رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

این یه جور اطمینان بود براي من . براي باور احساسش . گرچه که به احساسش شک
نداشتم ولی یه جور تأییدیه بود

@kilip_3angin ♥️?
? #part_293
♥️آدم‌وحـوا

با شیطنت گفتم .
من – دوسم داري ؟
دوباره خندید .
امیرمهدي – این همه اعتراف کردم ، کم بود ؟
من – نه . ولی توش دوست دارم نداشت .
ابرویی بالا انداخت .
امیرمهدي – اگر بعد از حرفایی که بعد از شام قراره بشنوین بازم سر حرفتون بودین ، قول می دم این جمله رو
بشنوین . البته به وقتش .
من – کدوم حرف ؟
امیرمهدي – همون که گفتین عروس این خونه این !
صداي همهمه ي بیرون اتاق باعث شد هر دو به سمت در نگاه بندازیم .
من – چی شده ؟
امیرمهدي – احتمالاً همه آماده ن براي رفتن به رستوران !
من – آهان !
امیرمهدي – بازم بد قول شدم .
برگشتم و نگاهش کردم .
من – چرا ؟
امیرمهدي – به آقا مهرداد گفتم فقط چند دقیقه حرف زدنمون طول می کشه اما بازم زمان از دستم در رفت .
بهتره بریم بیرون . زشته منتظرمون بمونن !
لبخند به لب ، در حالی که می رفتم به سمتش ؛ گفتم .
من – مهرداد هم این روزا رو گذرونده . درك می کنه . نگران نباش .
جلوش که رسیدم ایستادم . دست بردم و یقه ي خرابش رو درست کردم .
خیره بود به دستم .
من – فکر کردي می خوام چیکار کنم که اینجوري نگاه می کنی؟

آروم گفت .
امیرمهدي – غیر قابل پیش بینی هستین !
لبخندم بیشتر شد .
خیره شدم به صورتش . به چشماي به زیر افتاده ش که هنوز هم تمایل نداشت به اینکه مستقیم نگاهم کنه .
به حجب و حیاي ذاتیش که دوست داشتنی ترش کرده بود .
آخ که اگر چقدر دلم می خواست بپرم بغلش و ببو.سمش . اگر اعتقاداتش برام مهم نبود قطعاً این کار رو می
کردم .
اگر می فهمید چی تو ذهنم می گذره !
لبخندم بیشتر کش اومد .
امیرمهدي – چی تو ذهنتون می گذره که اینجوري می خندین ؟
ابرویی بالا انداختم و شیطون گفتم .
من – به یه کار غیرقابل پیش بینی .
امیرمهدي – خواهشاً از خیرش بگذرین !
خندیدم .
من – مگه می دونی می خوام چیکار کنم ؟
امیرمهدي – وقتی شیطنت شما گل می کنه می شه حدس زد چه کارهایی می کنین .
گوشه ي آستینش رو صاف کردم .
من – چون همه منتظرن از خیرش می گذرم .
نفس راحتی کشید .
امیرمهدي – خدا خیرشون بده که منتظرن .
از لحنش ، با صداي بلند خندیدم و جلوتر ازش به راه افتادم و از اتاق خارج شدم .

_•_•__•_•_•_•

همه داخل حیاط منتظر ایستاده بودیم تا آقاي درستکار درهاي خونه شون رو قفل کنه و همه با هم راهی بشیم
. کنار مهرداد و رضوان ایستاده بودم . و حواسم به رضوان و نرگس بود که در مورد مسجدي که قرار بود دو
شب دیگه براي احیا بریم ، حرف می زدن
صداي زنگ موبایلم باعث شد

1401/12/08 20:37

حواسم رو ازشون بگیرم و سریع دست ببرم داخل کیفم و گوشیم و در بیارم .
شماره ي حک شده روي صفحه ، اسکندر رحیمی رو به یادم آورد .
مردد بین جواب دادن و ندادن ، گوشیم رو نگاه می کردم .
حقیقتاً سخت بود تو خونه اي که به یکی از اعضاش تعلق خاطر داشتم ؛ جواب تلفن خواستگار سمجم رو بدم .
یکی نبود به جناب اسکندر خان بگه آخه الان وقت زنگ زدنه ؟ اونم وقتی من زیر نگاه خیره ي امیرمهدي
هستم ؟
اما جواب ندادنم هم صورت خوشی نداشت . هم جلوي امیرمهدي که مطمئناً مشکوك می شد چرا جواب ندادم
و هم جلوي اسکندر که یه جور بی احترامی به خودش می دید این جواب ندادن رو . به خصوص که تا آخر شب
و برگشتن به خونه ، نمی تونستم باهاش تماس بگیرم و به خاطر رد تماس زدن ازش عذرخواهی کنم .
نهایت بی ادبی بود بی توجهی به گوشی در حال زنگم .
به ناچار جوابش رو دادم .
من – بفرمایید .
اسکندر – سلام . رحیمی هستم .
"
می خواستم بگم " می دونم کی هستی . لازم نیست اینجوري با ابهت خودت رو معرفی کنی
من – بله . خوب هستین ؟
کمی فاصله گرفتم از بقیه .
اسکندر – ممنون . شما خوبی ؟
این دوم شخص بودن ، کمی معذبم می کرد . احترام بی چون و چراي امیرمهدي بد عادتم کرده بود .
اگر چند ماه پیش بود عین خیالم هم نبود که طرف مقابلم بهم " تو " بگه . ولی وقتی هر دفعه امیرمهدي با
احترام من رو " شما " خطاب کرد ، بهم این تصور رو داد که باید از طرف هر مردي مورد احترام واقع بشم و
حریمم حفظ بشه .
خیلی رسمی حرف زدم تا بفهمه باید یه حریمی بینمون قائل بشه .
من – ممنون . بفرمایید .
و این یعنی اگه کاري داري زودتر بگو وگرنه برو پی کارت .
اسکندر – وقت دارین با هم حرف بزنیم

@kilip_3angin ♥️?
? #part_294
♥️آدم‌وحـوا

بی اختیار لبخدي زدم و تو دلم گفتم " آهان . حالا شد . من که مادر و خواهرت نیستم بهم می گی تو "
من – راستش من منزل یکی از آشناها هستم . اگر امکان داره یه وقت دیگه با هم حرف بزنیم جناب رحیمی .
اسکندر – موردي نداره . پس تماس بعدي با شما . ببخشید مزاحم شدم . خداحافظ .
من – خداحافظتون .
و با خیال راحت گوشی رو گذاشتم تو کیفم .
با احساس حضور کسی کنارم ، سر بلند کردم . مهرداد بود .
مهرداد – اسکندر رحیمی بود ؟
سري تکون دادم .
من – آره .
مهرداد – بالاخره می خواي چیکار کنی ؟
من – چیو ؟
مهرداد – همین دو تا آدمی که یه لنگه پا نگهشون داشتی .
شونه اي بالا انداختم .
من – اسکندر که تکلیفش معلومه . به اصرار مامان و بابا حاضر شدم بیاد .
با لبخند ادامه دادم .
من – امیرمهدي هم امشب معلوم می شه .
سري تکون داد .
مهرداد – خوبه . بیشتر از این طولش ندین ، درست نیست .
سري تکون دادم و

1401/12/08 20:37

همگام با هم رفتیم به طرف ماشین هاي پارك شده
-•--•-•-•-•-•-•--•-•

سر میز شام بیشتر با غذام بازي کردم . مثل همیشه اشتهاي چندانی نداشتم و همین باعث شد چندباري اخم
هاي امیرمهدي در هم بره .
خیلی آروم غذاش رو خورد و بعد از تموم شدنش ، با اخم خیره شد به بشقاب نیم خورده م .
خیلی سریع نگاهی به نرگس انداخت و بعد رو کرد به سمت آقایون که درباره ي وضعیت مسکن حرف می زدن
. منم با گرفتم رد نگاهش ، گوش سپردم به حرفاي آقایون که نفهمیده بودم چه طور به این بحث رسیدن
اما با ضربه اي که به پهلوم خورد ناچار ، نگاه از جمع گرفتم و برگشتم به سمت نرگس که کنارم نشسته بود .
سرش رو نزدیک آورد و آروم گفت .
نرگس – چرا نمی خوري ؟
مثل خودش جواب دادم .
من – سیر شدم .
نرگس – تا نخوري نمی ذاریم جایی بري ؟
من – مگه قراره جایی برم ؟
با ابرو اشاره اي به امیرمهدي کرد .
نرگس – مگه نمی خواین حرف بزنین ؟
نفس عمیقی کشیدم .
من – باز همه خبر دارن غیر از خواجه حافظ شیراز ؟
پلک رو هم گذاشت .
نرگس – صد در صد .
من – باور کن سیر شدم .
نرگس – تا کامل غذا نخوري نمیاد باهات حرف بزنه . داداشم رو می شناسم .
من – دیگه جا ندارم .
نرگس – حالا چند تا قاشق بخور !
با بی میلی قاشقم رو پر کردم و گذاشتم دهنم . برگشت و نگاهش رو دوخت به ظرفم .
قاشق دوم رو هم با میلی خوردم . ولی قاشق سوم رو تا نیمه بالا بردم و صبر کردم .
نگاهش به قاشق بود . خنده م گرفت . می خواست مطمئن بشه می خورم ؟
به خاطر صبرم ، نگاهش به صورتم کشیده شد . لب زدم .
من – میل ندارم .
نفس عمیقی کشید و سري تکون داد به معناي باشه . نیم نگاهی به جمع در حال بحث انداخت و دوباره به
طرفم برگشت و مثل من لب زد

@kilip_3angin ♥️?
? #part_295
♥️آدم‌وحـوا

امیرمهدي – اجازه بگیرین تا بریم .
ابرویی بالا انداختم .
من – خودشون که می دونن . چرا اجازه بگیرم ؟
اخم ظریفی کرد .
امیرمهدي – اجازه بگیرین .
با تردید به طرف راستم چرخیدم و با دست ضربه اي به مامان زدم . با این کارم رضوان که بین ما نشسته بود
حواسش جمع ما شد .
مامان نگاهم کرد و کمی خودش رو بهم نزدیک کرد . آروم گفت .
مامان – چیه ؟
من – امیرمهدي گفت اجازه بگیرم که بریم حرف بزنیم .
مامان با ابروي بالا رفته نگاهم کرد .
مامان – خدا پدرش رو بیامرزه که داره یادت می ده احترام ما رو حفظ کنی !
مات نگاهش کردم . یعنی توقع داشت هر بار براي حرف زدن ازش اجازه بگیرم ؟ یعنی من همیشه که سر خود
کاري انجام می دادم باعث ناراحتیشون می شدم ؟ یاد شب عروسی مهرداد افتادم و رفتنم با پویا بدون اجازه ي
مامان و اون اخمش .
پس به عنوان بزرگتر من ؛ ازم انتظار

1401/12/08 20:37

داشتن که به عنوان احترام اجازه بگیرم .
بابت این بی توجهی خجالت کشیدم و به جبران تمام بی توجهی هام گفتم .
من – اجازه دارم ؟
لبخندي زد .
مامان – برو .
با تردید پرسیدم .
من – بابا چی ؟
مامان – قبلاً ازش اجازه گرفتم . برو .
لبخندي زدم . پس همیشه به جاي من از بابا اجازه می گرفت و بی توجهی من رو رفع و رجوع می کرد ! ماه
بود مامانم و من با بی توجهی این طور احترام گذاشتن رو فراموش کرده بودم و باعث ناراحتیش شده بودم
فکر می کردم به صرف اینکه بزرگ شدم دیگه نیاز نیست ازشون اجازه ي انجام کاري رو بگیرم . اما فراموش
کرده بودم گاهی بعضی کارا جنبه ي نمادین داره و این اجازه ، فقط و فقط براي احترامه به بزرگتر بودنشون . به
جایگاه بالا و رفیعشون .
نفس عمیقس کشیدم و به امیرمهدي اشاره کردم می تونیم بریم . اینبار هم امیرمهدي بهم درس دیگه اي داده
بود .
دستش روي شونه ي مهرداد قرار گرفت که باعث شد نگاهش کنه . و بعد از ثانیه اي هر دو بلند شدن و رو به
جمع بزرگترا گفتن .
- فعلاً با اجازه .
که سریع پاسخ گرفتن . رضوان و رضا و نرگس هم زودتر از من بلند شدن .
متعجب از همراهیشون ؛ در حین بلند شدن ، رو به رضوان گفتم .
من – مگه شما هم میاین ؟
رضوان – جلو بزرگترا می خواین تنها برین ؟
من – همه که می دونن !
بدون اینکه جوابم رو بده هولم داد و گفت .
رضوان – برو دیگه .
راه افتادم سمت امیرمهدي . و کنارش به سمت محوطه ي جلوي رستوران راه افتادیم که هم شبیه به پارك پر
از سبزه و گل و چندتایی درخت بود و هم وسطش حوض بزرگی داشت که فواره هاي رنگیش ، هوا رو مطبوع
کرده بود .
امیرمهدي با دست اشاره اي کرد به یکی از نیمکت ها .
امیرمهدي – بشینیم ؟
من – بشینیم .
کنار هم اما با فاصله نشستیم . از فواره هایی که گاهی اوج می گرفت و گاه به کم ترین حد می رسید ، قطره
هاي آب هرازگاهی به صورتمون می خورد .
به خاطر فواره ها نسیم ملایمی ایجاد شده بود که روحم رو جلا می داد . اون شال سفت و سخت بسته، گاهی
نفسم رو بند می آورد

@kilip_3angin ♥️?
? #part_296
♥️آدم‌وحـوا

به پشتی نیمکت تکیه دادم . برعکس امیرمهدي که کمی خم شده بود و آرنج دستاش روي زانوهاش بود. بقیه
به راه خودشون ادامه داده و ما رو به حال خودمون رها کرده بودن .
نگاهی به فواره هاي تازه اوج گرفته انداخت .
امیرمهدي – پس می شه چند ساعتی رو با حجاب گذروند !
از پشت سر نگاهش کردم .
من – می شه ولی سخته .
امیرمهدي – عادت می کنین .
من – آره . مثل خیلی چیزهاي دیگه .
امیرمهدي – اگر فلسفه ي حجاب رو هم بدونین ، مثل نماز و روزه خودتون به استقبالش می رین .
من – الان قراره راجع به فلسفه ش حرف

1401/12/08 20:37

بزنیم ؟
لبخندي زد .
امیرمهدي – نه . ولی تو اولین فرصت در موردش حرف می زنیم .
من – می دونم مثل همیشه هر چی بگی قبول می کنم ، پس از حالا تسلیم .
تکیه داد .
امیرمهدي – تا زمانی که روحتون قبول نکنه فایده نداره چون یه روزي ازش خسته می شین .
من – یعنی میاد اون روزي که من حاضر نباشم یه لحظه هم بدون حجاب باشم ؟
مطمئن گفت .
امیرمهدي – میاد به شرطی که خدا همیشه جلوي چشمتون باشه .
من – تو فامیل ما با حجاب بودن ، یه کم سخته .
امیرمهدي – یعنی طردتون می کنن ؟
شونه بالا انداختم .
من – نمی دونم . فقط می دونم بعضیاشون حاضر نیستن هم صحبت همچین کسی بشن .
دست هاش رو تو هم قلاب کرد

@kilip_3angin ♥️?
? #part_297
♥️آدم‌وحـوا

امیرمهدي – اگر قراره براي اعتقاد آدم ارزش قائل نشن همون بهتر که باهامون حرف نزنن . مگه من و شما با
هم اختلاف عقیده نداشتیم ؟ ولی هم صحبت شدیم .
من – شاید اگه هواپیما سقوط نمی کرد من هیچوقت با کسی مثل تو همصحبت نمی شدم .
امیرمهدي – آدم با اطرافیانش بنا بر شرایط هم صحبت می شه و تو بیشتر مواقع کاري به عقاید طرف مقابل
نداره . من تو محیط کارم ناچارم از صبح تا عصر با افرادي حرف بزنم که هیچ نقطه ي مشترکی باهاشون ندارم
سري تکون دادم .
من – حرفات درسته . ولی من نمی تونم به کسی که این چیزها رو قبول نداره بفهمونم که داره اشتباه می کنه
کمی به سمتم چرخید .
امیرمهدي – کسی که از عادي ترین قواعد اجتماعی بودن اطلاعی نداره و نمی خواد اطلاع پیدا کنه ،
همصحبت خوبی نیست .
من – به آدم عزت نفس می دي .
دوباره طرز نشستنش رو مثل قبل کرد .
امیرمهدي – آدما ارزششون خیلی بالاست . نباید به بهاي اندك این ارزش ها رو نا دیده بگیرن .
نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي – برسیم به بحث خودمون . به خصوص رفت و امد با خونواده ها ..... ببینین به صله ي رحم خیلی
سفارش شده و من به هیچ عنوان قطع ارتباط با خونواده ها رو قبول ندارم . ولی می شه رفت و آمد به خونه اي
که صاحب خونه ش تمایل چندانی به دیدنمون نداره رو کم کرد . فقط براي احترام و صله ي رحم سالی یکی
دوبار به دیدنشون رفت و در طول سال هم با تلفن جویاي حالشون بود . فکر می کنم این بهترین و منطقی
ترین راه ممکنه باشه .
کمی به سمتش خم شدم .
من – تو هم در مورد خونواده ت این کار رو می کنی ؟

@kilip_3angin ♥️?
? #part_298
♥️آدم‌وحـوا

امیرمهدي – برام سخته ولی باید این کار رو بکنم . گاهی اوقات براي حفظ بنیان خونواده و آرامشش باید روي
خیلی چیزها پا گذاشت . قرار نیست قطع ارتباط کنیم که قطع صله ي رحم برکت رو از زندگی آدم می بره .
قراره رفت و آمد ها حساب شده باشه . که نه آرامش ما از

1401/12/08 20:37

بین بره و نه آرامش اقوام .
من – من قبول دارم . ولی تو واقعاً می تونی همچین کاري بکنی ؟
می خواست چیزي بگه که زنگ گوشیم مانع شد .
اشاره کرد .
امیرمهدي – جواب بدین .
و من دست بردم داخل کیفم و گوشی رو بیرون آوردم . اسم پویا روي صفحه بهم دهن کجی می کرد .
چرا اسم این نامرد رو از تو گوشیم پاك نکرده بودم ؟
نمی خواستم جوابش رو بدم . ولی با فکر به اینکه شاید بتونم از زیر زبونش بکشم که کجاست و به بابا بگم ؛
می شه با یه گوشمالی حسابی حالش رو گرفت .
" با اجازه " اي به امیرمهدي گفتم و بلند شدم و بعد از دو سه قدم فاصله گرفتن ؛ گوشی رو کنار گوشم
گذاشتم و یه نفس شروع کردم به حرف زدن .
من – چی شده زنگ زدي به من ؟ مگه نمی خواستی بکشیم ؟ چی شد ؟ عرضه ش رو نداشتی ؟ براي همین
در رفتی ؟ در رفتی چون حتی عرضه نداري پاي کاري که می خواستی انجام بدي وایسی ؟ ادعاي عاشقیت
همین قدر بود ؟ اینکه با یه جواب نه شنیدن قصد جونم رو بکنی ؟
پرید وسط حرفم .
پویا – صبر کن صبر کن ... تند نرو مارال خانوم . اون کار رو کردم تا بدونی هر کاري ازم ساخته ست . بهت یه
فرصت دوباره دادم . اینکه بفهمی نمی ذارم زن اون حاج آقاي بو گندو شی ! معلوم نیست چه وردي بهت
خونده که اینجوري عبد و عبیدش شدي ! دارم اخطار اخر رو می کنم بهت . همین امشب همه چی رو بهم بزن
. من می خوامت .
من – آخه بدبخت . تو حتی عاشقی درست و حسابی هم بلد نیستی . دلم رو به چیت خوش کنم ؟ همین حاج
آقا همچین من رو غرق کرده تو محبتش و چنان عشقی بهم می ده که حاضر نیستم یه موي گندیده ش رو با
صدتاي مثل تو عوض کنم

@kilip_3angin ♥️?
? #part_299
♥️آدم‌وحـوا

پویا – ببین من هر کاري از دستم بر میاد . می تونم یه شبی مثل امشب که با نامزد املت زیر درخت ، روي نیمکت و جلوي حوض نشستی بیام و بی حی.ثیتت کنم . اونوقت دیگه مال منی .
از زور عصبانیت نفس نفس زدم . بی اختیار شروع کردم به راه رفتن .
بی همه چیز آبروم رو نشونه گرفته بود . چه جوري روش می شد این حرف رو بزنه . کجا بود که داشت ما رو
دید می زد و می دونست ما داریم چیکار می کنیم !
احساس خفگی می کردم . دست بردم و دو طرف شالم رو آزاد کردم و پایین انداختم .
من – ما رو تعقیب می کنی عوضی ؟
چشم چرخوندم تا پیداش کنم .
صداي گوش خراش خنده ش ، سوهان روحم شد .
پویا – نگرد دنبالم که پیدام نمی کنی ! انقدر خر نیستم که بیاد جلو چشمت وایسم تا باباجونت رو بفرستی
سراغم . باباجونت ترسیده ؟ بهش بگو تازه کار من می خواد شروع شه .
نه مثل اینکه واقعاً دنبالمون اومده بود و می دونست با خونواده هامون هستیم .
حرصی دست بردم داخل موهام و انگشتام رو مشت کردم .
من – تو غلط

1401/12/08 20:37

می کنی نزدیک من بشی . ازت شکایت می کنم .
پویا – حتماً این کار رو بکن . البته مطمئن باش قبلش من تموم آبرو و حیثیتت رو به باد می دم .
من – تا بخواد دستت به من برسه ، من زنش شدم . تو هم هیچ غلطی نمی تونی بکنی . اون موقع دستت به
من بخوره حکمت سنگساره . می فهمی سنگسار .
پویا – مطمئن باش راهی پیدا می کنم که اون ریشوي امل تف بندازه تو صورتت . قسم می خورم که اگر زنش
بشی این کار رو می کنم .
کاش تواناییش رو داشتم تا پیداش کنم و انقدر بزنمش تا عصبانیتم فروکش کنه . عصبانیت که چه عرض کنم
، تمام وجودم رو به لرزش انداخته بود .
من – هیچ غلطی نمی تونی بکنی . تو که عرضه نداري بمونی و کاري که می خواستی انجام بدي رو به گردن
بگیري ، پاي قانون که وسط بیاد خودتو خیس می کنی . پس حرف مفت نزن .
و قطع کردم . گنجایش ادامه دادن ؛ نداشتم . خیره بودم به گوشی تو دستم و سعی داشتم با نفس هاي عمیق
پیاپی ، کمی آروم بشم

@kilip_3angin ♥️?
? #part_300
♥️آدم‌وحـوا

- ببخشید . ساعت چنده ؟
با ترس سربلند کردم . فکر کردم پویاست . ولی دوتا پسر جوون غریبه جلوم بودن .
پیرهن مردونه هاي آستین کوتاهی به تن داشتن که یقه ش رو تا وسطاي سینه باز گذاشته بودن .
لبخند رو لباشون همراه با نگاه خاصشون خیلی تو چشم بود . براي یه لحظه دست بردم سمت شالم که از
حجابم مطمئن بشم که ......
یه لحظه دنیا برام ایستاد .
شالم کامل باز بود و کل گردنم پیدا . و موهاي بیرون ریخته از شالم ..... و امیرمهدي که کمی اون طرف تر
روي نیمکت نشسته بود .
یعنی قرار بود دوباره تکرار بشه اتفاق توي پاساژ ؟
هنوز یک ماه هم از اون شب نگذشته بود !
قرار بود دوباره ازم ایراد بگیره ؟ دوباره اخم کنه ؟ دوباره بگه که وارد بحث با هر کسی نشم ؟ ... بحث با هر
کسی ؟ ... بحث ..........
این بار صد در صد اشتباه از من بود . من که می دونستم اخلاق امیرمهدي چه جوریه ؟ من که گفتم می تونم
تحمل کنم این شال روي سرم رو ! من که می خواستم زنش باشم ، همراهش باشم !
از ترس رو به رو شدن با اخمش ، نگاهم رو کنترل کردم که به طرفش کشیده نشه . شاید هم مثل دفعه ي
قبل می اومد پشت سرم .
باید چیکار می کردم که اتفاق قبل تکرار نشه ؟
تکرار اتفاق قبل یعنی به هم ریختن همه چی . یعنی ایجاد فاصله ي بیشتر بینمون .
باید درستش می کردم . هر جور که بشه .
سریع موهام رو داخل شال پنهون کردم و حین به زیر انداختن نگاهم ، دو طرف شالم رو با دست زیر چونه م
محکم کردم .
دستپاچه جواب دادم .
من – شارژ گوشیم تموم شده . از همسرم بپرسین .
و با دست به سمت جایی که امیرمهدي نشسته بود اشاره کردم .
هر دو پسر به طرف امیرمهدي برگشتن و به سمتش رفتن

@kilip_3angin

1401/12/08 20:37

♥️?

1401/12/08 20:37

تا پارت 300گذاشتم???

1401/12/08 20:37

پاسخ به

? #part_191 ♥️آدم‌وحـوا با سر اشاره اي به کیسه ي تو دستم کرد . امیرمهدي – هم سوغاتیی که براتون آورد...

?

1401/12/08 22:07

پاسخ به

? #part_201 ♥️آدم‌وحـوا رضوان – نخریدیدش ؟ من – نه . کمی عصبانی بودم . نمی دونستم از کی . از اون پس...

..

1401/12/08 22:19

پاسخ به

پرت شدم و آرنجم محکم به پایه ی مبل خورد. با درد آرنجم رو گرفتم و خواستم پاشم که بهراد دستاش رو روی ش...

..

1401/12/08 23:11

پاسخ به

به نام افریننده ی قلـ?ـب من و تـ?ـو ? #part_1 ♥️آدم‌وحـوا کف پام به قدري درد می کرد که دلم می خوا...

.

1401/12/08 23:19

پاسخ به

.

پارت اول آدم و حوا

1401/12/08 23:19

پاسخ به

خدا خیررررررت بده

قربونت

1401/12/08 23:20

پاسخ به

از گروه میام بیرون باز میره

نقطه بزار تا هرجا که میخونی

1401/12/08 23:22

پاسخ به

یه ماه تو خونه ي ما همه چیز خدایی بود . و نماز همه ي اهل خونه جز من به جا و اول وقت خونده می شد . ما...

.

1401/12/09 01:45

سلام عشقا

1401/12/09 13:17

خوبین

1401/12/09 13:17

میخوام ادامه برزخ ارباب بزارم پارت جدید

1401/12/09 13:17

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_533

_ این وحشی بازیا چیه درمیاری؟
_ دارم سعی میکنم رامت کنم
_ ولم کن بهراد
_ باید یکبار برای همیشه تکلیف خودم رو روشن کنم
دستم رو از روی آرنجم برداشتم، به عقب هولش دادم و گفتم:
_ تکلیفِ چی؟ تو که دیگه منو از خونواده ام، از شهرم، از کشورم، از هرچیزی که داشتم و نداشتم دور کردی! دیگه چی میخوای ازم؟ دیگه چیو میخوای ازم بگیری؟
پوزخندی صدا داری زد و عقب عقب رفت و روی یکی از مبل ها نشست و گفت:
_ میتونه بدتر از این سرت بیاد البته اگه بخوای با من لجبازی کنی!
از روی زمین پاشدم، روی مبل پشت سریم نشستم و گفتم:
_ دیگه چی بدتر از اینا ممکنه وجود داشته باشه؟
_ وجود نداره یعنی؟
_ نه
_ پس فکر کنم قضیه ی شیخ های عرب رو فراموش کردی!
با شنیدن کلمه ی شیخ های عرب، آب دهنم رو با ترس قورت دادم و گفتم:
_ چ...چی؟
_ واضح نبود؟ شیخ های عرب عزیزم
_ قضیه این شیخا چیه؟
دستاش رو روی زانوهاش گذاشت و با لبخند‌ گفت:
_ ببین سپیده، اگه تو با من راه بیای که هیچ؛ اینجا با همدیگه به خوبی و خوشی زندگی میکنیم، هرموقع که من بخوام بهم سرویس میدی، هرکاری که بگم رو انجام میدی و خلاصه هیچ اتفاق بدی نمیفته
پوزخند پر از درد و بغضی زدم و گفتم:
_ همون زندگی شیرین و قشنگ سابقم یعنی!
_ دقیقا
_ و اگه من این شرایط رو قبول نکنم چی؟
دستاش رو به هم کوبید و گفت:
_ و اگه قبول نکنی!
منتظر نگاهش کردم که از جاش پاشد، اومد کنارم نشست و گفت:
_ اون موقع من تو رو به یه قیمت کَلان به یه شیخ عرب میفروشم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_534

با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
_ تو...تو اینکار رو نمیکنی، نه؟
_ میکنم، به روح کسی که قبلا تمام زندگیم بود قسم اینکار رو میکنم سپیده؛ شوخی هم ندارم باهات
با ترس نگاهش کردم و چیزی نگفتم که دستش رو روی پیشونیم گذاشت و گفت:
_ چرا یخ کردی؟ چرا داری میلرزی؟
_ بیشرف
_ کی بیشرفه عزیزم؟ کی اذیتت کرده؟
بی توجه به لحن پر از تمسخرش از روی مبل پاشدم و گفتم:
_ حالم ازت به هم میخوره بهراد
_ چرا؟
_ تو از حیوون هم کمتری که یه همچین تصمیم کثیفی گرفتی
بهراد از روی مبل پاشد و اومد دقیقا جلوم ایستاد و گفت:
_ من این تصمیم‌رو نگرفتم، تو با کارات این تصمیم رو میگیری سپیده
دلم میخواست خودم رو جدی و قوی نشون بدم اما ناخودآگاه اشکام از چشمام سرازیر شد و با بغض و زجه گفتم:
_ چرا بهراد؟
سرش رو تکون داد و آروم گفت:
_ چی چرا؟
_ چرا من؟ چرا داری زندگی منو نابود میکنی؟ مگه من چیکارت کردم آخه
دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت و گفت:
_ من زندگی تو رو نابود نمیکنم سپیده، تو خودت داری زندگی خودت

1401/12/09 13:18

رو نابود میکنی اما نمیفهمی یا نمیخوای که بفهمی!
دستاش رو با عصبانیت پس زدم و از پشت لایه ی اشکی که روی چشمم رو پوشونده بود، گفتم:
_ من دارم زندگیِ خودم رو خراب میکنم؟
_ آره تو
_ بهراد تو دوتا راه میذاری جلوی من، یکی بدتر یکی بدترین و من مجبور از بین این دوتا یکی رو انتخاب کنم
دستش رو زیر چونه اش گذاشت و گفت:
_ خوابیدن با من میشه بدتر و زیر یه شیخ عرب میشه بدترین، نه؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_535

سرم رو با تاسف براش تکون دادم و همینطور که تند تند اشکای روی صورتم رو پاک میکردم، گفتم:
_ تو انسانیتت رو کاملاً از دست دادی بهراد
_ داری شِر و ور میگی سپیده، داری کم کم حوصلم رو سر میبری و میدونی که اگه حوصلم سر بره چی میشه!
یه چند قدم به سمت عقب رفتم و گفتم:
_ میخوام چندساعت تنها باشم
_ چرا؟
_ میخوام بشینم به این زندگی جدیدم فکر کنم و سعی کنم با خودم کنار بیام
پوزخندی زد و همینطور که با تمسخر میخندید، گفت:
_ اینجا از این حرفا نیست، میخوام تنها باشم و بشینم فکر کنم و این چرت و پرتا رو نداریم!
انگشتم رو بالا آوردم و گفتم:
_ فقط یک ساعت
_ نه
_ بهراد فقط یک ساعت بذار به حال خودم باشم بعد هرچی تو بگی
چشماش رو ریز کرد و به سمتم اومد و گفت:
_ چه نقشه ای داری سپیده؟ چه غلطی میخوای بکنی باز؟
_ هیچی، بخدا هیچی
_ من اگه تو رو بعد از یکسال نشناسم که باید برم بمیرم
دستم رو با حرص روی صورتم گذاشتم و سعی کردم آروم باشم و اوضاع رو بدتر از اینی که هست، نکنم و آروم گفتم:
_ هیچ کاری نمیخوام بکنم بهراد
_ پس بشین همینجا تو سالن
_ باشه

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/12/09 13:18

سه پارت جدید از برزخ ارباب

1401/12/09 13:18

پاسخ به

سه پارت جدید از برزخ ارباب

ممنونم دوستم ?

1401/12/09 13:23

فدات

1401/12/09 13:46