96 عضو
بزار بزار?
1401/12/09 15:48? #part_301
♥️آدموحـوا
آروم آروم نگاهم رو بالا بردم و دوختم به مرد متعصب دوست داشتنیم .
اخم داشت . زیاد ...... به حدي که ته دلم خالی شد . نه ! من طاقت اخم و تشرش رو نداشتم !
زیر لب زمزمه کردم .
من – خدایا به دادم برس .
با رفتن پسرا ، با قدم هاي نا مطمئن به سمتش رفتم . باید براش توضیح می دادم که انقدر اعصابم خرد شده
که حواسم نبوده وضع ظاهریم چطوریه ! باید براش می گفتم .
کنارش نشستم . نگاهش به رو به رو بود و هنوز اخم داشت . نفس هاش تند بود و حس عصبانی بودن رو به
آدم القا می کرد .
با هول گفتم .
من – امیرمهدي من اصلاً ..
بدون اینکه به طرفم برگرده دستش رو به علامت ادامه ندادن گرفت طرفم .
امیرمهدي – الان نه .
بلند شد . و شروع کرد قدم زدن .
ازم دور شد . می فهمیدم کلافه ست . می فهمیدم عصبیه . می فهمیدم بازم اعتقاداتش بهش اجازه نمی ده به
راحتی از کنار این موضوع بگذره .
اما نمی دونم چرا حس کردم رفت که عصبانیتش رو ، سرم خالی نکنه .
که چیزي نگه که ناراحت بشم . که نشکنم .
که خودش رو کنترل کنه . که بینمون دعوا و کدورتی پیش نیاد .
رفت که آروم بشه . که با خودش خلوت کنه و خشمش رو کنترل .
شاید رفت تا محبوب من باقی بمونه . که به خصلت هاي خوبش این کارش رو هم اضافه کنم . که یادم باشه
اگر از دستش بدم ؛ ضرر کردم . ضرري که جبران شدنی نیست .
رفت که باور کنم اگر می خوامش ، با این همه خوبی ، باید حواسم به خواسته هاش باشه . که اگر چادر سرم
نمی کنم حداقل حواسم به شال روي سرم باشه که نگاه کسی به سمتم کشیده نشه .
. "
رفت که با خودم بگم " وقتی اومد بهش می گم موضوع پویا رو
@kilip_3angin ♥️?
? #part_302
♥️آدموحـوا
وقتی برگشت ، وقتی با قدم هاي اهسته به طرفم اومد ، دیگه نه اخم داشت و نه عصبی بود . عادي بود و انگار
هیچ اتفاقی نیفتاده .
اروم نشست کنارم و خیلی عادي تر گفت .
امیرمهدي – خب داشتیم درباره ي چی حرف می زدیم ؟
می خواست با سکوت درباره ي موضوع به وجود اومده به کجا برسه ؟ سکوت دواي درد من نبود . باید می
گفتم .
براي همین با هر سختی اي بود دهن باز کردم .
من – باید یه چیزي رو توضیح بدم !
امیرمهدي – بعداً راجع بهش حرف می زنیم .
این دفعه من دستم رو به علامت ادامه ندادن جلوش گرفتم .
من – نه . باید بگم . مهمه . خیلی مهمه . ممکنه بعدش نیاز باشه به جاي حرف زدن ، براي ادامه ي این
فرصت فکر کنی . باید زودتر می گفتم .
تکیه داد به پشتی نیمکت و نشون داد اماده ي شنیدنه .
کاش همه چیز رو دور تند قرار می گرفت و می تونستم با سرعت نور از پویا حرف بزنم تا زودتر راحت شم . تا
زودتر بفهمم عکس العمل امیرمهدي چیه . تا اون ترس نشسته تو تنم میل
رفتن پیدا کنه .
می گن ترس برادر مرگه و واقعاً راست گفتن . چون ترس از دست دادن امیرمهدي ، خود خود مرگ بود . و من
داشتم با تک تک سلولاي بدنم تجربه ش می کردم . وقتی می دونستم احساسمون دو طرفه ست ، وقتی
محبت عاشقانه ش رو تجربه کرده بودم ، نداشتنش مساوي می شد با مرگ .
نفس عمیقی کشیدم .
من – قبل از سقوط هواپیما قرار بود با پویا ازدواج کنم . البته هنوز بهش بله نگفته بودم ولی انقدر رابطه مون
صمیمی بود که مطمئن باشه ته ته اون رابطه ختم می شه به ازدواج . بعد از خواستگاریش با صلاحدید بابام
براي آشنایی بیشتر با هم رفت و آمد داشتیم . از اول تو یه مهمونی باهاش آشنا شدم و بیشتر رفت و آمدمون
هم شد رفتن به همون مهمونیا . بی حجاب .... با لباساي .....
چقدر سخت بود اعتراف به چیزهایی که می دونستم امیرمهدي به شدت باهاش مخالفه و اگر زمین و آسمون
هم یکی بشه از اعتقادش بر نمی گرده . سخت بود گفتن از اینکه پویا من رو با چه لباس هایی دیده
@kilip_3angin ♥️?
? #part_303
♥️آدموحـوا
حس می کردم دستی دور گردنم قرار گرفته و دائم بهش فشار میاره تا نفسم بند بیاد . " لعنت "
فرستادم . بدترین قسمت ماجراي ما گفتن همین رابطه بود .
نفس عمیقی کشیدم .
من – دستمم گرفته . نه یه بار . چند بار . ولی باور کن همیشه فکر می کردم قراره زنش بشم و همین باعث
می شد رابطه مون اینجوري پیش بره . می خواستم بعد از برگشتن از مسافرت بهش بله بگم و رسماً نامزد شیم
و بریم دنبال کاراي عروسیمون . ولی اون سقوط و دیدن تو همه چی رو به هم ریخت .
گره اي بین ابروهاش افتاده بود . گره اي که بند دلم رو پاره می کرد .
چشمام رو بستم و سعی کردم با تموم صداقتم بگم که به خاطر حرفاش زندگیم عوض شد .
من – نمی دونم چی شد ؟ اولش فقط می خواستم اذیتت کنم اما حرفات زیر و روم کرد . به دلم نشستین . هم
تو و هم حرفات . معلق شدم بین چیزي که بودم و چیزي که می شنیدم . اثر خودت رو گذاشتی . طوري که
وقتی برگشتم دیگه تمرکز نداشتم . دیگه نمی دونستم باید به راه قبلم ادامه بدم یا خدایی که تو می گفتی رو
وارد زندگیم کنم .
چشم باز کردم . کاش اخماش رو باز می کرد . اون اخما نشون می داد تو ذهنش ، هیچ چیز خوبی جریان نداره
.
ناچاراً ادامه دادم .
من – به قول خودت شاید حکمت خدا بود . چون با اون عدم تمرکزم بی اختیار از پویا فاصله گرفتم . می
خواستم به فکر و راهم سمت و سو بدم ، بعد تصمیم بگیرم که می تونم با پویا ادامه بدم یا نه ؛ که نتونست
کوچکترین فاصله رو تحمل کنه . از همون اول شروع کرد بدخلقی . یه هفته هم نگذشت که یه دختر دیگه رو
هم وارد زندگیش کرد . می گفت فقط باهاش دوسته چون من تو
مهمونیا همراهیش نمی کنم یکی رو
جایگزینم کرده . نمی دونم از قصد بود یا ذاتش همین بود که سریع دل بده ؛ هر چی بود من نتونستم با این
کارش کنار بیام . دعوامون شد . نه یه بار که چند بار . هر دفعه هم تهدید کرد .
چرخیدم به سمتش .
من – اون ماشینی که اون شب می خواست بزنه بهم پویا بود . می خواست زهر چشم بگیره به قول خودش .
الانم باز اون بود که زنگ زد . بازم تهدید کرد . همه جا داره تعقیبمون می کنه . می گه نمی ذاره اب خوش از
@kilip_3angin ♥️?
? #part_304
♥️آدموحـوا
گلومون پایین بره . انقدر حرفاش عصبیم کرد که نفهمیدم کی شالم رو باز کردم و کی موهام ریخت تو صورتم
.
اخمش بیشتر شده بود و داشت به جلوي پاش نگاه می کرد . سکوتش رو دوست نداشتم . ترجیح می دادم سرم
داد بزنه . بگه من به دردش نمی خورم . بگه من لیاقتش رو ندارم اما سکوت نکنه .
گاهی وقتا سکوت چقدر بد و غیر قابل تحمل می شه . چقدر دلت می خواد یه چیزي به اجبار هم که شده این
سکوت رو بشکنه .
هر سکوت رو می شه به چند هزار حرف تعبیر کرد . و من مونده بودم سکوت امیرمهدي رو به چی تعبیر کنم !
چشمم خشک شد به صورتش و اخمش . ولی تغییري نکرد .
چشمم خشک شد به نفس هاي پر حرصش ، ولی قطع نشد .
چشمم خشک شد به انگشت هاي مشت شده ش و باز نشد .
چشمم خشک شد به تکون هاي پاش که ، ساکن نشد .
به چه مانند کنم حال پریشان تو را ؟
باز هم ولوله اي تو دلم به راه افتاد . چه جوري من رو از خودش می روند ؟ با داد ؟ با فریاد ؟ من رو می
شکست و بعد از زندگیش پرت می کرد بیرون ؟
مطمئناً دیگه من رو نمی خواست ! مگه می شد مردي مثل امیرمهدي به این راحتی از این موضوع بگذره ؟
مگه می شد بی خیالش شد ؟
وقتی خودم با گفتنش مشکل داشتم پس باید بهش حق می دادم که با شنیدنش مشکل پیدا کنه .
باید از اول می گفتم و نه وقتی که داشتیم همه ي موانع رو هموار می کردیم ! نه زمانی که فکر می کردیم تا
یکی شدنمون راهی نمونده . نه موقعی که هر دو داشتیم یک دل می شدیم .
من به خودم ، به امیرمهدي ، به خوشبختیمون ؛ ظلم کردم با دیر گفتنم .
با حس تکون خوردنش برگشتم به سمتش .
دست هاش رو روي صورتش گذاشته و چند بار بالا و پایین کرد . و آروم گفت .
امیرمهدي – نچ . لعنت خدا بر دل سیاه شیطون .
شیطون داشت با ذهنش چیکار می کرد که اینجور از ته دل بهش لعنت فرستاد ؟
بلند شد ایستاد
@kilip_3angin ♥️?
? #part_305
♥️آدموحـوا
امیرمهدي – بلند شین کمی قدم بزنیم .
مات نگاهش کردم . نگاهش به رو به روش بود .
باور نمی کردم بعد از شنیدن اون حرفا حاضر باشه حتی باهام حرف بزنه چه برسه به قدم زدن . مردد مونده
بودم بین رفتن و نرفتن . پاهام یاراي همراهیش رو نداشت .
می ترسیدم بخواد حرفی بزنه که بدجور خرد بشم .
برگشت به سمتم .
امیرمهدي – بلند شین .
من – نمی تونم .
امیرمهدي – باید حرف بزنیم . انقدرا حالم خوش نیست که بتونم نشسته حرف بزنم .
من – نمیام . هر چی می خواي بگی نشنیده قبول دارم . می خواي تمومش کنی این رابطه رو هم قبول دارم .
عصبی شد .
امیرمهدي – اگه منم بخوام مثل شما سریع قضاوت کنم و حکم بدم که فاتحه ي همه چی رو باید بخونیم. بلند
شین . همونجور که پاي اشتباهتون وایسادین پاي قول و قرارمون هم وایسین . الان همه ي دنیا رو هم به هم
بریزیم نه چیزي عوض می شه و نه گذشته پاك می شه .
اخمش بیشتر شد .
امیرمهدي – من نمی فهمم چرا هر مسئله اي پیش میاد شما سریع جا می زنین ؟ یعنی فردا تو زندگیمونم می
خواین اینجوري باشین ؟ با هر اتفاق و سختی بگین دیگه نمی تونیم با هم ادامه بدیم ؟ زن باید قوي باشه ،
باید پشت مرد باشه . اگر قرار باشه هر دقیقه جا بزنین من با چه اطمینانی می تونم گره هاي زندگیمون رو باز
کنم ؟
بلند شدم ایستادم .
من – خب .. من باید زودتر حرف می زدم . زودتر می گفتم .... این چیزا با اعتقادات تو جور در نمیاد .
امیرمهدي – چرا فکر می کنین به این چیزا فکر نکردم ؟ آدمی نیستم که بدون فکر پا جلو بذارم . اون شبم
گفتم ، می خوام با عقل جلو برم . پس مطمئن باشین فکر این چیزا رو کرده بودم .
من – تو که از چیزي خبر نداشتی !
نفس عمیقی کشید
بیاین ویسکال راجب رمان حرف بزنیم
@kilip_3angin ♥️?
? #part_306
♥️آدموحـوا
امیرمهدي – مگه حجاب شما و طرز لباس پوشیدنتون به آین آقایی که گفتین ربط داشته ؟ مگه مهمونیاتون
مختلط نبوده ؟ مگه هر جور دلتون می خواسته لباس نمی پوشیدین ؟ مگه با نامحرم راحت برخورد نمی کردین
؟
ناباور نگاش می کردم . از قبل به این چیزا فکر کرده بود ؟
امیرمهدي – چرا فکر می کنین به این مسائل فکر نکرده اومدم جلو ؟ همون اوایل که قلبم مهرتون رو تو
خودش جا داد ، بارها به خودم گفتم این چیزا رو . به خصوص اون شبی که با چشم خودم دیدم دست دادنتون با
پسر خاله تون رو . ولی هربار چیزاي دیگه هم می دیدم . مثل حجابتون ، که لحظه به لحظه بهتر از قبل می
شد . نماز خوندنتون . روزه گرفتنتون . دعا کردنتون . مثل کودك نوپا ، قدم به قدم پیشرفتتون رو دیدم . پس
سعی کردم راهنماي خوبی باشم نه اینه سر راهتون مانع بذارم و بگم این بچه راه نمی افته . هیچوقت بچه اي
رو به صرف اینکه بلد نیست راه بره دعوا نمی کنن یا اگر زمین خورد طردش نمی کنن . در مقابلش صبر می
کنن و آروم آروم باهاش پیش می رن تا دیگه نیازي به کمک نداشته باشه .
اروم پلک رو هم گذاشت .
امیرمهدي – من خدا نیستم که به
خاطر گذشته بازخواستتون کنم .
چشماش رو باز کرد .
امیرمهدي – وقتی خدا می دونه چه کارهایی کردین و باز هم با این اشتیاق شما رو به طرف خودش می کشونه
، من چیکاره م که به این بنده اي که خدا مشتاقشه پشت کنم ؟ هر روز باید صدبار خدا رو شکر کنم که مهر
بنده اي که دوسش داره رو انداخته تو دلم . و به قدري ریشه اش رو تو دلم محکم کرده که با هر باد نا موافق ،
کوچکترین تکونی نخوره .
شروع کرد آروم قدم بر داشتن .
امیرمهدي – به جاي اینکه بذارین شیطون از رحمت خوا مایوستون کنه ، مطمئن تر به خدا اعتماد کنین و
محکم تر از قبل باشین . جایگاه شما با شنیدن چندباره ي این چیزا نه پیش خدا و نه پیش بنده ش ، تغییر نمی
کنه .
آروم قدم برداشتم و پشت سرش راه افتادم .
امیرمهدي – به شیطونی هم که می خواد با یادآوري این چیزا ، نذاره یه پیوند مقدس شکل بگیره باید لعنت فرستاد
@kilip_3angin ♥️?
? #part_307
♥️آدموحـوا
باید چی می گفتم ؟ چیکار می کردم ؟
هر واژه و حرفی پیش این همه خوبی امیرمهدي کم می اومد .
این آدم احسن الخالقین خدا نبود ؟ اگر بود ، پس من کی بودم ؟
من در مقابل این آدم باید چیکار می کردم ؟ به خدا که لیاقتش خیلی بیشتر از من بود . منی که همیشه
عجولانه قضاوت می کردم .
دارم امید عاطفتی از جناب دوست
کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست
دانم که بگذرد ز سر جرم من که او
گرچه پري وش است ولیکن فرشته خوست .......
بی خود نبود که ملیکا راضی نبود عقب بکشه و با زور می خواست خودش رو عروس خونواده ي درستکار کنه .
اون بهتر از من می دونست چه گوهري تو وجود امیرمهدي هست و باید براي به دست آوردنش تلاش کرد .
نه ! من این گوهر رو از دست نمی دادم . هر بهایی که لازم بود ؛ می دادم .
اخ که کاش می تونستم بپرم بغلش و از فرق سر تا نوك انگشتش رو ببو.سم .
صداش کردم .
من – امیرمهدي ؟
همونجور در حال قدم برداشتن جواب داد .
امیرمهدي – بله ؟
یه قدم بیشتر بر نداشتم .
من – امیرمهدي ؟
در حال قدم برداشتن به جلو ، کمی به سمت عقب چرخید .
امیرمهدي – بله ؟
نه .... من دلم یه جانم از ته دل می خواست تا جونم رو فداش کنم .
ایستادم .
من – امیرمهدي ؟
ایستاد و چرخید به طرفم
امیرمهدي – اونی که می خواین رو تا محرم نشیم ، نمی شنوین .
از کجا فهمید ؟ اعتراض کردم .
من – امیرمهدي !
خندید .
امیرمهدي – تو بدترین شرایط هم دست از شیطنت بر نمی دارین .
سري تکون داد .
امیرمهدي – لا اله الا االله از دست این دختر .
لبش رو گاز گرفت . و بعد لبخندي زد آرامش بخش .
امیرمهدي – بعد از عید فطر و جا به جا شدنمون ، باید محرم بشیم که من نمی تونم این شیطنتاي شما رو
کنترل کنم !
آخ که اسم
محرم شدن اومد ، نیش منم شل شد .
با محرم شدن این همه دوري دیگه وجود نداشت . این همه کنترل نگاه ، این همه سردي دستاي من و له له
زدن براي یه نفس ؛ داشتن ِذره اي از هرم گرماي دستاش .
برام مثل خواب بود محرم بودن با امیرمهدي . محرمیتی که دل هر دومون قبولش داشت و بی تابش بود .
محرمیتی که با رضایت خونواده هامون بود . محرمیتی که نشون دهنده ي تعلق ما به هم بود نه از سر اجبار و
براي زنده موندن . مثل محرمیتمون تو کوه .
اون لحظه براي من بهترین چیز ، محرم بودن با مردي بود که از مهرش لبریز بودم .
چقدر براي این لحظه ها من دعا کرده بودم . چقدر حسرت داشتن چنین روزایی رو خورده بودم . چقدر دل
بریده بودم و چقدر با امید دل بسته بودم !
و نمی دونستم محرم بودن با امیرمهدي یعنی چی ، که اگر می دونستم ؛ یه لحظه رو هم از دست نمی دادم .
قدمی جلو رفتم . و حرف دلم رو زدم .
من – چرا انقدر دیر ؟
چنان با حسرت گفتم که براي لحظه اي ، باز هم نسیم نگاهش ؛ گذرا ، صورتم رو نوازش کرد .
نفس عمیقش رو آروم و با طمأنینه بیرون داد
اینم دوتا پارت در قالب یکی
@kilip_3angin ♥️?
? #part_308
♥️آدموحـوا
امیرمهدي – این هفته که شهادته و شباي احیا . هفته ي دیگه هم من تو بانک خیلی سرم شلوغه و نمی تونم
با خیال راحت به این مراسما برسم . روز عید هم اسباب کشی داریم . می مونه براي بعد از اسباب کشی .
متعجب پرسیدم .
من – اسباب کشی ؟
سري تکون داد و لبخندي زد .
امیرمهدي – خونه رو فروختیم .
من – چرا ؟
بعد از مکث چند ثانیه اي جواب داد .
امیرمهدي – وام گرفته بودم که اگر بشه با فروش ماشینم و یه مقدار پولی که دارم یه خونه ي نقلی بخرم که
بابا پیشنهاد دادن با فروش خونه و گذاشتن همون وام ، یه خونه ي دو طبقه بخریم که طبقه ي دومش مال ما
باشه . اینجوري دیگه ماشین رو نمی فروشم . و با پولی که دارم می تونیم یه عروسی جمع و جور بگیریم .
با تردید پرسید .
امیرمهدي – مشکلی که ندارین با این جور عروسی و زندگی کنار مادر شوهر و پدر شوهر ؟
نمی دونست که جهنمم با حضورش براي من بهشته و پر از دلخوشی .
نمی دونست که من به خاطرش حاضرم هر چیزي رو تحمل کنم .
نمی دونست من رو چنان بنده ي محبتش کرده که حاضر نیستم این بندگی رو رها کنم . نمی دونست که این
سوال رو پرسید .
قدمی به طرفش برداشتم . براي قرص شدن دلش با اطمینان گفتم .
من – با تو حاضرم ته دنیا هم زندگی کنم .
گاهی وقتا واژه ها هم کم هستن براي بیان احساسات آدم . حتی اگر دست و پا و نگاه آدم هم بیان کمک ، باز
هم حق مطلب ادا نمی شه .
گاهی باید با زبونی غیر از زبون واژه ها حرف زد .
گاهی باید به جاي حرف زدن ، عمل کرد . و
من به خودم قول دادم عمل کنم به چیزي که گفتم ، به چیزي که
تو اندیشه م جولان می داد . حتی اگر سخت بود ، و گاهی خارج از حد توانم . شاید اینجوري می تونستم جواب
این همه خوبی امیرمهدي رو بدم
دوستان خواهشا پیویم برای پارت گذاری فشار نیارید.. دیگه سرعتش بیشتر از این نمیشه خواهشا هی پیوی نگین?
@kilip_3angin ♥️?
? #part_309
♥️آدموحـوا
اما حرفی که زد باعث شد بفهمم ، هر کاري هم بکنم باز هم چند پله ازش عقب ترم .
لبخندي زد و گفت .
امیرمهدي – ممنونم بابت این همه خوبی .
و من رو گذاشت تو بهت اینکه اگر من خوب بودم پس امیرمهدي چی بود ؟
حیف نبود اگر به خودم لقب خوب بودن رو می دادم ؟
قطعاً بی انصافی بود وقتی کسی مثل امیرمهدي تو دنیا وجود داشت ، آدماي دیگه " خوب بودن " رو دنبال
خودشون یدك می کشیدن .
کاش خدا آدمایی مثل امیرمهدي رو از ادماي دیگه جدا و بالا ي تپه اي قرار می داد ، و خوبیشون رو براي همه
عیان می کرد تا ادماي دیگه یاد بگیرن خوب بودن رو .
اروم من رو از دنیاي تفکر جدا کرد .
امیرمهدي – حالا حرف بزنیم ؟
چشم رو هم گذاشتم .
من – بزنیم .
دوباره به سمت نیمکت دیگه اي رفتیم و نشستیم . ولی اینبار هر دو بیش از اندازه مصمم بودیم و محکم.
محکم براي ایستادن روي حرفامون .
خیلی جدي شروع کرد به گفتن . و لحنش باعث شد خوب گوش کنم .
امیرمهدي – من حرفام رو می زنم . هر جا که موافق نبودین ؛ بگین تا یه فکر دیگه بکنیم . باشه ؟
سري تکون دادم .
من – باشه .
امیرمهدي – در مورد رفت و آمد با خونواده ها که دیگه مشکلی ندارین ؟
سري تکون دادم .
من – نه . فقط عروسیاي مختلط چی ؟
امیرمهدي – اون رو بذارین به وقت خودش . گاهی اتفاقاي غیر قابل پیش بینی باعث می شه آدم تو لحظه
تصمیم خاصی بگیره . فقط از الان بگم که ممکنه به بعضی از این عروسیا نریم .
سخت بود قبولش ، اما بودن با امیرمهدي به این سختیا می ارزید
@kilip_3angin ♥️?
? #part_310
♥️آدموحـوا
من – باشه .
امیرمهدي – مطمئن باشین دلم نمی خواد هیچ چیزي رو بهتون تحمیل کنم . اگر قرار باشه بر نرفتنمون حتماً
دلیلش رو می گم . در مورد کراوات هم بگم که هیچ قولی نمی دم . باور کنین ازش خوشم نمیاد و ممکنه
گاهی به خاطر شما ازش استفاده کنم . البته گاهی ؛ نه همیشه . اما قول می دم شب عروسیمون براي عکساي
آتلیه ازش استفاده کنم . بیشتر از این قولی نمی تونم بدم .
من – همینم کافیه .
امیرمهدي – من با جوراب نازك و لباس تنگ هیچ جوري کنار نمیام . تو مهمونیاي زنونه هر جور دوست دارین
لباس بپوشین ولی جایی که مرد نامحرم هست ..
پریدم وسط حرفش .
من – اینم قبوله . مشکلی باهاش ندارم . فقط رنگ لباسم
؟
امیرمهدي – رنگش خیلی تو چشم نباشه ، قرمز و صورتی و رنگاي این مدلی نباشه .
سرش رو کج کرد و با لحن خواهشانه اضافه کرد .
امیرمهدي – سفیدم نباشه .
خندیدم .
من – باشه . سفیدم نباشه .
امیرمهدي – ممنونم . واقعاً فکر نمی کردم رنگ لباس رو به این راحتی قبول کنین !
اگر از دلم خبر داشت اینجوري نمی گفت .
امیرمهدي – با کفش پاشنه دارتون مشکلی ندارم . فقط خواهشاً صداي تق تقش رو کنترل کنین .
من – حواسم هست .
امیرمهدي – در مورد آهنگ هم بگم ، اونقدري تو خونه نیستم که براي گوش دادن به آهنگ مورد علاقه تون
دچار مشکل بشین . فقط قول بدین آهنگی که گوش می کنین ارزش داشته باشه که براش وقت بذارین . وقتی
هم من خونه هستم از شنیدن آهنگ هایی که خواننده ش زنه صرف نظر کنین .
نفس عمیقی کشیدم . خودم رو براي سخت تر از این چیزا آماده کرده بودم . تو هر چیزي سعی کرده بود تا
اونجا که می تونه با چیزهایی که دوست داشتم کنار بیاد
@kilip_3angin ♥️?
؟
امیرمهدي – که با توجه به اون نذر ، خدا به این ازدواج راضیه و حکمتش به این ازدواجه ؟
نفس راحتی کشیدم . اینم از این . انگار همه چی داشت خود به خود جور می شد .
آروم گفت .
امیرمهدي – اگر موافقین دیگه بریم پیش بقیه . فکر کنم به اندازه ي کافی معطل کردیم
@kilip_3angin ♥️?
? #part_311
♥️آدموحـوا
من – با اینم مشکلی ندارم .
امیرمهدي – با مد هم مشکلی ندارم تا زمانی که خارج از عرف یه آدم متشخص نباشه . هر وقت می خواین رو
مد لباس بخرین اول ببینین اون لباس شخصیت شما رو چه جوري نشون می ده . اگر وقار و متانتی که شایسته
ي یه زن ایرانیه رو به نمایش می ذاره ، اونوقت انتخابش بکنین .
این حرفش یعنی باید قید بعضی چیزها رو بزنم . البته من باید به اینجور لباس پوشیدن ها عادت می کردم .
چون براي رفتن به خونه ي اقوامش نمی تونستم مثل قبل انتخاب هاي آزادانه اي داشته باشم و خواه ناخواه
انتخاب هام محدود می شد . پس قبول حرفش چندان سخت نبود .
من – اینم قبول دارم .
امیرمهدي – در مورد بلند خندیدن و بلند حرف زدن و شیطونی کردنم باید بگم که تو خونه و حریم محرم ها
اشکالی نداره . ولی ترجیح می دم شیطنت هاتون فقط براي خودم باشه . می دونم خودخواهیه . ولی ..
سکوت کرد .
منم سکوت کردم تا حرفش رو کامل کنه .
امیرمهدي – آخه با شیطنت ..
باز هم حرفش رو خورد .
بلند شد ایستاد و پشت به من سریع گفت .
امیرمهدي – با شیطنت خیلی به چشم آدم خواستنی می شین .
انقدر سریع گفت که یه لحظه شک کردم به چیزي که شنیدم . ولی وقتی اومد و دوباره کنارم نشست با حرفی
که زد ، فهمیدم درست شنیدم .
امیرمهدي – هیچ وقت از دخترایی که از این شیطنت ها می کردن خوشم نمی اومد . اما نمی دونم چرا هر
حرف و حرکت شما برام شیرین بود .
لبخندي زد .
امیرمهدي – می دونم اینم کار خدا بوده . وگرنه که آدم یه شبه انقدر تغییر نمی کنه !
راست می گفت .
کار خدا بود که با اون همه اختلاف فکري ، یکدل و هم نظر نمی شدیم !
انگار خدا معجزه کرده بود که من با حرفاش جادو می شدم و به راحتی قبولشون می کردم
@kilip_3angin ♥️?
? #part_312
♥️آدموحـوا
کمی خودم رو بهش نزدیک کردم .
من – هفته ي دیگه خیلی سرت شلوغه ؟
امیرمهدي – خیلی .
من – یعنی نمی بینمت ؟
نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي – بعید می دونم دلم طاقت بیاره .
من – منم نمی تونم .
امیرمهدي – می خواین برنامه ي بچه ها رو بذارین تو این دو هفته ؟ حداقل سرتون گرم می شه و روزا زودتر
می گذره .
من – برنامه ي بچه ها ؟
امیرمهدي – تدریس ریاضی تون .
سري تکون دادم .
من – آره . خوبه .
امیرمهدي – راستی یادم رفت بگم . از حاج عمو خواستم برام استخاره کنن . خیلی خوب اومد . دیگه نگران
اون نذرتون نباشین .
من – مطمئنی ؟ آخه نذرم ؛ نذر سلامتی تو بود .
لبخندي زد .
" و این رحمتی از جانب ما بود ، هر که
امیرمهدي – خدا مطمئنم کرد . چون معنی آیه اي که اومد این بود
"
سپاس دارد بدین سان او را پاداش می دهیم
من – نیتت چی بود
? #part_312
♥️آدموحـوا
کمی خودم رو بهش نزدیک کردم .
من – هفته ي دیگه خیلی سرت شلوغه ؟
امیرمهدي – خیلی .
من – یعنی نمی بینمت ؟
نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي – بعید می دونم دلم طاقت بیاره .
من – منم نمی تونم .
امیرمهدي – می خواین برنامه ي بچه ها رو بذارین تو این دو هفته ؟ حداقل سرتون گرم می شه و روزا زودتر
می گذره .
من – برنامه ي بچه ها ؟
امیرمهدي – تدریس ریاضی تون .
سري تکون دادم .
من – آره . خوبه .
امیرمهدي – راستی یادم رفت بگم . از حاج عمو خواستم برام استخاره کنن . خیلی خوب اومد . دیگه نگران
اون نذرتون نباشین .
من – مطمئنی ؟ آخه نذرم ؛ نذر سلامتی تو بود .
لبخندي زد .
" و این رحمتی از جانب ما بود ، هر که
امیرمهدي – خدا مطمئنم کرد . چون معنی آیه اي که اومد این بود
"
سپاس دارد بدین سان او را پاداش می دهیم
من – نیتت چی بود ؟
امیرمهدي – که با توجه به اون نذر ، خدا به این ازدواج راضیه و حکمتش به این ازدواجه ؟
نفس راحتی کشیدم . اینم از این . انگار همه چی داشت خود به خود جور می شد .
آروم گفت .
امیرمهدي – اگر موافقین دیگه بریم پیش بقیه . فکر کنم به اندازه ي کافی معطل کردیم
@kilip_3angin ♥️?
? #part_313
♥️آدموحـوا
سري تکون دادم و بلند شدم .
من – فکر نمی کنم حواسشون به دیر کردنمون باشه .
امیرمهدي – مطمئناً صبر کردن تا حرفامون تموم شه . می دونن امشب قراره بوده به یه نتیجه ي قطعی برسیم
. الانم منتظرن بدونن چی شد .
خندیدم .
من – یعنی نمی دونن ؟ بعید می دونم .
لبخندي زد .
امیرمهدي – پدر و مادرا از دل بچه هاشون خبر دارن .
راه افتادیم اما با یاد آوري چیزي ، حسرت بار گفتم .
من – واي .....
و ایستادم .
امیرمهدي – چی شده ؟
ناباور ، دستم رو جلوي دهنم گرفتم .
امیرمهدي – می گم چی شده ؟
آخ که بدجور پشتم لرزید . من که هیچ وقت دروغ نمی گفتم !
بغض کردم .
من – دروغ گفتم . به اون دوتا پسر دروغ گفتم .
اخم کرد .
امیرمهدي – چی رو ؟
من – دروغ گفتم شارژ گوشیم تموم شده . من هیچ وقت دروغ نمی گفتم !
و با ناراحتی از انجام کاري که هیچ وقت انجام نمی دادم ، گفتم .
من – ترسیدم مثل اون شب تو پاساژ ، به خاطر حرف زدنم با اون پسرا دعوامون شه . هول شدم ؛ دروغ گفتم .
هر وقت دروغ می گم ، تا چند روز حس می کنم یه چیزي ته حلقم گیر کرده . واي خدا .
چشماش رو بست .
امیرمهدي – پس از ترس من دروغ گفتین؟!
امشب به قید قرعه پیوی پنج نفر و قراره سین بزنم و جواب بدم.. بیش از سه چهار هزار پیام اومده.. خب وقت نمیکنم?
@kilip_3angin ♥️?
? #part_314
♥️آدموحـوا
من – نمی خواستم مثل اون شب بشه .
سري به حالت تأسف تکون داد .
امیرمهدي – چیکار کردم
من که آدمی که همیشه راست می گفت ناچار شده دروغ بگه !
من – تقصیر خودم بود .
امیرمهدي – گناهتون به گردن منه . باعث و بانی این دروغ من بودم .
من – همیشه سعی کردم دروغ نگم . دروغ حالم رو بد می کنه . چه گفتنش چه شنیدنش .
امیرمهدي – همین خصلتتون هم بود که من رو جذبتون کرد .
من – من هیچ وقت به گناه بودن و نبودنش اهمیت ندادم . ولی برام فاجعه بوده .
امیرمهدي – از این به بعد باید به گناه بودنش اهمیت بدین . الانم گناه دروغتون به گردن منه .
من – می دونم تا چند روز اعصابم به خاطر این دروغ غیر عمد به هم می ریزه .
امیرمهدي – امیدوارم تاوانش براي هر دومون ، ناراحتی چند روزه باشه . نه بیشتر .
من – مگه کار غیر عمد ، تاوان داره ؟
امیرمهدي – غیرعمد نه .
من – پس ...
امیرمهدي – بهش فکر نکنین . خدا از دل آدما خبر داره .
همراه هم به سمت بقیه رفتیم .
وقتی نتیجه ي حرفامون رو گفتیم ، لبخند عمیقی روي لب ها نشست و نگاه ها مهربون تر و آشنا تر شد. بوسه
ي پر مهر طاهره خانوم روي پیشونیم ؛ لبخند همه رو عمیق تر کرد .
و شاید همون نگاه ها و لبخند ها باعث شد تعلق خاطرم رو به امیرمهدي عمیق تر کرد و تعهدم رو نسبت بهش
بیشتر .
~•~•~•~•~•~•
شب هاي احیا آروم اومد و آروم گذشت .
هر سه شب همراه مامان با خونواده ي امیرمهدي رفتیم مسجد
@kilip_3angin ♥️?
? #part_315
♥️آدموحـوا
هر سه شب ، دعاي جوشن کبیر خوندیم . هر سه شب من بودم و دعاها و حرفایی که یه عمر یا نشنیده بودم یا بهش بی توجه بودم .
شب اول ، فقط ترجمه ي دعا رو خوندم . ترجه ش هم براي من سنگین بود . نه اینکه نمی فهمیدم چی نوشته
. نه ... بلکه مونده بودم تو اون همه صفاتی که از خدا گفته بود !
من بودم و صفاتی که هر کدوم به تنهایی باعث می شد عاشق مالکش بشی .
شب دوم با سختی ، دعا رو به عربی خوندم .
شب سوم هم دعا رو خوندم ، هم معانیش رو نگاه کردم و هم همپاي بقیه اشک ریختم . نه به خاطر خواستن
چیزي از خدا که براي صفات قشنگی که با چشم دیده بودم و با تموم وجودم درك کرده بودم .
اي اجابت کننده ي دعاها ! ... راستی که اجابت کننده بود . راستی که می شنید هر دعایی رو و اجابت می کرد .
مگه تو اون چند ماه ، دعاهاي من رو بی جواب گذاشته بود ؟
اي آمرزنده خطاها اي برطرف کننده بلاها اي منتهاي امیدها ! ... به واقع خدایی که بهش ایمان آورده بودم
همین بود . خدایی که از خطاهاي من در گذشته بود و باز هم جواب دعاهام رو داده بود . خدایی که بلاي
سقوط رو ازم دور کرده بود و کسی مثل امیرمهدي رو نصیبم کرده بود . خدایی که امیدم براي هر کاري بود .
اي که براي خواننده اش اجابت کند . اي که به مطیع و فرمانبردارش دوست
است . اي که به هر که دوستش
دارد نزدیک است . اي که براي هرکس که از او نگهبانی خواهد نگهبانست ! .... من به واقع تک تک این
صفات خدا رو با چشم دیده بودم . تو کوه ..... سقوط هواپیما ........ زمانی که براي سلامت امیرمهدي نذر کردم
.... وقتی امیرمهدي سالم برگشت .... وقتی بهم ابراز علاقه کرد .......
من در مقابل این پروردگار باید چیکار می کردم ؟
هر تکه اي دعا چشماي من رو بیشتر و بیشتر باز کرد . انگار در حین دعا خوندن ، تموم اتفاقات از لحظه ي
سوار شدن به هواپیما تا همون لحظه بر پرده ي ذهنم به نمایش در اومده بود .
امیرمهدي راست می گفت . شناخت خدا ، حال ادم رو عوض می کرد . مسئولیت آدم رو بیشتر می کرد . انگار
حس تلافی خوبی هاي خدا ، تو وجود آدم به غلیان می افتاد
@kilip_3angin ♥️?
? #part_316
♥️آدموحـوا
وقتی خالق انقدر خوب بود ، چرا من بنده ي بدي باشم ؟ چرا وقتی اون به حفم گوش می کرد من به حرفاش
بی توجه باشم ؟ پس اولین قدم رو برداشتم براي خدایی که بهم لطف بیش از حد داشت .
شب آخر احیا ، تصمیم گرفتم در مورد پوشش و حجابم یه تجدید نظر کلی داشته باشم . سخت بود ولی
غیرممکن نبود . می دونستم که بالاخره یه روز عادت می کنم .
بعد از خروج از مسجد ، وقتی داشتیم تا مکان پارك ماشین پیاده می رفتیم ؛ خودم رو به امیرمهدي رسوندم و
باهاش هم قدم شدم .
با طمأنینه قدم بر می داشت .
حس کردم تو فکره . اول نمی خواستم خلوتش رو به هم بزنم . به خصوص که چشماي قرمزش نشون می داد
شب پر سوزي داشته و حسابی با خدا خلوت کرده .
اما بهترین فرصت براي طرح سوالم بود . براي همین آروم گفتم .
من – فلسفه ي حجاب چیه ؟
نگاهش به سمتم چرخید و جایی نزدیک صورتم متوقف شد .
امیرمهدي – خودتون چی فکر می کنین ؟
من – خب .. چیزي که می دونم اینه که باید خودمون رو جلو نامحرم بپوشونیم .
امیرمهدي – چراش رو می دونین ؟
من – عمیق نه .
امیرمهدي – ببینین ، خدا وقتی می گه مرد می تونه به طور همزمان چهارتا زن داشته باشه یعنی مرد رو طوري
آفریده که می تونه در آنِ واحد عاشق چهارتا زن باشه . یعنی قلبش به راحتی تکون می خوره . یعنی زود عاشق
می شه . مثل زن نیست که فقط عشق یه مرد رو تو قلبش نگه داره .
نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي - این طبیعت مرده . از طرفی زن لوند و زیباست . خدا زن رو این طور آفریده . بعضی آدما ، زود
درگیر عشق می شن . کنترل کمتري روي احساسشون دارن . بعضی هم به گفته ي خود خدا قلباشون مریضه .
این جور آدما می شن آفت زندگی زن . چون به کوجکترین بهونه اي امنیت و آرامش رو از زن می گیرن . خدا
می گه اگه زن خودش رو بپوشونه دیگه جایی براي فرصت طلبی این آدما باقی نمی مونه . به
خصوص اینکه
این آدما به زنی که در عقد مرد دیگه اي هست هم رحم نمی کنن
نگاهش رو به رو به رو دوخت .
امیرمهدي - خیلی از خونواده ها به خاطر اینجور چیزها از هم پاشیده شدن . وقتی مردي به خودش اجازه می
ده به زن شوهر دار ابراز علاقه کنه یعنی یه جاي کار می لنگه . اونم اینجاست که اون زن با پوشش نا مناسب
به اینجور ادما اجازه می ده به طرفش بیان . شما یه ظرف غذاي خوشمزه با تزیین بی نهایت زیبا رو بذارین تو
هواي آزاد . بعد از چند دقیقه می بینین که یه عالمه مگس دورش جمع می شن . این همون مثل زیبایی زن و
آدماي فرصت طلبه . شما دوست دارین همچین آدمایی بهتون نزدیک بشن ؟
سریع گفتم .
من – نه .
امیرمهدي – پس دیگه نیازي نیست به فلسفه ي عمیق تري از حجاب برسین . فکر کنم همین کافی باشه که
براي مواظبت از خودتون حجاب رو انتخاب کنین .
سري تکون دادم .
من – آره . من از یک ساعت پیش انتخابش کردم .
ابروهاش بالا رفت .
امیرمهدي – یک ساعت پیش ؟
سري تکون دادم .
من – آره . می خوام براي خدا بنده ي حرف گوش کنی باشم . به پاس این همه لطفی که در حقم کرده .
چندتا نفس عمیق کشید .
امیرمهدي – بزرگی خدا رو تا به حال دیدین ؟
من – آره . زیاد . به خصوص از اون روز سوقط هواپیما .
امیرمهدي – و من هر روز . و هر دفعه بیشتر از قبل . و امشب نهایتشه .
من – چطور؟
خیره شدم به اشک حلقه زده تو چشمش .
امیرمهدي – چون این سه شب ازش خواستم که براي استحکام زندگیمون ، به شما کمک کنه . که خسته
نشین . که جایی ، از این همه تغییر ، کم نیارین . و الان با این حرفتون ؛ می بینم جوابم رو به بهترین وجه داد
@kilip_3angin ♥️?
بودن و من خبر نداشتم ؟ وقتی پایان روز ، یادم افتاد هر لحظه اي که خوابیدم ؛ بدون تلاشی ، بدون اینکه س...
?
1401/12/09 23:23? #part_317
♥️آدموحـوا
لبخندي زدم .
من – در مقابل خدایی که انقدر هوام رو داره و تو رو بهم داده ، این کمترین کاریه که می تونم انجام بدم .
امیرمهدي – من بیشتر بهش مدیونم . چون داشتن شما بیش از لیاقت منه .
چقدر دلم می خواست برم تو آغوشش . من رو چقدر بزرگ می دید که فکر می کرد بیش از لیاقتشم ؟ یعنی من
این همه بودم ؟
بهش نزدیک تر شدم .
من – کاش زودتر محرم شیم . تحمل این دوري رو ندارم .
امیرمهدي – صبر منم داره تموم می شه . گاهی می ترسم از خوشحالی حرفاتون ، کاري انجام بدم که نباید .
نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي – همینجور که این هفته سریع گذشت ، هفته ي دیگه هم سریع می گذره . راستی درس بچه ها به
کجا کشید ؟
بحث رو عوض کرد . البته حق داشت . با اون بحث احساسی منم اطمینان نداشتم که به بی راهه نریم . از
یادآوري اون بچه ها ، لبخندي زدم .
من – بچه هاي باهوشی هستن . هر چی می گم سریع یاد می گیرن .
سري تکون داد .
امیرمهدي – می دونم . حیف که مشکلات زندگی بهشون اجازه نمی ده مثل بچه هاي دیگه درس بخونن
من – نگران نباش . امسال از اول مهر باهاشون کار می کنم تا نمره ي قبولی رو بگیرن .
امیرمهدي – می دونم که بهترین معلم رو براشون پیدا کردم .
خندیدم .
من – منم می دونم داري زیادي ازم تعریف می کنی . تموم تلاشم رو می کنم که پایه ي ریاضیشون قوي
بشه .
امیرمهدي – ممنونم . از اینکه انقدر پا به پام میاین .
چشمام رو بستم . چقدر شکر خدا رو به جا می آوردم کافی بود براي داشتن امیرمهدي ؟
زیاد تر از ظرفیتم ، خوب بود
اون شب خوب بود . به خصوص که مامان نتونست مثل دو شب قبل ، تعارف طاهره خانوم براي خوردن سحري
در کنارشون رو رد کنه .
موقع سحري خوردن هم انقدر امیرمهدي هوام رو داشت و پشت سر هم ظرف ماست و سالاد و کفگیر برنج به
دستم داد که مامان و طاهره خانوم نتونستن لبخنداشون رو پنهون کنن . و هر لقمه رو با خنده خوردن .
شب خوبی بود . ولی کی می دونست خدا چه امتحان بزرگی رو برامون در نظر گرفته ؟ می گن آدم از فرداش
خبر نداره ! راست گفتن .
من و امیرمهدي هم از چند روز بعدمون خبر نداشتیم . و فقط منتظر بودیم روزها زودتر بگذره و لحظه ي
محرمیتمون برسه .
به درخواست امیرمهدي ، روز بعد بابا از پویا شکایت کرد . نفهمیدم کی به بابا زنگ زده بود و چی گفته بود ؛ که
بابا خیلی مصمم رفت از پویا شکایت کرد . فکر می کردیم اینجوري ازش زهر چشم می گیریم . و دیگه کاري
به کارمون نداره . در حالی که ......
_•_•_•__•_•_•_•_
مثل سه چهار روز قبل ، باز هم رأس ساعت ده صبح گوشیم زنگ خورد .
خودش بود . انگار اون چند روز ، عدد ده ساعت دیواري جاش رو با اسم
امیرمهدي عوض کرده بود .
رضوان با دیدن خنده م که با زنگ گوشی مقارن شده بود ؛ با خنده گفت .
رضوان – خوبه محرم نیستین . وگرنه نمی شد کنترلتون کرد !
مامان – این دختر من غیر قابل کنترله . وگرنه که اون بنده ي خدا خیلی رعایت می کنه !
با خوشحالی به سمت گوشیم پرواز کردم و حرفاي رضوان و مامان رو بی جواب گذاشتم .
جواب دادم .
من – جانم ؟
امیرمهدي – سلام . هنوز محرم نشیدیما !
انقدر کلماتش رو با آرامش به زبون آورد که اون اخطار محرم نشدن بابت جانم گفتنم هم حال خوشم رو تغییر
نداد .
صادقانه گفتم .
من – وقتی اسمت می افته رو گوشیم ، زبونم به گفتن حرف دیگه اي نمی چرخه
چهارپارت به صورت همزمان در قالب دوپارت گذاشتم☺️
@kilip_3angin ♥️?
? #part_318
♥️آدموحـوا
با کمی مکث جواب داد .
امیرمهدي – ان شااالله هفته ي دیگه منم از خجالتتون در میام .
من – منتظرم . ببینم یه " جانم " مهمونم می کنی !
خندید .
امیرمهدي – صبر چیز خوبیه !
من – که من ندارم .
امیرمهدي – فعلاً که نشون دادین خیلی هم صبورین . امروز عصر وقت دارین بریم بیرون ؟
من – امروز ؟
رضوان خونه مون بود و زشت بود تنهاش بذارم .
امیرمهدي – امروز بهتره . چون فردا رو مرخصی گرفتم براي کمک به مامان و بابا . که اگر خدا بخواد پس فردا
روز عید بتونیم کل وسایل خونه رو ببریم خونه ي جدید .
من – اگر ماه سی روز بود چی ؟
امیرمهدي – روز سی ام باید بیام سر کار . چون برنامه ي فردا و پس فردا مشخص نیست امروز ببینمتون بهتره
من – کار خاصی داري ؟
امیرمهدي – آره . امسال اولین سالیه که روزه گرفتین ؛ به پاسش می خوام براتون یه هدیه بگیرم . با سلیقه ي
خودتون . زود بریم و زود برگردیم که به افطار برسیم .
می خواستم بگم " من که چند روزه رفتم تو مرخصی از روزه " . ولی اون که روزه بود . پس بی خیال حضور
رضوان شدم که اومده بود خونه مون .
من – باشه . چه ساعتی ؟
امیرمهدي – پنج و نیم خوبه ؟
من – عالیه .
خداحافظی که کردیم ، به رسم ادب و احترامی که امیرمهدي یادم داده بود ، از مامان اجازه گرفتم . و قول دادم زود برگردم
انقدر دور خودم چرخیدم و بین مانتوهام چرخ زدم براي انتخاب ، که عصر شد .
سر ساعت حاضر شدم . با یه دنیا دلخوشی . یه دنیا انگیزه .
شاد بودم از اینکه می خوام ساعتی رو کنار امیرمهدي بگذرونم . براي ما که محرم نشده بودیم ، یکساعت با هم
بودن هم غنیمتی بود .
شاد بودم و نمی دونستم موقع برگشت می شم برج زهرمار .
-•-•-•-•--•-••-•-•-•-•-•
وارد پاساژي شدیم که امیرمهدي می خواست اونجا برام خرید کنه . شونه به شونه ي هم قدم بر می داشتیم .
با ذوق مغازه ها رو نگاه می کردم .
امیرمهدي
– از هر چی خوشتون اومد بگین .
با ذوق گفتم .
من – می شه دوتا کادو برام بگیري ؟
امیرمهدي – هرچقدر بخواین می خرم .
من – داري از دست میري امیرمهدي .
امیرمهدي – خیلی وقته از دست رفتم .
من – اون رو که می دونم . از بس که من خواستنی ام .
امیرمهدي – صبر چیز خوبیه !
من – انقدر می گی صبر چیز خوبیه منتظرم ببینم بعد از محرمیت چیکار می کنی !
خندید .
امیرمهدي – واقعاً صبر چیز خوبیه .
خندیدم . چقدر خودش رو کنترل می کرد که حرفی نزنه که نتونیم احساستمون رو کنترل کنیم .
جلوي ویترین یه نقره و بدل فروشی ، چشمم به سرویس ستی افتاد که بی نهایت قشنگ بود .
با ذوق برگشتم به امیرمهدي نشونش بدم که با دیدن پویا ، کمی دورتر ، که تکیه داده بود به نرده هاي وسط
پاساژ و مستقیم داشت نگاهمون می کرد , لبخند رو لبم ماسید و حرفم رو خوردم .
لبخند موذیانه ش حس بدي رو بهم منتقل کرد . لبخند خشکیده م شد تلخند .
@kilip_3angin ♥️?
? #part_319
♥️آدموحـوا
گاهی وقتا آدما تو زندگیشون کارهایی می کنن که نسنجیده ست . خودشون و وجدانشون رو با گفتن " کسی
که نمی فهمه " آروم می کنن . غافل از اینکه هر چند کسی خبردار نشه یا با گذشت زمان فراموش بشه اما
تبعاتش تا مدت ها تو زندگی آدم باقی می مونه . و مثل بختک رو زندگیت سایه می ندازه و ممکنه مثا مار
بپیچه دور شریان هاي حیاتی زندگیت و همه رو از کار بندازه .
پویا دقیقاً همچین نقشی رو تو زندگی من داشت .
قرار بود چقدر دیگه تاوان اون چندماه دوستی با پویا رو بدم ! نمی دونستم اینبار چه خوابی برام دیده !
خدا به آدم عقل داده تا قبل از انجام کاري همه ي جوانب و بسنجه . وقتی ادم با بی فکري شروع می کنه به
جولان دادن و دلبخواه رفتار کردن ؛ نتیجه ش می شه همین تاوان دادنا .
من به پشتوانه ي چه چیزي اجازه دادم قبل از رسمی شدن نسبتم با پویا ، رابطه اي بینمون شکل بگیره ؟ که
اگر به خاطر سخت گیري بابا و مامان نبود مسلماً رابطه ي کنترل شده ي ما ، رنگ و بوي دیگه اي به خودش
می گرفت . و جالب بود همون رابطه ي کنترل شده ؛ کمر بسته بود به نابودي من .
پویا اشتباه جوونی و خامی و شیطنت هاي بی فکرانه ي من بود .
شاید اگر به جاي آزادانه رفتار کردن ، کمی به سنت ها و حفظ حریم ها اهمیت می دادم حالا از دیدنش
اینجوري ته دلم خالی نمی شد .
خیره به پویا ، بی اختیار گفتم .
من – واي امیرمهدي ...
امیرمهدي – چی شد ؟
من – پویا !
امیرمهدي – پویا چی ؟
من – پویا اینجاست .
امیرمهدي – کو ؟ کجا ؟
من – اون طرف . تکیه داده به نرده ها . همون که تی شرت نارنجی پوشیده با جین تنگ .
می خواست برگرده و نگاهش رو به اون طرف سوق بده که با تشویش و
هول کرده گفتم .
من – صبر کن . اول صیغه بخون امیرمهدي .
امیرمهدي – صیغه ؟
نتم ضعیفه روبیکا برام بالا نمیاد?
@kilip_3angin ♥️?
? #part_320
♥️آدموحـوا
من – آره . بخون . الان به حمایتت خیلی نیاز دارم . بخون ... وقتی دستامون رو تو هم ببینه شاید بی خیال
بشه .
امیمهدي – بی خیال چی ؟
من – نمی دونم .. دلم شور می زنه . تو رو خدا بخون .. براي نیم ساعت یا یه ساعت . مهریه هم همون آب
باشه .
سري تکون داد . یه حسی تو چشماش بود که درکش نمی کردم . ولی آرومم می کرد . انگار فقط بابت انتقال
همین حس نگاه گذرایی بهم انداخت .
امیرمهدي – باشه ... باشه .. شما آروم باشین .
منتظر چشم دوختم به لب هاش .
صیغه رو خوند و من انقدر حواسم به دلشوره م بود که نفهمیدم مدتش چقدر شد و مهریه م چی گفته شد .
خوندنش که تموم شد ، دستم رو سر دادم بین دستش .
محکم دستم رو گرفت و اینجوري کمی آروم گرفتم . نگاهش حس اطمینان رو به قلبم سرازیر کرد . انگار با
این حمایتش ، کوه پشتم بود و هیچ نیرویی نمی تونست تکونم بده .
اما صداي پویا ، مثل زلزله ي چند ریشتري همه ي ارامشم رو متزلزل کرد و باعث شد همون یه ذره آرامشم
هم پر بکشه . .
پویا – به به . ببین کیا اینجان ؟ چطوري مارال ؟
اول نگاهی به هم انداختیم و بعد چرخیدیم به سمت پویا که درست پشت سرمون بود .
با دیدنش دلشوره م بیشتر شد . گر گرفتم . دلم گواهی بدي می داد ، گواهی یه اتفاق شوم . اگر قفل دست
هاي امیرمهدي نبود ، بی شک فرار می کردم . اما همون قفل به موندن مجبورم کرد .
پوزخند تمسخر آمیزش ، لب هام رو به هم دوخت . من هم براي باز کردنش هیچ تلاشی نکردم . استرس زیادم
نمی ذاشت به راحتی تصمیم به کاري بگیرم .
پویا سکوتم رو که دید انگار جري تر شد . حتماً التماس توي چشمام رو دید و نقطه ضعفم دستش اومد که رو
کرد به امیرمهدي .
پویا – خوشبختم . پویا هستم نامزد قبلی مارال !
و دست برد سمت امیرمهدي براي دست دادن .
@kilip_3angin ♥️?
? #part_321
♥️آدموحـوا
با سادگی خودم رو لو دادم . فهمیده بود ترسم از چیه ؟ فهمیده بود با ساده ترین راه می تونه آشیونه ي تازه
ساخته م رو تلی از خاك کنه .
دل بستم به معجزه ي خدا ، همون آیتی که در وجود امیرمهدي قرار داده بود . همون عشقی که مقدس بود .
شاید از این بحران نجات پیدا کنم .
امیرمهدي نفس عمیقی کشید و باهاش دست داد . البته با دست دیگه ش .
هیچکدوم نمی خواستیم این حلقه ي اتصال رو جلوي اون دلیل انفصال از هم باز کنیم . انگار هر دو به هم
دخیل بسته بودیم .
امیرمهدي – خوشبختم .
خیلی با آرامش حرف زد . و من موندم پس چرا من انقدر بی تابم و پر از دلشوره !
پویا با لحن خاصی گفت .
پویا
– گفته که با من نامزد بوده ؟
امیرمهدي فشار خفیفی به دستم که تو دستش بود ؛ داد .
امیرمهدي – بله . خبر دارم .
پویا نگاهی کرد به دست هاي تو هم گره خورده ي ما .
پویا – گفته منم دستاش رو می گرفتم ؟
و دوباره خیره شد به چشماي امیرمهدي . مثل ماري که با چشماش شکارش رو هیپنوتیزم می کنه تا راحت و
یک دفعه اي هجوم بیاره . گارد بدي در مقابلمون گرفته بود .
امیرمهدي باز هم نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي – بله . اینم می دونم .
پویا یه لنگه ابرو بالا انداخت .
پویا – اینم گفته که تو مهمونیا تو بغلم می رقصید ؟ گفته دست می نداختم دور کمرش ؟ گفته عاشق بلندي
موهاش بودم ؟
سرش رو کمی جلو آورد و با لبخند خاصی گفت .
پویا – بوي بدنش محشره .
ناباور نگاهش کردم . تیشه برداشته بود که بزنه به کدوم ریشه؟
فشار خفیف دست امیرمهدي کمی بیشتر شد و حس کردم صداش جدي تر شده .
امیرمهدي – من و خانومم قبلاً در این باره حرف زدیم .
با اینکه خوب جواب پویا رو داد اما می ترسیدم بهش نگاه کنم .
می ترسیدم بزنه تو گوشم . حرف پویا مطمئناً بت نجابت و حس امیرمدي رو نشونه گرفته بود و نگرانم کرده
بود از برداشت جدیدي که امیرمهدي ازم داشت . که نکنه تو ذهنش شده باشم یه مارال بی بند و بار و هوس
بازي که هر دم عاشق و شیفته ي یکی می شه !
که اگر چنین می شد بی شک مرگم حتمی بود !
خنده ي پویا حالت تمسخر امیزي به خودش گرفت . خودش رو کمی عقب کشید . و چشماش رو تنگ کرد .
پویا – پس اینم گفته که من ، لباش رو بو.سیدم . نه ؟ اگر تجربه ش رو داشته باشی می دونی چقدر طعم لباش
شیرینه . طوري که آدم به زحمت می تونه خودش رو کنترل کنه .
" کشیده و بلند گفت .
هوم
و چشماش رو بست و انگار چیز خیلی خاصی رو یادآوري کرده باشه یه "
فشار دست امیرمهدي رو دستم به حدي بالا رفت که نزدیک بود صداي آخ گفتنم بلند شه . انگار می خواست
استخونام رو بشکنه .
پویا چشم باز کرد و لبخند موذیانه اي به نگاه ناباور و شوکه ي من زد .
من این مورد رو یادم رفته بود . اون بو.سه رو یادم رفته بود !
دوباره برگشت سمت امیرمهدي .
پویا – خب . از دیدنت خوشحال شدم . مزاحمتون نباشم . برسین به نامزد بازیتون .
و با همون پوزخند بدي که رو لباش بود ، دست تکون داد و رفت .
مبهوت به رفتنش نگاه کردم .
دستم از فشار دست امیرمهدي در حال له شدن بود .
پویا فاتحه ي کل زندگیم رو یه جا خوند . و این فشار دست امیرمهدي یعنی تموم شدن همه ي دلخوش هایی
که داشتم .
یه آروزي محال از ذهنم گذشت که کاش امیرمهدي تو تنگاي زمان ، اون صیغه ي اجباري رو دائم خونده باشه
.
نفسم از فشار زیادي که به دستم وارد می کرد ، داشت بند می اومد
تازه
رسیدم خونه و نتم جوریه ک پست بزارم?
@kilip_3angin ♥️?
? #part_322
♥️آدموحـوا
خدا لعنتت کنه پویا .... خدا لعنتت کنه !.
اشک تو چشمام حلقه زد .
گرداب هولناکی بود . و هر لحظه در حال غرق شدن ؛ بیشتر و بیشتر فرو می رفتم .
پویا خیلی خوب جنس آدمایی مثل امیرمهدي رو می شناخت یا به طور حتم از حساسیت هم جنساش خبر
داشت که راحت و بدون زحمت امیرمهدي رو به هم ریخت و رفت .
رفت تا بشینه و تماشا کنه مرگ آرزوهاي من رو .
و من موندم ، و چشماي خیره م به زمین و دستی که تا خرد شدن استخوناش چیزي باقی نمونده بود .
دلم می خواست حرف بزنم و از خودم دفاع کنم . که من اون بو.سه رو یادم رفته بود . که من هیچ نقشی تو
این موضوع نداشتم . که تو اون سردرگمی برگشت از کوه و سقوط ، زمانی که هنوز گیج بودم و منگ ؛ کار
خودش رو کرد و من همون اول با جون گرفتن تصویر امیرمهدي عقب کشیدم و اجازه پیشروي بیشتري بهش
ندادم .
و عطر بدنم .....
واي که حالم به هم خورد از تصوري که می تونست تو ذهن امیرمهدي جون گرفته باشه . پویا خیلی قشنگ
گند زده بود به نجابتم .
با کشیده شدن دستم ، چشم به امیرمهدي دوختم که داشت می رفت و من رو هم دنبال خودش می کشید .
پاهام یاراي رفتن نداشت و اجبار داشتم به رفتن . نمی فهمیدم پاهام از چی فرمون می گرفت که به خوبی
دنبال امیرمهدي روون بود .
از پاساژ خارج شدیم . بدون اینکه من یه لحظه چشم از امیرمهدي عصبی برداشته باشم یا بتونم با دیدن اطراف
موقعیتمون رو درك کنم .
من فقط و فقط امیرمهدي رو می دیدم که با عصبانیت راه می رفت و من رو هم با خودش می برد .
مات اخماش بودم و چشماي ....
نه .... من چشماي امیرمهدي رو اینجوري نمی خواستم . اینجور بی تاب ، عصبی ، قرمز ، و پر از حس بد .
کاش به جاي سکوت ، حرف می زدم و براش توضیح می دادم . شاید کمی آروم می شد . اما سکوت من
دردناك ترین جوابی بود که براي بی رحمی هاي پویا داشتم !
بی رحم نبود ؟ نبود که اینجور زندگیم رو به هم زد ؟ انگار با دستاي خودش زنده به گورم کرد
به ماشین که رسیدیم با خشم در جلو رو برام باز کرد و بدون اینکه منتظر سوار شدنم باشه ، ماشین رو دور زد .
بدون نگاه بهم ، در رو باز کرد و زودتر از من سوار شد .
اروم نشستم . باز هم بی حرف . باز هم با ترس . می زد تو گوشم ؟ .. شاید . دیگه تو مکان عمومی نبودیم .
می تونست به راحتی عکس العمل نشون بده .
با حرص سوئیچ رو داخل جاش فرو کرد و بعد هم کمربندش رو بست .
پاش رو گذاشت رو کلاچ و دنده رو خلاص کرد .
انقدر حرص تو رفتارش قابل حس بود که نمی تونستم چشم از کاراش بردارم .
سوئیچ رو نیم دور چرخوند . اما انگار حرصی که سر سوئیچ و ماشین خالی کرد ،
براش کم بود که سرش رو
کمی به سمتم چرخوند . انگشت اشاره ش رو بالا آورد و گفت .
امیرمهدي – فقط کافیه بگین هر چی گفت دروغ بوده . انقدر به راست گوییتون اعتماد دارم که هیچ توضیحی
درباره ش نخوام . حتی دلیل اون حرفا رو . همینجا هم چالش می کنم هر چی شنیدم رو .
صداش جدي بود و خشک . دور از امیرمهدي اي که من می شناختم . واقعاً خودش بود ؟
من چه جوابی داشتم بدم ؟ بگم بو.سه اي نبوده که بوده ؟ دروغ می گفتم و همین اعتمادش به راستگویم رو
هم زیر سوال می بردم ؟
بت مارال براي امیرمهدي شکسته بود ، دیگه نیاز نبود خودم بیشتر از این خردش کنم . پس سکوتم بهترین
جواب بود .
سر به زیر سکوت کردم و تو دلم حسرت خوردم که کاش اون لحظه آخر دنیا بود ! که دیگه هیچ زمانی رو در
پی نداشت براي تحمل این شرایط .
سکوتم رو که دید با خشم ، ماشین رو روشن کرد و با سرعت حرکت کرد .
خیلی زود دنده ي یک ماشین شد دو ، و پشت سرش شد سه ... شد چهار ... و عقربه ي سرعت سنج ماشین
لحظه به لحظه بالاتر رفت .
کمی تو خودم جمع شدم . نه از ترس که از سرعتی که براي جدا شدنمون از هم خرج می کرد . انقدر براش غیر
قابل تحمل شده بودم ؟
سرعت براي زودتر جدا شدنمون نشون می داد که ممکنه وصلی در پی نداشته باشه .
جلوي در خونه مون که رسید با شدت ترمز گرفت . و بدون حرفی خیره شد به رو به روش
@kilip_3angin ♥️?
? #part_323
♥️آدموحـوا
هنوز در سکوت بودم . و نمی دونستم براي پیاده شدن باید بگم " خداحافظ " ؟ جوابم رو می داد ؟
" از سر خشم بهم
هري
یا یه "
مردد دست بردم سمت دستگیره . که شاید خودش با گفتن " به سلامت "
بفهمونه همه چیز راحت تر از خوردن یه لیوان آب به آخر رسیده .
اما حرفش چیزي بود غیر از اونچه که تصور داشتم .
امیرمهدي – روزه ي سکوت گرفتین ؟
برگشتم و نگاهش کردم .
سکوتم رو نمی خواست . با اینکه حرفش رو پر حرص گفته بود ، جواب دادم .
من – واژه هاي ذهنم ردیف نمی شه !
روش رو برگردوند .
کاش اینبار هم می تونست گذشت کنه . مثل دفعات قبل . شاید بدعادت شده بودم از بس در مقابل هر حرفی
کوتاه اومده بود ! شاید هم اینبار همه چیز فرق داشت .
تکیه دادم به پشتی صندلیم . آروم گفتم .
من – حوا هم گناه کرد . ولی آدم تنهاش نذاشت .
برگشت و نگاهم کرد .و خیلی سریع و خشک گفت .
امیرمهدي – من پیغمبر نیستم !
سکوت کردم . حرفش به اندازه ي کافی قابل فهم بود که تعبیرش نشون دهنده ي فرق داشتن اوضاع این دفعه
بود .
چشماش رو کمی تنگ کرد .
امیرمهدي – چه انتظاري دارین ؟
انتظار ؟ .... دلم معجزه می خواست . از همونایی که هر بار یه جورایی نذاشته بود حلقه ي اتصالمون قطع بشه .
گرچه که اینبار گویی کارد تیزي به
طناب قطور ارتباطمون خورده بود .
کاملاً معلوم بود که نمی خواد کوتاه بیاد . کاملاً معلوم بود این تو بمیري از اون تو بمیري ها نیست . که یه بار
جستی ملخک ، دوبار جستی ملخک ؛ دفعه ي سوم تو مشتی ملخک .
لبخند زدم ، تلخ ...... تلخِ تلخ ..
معجزه هاي خدا تموم شده بود . من ندانسته همه رو خرج کرده بودم و حالا با دست خالی کاري از پیش نمی
بردم .
سري به طرفین تکون دادم .
من – هیچی . هیچ انتظاري ندارم . وقتی خدا از گناه بنده ش نمی گذره بنده ي خدا جاي خود داره .
و دست بردم و سریع در رو باز کردم و پیاده شدم . این همون انتهاي ترسناك قصه ها بود . همون پارگی
شاهرگ حیات .
با پاهاي لرزون به طرف خونه رفتم و نگاهش رو پشت سر گذاشتم . دسته کلیدم رو در اوردم و در رو باز کردم .
هنوز پا داخل حیاط نذاشته صداي امیرمهدي باعث شد مکث کنم .
امیرمهدي – صیغه رو براي چهار روز خونده بودم . چهار روز دیگه تموم می شه .
یا "
و بعد صداي کنده شدن ماشین نشون داد نخواست بمونه تا من حرفی بزنم و بپرسم " چرا چهار روز ؟ "
حالا این چهار روز رو چیکار کنیم ؟ "
اگه به هم نمی رسیم تو با تمام من برو ... همین براي من بسه که آرزو کنم تو رو .....
چی به روزم اومده بود ؟ منی که می خواستم زندگی اي با امیرمهدي بسازم که از عشق و احترام لبریز باشه و
همه رو انگشت به دهن نگه داره ، حال خودم از بازي روزگار انگشت به دهن مونده بودم !
شده بودم مثل میوه هاي آفت زده . یا اون درختی که در اثر هجوم باد نزدیکه به خم شدن و شکستن .
مثل باد سرد پاییز ، غم لعنتی به من زد ........ حتی باغبون نفهمید ، که چه آفتی به من زد .....
وارد خونه که شدم ، از تعجب زود برگشتنم ؛ رضوان و مهرداد اومدن تو هال و مامان کنار چهارچوب در
اشپزخونه ایستاد .
چهره ي بی حس و مطمئناً رنگ پریده ام نشون می داد حال زارم رو .
رضوان با شک پرسید .
رضوان - چرا زود برگشتی ؟
ایستادم و نگاهم رو بین چشماي منتظرشون چرخ دادم .
براي اولین بار بود که از ته دل آرزو داشتم ؛ دروغ بگم . دروغ بگم که کاخ آرزوهاي اونا مثل من آوار نشه رو
سرشون . همین که من زیر تل آوار نفسام به خس خس افتاده بود ؛ کافی بود .
اما دهنم به دروغ باز نشد . زبونم نچرخید و یاریم نکرد . انگار به فرمان من نبود
باقی پارت فردا?
@kilip_3angin ♥️?
? #part_324
♥️آدموحـوا
باز نگاهم بین صورت هاي نگرانشون چرخید .
باید چیکار می کردم ؟ باید مثل گذشته شروع می کردم به گریه ؟ یا خودم رو تو اتاقم حبس می کردم و زانوي
غم بغل می گرفتم ؟
می رفتم و بدون توجه به پل هاي خراب پشت سرم ، غش و ضعف می کردم و حسرت ساعاتی رو می خوردم
که قدر ندونستم ؟
یا بر می گشتم و با دست هام
zahra4448
96 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد