96 عضو
کجا ؟
فریاد زدم:
-نه .... نه ..... برای همیشه نه ..... تو رو خدا نه.....
و رو به اسمون التماس مي کردم شاید نور امیدی به دلم
تابیده بشه!
من بودم و خدایي که امیرمهدی با زیرکي من رو عاشقش
کرده بود . همون خدایي که به عشق امیرمهدی عاشقش
شده بودم.
و با نبودن امیرمهدی قرار بود این عشق به کجا بكشه ؟
صدای طاهره خانوم که جلوم ایستاده بود و من رو گرفته و
تكون مي داد تا شاید حواسم رو بهش بدم ، خون به
مغزم پمپاژ کرد:
-مارال جان اینا حكمت خداست . به حكمت خدا نه ميگی؟
احساس میکنم عجیب جای امیر مهدی توی این لحظات خالیه که از اون حرفای اروم کنندش بزنه.. احساس میکنم واقعا توی زندگیشونم.. چقدر جاش خالیه.. پارتا روی من که خیلی تاثیر میزارن شمارو نمیدونم
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_373
♥️آدموحـوا
و انگار نور به دلم ، به مغزم تابیده شد.
وقتي مادرش با اون همه زحمت برای بزرگ کردنش ، اون همه سختي دوران بارداری ، اون همه درد زایمان دم از حكمت خدا مي زد چرا من نمي تونستم انقدر راحت این حرف رو بزنم ؟
سرم به سمت آسمون کشیده شد و حرف های آشنایي تو گوشم زنگ خورد " ... خودت از این سقوط ناراضي نیستي ؟ ... خیلي قاطع جوابم رو داد : .... نه . چون مي دونم یا داره امتحانم مي کنه که ببینه تو سختي ها چه
جوریم ! نا فرماني مي کنم ؟ کفر مي گم ؟ حواسم هست که همه چي تو فرمان خودشه ! ایمانم محكمه یا نه ؟ ... یا
ممكنه تاوان یكي از گناهانم باشه که باید شكرش رو به جا بیارم که بدتر از این رو برام نخواسته ... یا مي خواد با این سختي بهم درجه ی باالتری بده . مثل کربني که وقتي قراره بشه الماس باید فشار و گرمای خیلي زیادی رو تحمل کنه . برای همین ناراضي نیستم" .
چرا حرفای امیرمهدی رو فراموش کرده بودم ؟
از این بدتر هم مي شد ؟ ... آره .... اگر چشم هاش رو برای همیشه مي بست و نفسش دیگه یاری نمي کرد بدتر بود
مي تونستم امیدوار باشم که شاید یه روزی این حكمت ، این تاوان ، این امتحان تموم شه.
مهم ترین اتفاق اون موقع این بود که امیرمهدی هنوز نفس
مي کشید . هنوز هم نفس هاش تو هوای این شهر بزرگ جریان داشت ، که هنوز صدای پیگیر نفس هاش مي
تونست زنگ امید باشه ... مي تونست..
رو به دکترش التماس کردم:
-مي تونم پیشش بمونم ؟
نگاه پر از ترحمش حالم رو بدتر مي کرد.
-نه ... ولي با بخش هماهنگ مي کنم که هر روز نیم
حقیقتا نمیخواستم تا اینجای رمان و بزارم.. چون خودم هربار پارتا رو میخونم واقعا حالم بد میشه.. نمیخواستم حال شما رو هم بد کنم ولی خیلی چیزای بود که باید درست میشد و مشخص میشد چی به چیه و حتی خود مارال اینجا داره امتحان میشه از طرف خدا.. فقط یه خواهشی ازتون دارم...
امیرمهدی که فعلا تو کماست و نیست ولی شما حرفاش و کاراش و فراموش نکنید و پیوی منم بی تابی نکنید وگرنه دیگه نمیتونم ادامش و بزارم??
@kilip_3angin ♥️?
? #part_374
♥️آدموحـوا
ساعتي بری تو اتاقش و باهاش حرف بزني . شاید به
هوشیاری مغزش کمك کنه.
و من به ناچار دل بستم به همون نیم ساعت هر روز . بهتر
از ندیدنش بود و تنفس در هوایي که نفس های
امیرمهدی توش جریان نداشته باشه.
برام هیچ حسي شبیه تو نیست کنار تو درگیر آرامشم ...
همین از تمام جهان کافیه همینكه کنارت نفس مي کشم
....
مطمئن بودم مي میرم . همون اولین شبي که قرار بود من
تو خونه باشم و امیرمهدی به جای خونه شون توی
بیمارستان خوابیده باشه.
سخت بود دور خودم بپیچم و نگاه پر ترحم اعضای خونه
رو شاهد
باشم و سعي کنم بدون توجه بهشون خودم رو
مشغول کنم . که نكنه یادم بیفته تازه عروسي هستم که
شوهرم برای مدتي چشم به روی دنیا بسته.
سخت بود التماس به خدا برای رد شدن تند تند دقایق . تا فردایي برسه که موعد دیدارمه با امیرمهدی.
ولي نه دقایق مي گذشت و نه شب جاش رو به سپیده ی
صبح مي داد . نه من تمایلي برای چشم رو هم گذاشتن
داشتم و نه چشمام تقاضای دقایقي آسایش رو داشتن.
انگار وارد بازی تازه ای شده بودم که قواعدش رو به
درستي نمي دونستم . بازی مرگ و زندگي امیرمهدی . و
من
درمونده بودم از اینكه نمي دونستم باید چه جوری بازی
کنم که برنده باشم . نمي خواستم به باخت فكر کنم . به
اینكه ممكنه امیرمهدی هیچوقت چشم باز نكنه.
انقدر از این باخت وحشت داشتم که فكر مي کردم به
محض اینكه چشم ببندم همه چي دست به دست هم مي
ده
تا امیرمهدی رو ازم بگیره.
اینجوری بود که خورشید هم طلوع کرد و من از روز قبل
@kilip_3angin ♥️?
? #part_375
♥️آدموحـوا
درست از زماني که با صدای امیرمهدی چشم باز کرده
بودم ، تا اون زمان چشم رو هم نذاشتم . از لحظه ای که
وارد اتاقم شدم و در رو بستم و قفل کردم که مبادا خلوتم
رو به خاطر نگرانیشون به هم بزنن ، تشك دو نفره ای که
شب قبل نظاره گر من و امیرمهدی بود رو
پهن کردم.
نشستم روی تخت و پاهام رو توی شكمم جمع کردم .
دست دورشون انداختم و تاب خوردم و خیره شدم به
تشك.
همون جایي که یك شب تا صبح از پشت توی حصار
امیرمهدی بودم و گرمای بدنش رو حس کردم.
همون جایي که تا چند ساعت امیرمهدی زیر گوشم زمزمه
ی عشق کرد و من رو شیفته تر.
بر خالف تصورم باز هم حد و حدود رو رعایت کرد
همون تشكي که بالش های به هم چسبیده مون رو حین زمزمه های عاشقونه شاهد گرفته بود.
و من با گریه زیر لب زمزمه مي کردم:
-مگه نگفته بودی حتي یك شب رو حاضر نیستي بدون
من سر کني ؟ پس االن کجایي امیرمهدی ؟ کجایي ؟
و چقدر تلخ بود که سوالم جوابي در پي نداشت.
با خستگي و چشمای قرمز سر میز صبحانه حاضر شدم و
سعي کردم نگاه نگران مامان و بابا ، و پر از دلسوزی
مهرداد و رضوان رو که به خاطر من شب رو خونه ی ما
گذرونده بودن ؛ نادیده بگیرم.
~•~~•~•~•~•
ساعت موعود من نزدیك شد و من با سر به سمت
بیمارستان پرواز کردم.
برای دیدنش بي تاب بودم و بي قرار . دیگه شوهرم شده
بود . با دلم و جونم سخت عجین شده بود . و مگه مي شد
اونجوری با سر به دیدنش نرم ؟
با اجازه ی پرستار بخش وارد اتاقش شدم ... اتاقي که پر
@kilip_3angin ♥️?
? #part_376
♥️آدموحـوا
بود از دستگاه و سیم ها و لوله هایي که به امیرمهدی .. به عشق من .. به دنیای من ... وصل بود.
چشماش بسته
بود . انگار با چشمای من قهر بودن که تمایلي برای باز کردنشون نداشت.
نگاه کردم . به اون قفسه ی سینه ی برهنه ش که کلي سیم وصل بود . و دستگاهي که صدای بوق بوق منظمش نمي ذاشت اتاق تو سكوت مطلق فرو بره.
نگاهم روی بینیش ثابت موند . . همون نفس هایي که تنها امید من برای باور حضورش بود.
ما اونجا چیكار مي کردیم ؟
امیرمهدی روی اون تخت و من ایستاده جلوی در ، ناباور از این تقدیر.
پاهام یارای جلو رفتن نداشت ، وقتي چشمایي که سبزه زار دل من بود ، بسته بود ؛ وقتي لبخندی که خالصه ای از بهشت بود روی اون لب ها نقشي نداشت.
نگاهي به دورتا دور اتاق کوچیك انداختم . قرار بود این اتاق دنیای جدید من باشه ؟ منزلگاه عشق من ؟ حجله ی من نو عروس دل شكسته ؟
چه تقدیری بود که قرار بود داغش نه بر پیشوني که تا ابد
بر دلمون بمونه ؟
نمي تونستم سكوت اون چشم ها رو تحمل کنم ، نه برای
همیشه . سكوت تو دنیای من و امیرمهدی مساوی با
مرگ بود . برای مني که نفسم به نفسش بند بود ، که
صداش صوت اذان من بود ، که من به عشق قامتش ؛ قامت
مي بستم و رو به قبله ش نماز مي خوندم ؛ سكوت برابر
مرگ بود.
به امید اینكه به قول دکتر زنگ صدام باعث هوشیاری
مغزش بشه ، به پاهام فرمان دادم جلو بره . باید برای نگه
داشتن دنیام هر کاری مي تونستم انجام بدم !
به قول اون دیالوگ از فیلمي که مي گفت "اگر چیزی رو
@kilip_3angin ♥️?
? #part_377
♥️آدموحـوا
مي خوای با چنگ و دندون برو سراغش "زبون باز کردم تا دنیام رو با چنگ و دندون حفظ کنم.
رو به صورت مهربونش که برای من آینه ای از مهر بود
گفتم: -قرار نبود تو اینجوری روی تخت بخوابي و سكوت کني و من برای شنیدن صدات له له بزنم امیرمهدی ! قرار
نبود تنهام بذاری تو این برهوت . قرار نبود.
جلوتر رفتم و کنار تختش ایستادم.
-تو رو خدا زودتر چشمات رو باز کن . یادته مي گفتي
عجولم ؟ من عجول چه جوری طاقت بیارم سكوتت رو ؟
دست کشیدم به بازو ش.
-یه شب رو این بازوت خوابیدم و بدرجور بهش دل بستم .
فكر کردم دیگه هر شب مي شه پناه خستگیام . یه
شب کنارت خوابیدم و دل بستم به اینكه همیشه هستي .
یه شب گرما دادی به تنم و فكر کردم این گرما
همیشگیه ! چه رویاهایي برای خودم بافتم امیرمهدی . چي
به سرمون اومد ؟ چرا اینجوری شد ؟ این بود ته اون
استخاره ای که گرفتي ؟ مامانت مي گه حكمت خداست..
بغض کردم.
-من حكمت نمي خوام تو رو مي خوام . تو که آرومم کني !
که بگي چي داره به سرمون میاد ! که بگي حكمت خدا
تو چیه که این بال به سرمون اومده.
کف دستش رو گرفتم . آنژوکت تو دستش انگار به قلب من
فرو رفته بود.
-کافیه چند روز دیگه هم به این سكوتت ادامه بدی
تا
مرگ لحظه به لحظه ی منم شروع شه.
بغضم شروع کرد به سر باز کردن . چشم چرخوندم تا
جوشش اشك دست از سر چشمام برداره . چشمم که به
لوله ی داخل دهنش افتاد ، اشك ازم پیشي گرفت و دیدم رو تار کرد.
پارت اخر امشب.. ب قول امیر مهدی صبر چیز خوبیه.. صبور باشید?
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_378
♥️آدموحـوا
بي اختیار خم شدم و بو.سه ای روی پیشونیش نواختم . و به اشكم اجازه دادم به بیرون راه بگیره . سرم رو به
سرش تكیه دادم.
-کاش مي ذاشتن اینجا بمونم . کنارت رو همین تخت
بخوابم که به خدا به همینم راضیم امیرمهدی . ببینم نفس
مي کشي ، جون مي گیرم . نمي تونم برم خونه و به خودم
تلقین کنم همونجور که من راحت نفس مي کشم تو هم
داری راحت نفس مي کشي.
با ضربه ای که به شیشه ی مابین اتاق و راهروی بخش آی .
سي . یو وارد شد صاف ایستادم . نگاهم رو به شیشه
دوختم . پرستار بخش از اون طرف شیشه به ساعتش
اشاره کرد که یعني وقتم تموم شده.
سری تكون دادم و با صورت پر از اشكم به سمت
امیرمهدی برگشتم.
-خب .. من باید برم . ولي فردا میام پیشت . از الان تا فردا رو هم به امید اینكه چشمات رو باز مي کني به خودم
دلداری مي دم . الزمه یادت بیارم چقدر عجولم ؟ پس زودِ
زود چشمات رو باز کن.
دلم نخواست واژه ی خداحافظ رو به زبون بیارم . حس مي
کردم با گفتنش قراره تا بي نهایت ازش فاصله بگیرم.
که گرچه امیرمهدی روی اون تخت ساکت و صامت
خوابیده بود ولي تو قلب من همچنان بیدار بود و
فرمانروایي
مي کرد.
پس بدون حرف دیگه ای راه خروج رو در پیش گرفتم .
گونه هام هنوز خیس بودن و به شدت سعي داشتم این به
جا گذاشتن امیرمهدی تو بیمارستان و رفتن ، تأثیری روی
شدت اشكام نداشته باشن.
با خروج از اتاق دکتر امیرمهدی دست به سینه رو به روم ظاهر شد . اخم روی صورتش بیانگر حس نارضایتیش از
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_379
♥️آدموحـوا
چیزی بود . و با به حرف اومدنش فهمیدم دلیلش رو.
تموم حس های منفي بشه و این براش سمه . ممكنه رویباال سرش به هیچ عنوان گریه نكنین . ممكنه متوجه
هوشیاری و عملكرد مغزش تأثیر منفي بذاره . بیرون از اون
اتاق هر چقدر مي خواین گریه کنین ولي کنارش باید
شاد و پر انرژی باشین.
خیره به اخم روی صورتش گفتم:
-عزیز خودتونم بود مي تونستین انقدر راحت دم از شادی
بزنین ؟
ابرو و شونه هاش رو همزمان باال انداخت.
-اگر مي خواین خوب بشه باید نقش بازی کنین.
از شیشه نگاهي به امیرمهدی انداختم . چه جوری باید به
این دکتر سالخورده مي فهموندم من نمي تونم نقش
بازی کنم ! که من همیشه ی خدا ، خودم هستم . خودِ
خودم . مارال صداقت پیشه . و شاید باید مي گفتم مارال درستكار . چرا که شخصیت جدیدم رو وام دار امیرمهدی
مي دونستم ، هر چند خیلي دیر نام فامیلش روی اسمم
نشست.
"سعي مي کنم "ی به دکترش گفتم و راه افتادم سمت
اسانسور برای برگشت به خونه . نیم ساعتم خیلي زود
تموم شده بود . مثل زندانیایي که خیلي محدود اجازه ی
مالقات داشتن.
دلم پر از درد بود از اون زمان کوتاه ولي ناچار بودم بسازم.
از پله های بیمارستان که پایین رفتم چشمم خورد به حاج
عمو که با پسری که تا به حال ندیده بودم به طرف
بیمارستان مي اومدن .
شتابم رو به حداقل ممكن رسوندم که نخوام برای
رسیدنشون بایستم . آخرین پله رو مقابل اونا پایین اومدم و همزمان "سالم "کردم.
نگاه پر از خشم و تنفر خان عمو ، سر تا پام رو نشونه
گرفت و دستش باال رفت تا روی صورتم فرود بیاد.
ناخوداگاه شونه هام به عقب رفت و کمي خودم رو ازش دور
کردم.
سالمم جوابي که در پي نداشت هیچ ، هجوم نامردانه ای
هم به دنبال داشت . و من ناباور به دستي نگاه مي کردم
که هر ان احتمال فرود اومدنش بود.
نفرتش از من تا این حد بود که بخواد رو صورتي که همین
دو شب پیش زیر نوازش های دست امیرمهدی ، از
خوشي سر به آسمون مي کشید ، دست بلند کنه ؟
دستي مانع از فرود اون همه تنفر و توهین شد و صدایي با
اعتراض گفت:
-بابا!
خان عمو نگاه پر از خشمش رو ازم نگرفت.
-به خاطر این ، امیرمهدی االن اونجا روی اون تخت افتاده
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_380
♥️آدموحـوا
پسر جوون که فهمیده بودم باید پسر عموی امیرمهدی
باشه دوباره پدرش رو مخاطب قرار داد.
-بریم . دیر مي شه و نمي ذارن امیرمهدی رو ببینیم!
و فشاری به خان عمو آورد تا راه بیفته.
خان عمو دستش رو با حرص پایین آورد و من همچنان
کمي عقب کشیده بهش نگاه مي کردم.
نفسش رو با شتاب ، و بي نهایت پر صدا بیرون داد . و من
باز هم کمي
خودم رو عقب تر کشیدم.
خیلي دلم مي خواست جوابش رو بدم . جوابي که الیق
تموم توهین هاش باشه . جوابي که شاید تا اون زمان هیچ
کس بهش نگفته بود . شاید براش همین کافي بود که بگم
اون دنیا به خاطر تهمت هایي که بهم زده دست از سرش
بر نمي دارم . همین مي تونست به اندازه ی کافي
بسوزونتش.
آدمي که دم از دینداری مي زد با این حرف آتیش ميگرفت . به خصوص که طرف مقابلش رو به هیچ عنوان قبول
نداشت.
اما تا خواستم دهن باز کنم یاد امیرمهدی افتادم.
این که به بزرگتر ها خیلي احترام مي ذاشت و از طرفي
عموش رو خیلي دوست داشت . وقتي اون روز تو خونه
شون در مقابل حرفای توهین آمیز عموش سكوت کرده بود
و بهترین جواب دادن بهش رو در گفتن انتخاب من به
عنوان همسرش دیده بود ، پس من هم باید به احترام
شوهرم همون راه رو در پیش مي گرفتم.
اما از اونجایي که به هیچ عنوان نمي تونستم مثل
امیرمهدی عاقالنه و با سیاست رفتار کنم ترجیح دادم تا
سكوت
کنم . و شاید همین سكوتم هم خان عمو رو بیشتر عصباني
مي کرد.
خان عمو به زور و فشار پسرش از پله ها باال رفت در حالي که تا لحظه ی آخر نگاه پر خشمش هم صورتم و هم
دلم رو نشونه گرفته بود.
مثل شیشه ای که با یه لمس سطح ناصاف خراش بر مي
داره ، دلم خراش خورده بود . شاید عمیق نبود ولي
سوزشش رو به راحتي حس مي کردم.
زخم های عمیق قبلي هم انگار با این خراش ، سر باز کرده
بودن و مثل دمل ؛ چرك رو به قلبم سرازیر مي کردن .
کارها و حرفای خان عمو چیزی نبود که بتونم به راحتي
فراموششون کنم.
به قلبم نهیب زدم:
-بسه .. بسه ... چیزی نیست . یه کم طاقت بیار . امیرمهدی که خوب شد خودش جوابش رو مي ده . مطمئن باش بي تفاوت از این حرفا نمي گذره . کافیه صبر کني تا امیرمهدی چشم باز کنه و همه چي رو براش تعریف کني.
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_381
♥️آدموحـوا
نفس عمیقي کشیدم و آروم راه افتادم . به پشت سرم هم نگاهي نكردم تا اون خراش کوچیك دلم بیشتر بهم دهن کجي کنه.
لبخند پر تمسخری به خودم زدم.
دو نفر تو کل زندگیم دیده بودم که با کارها و رفتارشون به شدت روح و جسمم رو به زوال مي کشیدن . یكي پویا و یكي خان عمو . و چه تفاوت فاحشي در ظاهر داشتن و چقدر جالب که با دو نوع نگرش مختلف ، هم جهت با هم
رفتار مي کردن .
یعني خدا اون دنیا چه جوری مي خواست با این دو نفر شبیه به هم در عین حال متفاوت ، رفتار کنه ؟
یه لحظه فكر کردم اگر من جای خدا بودم به طور حتم هر دو رو زیر تیغ گیوتین مي ذاشتم و تیكه تیكه شون مي کردم . لبخند تلخي زدم .... همون بهتر که جای خدا نبودم
که از نظر من ته جهنم هم برای اون دوتا زیادی بود.
سعي
کردم با یادآوری نگاه مهربون امیرمهدی ، کمي خودم رو اروم کنم . که من دل بسته بودم به باز شدن دوباره ی اون چشم ها . چشم هایي که رویای شب و روز من بود .
چشمایي که من در عمق مهربونیش غرق مي شدم.
چقدر از این غرق شدن رضایت داشتم و ترجیح مي دادم تا اخر دنیا نجات پیدا نكنم.
یادمه رنگِ نگاهت ... رنگِ رویاهای من بود
سبزه زارانِ تو چشمات ... تنها جای گم شدن بود همونجور که اهسته آهسته از بیمارستان دور مي شدم
حس کردم کسي صدام مي زنه.
-خانوم صداقت پیشه ؟ ... خانوم صداقت پیشه...
با تردید ایستادم و به طرف صدا برگشتم.
پسرعموی امیرمهدی با قدم های بلند در حال نزدیك شدن بود.
نگاهش کردم . چقدر از دور شبیه امیرمهدی بود!
این روزا که حال رمان انگار خوب نیس یه چنل دیگه ی رمان زدم و یه رمان خیلی باحال دارم میزارم و هر نیم ساعتی یه پارته اونجا.. بچه ها مثل همین رمان.. اونم خیلی فوق العاده و اصلا متفاوته با رمانای دیگه و هیچکدومتونم نخوندینش? بیاین این و هم شروع کنید @roman_banoo
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_382
♥️آدموحـوا
همون محاسن ... همون مدل مو ..... همون نگاهي که اصالً مخاطبش رو کنكاش نمي کرد ... همون هیكل .. و شاید کمي بلند تر از امیرمهدی.
عمو و زن عموی امیرمهدی هم هر دو بلند قد بودن . بر خالف مادر امیرمهدی . پدرش هم از خان عمو کمي کوتاه تر بود.
چیكارم داشت ؟ مي خواست مثل پدرش رو سرم آوار بشه ؟
مي خواست حرف ناتموم پدرش رو به شكل دیگه ای تموم کنه ؟
یا اونم مي خواست به نوع دیگه ای به بفهمونه که من رو مقصر مي دونه ؟
آهي از سینه کشیدم . و زیر لب "خدایا به امید تویی" گفتم.
دو قدم مونده به جایي که ایستاده بودم ، ایستاد و در حالي که سرش کامالً پایین بود لب باز کرد:
-سالم . ببخشد .. من جای پدرم عذرخواهي مي کنم!
چشمام تا سر حد ممكن باز شد.
چي مي گفت ! عذرخواهي ؟؟؟
پسرِ اون پدر ، از من ، عذرخواهي کرده بود ؟
به قدری متعجب بودم که تنها تونستم بگم:
-مشكلي نیست.
اما اون پسر قانع نشد.
-واقعاً عذر مي خوام . مي دونم که پدرم کم زخم زبون
نزدن ! به خدا شرمنده م.
هنوز متعجب ایستاده بودم!
دهنم باز مونده بود . تن صداش مثل صدای امیرمهدی
مهربون بود.
حالت صورتش شرمندگي رو داد مي زد . برای اینكه به
خاطر حرفای پدرش شرمنده نباشه باز گفتم:
_باور کنید مشكلي نیست.
سری تكون داد.
-شما بزرگوارید ... من پسر عموی امیرمهدی هستم ،
محمدمهدی.
از تكه ی اخر اسمش حس کردم جریان برق از بدنم رد شد
. اسمش هم شبیه اسم ِ ... اسم .........
دوباره آهي از میون سینه م راه به بیرون گرفت.
آروم گفت:
-من و خانومم دیشب برگشتیم . رفته بودیم
زیارت خونه
ی خدا . سعادت نداشتیم تو مجلس عقدتون باشیم.
لبخند کم رنگي روی لبام نشست . عقد من و امیرمهدی
واقعاً سعادتي بود . یا بهتر بود بگم برای من سعادتي بود.
سعادتي که فقط چند ساعت طول کشید و بعدش آوار شد
رو سرم.
به رسم ادب در مقابل اون همه تواضع محمدمهدی ،زیارت قبول "ی گفتم.
همونجور که سرش پایین بود ، همراه با اخم ظریفي ،
محزون گفت:
-من نمي دونم االن باید تبریك بگم بهتون بابت عقد یا با
این وضع....
بقیه ی حرفش رو خورد و نگاه ي به بیمارستان انداخت.
مي تونسم بقیه ی جمله ش رو حدس بزنم " . یا متأسف
باشه "برای وضع امیرمهدی!
تأسف مي تونست حق مطلب رو ادا کنه برای وضع ما ؟
سری تكون دادم و گفتم.
-خودش یادم داده بود که باید هر اتفاقي رو حكمت خدا
بدونم.
اونم سری تكون داد.
-صد در صد ....
لبخند غمگیني زد.
مرسی که بهم اعتماد کردین و تو کانال دوم رمانمونم عضو شدین.. مطمئن باشید پشیمون نمیشید♥️?
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_383
♥️آدموحـوا
_فقط دو سال ازش بزرگترم ولي مثل برادر تنیم دوسش دارم . دوستي بین ما فراتر از این چیزا بود!
ابرویي بالا انداختم.
-من خبر نداشتم.
-مي دونم . ولي من از خیلي چیزها خبر داشتم . از همون روزی که برگشت و از سقوط هواپیما برام گفت.
مبهوت نگاهش کردم.
یعني از عاشقي ما دوتا خبر داشت ؟
بي اختیار دستم رو جلوی دهنم گرفتم و خیره موندم بهش . یعني همه چي رو مي دونست ؟
سكوتم رو که دید دوباره به حرف اومد.
هم حرف زدیم . آخرش هم بهش پیشنهاد دادم بره بامي ترسید .. از تفاوت هایي که با هم داشتین . خیلي با
پدرش مشورت کنه . با اینكه خیلي پدر من رو دوست داشت ، اما با توجه به اعتقادات پدرم مطمئن بودم نمي تونن مشاور خوبي برای امیرمهدی باشن.
در مقابل حرفش سكوت کردم.
وقتي خودش مي دونست پدرش چه جور آدمیه دیگه نیاز نبود منم زخم بزنم و یا رفتار زشت پدرش رو به روش بیارم . امیرمهدی اینجور رفتار رو یاد من نداده بود . مگر نه
اینكه مثل یه معلم هر چیزی رو با صبر بهم یاد داده بود ؟
پس این شاگرد عجول باید نشون مي داد کمي از اون درس ها رو یاد گرفته.
و دومین چیزی که باعث مي شد به سكوتم ادامه بدم ، این بود که محمدمهدی همه چیز درباره ی ما رو ميدونست.
خیلي دلم مي خواست ازش بپرسم دقیقاً چه چیزهایي رو مي دونه و امیرمهدی چه تعریفي از شروع مون داشته ! ولي از ترس اینكه بدونه موضوع صیغه ی اولمون
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_384
♥️آدموحـوا
رو و یا صیغه ی دومي که به خاطر پویا هیچي ازش نفهمیدیم ، و مي دونستم با شنیدنشون شرم مي کنم ؛ حرفي نزدم.
در عوض
خود محمدمهدی به حرف اومد.
-پدرم فعالً داره با دکتر امیرمهدی حرف مي زنه . تو این فاصله منم شما رو مي رسونم.
ابروهام باال رفت . من رو مي رسوند ؟ دست از جلوی دهنم برداشتم.
چقدر خوب بود که من رو نمي دید . سرش مثل اون وقتای امیرمهدی ، همون روزای پر خاطره ، پایین بود.
نباید مزاحمش مي شدم . ممكن بود خان عمو با فهمیدن همین موضوع بخواد دوباره یه حرف نون و آب دار بارم کنه!
-مزاحمتون نمي شم.
گفتم و خودم رو آماده کردم برای خداحافظي که سریع گفت:
-اگر من جای امیرمهدی روی اون تخت خوابیده بودم ، اون هیچوقت نمي ذاشت خانوم من تنها برگرده خونه.
با حزن ادامه داد:
-عزیز امیرمهدی روی چشم ما جا داره . هر کاری بكنم وظیفه ست.
سرم رو پایین انداختم . این مرد مگه پسر اون آدمي نبود که من رو ناپاك مي دونست ؟ که مي گفت هر بالیي سر امیرمهدی اومده تقصیر منه ؟ به راستي تقصیر من بود یا
نبود ؟
بازم برای اینكه جلوی هر گونه حرفي از طرف خان عمو رو بگیرم گفتم:
-راهي تا خونه نیست . هنوزم که هوا روشنه.
سری به چپ و راست تكون داد.
-ناموس برادرم ، ناموسه منه. و در حالي که با دست به رو به رو اشاره مي کرد و در
حقیقت هدایتم مي کرد به سمت ماشینش پرسید:
-منزل پدرتون مي رین ؟
منزل پدرم ؟ ... اومدم بگم مگه جای دیگه ای هم دارم برم
که یادم افتاد از روزی که به امیرمهدی "بله "گفتم
خونه ی اونا هم مي تونه مقصدی باشه برای بیتوته کردن و
آرامش گرفتن.
سری تكون دادم ؛ "بله "ای گفتم و پشت سرش راه افتادم.
این مرد چقدر فرق داشت با خان عمو . مونده بودم به راستي امیرمهدی تحت تأثیر تربیت خان عمو بزرگ شده بود یا این مردی که جلوتر از من مثل امیرمهدی آروم گام بر مي داشت تحت تأثیر طاهره خانوم و آقای درستكار
شبیه به امیرمهدی بار اومده بود ؟
شاید هم انقدر خان عمو با خونواده ی امیرمهدی تفاوت داشت که من هرکس رو مي دیدم مثل اون نیست ، تصور مي کردم شبیه به امیرمهدی و خونوادشه!
با "ببخشیدی "که گفت دست از فكر برداشتم.
نگاهش کردم و گفتم:
-بله ؟
-مي شه بپرسم درس بچه ها رو از کي شروع مي کنین ؟
نگاهي به ماشین پژویي انداختم که رفت به سمتش و
گفتم:
-کدوم بچه ها ؟
بدون اینكه نگاهم کنه ، در عقب ماشین رو برام باز کرد و گفت:
-همون بچه های کار ! یكي دو هفته ی دیگه امتحان شهریور ماهه و هنوز نصف کتابشون مونده!
یادم افتاد به همون دختر پسرایي که امیرمهدی و دوستاش به خاطر بي بضاعت بودنشون بهشون کمك مي
این رمان دوم و حقیقتا من خودم تا اخر خوندم.. یعنی اصا حیرت زده شدم.. یک درصدم نمیشه پیش بینیش کرد و هیچی اخرش اون چیزی که شما فکر میکنید نمیشه??
@roman_banoo
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_385
♥️آدموحـوا
میکردن
داخل ماشین نشستم و با تعجب گفتم:
-مگه شما هم اونا رو مي شناسین ؟
با لبخند محجوبانه ای در رو برام بست و خودش هم سوار
شد و جواب داد:
-من و امیرمهدی و چندتا از دوستان و آشنایان ، با هم به
وضع اونا رسیدگي مي کنیم!
باید فكرش رو مي کردم ! وقتي گفت دوستیش با
امیرمهدی برادرانه ست و تازه از همه چیز بین من
امیرمهدی
خبر داشت!
از دو سه روز مونده به جشن عقد ، من درس بچه ها رو
تعطیل کرده بودم . به قدری کار سرم ریخته بود که نمي
دونستم به کدوم یكي باید برسم.
و دقیقاٌ از روز قبل که امیرمهدی تصادف کرده بود ، من به کل اون بچه ها رو فراموش کرده بودم.
درسته که تو موقعیت بدی بودم ولي نمي شد بي خیال اونا
شد . اون بچه ها به امید این بودن که آدمایي بدون در
نظر گرفتن پول و موقعیت به دادشون برسن.
باید به درس اونا رسیدگي مي کردم . اونا هیچ گناهي
نداشتن که به خاطر موقعیت من ، قبولي امتحانشون رو از
دست بدن . اینجوری امیرمهدی هم وقتي که امیرمهدی
چشم باز مي کرد و موضوع رو مي فهمید خوشحال مي
شد.
مي دونستم غیر از من معلم ریاضي دیگه ای نمي شناختن
که تو این موقعیت محمدمهدی حرف بچه ها رو پیش
کشیده بود وگرنه به طور حتم یكي دیگه رو برای این کار
جای من مي ذاشتن.
محمدمهدی استارت زد و من هم سر به آسمون بلند کردم
و تو دلم گفتم "خدایا ... من نمي خوام اجر این درس دادن رو تو قیامتت بهم بدی . من به جاش ازت سالمتي
امیرمهدیم رو مي خوام ... فقط همین" ..
این درس دادن اتفاق خیلي مهمي بود که من از یاد برده
بودم . فقط و فقط به خاطر مشكالتم . و این اصالً قابل
قبول نبود.
مگه مي شد کسي به خاطر مشكالتش دیگران رو فراموش
کنه ؟ و این عادالنه بود ؟ نه نبود..
مگه کار خیر و برای رضای خدا مشكالت سرش مي شد ؟
مگه مي شد به کار خیر بگي هر وقت حالم خوب بود و
مشكالت خودم حل شده بود میام سراغت ؟
مگه کار خیر مي تونست منتظر بشه تا من از نظر روحي و
رواني به وضعیت نرمال برسم ؟
اصالً اگر من به جای اون بچه ها بودم قبول مي کردم که به
خاطر گرفتاری فراموش بشم ؟
روزی که هواپیما سقوط کرد مگه من توقع نداشتم که
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_386
♥️آدموحـوا
خیلي زود پیدامون کنن و بهمون رسیدگي بشه ؟ آیا اون روز اگر مسئولي بهم مي گفت به خاطر وضعیت اورژانسي یكي از بستگانش من رو فراموش کرده و یا گذاشته تو
یه زمان بهتر به وضعم رسیدگي کنه ، قبول مي کردم ؟
آیا کاری غیر از پرخاش و داد و هوار انجام مي دادم ؟
نه ... مني که به این راحتي بابت اجر
کارم با خدا معامله مي
کردم حق نداشتم به وقت گرفتاری کارم رو فراموش
کنم.
پس تو یه تصمیم آني که به درست بودنش به شدت ایمان
داشتم گفتم:
من - از فردا کالسشون رو شروع مي کنم . اگر ممكنه
بهشون خبر بدین.
محمدمهدی در حالي که رو به روش رو نگاه مي کرد ، سری
تكون داد.
محمدمهدی - چشم . و ممنون که تو این وضعیت حاضرین
کارتون رو انجام بدین.
اگر مي دونست من تو این چند ماه چقدر درس از
امیرمهدی و اتفاق های افتاده ی دور و برم گرفتم هیچ وقت همچین حرفي نمي زد.
این بار بیش از پیش به حرف امیرمهدی درباره ی حكمت خدا ایمان آوردم.
اگر مي خواستم حكمت هایي که بعد از سقوط هواپیمامون
بهش رسیده بودم رو بنویسم ، بي شك این موضوع "
یاد گرفتم که ما وظیفه داریم به دیگران کمك کنیم "جزو
اولین هاش نوشته مي شد.
اگر از خیر بودن بعضي کارها و پاداشش هم که مي گذشتم
این مسئله خیلي مهم بود که ما در مقابل همه ی ادم
ها مسئولیم و وظیفه داریم به هم کمك کنیم.
و تو دلم چقدر افسوس خوردم که بعضي از آدم ها من جمله پویا این موضوع رو نمي دونستن.
با حرف محمدمهدی از افكارم دست برداشتم.
محمدمهدی - ببخشید مي شه آدرس منزلتون رو بگین ؟
آدرس رو بهش گفتم . و حتي نظرم در مورد شلوغي یكي
از دو مسیری که به خونه مون مي رسید رو.
و در آخر با لحني که نشون بده پشیمونم گفتم:
من - راستش من بچه ها و درسشون رو فراموش کردم.
سری تكون داد.
محمدمهدی - موردی نداره . هر کي جای شما بود هم
فراموش مي کرد.
با افسوس سری به دو طرف تكون دادم.
من - قطعاً اگر یه روزی امیرمهدی بفهمه از دستم ناراحت
مي شه.
با لحن محكمي جواب داد.
محمدمهدی - قطعاً اگر بفهمه مثل همیشه شگفت زده ميشه
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_387
♥️آدموحـوا
خود به خود ابروهام باال رفت ... شگفت زده ؟
برای چي شگفت زده ؟
مگه فراموشكاری من شگفتي داشت ؟
نتونستم ساکت بمونم و نپرسم .
من - شگفت زده ؟
از آینه ی بغل ماشین نگاهش کردم . مي خواستم حالت
چهره ش رو موقع جواب دادن ببینم . از اونجایي که
درست پشت سرش نشسته بودم هیچ راهي غیر از آینه ی
بغل برام نمونده بود.
لبخند نصفه ای زد.
محمدمهدی - بله شگفت زده . درست مثل همون روز
هایي که بعد از سقوط هواپیماتون دیدمش . شوکه بود..
شگفت زده بود .. کالفه بود .. هر حسي رو فكر کنین از
رفتارش برداشت مي کردم و به هیچ چیزی نمي رسیدم.
آخر بعد از دو روز تونستیم تو تنهایي با هم حرف بزنیم .
ازش پرسیدم چته ؟
لبخندش کامل شد و ادامه داد .
-شگفت زده نگاهم کرد و گفت باورت نمي شه
محمدمهدی .. من با دختری آشنا شدم که نه اعتقادی به
خدا
داشت و نه
حاضر بود به راحتي قبول کنه که اگر اون به
خدا بي توجه ولي خدا بهش توجه داره .. ولي در عوض
انقدر صادق و ساده بود که هر چي تو دلش بود رو به زبون
بیاره ... و براش مهم بود که دروغ نگه..
لبخندش جمع شد.
محمدمهدی - من تازه فهمیدم چه حسي رو داره تجربه
مي کنه ... تو دنیایي که آدما دروغ گفتن براشون به
راحتیه آب خوردنه ... وقتي خود من گاهي آرزو مي کنم
کاش دروغ گناه نبود تا بتونم از مخمصه ای که توش گیر
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_388
♥️آدموحـوا
کردم راحت بگذرم و فقط برای ترس از خدا دروغ نمي گم
و ازش کمك مي خوام که گره کارم رو خودش باز کنه...
این خصوصیت خیلي به چشم میاد و نمي شه راحت از
کنارش گذشت ..
خیره به چهره ی جدیش تو آینه ، گفتم:
من - من اون روزا خیلي از خدا توقع داشتم .
سری تكون داد.
محمدمهدی - و همین باعث مي شد نتونین واقعیت خدا
رو ببینین.
من - ولي دلیل نمي شد که بخوام دروغ بگم.
باز هم سری به معنای تآیید حرفم تكون داد.
محمدمهدی - درسته . ولي وقتي آدم هایي هستن که دم
از عشق به خدا مي زنن اما تعداد دروغ هایي که مي گن
بیشتر از تعداد رکعت نمازهای کل عمرشون هست ، این
واقعیت به آدم القا مي شه که اینا که اینجورین پس وای به حال اونایي که خدا رو کنار گذاشتن.
نگاه ازش گرفتم و به خونه ها و مغازه ها دوختم.
شاید راست مي گفت . شاید این یه واقعیته که بعضي آدما
کارهایي مي کنن که زندگیشون رو بهتر کنه و در عوض
وجهه ی دیگران رو خراب مي کنن و اونا رو هم زیر سوال
مي برن .
پس امیرمهدی حق داشت شگفت زده باشه ... وای
امیرمهدی من!
اگر من با یه خصلتي که در نظر خودم خیلي کوچیك بود
تونسته بودم اون رو به خودم عالقه مند کنم .. پس حق
داشتم در مقابل اون همه تواضع و رفتار قشنگ ؛ حرفای
زیبا و آرامش وجودیش که بعد ها بیشتر و بیشتر بهش
پي بردم ، چنان شیفته ش بشم که پویا رو به راحتي ول
کنم.
واقعاً حق با من بود که اینجوری شیفته ش بشم یا نه ؟
میدونم شرایط سختیه رمان..و خیلی حدسای مختلف دارین برای ادامش میزنین?ولی یکم صبور باشین.. توی این فصل از رمان ماراله که داره از طرف خدا ازمایش میشه.. بالاخره باید ببینیم چیکار میکنه!
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_389
♥️آدموحـوا
با زنگ صداش ، دوباره از توی آینه نگاهش کردم.
-امیرمهدی به شدت شبیه به پدرم بود . یعني تو طرز
فكرش همیشه مرغ یه پا داشت . وقتي به باوری مي رسید
هیچكس نمي تونست اون رو عوض کنه . من چند سال
پیش درست زماني که برای اولین بار با همسرم آشنا شدم
فهمیدم که یه سری از باورهام درست نیست . ولي
امیرمهدی نه ... و خیلي
خوشحالم که آشنایي با شما باعث
شد
امیرمهدی هم تغییر رویه بده.
وای که اگر این دو نفر هم شبیه به خان عمو باقي مي
موندن ! یك نفر مثل خان عمو باری چندین هزار آدم بس
بود که همه رو ببره زیر سوال و حرفای نون و آب دار
بارشون کنه.
تعداد بیشتری آدم شبیه به خان عمو دیگه فاجعه بود!
با صداقت تمام بهش گفتم:
-نمي تونم باور کنم شما و امیرمهدی هم شبیه به..
و ادامه ندادم.
نمي خواستم ح س کنه دارم به پدرش توهین مي کنم!
محمدمهدی - پدر من هم به خاطر ادم هایي که دیده به
این باور رسیده . شاید اگر آدم هایي مثل شما رو بیشتر
مي شناخت ، پا فشاری روی عقایدش کمتر مي کرد.
شونه ای باال انداختم.
اصالً باورم نمي شد که خان عمو بتونه یه روزی درست بشه
. حرفای آزار دهنده ش از صد تا سیخ داغ هم بدتر
روی روح آدم داغ مي ذاشت.
نزدیك خونه بودیم . این رو از خیابون های اشنا فهمیدم.
سر خیابونمون ازش خواستم بپیچه و بعد از طي کردن
نیمي از کوچه ، جلوی خونه مون گفتم که بایسته.
ازش تشكر کرم بابت زحمتي که کشیده بود و دست بردم
سمت دستگیره ی در . ولي قبل از اینكه پیاده بشم
گفت:
-ببخشید خانوم صداقت پیشه!
برگشتم به سمتش:
من - بله ؟
به زحمت لبخند خجوالنه ای زد.
محمدمهدی - شرمنده .. مي دونم که شما دیگه عضوی از
خونواده ی ما هستین من باید با نام فامیل خودمون
صداتون کنم ... اما .. گفتم شاید شما هنوز عادت نداشته
باشین...
لبخندی زدم.
من - فرقي نداره . هر جور که راحتین صدام کنین.
محمدمهدی - ممنون . در هر صورت ببخشید . خواستم
محض یادآوری بگم که حواستون که به اول مهر هست ؟
متعجب گفتم:
من - اول مهر ؟ برای چه کاری ؟
? #part_390
♥️آدموحـوا
اینبار اون متعجب شد و پرسید:
محمدمهدی - مگه امیرمهدی بهتون نگفته بود ؟
سری تكون دادم.
من - چي رو ؟
محمدمهدی - اینكه باید هفته ی اول مهر روزای کالساتون
رو تعیین کنین !
تعجبم صد برابر شد.
من - کدوم کالسا ؟
درست مثل امیرمهدی ف دستي از روی لبش تا زیر چونه و
محاسنش کشید و گفت:
محمدمهدی - پس امیرمهدی فرصت نكرد بهتون بگه!
منتظر و سوالي نگاهش کردم . که خوب چون نگاهش به
من نبود ، ندید . ولي سكوتم بهش فهموند که منتظرم
ادامه بده.
-راستش برادر خانوم من یه موسسه ی کمك آموزشي داره . امیرمهدی یك ماه پیش رفته بود اونجا تا ببینه به
دبیر ریاضي احتیاج دارن یا نه و شما رو هم معرفي کرده
بود . یكي دو روز قبل از اینكه ما عازم حج بشیم برادر
خانومم خبر داد که دبیری که سال پیش باهاش قرار داد
داشتن امسال نمي تونه بیاد و خواست که شما جاش رو
بگیرین . منم به امیرمهدی خبر دادم . نمي دونم چرا
بهتون نگفته.
مونده بودم چي بگم!
امیرمهدی برا من دنبال کار بود ! حتي قبل از اون که با هم
حرف بزنیم و بگه بهم عالقه داره!
چي تو فكرش بود ؟
مي خواست برم سرِ کار ؟
که بیكار تو خونه نشینم ؟ که وقتم پر بشه ؟ چرا ؟
یاد حرف اون شبش افتادم ، همون شب تو کوه.
"زن و شوهر باید مایه ی پیشرفت هم باشن ، دیگه چیزی رو برای خودشون نخوان و برای همدیگه بخوان . من
نمي خوام همسرم به خاطر من از چیزهایي که دوست داره
انجام بده بگذره "
آره .. همین ها رو گفت..
و با حرف محمدمهدی مقایسه شون کردم ! اون مي
خواست من به عالیقم برسم . چه با خودش و چه بي
خودش.
اون زماني که دنبال کار برای من بود هنوز نمي دونست که
منم بهش عالقه دارم و حاضرم از خیلي چیزها برای
بودن باهاش بگذرم.
امیرمهدی به واقع تموم حرفاش و عقایدش رو یواش یواش
بهم اثبات مي کرد . حرفاش فقط حرف نبود . مثل
آدمایي نبود که حرف مي زدن بدون عمل . امیرمهدی من ،
مرد عمل بود.
و چقدر جالب بود که خودش اونجا ، تو بیمارستان ، رو
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_391
♥️آدموحـوا
تخت ، با چشمای بسته خوابیده بود ولي با کارها و حرفاش هنوز هم داشت بهم مسیر درست رو نشون مي داد.
به واقع امیرمهدی برای من پیامبری بود که حاال با نبودنش من و هر چي یاد گرفته بودم رو به آزمایش مهمون
کرده بود ! و من باید مثل یه شاگرد تیزهوش ، از این
آزمون ها سرافراز بیرون مي اومدم.
سری تكون دادم و رو به محمدمهدی گفتم:
-چشم . من روزهایي که مي تونم برم کالس رو باهاشون
هماهنگ مي کنم.
-ممنون .
بار دیگه "خداحافظي "گفتم و از ماشینش پیاده شدم.
دسته کلیدم رو بیرون آوردم و در
رو باز کردم . با داخل
شدنم به خونه ، محمدمهدی هم ماشینش رو به حرکت در
اورد و رفت.
~9~9~9~9~9~9~9
از لحظه ای که با محمدمهدی خداحافظي کردم و وارد خونه شده بودم ، یك ریز در حال مرور حرفای امیرمهدی
بودم.
و تا لحظه ی شام هم همینطور بودم.
موقع خوردن هم در حال فكر به امیرمهدی دونه به دونه
لقمه ها رو به دهن مي ذاشتم و مي جویدم و قورت مي
دادم . ولي تموم حواسم به حرفای اون شب تو کوه بود نه
طعم غذا.
یادم اومد که اون شب گفته بود "من از همسرم انتظار
دارم به اندازه ی مادرم بهم عشق بده . این که خواسته ی
زیادی نیست" !
نه .. خواسته ی زیادی نبود . حقي بود که اون مي خواست
به وضوح بهش برسه.
پس من باید بهش عشق مي دادم . به شوهرم .
انتظارش از منم همین بود دیگه.
تصمیم گرفتم فردا که به دیدنش مي رفتم به جای گریه و اظهار دلتنگي ، عشقم رو به طرفش سرازیر کنم.
امیرمهدی من فقط خواب بود .. یه خواب سنگین و کمي
طوالني.
با تصمیم قطعیم ، خوشحال دست بردم سمت یه تیكه از
نون داخل سفره که با حرف مهرداد ؛ خشك شدم.
-راستي ، امروز پدر پویا اومده بود محل کارم!
پدر پویا ! همون شخصي که سر رشته ی تموم بدبختیام
بود ! همون عامل انفصال.
اسمش هم اعصابم رو به هم مي ریخت.
حاال بعد از دو روز که از بهت بیرون اومده بودم افسوس مي
خوردم که چا همون روز کذای ي به جای فرو رفتن تو
بهت ، نرفتم و سرش رو به جلوی ماشینش نكوبیدم تا
دقیقاً به همون حالي بیفته که امیرمهدی من افتاده بود!
که از نظر من مرگ براش بهترین تقاص بود و البته زیادی!
اخمي کردم و با تموم حرصم گفتم:
-غلط کرده بود!
بابا اعتراض کرد:
-مارال ! درست صحبت کن.
سرم رو چرخوندم سمت بابا و با عصبانیت گفتم:
-هر چي بارشون کنم کمه.
دست رضوان روی دستم نشست و به جای رضوان ، مامان
به حرف اومد:
-از تو بزرگترن .
و انگار با این حرف بهم یادآوری کرد تو این آزمون ، رد
شدم.
احترام به بزرگتری که امیرمهدی بهم یاد داده بود ، مختص
به خونواده ی من و خودش که نبود ، مال همه بود . و
من این رو فراموش کرده بودم . و البته طرز حرف زدنم با
پدرم هم درست نبود.
پس نفس عمیقي کشیدم و بازدمش رو حسرت وار از دهنم
بقیه ی پارتا بمونه فردا.. شب بخیر?
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_392
♥️آدموحـوا
فوت کردم و رو به بابا گفتم:
-ببخشید . یه لحظه عصباني شدم.
بابا لبخندی زد و جواب داد.
-صبور باش بابا .
جواب لبخند بابا رو با لبخندی ، هر چند بي جون دادم و
گفتم:
-چشم.
این نوع جواب دادن از نوعي بود که امیرمهدی یادم داده
بود . در مقابل بزرگترا باید گفت چشم.
مگه نه اینكه وقتي بابا بهش اجازه نداد
برای خواستگاری
بیان فقط گفت چشم و رفت و در عوض دو روز بعد
دوباره رفت و از بابا درخواست کرد و باز هم جواب رد
شنید و وقتي برای بار سوم رفت قبل از اینكه حرفي بزنه بابا با لبخند گفته بود "شب با خونواده ت بیا . من که از پس این همه سماجت بر نمیام " ! و بابا همون روز گفت "
نتونستم در مقابل صورت معصوم و نگاه مظلومش باز هم ایستادگي کنم "
پس "چشم "گفتن در مقابل بدترین چیزها هم مي
تونست سالح برنده ای باشه که راه رو برای برد باز کنه.
بابا رو کرد به مهرداد و پرسید :
-چي گفتن ؟
مهرداد همونجور که سرش پایین بود و با غذاش بازی مي
کرد جواب داد:
مریضتون هم باالخره حالش خوب مي شه . چرا پویارضایت مي خواستن . مي گفت که کسي که کشته نشده ،
باید تو بازداشت بمونه ؟
با حرص نگاهي به مهرداد انداختم.
یعني فقط ایستاده بود و گذاشته بود اون مرد چنین حرفایي بزنه؟
عزیز خودشون هم روی تخت بیمارستان تو ک ما بود ، بازم اینجوری حرف مي زدن یا منتظر بودن تا خرخره مون رو بجون ؟
یكي نبود بهش بگه که مرد حسابي اصلا معلوم نیست امیرمهدی من به هوش میاد یا نه ! تو چطوری مي توني انقدر راحت در موردش حرف بزني ؟ اومدم حرفي بزنم که باز سكوت کردم.
بابا نیم نگاهي به صورت عصباني من انداخت و رو به
مهرداد گفت:
-تو چي گفتي ؟
مهرداد دست از بازی با غذای تو بشقابش برداشت و سر بلند کرد.
-گفتم با خونواده ی دامادمون حرف مي زنم ولي بعید مي دونم...بابا نذاشت ادامه بده
چه جالب.. انتظار پارت زیاد و طولانی دارین ولی منی که این همه زحمت میکشم و بیدار شدم که براتون پست اماده کنم و فالو نمیکنین?? "لینک قابل نمایش نیست"
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_393
♥️آدموحـوا
شكایت تصادف به کنار . از شكایت دوم چیزی مي دونستن ؟
مهرداد سری باال انداخت .
-نه .. بهشون گفتم . گفتم که یه شكایت دیگه هم تنظیم شده بابت اقدام به قتل.
بابا سری تكون داد.
-مي گفتي یه مدت صبر کنن . هنوز دو روز بیشتر نگذشته افتادن دنبال کار پسرشون !
مهرداد شونه ای باال انداخت.
-نمي دونم واال چي بگم ! بهش گفتم که برو دعا کن پسرشون به هوش بیاد که مطمئنم انقدر خونواده ی درستكار
خوب هستن که از خیر شكایتشون بگذرن .
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم.
از شكایتشون بگذرن ؟ مگه من مي ذاشتم؟
اونا هم مي خواستن من نمي ذاشتم . نمي ذاشتم پویا به این راحتي به زندگیم گند بزنه و با خیال راحت برگرده سر زندگي و عشق و حالش !
با حرص گفتم.
من - همه ی دنیا هم جمع شه من نمي ذارم کسي از شكایتش بگذره یا رضایت بده .
عصباني از پای سفره بلند شدم و با صدای باال رفته ادامه دادم.
من - برو
بهشون بگو دعا کنین که بالیي سر امیرمهدی
نیاد که اونوقت تا پویا رو باالی دار نفرستم یه دقیقه هم آروم نمي شینم.
مهرداد ناباورانه نگاهم کرد و با تحیر صدام کرد.
-مارال!
انقدر عصباني بودم که نتونم جلوی سرازیر شدن کلمات به دهنم رو بگیرم.
انگشتم رو به طرفش گرفتم و ادامه دادم.
من - اگر قراره زندگي من جهنم بشه بذار خودمم کاملش کنم . مطمئن باش امیرمهدی چشم باز نكنه خودم. طناب دار رو مي ندازم گردن پویا . به خداوندی خدا قسم!
و در مقابل چشمان بهت زده شون به طرف اتاقم رفتم.
وقتي همه ی دنیای آدم گیر دوتا چشم باشه که آیا باز مي شه یا نه ، جنون اولین راهیه که توش قدم مي ذاره.
مگر نه اینكه خدا گفته بود قصاص در مقابل قصاص ؟ پس اگر چشمای دنیای من برای ابد بسته مي شد از قصاص. پویا نمي گذشتم . فقط کافي بود اتهامش مبني بر اقدام به قتل ؛ تو دادگاه محرز بشه.
وارد اتاق که شدم یه راست رفتم و با عصبانیت روی تختم نشستم . فشاری که از عصبانیت به تختم آوردم باعث شد که صدای قیژ قژ تخت بلند شه . من اما بي تفاوت بهش ، با پاشنه پا ، لگدی هم نثارش کردم که صدای ناله ش بیشتر شد.
زانوهام رو تو شكم جمع کردم و سرم رو یك وری روش
گذاشتم.
حرص داشت ، اینكه یه آدم حاضر نباشه اشتباه خودش و
پسرش رو قبول کنه . انگار پسر اون فقط پسر بود ،
احتماالً امیرمهدی فرزند هیچ پدر و مادری نبود که
نگرانش باشن و عزیز کسي هم نبود که چشمای بسته ش
آوار
سقف روزهاش باشه.
از دست مهرداد هم ناراحت بودم . به جای اینكه به اون
مردك بگه "هری "، ایستاده بود و باهاش حرف زده بود
و تازه بهش قول داده بود با خونواده ی امیرمهدی حرف مي زنه.
لبخند تلخي زدم . باید تو خواب مي دیدن که بذارم پویا قصر در بره
پارتای جذاب رمان دوممونم داره شروع میشه?
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_394
♥️آدموحـوا
زیر لب زمزمه کردم "حالت رو جا میارم پویا ، مطمئن باش
در اتاق بدون اینكه کسي اجازه ی ورود بگیره ، باز شد و پشت بندش قامت مامان پدیدار.
در همون حالت ، نگاهش کردم که به سمتم مي اومد .
نگاهش مستقیم بهم بود و مطمئن بودم اومده تا آرومم کنه
آروم کنارم نشست و تخت کمي بیشتر به پایین رفت . ساکت چشم دوختم بهش . اونم چند دقیقه ای نگاهم کرد
و بعد از کشیدن یه نفس عمیق لب باز کرد:
-االن از چي عصباني هستي ؟
نگاهش کردم و طلبكار گفتم:
من - نباشم ؟
مامان - باش . ولي دلیلش رو بگو.
سرم رو بلند کردم و با اخم گفتم:
من - مهرداد به جای اینكه با یه تیپا اون مرده رو از محیط کارش بندازه بیرون وایساده باهاش حرف زده.
اخمي کرد:
مامان - من شما رو اینجوری تربیت کردم ؟ که
به دیگران
بي احترامي کنین ؟
من - اون مرد الیق احترامه ؟
مامان سری به طرفین تكون داد و در همون حال پرسید:
-پدر رو به جرم پسر مي کشن ؟
دوباره صدام باال رفت:
من - اون پسر زیر دست همین پدر ، بزرگ شده.
مامان - اگر من کار اشتباهي انجام بدم تو به جای من باید
جواب پس بدی ؟
معترض گفتم:
من - مامان این دو تا مسأله با هم فرق داره.
مامان - بله . فرق داره اما در کل شبیه به همدیگه ست . تو
مي خوای به جای پسر ، پدر رو محاکمه کني . پویا االن بازداشته ، ازش شكایت شده و به وقتش باید جواب
کارهاش رو پس بده . تو نگران چي هستي ؟
دوباره سرم رو روی زانوهام گذاشتم و در حالي که خودم
رو کمي تكون مي دادم ترسم رو به زبون آوردم.
-مي ترسم دیگه چشماش رو باز نكنه.
دست مامان حلقه شد دور تنم و به سمتش کشیده شدم .
سرش روی سرم قرار گرفت و من نگرانیش رو از هرم
نفس های پر تنشش حس کردم.
-ما همه ناراحتیم مارال . به خاطر تو ، به خاطر امیرمهدی .
نگران زندگیتیم ولي کاری از دستمون بر نمیاد غیر از
دعا کردن . با دعوا و تندی کردن هیچي درست نمي شه .
صبور باش ، آروم باش . همه چي رو بسپار دست خدا.
دلم روشنه که حالش خوب مي شه.
سرم رو تو محیط امن آغوشش که پر از حس خوب و
همدردی بود پنهون کردم و با بغض گفتم:
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_395
♥️آدموحـوا
-خدا کنه مامان . خدا کنه.
-•-•-•-•-•-•-•-•
با اینكه خسته بودم اما مثل تموم سه روزی که از شروع
کالس بچه ها مي گذشت ، بعد از اتمام کالس لباس
پوشیدم و با گرفتن سوییچ ماشین بابا به سمت بیمارستان
حرکت کردم.
شروع کالس بچه ها موهبتي بود که ذهن خسته ی من رو
کمي آروم مي کرد ، از غم و درد لونه کرده تو دلم دورم
مي کرد و من نا امید رو امید مي بخشید . امید به اینكه
هستن آدمایي که مي تونستم باعث موفقیتشون باشم.
کالً حالم بهتر شده بود . و این رو مدیون اون بچه ها بودم .
بچه هایي که به خاطر پدر و مادرشون عالوه بر درس
خوندن کار هم مي کردن . یكي پدرش مریض بود و مادرش
با کار کردن از پس هزینه های درمان شوهرش برنمي
اومد و بچه اش کمكش مي کرد ، یكي دیگه به خاطر اینكه
پدر نداشت و مادرش سه تا بچه ی قد و نیم قد دیگه 82
غیر از اون داشت خرج خونه رو به عهده گرفته بود.
این بچه ها نمونه ی بارز امید به زندگي بودن . بچه هایي که
فقط و فقط به خاطر پدر و مادر از نوجووني دست
کشیده بودن و مثل آدمای بزرگسال تن داده بودن به
تقدیرشون .
وقتي اونا انقدر مطمئن بودن یه روزی سختي ها تموم مي
شه و اونا به نقطه ی آرامش مي رسن ، چرا من نا امیدانه
به زندگیم نگاه مي کردم ؟ منم باید با اطمینان به
خوب
شدن امیرمهدی ؛ در برابر پستي بلندی این روزگار
ایستادگي مي کردم ! اینجوری به طور حتم تا زماني که
امیرمهدی چشم باز کنه رمقي برام مي موند . رمقي برای
تحمل روزها و شب ها.
وارد راهروی منتهي به بخش شدم و یه راست رفتم سمت
یكي از پرستارها . قبل از اینكه حرفي بزنم با اخم
نگاهي بهم انداخت و گفت:
-همراه مریض هستین ؟
با نگراني حاصل از اینكه نكنه اجازه نده امیرمهدی رو
ببینم ، گفتم:
-نه . اومدم از پشت شیشه نگاهش کنم.
اخمش بیشتر شد.
-نمي شه.
و راه افتاد سمت مخالف.
دنبالش رفتم.
-قول مي دم بي صدا فقط نگاهش کنم . از پشت شیشه.
-نه . مثل اینكه شما قوانین اینجا رو نمي دونین!
-خواهش مي کنم . فقط دو دقیقه!
برگشت به سمتم و دهنش رو باز کرد برای حرفي ، که با
صدای مردی هر دو به سمت صدا چرخیدیم.
-چي شده خانوم سعیدی ؟
نگاهم گره خورد با دکتر جووني که نگاهش به من بود و
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_396
♥️آدموحـوا
صورتش به طرف پرستاری که خانوم سعیدی نام داشت.
به راحتي شناختمش . همون دستیار جووني که همیشه دکتر امیرمهدی رو همراهي مي کرد . احتماالً اونم من رو شناخته بود.
با همون روپوش سفیدش و شلوار پارچه ای راسته ی تنگ
مشكي . که به نظرم خیلي شكیل بود ، و هیكل
متناسب و قد بلندش رو به خوبي مورد تحسین هر بیننده
ای قرار مي داد.
موهای کوتاهش قهوه ای روشن بود و با اینكه مدل خاصي
نداشت اما به صورتش مي اومد .
دست به سینه منتظر جواب خانوم سعیدی بود.
خانوم سعیدی هم با نیم نگاهي به سمت من ، با همون اخم
و با لحني که انگار مي خواست به دکتر بفهمونه من
هیچي حالیم نیست ؛ جواب داد.
-مي خواد مریضش رو ببینه . فكر کرده قانون اینجا قانون جنگله!
چقدر قشنگ در حد یه حیوون زبون نفهم ، فهم و شعور
من رو پایین آورد!
خیره خیره نگاهش کردم . چي بهش مي گفتم که جواب
قشنگي به توهینش باشه ؟
من صبح زود هم اومده بودم ؛ پرستارای اون شیفت با
اینكه خیلي سخت گیری کرده بودن اما در لحن گفتار و
رفتارشون هیچ توهیني نبود.
انگار بعضي آدم ها نمي تونن بدون توهین کردن به دیگران
حرفشون رو بزنن.
با مخاطب قرار گرفتن از طرف دکتر جوون ، سنگیني
نگاهم رو از روی پرستار برداشتم.
-امیرمهدی درستكار ، درسته ؟
ابروهاش تو هم گره خورده بود . حتماً اینم مي خواست
اعصابم رو با یه حرف دیگه به بازی بگیره . خوب اینم حتماً
یه امتحان دیگه بود . قرار بود چقدر حرف بشنوم و دم نزنم ؟
من همون مارال چند ماه پیش بودم ؟ همون که تا جواب
طرف مقابلش رو نمي داد اعصابش آروم نمي گرفت ؟
چقدر عوض شده بودم ! مي ایستادم ، حرف مي خوردم ، طعنه
مي شنیدم و در عوض دم نمي زدم!
اینم از برکات وجود خان عمو بود حتماً . حرفای این پرستار خیلي بهتر از حرفای خان عمو بود . و احتماالً حاال نوبت دکتر بود!
در پاسخ به سوالش ، سری تكون دادم و بي حوصله ایستادم تا اونم حرفش رو بزنه . مطمئن بودم بعدش حتماً برای دیدن امیرمهدی التماس مي کردم . من برای یه لحظه دیدنش حاضر بودم هر کاری بكنم ؛ التماس که جای خود داشت.
دکتر سر تا پای من رو نگاهي انداخت و با بي خیالي رو به
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_397
♥️آدموحـوا
پرستار گفت:
-بذارین پنج دقیقه مریضشون رو ببینن.
خانوم سعیدی ، معترض ، و با حرص گفت:
-دکتر ! .. من نمي تونم....
دکتر نذاشت حرفش رو ادامه بده . دست راستش رو باال
آوردم و در حالي که تو هوا تكون مي داد گفت:
-هر کي حرف زد من خودم جوابش رو مي دم.
لبم مزین شد به یه لبخند . و چشم های تیزبین دکتر به
خوبي شكارش کرد.
سعیدی دوباره لب باز کرد:
-دکتر من حوصله ی...
باز دکتر نذاشت حرفش رو به آخر برسونه.
-گفتم که .. هر کي حرف زد بگین من اجازه دادم . حاال هم
برین به کارتون برسین.
پرستار با عصبانیت به سمت دفتر پرستاری رفت و ما رو
تنها گذاشت . دکتر هم در حالي که به سمت مخالف من
مي رفت با دستش بهم اشاره کرد:
-فقط پنج دقیقه.
با همون لبخند ، سری تكون دادم و گفتم:
-ممنون . فقط پنج دقیقه.
نگاهش که تو نگاهم قفل شده بود ، همونجا موند . انگار
سفر کرده بود به اعماق درونم و همونجا راه رو گم کرده
بود ، و نمي تونست مسیر خروج رو پیدا کنه . و این منجر
شد به ایستادنش.
اما من تموم سعیم این بود که اون راه ورود رو مسدود کنم
. برای همین اخمي کردم و به سمت بخش و اتاق
امیرمهدی راه افتادم.
دستم رو روی شیشه گذاشتم و رویای لمس دستاش رو در
سر پرورش دادم.
چقدر دلم مي خواست اون طرف شیشه باشم و گرمای دستش رو حس کنم ! مي دونستم فردا صبح میام و دوباره
به اون اتاق پا مي ذارم . اما دل سرکشم که این چیزها
حالیش نبود . بي قراری مي کرد و اعصابم رو به هم مي
ریخت.
به دلم نهیب زدم.
-مگه ندیدی برای یه دیدار از پشت شیشه که آدم رو یاد
زندون مي ندازه چه حرفي بارمون کردن . پس آروم
باش و با همین فاصله خودت رو آروم کن . فردایي در پیشه
برای دیدار.
بعد لبخندی زدم و مثل آدم های دیوونه به حرف زدن با
خودم ادامه دادم.
-نفس بكش ... نفس بكش ! .. ببین ... هوای دم و بازدم
امیرمهدی تو این راهرو جریان داره . پس نفس بكش و تو
ریه هات ذخیره ش کن تا فردا صبح که بیای.
نفس عمیقي کشیدم و با لبخند فوتش کردم بیرون .دوباره خیره شدم به امیرمهدی و تو خیالم تصور کردم که
وقتي به هوش بیاد اولین کسي
رو که صدا مي کنه کي
مي تونه باشه ؟ یعني ممكنه اسم من رو بگه ؟
رفتم تو رویای خوب شدنش و اینكه وقتي منتقل شد به به
بخش خودم بیام و غذاش رو قاشق به قاشق داخل
دهنش بذارم ، و دور لبش رو که در اثر خوردن کثیف مي
شه با دستمال پاك کنم.
براش کمپوت آناناس بگیرم و سعي کنم با تقویت کردنش
به روند بهبودیش کمك کنم.
-یاشار پورمند هستم . من رو که یادتونه ؟
با صدای مرد جوون ، از اعماق رویای قشنگ و دلچسبم
بیرون اومدم و شونه هام از حضور ناگهاني و صدای
نزدیكش کمي به سمت باال رفت.
به جانب صدا برگشتم و همون دکتر جوون رو کنارم دیدم .
نگاهش به سمت امیرمهدی بود ولي خیلي سریع
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_398
♥️آدموحـوا
برگشت به سمتم و نگاهش رو به چشمام دوخت.
-نمي خواستم بترسونمتون .
نگاهم رو از نگاه نافذش فراری دادم و دوباره به امیرمهدی
خیره شدم.
-متوجه حضورتون نشدم.
-بله . دیدم که تو دنیای خودتون هستین.
خواستم بگم "پس بي جا کردی من رو از دنیای خودم
بیرون کشیدی "ولي سكوت کردم . دلم نمي خواست
حرفي بزنم که باعث شروع حرف های دیگه باشه . و شاید
این حالم بیشتر از اون نوع نگاهش ناشي مي شد.
-من رو که یادتونه ؟
نه ... دست بردار نبود . با بي حوصلگي ای که تو لحنم
مشهود بود و کامالً به عمئ بود که بدونه مایل به جواب
نیستم ؛ کوتاه گفتم:
-بله.
-همسرشین ؟
-بله.
-مگه صبح نیومده بودین برای دیدنش ؟
جواب های کوتاه هم جلوی ادامه ی بحث رو نگرفت .
سرسری جواب دادم.
-چرا اومدم.
-پس چرا االنم ...
کالفه از سواالش که مي دونستم برای به حرف کشیدن منه ، برگشتم به سمتش و در کمال تعجب دیدم که خیره ست به صورتم . اخمي کردم و با جدیت گفتم:
-زن و شوهر بیشترین ساعات شبانه روز رو با همن . ساعت هایي هم که از هم دورن باز از حال هم خبر دارن .
حق دارم بخوام روزی سه با همسرم رو ببینم.
باز هم خیره شده بود به چشمام . نگاهش تیز بود و حس مي کردم تا عمق چشمام پیش رفته.
با کمي تعلل ، مثل خودم جدی جواب داد:
-قطعاً . با دکتر هماهنگ مي کنم که شب ها هم بتونین از پشت شیشه راحت همسرتون رو نگاه کنین.
و به سختي دست از سر چشمام برداشت و رفت. نفس راحتي کشیدم و دوباره چشم دوختم به امیرمهدی .
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_399
♥️آدموحـوا
خیال نداشتم تا بهم تذکر ندادن از اونجا برم . جناب دکتر کمي از وقتم رو گرفته بود.
حس کردم کسي کنارم ایستاده . با فكر اینكه دکتر جوون دوباره برگشته ، اخمي کردم و برگشتم بگم "راحتم بذاره "که با دیدن پدر امیرمهدی حس بدم از بین رفت و
یه حس آرامش تو وجودم شكل گرفت.
خیره بود به
امیرمهدی و در همون حال گفت:
-خدا درهایي رو مي بنده که هیچكس قادر به باز کردنش نیست و درهایي رو باز مي کنه که هیچكس قادر به بستنش نیست . پس وقتي به گذشته فكر مي کني خدا رو شكر کن و وقتي به آینده فكر مي کني اعتماد بهش رو
چاشني تموم لحظه هات. برگشت به سمتم و لبخندی زد.
لبخندی زدم و گفتم:
-سالم.
- -سالم بابا . خوبي ؟
-ممنون . شما خوبین ؟
سرش رو به سمت آسمون گرفت و گفت.
-شكر خدا.
دوباره نگاهم کرد و پرسید.
-اینجا چیكار مي کني بابا ؟
با سر به سمت شیشه اشاره کردم.
-دلم براش تنگ شده بود . شما چرا اینجایین ؟
-منم اومدم با دیدنش آرامش بگیرم که شب بتونم بخوابم برگشت و نگاهش رو دوخت به امیرمهدی . منم دوباره به سمت امیرمهدی برگشتم و اهي کشیدم.
من - کاش زودتر چشماش رو باز کنه.
باباجون - ان شااهلل باز مي کنه بابا جان . ما دعا مي کنیم . باقیش با خداست.
صورتش رو به طرفم چرخوند و باعث شد منم نگاهش کنم
باباجون - دعا قضا رو بر مي گردونه . هر چند اون قضا محكم شده باشه . پس زیاد براش دعا کن.
چشمام رو بستم و گفتم:
-من هر کاری مي کنم تا چشماش رو باز کنه . هر کاری. چشمام رو باز کردم.
لبخند روی لب هاش پر از مهر بود.
با اخطار پرستار فهمیدیم که باید بریم . رو بهش گفتم:
-ماشین آوردین ؟
- -نه بابا جان . تو این خیابونای شلوغ حوصله ی رانندگي نداشتم.
لبخندی زدم.
-در عوض من با ماشین بابا اومدم . شما رو مي رسونم بعد
مي رم خونه.
-به یه شرط قبول مي کنم . اینكه امشب شام با ما باشي .
خونه مون صدای پر هیجانت رو کم داره.
مردد گفتم:
-مزاحم نمي شم . ممكنه طاهره خانوم و نرگس جون با دیدنم...
سری تكون داد و نذاشت ادامه بدم.
-هر سه تامون خوشحال مي شیم . طاهره هم دیشب مي گفت که دلش مي خواد دعوتت کنه بیای ولي مي ترسه راحت نباشي . این روزا دلمون یه نور امید مي خواد که مطمئناً اون نور تویي بابا . از روزی که تو دل امیرمهدی برای خودت جا باز کردی دختر ما هم شدی . پس اونجا خونه ی خودته
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
?? #part_400 ??
♥️آدموحـوا?
با حس اطمیناني که بهم داد ، دلم رو قرص کرد . همراه هم راه افتادیم به سمت خونه ای که مي دونستم چند روزه حال و هوای قبل رو نداره . که هر شب جای خالي امیرمهدی به اون آدما دهن کجي مي کنه.
با ورودم با استقبال گرم طاهره خانوم و نرگس مواجه شدم . لبخند رو لب هاشون واقعي بود اما حزن رو در تو در توی نگاهشون مي دیدم.
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
یك حضور دیگه تو اتاقي که امیرمهدی چشماش رو بسته بود و در خواب عمیقي فرو رفته بود.
چند روز بود که از دیدن نگاهش محروم بودم ؟ ده روز ؟
چه ده روز بدی . چه ده روز
نحسي.
به خصوص با شنیدن خبر اینكه خونواده ی پویا براش یه وکیل گردن کلفت گرفتن ، نحسي روزها برام دو چندان شد . وکیلي که به بردش تو دادگاه خیلي امیدوار بود.
دست امیرمهدی رو تو دستم گرفتم و روی صورتم گذاشتم.
خیره به صورتش با دلتنگي گفتم:
-چشمات رو باز کن امیرمهدی . باز کن تا دنیا دوباره به رومون لبخند بزنه . چشم باز کن تا این تابستون تموم نشده دست تو دست هم از برگای در حال زرد شدن استقبال کنیم . چشمات رو باز کن که دیوونه ی نگاه ابریشمیتم و تو داری اون رو ازم دریغ مي کني . دلم برای نگاهت تنگ شده.
ترانه ی چشمای تو از شعر شب قشنگ تره
شب شاکیه از چشم تو چون آبروشو مي بره
-بیدار شو . بیدار شو و من رو به آرزوهام برسون . یكي از بزرگترین آرزوهام این بود که خانوم خونه ت باشم.
خونه رو تمیز کنم ، با عشق غذایي که دوست داری رو درست کنم . یه دستم به گردگیری باشه و یه دستم به جارو برقي . وسطش با دلهره برم سمت گاز و در قابلمه رو بردارم که مبادا غذا بسوزه و تو گرسنه بموني . خسته
شم ، کوفته بشم ولي باز لبخند بزنم که فقط به عشق تو خونه مون رو تمیز مي کنم . بعد ببینم نزدیك اومدنته و به سرعت برم دوش بگیرم که وقتي میای تو خونه بوی پیاز داغ ندم که بوی عطر تنم گیجت کنه نه بوی روغن.
برات آرایش کنم و وقتي از در میای تو ، وقتي نگاهت به منه ، کیفت رو از دستت بگیرم و یه "خسته نباشي "پر از عشق مهمونت کنم و تو با خستگي لبخند بزني و بگي "غذات حاضره خانوم ؟ "و من با خوشحالي از اینكه دست پخت من رو با دنیا هم عوض نمي کني پر شوق بگم "تا دستات رو بشوری میز رو مي چینم ."
برات سبزی ای که خودم صبح خریدم رو بذارم روی میز و ماست و سالاد تا تو هر کدوم رو که دوست داشتي همراه غذات کني . حرف بزنیم و بعد از غذا با هم بریم بخوابیم تا خستگي کار از صبح ، از تنمون بیرون بیاد . من زودتر بیدار بشم و برات چایي درست کنم و بعد از خودن یه عصرونه ی مختصر بریم بیرون و با هم قدم بزنیم . برگردیم و هر
کدوم به کارامون برسیم و وقت خواب که شد بگي "زود بیا مارال که بي تو خوابم نمي بره "و من دلم قنج بره از حس تو حرفت و سریع تر کارام رو تموم کنم و با هم بخوابیم . سرم رو روی بازوت بذارم و صدای نفس هات بشه
الالیي خوش آهنگم . با عشقي که بهت دارم چشمام رو ببندم و اروم بخوابم و صبح دوباره به عشق تو چشم باز کنم.
من میخوام مال تو باشم من میخوام مال تو باشم شب با عشق تو بخوابم صبح به امید تو پاشم دستم رو روی دستش گذاشتم و سرم رو خم کردم.
♥️? @KILIP_3ANGIN ♥️?
#FERESHTEH??
اینم تا پارت 400تقدیم نگاه های زیباتون????
1401/12/12 00:34zahra4448
96 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد