96 عضو
او تل آوار رو دونه به دونه کنار هم می چیدم و درستش می کردم ؟ که واقعاً این
کار از دستم بر می اومد ؟
یا اینکه با بتن و تیرآهن جدید ، روي اون آوارها ، سازه ي جدید بنا می کردم ؟
مونده بودم الان وقت شکستنه یا ساختن ؟ یا تحمل اوضاعی که شاید با گذشت زما کم رنگ شه و نا پدید ؟
اصلاً دوري از امیرمهدي کم رنگ می شد ؟ یا من می خواستم بابه ذهن آوردنش ، خودم رو دلداري بدم ؟
چقدر حرف داشتم بهشون بزنم و در عوض ایستاده بودم و غرق بودم بین ساختن و نساختن !
این تردید به قدري قوي بود که نذاشت بشکنم . انگار کسی تو سرم بانگ می زد که " بایست و تاوان بده،
تاوان سهل انگاري و خامی کردنت رو "
شونه اي بالا انداختم !
وقتی نه راه پس داري و نه راه پیش باید چیکار کنی ؟
جز اینکه بمونی و ببینی مرگ آرزوهات رو ؟
مهرداد – می گی چی شده یا نه ؟
نگاهش کردم . من رو از دنیاي جهنمی بین تردیدها ، از لا به لاي تاریک محض ؛ با عصبانیت بیرون کشیده
بود . اخمش زیاد بود . فهمیده بود باز هم گره افتاده تو زندگیم ؟
براي اینکه دنیاي ویرون من نابودشون نکنه . براي اینکه بیش از این نشم سردرگمی لحظه به لحظه ي
نگرانیشون لب باز کردم .
با گفتن اولین واژه ها حس کردم زمین دهن باز کرد و من به قعر جهنم فرو رفتم .
من – پویا اومد و رابطه مون رو براي امیرمهدي باز کرد .
بی اختیار دستم شل شد و کیف از دستم افتاد . تنها عکس العملم به حجم سنگین حرفی که زده بودم همین
بود
خدا اخر و عاقبت مارو با پارتای امروز ب خیر کنه?
@kilip_3angin ♥️?
? #part_325
♥️آدموحـوا
نه چشمام میلی به بارش داشت و نه بغضی گلوم رو درگیر کرده بود !
انگار تو زمین هاي اون پاساژ ، همه ي اشک و آهم رو جا گذاشتم .
اون پاساژ نفرین شده بود یا من ؟
سکوت هر سه نفر نشون می داد عمق سنگین حرفم رو درك کردن . یا شاید من اینجور برداشت کردم .
مهرداد دست رو لب ، خیره خیره نگاهم می کرد .
لبخند بی جونی زدم . اون دیگه چرا انقدر مات بود ؟
حس می کردم چشمام بدون بارش به شدت ورم کرده . شاید اشک هاي پایین نیومده ، به زیر پوست اطراف
چشمم نفوذ کرده بودن ؟
حس می کردم نمی تونم چشمام رو بیشتر باز کنم !
حلقم می سوخت ، اما هیچ گرهی اون بین جا خوش نکرده بود !
بدنم مثل آدم هاي کوه کنده ، کوفته بود .
خنده دار نبود ؟ که اعضا و جوارحم در یک حرکت خودجوش ، به جاي عکس العمل همیشگی فقط نتیجه ش
رو به رخ می کشیدن ؟
نگاهم به مامان افتاد که با حال نزار و بی حس به چهارچوب در آشپزخونه تکیه داده بود و نگاهم می کرد . این
حالش رو خوب می شناختم . شده بود مثل روزي که بعد از مهمونی خونه ي عمه ، برگشتیم و دیدیم خونه رو
دزد
زده . و جز فرش ها و ظرف و ظروفمون ، چیزي باقی نمونده . همونجور درمونده بود .
دوباره لبخند بی جونی زدم .
حال اینا از منم بدتر بود .
آروم به سمت اتاقم به راه افتادم . باید از شر مانتو و شالم خلاص می شدم . به شدت اعصابم رو به هم می
ریخت .
تاتی تاتی کنان راه افتادم که با حرف مهرداد که عقب عقب رفت و رو مبل نشست ، ایستادم .
مهرداد – دقیقاً چی گفت ؟
نگاهش کردم . مگه قرار بود چی بگه ؟ رابطه ي من و پویا ........... نه ......... یادم رفته بود . اینا از خیلی چیزها
خبر نداشتن ! از جسارت پویا تو نزدیک شدنش به من ، از اون بو.سه ، از عطر بدنم .... عطر بدنم ...
درمونده شدم از پاسخ سوالش
@kilip_3angin ?♥️
? #part_326
♥️آدموحـوا
کاش کسی یا چیزي بود که شل شدگی و وارفتگی بدنم رو بهش تکیه بدم تا شاید بتونم کمی خودم رو جمع و جور کنم !
اگه جوابش رو نمی دادم عصبانی می شد و با زور و دعوا ازم جواب می گرفت . اگر هم می گفتم ... !
مگه چی می شد ؟ خونم رو می ریختن ؟ من که چند دقیقه پیش تو ماشین امیرمهدي مرده بودم ! مرگ دوباره
که دردناك نبود ، بود ؟
برهوت رو به روي من حتی سرابی هم براي دلخوشیم نداشت .
نفهمیدم سکوتم چه برداشتی براي رضوان داشت که شد مانع ادامه ي حرفاي مهرداد .
رضوان – مارال ؟ خوبی ؟
بدون اینکه به سمتش برگردم سر تکون دادم .
من – خوبم . خوبم .
خوبم خوبم بی حوصله م ساکتشون کرد و من وارد اتاقم شدم .
در رو که بستم تاب تحمل پاهام تموم شد و سر خوردم رو زمین . کاش جدایی من و امیرمهدي همون روزا و
شبا صورت گرفته بود . همون موقع که هیچ اتفاقی عشقمون رو زیر سوال نبرده بود . همون موقع که نه صبر
امیرمهدي تموم شده بود و نه من شخصیتم انقدر خرد و خاکشیر شده بود . کاش در اوج از هم جدا شده بودیم .
کاش با دل خوش از هم فاصله می گرفتیم . کاش ....
~•~•~•~•~•
صداي بلند تلویزیون و ترانه هاي شادش اعصابم رو به ریخته بود . هنوز نیم ساعت هم نشده بود که اعلام
کردن هلال عید رویت شده .
این سه روز عید پویا بود و عزاي من و شاید برزخ امیرمهدي .
تموم این سه روز پیام داده بود و حال خرابم رو بدتر کرده بود . همون شب اول پیام زده بود " خوش می گذره
" ؟
انگار با این حرف یه تیر برداشته و زده به رگ و پی بدن من .
زلزله ي ده ریشتري راه انداخته بود و همه ي زندگیم رو آوار کرده بود و باز هم از خیر پس لرزه هاش نمی
گذشت .
بی همگان به سر شود .. بی تو به سر نمی شد ... اخی ... تنهات گذاشته ؟
@kilip_3angin ♥️?
? #part_327
♥️آدموحـوا
نیش می زد و دل می سوزوند و نمی دونست هر چیزي تاوانی داره . من اینجوري براي بو.سه اي که به خواستم نبود تاوان می دادم ؛ تاوان پویا چی بود
؟
روزاي عذاب سختی بود . مامان کمتر حرف می زد . کمتر سراغم رو می گرفت . انگار اینجوري دلخوریش رو
بهم نشون می داد . تنها چیزي که می گفت صدا زدنم براي غذا بود که گاهی بی خیالش می شدم . غذا به چه
کارم می اومد ؟ مگه این گلوي متورم از حجم غم می تونست چیزي فرو بده ؟
بابا اما رفته بود تو سکوت . نه نگاهم می کرد و نه باهام حرف می زد . به بدترین شکل تنبیهم کرده بود .
بدتر از اینا بی خبریم از امیرمهدي بود . نه ازش خبر داشتم و نه ازم خبر گرفته بود . حتی دوباري از رضوان
پرسیدم که نرگس ازم خبري گرفته که با " نه " گفتن کورسوي امیدم به احساس امیرمهدي رو کامل از بین
برده بود .
این بی خبري یعنی حتی دلش نمی خواد چیزي ازم بدونه . زجر بزرگی بود . اینکه حس کنم دیگه براش ارزشی
ندارم . حس سوزش تو قلبم بی داد می کرد . گاهی حس می کردم براي چند ثانیه قلبم بی حرکت می مونه و
بعد دوباره می افته به تپش .
این سه روز مثل مرغ سر کنده ، نه می تونستم بشینم و نه راه برم . گاهی دور خودم می چرخیدم . گاهی لباس
می پوشیدم تا از دیوارهاي خونه که حس می کردم به طرفم هجوم میاره فرار کنم و هنوز به در نرسیده
پشیمون می شدم بر می گشتم تو اتاقم و لباس هام رو عوض می کردم .
تو این سه روز تقریباً پنج بار رفته بودم حمام . و زیر دوش زل زده بودم به نقطه اي و خاطراتم رو مرور می
کردم تا شاید با یاد امیرمهدي کمی اروم شم . و در عوض بی تاب تر می شدم .
چندین بار کامپیوترم رو روشن کردم و بی حوصله و بی توجه به صفحه ي ویندوز بالا نیومده ش ، سیمش رو از
برق بیرون می کشیدم .
بیش از ده بار ، قرانی که برام هدیه گرفته بود رو بو کردم و به سینه م فشردم .
هر چی آرزوي خوبه مال تو .... هر چی که خاطره داریم مال من ...
اون روزاي عاشقونه مال تو .... این شباي بی قراري مال من ......
صداي حرف زدن مامان از بیرون می اومد . از وقتی اعلام کردن عیده تلفن دست گرفته بود و به هر کی می شناخت زنگ زده بود براي تبریک عید
@kilip_3angin ♥️?
? #part_328
♥️آدموحـوا
دلش خوش بود یا خودش رو اینجوري نشون می داد ؟ یعنی نگرانم نبود ؟ یاد پیام سوم پویا افتادم . نوشته بود
" این روزا خیلی شادم ؟ " ... خوب می دونست با زندگیم چیکار کرده !
صداي زنگ خونه بلند شد و چند دقیقه بعدش صداي شاد مهرداد و رضوان تو خونه پیچید که بلند بلند عید رو
تبریک می گفتن . چرا همه شاد بودن ؟
در اتاقم باز شد و رضوان سریع به طرفم اومد و بغلم کرد . بوسیدم .
رضوان – عیدت مبارك .
نه دستی دور شونه ش حلقه کردم و نه حسی خرج اون همه احساساتش . عید کجا بود ؟
بی حوصله ازش جدا شدم . دستم رو گرفت .
رضوان – خبري ازش نداري ؟
" نه " تکون
دادم .
سري به معناي
رضوان – ازش بعید بود !
اگر می دونست پویا چی گفته هیچوقت این حرف رو نمی زد .
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و رفتم نشستم روي تختم . اومد کنارم و آروم نشست .
رضوان – فردا میاي دیگه ؟
اخم کردم .
من – کجا ؟
مردد نگاهم کرد .
رضوان – نمیاي کمکشون ؟
من – نه .
کجا می رفتم ؟ وقتی اون نمی خواست من رو ببینه می رفتم جلوش می ایستادم و می گفتم " نگام کن " ؟
رضوان – نرگس امروز پرسید تو هم فردا میاي کمک ؟ آخه دست تنهاست . منم از طرفت گفتم .. یعنی فکر
کردم شاید امیرمهدي می خواد تو بري خونه شون .. براي همین از طرفت قول دادم .
خیلی سرد گفتم .
من – کار بدي کردي
@kilip_3angin ♥️?
? #part_329
♥️آدموحـوا
رضوان – اون عقب کشیده حداقل تو پا جلو بذار .
من – که چی بشه ؟
رضوان – اون بنده ي خدا این همه از خودگذشتگی کرد . حالا وقتشه ..
پریدم وسط حرفش .
من – اون موقع وضع فرق می کرد . هم من و هم اون دلمون می خواست این رابطه ادامه داشته باشه . حالا
اون نمی خواد .
رضوان – شاید منتظره تو قدم جلو بذاري .
پوزخند زدم .
من – از هیچی خبر نداري رضوان .
دستم رو گرفت .
رضوان – بگو تا بدونم .
ملتمس گفتم .
من – نپرس .
همون موقع مهرداد وارد اتاق شد .
مهرداد – سلام مارال خانوم .
لحن صحبتش یعنی تو باید می اومدي بیرون و سلام می کردي . بلند شدم ایستادم .
من – سلام .
اشاره کرد به بیرون .
مهرداد – بیاین مامان هندونه آورده .
قبل از اینکه بگم " من نمیام " رضوان رو به مهرداد گفت .
رضوان – می گه فردا نمیاد . من از طرفش قول رفتن دادم .
مهرداد نیم نگاهی بهم انداخت و جواب رضوان رو داد .
مهرداد – میاد .
اخم کردم
من – نمیام .
اخم کرد .
مهرداد – میاي . زشته .
و برگشت و از اتاق خارج شد .
رضوان که خیره به اخم شوهرش بود ، برگشت به سمتم .
رضوان – فردا عموشون هم هست با زن عموشون و ...
من – ملیکا ؟
رضوان – آره .
حس حسادت می ذاشت حضور ملیکا رو اونجا ، کنار امیرمهدي تحمل کنم ؟ یا اینکه با موضوع پیش اومده راه
رو براي رقیب باز می ذاشتم ؟
دوباره سردرگم شدم . باید چیکار می کردم ؟
حس حسادتم به قدري قوي بود که نذاره درست فکر کنم . سر دو راهی رفتن و نرفتن گیر کرده بودم . ولی
آخر سر با یادآوري اینکه هنوز یه روز از محرمیتمون باقی مونده تصمیم گرفتم به رفتن . هنوز زنش بودم .
و گذاشتم رضوان تو این فکر بمونه که به خاطر بردن اسم ملیکا من رو وادار کرده به رفتن .
_•_•_•_•_•_•_•_•_•_•
با تردید به رضوان نگاه کردم . جلوي در خونه شون بودیم و من دوباره دچار تردید شده بودم . اگر راهم نمی
داد داخل بشم ؟
زنگ رو زد و برگشت نگاهم کرد .
رضوان – آروم باش .
نفس عمیقی کشیدم ولی آروم نشدم . تازه قلبم هم بناي ناسازگاریش رو گذاشت و شروع کرد پر حرص به
دواره هاي سینه م فشار اوردن .
مهرداد هم بعد از بستن در ماشینش اومد کنارمون .
در با صداي تیکی باز شد و من با فشار دست مهرداد به جلو رونده شدم . انگار می دونست اگر هولم نده تا ابد
همونجا می مونم و پاهام بناي رفتن نمی ذارن
اخ اخ امشب چقدر پارتا رو اعصابن:/
@kilip_3angin ♥️?
? #part_330
♥️آدموحـوا
وارد حیاطشون شدیم . کلی کارتن بسته بندي شده کنار هم چیده شده بود و چندتا فرش لوله شده . قاب تخت
خواب ها و بوفه ي چوبی طلایی رنگشون .
وارد خونه شدیم . هم چیز جمع شده بود و کل خونه خالی و
بر.هنه بود . همه هم وسط هال در حال کار بودن .
عمو و زن عموشون . طاهره خانوم و آقاي درستکار . نرگس و رضا . و امیرمهدي و کنارش هم ملیکا . نزدیک
هم .
بلند سلام کردیم . همه جواب دادن . امیرمهدي با مهرداد که به طرفش رفته بود دست داد و نگاهش رو از فراز
شونه ش به سمتم کشید .
اخمش دلم رو لرزوند . نباید می اومدم ...
مهرداد با گفتن " خب از کجا شروع کنیم ؟ " نگاه امیرمهدي رو متوجه خودش کرد . اقاي درستکار جوابش رو
داد .
درستکار – منتظریم ماشین بیاد و اسباب ها رو بار بزنه . الانم داریم همه ي وسائل رو می بریم تو حیاط که
زیاد معطل نشیم .
مهرداد سري تکون داد . و رفت کمک عموي امیرمهدي که داشت مبل ها رو تکون می داد براي بردن تو
حیاط .
رضا هم با کمک آقاي درستکار میز ناهارخوري رو برداشته بودن .
نرگس به من و رضوان اشاره کرد .
نرگس – وسائل اتاق من هنوز مونده .
به سمت اتاق نرگس رفتیم . اما وسط راه من خشک شدم از دیدن ملیکایی که به سمت کارتون بزرگی خم شده
بود و می خواست به امیرمهدي تو بلند کردنش کمک کنه .
با متانتی که بیشتر براي جلب توجه بود به امیرمهدي گفت .
ملیکا – بذارین کمکتون کنم .
امیرمهدي خیلی طبیعی جواب داد .
امیرمهدي – شما بفرمایین . این سنگینه .
و به تنهایی بلندش کرد . ملیکا هم از حرفش به قدري خوشش اومده بود که لبخند زد . حتماً داشتن تو دلش
قند آب می کردن . شاید واقعاً مثل من عاشق بود و نمی خواست به هیچ عنوان امیرمهدي رو از دست بده
@kilip_3angin ♥️?
? #part_331
♥️آدموحـوا
به رفتن امیرمهدي خیره شدم . اومده بودم چیکار ؟ که حرص بخورم ؟ تا زمانی که زنش بودم حق داشتم
حرص بخورم . نداشتم ؟
نرگس صدام کرد .
نرگس – مارال جان این فرش رو می تونی ببري تو حیاط ؟
نگاهش کردم . فرش کوچیک اتاقش لوله شده تو دستش بود .
رفتم طرفش و فرش رو گرفتم و راهی حیاط شدم . سعی کردم همراه بقیه به کارها برسم . براي اخم و تخم
امیرمهدي وقت زیاد بود .
مدام در رفت و آمد بودیم . همه . هر کی چیزي بیرون می برد و این میون ملیکا از حضورش کنار امیرمهدي
فیض می برد و من رو عصبی می کرد .
امیرمهدي هم که انگار نه انگار ، نگاهم هم نمی کرد . انگار اصلاً حضور نداشتم . بی صدا کارش رو انجام می
داد . حتی یه بار می خواستم جعبه ي سنگینی بلند کنم و اومد و زودتر از اینکه برش دارم ، بلندش کرد و برد .
ولی نگفت " تو دست نزن " نگفت " سنگینه " .
زنش بودم . چرا اینجوري می کرد ؟
رفتارش هر لحظه حالم رو بدتر می کرد و بیشتر از قبل مطمئن می شدم این روزهاي سخت آغاز روزهاي
جداییه ماست . باید باور می کردم همه چی تموم شده .
و چه سخت بود قبول کنم ملیکا قراره
جایگزینم بشه .
وسائل که بار کامیون ها شد ، ما هم سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه ي تازه خریداري شده ي خونواده
ي درستکار .
با اینکه قبلاً آینه و قران برده بودن ، باز طاهره خانوم با قران ، قبل از همه وارد شد و بسم اللهی گفت .
نگاهی به سمت طبقه ي دوم انداختم . یه روزي قرار بود اونجا خونه ي من باشه . حالا نصیب کی می شد ؟
ملیکا ؟
نگاه که از ساختمون گرفتم ، امیرمهدي رو متوجه خودم دیدم . یه نگاه به طبقه ي دوم انداخت و یه نگاه به من
. بعد هم بدون کوچکترین تغییري تو چهره ش رفت به سمت کارگرایی که داشتن اسباب ها رو از کامیون ها
بیرون می آوردن
@kilip_3anvin ♥️?
? #part_332
♥️آدموحـوا
وارد خونه که شدیم شروع کردیم از روي نوشته هاي روي کارتن ها ، اونا رو بذاریم جایی که وسایلش اونجا
باید چیده می شد .
ساعت دوازده و نیم بود و تازه شروع کرده بودیم . هر *** سعی داشت یه طرف کار رو بگیره که تا شب ،
حداقل وسائل بزرگ سر جاي خودشون قرار بگیرن و فقط کارهاي جزئی و خرده کارها باقی بمونه .
باز هم امیرمهدي با بی توجهیش عذابم می داد . باز هم انگار نه انگار که منم اونجا بودم .
چندین بار نگاهش کردم اما حواسش به من نبود و کار خودش رو انجام می داد .
دونه هاي عرق روي صورتش بارها پام رو شل کرد که با برداشتن دستمال کاغذي به سمتش پرواز کنم و
پیشونی خیس از گرما و خستگیش رو پاك کنم . اما ندید گرفتنم از طرفش ، بال پروازم رو شکسته بود و جونی
برام نذاشته بود .
خودم رو با کمک کردن سرگرم کرده بودم . ملیکا همراه زن عموي امیرمهدي و طاهره خانوم تو آشپزخونه
بودن و کارتن ها دونه به دونه باز می کردن تا بتونن چیدمانش رو شروع کنن .سرشون گرم بود البته به غیر از
ملیکایی که مثل من هر چند دقیقه یکبار نگاهش به سمت امیرمهدي می رفت . یعنی بیشتر از من عاشق بود ؟
هر چی بود که من تاب تحمل نگاه هاش رو نداشتم و همین نگاه هاش اعصابم رو خط خطی می کرد .
آقاي درستکار و عموي امیرمهدي وسط هال بودن و کارهاي اون قسمت رو انجام می دادن . زمین تمیز می
کرذن و با پهن کردن فرش ، قصد داشتن چیدمان هال رو شروع کنن .
امیرمهدي و رضا و مهرداد هم هنوز در حال آوردن کارتن هاي وسائل بودن .
من و رضوان هم تو اتاق نرگس کمکش می کردیم . از اتاقی که متعلق به نرگس شده بود به راحتی داخل هال
دید داشت .
بعد از اینکه رضا ، قاب تخت نرگس رو وصل کرد ، شروع کردیم به چیدن بقیه ي اتاق . کار چندانی نداشت .
چون چیدن لباس هاش داخل کمد دیواري و جا به جایی وسائل داخل میز و کشوهاي دراورش کار خودش بود .
وقتی دیدم رضوان و نرگس می تونن از پس کارها به تنهایی بر بیان با گفتن "
می رم به طاهره خانوم کمک
کنم " ازشن جدا شدم و به سمت آشپزخونه رفتم .
یخچال فریزر رو به برق زده بودن و ملیکا در حال تمیز کردن چهارچوب بیرونیش بود . . به سمت طاهره خانوم
رفتم و گفتم .
من – من اومدم اینجا کمک کنم
@kilip_3angin ♥️?
? #part_333
♥️آدموحـوا
طاهره خانوم که در حال بیرون آوردن یه سري از ظروفش بود ، سر بلند کرد و لبخندي به روم زد .
طاهره خانوم – اتاق نرگس تموم شد ؟
من – کامل نه . ولی وسائل اساسیش چیده شده .
طاهره خانوم – خدا خیرتون بده . به خودش بود که تا دو روز دیگه هنوز اتاقش شبیه اتاق نمی شد .
لبخندي زدم .
من – ممنون . وظیفه مون بود .
طاهره خانوم دستش رو گذاشت رو کمرم .
طاهره خانوم – ان شااالله به وقتش جبران می کنیم .
و لبخندش معنی دار شد . پس امیرمهدي هنوز چیزي بهشون نگفته بود !
دلم پر از غم شد . یعنی وقتی می فهمیدن بین من و امیرمهدي همه چی تموم شده ، باز هم اینجوري باهام
مهربون بودن ؟
فشاري به کمرم داد که باعث شد قدم بردارم و دیدم که باهام هم قدم شد . آهسته گفت .
طاهره خانوم – مادر یه کاري ازت بخوام ناراحت نمی شی ؟
ابروهام بالا رفت .
من – نه . بفرمایید .
طاهره خانوم – الهی دورت بگردم مادر . آشپزخونه م که یه مقدار سر و سامون بگیره ، من می رم سراغ اتاق
خوابم . اما امیرمهدي بچه م انقدر سرش گرمه که فکر نکنم بتونه حتی تختش رو براي خوابیدنش درست کنه .
می تونی بري تو اتاقش حداقل تختش رو درست کنی ؟
چه کاري ازم خواسته بود ؟ اتاق امیرمهدي ؟ واي ....
نه می تونستم به راحتی قبول کنم چون بعید می دونستم امیرمهدي حاضر باشه دستم به وسائلش بخوره ؛ و نه
می تونستم درخواستش رو رد کنم !
درمونده نگاهش کردم .
طاهره خانوم – قاب تختش رو اماده گذاشته . فقط باید تشک و بالشتش رو رویه بکشی .
چنان با التماس گفت که نمی شد بگم نه . با این حال بهونه گرفتم .
من – شاید ناراحت بشن !
ادامه ی پارتا بمونه برای فردا.. شب بخیر?
@kilip_3angin ♥️?
? #part_334
♥️آدموحـوا
لبخندي زد .
طاهره خانوم – ناراحت ؟ ... مطمئن باشه بفهمه دستت خورده به تختش یه لحظه هم از اتاقش دل نمی کنه .
لبم رو گاز گرفتم . چقدر راحت به روم آورد که امیرمهدي خیلی دوسم داره . ولی ....
ولی خبر نداشت سه روز پیش چه اتفاقی افتاده و همه چی به هم ریخته و این علاقه اي که می گه دیگه ته
کشیده !
" خیالش رو راحت کردم . مادر
نخواستم روز عیدش رو خراب کنم . براي همین با گفتن " چشم الان می رم
بود دیگه ، نگران بچه ش بود .
به طرف اتاقی رفتم که طاهره خانوم گفت متعلق به امیرمهدیه . روي کارتن ها رو نگاه کردم تا بفهمم تو کدوم
یکی ملافه هاي تخت رو گذاشتن .
همه ي وسائل اتاقش رو در هم و بر هم گذاشته بود . طوري که به زحمت
از لا به لاشون می تونستم رد بشم .
حین خوندن روي کارتن ها با دیدن کارتنی که روش نوشته بود " مدارك مغازه و سفارش ها " فهمیدم باید
مربوط به پدرش باشه و به اشتباه اومده اتاق امیرمهدي .
کارتن رو به زور برداشتم و به طرف اتاق آخر راه افتادم . اتاق ها با یه نیم دیوار از فضاي هال و پذیرایی جدا
می شد . انگار که با اون نیم دیوار اتاق ها رو از دید آدم هایی که به داخل خونه رفت و آمد دارن پنهون کردن .
نرسیده با اتاق خانوم و آقاي درستکار کارتن سنگین رو زمین گذاشتم و دست بردم سمت شالم که کمی عقب
رفته بود . شال رو باز کردم و دوباره روي سرم انداختم و یکی از دسته هاش رو دور گردنم چرخوندم تا محکم
بشه و موهام ازش بیرون نیاد . پشتم به اون نیم دیوار و فضاي قابل دید از هال بود . براي همین با آسودگی
کارم رو انجام دادم . می دونستم کسی حواسش بهم نیست .
می خواستم با دست زدن به لبه ي شال مطمئن بشم موهام پیدا نیست که با کشیده شدن موهام و شال از
پشت با ترس برگشتم عقب .
امیرمهدي اخم کرده دستش به شالم بود . تشر زد .
امیرمهدي – این شال براي چی روي سر شماست ؟ اگر براي رعایت حجابه که به درد خودتون می خوره
و شروع کرد چیزي رو زیر شالم قرار دادن . حس کردم باید موهام از پشت بیرون اومده باشه .
آروم گفتم .
من – نمی دونستم موهام از پشت بیرونه
@kilip_3angin ♥️?
? #part_335
♥️آدموحـوا
اخمش بیشتر شد .
امیرمهدي – جلوي موهاتون که دست کمی از پشتش نداره . از وقتی اومدین همه ش بیرونه .
کی بیرون بود که من نفهمیده بودم ؟ خب حواسم نبود . چرا دعوا می کرد ؟
انقدر اخمش زیاد بود که نتونستم براش توضیح بدم که اصلاً متوجه نشده بودم . براي همین اکنفا کردم به
گفتن " حواسم نبود "
دست بردم و سریع جلوي موهام رو دادم داخل شال . با اخم نگاهی به موهام انداخت و وقتی مطمئن شد دیگه
بیرون نیست ؛ نگاهی هم به پشت شالم کرد . و بدون نگاه به صورتم برگشت و رفت به بقیه ي کارش برسه .
این تنبیه ، این اخم و نگاه نکردنم برام زیاد بود . من طاقت نداشتم امیرمهدي اینجوري باشه . نفس آه مانندي
کشیدم و دوباره کارتن رو برداشتم و به سمت اتاق پدر و مادرش رفتم . کارتن رو جلوي در اتاق گذاشتم و سریع
برگشتم تو اتاق امیرمهدي .
ملافه ها رو پیدا کردم و رفتم به سمت تختش که یه گوشه از اتاق قرار داشت . تشکش که به دیوار رو به رو
تکیه داده بودن رو برداشتم و کشون کشون به طرف تختش بردم . روي تخت انداختمش و رفتم سراغ ملافه
ها .
ملافه ي بزرگ رو برداشتم و روي تشتک انداختم . از هر چهار طرف کش مخصوص رو زیر گوشه هاي
تشک
انداختم و بعد هم با کف دست سطح روش رو صاف کردم . بعد هم رو بالشتیش رو کشیدم و بالشت رو مرتب
روي تخت گذاشتم .
عقب رفتم و تختش رو نگاه کردم . شب روي این تخت می خوابید ؟ تختی که من براش مرتب کرده بودم ؟
لبخندي زدم و خوابیدنش رو تو ذهنم به تصویر کشیدم . اخ که دلم می خواست ....
با یاد آوري اخمش به خودم تشر زدم " دلت غلط کرده چیزي می خواد " ... با صداي رشن شدن موتور کولر ،
دست از تشر زدن به خودم برداشتم . زیر لب " خدا خیرش بده " اي نثار کسی کردم که کولر رو راه اندازي و
حالا روشنش کرده بود . دیگه تحملم در برار گرما و اون مانتو و شالم داشت تموم می شد .
برگشتم از اتاق خارج بشم که با دیدن وسائل در هم و برهمش دلم سوخت . کی اینجا شبیه اتاق می شد ؟
اصلاً کی وقت می کرد به اتاق خودش برسه ؟ حتماً دو سه روز دیگه !
در یه تصمیم آنی به طرف دراور سه کشو اش رفتم . زمین اتاقش موکت بود و به راحتی نمی شد حرکتش داد .
انقدر زور زدم تا کمی جا به جا شد . با این حال دست از کارم نکشیدم . باید یه سر و سامونی به اتاقش می دادم
@kilip_3angin ♥️?
? #part_336
♥️آدموحـوا
دراور رو به سمت دیواري بردم که به نظرم بهترین جاي ممکن بود براش . بعد هم به سمت میزش رفتم . این یکی سنگین تر از اون بود .
زور می زدم ولی یه سانتم از جاش تکون نمی خورد . دوباره زور زدم و کشیدمش . نه . خیال نداشت باهام راه
بیاد .
رفتم جلوش ایستادم و در یه حرکت آنی با همه ي توانم هولش دادم . چند ثانیه بیشتر طول نکشید که شروع
کرد به حرکت . البته به لطف دستایی که به کمک اومده بود و من با چرخوندن سرم متوجه شدم دستاي
امیرمهدیه .
میز رو که کنار دراور قرار دادیم هر دو خسته عقب کشیدیم . نگاهش کردم . بدون اینکه نگاهم کنه سرش رو
دورتا دور اتاق چرخش داد . و نگاهش روي تختش خشک شد . باز هم از حالت خنثی چهره ش نفهمیدم
" خرجم می
دستت درد نکنه اي
ناراحته یا نه . ولی ته دلم یه جورایی مطمئن بود خوشش نیومده وگرنه یه "
کرد .
براي اینکه فکر نکنه سر خود وارد اتاقش شدم و این کارا رو انجام دادم گفتم .
من – به خواست مادرتون اومدم و تختتون رو درست کردم . وگرنه قصد جسارت نداشت که بی اجازه وارد بشم
.
نیم نگاهی بهم انداخت .
امیرمهدي – ممنون .
و بعد دوباره خیره به تخت گفت .
امیرمهدي – شما بفرمایید . بقیه ش سنگینه .
می دونستم حالا حالاها وقت نمی کنه اتاقش رو درست کنه . هنوز کتابخونه ش و کتاب هاش و کلی وسیله ي
دیگه وسط اتاق بود . براي همین گفتم .
من – تا اونجا که بتونم انجام می دم .
اخم کرد و با تشر آستین لباسم رو کشید .
امیرمهدي – می گم سنگینه
و من رو با خودش از اتاق خارج کرد و به
محض بیرون رفتن از کنارم گذشت و به هال رفت . مهربونیش هم با
تشر بود . انگار خیال نداشت یه مقدار کوتاه بیاد . این تنها توجهش از صبح تا اون لحظه بود که با نگاه به ساعتم فهمیدم دو بعدازظهره .
طاهره خانوم با یه سینی چاي وارد هال شد و بلند همه رو صدا کرد تا کمی خستگی در کنن .
منم رفتم و پشت سر رضوان و نرگس بهشون پیوستم .
همراه بقیه فنجونی چاي برداشتم و گوشه ترین قسمت ایستادم به خوردن . رضا و مهرداد نبودن . آروم از رضوان پرسیدم .
من – مهرداد کجاست ؟
برگشت و آروم جوابم رو داد .
رضوان – با رضا رفتن غذا بگیرن .
سري تکون دادم و جرعه اي چایم رو خوردم .
حین خوردن نطق خان عموشون هم باز شد . رو کرد به امیرمهدي .
- خب . ان شااالله آقا امیرمهدي هم زود سر و سامون بگیره و بره طبقه ي بالا .
" آقاي درستکار و امیرمهدي با هم اذغام شد . توقع داشتم اون موقع امیرمهدي
" سلامت باشین
صداي
نگاهی بهم بندازه . ولی دریغ از یه نیم نگاه .
جرعه اي دیگه اي از چاي داغم رو خوردم . با اینکه عادت نداشتم تو هواي گرم چاي بخورم ولی اون لحظه به
خاطر خستگی خیلی به دهنم مزه کرد .
خان عمو ادامه دادن .
عمو – آقا امیر حواست باشه که هر کسی لایق شما نیستا . دختري باید انتخاب کنی که نجابتش حرف اول رو
بزنه .
تو دلم پوزخند زدم . من الان زنش بودم . نجیب هم نبودم . کجایی خان عمو ؟ ولی یه لحظه به خودم اومدم .
داشت چی می گفت ؟ من به اندازه ي کافی از چشم امیرمهدي افتاده بودم ، این حرفا دیگه چی بود ؟ انگار
یکی پاش رو گذاشته بود بیخ گلوي من و داشت فشار می داد .
عمو – اصیل باشه
@kilip_3angin ♥️?
? #part_337
♥️آدموحـوا
می خواست به چی برسه با این حرفا ؟ می خواست غیر مستقیم از این بیشتر خوار بشم تو چشم امیرمهدي ؟
اصلاً هدفش کوچیک کردن امثال من بود یا بالا بردن ارزش ملیکا ؟
عمو – با حجاب باشه . چادري باشه . این دختراي بی حجاب بهترین هم که باشن باز اصالت و نجابت ندارن .
اصل بد نیکو نگردد زان که بنیادش بد است . این آدما تربیتشون درست نیست عمو . که اگر بود ، حرف خدا رو
زیر پا نمی ذاشتن .
رضوان برگشت و نگاهم کرد . نرگس هم لبش رو به دندون گرفته بود و با ابروهاي بالا رفته و دلنگرونی ، نیم
نگاهی به سمتم انداخت . خودش می دونست حاج عموش داره غیر مستقیم به تنها ادم غیر چادر جمع یعنی من
توهین می کنه .
نگاهم رو دوختم به امیرمهدي . سرش پایین بود و اروم داشت گوش می داد .
دلم می خواست سر عموش داد بزنم و بگم مگه اصالت و نجابت به چادره ؟ یعنی اگر کسی چادر نداشت در
موردش باید اینجوري قضاوت کرد ؟ کی گفته آدماي غیر چادري بی اصل و نسبن ؟ کی گفته ما لیاقت
نداریم
؟ کی گفته شما به واسطه ي یه چادر از ما بالاترین ؟
می خواستم برگردم به امیرمهدي بگم چرا وایسادي به امثال من توهین کنه ؟ اما با یادآوري حرفایی که پویا
بهش زده بود خفه خون گرفتم . گاهی ما آدما خودمون ، خودمون رو به سخره می گیریم . اونجا که هزارتا
اشتباه می کنیم و فکر می کنیم چون کسی ندیده می تونیم ادعاي خوب بودن بکنیم .
عمو – بگرد بین دوست و آشنا یه دختر که با معیارت هم خونی داره و به خونواده ي معتقدت میاد یکی رو
انتخاب کن . مورد خوب زیاده .
و با دست اشاره ي خیلی کوچیکی به طرف ملیکا داشت .
حتماً امیرمهدي تو دلش حرفاي عموش رو تصدیق می کرد . کجا مارالی که تو بغل یه پسر دیگه رقصیده بود و
طعم ل.ب و عطر بدنش رو راحت در اختیارش قرار داده بود اصالت داشت ؟ کجا نجیب بود ؟ کجا با خونواده ي
امیرمهدي هم خونی داشت ؟
عمو – بیشتر از این مجرد موندن خوب نیست عمو . الان خونه هم که داري . دیگه دست دست نکن . فکرت
رو روي همین دو سه موردي که خونواده ت برات در نظر گرفتن متمرکز کن .
راست می گفت دیگه . تو یه حساب سر انگشتی ملیکا از من بهتر و نجیب تر بود و لایق امیرمهدي . مردي که
خوب بودنش به اخلاقش و مرام و منشش بود نه تیپ و هیکلش
@kilip_3angin ♥️?
? #part_338
♥️آدموحـوا
آروم روي پنجه ي پا عقب عقب رفتم . من با اعضاي این خونه همخونی نداشتم . آدم کثیف بی تربیت رو تو
یه جاي پاك با آدماي نجیب قرار نمی دادن . منظور عموش همین بود دیگه ؟
باز عقب عقب رفتم . هرکسی لیاقت امیرمهدي رو نداشت . لیاقت همسریش رو . به خصوص اونایی که چادري
نبودن . اینم عموش گفت !
کیفم کنار همون نیم دیوار بود . آروم خم شدم و برش داشتم . کسی حواسش به من نبود . همه سراپا گوش
شده بودن در مقابل خان عمو .
نزدیک در ورودي بودم . دري که سمت راستش هال بود و سمت چپش به اتاق ها می رسید . آروم بیرون رفتم
و کفش هام رو برداشتم . راست می گفت خان عموش یا به اصطلاح خودش حاج عموش . نباید جایی موند که
به آدم توهین می کنن . حالا بر فرض ، من بهترین آدم روي زمین باشم ، مهم این بود که چادري نبودم .
احتمالاً امیرمهدي هم همین راه رو انتخاب می کرد ؛ حذف من از زندگیش .
آروم قدم برداشتم . می خواستم پله ها رو تا رسیدن به پاگرد حیاط بدون کفش برم تا کسی متوجه رفتنم نشه .
هنوز قدم بر نداشته شنیدم که امیرمهدي به عموش گفت .
امیرمهدي – این چند روز بگذره ، چشم . تقریباً تصمیمم رو گرفتم .
ایستادم . این چند روز ؟ ... یعنی وقتی به طور کامل کارهاشون تموم شد دیگه ؟
قرار ما هم همین بود . که وقتی اسباب کشی تموم شد بیان خواستگاري . یعنی منظورش من بودم ؟ یعنی دیگه
نیاز
به رفتن نبود ؟
صداي عموش میخکوبم کرد .
عمو – به انتخابت مطمئنم . می دونم دختري رو وارد خونواده می کنی که لیاقت این خونواده رو داشته باشه .
هر کسی لایق خونواده ي متدین ما نیست .
منتظر جواب امیرمهدي موندم ! از من می گفت و از ادمایی مثل من دفاع می کرد ؟ جوابش هر چی بود ،
تکلیف من رو مشخص می کرد . که هنوز جایی تو دلش دارم یا نه !
امیرمهدي – صد در صد حاج عمو .
حرفایی امیرمهدي تأیید کرد در مورد من نبود ، بود ؟ یعنی امیرمهدي بعد از شنیدن حرفاي پویا هنوز من رو لایق خونواده ش می دونست!؟
وای بچه ها عاشق حرص خوردن و غر زدنتون راجب ملیکا و پویا شدم??پیاما زیاده حیف که نمیتونم جواب بدم ولی جوری که شما نمیفهمین سین میکنم و میخونم?
@kilip_3angin ♥️?
? #part_339
♥️آدموحـوا
نه .. به خدا که نه .... وگرنه رفتار بهتري از خودش نشون می داد و یا در مقابل حرفاي عموش انقدر ساکت
نمی موند !
گاهی آدم می مونه بین بودن و نبودن ! به رفتن که فکر می کنی ، اتفاقی می افته که منصرف می شی، می
خواي بمونی ؛ رفتاري می بینی یا حرفی می شنوي که انگار باید بري . این بلاتکلیفی خودش کلی جهنمه .
جهنمی که براي فرار ازش ، رفتن رو انتخاب کردم . بدون کفش از پله ها پایین اومدم . و جلوي در منتهی به
حیاط آروم ، کفش هام رو پوشیدم . بدون بستن بندهاش ؛ قدم تند کردم سمت در .
کاش مهرداد بود و ازم دفاع می کرد . جواب خان عمو رو می داد و بهش می فهموند ما غیر چادریا هم آدمیم .
ولی نه ... اگر بود مثل من دلش می شکست . آخه داشتن به خواهرش توهین می کردن . شاید هم نه. فقط یه
کم بهش بر می خورد . شاید همین که تو اون جمع زنش چادري بود و مثل بقیه ، براش کفایت می کرد .
یعنی مهرداد چه عکس العملی از خودش نشون می داد ؟ من رو سرزنش می کرد یا بهم می گفت خودم رو
درگیر حرفاي یه آدم ظاهربین نکنم ؟
همین آدماي ظاهربین بودن که مردم رو خراب کرده بودن دیگه ! همینایی که آدم رو وادار می کردن بشه شبیه
آفتاب پرست هزار رنگ ! که یه جا چادر سرش کنه و بشه حاجی مردم فریب و جاي دیگه حجاب از سر برداره
تا هزار تا آدم مثل اون رو راضی نگه داره . که همین آدماي ظاهر بین هستن که نمی ذارن مردم ، خودشون
باشن !
اگر این مردم ، امروز ، مثل قدیم دیگه یک رنگ و یک دل نیستن ؛ تقصیر شماهاست . شما این مردم رو خراب
کردین و یه روزي ، یه جایی تقاص پس می دین . شماها اگر باطنتون هم مثل ظاهرتون موجه بود ، نیازي به
نصیحت و نشون دادن خط مش نداشتین ، که ؛ همونجور که من جذب امیرمهدي شدم آدماي زیادي هم جذب
شما می شدن و راه درست رو در پیش می گرفتن .
کاش جلوم بود و سرش فریاد می زدم که " من خیلی
پاك تر از آدمایی هستم که هزارتا گناه می کنن ، دروغ
می گن ، غیبت می کنن ، تهمت می زنن ، دو به هم زنی می کنن و هزارتا گناه دیگه ولی با پوشیدن یه چادر
روي همه ي اونا سرپوش می ذارن . که آدم باید آدم باشه ، انسان باشه . وگرنه که نه چادر و نه بی حجابی
هیچکدوم شخصیت نمیاره و آدم رو بالاتر و برتر از دیگران نمی کنه !
@kilip_3angin ♥️?
? #part_340
♥️آدموحـوا
تو دلم هزار حرف نگفته رو حواله ي حاج عمو می کردم و پیش می رفتم که با کشیده شدن کیفم به عقب ،
پاهام برعکس جهت حرکتشون ، به سمت عقب قدم رو رفتن . و من رخ به رخ شدم با امیرمهدي و اخم رو
صورتش .
امیرمهدي – کجا ؟
با اینکه صداش پایین بود ولی پربود از خشم ، از رگه هاي عصبانیتی که مثل زلزله ي ده ریشتري وجود آدم رو
به لرزه می ندازه .
لرزي تو وجودم نشست . مگه داشتم چیکار می کردم که اینجوري عصبی باهام حرف می زد ؟
اخمی کردم .
من – می رم خونه مون .
امیرمهدي – بدون اطلاع من ؟
به خاطر این چند ساعت باقی مونده از محرمیتمون فکر می کرد باید براي هر کاري ازش اجازه بگیرم ؟ چرا
اینجوري شده بود ؟ این همون امیرمهدي مهربون من بود که هیچوقت با تشر حرف نمی زد ؟ همون مردي که
از حرفاي پر از تمسخر من تو کوه قط خندید ؟ همون مرد آرومی بود که من عاشقش بودم ؟
نه ... این امیرمهدي فرق داشت . و مهمتر از همه اینکه دیگه مهربون نبود .
بغض بدي تو حلقم نشست که مثل تموم اون سه روز پسش زدم . مگه جاي گریه بود ؟
با حرص جواب دادم .
من – نمی دونستم باید ازتون اجازه بگیرم !
اخمش کمتر شد ولی از بین نرفت .
امیرمهدي – نگفتم اجازه بگیرین . فقط به صرف این که شوهرتون هستم باید خبر داشته باشم زنم کجاست
که اگر کسی ازم پرسید قلبم از تو سینه م تا حلقم بالا نیاد براي گفتن " نمی دونم " . الانم شما جایی نمیرین . هزارتا توضیح به من بدهکارین .
مچ دستم رو گرفت و من رو با خودش به اجبار همراه کرد .
من حاضر نبودم تو اون خونه پا بذارم نه تا زمانی که حاج عموش اونجا بود . همون عامل تحقیر آدما . و نه تا وقتی که امیرمهدي انقدر سخت بود و خبري از اون مرد دوست داشتنی من نبود .
با حرصی صد برابر ، حین راه رفتن ، خودم رو عقب کشیدم و گفتم
@kilip_3angin ♥️?
? #part_341
♥️آدموحـوا
من – من نمیام . حالا یادتون افتاده زن دارین ؟ این سه روز زن نداشتین ؟
ایساد و برگشت به سمتم . دست دیگه م رو بردم به سمت دستش و سعی کردم دستم رو از بین انگشتاش که
خیلی هم سخت دور مچم پیچیده شده بود آزاد کنم .
سریع دست برد و مچ دست دیگه رو هم گرفت و من رو به خودش نزدیک تر کرد . آروم و جدي گفت .
امیرمهدي – این سه روز هم حواسم بود زن دارم
که اگر نبود هر سه روز رو زیر پنجره ي اتاقش تو ماشین
نبودم و نمی دونستم که زنم تو این سه روز پاش رو از خونه شون بیرون نذاشته .
بهت زده نگاش کردم .
این سه روز زیر پنجره ي اتاقم بود ؟ و من فکر کرده بودم هیچ سراغی ازم نگرفته ؟
سه روز نزدیک به من نفس می کشید و من حس می کردم هواي بدون امیرمهدي چقدر گرفته و خرابه !
سه روز یک نفس نشسته بود و چشم دوخته بود به خونه مون و می دونست من جایی نرفتم و من عین همین
سه روز ازش خبري نداشتم و داشتم تو بی خبري پرپر می زدم ؟
خیره تو چشماش گفتم .
من – خودخواهی . من این سه روز هیچ خبري ازت نداشتم و جونم بالا اومده بود . اونوقت تو حداقل می
دونستی من تو خونه هستم .
نگاهش دست از سختی برداشت . اخمش باز شد . آرومتر از قبل گفت .
امیرمهدي – این اولین تنبیهتون بود . هنوز بقیه ش مونده .
و باز دستم رو کشید .
دوباره مقاومت کردم .
من – من نمیام .
برگشت به سمتم . با این مقاوتم کلافه ش کردم . با حرص نگاهم کرد .
امیرمهدي – چرا ؟
من – حاج عموتون پرونده ي موندن من تو خونه تون رو کامل پیچیدن !
نفس پر حرصی کشید .
امیرمهدي – حاج عمو منظور بدي نداشتن .
ابرویی بالا انداختم
من – اون که بله . کم مونده بود دق دلی همه ي ادماي دنیا رو سر من خالی کنن .
امیرمهدي – الان فقط مشکل حاج عمو هستن ؟
من – هم ایشون و هم خیلی چیزاي دیگه !
دستش دور مچم باز هم محکم شد .
امیرمهدي – مثلاً ؟
من – اینکه بدون شنیدن حرفاي من حکم دادي به تنبیه کردنم .
دستش کمی شل شد .
امیرمهدي – این تنبیه هم براي شما بود و هم براي خودم . اینکه محرمم باشین و نتونم یه لحظه هم دستتون
رو بگیرم یا با تموم آرزویی که داشتم نتونم راحت خیره بشم تو چشماتون یا صورتتون رو ببینم به اندازه ي
کافی براي منم زیاد بود . این تنبیه براي این بود که نه شما اون روز حرفی زدین از دلیل نگفتن اون حرفا و نه
من پرسیدم .
من – آتشفشان آماده ي فوران بودي ، چی می گفتم ؟
اومد حرفی زنه که صداي تق باز شدن در حیاط باعث شد خیره بشیم به همدیگه . تو موقعیت بدي بودیم .
نزدیک به هم و دست من تو دستش .
و اون موقع ظهر کی می تونست باشه غیر از رضا و مهرداد که براي خرید غذا رفته بودن ؟
موقعیت بدي بود و هر دو خوب می دونستیم . ولی انقدر برامون شوکه کننده بود که هیچکدوم دستمون رو
عقب نکشیدیم .
" سلام " بلندي کرد و گفت .
رضا از همون جلوي در
رضا – شما اینجایین ؟
با قدم هاي تند بهمون نزدیک شد . و با دیدن دستاي ما سرش رو پایین انداخت و " با اجازه " اي گفت و
سریع رد شد .
ولی مهرداد کنارمون ایستاد .
از کنار چشم نگاهش کردم . خیره بود به دستاي ما . به مچ دست من
تو دستاي امیرمهدي
@kilip_3angin ♥️?
? #part_342
♥️آدموحـوا
اگر کسی امیرمهدي رو نمی شناخت شاید براش عجیب نبود حالت دستاي ما . ولی مهرداد خوب می دونست
امیرمهدي به محرم و نامحرم خیلی اهمیت می ده و این دستاي تو هم ما فقط یه معنی می ده . اونم اینکه
پرده اي به نام نامحرمی بین ما وجود نداره .
لبم رو به دندون گرفتم . اگر چیزي به امیرمهدي می گفت ؟
" گفت .
امیرمهدي سرش رو پایین انداخت و دستم رو رها کرد . با همون حالت رو به مهرداد " ببخشیدي
اماده ي عکس العمل بد مهرداد بودم .
دل تو دلم نبود . به خصوص که اخم رو صورت مهرداد چندان رضایت بخش نبود . بالاخره محرمیتی بود که
خونواده ي من ازش خبر نداشتن . و این می تونست دردسر تازه ي ما باشه . و من دیگه طاقت گره دیگه اي
رو نداشتم . خسته بودم از همه ي گره هایی که با باز شدن گره قبلی تو ریسمان رابطه مون پیدا می شد .
زیر لب اسم خدا رو زمزمه کردم . و توکلت علی اللهی گفتم .
مهرداد نذاشت تو ترس و دلهره بمونم . دستش رو گذاشت رو شونه ي امیرمهدي و گفت .
مهرداد – حرفاتون رو بزنین بعد بیاین تو . مواظب باشین صداتون بالا نره .
و سریع از کنارمون رد شد .
شاید اگر از دل من و ماجراي حرفاي پویا خبر نداشت انقدر راحت تنهامون نمی ذاشت . انگار تشخیص داده بود
قبل از هر توضیحی نیاز داریم به حل کردن مسائلِ بین خودمون .
مهرداد که رفت رو کرد بهم .
امیرمهدي – بریم داخل .
ابرویی بالا انداختم .
من – نمیام .
امیرمهدي – باز چرا ؟
من – من هنوز تکلیف خودم رو نمی دونم .
امیرمهدي – تکلیف چی ؟
من – همین .... همین ...
نذاشت چیزي بگم . گرچه که زبون منم یاري نمی کرد . انگار می دونست منظورم چیه !
امیرمهدي – مگه الان تکلیفمون مشخص نیست . چیزي تغییر کرده؟
@kilip_3angin ♥️?
? #part_343
♥️آدموحـوا
من – نکرده ؟
خیره تو چشمام نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي – نه . غیر از یه سري توضیح که شما به من بدهکارین !
من – مطمئنی بعد از شنیدن حرفاي من اوضاع مثل قبل می مونه ؟
امیرمهدي – شما یه چیزهایی رو نگفته بودین که حالا باید بگین . این چیزي رو عوض می کنه ؟
کمی سرم رو کج کردم .
من – حرفاي ساده اي نیست !
امیرمهدي – منم ساده با چیزي کنار نمیام . مطمئن باشین خودم رو براي هر چیزي آماده کردم .
من – می دونی دردم از چیه ؟ از اینه که سیبی که باعث شده از بهشتت بیرونم کنی کال بود و به درد نخور .
کاش به جرم دیگه اي رونده می شدم .
بهم نزدیک شد .
دستاش رو داخل جیب برد و خیره شد تو چشمام .
امیرمهدي – آدم و حوا هر دو به یه جرم از بهشت رونده شدن .
من – مگه تو جرمی مرتکب شدي ؟
امیرمهدي – این روزا زیاد !
ابرویی بالا انداختم .
من – چه جرمی ؟
مکثی کرد و
بعد ، عمیق تو چشمام خیره شد .
امیرمهدي – خیلی دلتنگتون بودم !
و دستم رو دوباره میون دستش گرفت .
ضربان قلبم رفت بالا .
این چه حرفی بود وسط این بحث مهم ؟
چرا گفت ؟ گفت که بفهمم هنوز اثري از اون عشقی که می گفت ، باقی مونده ؟
دست و پام شل شد .
حس خوبی که با حرفش بهم تزریق کرد ، شد جریان برق سیالی که اختیار از دست و پام برد
و در عوض جون داد به نفس هام . با ولع عطر جدید هوا رو به ریه هام می کشیدم . این عطر عشق بود یا عطر
حضور پر عشق امیرمهدي ؟
شل شدن دستم رو داخل دستش حس کرد که سریع دست دیگه م رو هم گرفت . و اینبار به جاي مچ دستام ،
کف دستام و انگشت هام رو مفتخر کرد به چشیدن گرماي دستاش .
امیرمهدي – اگه از نسل آدمم که باید تاوان گناه خودم و حوام رو پس بدم . تاوان اون صیغه اي که تو کوه
خوندم در حالی که راه بهتري هم بود ، تاوان این صیغه اي که بدون اجازه ي پدرتون خوندم و به جاي یه
ساعت براي چهار روز خوندم ، تاوان اون دروغی که به خاطر ترس از من گفتین و بدتر از همه تاوان اینکه
بدون تحقیق و دونستن این که متعلق به مرد دیگه اي هستین یا نه دل باختتون شدم . حرفاي نامزد قبلیتون
رو هم می ذارم به پاي اینکه قرار بود زنش بشین و من یه دفعه اي اومدم وسط راهتون . که به خدا قسم از
قصد نبود .
وقت گریه بود ؟ وقت اینکه بگم مرد رو به روم با مردي همه چیز رو براي خودش توجیه کرده بود ؟ و می
ترسیدم این توجیه ها یه روز کار دستمون بده . براي همین با صداي لرزونی گفتم .
من – اینا همش توجیه .
کامل نزدیکم شد و آروم زمزمه کرد .
امیرمهدي – اینا حرف دل منه .
من – حرف دلت سکوتی بود که در مقابل عموت کردي !
امیرمهدي – حرف دلم اونه که الان می ریم تو خونه و به حاج عموم می گم دختري که براي یه عمر انتخاب
کردم شمایین .
تو سکوت نگاهش کردم .
یکی از دستام رو بالا برد و سرش رو به کف دستم تکیه داد .
امیرمهدي – سه شبه چشم رو هم نذاشتم . گفته بودم حسودم ! و این حسادت بدجور آرامشم رو به هم زده .
آرومم کن مارال .
دستام می لرزید . تا حالا این همه بهش نزدیک نبودم . تا اون لحظه یکبار هم گرماي وجودش رو درك نکرده
بودم . من کم جنبه شده بودم یا عشق امیرمهدي ظرفیت بالاتري می خواست .
دست لرزونم رو داخل موهاي کمی بلند شده ش بردم
@kilip_3angin ♥️?
? #part_344
♥️آدموحـوا
من – بلد نیستم امیرمهدي . بلد نیستم .
چشماش رو بست و خودش رو سپرد به نوازش هاي دستم .
امیرمهدي – همین که کنارم نفس بکشی کل آرامش دنیا رو به قلبم می ریزي .
کوبش قلبم سر به فلک گذاشته بود .
حس می کردم دارم خواب می بینم . ولی گرماي نفس هاش که هواي بینمون رو گرم تر می کرد که
خواب
نبود . بود ؟
دست دیگه م رو که هنوز تو دستش بود بالا برد و گذاشت روي قلبش .
امیرمهدي – خدا بالاتر از عشق آفریده ؟
گنگ نگاهش کردم . ضربان تند قلبش تمرکزي برام ذاشته بود که بخوام فکر کنم چه جوابی در مقابل سوالش
باید بدم .
چشم هاش رو باز کرد .
امرمهدي – چرا انقدر از وجودت آرامش می گیرم ؟
نه ... من ظرفیت این همه ابراز احساساتش رو نداشتم .
دلم می خواست جیغ بکشم و همه ي هیجان ناشی از حرفا و کارهاش رو یه جا خالی کنم . بدنم ظرفیت
نداشت و جاي هوار کشیدن هم نبود . براي تخلیه ي اون همه هیجان ، انگشتام چنگ انداخت به لباسش .
دست چنگ شدم به لباسش رو محکم گرفت . انگار می دونست چه حالیم !
ي هر دو به طرف پله هاي حیاط برگشتیم .
"
هین
"
اومد حرفی بزنه که با صداي
ملیکا ناباورانه نگاهمون می کرد !
منم ناباورانه نگاهش می کردم .
چشم هاي اون میخ دست ها و نزدیکی ما بود و نگاه من خیره به چشم هاش .
امیرمهدي به سمت من برگشته بود و نگاهش نمی کرد . و این من رو آروم می کرد . چون بهم حس اطمینان
می داد که خیلی هم براش مهم نبوده این دیده شدن یا شاید ملیکا چندان آدم مهمی نبوده براي برملا شدن
رازمون .
نگاه ملیکا خصمانه به من دوخته شد . انگار من امیرمهدي رو ازش دزدیده بودم . انگار که مالک امیرمهدي بوده .
حس می کردم با نگاهش آماده ست من رو از وسط به دو نیم کنه . تیرهاي با انرژي منفی رو از نگاهش
دریافت می کردم . و می ترسیدم همونجا با داد و هوار کردن همه رو بکشونه تو حیاط . که قطعاً آبرومون می
رفت و بیشتر از همه براي امیرمهدي بد می شد .
انقباض فک ملیکا رو می دیدم . حس می کردم الانه که از شدت فشار فکش ، دندوناش خرد شه و بیرون بریزه
.
با فشار دست امیرمهدي روي دستم نگاهم چرخید روي چشم هاش . آروم زمزمه کرد .
امیرمهدي – نترس چیزي نمی شه !
نگران خودم نبودم . من که موضعم مشخص بود . نهایتش چند تا متلک دیگه از خان عموش نوش جان می
کردم . ولی امیرمهدي .... نمی خواستم جلوي خونواده ش وجه ش خراب بشه .
مثل خودش آروم گفتم .
من – آبروت می ره .
لبخندي زد .
امیرمهدي – نگران نباش .
من – اگه داد و هوار کنه ؟
امیرمهدي – چیزي نمی شه !
مطمئن بود ! چرا ؟ ... چی تو ذهنش بود که انقدر با آرامش حرف می زد ؟
من – مطمئنی ؟
امیرمهدي – خدا رو فراموش کردي ؟
با تردید پرسیدم .
من – یعنی چی ؟
امیرمهدي – هر کارش یه حکمتی داره !
پلک رو هم گذاشتم .
من – یادم رفته بود .
صداي قدم هایی باعث شد دوباره برگردیم سمت پاگرد حیاط .
ملیکا داشت از پله ها بالا می رفت . پر حرص قدم بر می داشت و انکار با قصد پاش رو روي پله ها می کوبید .
@kilip_3angin ♥️?
?
#part_345
♥️آدموحـوا
نگران ، رو کردم به امیرمهدي .
من – الان همه رو می کشونه اینجا .
نگاهم کرد و لبخند زد .
امیرمهدي – حتماً یه حکمتیه که لازمه همه بیان زیر این آفتاب سوزان مرداد ماه ، ما رو ببینن .
نگاهی به آسمون انداختم .
خورشید وسطاي آسمون ، با شدت همه ي گرماش رو به زمین هدیه می داد . شاید اگر وقت دیگه اي بود از
شدت گرما یک لحظه هم زیر تابش نورش نمی موندم . اما کنار امیرمهدي ، انگار قابل تحمل شده بود .
امیرمهدي – گرمت نیست ؟
نگاهش کردم .
من – الان چرا . تا کباب شدگی فاصله اي ندارم .
امیرمهدي – بریم داخل . اصلاً حواسم نبود تو این ساعت گرماي هوا سنگ رو هم ذوب می کنه چه برسه به
خانوم گرمایی من رو که اصلاً هم با مانتو و شال میونه ي خوبی نداره !
خندیدم .
من – خوبه که اینا رو می دونی !
امیرمهدي – باید خانومم رو بشناسم دیگه ! بریم ؟
سري تکون دادم .
من – بریم .
و نفهمید از لفظ خانومی که بهم می گفت چه ولوله اي تو وجودم به پا می کرد . انگار جشن عروسی بود و همه
" خانوم " به این حال افتاده بودم ، با گرفتن دست
تو وجودم کل می کشیدن و دست می زدن . با یه کلمه ي
هام شل شده بودم ، اگر بیشتر از این بهم نزدیک می شد و عاشقانه خرجم می کرد چیکار می کردم ؟ انقدر بی
جنبه بودم و خودم خبر نداشتم ؟ یا چون فکر نمی کردم امیرمهدي از این کارا هم بلد باشه اینجوري شده بود ؟
اروم و با طمأنینه راه افتادیم سمت ساختمون . انگار می خواستیم به ملیکا وقت بدیم هر چی دیده رو با اب و
تاب بیشتر براشون تعریف کنه .
جلوي در نیمه باز خونه ، کفش هام رو در آوردم و تازه دیدم که امیرمهدي با دمپایی دنبالم اومده بود . و این
نشون می داد با سرعت اومده که نذاره برم
امیرمهدي کمی در رو هل داد تا بتونم وارد بشم . وسط هال ، اون قسمتی که فرش رو انداخته بودن سفره پهن
شده بود . هیچ *** دورش نبود و فقط ظرف هاي یکبار مصرف غذا و تعدادي قاشق و چنگال وسط سفره قرار
داشت .
همون موقع طاهره خانوم اومد و قبل از ورودمون گفت .
طاهره خانوم – کجایین مادر ؟ غذا از دهن افتاد !
ي گفتیم و وارد شدیم . مگه ملیکا حرفی نزده بود ؟
هر دو با نیم نگاهی به هم " ببخشید "
با ورودمون ، طاهره خانوم بلند همه رو صدا کرد بیان پاي سفره . خان عمو و آقاي درستکار در حال حرف زدن
بودن و اخم رو صورت خان عمو نشون دهنده ي نارضایتیش بود .
چشم چرخوندم . و رو ملیکا ثابت موندم که رو به روي زن عموي امیرمهدي ایستاده بود و باهاش حرف می زد
. حالت صورتش دلخوري و عصبانیت رو فریاد می زد . یعنی به بقیه حرفی نزده بود ؟
با فشار دست امیرمهدي به کمرم ، راه افتادم سمت سفره . نرگس با یه
سینی پر از لیوان از اشپزخونه بیرون
اومد و لبخندي بهم زد .
منم لبخندي زد و سرم رو به سمت مخالف چرخوندم . مهرداد و رضوان و رضا ، از پشت نیم دیوار جلوي اتاق
خواب ها بیرون اومدن . انگار اونجا داشتن با هم حرف می زدن .
چی شد " و منم مثل خودش با تکون خفیف سرم و بستن چشم
مهرداد با تکون خفیفی به سرش ازم پرسید "
هام گفتم " همه چی خوبه "
مهرداد اومد کنارم و دست انداخت دور شونه م . لبخندي بهش زدم .
با تعارف طاهره خانوم همه نشستیم . امیرمهدي هم بعد از آوردن بطري هاي دوغ ، نشست کنار دستم . هیچ
کس غیر از زن عموش ، متعجب نگاهمون نکرد . پس ملیکا گفته بود .
با ذوق به چلوکباب تو ظرف نگاه کردم . عاشقش بودم . هر روز هم اگر کباب می خوردم بازم سیر نمی شدم .
آروم نفس عمیقی کشیدم تا ریه هام هم مثل چشمام از کباب جلوم به وجد بیاد .
سرش رو آورد کنار گوشم و اروم زمزمه کرد .
امیرمهدي – دوست داري ؟
" اره " تکون دادم .
لبخندي زدم و سرم رو به معناي
امیرمهدي – بخور . نوش جونت
@kilip_3angin ♥️?
? #part_346
♥️آدموحـوا
و چقدر این نوش جونت بیشتر از غذا بهم چسبید . انگار گوشت شد به تنم .
اگر هر روز این طوري می گفت احتمالاً اضافه وزن پیدا می کردم .
قاشق و چنگالم رو برداشتم و شروع کردم به خوردن . و چه طعمی داشت ! وقتی در کنار امیرمهدي و بعد از
اون " نوش جانت " از ته دلش غذاي مورد علاقه م رو می خوردم .
حین خوردن حواسم به همه بود و هیچکس حواسش به ما نبود ، البته باز هم غیر از زن عموش و ملیکایی که
گه گاهی پر حرص نگاهمون می کرد .
سعی کردم به روي خودم نیارم . خوبه که بین ملیکا و امیرمهدي چیزي نبود وگرنه حتماً خونم رو می ریخت .
تازه تو دلم به پویا حق دادم که بخواد به هر طریقی بین ما رو به هم بزنه ، که اون ، من رو نامزد رسمی
خودش می دونست .
صداي زن عموش باعث شد نگاهش کنیم .
- حالا عروسی کی هست ؟
تعجب کردم . منظورش کدوم عروسی بود ؟ نرگس ؟ اون که گفته بودن اخر شهریوره !
اما نگاهش به سمت من و امیرمهدي جوري بود که انگار می خواست مچمون رو بگیره ! چی تو فکرش بود رو
نمی فهمیدم !
طاهره خانوم جوابش رو داد .
طاهره خانوم – کاراي خونه که تموم شه قرار بله برون می ذاریم . دو روز قبلش خبرتون می کنم به امید خدا .
پس منظورش ما بودیم . با ابروهاي بالا رفته نگاه از بالا به پایین به من انداخت و دوباره مشغول خوردن شد .
با صداي آقاي درستکار دست از نگاه کردنش برداشتم .
- بابا جان اون دوغ رو به من می دي ؟
من رو مخاطب قرار داده بود . دوغ جلوي من بود . دست بردم و دوغ رو برداشتم و محض احترام دو دستی
تحویلش دادم .
من – بفرمایید .
لبخندي زد .
- دستت درد
نکنه بابا جان .
در دوغ رو باز کرد و لیوانی برداشت . وقتی لیوان پر شد گرفت طرف من
@kilip_3angin ♥️?
? #part_347
♥️آدموحـوا
- اولین لیوان رو براي خودت ریختم بابا جان .
" بابا جان " گفتن ها و این اولین لیوان نشون دهنده
با لبخند قدردانی لیوان رو گرفتم و " تشکر " کردم . این
ي به رسمیت شناختن من از طرف پدر امیرمهدي بود .
خیلی زود دست از غذا کشیدم . بعد از اون همه روزه گرفتن و افطار و سحري که غذا از گلوم پایین نمی رفت ،
کم غذا شده بودم .
رو به طاهره خانوم و آقاي درستکار " دست شما درد نکنه " اي گفتم . که با اخم طاهره خانوم مواجه شدم .
طاهره خانوم – تو که چیزي نخوردي مادر ؟
من – اتفاقاً زیادم خوردم !
طاهره خانوم – تا نخوري نمی ذارم از سر سفره بلند شی . از صبح کلی کار کردي . جون تو تنت نمونده .
امیرمهدي سرش رو آورد کنار گوشم .
امیرمهدي – بخور . این یه ماهه خیلی ضعیف شدي .
سرم رو به طرفش چرخوندم .
من – سیر شدم .
لب زد .
امیرمهدي – چندتا قاشق دیگه بخور .
نتونستم باهاش مخالفت کنم . دوباره مشغول شدم . هواي معطر از نفس هاي امیرمهدي ، اشتهام رو باز کرد .
سفره رو که جمع کردیم ، همه برگشتن سر کار . مردا رفتن تو اشپزخونه براي وصل کردن شیر گاز اجاق گاز و
شیر آب ماشین لباسشویی و ظرفشویی .
نیم ساعت نشده کارشون تموم شد و خونواده ي خان عمو عزم رفتن کردن . هنوز اخماي خان عمو باز نشده
بود . انگار یه جرثقیل نیاز بود تا هر لنگه ي ابروش رو برداره و بذاره عقب تر .
امیرمهدي تا جلوي در حیاط ، عموش رو بدرقه کرد و حین رفتن با هم حرف هم زدن . می دونستم موضوع
حرفشون باید انتخاب من به عنوان همسر امیرمهدي باشه .
مهرداد اومد طرفم .
مهرداد – آماده اي بریم ؟ ما شب خونه ي مامان باباي رضوان دعوتیم . باید هم یه مقدار استراحت کنیم و دوش بگیریم
سري تکون دادم .
من – آماده م . صبر کن امیرمهدي بیاد بهش بگم .
کمی اخم کرد .
مهرداد – محرمین دیگه ؟
سري تکون دادم .
من – آره .
مهرداد – بعداً توضیح می دي دیگه ؟
نگاهش کردم . شماتت بار حرف زد . یعنی باید قبلش می گفتم بهشون . قبل از اینکه محرمیتی صورت بگیره .
و این لحن یعنی دلخوري . یعنی از کاري که کردیم راضی نیست . گرچه که وقتی می گفتیم در چه وضعی اون
صیغه خونده شده از موضعش کمی کوتاه میومد .
" آره " تکون دادم .
سري به معناي
امیرمهدي که برگشت ، رفتم طرفش . رو به روش ایستادم و گفتم .
من – ما داریم می ریم .
امیرمهدي – چرا انقدر زود ؟
من – مهرداد و رضوان شام دعوتن .
سري تکون داد و دست کشید به موهاش .
امیرمهدي – نرگسم دعوته . حواسم نبود .
دستش رو روي لبش گذاشت و تا زیر چونه ش کشید
.
امیرمهدي – کاش می شد بمونی خودم برسونمت . یک ساعت و نیم دیگه صیغه باطل می شه .
خودمم دلم می خواست کنارش بمونم . حداقل همین یک ساعت و نیم رو . همین مدتی که امیرمهدي راحت
می تونست نگاهم کنه و دستم رو بگیره .
حالا که همه خبر داشتن نیاز نبود خیلی مراعات کنیم . می شد کنار هم بشینیم و اون خیره بشه تو چشماي من
و منم محو بشم تو سبزه زار چشماش . می شد هواي گرم نفس هاش رو به ریه بکشم و هواي حضورم رو
تقدیمش کنم .
اومدم بگم " منم دلم نمی خواد این یک ساعت و نیم رو بدون تو باشم " که پدرش صدامون کرد .
@kilip_3angin ♥️?
? #part_348
♥️آدموحـوا
- بابا جان یه دقیقه میاین ؟
مهرداد سر به زیر کنار آقاي درستکار ایستاده بود . نگاهی به امیرمهدي کردم . شرم تو چشماش باعث شد سر
به زیر بندازه . خجالت می کشید از پدرش . مطمئناً براي پنهون کاریمون .
به سمتشون رفتیم . بقیه نبودن . انگار خودشون رو پنهون کرده بودن که ما راحت حرف بزنیم .
جلوي آقاي درستکار ایستادیم . مطمئن بودم اگر بخواد امیرمهدي رو سرزنش کنه راستش رو می گم که من از
امیرمهدي خواستم صیغه رو بخونه . فقط مونده بودم چه دلیلی بیارم . حضور پویا رو بگم ؟
گفتن از پویا یعنی زیر سوال بردن کامل خودم . بعدش باز هم اینجوري بهم می گفت بابا جان ؟
با سوالی که از امیرمهدي پرسید دست از فکر و خیال برداشتم و خودم رو سپردم به خدا .
- محرمین دیگه بابا ؟
امیرمهدي سر به زیر ، آروم ولی محکم جواب داد .
امیرمهدي – بله .
- بدون اطلاع آقاي صداقت پیشه ؟
امیرمهدي با مکث جواب داد .
امیرمهدي – بله .
- کارت درست بوده بابا ؟
امیرمهدي سر بلند کرد .
امیرمهدي – نه . ولی مسئله اي پیش اومد که ..
- شما باید قبلش با پدرشون تماس می گرفتی .
امیرمهدي – وقت نبود .
- محرمیتتون تا چه روزیه ؟
امیرمهدي نیم نگاهی به سمتم انداخت .
امیرمهدي – یک ساعت و نیم دیگه .
آقاي درستکار لبخندي زد و سر تکون داد .
- فکر می کردم بیشتر از این باشه .
امیرمهدي – می خواستم این چند روز با هم اخرین حرفامون رو بزنیم . براي هین تا امروز خوندم
Ww.98iA.Com 602
- الان وقت خوبیه . نه آقا مهرداد ؟
مهرداد سري تکون داد .
مهرداد – بله .
آقاي درستکار رو کرد به ما دو نفر .
- دو نفري با هم می رین منزل آقاي صداقت پیشه . من کاري ندارم چه چیزي باعث شده شما محرمیت رو
بهترین راه بدونین براش . ولی اونجا همه چیز رو مو به مو براشون تعریف می کنین و می گین براي چی صیغه
رو خوندین .
رو به امیرمهدي ادامه داد .
- عذرخواهی می کنی که بدون اطلاع ایشون بوده . تا بعد ببینیم با این اوصاف راضی می شن به شما دختر
بدن یا نه !
ي گفت و من رفتم تو فکر که
یعنی ممکنه بابا مخالفت کنه با ازدواجمون ؟ فقط به خاطر
" چشم "
امیرمهدي
اینکه بدون اجازه ش محرم شدیم .
از طرفی هم خوشحال شدم که حرفی درباره ي پویا وسط نیومد . نه آقاي درستکار خواست بیشتر بدونه و نه
امیرمهدي خواست توضیحی بده . این خونواده فرهنگ سرك کشیدن تو کار کسی و برملا کردن راز دیگري رو
نداشتن .
امیرمهدي به طرف مهرداد رفت و دست به طرفش دراز کرد .
مهرداد باهاش دست داد .
امیرمهدي – شرمنده که ...
مهرداد نذاشت ادامه بده .
مهرداد – می دونم مجبور بودین . هر دوتون رو می شناسم .
امیرمهدي لبخندي زد .
امیرمهدي – ممنون .
ي گفت .
" خواهش می کنم "
مهرداد سري تکون داد . و
باز هم خودم رو به خدا سپردم و همراه امیرمهدي که رفت لباسش رو عوض کرد راهی خونه مون شدیم
@kilip_3angin ♥️?
? #part_349
♥️آدموحـوا
تو ماشین هر دو ساکت بودیم . فقط صداي برنامه ي شاد رادیو سکوت بینمون رو می شکست . من که اصلاً حواسم نبود که گوینده چی می گه و مطمئن بودم امیرمهدي هم مثل منه .
نگران برخورد بابا بودم . یعنی سرمون داد می زد ؟ یا امیرمهدي رو از خونه بیرون می کرد ؟ کاش آروم باهامون
برخورد کنه . بابا می دونست امیرمهدي رو دوست دارم و امیدوار بودم به خاطر همین حس من کوتاه بیاد .
وسط راه ، امیرمهدي جلوي گل فروشی نگه داشت و با خرید دسته گل بزرگی دوباره راهی شدیم . دسته گلی
از رزهاي زرد و زنبق بنفش . می خواست اینجوري دلجویی کنه .
جلوي در خونه وقتی پیاده شدم ، دلهره افتاد به جونم . مثل کرمی که می لوله و پیش می ره . از دلم شروع شد
و یواش یواش همه ي وجودم رو گرفت .
دست امیرمهدي رو گرفتم . برگشت و نگاهم کرد . گفتم .
من – نگرانم .
لبخندي زد .
امیرمهدي – توکل بر خدا .
دلم گرم شد . زنگ رو فشار دادم و به ثانیه نکشیده در باز شد .
وارد که شدیم مامان و بابا رو منتظر دیدم . انگار مهرداد زنگ زده بود و خبرشون کرده بود . این رو از لباساشون
و ظرف میوه ي روي میز فهمیدم .
با تعارف مامان تو هال نشستیم . مامان براي پذیرایی بلند شد . و گلی که امیرمهدي بد ورود داده بود دستش با
خودش برد که بذاره داخل گلدون .
امیرمهدي رو کرد به بابا و محکم گفت .
امیرمهدي – من اومدم براي عذرخواهی .
بابا هم محکم و جدي گفت .
بابا – کار درستی نکردین .
اینبار ساکت نموندم .
من – تقصیر من شد . خیلی ترسیده بودم .
بابا با اخم برگشت به طرفم .
بابا – مگه چی شده بود؟
بقیه ی پارت بمونه فردا.. امشب خیلی کیف کردین با پارتا ها☺️
@kilip_3angin ♥️?
? #part_350
♥️آدموحـوا
نگاهی به امیرمهدي انداختم . وقت گفتن بود . اینجا هه از پویا و کارهاش خبر داشتن .
امیرمهدي همه چی رو
دونه به دونه تعریف کرد . حتی دلخوري خودش و بی خبریمون از م تو سه روز گذشته
رو .
بابا تو سکوت گوش کرد . وقتی هم که حرفاي امیرمهدي تموم شد باز ساکت بود . انگار می خواست عمق
دلخوریش از کارمون رو با سکوت نشون بده .
مامان حین حرف زدن امیرمهدي خیلی آروم پذیراییش رو انجام داده بود و بعدش هم نشست کنارمون . اونم
سکوت کرده بود و بر خلاف بابا که به امیرمهدي نگاه می کرد خیره بود به صورت بابا . منم که نگاهم بینشون
می چرخید .
سکوت که طولانی شد و امیرمهدي از نگاه بابا معذب ، آروم گفت .
امیرمهدي – اجازه می دین این هفته با خونواده ...
بابا نذاشت ادامه بده .
بابا – فعلاً نه .
و به ظرف میوه ي جلوش خیره شد .
و این یعنی تنبیه مون کرده . که یه مدت از هم دور باشیم .
امیرمهدي – هر جور شما صلاح می دونین .
می خواستم بهش التماس کنم که کوتاه بیاد ولی از ترس اینکه نکنه تندي کنه چیزي نگفتم .
چشم بستم و با خدا راز و نیاز کردم . خدا که می دونست چی ازش می خوام ! بازم دنبال چتر حمایتش بودم .
دعا کن براي من و آرزوهام ... من این حس خوبو فقط از تو می خوام ....
من و زیر سایه ت نگه دار که خستم ... هنوز چشم امید رو به مهر تو بستم ...
امیرمهدي نگاه کوتاهی بهم انداخت . رو به بابا گفت .
امیرمهدي – پس اجازه می دین یه صحبته ..
بابا سریع نگاهش کرد .
امیرمهدي – کوتاه .. خیلی کوتاه داشته باشیم ؟
و بعد انگار بخواد دل بابا رو به رحم بیاره اضافه کرد .
امیرمهدي – بیست دقیقه ي دیگه صیغه باطل می شه .
@kilip_3angin ♥️?
? #part_351
♥️آدموحـوا
بابا نفس عمیقی کشید و با مکث چند ثانیه اي ... سرش رو تکون داد . به طرف اتاقم اشاره کرد .
بابا – بفرمایید .
خوشحال شدم که با این یکی مخالفت نکرد . سریع بلند شدم و جلوتر از امیرمهدي به سمت اتاقم رفتیم. وارد
که شدیم در اتاق رو نیمه باز گذاشت .
برگشتم به سمتش .
من – امیرمهدي ..
لبخندي زد .
امیرمهدي – من ناراحت نشدم . خیلی با ملایمت باهامون رفتار کردن . من براي یه دعواي حسابی خودم رو
آماده کرده بودم .
تو اهل زمین وجودت فرشته .... تو هر جا که باشی همونجا بهشته .....
لبخندي زدم .
من – بابا مهربونه . فقط الان یه مقدار ناراحته که ... خودت که می دونی ؟
امیرمهدي – آره . حق دارن .
خوشحال شدم که درك می کنه . که ناراحت نشده . اگر پویا بود به حتماً بهش بر می خورد . بازم پویا ؟ چرا
این دو تا رو با هم مقایسه می کردم ؟ در حالی که امیرمهدي تک بود .. نه ... اصلاً یه دونه بود و مطمئن بودم
خدا مثلش رو نیافریده .
سرش رو کمی کج کرد .
امیرمهدي – یه سري توضیح بهم بدهکاري که الان اصلاً وقت مناسبی براش نیست . پس باشه براي یکی دو
zahra4448
96 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد