رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

روز دیگه . هر وقت که آقاي صداقت پیشه صلاح دونستن .
سري تکون دادم .
من – باشه .
امیرمهدي – خب من برم . هم خیلی خسته م و هم گفتم یه صحبت کوتاه .
به ناچار قبول کردم .
رفت سمت در اتاق . ولی ایستاد .
نفس عمیقی کشید
در رو آروم بست و برگشت به سمتم .
سریع اومد جلو و دست هاش رو گذاشت دو طرف صورتم و من رو کمی جلو کشید .
لبش مماس شد با مرز بین موهام با پیشونیم . موهایی که چون تو خونه بودیم کمی از شالم بیرون اومده بود .
آتیش گرفتم ؟ ... نه ...
یخ کردم ؟ .... نه ....
فقط حس پرواز بهم دست داد .
بو.سه ش عمیق بود و پر مکث ...
شیرین بود ولی نه به حدي که بخواد دل آدم رو بزنه . مثل عسلی بود که از شهد گلاي بهارنارنج به بار نشسته
بود .
پر حس بود درست مثل قطعه ي آهنگی که ناخوداگاه باعث می شه حست رو با همخونی یا رقص یا ورجه
ورجه کردن بیرون بریزي .
به قلبم ضربان نداد . به جاش آرامشی به وجودمم تزریق کرد که هیچ وقت تجربه ش نکرده بودم .
خودش رو کمی عقب کشید و سرش رو گذاشت روي سرم .
عطر تنش رو به ریه کشیدم . کی گفته ادمایی مثل امیرمهدي از عطر و ادکلن استفاده نمی کنن ؟ درسته که
رایحه ش تیز نبود و با حضورش ، فضا براي ساعتی عطرآگین نمی شد ولی به اندازه اي بود که من تو اون همه
نزدیکی کامل حسش کنم و لذت ببرم .
رایحه اي که با بوي بدنش هماهنگ شده بود و سرمستم می کرد .
حس کسی رو داشتم که بعد از چند روز گرسنگی ، لیوان آب میوه اي بهش دادن و سعی داره با مزه مزه کردن
هر جرعه ش طعمش رو تو وجودش نگه داره . تند تند عطرش رو با تنفس تو حافظه ي وجودم ثبت می کردم .
سرم رو تو سینه ش فشار دادم . تجربه ي خوبی بود اون همه نزدیکی . نه اون می خواست جدا بشه و نه من
تمایلی براي عقب نشینی داشتم .
بی اختیار صداش کردم .
من – امیرمهدي ؟
در همون حالت جواب داد .
امیرمهدي – جانم؟

@kilip_3angin ♥️?

1401/12/10 00:48

? #part_352
♥️آدم‌وحـوا

بالاخره گفت .
بالاخره طلسم شکسته شد و یه " جانم " از ته دل نصیبم شد .
از شدت خوشحالی ضربان قلبم رفت رو هزار . قبلم هم بی جنبه شده بود .. نه ؟
بی جنبه بود که به مغزم سیگنال فرستاد و مغزم هم در کمال ناباوري بهم فرمان داد که ...
سرم رو بالا بردم و صورتم رو به گودي گردنش نزدیک کردم .
کار نا تمام توي کوه رو تموم کردم و بو.سه ي پر عشقی رو پوستش یادگاري گذاشتم .
کمی عقب رفت و با چشماي ستاره بارونش نگاهم کرد .
امیرمهدي – این از تو کوه طلبم مونده بود .. نه ؟
هنوز یادش بود ؟ ماجراي توي کوه ؟
پس اون روز می دونست می خوام چیکار کنم که عقب کشید و ازم دور شد . پس فهمیده بود چه نقشه اي
براش داشتم .
خنده م گرفت . بیشتر از اونی که فکر می کردم حواسش جمع بود !
با لبخند کج لب هام ، مشت کم جونی به بازوش زدم .
من – اذیت نکن .
خندید .
امیرمهدي – مگه دروغ می گم ؟
پشت چشمی نازك کردم . اینبار به خاطر محرم بودن تموم حرکاتم رو زیر نظر داشت .
من – خیلی دلت بخواد .
دوباره من رو به طرف خودش کشید . سرم رو مابین شونه و سینه ش قرار دادم .
امیرمهدي – الان که دلم می خواد . ولی خوب ... قول دادم یه صحبت کوچیک باشه و ببین کارمون به کجا
کشید !
دوباره نفس عمیقی کشیدم تا با عطر بدنش جون بگیرم .
من – می خواي بري ؟
امیرمهدي – اجازه می دي ؟
من – نه !
پارت قبل یه اشتباهی شده بود که الان ویرایش شد?
@kilip_3angin ♥️?
? #part_353
♥️آدم‌وحـوا

امیرمهدي – دلم نمی خواد برم ولی دوست ندارم حرف پدرت رو زمین گذاشته باشم . براي یه صحبت کوچیک اجازه گرفتم .
سرم رو بلند کردم و نگاه دوختم به چشماش .
من – کاش این چهار روز یه جور دیگه گذشته بود .
لبخند زد . از اونا که نشون می داد حرف دل خودش هم همین بود .
دو طرف بازوهام رو گرفت و گفت .
امیرمهدي – قول می دم برات جبران کنم .
لبخندي به لحن پشیمونش زدم .
من – جبران نمی خوام . فقط قول بده که دیگه اخم نکنی بهم . به خصوص زمانی که باید یه چیزایی رو برات
توضیح بدم !
سرش رو زیر انداخت و نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي – منم آدمم . هر چقدر هم بتونم خودم رو کنترل کنم باز یه جاهایی از دستم در می ره .
آروم گفتم .
من – نفسم بالا نمیاد وقتی اخم می کنی .
سر بلند کرد . دستش رو از روي بازوم برداشت و دست هام رو گرفت . بالا برد و بو.سه اي روش نواخت .
امیرمهدي – زندگی بالا و پایین زیاد داره خانومم . نمی شه همیشه خونسردانه رفتار کرد .
من – بد عادتم کردي از بس همیشه ملایم بودي .
لبخند زد .
امیرمهدي – خوبه قول بدم و بد قول بشم ؟
سري تکون دادم .
من – نه .
امیرمهدي – پس قول نمی دم ولی تموم سعی م رو می

1401/12/10 00:51

کنم که کمتر اخم کنم . خوبه ؟
لبخند زدم .
من – خوب

@kilip_3angin ♥️?
? #part_354
♥️آدم‌وحـوا

باز دستام رو به لبش نزدیک کرد و انگشتام و پشت دستم رو بو.سه بارون کرد . ضرب آهنگ بو.سه هاش هم
مثل خودش ، مثل حرفاش ، مثل رفتارش ، پر از آرامش بود .
عقب کشید .
امیرمهدي – برم .
تموم وجودم التماس شد به نرفتنش . وقتی آدم شیرینی این همه نزدیکی رو درك کنه ، محاله رضایت بده به
دوري . چنگ زدم به آستینش .
چه جوري می تونستم دوریش رو تحمل کنم وقتی یکپارچه تمناي حضورش رو داشتم ؟
انگار انگشتاي وصل شده م به لباسش ، حرف دلم رو فریاد زد . که دست جلو آورد و صورتم رو لمس کرد
امیرمهدي – حال من از تو بدتره .
نگاهی به ساعتش انداخت . و اشاره اي بهش کرد .
امیرمهدي – فقط سه چهار دقیقه مونده .
و من به ناچار ، لباسش رو رها کردم .
دستم رو گرفت و من رو دنبال خودش کشید . در اتاق رو باز کرد و با هم وارد هال شدیم .
به محض دیدن بابا ، دستم رو ول کرد و رو به بابا گفت .
امیرمهدي – با اجازه تون . ببخشید اگر حرف زدنمون زیاد طول کشید .
بابا نگاهی بهش انداخت . از اونایی که انگار با زبون بی زبونی به ادم حالی می کنه که " می دونستم صحبت
کوتاهتون انقدر طول می کشه "
بابا سري تکون داد .
بابا – موردي نداره .
ي گفت و به سمت در رفت .
امیرمهدي رو به مامان و بابا " خداحافظ "
مامان همراه من تا جلوي در خونه اومد . امیرمهدي کفش هاش رو پوشید و رو به من که می خواستم باهاش تا
جلوي در حیاط برم گفت .
امیرمهدي – نمی خواد بیاي . خسته می شی .
سرم رو بالا انداختم .
من – میام

@kilip_3angin ♥️?
? #part_355
♥️آدم‌وحـوا

امیرمهدي – خسته اي .
و بعد رو کرد به مامان که داشت با لبخند نگاهمون می کرد .
امیرمهدي – شما امري ندارین ؟
مامان با همون لبخند جواب داد .
مامان – نه مادر . مراقب خودت باش .
و تن صداش رو کمی پایین آورد .
مامان – نگران نباش . با پدرش حرف می زنم و راضیش می کنم .
امیرمهدي لبخند محجوبانه اي زد .
امیرمهدي – دستتون درد نکنه .
مامان هم سري تکون داد .
مامان – خواهش می کنم . به طاهره خانوم هم سلام برسون مادر .
و با " چشم " امیر مهدي ازمون فاصله گرفت و رفت .
امیرمهدي نگاهم کرد و آروم گفت .
امیرمهدي – مراقب خودت باش .
من – باشه . نیام ؟
امیرمهدي – نه .
و خیره نگاهم کرد . اون دست دست می کرد براي رفتن و من دل دل .
آروم گفت .
امیرمهدي – اگر پدرت حرفی زدن و بازم مخالفت کردن هیچی نگو . احترامشون رو نگه دار . حتما ً دلیلی براي
این مخالفت دارن .
اخم کردم .
من – خب اینجوري که نمی شه !
امیرمهدي – می شه . بزرگترن و احترامشون واجب . رو حرفشون حرف نزن .
سرم رو

1401/12/10 00:51

کج کردم .

@kilip_3angin ♥️?
? #part_356
♥️آدم‌وحـوا

من – باشه .
نگاهی به ساعتش انداخت .
امیرمهدي – برم .
و این یعنی مهلتمون داره تموم می شه .
از پله ها پایین رفت . منم همونجا خیره موندم به رفتنش .
پایین پله ها برگشت و با نگاه به من عقب عقب به سمت در رفت .
خنده م گرفته بود . از ثانیه هاي اخر هم استفاده می کرد .
عقب می رفت و من فکر می کردم که چی شد بهش دل بستم ؟ مردي که بذر اطمینان به خود و خداش رو تو
وجودم کاشته بود !
لبخند رو لب هاش مثل قبل ، مثل همون بار اول جادوم کرد . عجب طعمی داشت آرامش نهفته تو بهشت
لبخندش ، که من رو مست می کرد و از خود بی خود .
چند قدم مونده به در حیاط ، باز نگاهی به ساعتش انداخت . اخم ظریفی کرد .
دست بالا برد به علامت خداحافظ و بدون نگاه به من ، چرخید و پشت به من رفت .
و این یعنی پایان مهلت محرمیتمون .
در خونه رو بستم . دستام نیرویی نداشتن . انگار به زور دستگیره رو بالا و پایین می کردن . با رفتن امیرمهدي
همه ي ذوق و شوق منم رفته بود . مثل نسیمی که آروم میاد و می ره و برگاي افتاده ي پاییزي رو با خودش
همسو می کنه .
شاید هم تموم شدن مدت صیغه اونجور حالم رو گرفته بود ، اینکه دیگه تا محرمیت بعدي که زمانش معلوم
نبود از اون آغوش پر مهر و اون حرفاي آرامش دهنده محروم بودم .
هر علتی که داشت باعث شده بود حس یأس در وجودم شعله ور شه . و از اونجایی که آرامش به من نیومده بود
عامل دومی باعث شد این یأس بیشتر به جونم آتیش بزنه .
اون عامل هم چیزي نبود غیر از صداي بلند و شماتت گر بابا .
بابا – من اینجوري بزرگت کردم ؟
برگشتم و نگاهش کردم . ابروهاي در هم گره خورده ش نشون دهنده ي طوفان درونش بود . نگاهش پر بود از
خط و نشون .

@kilip_3angin ♥️?
? #part_357
♥️آدم‌وحـوا

اصلاً منظورش رو نفهمیدم . می خواست کدوم کارم رو به روم بیاره ؟
شروع کردم به فکر کردن . قطعاً موضوع به پویا ربط داشت .
بابا اما صبر نکرد فکرم نتیجه اي داشته باشه . با صداي بلندتري ادامه داد .
بابا – مگه نگفته بودم روابطت با پویا تعریف شده باشه ؟ مگه نگفته بودم هیچ جا با هم تنها نباشین ؟ مگه
بهت اخطار نداده بودم ؟ هان ؟ نگفته بودم ؟
از صداي فریادش حین گفتن " نگفته بودم " ، کمی تو خودم مچاله شدم .
بابا – فکر می کردي سنم رفته بالا و نمی فهمم جوونی یعنی چی ؟ که من قدیمی ام و شما امروزي ؟ من که
دوره ي جوونیم همه چی آزاد بود نمی فهمیدم جوونی کردن چیه ؟ د می فهمیدم که می گفتم از یه حدي جلو
تر نرو ! حالا باید بشنوم دختري که بهش اعتماد داشتم و فکر می کردم می تونه خوب و بدش رو درست
تشخیص بده ، گرفتار کاراي بی فکرانه ي خودش

1401/12/10 00:51

شده ؟
سر به زیر به شماتت هاي پی در پی بابا گوش می دادم و دم نمی زدم . امیرمهدي تأکید کرده بود چیزي نگم .
که احترام پدرم رو نگه دارم .
از طرفی حرفاي بابا درست بود . وقتی آدم با بی فکري یه سري خط قرمز ها رو رد می کنه باید منتظر چنین
واکنشی یا بدتر هم باشه .
خط قرمز من و پویا رو مادر و پدرم مشخص کرده بودن . پس بی راه نبود که سرزنشم کنن .
بابا بی وقفه گذشته و حرفاشون رو یادآوري می کرد و من افسوس می خوردم که چرا حسایتشون رو نادیده
گرفتم . به قول خودش ، یه چیزي بیشتر از من حالیشون می شد که به طور مداوم نصیحتم می کردن . ولی
من گوش شنوایی نداشتم . به خیال خودم یه ذره جوونی کردن که به جایی بر نمی خورد !
خوب اون یه ذره ، نتیجه ش شده بود این !
مامان با یه لیوان شربت از آشپزخونه بیرون اومد . و وسط حرفاي بابا گفت .
مامان – بسه مرد . حالا الان چیزي درست می شه ؟
بابا با همون حال عصبانی به طرفش چرخید و در جواب لحن آروم مامان کمی خوددارتر حرف زد .
بابا – د نمی شه که دارم حرص می خورم دیگه . اگه به جاي خوشگذرونی یه مقدار فکرش رو کار می نداخت
الان وضعش این نبود .
مامان به طرف من اومد و پشتم قرار گرفت

@kilip_3angin ♥️?
? #part_358
♥️آدم‌وحـوا

مامان – داره چوب ندونم کاریش رو می خوره . دیگه شما کوتاه بیا .
و فشاري به کمرم داد و من رو به طرف اتاقم هول داد . که یعنی برو تو اتاقت .
بابا – کوتاه اومدم که الان باید بشنوم چیکار کرده و خجالت بکشم .
مامان – خودشون دوتا این چیزا رو بین خودشون حل می کنن . شما آروم باش .
و با یه فشار دیگه به پشت من ، به طرف بابا رفت و لیوان شربت رو داد دستش .
مامان – بخور . آروم بشی . دیگه از این حرفا گذشته .
آروم آروم به سمت اتاقم به راه افتادم . حتماً مامان یه چیزي می دونست که نمی خواست اونجا بایستم . و
الحق که فکرش درست کار کرده بود . چون با ورودم به اتاق ، شروع کرد به صحبت با بابا و تقریباً یک ساعت
بعدش بابا آروم شده بود .
رگ خواب بابا تو دستش بود و می دونست چه جوري می تونه آرومش کنه . کاش منم یاد می گرفتم چه
جوري امیرمهدي رو آروم کنم ! البته خودش گفته بود وقتی کنارش نفس می کشم آروم می شه ! یعنی می
تونست این حس همیشگی باشه ؟
با یاداوري حرف بابا و به تعویق انداختن مراسم خواستگاریم ، آه پر سوزي کشیدم . این تنبیه به تنهایی براي
من بود یا من و امیرمهدي با هم ؟ هر چی که بود بدجور هر دومون رو پکر کرد . گرچه که امیرمهدي تأکید
داشت بابا بی دلیل حرفی نزده !
به طرف قرآنم رفتم . همون قرانی که امیرمهدي برام خریده بود . کادوي امیرمهدي ... لبخندي زدم . تازه یادم
افتاد دو تا کادو بهم

1401/12/10 00:51

بدهکاره . براي روزه گرفتنم . من که از کادوهام نمی گذشتم !
قران رو برداشتم و با تفکر درباره ي اینکه حتماً بدهکاریش رو بهش یادآوري می کنم ، خودم رو با آیه هاش
سرگرم کردم تا گذشت زمان رو نفهمم . و به راستی که وقتی قران خوندنم تموم شد ، ساعت ده شب بود و
مامان براي شام صدام می کرد .
_•_•_•_•_•_•_•_•
در رو باز کردم و همونطور که با سرعت کفش هام رو در می اوردم ، مانتوم رو هم ار تنم خارج کردم .
مامان از اتاقش سریع بیرون اومد و رو به من و رضوان ، با اخم گفت .
مامان – چرا انقدر دیر کردین ؟ دو ساعت دیگه مهمونا میان !
غر زدم .

@kilip_3angin ♥️?
? #part_359
♥️آدم‌وحـوا

من – واي ... از بس که شیما جون طولش داد .
رضوان سریع اومد کمکم .
رضوان – خب وقتی خودت دستور می دي موهام اینجوري باشه آرایشم اونجوري ، اون بنده ي خدا چه
تفصیري داره ؟
اخمی کردم .
من – مثلاً عقدمه ها !
رضوان – اخم نکن . آرایشت خراب می شه .
و رو به مامان گفت .
رضوان – نمی دونین که تا اینجا با چه بدبختی اي اومد ؟ شالش رو تا روي صورتش پایین کشیده بود .
مامان جلو اومد و شالم رو از دستم گرفت .
نگاه خاصی به موهاي پیچ دارم انداخت و با لبخند پرسید .
مامان – حالا این موها ایده ي کدومتون بوده ؟
رضوان – خودش . به شیما جون گفت می خوام موهام رو اینجوري کنی که شوهرم خوشش بیاد .
پشت چشمی نازك کردم .
من – دوست دارم امشب خوشگل باشم .
رضوان لبخندي زد .
رضوان – همه جوره به چشم اون بنده ي خدا خوشگلی وگرنه که انتخابت نمی کرد !
" بر منکرش لعنت " غلیظی گفتم و رو کردم به مامان .
من – حالا خوب شدم ؟
مامان با عشق نگاهم کرد .
مامان – ماه شدي مادر .
از لحنش لبخند به لب هام هجوم آورد .
مامان – برو زودتر حاضر شو .
سري تکون دادم و با نگاهی به لباساي راحتیش گفتم

@kilip_3angin ♥️?
? #part_360
♥️آدم‌وحـوا

من – منم همینطور .
و خیره به نقطه اي ، رفتم تو فکر . مگه می شد اون پویاي سمج با اون کینه ي شتري ساکت بمونه ؟ نکنه باز
هم نقشه داشت ؟ کاملاً دور از ذهن بود که پویا به این راحتی دست از سر من برداره .
رضوان – به جاي فکر کردن بیا برو حاضر شو !
برگشتم و نگاهش کردم . و تازه یادم افتاد هنوز تصمیم نگرفتم چه لباسی بپوشم !
غر زدنم شروع شد .
من – حالا چی بپوشم ؟
رضوان – خب همون لباسی که برات خریدن دیگه !
من – واي .. اون که بالاش فقط دو تا بند داره . ناچار می شم چادر سرم کنم !
رضوان – آخه با این موهاي پیچ تو پیچ لوله شده ت چه جوري می خواي جلوي عموشون شال سرت کنی؟
واي که بازم حاج عموش ....
اگر حاج عموش و پویا رو از روزگارمون حذف می کردیم ، بقیه ي مسائل و مشکلات خود به خود

1401/12/10 00:51

حل می شد .
این رو اون شب هم به امیرمهدي گفتم . همون شب قبل از ازمایش دادنمون .
اون شب اومد که حرفاي آخر رو بزنیم . که من همه چی رو براش توضیح بدم . گفت که می خواد همه چی رو
دقیق بدونه . و البته دلایل کارام رو . اینکه چرا به پویا علاقه مند شده بودم و رو چه حسابی می خواستم بهش
بله بدم ... اینکه چی شد که خودش رو انتخاب کردم و پویا رو رد .... اینکه روابط بین من و پویا چه جوري ادامه
پیدا کرد ... و خیلی چیزهاي دیگه .
حین حرف زدن من که تقریباً سعی داشتم با ریز بینی همه چی رو مو به مو براش توضیح بدم ، عصبانی شد ...
اخم کرد .... چند دقیقه اي قدم زد .... مشت به دیوار زد .... ولی در عوض ؛ با من تند نشد ... هوار نکشید .... داد
نزد .... حرمت شکنی نکرد .
مثل همیشه ، سعی کرد به خودش مسلط باشه .
مدیریت بحرانش عالی بود . تو بدترین شرایط سعی می کرد بهترین عکس العمل رو نشون بده . انگار خدا
ساخته بودش براي همچین کاري . وسط تنگناي روزگار ، خوب می تونست تنش ها رو مدیریت کنه ، که نه
سیخ بسوزه و نه کباب . و من دلم به همین کارش خوش بود که تو زندگیمون با تدبیر ، با مشکلات برخورد می
کنه و نمی ذاره شیرینی زندگیمون طعم گس و ناجور بگیره

@kilip_3angin ♥️?
? #part_361
♥️آدم‌وحـوا

با کمک رضوان لباس سبز رنگی که جزو خریداي عقدم بود ، تنم کردم . یه لباس ماکسی که بالاش فقط دو تا
بند نازك داشت و تا بالاي زانوم تقریباً به تنم می چسبید ، در عوض پایینش کمی آزادانه می ایستاد
رضوان هم لباسش رو عوض کرد . و اومد جلوي آینه ، کنارم ایستاد .
نگاهش کردم . لباس ماکسی ماشی رنگش بی نهایت برازنده ش بود . هم کاملاً پوشیده و هم بی نهایت شیک
بود . می دونستم که چادر سرش می کنه . به خصوص جلوي حاج عموي امیرمهدي .
با تحسین نگاهش کردم .
من – چه بهت میاد این لباس !
لبخندي زد .
رضوان – سلیقه ي مهرداده .
با حسرت لبخندي زدم ! کاش لباس منم سلیقه ي امیرمهدي بود ! چون محرم نبودیم لباسم رو ندیده بود .
براي خرید لباس من و مامان و رضوان با نرگس و طاهره خانوم رفته بودیم .
صداي مهرداد از پشت در اتاق حواسمون رو از اینه پرت کرد .
مهرداد – حاضرین ؟
رضوان به سمت در چرخید .
رضوان – آره . بیا تو .
مهرداد اومد داخل . تو کت شلوار خوش دوختش حسابی به دل می نشست . نگاهی پر مهر بهم انداخت .
مهرداد – به به . چه خوشگل شدي ! همین اول کاري می خواي پسر مردم رو دیوونه کنی ؟
پشت چشمی نازك کردم .
من – آدم که زن خوشگل می گیره باید فکر اینجاهاش هم باشه !
مهرداد – نگفتم که خوشگلی . گفتم خوشگل شدي . امیرمهدي صبح که از خواب بیدار می شی ببینتت تازه
می فهمه چه کلاه گشادي سرش رفته .
خم شدم

1401/12/10 00:51

و کفش پاشنه دارم رو در اوردم .
من – جرأت داري یه بار دیگه تکرار کن .
دوید سمت هال و با صداي بلند ، حین خندیدن گفت .
مهرداد – به جون خودم راست می گم . چشمات همچین پف می کنه آدم با چینیا اشتباه می گیرتت
می خواستم کفشم رو پرت کنم طرفش که صداي آیفون مانع شد .
صداي زنگ آیفون دوبار پشت سر هم نشون دهنده ي اومدن اولین گروه مهمونا بود . به نظرم زود اومده بودن
. نگاهی به ساعت انداختم . یعنی حاضر شدنمون نزدیک به یه ساعت طول کشیده بود !
سریع در اتاق رو بستم . و دستپاچه به رضوان گفتم .
من – واي .. حالا چیکار کنم ؟
اخمی کرد .
رضوان – آروم باش . مانتو سفیدت رو تنت کن و یه شال بنداز سرت و برو تو اتاق عقد . من برات چادر میارم .
از اونجام بیرون نیا . با همه از دور سلام و احوالپرسی کن . با این آرایش نیاي بیرون و همین اول کاري
شوهرت رو عصبانی کنیا !
من – واي خدا .... نمی شد یه امشب رو کوتاه بیاین ؟
اخمش بیشتر شد .
رضوان – نه خیر .
سریع کاري رو که گفته بود انجام دادم .
اولین مهمونا ، خونواده ي امیرمهدي بودن و خاله م اینا .
نرگس به محض ورود اومد تو اتاق عقد . اتاق قدیم مهرداد که حالا یه سفره ي گرد با تورهاي سبز و یاسی
رنگ در حاشیه ش داخلش پهن بود . تمام ظروف داخل سفره ، مروارید هاي یاسی رنگ بود که در کنار شمع
هاي بلند سبز رنگ جلو ي خاصی پیدا کرده بود .
نرگس در اتاق رو بست و اومد طرفم .
نرگس – واي چه ناز شدي . شالت رو بردار ببینم .
لبخندي زدم و شالم رو برداشتم .
با ابروهاي بالا رفته از ذوقش گفت .
نرگس – واي ... چیکار کردي !
من – خوشش میاد نرگس ؟
اخم ظریفی کرد .
نرگس – تو که می دونی برات می میره!

@kilip_3angin ♥️?
? #part_362
♥️آدم‌وحـوا

لبخند زدم .
رفت سمت در اتاق و طاهره خانوم رو صدا کرد . طاهره خانوم که وارد اتاق شد با تحسین نگاهی بهم انداخت .
طاهره خانوم – الهی دورت بگردم مادر . ماه بودي ماه تر شدي . برم بگم یه اسفندي برات دود کنن . می
ترسم خودم امشب چشمت بزنم .
" گفتم و به سمتش رفتم . بعد از روبوسی با طاهره خانوم ، نرگس در اتاق رو باز کرد و به
" خدا نکنه اي
رضوان اشاره کرد بیاد داخل اتاق .
رضوان بد ورود چادر سفید گل داري داد دستم و بعد رفت به کمک نرگس تا شمع هاي داخل سفره رو روشن
کنن .
چادر رو باز کردم و به کمک طاهره خانوم انداختم رو سرم . و جلوش رو کامل پایین کشیدم که اگر مردي داخل
اتاق اومد نتونه صورتم رو کامل ببینه .
با اومدن مهمونا و عاقد ، امیرمهدي اومد و کنارم نشست . سرم به قدري پایین بود که صورتم رو نمی دید .
ولی در عوض من از دیدنش تو اون کت شلوار قهوه اي شکلاتیش که با اینکه مد روز نبود ولی

1401/12/10 00:51

بهش می اومد
کیف کردم . کمی بهم نزدیک شد و کنار گوشم گفت .
امیرمهدي – خوبی ؟
با همون حالت جواب دادم .
من – خوبم . تو خوبی ؟
امیرمهدي – من عالیم .
انرژي توي صداش ، ذوق من رو هم بیشتر کرد .
غیر از بابا و آقاي درستکار و مهرداد ، بقیه ي مردا بیرون اتاق ایستاده بودن .
امیرمهدي خم شد و قرآن طلایی رنگ رو برداشت . بازش کرد و گذاشت روي پامون .
تور بزرگی بالاي سرمون قرار گرفت و با بلند شدن صداي عاقد ، همه سکوت کردن . از توي اینه شمعدون رو
به روم که به همراه همون قران طلایی و صد و ده تا سکه جزو مهریه م بود نگاهی به مامان که داشت روي
سرمون قند می سابید انداختم .
ي از ته دلم رو
لبخند و اشکش قاطی شده بود . نگاهم رو دوختم به آیه ها و منتظر شدم تا به وقتش " بله "
براي یه عمر زندگی در کنار امیرمهدي به زبون بیارم
لحظات خوشگل رمان?
@kilip_3angin ♥️?
? #part_362
♥️آدم‌وحـوا

بله ي امیرمهدي کل جمع مهمونا رو به واکنش واداشت و بعد از
" بله " که گفتم صداي صلوات بلند شد .
یه صلوات به خواست عاقد ، دست زدن و مهرداد هم با سوتاش هنرنمایی کرد .
بازار تبریک و ارزوي خوشبختی برامون داغ بود . بابا که اومد طرفمون بقیه کمی عقب کشیدن . به احترام بابا
هر دو بلند شدیم و ایستادیم .
بابا اومد نزدیک و با امیرمهدي دست داد . بدون اینکه دستش رو رها کنه ، آروم طوري که فقط ما بشنویم
گفت .
بابا – نمی گم دخترم دستت امانته که از الان به بعد هر دو دست هم امانتین ، فقط می خوام که هواي
همدیگه رو داشته باشین .
امیرمهدي لبخندي زد .
امیرمهدي – قول می دم پشیمونتون نکنم از اینکه دخترتون رو بهم دادین .
بابا دستی روي شونه ش گذاشت .
بابا – ایمان دارم که همینطوره و رو قولت حساب می کنم .
بعد هم برگشت سمت من و اغوشش رو باز کرد . مثل بچه ي نیازمند اغوش پدر ، خودم رو میون دستاش جا
دادم .
سرم رو بوسید و کنار گوشم گفت .
بابا – از الان همه ي بزرگی و ابهت مردت به توئه . سعی کن مردت رو همیشه تو اوج نگه داري . هیچ وقت
کاري نکن که به خاطر تو سرافکنده باشه !
از اغوشش بیرون اومدم . با پلک فشردن بهش اطمینان دادم که براي زندگیم همه جوره تلاش می کنم .
با سیاست طاهره خانوم اتاق عقد خلوت شد و همه بیرون رفتن .
آخرین نفر نرگس بود که وقتی دید همه رفتن ، آروم گوشه ي چادرم رو کشید و از سرم انداختش ، بعد هم
سریع به سمت در نیمه باز که رضوان کنارش ایستاده بود رفت و حین رفتن گفت .
نرگس – خودم میام صداتون می کنم . راحت باشین .
در اتاق که بسته شد من موندم و مردي که پشت سرم ایستاده بود و می دونستم دل توي دلش نیست.
زنگ صداي مرتعشش مطمئن ترم کرد .
امیرمهدي –

1401/12/10 00:51

نمی خواي برگردي ببینمت خانومم!؟
لبخندي زدم و برگشتم .
لبخندش ، همون که براي من خلاصه ي بهشت بود ؛ رو لبش خودنمایی می کرد .
امیرمهدي – قصد جونم رو کردي ؟
اروم اومد به سمتم . دستم رو گرفت و وادارم کرد چرخی بزنم .
هنوز کامل به سمتش برنگشته ، میون دستاش محسور شدم . گرماي بدنش به پوست داغم ، التهاب می داد .
آروم کنار گوشم زمزمه کرد .
امیرمهدي – شیطونه می گه بی خیال جمعیت بیرون بشم !
خندیدم .
من – مگه شیطون جرأت داره با تو حرف بزنه ؟
سرش داخل موهام فرو رفت . نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي – شیطون که نه . ولی این تن و بدن چرا .
خودم رو بهش چسبوندم .
من – مگه تن و بدن حرف می زنن ؟
گرماي لب هاش روي شونه ي بر.هنه م التهاب درونم رو بیشتر کرد .
امیرمهدي – چقدر این خوشگله !
سرم رو چرخوندم ، ببینم منظورش چیه که دیدم خیره ست به ماه گرفتگی روي سر شونه م . یه ماه گرفتگی
کوچیک .
سرم رو به سرش تکیه دادم .
من – از روزي که به دنیا اومدم این نشونه رو دارم .
امیرمهدي – خیلی خوشگله . دوسش دارم .
خیره شدم به چشماش که بسته شد . آروم و با لحن خاصی گفت .
امیرمهدي – مارال !
برگشتم و ....
با صداي تقه اي به در هر دو مثل برق گرفته ها از هم دور شدیم . نفس نفس می زدیم .
دستم رو روي لب هام گذاشتم . حس از لب هام رفته بود .

اقا مبارک باشه? حقیقتا جون هممون درومد تا اینا رسیدن ب هم.. صدای کل زدنتون پیویم نمیاد??

@kilip_3angin ♥️?
? #part_363
♥️آدم‌وحـوا

امیرمهدي کلافه دستی به صورتش کشید و به شخص پشت در که بی وقفه در می زد " بله " اي گفت .
در اتاق چند سانتی باز شد و دستی حاوي گوشی من وارد اتاق شد . صداي نرگس هم پشتش .
نرگس – ببخشید . ولی گوشی مارال چندبار زنگ خورد . گفتم شاید کسی کار واجبی داره .
آروم رفتم و گوشیم رو گرفتم . تشکري هم کردم .
نرگس که دوباره در اتاق رو بست ، گوشیِ تو دستم صداش بلند شد .
اسم پویا بهم دهن کجی کرد . ناباور گوشی رو نگاه می کردم . اسمش خاموش و روشن می شد . اگر
امیرمهدي ناراحت می شد که هنوز اسم و شماره ش رو داشتم چی ؟
ي بهش فرستادم . باید همین امشب کامم رو زهر می کرد ؟
تموم حس خوبم پر زد و رفت . " لعنت "
ي گفت و گوشی رو از دستم بیرون
امیرمهدي اومد کنارم و گوشی رو نگاه کرد . با دیدن اسم پویا " ببخشید "
کشید . جواب داد .
- بله ؟
..... -
- بله . شناختم .
......... -
- بفرمایید .
..... -
- مگه بازم حرفی مونده ؟
.......... -
- گوش می کنم .
آب دهنم رو به زور قورت دادم . صداي جمعیت بیرون اتاق زیاد بود . به طوري که امیرمهدي از در فاصله
گرفت .
خیره بودم بهش . بازم پویا می خواست بلواي دیگه اي به پا کنه ؟ نه ... حق نداشت همین اول کاري

1401/12/10 00:51

همه چیز
رو به هم بریزه .
رفتم و مقابل امیرمهدي ایستادم . نگاهش نشست روي چشمام .
امیرمهدي – من و خانومم چیزي از هم مخفی نداریم
-
- که چی ؟
................ -
- ماه گرفتگی ؟
نگاهش چرخید سمت شونه م .
........ -
پلک رو هم گذاشت و نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي – عیار سنجش غیرت من ، گستاخی تو نیست . اگه تو می خواي با افتخار از دست درازیت به حریم
کسی ، سو استفاده کنی میل خودته . غیرتم الان به کار میاد که بگم حاضر نیستم وقتم رو که متعلق به
همسرمه به پاي حرفاي بیهوده ي تو تلف کنم . خدافظ .
و گوشی رو قطع کرد و گرفت به سمتم .
با تردید دست جلو بردم و گوشی رو گرفتم .
من – از ماه گرفتگیم ...
نذاشت ادامه بدم . با لبخند گفت .
امیرمهدي – نصف جمعیت بیرون می دونن رو شونه ت ماه گرفتگیه . به قول خودت از وقتی به دنیا اومدي
داشتی . پس همه می دونن .
از این همه خوبی و درایتش ، خجالت کشیدم . مرد من تندیسی از شعور و فرهنگ بود .
سر به زیر گفتم .
من – حواسم نبود اسمش رو حذف نکردم .
امیرمهدي – حذف نکن . بهتره شماره ش رو داشته باشی که هر وقت زنگ زد بدونیم پویاست و خودمون رو
براي حرفاي خاله زنکیش آماده کنیم . اونم دلش خوشه اینجوري داره ما رو به هم می ریزه .
سر بلند کردم .
من – ممنون . به خاطر همه چی .
لبخندش رو بهم هدیه داد .
امیرمهدي – تو زندگیمی . آدم به زندگیش نه اخم می کنه و نه شک . بریم پیش مهمونا . فقط ...

@kilip_3angin ♥️?
? #part_364
♥️آدم‌وحـوا

نگران نگاهش کردم .
من – فقط ؟
خندید با صدا .
امیرمهدي – من امشب اینجا می مونم . اصلاً به ذهنت خطور هم نکنه که از امشب یه شب رو بدون تو بخوابم
.
خندیدم . خودش رو دعوت کرده بود .

~•~•~•~~•~•~•~••~•~~•

امیرمهدي – مارال ! مارال ! بیدار شو دیگه خانوم .
نمی ذاشت بخوابم . هنوز بیست و چهار ساعت از عقدمون نمی گذشتا !
من – واي امیرمهدي . دو دقیقه به دو دقیقه داري صدام می کنی .
دستی به موهام کشیده شد . و صداش از نزدیک به گوشم خورد .
امیرمهدي – بلند شو خانوم . بچه ها زنگ زدن همگی بریم بیرون . می خوایم ناهار بیرون بخوریم .
چشمام رو نیمه باز کردم .
من – یعنی کیا ؟
لبخندي زد .
امیرمهدي – قربون اون چشماي پف کرده ت برم . غیر از برادر شما و خانومشون و خواهر من و شوهرش ، کی
هست که بخوایم باهاش بریم بیرون ؟
دستی به چشمام کشیدم و به یاد حرف دیروز مهرداد خندیدم .
من – هیچکی . الان بلند می شم .
بو.سه اي روي پیشونیم زد .
امیرمهدي – دارن راه می افتن .
نفس عمیقی کشیدم . عطر تنش رو دوست داشتم .
نگاهی به تشک دو نفره اي که شب توي اتاقم انداختم ؛ کردم . بالشتش رو برداشته بود و گذاشته بود رو تختم
579
و

1401/12/10 00:51

همین حرف
شب قبل در کمال پر رویی به مادر و پدرش گفت که " شما برین . من پیش خانومم می مونم "
باعث خنده ي دو تا خونواده شد و پدرش هم رو به بابا گفت .
- اگر شما اجازه بدین عروسیشون رو سریع تر راه بندازیم . اینجوري هر شب مزاحم شما هستن .
و بابا با خنده قبول کرده بود .
بلند شدم و دست و صورتم رو شستم . بعد از خوردن صبحانه ي مختصري ، لباس پوشیدیم .
با اومدن بچه ها ، همگی راه افتادیم .
راه که افتادیم پخش ماشین رو روشن کرد . صداي احسان خواجه امیري تو ماشین پیچید .
ناباور گفتم .
من – واي امیرمهدي ! این آهنگ ....
خندید .
امیرمهدي – چیکار کنم دیگه . گفتم یه سی دي بخرم که خانومم وقتی می شینه تو ماشین حوصله ش سر نره
.
در مقابل اون همه خوبی واقعاً کم آورده بودم !
سرم رو کج کردم .
من – مرسی .
خندید و همونجور که نگاهش به خیابون بود جواب داد .
امیرمهدي – گفته بودم که زندگیمی . من براي زندگیم همه کار می کنم .
بعد با شوق گفت .
امیرمهدي – بستنی می خوري ؟
خندیدم .
من – نیکی و پرسش ؟
ماشین رو کنار خیابون پارك کرد . حین پیاده شدن گفت .
امیرمهدي – چه مدلی می خوري ؟
من – میوه اي قیفی !
خندید
امیرمهدي – جون من وسط خیابون لیس نزنیا !
" باشه " اي گفتم .
خندیدم و
رفت سمت ماشین بچه ها و همراه رضا که پیاده شده بود ؛ رفتن براي خرید بستنی .
منم پیاده شدم و رفتم کنار نرگس و رضوان ایستادم .
رضوان دوتا دستش رو به هم مالید .
رضوان – پیشنهاد هر کی بود خدا خیرش بده . بدجور هوس بستنی کرده بودم .
خندیدم .
من – پیشنهاد امیرمهدي بود .
و نگاهم رو دوختم به اون سمت خیابون که امیرمهدي داشت بستنی قیفی رو از فروشنده می گرفت .
با دست پر راه افتادن بیان این طرف .
نگاهم به امیرمهدي بود . دستش رفت سمت جیبش . احتمال دادم گوشیش در حال زنگ زدن باشه . چون
دستش پر بود نمی تونست جواب بده . همونجور که حواسش به جیبش بود نگاهم کرد و از خیابون رد شد .
لبخندي بهش زدم .
لبخندي بهم زد .
ولی صداي جیغ کشیده شدن لاستیک هایی گوش هام رو به بازي گرفت . امیرمهدي به آسمون بلند شد و
مقابل پاهاي من روي زمین افتاد .
نگاهم به مایع قرمز رنگی که زمین رو فرش می کرد ثابت موند .
و یکی انگار میون نفس هاي تندم تو گوشم نجوا کرد " ساده ي ساده از دست میروند همه ي آن چیزها که
سخت سخت به دست آمدند ! "

1401/12/10 00:51

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

شبتون بخیر عشقا???
بقیه پارت فردا میزارم?

1401/12/10 00:52

پاسخ به

♥️✨♥️✨♥️✨ #برزخ_ارباب #پارت_527 پوزخندی زدم و همینطور که دستام رو بغل میکردم، گفتم: _ حق انتخاب؟ _ آ...

...

1401/12/10 02:51

پاسخ به

? #part_61 ♥️آدم‌وحـوا ابرویی بالا انداخت . درستکار – تنها اومدین سفر ؟ من – آره . قرار بود تو کیش ...

.

1401/12/10 07:07

پاسخ به

رو نابود میکنی اما نمیفهمی یا نمیخوای که بفهمی! دستاش رو با عصبانیت پس زدم و از پشت لایه ی اشکی که ر...

..

1401/12/10 17:29

پاسخ به

که حاصل از سرعت هواپیما بود به دسته ي کنار صندلیم چنگ انداختم . هواپیما اوج گرفت . همیشه از این قسمت...

..

1401/12/10 18:29

نقطه ها جریانشون چیه ??

1401/12/10 18:41

پاسخ به

نقطه ها جریانشون چیه ??

ینی تااینجاخوندم گمش نکنم?

1401/12/10 18:47

پاسخ به

ینی تااینجاخوندم گمش نکنم?

???

1401/12/10 20:00

پاسخ به

برگشتی نداشته باشه ، لبخندي بزنم . من – طوري نشده که پویا ! چرا عصبانی می شی . باور کن اصلاً آمادگی ...

..

1401/12/10 21:42

چرا نزاشتید??

1401/12/11 00:25

پاسخ به

ینی تااینجاخوندم گمش نکنم?

خب چرا جستجو نمیزنید

1401/12/11 00:25

حالا یه نقطه چیکارتون داره ????

1401/12/11 00:54

پاسخ به

میزنم میره روهمون پارتی که خوندم??

نه تو کاردرست انجام میدی با بقیه هستم که گیر دادن??

1401/12/11 00:58