رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/12/12 00:34

پاسخ به

تصویر

1401/12/12 00:47

پاسخ به

اینم تا پارت 400تقدیم نگاه های زیباتون????

ممنونتیم?

1401/12/12 00:47

??

1401/12/12 00:49

عزیزم من بخام از اول شروع کنم خوندن چجوری برم اول کانال

1401/12/12 08:19

پاسخ به

.

اون برزخ اربابو میخام?

1401/12/12 11:38

پاسخ به

اون برزخ اربابو میخام?

سنجاق شدع که

1401/12/12 15:02

پاسخ به

سنجاق شدع که

نه نیست

1401/12/12 15:50

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/12/12 15:50

پاسخ به

سنجاق شدع که

ن سنجاق نشده

1401/12/12 15:59

پاسخ به

? #part_373 ♥️آدم‌وحـوا و انگار نور به دلم ، به مغزم تابیده شد. وقتي مادرش با اون همه زحمت برای بزر...

،

1401/12/12 17:13

پاسخ به

ن سنجاق نشده

خانوما چون من یه بار مسدود شدم دوباره اومدم دیگه مدیر گروهه نیستم نمیتونم سنجاق کنم

1401/12/13 09:12

ولی این رمان آدم و حوا تموم شه یه گروه دیگه میزنم کلا تا بشه چیزیو سنجاق کرد

1401/12/13 09:13

برزخ ارباب چرا دیر به دیر پارتاش میاد

1401/12/13 14:50

قشنگ ادمو دق میده تا بیاد

1401/12/13 14:50

آدم و حوا رو چرا نمیزاری?

1401/12/13 15:05

?سونوگرافی از روی زبان؟؟

⁉️این حرفا چیه؟؟ مگه ممکنه؟؟?

ارههههههه عزیززززم?

?? علم زبان شناسی شاخه ای از علم طب سنتی اینو ثابت کرده?

??فقط از روی زبان میشه تمام عارضه ها رو تشخیص داد??

برای شروع
سن قد وزنت رو ارسال کن ?

آیدی روبیکا:@ParvinAmiri61

❤️??
✅ بنده پروین امیری هستم، مشاور ،محقق و درمانگر در زمینه طب سنتی ومتخصص زبان شناسی
تشخیص بیماری ها ازروی زبان?


لینک کانال روبیکا???
"لینک قابل نمایش نیست"

1401/12/13 15:26

ادم حوا چرا نمیزاری

1401/12/13 17:55

پاسخ به

برزخ ارباب چرا دیر به دیر پارتاش میاد

?نمیدونم که

1401/12/13 19:11

بریم ادامه پارت ادم حوا

1401/12/13 19:11

? #part_401
♥️آدم‌وحـوا

بیدار بشم و برات چایي درست کنم و بعد از خودن یه عصرونه ی مختصر بریم بیرون و با هم قدم بزنیم . برگردیم و هر کدوم به کارامون برسیم و وقت خواب که شد بگي "زود بیا مارال که بي تو خوابم نمي بره "و من دلم قنج بره از حس تو حرفت و سریع تر کارام رو تموم کنم و با هم بخوابیم . سرم رو روی بازوت بذارم و صدای نفس هات بشه
الالیي خوش آهنگم . با عشقي که بهت دارم چشمام رو ببندم و اروم بخوابم و صبح دوباره به عشق تو چشم باز کنم. من میخوام مال تو باشم من میخوام مال تو باشم
شب با عشق تو بخوابم صبح به امید تو پاشم دستم رو روی دستش گذاشتم و سرم رو خم کردم.
بو.سه ای روش نواختم و عشقم رو مثل یه جریان سیال به طرف قلبش فرستادم ، و دعا دعا کردم تا عصب های زیر پوستش به درستي عمل کنه و حس من تو سلول به سلول بدنش جای گیر شه.
من بودم و همین یه سالح برای هر کاری ... سالح عشق...
سالحي که موقع دعا کردنش ، موقع دیدنش ، موقع بوسیدنش ، موقع حرف زدن باهاش ؛ از دلم شروع مي کرد به شلیك . و من آرزومند برای به سیبل نشستن تیرهای پرتاب شده.
لبخندی به صورت بي رنگش انداختم ، انگار فروغ زندگي از صورتش رخت بسته بود ، گویي خودش هم به پرواز بیشتر ایمان داشت تا به موندن .
صندلي م که برای حضور هر روزم اونجا گذاشته شده بود
رو به سمتش بیشتر پیش بردم و با رنگ امیدی که به
صدام دادم گفتم:
-اگه بدوني برات چي آوردم ؟ یه چیزی که خیلي دوست داری.
دست بردم داخل جیبم و قرآن کوچیكم رو در اوردم.
-ببین .. برات قرآن آوردم .. همون که خیلي دوست داری .
مي دونم نمي توني بخوني .. عوضش من برات مي
خونم . فقط از همین اولش بگم که اصالً روخوني قرآنم
خوب نیست ... وقتي چشمات رو باز کردی مسخره م نكنیا
با یادآوری اخالقش که مي دونستم تمسخر توش جایي نداشته ، آهي کشیدم و ادامه دادم:
-گرچه که مي دونم تو این کار رو نمي کني . مثل قبل که از کارام خوشحال مي شدی بازم خوشحال مي شي.
قرآن رو باز کردم و سوره یاسین که اولینش بود رو انتخاب کردم و شروع کردم به خوندن .
که شاید با شنیدن کلماتي که عاشقش بود جون به بدنش برگرده و واکنش ي نشون بده به دنیای اطرافش . که مطمئناً اون کلمات معجزه مي کرد ... معجزه...

@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_402
♥️آدم‌وحـوا

مثل همون روزایي که رفته بود کربال و ازش خبری نداشتیم ... همون روزایي که برای آروم شدن خودم ، برای اومدن خبری ازش ؛ دست به دامن کتاب خدا شده بودم!
~•~•~•~~•~•~•~•

به سمت مهرداد رفتم که داشت کفش هاش رو به پا مي
کرد . با بي رحمي من رو نادیده گرفته بود.
دوباره التماس کردم:
-خوب من رو هم

1401/12/13 19:12

ببرین دیگه!
بدون اینكه جوابي بهم بده به کارش ادامه داد.
-مهرداد ! منم باید باشم . چرا اینجوری مي کني ؟
همونجور سر به زیر ، با تندی جواب داد:
-اونجا جای تو نیست!
-پس جای کیه ؟
با لجاجت گفتم و پا به زمین کوبیدم.
بلند شد ایستاد و اخم بدی رو پیشونیش نشوند.
-معلوم نیست اونجا چي پیش میاد . بذار بریم ببینیم چي
مي شه . اگر الزم بود بعداً تو رو هم مي بریم.
اخم کردم و با حرص داد زدم.
-اون عوضي به زندگي من گند زده .. بعد من بشینم اینجا
تا تو ببیني کي الزمه منم بیام و ببینم چه جوری
محاکمه مي شه ؟
صدای بلندم ، نگاهِ بابا و بابا جون ، پدر امیرمهدی ، رو که
گوشه ی حیاط ایستاده و با هم حرف مي زدن ؛ به سمتم
کشوند.
خجالت زده از صدای بلندم که ناشي از حرص و عصبانیت
بود ، و البته جای نا مناسبي به اوج رسیده بود ، نگاه
دزدیم.
بیشتر از بابا جون خجالت کشیدم . بنده ی خدا تا به حال
ندیده بود اینجوری صدام رو با حرص روی س کسي فرود بیارم.
@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_403
♥️آدم‌وحـوا

پرسش بابا ، من رو که مثل مرغ برای رفتن به
هراهشون بال بال مي زدم رو جوني دوباره داد.
-چي شده مارال ؟
به دو از پله ها پایین رفتم و پا تند کردم به سمتشون و در
همون حین گفتم:
-منم بیام دیگه!
بابا اخم کم رنگي کرد و جدی جواب داد:
-نه.
-چرا ؟
در مقابل بابا ، مظلومیت رو چاشني حرفم کردم تا دلش به
رحم بیاد . اما تیرم به سنگ خورد.
-الان وقتش نیست.
مظلوم به بابا جون نگاه کردم.
-بیام ؟
لبخندی زد:
پرسش بابا ، من رو که مثل مرغ برای رفتن به هراهشون
بال بال مي زدم رو جوني دوباره داد.
-چي شده مارال ؟
به دو از پله ها پایین رفتم و پا تند کردم به سمتشون و در
همون حین گفتم:
-منم بیام دیگه!
بابا اخم کم رنگي کرد و جدی جواب داد:
-نه.
-چرا ؟
در مقابل بابا ، مظلومیت رو چاشني حرفم کردم تا دلش به
رحم بیاد . اما تیرم به سنگ خورد.
-الان وقتش نیست.
مظلوم به بابا جون نگاه کردم.
-بیام ؟
لبخندی زد:
-بابا جان اونجا جای شما نیست . امروز معلوم نیست چي
مي شه . ممكنه امروز فقط برای تفهیم اتهام باشه و
طرح شكایت.
با اعتماد گفتم:
-خوب همینم مهمه دیگه . طرح شكایت مهمه.
باباجون - مهمه ولي اصل کاری نیست . قول مي دم به
موقعش خودم ببرمت . فعالً صبر کن بابا جان .
چنان با آرامش حرف زد و موقع ادای "قول مي دم "
محكم ، که به راحتي قبول کردم.
بي شك من روی حرف پدر امیرمهدی حرف نمي زدم وقتي
انقدر شبیه به امیرمهدی قاطع حرف مي زد.
عقب گرد کردم و به داخل خونه برگشتم . با یه اطمینان ،
اینكه پدر امیرمهدی مثل خودش رو قولش ، رو حرفش مي مونه. تا لحظه ی

1401/12/13 19:12

برگشتشون ، برای آرامش پیدا کردن به

@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_404
♥️آدم‌وحـوا

بیمارستان رفتم.
رفتم کنار امیرمهدی . رفتم که هم خودم به آرامش برسم و
اون رو با صوت قرآن آروم کنم . حس مي کردم
امیرمهدی هم مثل من نگرانه . مثل من منتظر تا پویا
محاکمه بشه.
رفتم کنارش نشستم و بعد از نوازش موها و صورتش ،
شروع کردم به خوندن . انقدر خوندم تا وقتم تموم شد و
پرستار بخش بهم تذکر داد.
بو.سه ای روی پیشونیش زدم و بهش اطمینان دادم که
عصر بر مي گردم.
از بیمارستان که خارج شدم بدون هدف شروع کردم به
قدم زدن . خیره به رو به روم مي رفتم و اهمیتي نمي دادم
که راهم ، راه خونه نیست.
دو هفته بي امیرمهدی بودن خیلي راحت من رو به
دلمردگي نزدیك کرده بود . اگر امید به خوب شدنش نداشتم
بي شك گوشه ی خونه مي موندم و منتظر مرگم مي
نشستم.
نگراني بابت دادگاه پویا هم به تموم نكات اعصاب خرد کن
زندگیم اضافه شده بود . امیرمهدی راست مي گفت که
من عجولم . باز هم صبر نداشتم تا همه چیز روال عادی
خودش رو طي کنه . دلم مي خواست تو همون جلسه ی
اول ، پویا محكوم بشه و حكمش هم اجرا....
و چه خنده دار بود که دلم مي خواست حكمش اعدام باشه
تا زجر کشیدنش رو ببینم . ولي مگه اتهام به قتل
حكم اعدام داشت ؟ این رو هر آدمي مي دونست که اعدام
در چه صورت حكم نهایي یه پرونده مي شد!
سالنه سالنه به سمت خیابون رفتم تا تاکسي بگیرم . عمداً
آروم راه مي رفتم و عمداً یكي در میون تاکسي ها رو
رد کردم تا زمان بگذره.
ششمین یا هفتمین تاکسي بود که با گفتن مسیرم ایستاد .
و من هم سوار شدم.
خونه که رسیدم هنوز بابا و مهرداد برنگشته بودن . هر دو
اون روز رو مرخصي گرفته بودن تا به دادگاه برسن . به
قول معروف نمي خواستن پدر امیرمهدی تنها بمونه.
بي حوصله لباس عوض کردم . ضربه ای به در اتاق خورد و
صدای رضوان از پشت در بلند شد:
-چیزی مي خوری مارال ؟
در رو باز کردم و آروم گفتم:
-فعالً نه...
نگران نگاهم کرد:
-هر دفعه که دادگاه دارن مي خوای اینجوری کني با
خودت ؟
-هر دفعه ؟ مگه قراره چندبار برن دادگاه ؟
شونه ای بالا انداخت

@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_405
♥️آدم‌وحـوا

_تو فكر کن یكي دو بار ... یا شاید هزار بار ... هر دفعه همین بساطه ؟
کالفه سری تكون دادم:
-باور کن اصلا چیزی از گلوم پایین نمي ره!
-تا کي مارال ؟ تا کي مي خوای با غصه خوردن روزات رو بگذروني ؟
-تا وقتي امیرمهدی به هوش بیاد...
چند لحظه خیره نگاهم کرد ، انگار مي خواست از عمق نگاهم بخونه که چقدر تو حرفم جدی هستم!
بعد لب باز کرد:
-مارال خدا تو سختیا ازت توقع

1401/12/13 19:12

داره که درست زندگي کني . با زانوی غم بغل گرفتن هیچي درست نمي شه ، امیرمهدی هم به هوش نمیاد . زندگیت رو بكن همونجور که نفس مي کشي . این وقتي رو که خدا بهت داده برای
زندگي تو این دنیا ازش درست استفاده کن . برای شوهرت ناراحت باش ، دعا بكن ، دیدنش برو ، ولي نذار این چیزا تو رو از پا بندازه . وقتي امیرمهدی به هوش بیاد یه مارال قوی و سرحال مي خواد.
سری به معنای نمي دونم تكون دادم:
-کاش زودتر این روزا بگذره و برسیم به لحظه ای که امیرمهدی چشم باز مي کنه.
-اون روزا هم مي رسه . مطمئن باش.
با کورسوی امیدی که از حرفش به دلم تابیده شده بود
جواب دادم:
-خدا از دهنت بشنوه.
دست دراز کرد و دستم رو گرفت:
-بیا بریم یه چیزی بخور تا پیداشون بشه.
دلم نیومد بهش نه بگم . نمي خواستم فكر کنه به حرفاش اهمیتي نمي دم . برای دل خوشي زن برادرم که شده بود یه دوست و همراه همیشگي ، سری تكون دادم و به زور لبخندی روی لب هام نشوندم . و چه کار سختي بود
اینكه به اون لبخند دائم در حال جمع شدن تشر بزني به موندن .
وارد آشپزخونه شدیم و اینبار ، لبخند مزخرفم رو به مامان تحویل دادم.
با مهر لبخندی زد و من دیدم چشمای به اشك نشسته ش رو که سر سختي مانع چكیدنشون مي شد .گفت:
پسر باش که وقتي چشم باز مي کنه زنش رو مي خواد نه اینجوری پیش بری جون تو تنت نمیمونه ها ... فكر اون یه تیكه پوست و استخون .
لبخندم بي اراده جمع شد:
-دعا کن چشماش رو باز کنه .. نهایتش بهم مي گه زشت شدی.
اشكي از گوشه ی چشمای خیره ش به من ، راه گرفت و آروم آروم و قدم زنون به سمت پایین کشیده شد.

@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_406
♥️آدم‌وحـوا

برای کي داشت گریه مي کرد ؟ برای من و حال و روزم ؟ یا امیرمهدی رو تخت افتاده و چشم بسته رو دنیا ؟
سری تكون داد:
-امیدت به خدا . بشین مادر .. بشین دو تا لقمه بخور.آروم صندلي رو از پشت میز بیرون کشیدم و نشستم.
-خیلي میل ندارم.
در حالي که داشت میز رو با کمك رضوان مي چید سری تكون داد:
-ما شروع مي کنیم ... االن بابات و مهرداد هم مي رسن.
و انگار با این حرف مي خواست بهم بفهمونه حق ندارم زود از غذا خوردن دست بكشم.
زیر نگاه های بي حوصله و منتظرم ، میز چیده شد . مامان دیس برنج رو داد دست رضوان و مشغول کشیدن مرغ ها داخل ظرف پیرکس شد.
رضوان دیس رو روی میز گذاشت و من رو مخاطب قرار داد:
-وقت مالقتم مي ری بیمارستان ؟
سری تكون دادم:
-آره.
-زود میای ؟
-کاری داری ؟
خیلي بي حوصله ازش پرسیدم . نگاهي بهم انداخت . آروم
پرسید:
-عصر میای بریم خرید ؟
-نه . امروز و فردا آخرین جلسه ی درس بچه هاست . پس
فردا امتحان دارن .
سرش رو کج کرد:
-پس

1401/12/13 19:12

یه روز دیگه مي ریم.
حس کردم فقط برای پر کردن وقت من پیشنهاد خرید
داده . حرفش رو تأیید کردم.
-یه روز دیگه مي ریم.
مامان ظرف مرغ رو روی میز گذاشت و همزمان صدای
زنگ در بلند شد.
هر سه نگاهي به سمت در انداختیم . با حرف مامان که
گفت "اومدن "بلند شدم و به سمت در رفتم . طاقت
نداشتم صبر کنم تا وارد بشن.
رفتم و در خونه رو براشون باز کردم . بابا بهم کمك کرد و
مهرداد هم ماشین رو آرود داخل حیاط . از
همون اولم شروع کردم به پرسیدن اینكه "چي شد ؟ "
..ولي جوابي نگرفتم . نگاه مهرداد عصبي بود و نگاه بابا
خسته.
و همین باعث شد صبر کنم تا وارد خونه بشن . معلوم بود
اتفاقات اونجوری که فكر مي کردن پیش نرفته . صورت
هیچكدوم نشون نمي داد که همه چیز طبیعي و نرمال بوده.
@kilip_3angin ♥️?

1401/12/13 19:12