رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

ارسال شده از

nini.plus/@mancherz
بیاید بازی منچرز?????
اگه یافت نشد .جستجو بزنید منچرز

1401/12/11 00:59

من همچنان منتظر پارتم

1401/12/11 01:22

پاسخ به

نمیاره??بعدش یادم میره پارت چندهستم

پ راحت باش??

1401/12/11 11:19

سلامممم

1401/12/11 14:29

خوبینن جیگراا

1401/12/11 14:29

حاظرین پارت جدید برزخ ارباب بزارم

1401/12/11 14:30

کیا هستن?

1401/12/11 14:30

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_536

به سمت انتهایی ترین مبل داخل سالن رفتم و نشستم؛ بهراد هم کیفش رو از روی زمین برداشت و گفت:
_ من میرم داخل اتاقم اما اینو بدون که این خونه دوربین داره و من از داخل دوربین چک میکنمت و زیر نظر دارمت
سرم رو به نشونه ی فهمیدن تکون دادم تا گورش رو گم کنه و بره.
وقتی که رفت، با دستام صورتم رو گرفتم و به اشکام اجازه ی پایین ریختن دادم.
میدونستم که قطعا انتخابم اون شیخ های عرب حال به هم زن نبود و مجبور بودم بهراد رو انتخاب کنم اما...اما چی میشد که یه راه بهتر جلو پام قرار داده میشد؟
چی میشد اگه میتونستم فرار کنم و برگردم پیش خونوادم!
دلم برای مامان، بابا، خاله، مینا و حتی...حتی دلم برای میلاد هم تنگ شده بود.
چی میشد اگه یبار دیگه میلاد رو میدیدم یا از اینکه حالش خوبه و مشکلی نداره مطمئن میشدم!
کاش از مامان بابا هم یه خبری میگرفتم و متوجه میشدم که دارن چیکار میکنن و تو چه وضعیتی ان...
کاش، کاش، کاش و هزار کاش دیگه، میدونستم که اینجا نشستن و حسرت خوردن هیچ فایده ای واسم نداشت!
اینم میدونستم که حتی نمیتونم فرار کنم و برگردم پیش خونوادم چون قبل از اینکه بهشون برسم، بهراد یه بلایی سرشون میاورد و اینطوری من نابود میشدم...
از روی مبل پاشدم و با اعصاب خوردی مشغول راه رفتن شدم.
خدایا خودت یه راهی جلوی پام بذار، خودت کمکم کن تا از زندگی نکبتی نجات پیدا کنم.
_ خب؟ تنها موندی؟ فکراتو کردی؟ به نتیجه رسیدی؟
با شنیدن صدای بهراد از فکر بیرون اومدم و به سمتش برگشتم و گفتم:
_ قرار نبود تصمیمی بگیرم که بخوام به نتیجه ای برسم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_537

سینی قهوه ای که تو دستش بود رو روی میز گذاشت و گفت:
_ چرا دیگه، قرار شد بین بدتر و بدترین یکی رو انتخاب کنی
سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم:
_ بدتر
_ خوبه، پس منو ترجیح دادی
_ انتخاب دیگه ای دارم؟
_ انتخاب عاقلانه نه ولی احمقانه چرا
پوفی کشیدم و چیزی نگفتم که سینی رو به سمتم هول داد و گفت:
_ قهوه بخور
یکی از فنجون ها رو از داخل‌ سینی برداشتم، یکم ازش خوردم.
بهراد هم مثل همیشه قهوه ی داغ و تلخش رو یه نفس خورد و گفت:
_ خب بریم سراغ بحث بعدی
_ چه بحثی؟
_ ازدواج داخل ایرانمون که به لطف تو نابود شد و نیمه کاره موند
فنجون رو روی میز گذاشتم و با اخم گفتم:
_ چرا به لطف من؟
_ چون تو به پلیسا خبر دادی
پوفی کشیدم و زیرلب گفتم:
_ انگار اون همه تو گوش خر یاسین خوندم
_ چی گفتی؟
_ گفتم من پلیسارو خبر نکردم
_ اما یه چیز دیگه شنیدم
_ اشتباه شنیدی
چشم غره ی وحشتناکی رفت و گفت:
_ شنیدم، درست هم

1401/12/11 14:37

شنیدم اما همین یه دفعه رو میبخشم، حواست باشه تکرار نشه دیگه
نگاهم رو ازش گرفتم و چیزی نگفتم که با همون لحن تند، گفت:
_ الان باید ازدواج کنیم، من دیگه صیغه و این حرفارو قبول ندارم و تو باید بشی زن قانونی و رسمی و شرعیِ من!
یکی از ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
_ تو شرع رو هم قبول داری؟
_ آره
پوزخندی زدم و چیزی نگفتم که از روی مبل پاشد و گفت:
_ همین الان پاشو تا بریم محضر عقد کنیم
_ الان؟!
_ آره از قبل هماهنگ شده

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_538

_ کلاً فکر همه جا رو کردی!
_ اینکه آدم هرجایی از دنیا رفیق داشته باشه به همین درد میخوره دیگه
_ میشه امروز نریم؟
_ چرا
_ نمیدونم
دستاش رو پشت سرش گذاشت و با پررویی تمام گفت:
_ باشه نمیریم اما مشکلی نداری که امشب بدون محرم بودن زیر من بخوابی؟ آخه یادمه قبلنا مشکل داشتی!
لبم رو گاز گرفتم و با اخم نگاهم رو به زمین دوختم که بلند خندید و گفت:
_ الان یعنی خجالت کشیدی؟
_ آره اما نه واسه خودم، بلکه واسه تو
_ چرا
_ خجالت نمیکشی انقدر راحت حرف میزنی راجع به این مسئله؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_ خجالت؟
_ آره
_ چرا باید خجالت بکشم درحالی که تو حتی از من حامله هم شده بودی
با یادآوری اون بچه نمیدونم چرا یهویی غم‌ تمام وجودم رو گرفت و قلبم رو به درد آورد!
درسته که ناخواسته بود...
درسته که حاصل یه تجاوز بی رحمانه بود...
درسته که من خوشحال نبودم از اون اتفاق...
اما، اما دلم گرفت از اینکه از بین رفت، دلم گرفت از اینکه یه تیکه از وجودم شده بود و من دوستش نداشتم و نتونستم بهش وابسته بشم!
_ چرا بغض کردی؟
از فکر بیرون اومدم و همینطور که آب دهنم رو قورت میدادم تا بغضم نشکنه، گفتم:
_ بغض نکردم
_ من تمام حالتهای تو رو میشناسم
_ بیشتر از خودم که من رو نمیشناسی
چشماش رو آروم باز و بسته کرد و گفت:
_ میشناسم
بدون اینکه چیزی بگم فقط نگاهش کردم و به این فکر کردم که چرا بهراد اینطوریه؟
یه لحظه عصبی، یه لحظه خوش اخلاق، یه لحظه مهربون و یه لحظه ترسناک!
_ پاشو، پاشو آماده شو که کم کم بریم عقد کنیم و من خیالم راحت بشه...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/12/11 14:37

سه پارت از برزخ ارباب

1401/12/11 14:37

آدم و حوا رو بزاااااار

1401/12/11 15:37

سلام گلم پارت جدید آدم وحوانیومده؟ ماروگذاشتی توخماری شدید

1401/12/11 16:50

من از دیروز منتظر پارت آدم و حوام

1401/12/11 17:48

نه ادامه داستان آدم و حوا رومی گم نیومده؟کاملش کجاس بخونم؟

1401/12/11 17:58

زهرا جان چرا نمیزاری تعداد پارت آدم حوا ک داری زیاد بزار????

1401/12/11 23:08

سلام

1401/12/11 23:48

واقعا معذرت میخوام سرم خیلی شوغ بود

1401/12/11 23:49

الان میزارم

1401/12/11 23:49

پاسخ به

نه ادامه داستان آدم و حوا رومی گم نیومده؟کاملش کجاس بخونم؟

تو روبیکا هس گلم

1401/12/11 23:49

پاسخ به

آدم و حوا رو بزاااااار

چشممممم

1401/12/11 23:49

? #part_365
♥️آدم‌وحـوا

وقتي دنیات جلوی چشمات رو به پایان باشه ، نفس کشیدن سخت مي شه.
انگار حجم عظیمي از هوا تو گلوت گیر کرده و باال نمیاد .
بعد تو هي تالش مي کني تا اون حجم رو یا به ریه بكشي
و یا به بیرون پرت کني تا بتوني امیدی به زندگي داشته باشي . اما به جای اینكه تالشت به جایي برسه اوضاع بدتر
مي شه . اون حجم بزرگ و بزرگتر مي شه و مي فهمي لحظه به لحظه داری ناتوان تر مي شي.
من اینجوری بودم . همین حال رو داشتم . داشتم جون مي دادم.
همون موقع که امیرمهدی پرت شد جلوی پاهام و نیمي از صورتش مماس شد با اسفالت خیابون .
همون موقع که لبخند روی لبهاش به خاطر کوبیده شدن به زمین کج و کوله شد . همون لحظه که سفیدی چشماش بي فروغ شد و پلكاش بسته همون موقع که صدای جیغي شبیه به صدای نرگس از کنار گوشم بلند شد .
همون موقع که آدم های داخل خیابون به سمتمون هجوم آوردن و ماشین های عبوری ایستادن و سرنشینانشون پیاده شدن .
همون موقع که لبخند پیروزمند پویا از داخل ماشینش سر احساسم رو گوش تا گوش برید و چشم من ناباور به گوشه ی ماشینش که چند قطره خون بهش پاشیده بود مات موند.
همون موقع که خوني که از زیر بدن امیرمهدی روون بود ، تا کنار کفش های پاشنه دارم رسید . کفش هایي که با
دیدنش صدای امیرمهدی تو گوشم اکو شد که "من نمي دونم چرا شما خانوما انقدر به کفش پاشنه بلند عالقه دارین ! بقیه ی کفشا کفش نیست ؟ "
صداهای گنگي میون بهت به گوشم مي رسید ولي

@kilip_3angin ♥️?
? #part_366
♥️آدم‌وحـوا

هیچكدوم رو واضح نمي شنیدم . چشمام مي دید و من
تمرکزی روی دیدم نداشتم.
مي دیدم افرادی به سمت پویا هجوم بردن و دیدم که
کسي با مشت به صورتش مي کوبید . و چقدر اون شخص
شبیه مهرداد بود.
مي دیدم که رضا کنار امیرمهدی نشسته . و نمي فهمیدم
چطور ماشین به امیرمهدی خورد و به رضا نخورد!
مي دیدم که نرگس داره خودکشي مي کنه و رضوان از
استیصال دور خودش مي چرخه و من هنوز روی پاهام
ایستاده بودم.
تنها چیزی که به خوبي حس مي کردم ، سرمایي بود که از
نوك انگشتام وارد بدنم شده بود و به سرعت به داخل
بدنم رسوخ مي کرد.
و من تو آخرین روز مرداد حس مي کردم چقدر زمستون
زود به شهرمون رسیده . و بعد فهمیدم زمستون به زندگي من زده که مردم این شهر بزرگ هنوز هم با گرمای
تابستون دست و پنجه نرم مي کنن.
وقتي با فشار دست هایي به زور سوار ماشین شدم و پشت
آمبوالنس فوریت های پزشكي راه افتادیم هیچ حسي
نداشتم . انگار در عین بیدار بودن به خواب عمیقي فرو
رفته بودم که من رو از دنیای اطرافم جدا کرده بود.
وقتي باز هم به زور از ماشین پیاده شدم ، نیروی جاذبه ی

1401/12/11 23:51

شخص خوابیده روی تخت متحرك ، من رو به دنبالش
کشید . پاهام به هوای اون نیرو شروع کرد به حرکت . اما اون تخت سریع تر پیش مي رفت و بقیه هم دنبالش مي دویدن .
روپوش های سرمه ای ، روپوش های سفید برای دقایقي تخت رو نگه داشتن ، چیزی رو تو چشما و بدن امیرمهدی چك مي کردن و من به دنبال اون نیرو پیش مي رفتم که شاید بهش برسم . اما باز هم قبل از رسیدن من تخت با سرعت بیشتری روون شد و من باز هم عقب موندم.
زودتر از من درهایي رو به کنار زد و وارد جایي شد که روی درهاش عالمت ورود ممنوع اعصاب آدم رو متشنج ميکرد.
بچه ها خیره به درهای بسته شده پشت سر تخت ، همونجا ایستادن و من خیلي عقب تر نیروم تحلیل رفت.
هیچ *** حواسش به من نبود که داشتم جون مي دادم

@kilip_3angin ♥️?
? #part_366
♥️آدم‌وحـوا

وقتي دیدم دنیام رو روی اون تخت بردن و نمي دونستم قراره چه بالیي سرش بیارن .
تمرکز نداشتم . توان فكریم به شدت پایین اومده بود . و نمي فهمیدم داره چي پیش میاد!
فقط نظاره گر آدم ها بودم.
یكي با لباس سفید به سمت اون در مي دوید ، سراسیمه و نگران . و دیگری از اون درها بیرون مي زد در حالي که اخمي روی پیشونیش بود یكي عكس بزرگي به دست به حالت دو ، از درها عبور مي
کرد و یكي دیگه حین رفت و آمد به افراد دیگه دستوراتي مي داد ، با صدای بلند.
و من همچنان کنار دیواری زانو به بغل گرفته فقط نگاه مي کردم.
هیچكس جواب درستي به سوا ل های مهرداد و رضا نمي داد . همه پاسخ رو موکول مي کردن به زمان اومدن دکتر
.دکتری که نمي دونم کي وارد اتاق عمل شده بود!
من تو اون لحظات هیچي نمي فهمیدم . تنها چیزی که مي شنیدم صدای جیغ الستیك های ماشین بود . شده بودم مثل همون شبي که پویا قصد جون من رو کرده بود .
همون شبي که صدا و نور ماشین ، من رو برده بود به لحظه ی سقوط هواپیما . همون غرش ... همون اضطراب ...
همون ناامیدی....
نفهمیدم کي به مادر و پدر امیرمهدی خبر داد . که نیم ساعت بعد تو بیمارستان بودن . البته همراه حاج عموش...
همون عمویي که امیرمهدی خیلي قبولش داشت.
و چه جالب که از کنارم گذشتن اما من رو ندیدن .
نمي فهمیدم من نامرئي شدم یا انقدر کم اهمیت شدم که
نه کسي سراغم رو مي گرفت و نه دنبالم مي گشت!
درد داره بین جمع باشي و تنها...
درد داره کسي حالت رو نفهمه ....
درد داره کسي یادش نباشه تویي هم وجود داشتي .... درد
داره....
طاهره خانوم شل و وارفته ، به کمك نرگس روی نیمكني نشست و نرگس هم کنارش . رضوان براشون یه لیوان آب آورد . چرا کسي دست من یه لیوان آب نمي داد ؟
پدر امیرمهدی تسبیح به دست عرض راهرو رو باال و پایین مي کرد . مهره های تسبیح سفیدش دونه به دونه زیر

1401/12/11 23:51

انگشتاش رد مي شد و ذکری زیر لب مي گفت

@kilip_3angin ♥️?
? #part_367
♥️آدم‌وحـوا

حاج عمو هم با رضا و مهرداد حرف مي زد . حرفي بینشون
رد و بدل شد که باعث شد حاج عمو ، پدر امیرمهدی
رو صدا کنه و با پیوستنش همهمه ای شكل گرفت.
اخمای حاج عمو بدجور تو ذوق مي زد . گره بین ابروهاش بیشتر از یه اخم ساده ی از روی نگراني بود.
با اومدن مامان و بابا ، همهمه ی به وجود اومده بالا گرفت .
و من اینبار حرف ها رو به وضوح مي شنیدم.
صدای بابا بلند بود و واضح.
بابا –تو خودت پویا رو دیدی ؟
مخاطبش مهرداد بود ... ولي خان عمو مداخله کرد.
عمو –داره مي گه گرفته پسره رو زده . بعد شما مي گي
خودش پویا رو دیده ؟
چقدر عصبي حرف مي زد . و تازه این جور حرفش درباره
ی مهرداد بود "داره مي گه "یعني برادرم شایسته ی احترام نبود ؟
صدای اعتراض پدر امیرمهدی خیلي پایین بود.
-آقا داداش!
عمو –نه بذار بگم . زدن پسرمون رو ناکار کردن . من که
روز اول بهت گفتم داداش اینا وصله ی تن شما نیستن!
نگفتم ؟ نگفتم دخترشون به درد امیرمهدی نمي خوره ؟
معلوم نیست بین این خانوم و اون به اصطالح نامزد
قبلیش چي بوده که اومده این بچه رو به این روز انداخته!
بابا سعي داشت با بهترین لحن جواب خان عمو رو بده.
بابا –آقای درستكار ! پویا فقط خواستگاری کرده بود و یه
مدت اجازه گرفته بودن برای اشنایي بیشتر . چرا این
حرفا رو مي زنین ؟
عمو –اِ ؟ از کجا معلوم که دخترت فیلش یاد هندوستان
نكرده باشه ؟ دیده امیرمهدی دست بردار نیست با یه
نقشه ی حساب شده از سر راه برداشتنش.
بابا –این حرفا چیه ؟

@kilip_3angin ♥️?
? #part_368
♥️آدم‌وحـوا

مامان با چشمای گریون به طرف طاهره خانوم رفت . و
کنارش نشست . نرگس از کنارشون بلند شد و رفت طرف
دیگه . انگار از بودن مامان ناراحت بود . شاید هم نخواست
بشینه و به حرفاشون گوش بده.
نمي فهمیدم مامان چي مي گه ولي طاهره خانوم فقط
دست هاش رو گرفت . بدون اینكه نگاهش کنه.
و این رو گرفتن در عین لمس دست ها یعني چي ؟
چرا مغزم کمك نمي کرد تا تعبیر کنم این حرکات رو ؟
باز صدای داد خان عمو باال رفت.
عمو –به خداوندی خدا یه مو از سر این بچه کم بشه
دخترت رو به عزا مي شونم!
و بابا فقط نگاهش کرد.
هیچي نگفت . و من نفهمیدم از سر احترام جواب نداد یا
اینكه مثل خان عمو من رو مقصر مي دونست.
بازم صدای اروم اعتراض پدر امیرمهدی نگاهم رو به سمتش کشید.
-آقا داداش!
و باز ذهن گنگ من نفهمید اعتراضش به این بود که چرا
این حرفا رو مي زنه یا منظورش این بود که بیمارستان
جای این حرفا نیست و بهتره بعداً در مودش حرف بزنن!
هر کدوم معني و مفهوم خودش رو داشت .

1401/12/11 23:51

و این فكر
دیوونه م مي کرد که یعني همه ی اون جمع من رو مقصر
مي
دونستن ؟
با صدای درمونده ی مامان ، همه ی نگاه ها برگشت
سمتش.
مامان –مارال کجاست ؟
نگاه پرسشگر بابا روی تك تكشون نشست و نگاه بقیه به
هم دوخته شد.
کسي مي دونست من کجام ؟ نه....

@kilip_3angin ??
? #part_369
♥️آدم‌وحـوا

سر به دیوار تكیه زده نگاهشون مي کردم.
نگاه ها به هم پرسشگر شد.
صدای خان عمو رو اعصاب به هم ریخته م خط صدا داری
کشید.
-هه ! حتماً با نامزد سابقشون فرار کردن . و االن دارن به
ریش همه ی ما مي خندن !
اما انگار کسي حواسش به لحن پر از تمسخرش نبود که
چشم ها شروع کرد به چرخیدت تو سالن و راهروی
بیمارستان .
و چه جالب نگاه دو پدر رو صورتم خشك شد .
نگاهشون کردم پر درد . هنوز درد ندیده شدن همراهم بود
به همراه درد تهمت هایي که بهم زده بودن ! ... زده
بودن ؟ ... نه ... زده بود ... خان عموش تهمت زده بود.
هر دو همزمان به سمتم اومدن و نگاه دیگران رو به سمتم کشیدن
بابا دست به سمت صورتم آورد و پدر امیرمهدی دست به
زیر بازوم انداخت.
بابا آروم پرسید ؟
-خوبي بابا ؟
پر بغض نگاهش کردم . مي شد خوب باشم وقتي تموم
دنیام تو اون اتاق عمل بود ؟
لب باز کردم بگم "نه .. خوب نیستم "که پدر امیرمهدی
گفت:
-بلند شو بابا جان . برو خونه . حالت خوب نیست . ممكنه
اینجا زیاد معطل شیم.
ملتمس نگاهش کردم . یعني نمي خواست اونجا بمونم ؟
-سالم .... چي ... شده ؟ ... خوبه ؟
صدای نفس زنون دوتا زن ، با هم ادغام شده بود . صدای
جدی زن عموی امیرمهدی و صدای اعصاب خرد کن ملیكا.
@kilip_3angin ❤️?
? #part_370
♥️آدم‌وحـوا

برای چي اومده بودن ؟ که بگن هنوز هم ملیكا برای امیرمهدی نگرانه ؟
از این بدتر مي شد ؟ حتماً خان عمو جلوی اونا هم مي خواست هر چي به دهنش میاد بهم بگه!
خان عمو شروع کرد به توضیح هر چي که مي دونست و از نظر خودش درست بود و نرگس با سرعت اومد نزدیك من.
زیر بازوم رو از دستای پدرش بیرون کشید و در حین فین
فین کردن بلند گفت:
-کجا بره ؟ بمونه و مطمئن بشه حال امیرمهدی خوبه بهتره
. بره خونه دیوونه مي شه.
و صدای طاهره خانوم از جایي نزدیك ، کمي مرهم روحم شد.
-بیا مادر پیش خودم بشین.
و انگار روی صحبتش با بقیه باشه ادامه داد.
-مراعات حال این نو عروس رو بكنین . جون تو تن این بچه نمونده.
و چقدر سعي داشتن حال زار خودشون رو نشون ندن .
شاید این حس اطمینان از خوب شدن امیرمهدی که تو لحنشون بود من ناامید رو امیدوار کرد که جون به پاهام
برگشت.
وقتي کنار طاهره خانوم جا گرفتم پدر امیرمهدی تسبیح
تو دستش رو به سمتم گرفت.
-بیا بابا جان . ذکر آرومت مي کنه . نگران نباش خدا

1401/12/11 23:51

بزرگه.
نگاهش کردم . پلك بر هم گذاشت و با تكون دادن سرش بهم اطمینان رو تزریق کرد.
و من دل بستم به بزرگي خدا.
نور امید تو دلم سوسو زد و حالم کمي بهتر شد گرچه که هنوز هم زخم خورده ی حرفای دقایق پیش بودم

@kilip_3angin ♥️?
? #part_371
♥️آدم‌وحـوا

ملیكا رو به روم به دیوار تكیه داد و کینه توزانه نگاهم کرد
. انگار من با ماشین به امیرمهدی زده بودم ! هیچ فكر
نمي کرد که حال من خیلي بدتر از چیزیه که نشون مي دم
. که من همه ی دنیام تو اتاق عمل بود . یعني
امیرمهدی دنیای اونم بود ؟
شروع کردم به ذکر گفتن . تا شاید اروم بشم . تا شاید
بگذرن دقایق زجر دهنده ی بي خبری.
مامان و مهرداد و رضوان کنارم بودن . مهرداد نادم نگاهم
مي کرد . انگار چشماش با بي زبوني عذرخواهي مي
کردن از بي حواسیش به من . از اینكه برای دقایقي یادش
رفته بود که خواهرش در چه حالیه . شاید هم چون زیاد
به فكرم بود یادش رفته بود به جای دویدن دنبال تخت
امیرمهدی و نگراني برای شوهر من ، باید کمي هم به من
فكر کنه.
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•

آتیش گرفتم ... از حرفي که دکتر مسن با موهای یك دست سفید امیرمهدی و دستیار جوونش گفتن.
آتیش گرفتم وقتي واقعیت مثل پتك تو سرم کوبیده شد.
و اونا فقط نظاره گر آتیش گرفتن من و شونه های افتاده ی
پدر و مادرش بودن و هق هق بلند نرگس.
کسي بود که حال ما رو درك کنه ، به معنای واقعي ؟
آتش بگیر تا بداني چه مي کشم ......... احساس سوختن به
تماشا نمي شود .....
دور خودم مي چرخیدم.....
اون اتاق ... اونجا ....... انتهای خوش باوری من بود..........
فریاد مي زدم....
جیغ مي کشیدم.........
و یكي دائم مي زد تو صورتم و بلند مي گفت:
-زنده ست ... به خدا زنده ست ... فقط رفته تو کما.....
و من فقط یك چیز از حرفای دکتر تو ذهنم به جا مونده
بود " .... معلوم نیست تا کي تو کما بمونه ... ممكنه یه روز.. ممکنه برای همیشه

@kilip_3angin ♥️?
? #part_372
♥️آدم‌وحـوا

و این همیشه برای من بزرگ بود ، ثقیل بود ، نامفهوم بود
یعني برای همیشه از نگاهش محروم شدم ؟
وای خدا .. که به خداوندیت قسم دلم خون شد.
خدایا ... بهشتم رو ازم گرفتي .. من که از بهشتش رونده
شدم ... کاش از اون میوه ی ممنوعه خورده بودم..
کسي تو سرم بانگ زد که مگه نخوردی ؟ ... و من هق زدم
..
نمي دونستم روی زمین پا مي ذارم یا دارم آروم آروم به
قعر چاهي ژرف فرو مي رم!
یعني قرار بود برای همیشه زنگ صداش موسیقي
گوشنوازم نباشه ؟
وای وای گویان دور خودم مي چرخیدم.
کسي نمي تونست یكجا آروم نگهم داره . ولي دست از
تالش بر نمي داشتن . و من از قفس آغوششون فرار ميکردم.
این تاوان برای من زیاد بود .... من کجا و این تاوان به این
بزرگي

1401/12/11 23:51