96 عضو
? #part_407
♥️آدموحـوا
وارد خونه که شدیم ، مهرداد شروع کرد قدم زدن تو خونه . کالفه بود . این رو از قدم های بي هدفش و چرخیدن دور خودش فهمیدم.
بابا هم یه راست رفت نشست روی مبل و در سكوت خیره شد به فرش.
اعصابم خرد شد . مي دونستن ما منتظریم بشنویم چي شده و سكوت کرده بودن .
نگاهي بین ما سه زن رد و بدل شد . مامان برگشت و مردد نگاهش رو بین بابا و مهرداد حرکت داد . دهن باز کرد حرفي بزنه که انگار صداش قبل از آزادی به بند کشیده
شد . دست رو لبش گذاشت و باز هم نگاهش رو روونه ی صورت های منتظر من و رضوان کرد.
رضوان هم با سر کج شده به سمت من برگشت و فهمیدم اونم ترجیح مي ده تا مردا لب باز نكردن حرفي نزنه.
من اما طاقت نداشت . برای همین برگشتم سمت بابا و مهرداد و آروم گفتم:
-چي شد ؟
با این حرفم ، مهرداد ایستاد و نگاهي بهم انداخت . بابا هم
سر بلند کرد و دردمند نگاهم کرد.
نگاهم رو از صورت مهرداد به بابا و بالعكس حرکت دادم و
در اخر رو صورت مهرداد مكث کردم . فهمید که
منتظرم خودش توضیح بده.
اخمي کرد و سری به تأسف تكون داد:
-نمي دونم چي تو ذهنشونه . ولي باید بگم بهتره بترسیم.
قلبم با شدت ضربان گرفت . چي باعث مي شد با لحنش
حجم استرس رو به بدنم روونه کنه ؟
با صدای لرزون گفتم:
-مگه چي شده ؟
-یه وکیل گرفتن که شهره ست به خوش نامي . توی چي ؟
تو پرونده های جنجالي.
یعني چي ؟
با زحمت لب هام رو حرکت دادم . انگار استرس به لب هام
هم هجوم آورده بود!
-تو اکثر پرونده هاش برنده ست . اصوالً پرونده های
آنچناني رو قبول مي کنه . پرونده هایي که چه برنده بشه
چه
بازنده بازم براش شهرت میاره و اعتبار . حاال چرا باعث
شده پرونده ی پویا رو قبول کنه خدا داند .
بابا آروم جوابش رو داد :
-احتماالً پول.
شونه ای باال انداخت.
-فكر کنم باید ازش بترسیم . وکیل کار بلدیه . مي ترسم
پرونده رو به نفع پویا تموم کنه!
صدای مامان باعث قطع نگاهم از مسیر منتهي به مهرداد شد:
بقیه ی پارتا بمونه فردا شب.. شبتون پر از امیرمهدی??
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_408
♥️آدموحـوا
-چرا بترسیم ؟ اتهامش اقدام به قتله . مگه مي شه مسئله
به این واضحي رو نادیده گرفت ؟
مهرداد کالفه سری تكون داد:
-نمي دونم واال . ولي این یارو انقدر زرنگه که به پویا یاد
داده بود جلو قاضي و آدمای دیگه با ما حرف نزنه که
نكنه شاهدی بشن برای حرفاش . بعدم پدر پویا رو انداخته
بود جلو برای رضایت گرفتن . که چي ؟ شازده تو
زندون نمونن!
هوای داخل ریه هام از هم پیشي گرفتن برای خروج از
تنگنای قفسه ی سینه م . با همون حال گفتم:
-قول رضایت که ندادین ؟
اینبار بابا
به حرف اومد:
سكوت کرده بود . نه مي گفت رضایت مي دم و نه ميما که کاره ای نبودیم بابا . بنده ی خدا آقای درستكار هم
گفت نمي دم . انگار خودشم مونده بود چیكار کنه!
دستام مشت شد از عصبانیت بیشتر.
-نباید مي ذاشتین بیان جلو!
مهردا با اخم جواب داد:
حرف بزنه و هي خودش رو زده بود به موش مردگي و دائمنمي دوني چه وضعي بود ؟ باباش که نمي ذاشت کسي
التماس مي کرد . وکیله هم بابا رو گرفته بود به حرف که
نذاره حرفي بزنه که آقای درستكار بگه رضایت نمي دم.
پوزخندی زد و ادامه داد:
-پویا خان هم که رفته بود رو اعصاب من ؟
چشمام به طور خودکار بیشتر باز شد:
-چي مي گفت ؟
پر حرص نگام کرد و با انزجار گفت:
-فرمودن "حال مارال خوبه "؟
یه لحظه نفهمیدم قلبم طرف راست سینه م داره بال بال
مي زنه یا طرف چپ ! یا تموم بدنم از عصبانیت به ضربان رسیده!
ادامه ی حرفای مهرداد حال خرابم رو به بدترین شكل
ممكن تشدید کرد:
دامادمون نشدی . "با پرویي جواب داد "خیلي امیدوارگفتم "عوضي تر از تو ندیدم ، خیلي خوشحالم که تو
نباش ، شب درازست و قلندر ب یدار . "
دستاش رو مشت کرد و ادامه داد:
-بابا نذاشت وگرنه از خجالتش در میومدم.
بابا سری به عالمت تأسف تكون داد . هیچ چیز طوری پیش
نرفته بود که ما توقع داشتیم.
مهرداد با حرص کنار بابا نشست . حال خرابش رو مي فهمیدم . ولي مطمئناً از من خرابتر نبود . مني که یه روز پویا رو برای یه عمر زندگي انتخاب کرده بودم و حاال شده بود
قاتل خوشبختي من . درست نزدیك به بیست ساعت
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_409
♥️آدموحـوا
بعد از اینكه به عقد مرد دیگه ای در اومده بودم!
خنده دار بود و تأسف آور!
چي باعث شده بود که پویا بشه همچین آدمي ؟ من درست نشناخته بودم پویا رو یا اون خوب تونسته بود نقش بازی کنه ؟
یه لحظه ترس چنگ انداخت به ذره ذره ی وجودم . ترس از بي تجربگي و نشناختن درست.
یعني امیرمهدی رو هم درست نشناخته بودم ؟ .... نه این امكان نداشت ... ولي .. من یه بار تو انتخابم اشتباه کرده بودم!
یه تردید بد مثل باتالق من رو به طرف خودش مي کشوند و مي خواست که من رو غرق کنه تو خودش.
به تردیدم اجازه ی پیشروی ندادم . مي تونستم با محمدمهدی حرف بزنم.
نگاهي به ساعت انداختم . تقریباً وقت مالقات بود . اگر زود حاضر مي شدم و مي رفتم شاید محمدمهدی رو مي دیدم یا حداقل از نرگس شماره ش رو مي گرفتم.
با این نیت به اتاقم رفتم و لباس پوشیدم . وقتي از اتاقم خارج شدم نگاهي به جمع چهارنفره ی توی هال انداختم و بلند "خداحافظ "گفتم.
صدای بابا باعث شد بایستم.
-مي ری بیمارستان بابا ؟
برگشتم و سری تكون دادم.
-بله .
البته با اجازه ی شما.
لبخندی زد.
-برو بابا . بیا اینم سوییچ ماشین.
این روزا بدجور حامي دلچسب و محكمي شده بود برام .
بیشتر از قبل . انگار مي دونست چقدر نیاز دارم به حمایت و سعي داشت همه جوره پشتیبانم باشه . حتي شده با دادن ماشین برای رفت و امد آسون و بي دردسر
به سمتش رفتم و با لبخند سوییچ رو گرفتم و پدرم رو بو.سیدم.
-مرسي بابا.
سری تكون داد و گفت.
-برو و محكم باش . همه چي رو هم بسپار به خدا . ان شاء الله همه چي درست مي شه .
سری تكون دادم و برای بقیه هم دستي تكون دادم.
وارد بیمارستان که شدم یه نفس عمیق کشیدم . انگار مي خواستم ریه م رو پر کنم از هوایي که توش امیرمهدی نفس مي کشید.
هواش برام نا آشنا نبود . روزی سه بار تو همون هوا نفس مي کشیدم . روزی سه بار مي رفتم و امیرمهدیم رو مي دیدم و باز هم تموم وقت دلتنگش بودم.
وارد راهروی منتهي به اتاق امیرمهدی با دکتر پورمند چشم تو چشم شدم.
ناخوداگاه اخمي کردم . ولي اون بي توجه به اخمم سری به عالمت سالم برام تكون داد . با همون حالت خیلي جدی تكون خفیفي به سرم دادم و از کنارش گذشتم.
همون لحظه با خان عمو تقریباً سینه به سینه شدم . دلم نمي خواست بهش سالم کنم چون مي دونستم مثل دفعه. های قبل بي جواب مي مونه . ترجیح مي دادم بدون حرفي خودش و اخم وحشتناك و نگاه مالمت گرش رو پشت
سر بذارم.
ولي یه دفعه یاد حرفي از بابا افتادم . همون که سر عقدم بهم گفت " . از االن همه ی بزرگي و ابهت مردت به توئه .سعي کن مردت رو همیشه تو اوج نگه داری . هیچ وقت
کاری نكن که به خاطر تو سرافكنده باشه" !
اگر سالم نمي کردم مطمئناً جزو آدم های بي ادب طبقه بندی مي شدم . و این ، انتخاب من از طرف امیرمهدی رو زیر سوال مي برد . به یقین امیرمهدی دوست نداشت من
سلام ظهرتون بخیر.. دقت کنید امروز چون جمعس پارت کمتر میزارم چون نیستم ولی طولانی تر میزارم?
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_410
♥️آدموحـوا
همچین کاری بكنم .... نه من حاضر نبودم به خاطر رفتار خان عمو و سال م نكردن من ؛ امیرمهدی سرافكنده باشه .
باالخره که یه روزی چشم باز مي کرد و این اتفاقات رو مي فهمید . دوست داشتم وقتي چشم باز مي کنه بهم افتخار کنه نه اینكه....
برای همین با نگاه به خان عمو گفتم:
-سالم حاج عمو!
همونطور که امیرمهدی صداش مي کرد ، خطابش کردم.
اخماش بیشتر از قبل در هم رفت . مي خواست از کنارم رد بشه که سریع گفتم:
-اگر وسیله ندارین برسونمتون . با ماشین پدرم اومدم.
نگاه بدی بهم انداخت و زیر لب گفت:
-آدمایي مثل شما وقتي شوهر باال سرشون نباشه معلومه چیكار مي کنن دیگه!
سری به تأسف تكون داد.
حاج عمو -
شوهرش در چه حاله و این در حال گردش و تفریحه.
و بدون اینكه نگاهي به چشمای عصباني من بكنه راهش رو کشید و رفت .
با عصبانیت رفتنش رو نگاه کردم.
وای که اگر امیرمهدی چشم باز مي کرد حتماً تموم حرف ها و حرکات خان عموش رو بهش مي گفتم . این مرد یه جورایي غیر قابل تحمل بود.
با صدای نرگس نگاه از رفتنش با اون قدم های تند و محكم برداشتم.
-به چي نگاه مي کني ؟ بیا!
برگشتم به سمتش.
-سالم.
-سالم.
دست انداخت زیر بازوم و من رو با خودش همراه کرد.
-عموم چیزی گفت ؟
به جای جواب به سوالش ، چیزی که تو ذهنم بود رو به زبون آوردم.
-چرا عموت انقدر از من بدش میاد ؟
سرش رو کمي کج کرد.
-چون جایي که تو االن ایستادی از نظر حاج عموم حق مسلمه ملیكا بوده و هست.
-چرا ؟
نفس عمیقي کشید.
-ملیكا خیلي بچه بود که پدرش رو از دست داد . مادرش هم مي رفت سر کار . برای همین بیشتر مواقع خونه ی عموم بود . تقریباً عموم و زن عموم ملیكا رو بزرگ کردن .
براشون مثل دختر نداشته شون مي مونه.
از نیم رخ نگاهش کردم.
-چرا خودشون دیگه بچه دار نشدن ؟
شونه ای باال انداخت.
-همه ی اقوام زن عمو فقط یه بچه دارن . انگار به طور
ژنتیكي بیشتر از یه بچه نمي تونن داشته باشن . دلیل
کامل علمیش رو نمي دونم . یعني هیچوقت درباره ش چیزی نگفتن کسي هم کنكاش نكرده برای دونستن . اینم که مي گم از روی چیزیه که دیدیم و حدس مي زنیم.
سری تكون دادم به معنای فهمیدن .
خب یه جورایي مي شد به خان عمو حق داد که دلش بخواد ملیكا همسر امیرمهدی باشه . ملیكایي که جای دختر نداشته ش بود و تحت تربیت خودش بزرگ شده بود با امیرمهدی ای که شبیه به عموش بود و تفكراتش رو هم از عموش وام گرفته بود.
ولي این وسط با یه اتفاق ، یه سقوط ، همه چي به هم ریخت و تفكرات امیرمهدی با دیدن من دست خوش تغییر
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_411
♥️آدموحـوا
شد . من شدم یكه تاز قلبش.
و خیلي جالب بود که خان عمو با اون اعتقاد تعصب خشك ، با خواست خدا لج کرده بود . مگر نه اینكه من و امیرمهدی به خواست خدا با هم رو به رو شدیم و همین شد آغاز یكي شدنمون ؟ پس خان عموش چرا دست از سر من بر نمي داشت ؟
با دیدن راهروی خلوت دست از تفكر درباره ی خان عمو برداشتم و به نرگس گفتم:
-پس مامانت کجان ؟
ایستاد و برگشت به سمتم.
-رفته دیدن داییم . دیشب حالش بد شده و رسوندنش بیمارستان . مي گن سكته رو رد کرده!
اخمي کردم:
-پس چرا به من نگفتین بیام عیادت ؟ کدوم بیمارستان هستن ؟
لبخندی زد:
-کسي از تو توقع نداره مارال!
-بحث توقع نیست نرگس . من دو هفته ی پیش به امیرمهدی بله گفتم و باهاش یكي شدم . پس الان وظیفه دارم
رسم احترام
رو به جا بیارم.
با لبخند نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه مكث ، گفت:
-هر روز بیشتر از قبل به امیرمهدی حق مي دم که تنها انتخابش تو باشي . به قول امیرمهدی تو آدم رو شگفت زده مي کني!
حرفش تو سرم اکو وار تكرار شد ... شگفت زده. محمدمهدی هم همین رو گفته بود . گفته بود که امیرمهدی درباره ی من گفته بود که من شگفت زده ش مي کنم.
چرخشي به سرم دادم و از پشت شیشه خیره شدم به قامت خوابیده روی تخت . راست بود که از رفتار من شگفت زده مي شد ؟ کاش مي تونستم باز هم شگفت زده ش کنم .
به حدی که مغزش به کار بیفته و پیامي به چشم هاش بفرسته برای باز شدن . کاش!
دوباره یاد محمدمهدی افتادم . باید باهاش حرف مي زدم.
رو کردم به نرگس:
-راستي مي شه شماره ی پسر عموت رو بهم بدی ؟
-چیكارش داری ؟
صادقانه پرسید . نه اخم داشت و نه نگاهش حین پرسیدن اذیتم کرد . هر چي باشه خواهر امیرمهدی بود دیگه!
صادقانه گفتم:
-مي خوام درباره ی امیرمهدی ازش سوال کنم.
نگاهي به امیرمهدی کرد:
-من نمي تونم کمكي بهت بكنم ؟
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_412
♥️آدموحـوا
و برگشت مستقیم نگاهم کرد . سری تكون
دادم.
-سوالم درباره ی همون روازیه که تازه همدیگه رو دیده بودیم . از اون روزا و احساس امیرمهدی چیزی مي دوني؟ ابرویي بالا داد . نفس عمیقي کشید و متفكر نگاهم کرد. تكوني به سرش داد.
-بهتره با محمدمهدی حرف بزني . اون بهتر مي تونه کمكت کنه.
برگشتم و نگاهي به امیرمهدی انداختم . نگاهم رو از روی موهاش به سمت بدن بر.هنه ش که زیر مالفه ی سفید قرار داشت ، سُر دادم و به پاهاش ختم کردم.
من امیرمهدی رو درست شناخته بودم ! در موردش اشتباه نكردم ، کردم ؟
سری تكون دادم . امیرمهدی نمي تونست چیزی باشه غیر از اونچه که من فكر مي کردم . ولي برای مطمئن شدن نیاز داشتم با کسي مثل محمدمهدی حرف بزنم . کسي که امیرمهدی رو خیلي خوب میشناخت!
دستي که روی بازوم قرار گرفت باعث شد نگاهم رو از امیرمهدی بگیرم و تقدیم نرگس کنم.
-منتظرم رضا بیاد که با هم بریم دیدن داییم . تو هم میای ؟
با اینكه اصالً دلم نمي خواست زودتر از موعد از امیرمهدی جدا بشم ، ولي سری تكون دادم و گفتم:
-آره . میام.
حرفای امیرمهدی برای من حكم یه شي با ارزش رو داشت و من سعي مي کردم به تموم حرفاش عمل کنم . به قول خودش باید به بزرگترا احترام مي ذاشتم . پس برای احترام هم شده باید به دیدن داییش مي رفتم.
-•-•-•-•-•-•-•-•-
وقتي تو قعر نا امیدی دست و پا مي زني ، هر خبری هر چند کوچیك ؛ مي تونه ناجي لحظه های سیاه زندگي آدم باشه . مثل همون خبری که دکتر امیرمهدی بهمون داد. بیست و سه روز بود که امیرمهدی
چشم به روی دنیا بسته بود و ما له له مي زدیم برای برگشتش . با اینكه صبح رفته بودم دیدنش ولي وقت مالقات هم برای دیدنش و گرفتن خبری ازش ، دلم بي تاب بود.
همزمان با نرگس و مامان طاهره رسیدیم بیمارستان .
مامان طاهره مثل همیشه با دیدنم دستاش از هم باز شد و منم با رغبت تو آغوشش فرو رفتم.
وارد راهروی منتهي به اتاق امیرمهدی که شدیم چهره ی متبسم دکتر رو به رومون قرار گرفت . هنوز به نزدیكش نرسیده بودیم که ما رو مخاطب قرار داد و بلند گفت:
-خب مثل اینكه بیمارتون داره به دنیای اطرافش واکنش نشون مي ده!
انقدر یك دفعه ای این حرف رو زد که ما ایستادیم و با دهن باز به همدیگه نگاه کردیم.
دکتر بهمون رسید و ایستاد.
-هر کاری انجام دادین عالي بوده.
مامان طاهره زودتر از من و نرگس خودش رو جمع و جور کرد.
-یعني الان به هوش اومده ؟
-نه . ولي ضریب هوشیاریش کمي باال رفته که این امیدوار کننده ست.
دهن بازم رو بستم . به هوش نیومده بود ولي ... سرم رو کج کردم . از هیچي بهتر بود . مي شد احتمال خوب شدنش رو بیشتر فرض کرد.
رو به دکتر پرسیدم:
-ممكنه همین امروز فردا به هوش بیاد ؟
شون ای باال انداخت:
-معلوم نیست . اون دیگه دست خداست . ولي این تغییر به معني اینه که مغز داره واکنش مثبت نشون مي ده.
باوجودی که امروز جمعس ولی کانال دوممون هنوز داره نیم ساعتی یه پارت میزنه ها??
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_413
♥️آدموحـوا
اگر همین طوری پیش بره....
سری تكون داد:
-مي شه امیدوار بود به زودی چشم باز کنه!
همین حرف کافي بود تا لبخند مهمون لب های خشك از ناامیدیمون بشه . ناخوداگاه دستای نرگس رو گرفتم مبادا از شادی جیغ بكشم ، که با فشاری که بهشون داد فهمیدم اونم داره از خوشحالي بال در میاره.
دکتر لبخندش بیشتر شد و حیني که قدم بر مي داشت ازمون دور شه گفت:
بار هم شب . بین خودتون برنامه ریزی کنین که هراز امروز دوبار در روز باهاش حرف بزنین . یه بار صبح یه کدوم چه موقع مي تونین این کار رو انجام بدین. و این یعني خونواده ش هم باید باهاش حرف بزنن.
از خوشحالي به سمت مامان طاهره برگشتم و گفتم: -باورم نمي شه . یعني مي شه این روزای سخت تموم بشه؟
با لبخند سری تكون داد:
-مي شه مادر . مي شه . خدا خودش هوامون رو داره.
و من باز هم اعتمادم به خدا بیشتر شد . بیست و سه روز زجر کشیدم ولي همین خبر امیدوار کننده همه رو به آني از ذهنم پاك کرد.
قرار بود بعد از تموم شدن وقت مالقات با نرگس و مامان طاهره برم خونه شون . محمدمهدی و زنش مي خواستن
برای دیدنشون بیان و نرگس هم من رو خبر کرده بود تا بتونم حضوری با محمدمهدی حرف بزنم و از
طرفي با خانومش آشنا بشم.
و این خبر خوبي که دکتر بهمون داد مي تونست شبمون رو شاد کنه و پر خاطره.
اما کي فكرش رو مي کرد که هفته ی پیش رو پر از تلخي باشه ! یا حداقل برای من پر از تنش باشه و لحظه به
لحظه کامم رو تلخ و تلخ تر کنه!
~•~•~•~•~•~•~•~•
صدای خنده ی جمع بلند بود . مگه مي شد نخندید ؟ خبر خوب دکتر همه رو سر حال آورده بود . به طوری که مامان و بابا رو هم کشوند به جمع خونواده ی درستكار.
از طرفي مهرداد و رضوان همراه رضا هم نتونستن طاقت بیارن و خودشون رو رسوندن . و در آخر هم محمدمهدی و مائده همسرش.
جمع شاد و لبخند به لب ، توی هال دور هم نشسته بودن و سعي داشتن از این لحظات خوب نهایت استفاده رو ببرن .
حق داشتن وقتي بیست و سه روز فقط غم مهمون دلمون بود و تلخي.
منم شاد بودم ولي ته دلم یه زخم بزرگ بود که گاهي نفسم رو تنگ مي کردم و سینه م رو به خس خس مي نداخت.
فنجون های چایخوری رو داخل سیني مرتب کردم و قندون رو هم کنارش گذاشتم.
مامان طاهره دوباره بهم گفت:
-برو بشین مادر . خودم مي ریزم میارم.
لبخندی بهش زدم:
-من عروس این خونه م . با من جوری تعارف نكنین که انگار غریبه هستم!
-تو تاج سر مایي مادر . حاال چون عروسي باید چایي بریزی و پذیرایي کني ؟
دست انداختم دور گردنش و بوسه ای روی گونه ش کاشتم
-امیرمهدی زن تنبل نمي خواد.
از ته دل خندید.
-والا زني هم نمي خواد رنگ و رو نداشته باشه . از بس چیزی نمي خوری رنگ به صورت نداری.
دستم از دور گردنش شل شد و پایین افتاد . اگر امیرمهدی بود حال و روز من اینجوری نبود.
اهي کشیدم . گاهي چیزی از گلوم پایین نمي رفت . البته اون روز به لطف خبر خوب دکتر حسابي از خجالت خودم در اومده بودم.
حزن رو از لحنم کنار زدم.
-حالش خوب بشه انقدر مي خورم که صداتون در بیاد.
یه جور خاصي نگاهم کرد.
-آرزوم دیدن اون روزه.
نفس عمیقي کشید و کمي سرش رو به سمت باال برد.
-توکل بر خدا.
و ظرف میوه رو برداشت و از آشپزخونه بیرون رفت.
انگار داشت فرار مي کرد . از فضایي که با حرفامون پر شده بود از نبود امیرمهدی . مي خواست داخل جمع حل بشه و فراموش کنه دردی رو که روی قلب همه مون سنگیني مي کرد . درد بسته بودن چشمای امیرمهدی.
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_414
♥️آدموحـوا
چایي ریختم و سعي کردم به این فكر کنم که حال امیرمهدی رو به بهبوده . مگه غیر از این بود ؟ دکتر گفته بوداین بالا رفتن درجه ی هوشیاریش نشونه ی خوبیه!
پس باید منتظر مي شدیم برای چشم باز کردنش . یعني مي اومد روزی که امیرمهدی چشم باز کنه و من بازم بتونم تو ني ني چشماش محو بشم ؟ مي اومد اون روزی که بازم لبخندش بهم
زندگي بده ؟ گرمي بو.سه هاش روحم رو تازه کنه ؟
آه پر حسرتي کشیدم و سیني رو برداشتم و به طرف هال رفتم . بعد از اینكه به همه چای تعارف کردم ، فنجون خودم رو هم برداشتم و رفتم کنار مائده نشستم.
دختر خوب و خوش برخوردی بود . که از همون بدو ورود به دلم نشست . و شاید هم چون محمدمهدی شبیه به امیرمهدی خودم بود دلم خواست که از همسرش هم خوشم بیاد.
جمع شاد هرازگاهي به بهونه ی حرفي یا تعریف ماجرایي ، خنده کنان انرژی مثبت به فضا تزریق مي کرد و بقیه هم مثل معتادهای دور مونده از اون مواد ، با ولع ، اون انرژی رو مي بلعیدن و سلول های بدنشون رو به ادامه ی راه امیدوار.جنگ سختي در گرفته بود بین خبر خوش همراه با امید ، و اندوه و غم نبود امیرمهدی . گویي تضاد خیر و شر به راه افتاده بود که یكي در میون آه های جانسوز میون خنده ها به رقص در مي اومد . و چقدر همه تالش داشتن بي توجه باشن به اون آه ها و عاملشون .
بعد از خوردن چای و میوه با اصرار پدر امیرمهدی همه برای شام موندگار شدیم. شام از بیرون گرفتن و سفره ای مثل همون سفره ای که روز اسباب کشي انداخته بودن ؛ پهن شد . غذا هم کباب بود و مثل همون روز دوغ ، همپای کباب ها.
با دیدن سفره حالم یه جوری شد . جعبه ی دستمال کاغذی به دست ، دو سه قدم مونده به سفره ، ایستاده بودم و خیره خیره نگاه مي کردم آدم هایي رو که به هم دیگه نشستن رو تعارف مي کردن .
هیچكس حواسش به من نبود . هیچكس نمي دونست چه حالیم.
حق هم داشتن . اون سفره و در اصل ، اون روز اسباب کشي فقط برای من پر از خاطره بود . خاطره ی یه عالمه حس . حس های خوب و حس های بد.
حس پس زده شدن و بي تفاوتي ، و بعد حس خواسته شدن و عشق. اخم های امیرمهدی حین اسباب کشي ... و بعد اون حس آرامشي که گفته بود از بودن من در کنارش سرچشمه مي گرفت.
بي تفاوتیش در عین توجه شش دونگ ... و بعد اون کشیدن کیفم و مانع شدن برای ترك خونه....
همه نشستن سر سفره . ولي من مات و مبهوت ، در پي دوره کردن لحظه های اون روز بودم . چقدر جاش خالي بود ! چقدر نبودنش سنگین بود برام.
چقدر محتاج بودنش بودم و تازه داشتم مي فهمیدم که عمق فاجعه اون چیزی نبود که تا حاال حس مي کردم . که وقتي بین جمع شامل چند زوج عاشق حضور دارم ، نبود امیرمهدی بیچاره م مي کنه ، فلجم مي کنه ! که من عشق رو با امیرمهدی شناخته بودم.
یاد نگاه های اون روزش شد تصویری که جلوی دیدم به سفره رو مي گرفت ، عمق نگاهش وقتي تو حیاط بهم گفته بود "دلتنگتون بودم . "وسط بگومگو حرف از دلتنگي زده بود
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_415
♥️آدموحـوا
غم نبودش تو گلوم گیر کرد و برای به رخ کشیدن درد
جانکاهش ، اشك رو تا پشت پلكم هدایت کرد.
بقه مشغول تعارف بودن برای خوردن و من هنوز ایستاده بودم که صدایي همه رو متوجه من کرد.
-چرا ایستادی ؟
به جانب صدا نگاه کردم . با اینكه یواش گفته بود ولي انگار بار معنایي حرفش زیاد بود که باعث شد بقیه برگردن و نگاهم کنن.
صدای مهرداد برادرم بود ... کسي که سعي داشت به هر نحوی شده هوام رو داشته باشه . ولو با همین پرسش به ظاهر ساده!
در جواب فقط نگاهش کردم و انگار مي خواستم همونجوری به یادش بیارم اون روز رو.
نگاهي به کباب ها انداختم و دوباره نگاهم رو به مهرداد دادم.
اونم نیم نگاهي به کباب ها انداخت . و خوب متوجه شد منظورم رو!
غیر از مامان و بابا ، و محمدمهدی و مائده ؛ بقیه هم کم و بیش متوجه موضوع شدن ! مگه چقدر از روز عید و اسباب کشي گذشته بود ؟
باباجون نفس عمیقي کشید و بازدمش رو مثل آه بیرون داد
. رو کردم بهم و با مهربوني لبخندی زد.
-بیا باباجون . بیا پیش خودم بشین ، مي خوام خودت برام دوغ بریزی.
و اینجوری انگار سعي داشت هم بگه اون روز رو خوب به خاطر داره و هم حواسم رو کمي پرت کنه.
لبخند لرزون و بي ثباتي بهش زدم و اروم کنارش جا گرفتم . نرگس که طرف دیگه م نشسته بود جعبه ی دستمال رو ازم گرفت و کناری گذاشت.
با تعارف باباجون همه مشغول شدن و خودش هم بعد از گذاشتن کباب تو بشقاب من ، آروم "نوش جان "ی گفت و شروع کرد به خوردن غذاش.
چطوری مي تونستم بخورم ؟ وقتي "نوش جان "باباجون یاد "نوش جان "امیرمهدی رو برام زنده کرد و داغ نبودنش رو تازه تر ؟
چطور از گلوم پایین مي رفت وقتي امیرمهدی نبود که وقتي مي گفتم "سیر شدم "نازم رو بكشه و بگه "چندتا قاشق دیگه هم بخور ، ضعیف شدی "؟
بي تو ، با تو بودن ؛ شده شب و روزم ..... بي تو ام و یادت با منه هنوزم
تویي توی حرفام تویي تو نفسهام .... ولي جای دستات خالیه تو دستام با اصرار پدرش که آروم کنار گوشم گفت "بخور باباجان . این روزای تلخ مي گذره "و به خاطر مهربونیش ، یه مقدار خوردم . که طعمش تلخ تر از شرنگ بود برام.
اون شب با اون حالم و به خاطر حضور دیگران نتونستم با محمدمهدی حرفي بزنم و فقط مائده آدرس موسسه ی برادرش رو داد که بعداً برای تعیین روزهای کالسم برم.
-•-•-•-•--•-•-•-•-•
منتظر بودیم دادگاه شروع بشه.
انقدر اصرار کردم تا من رو هم با خودشون بیارن . و البته به خاطر من بقیه ی خانوما هم همراهمون شدن . نه مامان و نه مامان طاهره راضي نشدن من به تنهایي با آقایون برای دادگاه برم.
مامان مي ترسید حالم بد بشه . تموم روز قبل برای دیدن پویا خط و نشون کشیده بودم . انقدر گاهي بلند و گاهي زیر لب گفته بودم "مي کشمش "که مامان فكر مي
کرد حتماً با دیدنش نمي تونم خودم رو کنترل کنم!
اولش خودم هم همین تصور رو داشتم ، اما وقتي با لباس زندان دیدمش و اون دستبند دور دستهاش که از فاصله ی دور هم به خاطر برقش خودنمایي مي کرد ، حس کردم به اندازه ی کافي ، غرق شده تو مرداب ندونم کاریش هست و به زودی با مجرم شناخته شدنش ، کابوس هاش هم شروع مي شه.
برای همین وقتي به نزدیكش رسیدیم ، سعي کردم بي توجه رد بشم.
نیم نگاهي به طرفش انداختم که با دیدن لبخندش و حرفي که زد کامل به سمتش چرخیدم.
-چطوری مارال ؟
لبخندش مثل لبخند آدمي بود که با حقه و کلك کسي رو به دام مي ندازه و مي خواد بهش بفهمونه راه فراری نداره. که در هر صورت گرفتاره و هیچ فریادرسي نیست.
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_416
♥️آدموحـوا
که صیادش برنده ست.
به واقع هم پویا صیادی بود که خوشبختیم رو شكار کرده بود!
حس بدی بهم دست داد و ناخودآگاه زیر لب ، پر حرص و با تأکید گفتم:
-عوضي!
لبخندش کج شد . چشماش رو تنگ کرد وبا حالت خاصي گفت:
-هستم در خدمتتون !
فقط یه گردان نیاز بود تا بتونه من رو منصرف کنه بهش نتازم.
حق نبود اون زنده باشه و به راحتي آب خوردن نفس بكشه و امیرمهدی من زیر اون همه دستگاه برای زندگي کردن بجنگه!
حق نبود پویا اونجوری وسط یه مكان عمومي به راحتي با روح و روان من بازی کنه و من برای شنیدن یك کلمه..
فقط یك کلمه از دهن امیرمهدی جون بدم!
با دستای مشت کرده ، به طرفش قدم برداشتم تا تموم
حرصي که تو اون مدت خورده بودم ، روی سرش خالي کنم!
مطمئن بودم از نگاهم مي فهمه که تموم وجودم شده نفرت و آماده ی فوران !
که آماده م آتیش بزنم همه ی وجودش رو.
و شاید برای همین با اولین قدم من به طرفش ، کمي خودش رو عقب کشید.
ولي دست هایي که به دورم حلقه شد مانع بزرگي برای برداشتن قدم بعدیم بود.
سرباز همراهش جلوش رو سد کرد و به کسي که من رو به آغوش مي کشید تشر زد:
-ببرینش..
و با دست بهش اشاره مي کرد و صدای التماس مهرداد از پشت سرم و بي نهایت نزدیك ، من رو به آرامش دعوت مي کرد.
ولي مگه مي شد آروم بود و در مقابل رفتار پویا کاری نكرد ؟
نه .. این از من بر نمي اومد ! پس تقال کردم برای رهایي از دست های مهرداد . و در عین حال به طرف جلو خم شده بودم.
با انگشتام سعي داشتم حلقه ی دست های مهرداد رو از دورم بردارم و رو به پویا با صدای بلند و محكمي ، هوار کشیدم:
-پست فطرت عوضي ! مي کش....
اما با قرار گرفتن کسي مقابلم و صدای فریادش ، ادامه ی حرف تو گلوم یخ زد:
-ساکت باشین !
چیزی که مقابل چشمام بود ، یك کت شلوار تیره و پیراهني مردونه به رنگ سفید بود.
خشك شده از تن صدای بلندش و فریادی که
مطمئناً سرم من زده بود ، نگاه بالا بردم و خیره ی پسر جووني شدم که اگر از امیرمهدی کوچكتر نبود بي شك بزرگتر هم نبود!
مرد جووني که اصلا نمي شناختمش و دلیل فریادش رو نمي دونستم.
وقتي دید با بهت نگاهش مي کنم ، ابروهای گره خورده ش بیشتر تو هم رفت و آروم گفت :
-هر چي بگین ممكنه به نفعش تو دادگاه استفاده بشه . هیچي نگین!
مبهوت تر از قبل نگاهش کردم . نمي فهمیدم ربطش رو به خودمون و پرونده ی پویا.
اما این بهت زیاد طول نكشید چرا که قامت محمدمهدی تازه رسیده ، کنارش قرار گرفت و با نگاهي به جمع ما
پیویم این روزا همش ایموجی گریس ب خاطر وضعیت امیرمهدی?
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_416
♥️آدموحـوا
بلند گفت:
-سلام . وکیل پرونده مون هستن . آقای بابایي از دوستانم صدای سالم حاصل از آشنایي بقیه بلند شد.
و بعد محمدمهدی ، من رو که در حال صاف ایستادن بودم تا از شر دستای مهرداد راحت بشم ، مخاطب قرار داد:
-آرامشتون رو حفظ کنین.
بدون کلمه ای حرف ، سر تكون دادم و چشم هام رو بستم تا کمي آروم بشم.
چندتا نفس عمیق کشیدم ، تا ده شمردم و بعد چشم باز کردم.
آقای بابایي هنوز رو به روی من ایستاده بود و مانع مي شد از اینكه نگاهم حتي به صورت گذری هم بر پویا بیفته.
اخماش باز شده بود . نگاهش که کردم آروم گفت:
-آروم شدین ؟
"بله "ی آرومي گفتم . با دست من رو به سمت مخالف راهنمایي کرد . به جایي که خونواده ی من و امیرمهدی کنار هم ایستاده بودن .
مهرداد هنوز پشت سرم بود . کمي خودم رو بیشتر به سمتش کشیدم و با هم به طرف بقیه و دست های کمي گشوده ی مامان راه افتادیم.
توی آ.غوش مامان جا گرفتم که البته به لطف حضور تو اون مكان شلوغ ؛ فقط کمي ازش نصیبم شده بود!
آقای بابایي تا شروع زمان دادگاه شرایط و مسائل پرونده رو برای بابا و آقای درستكار و مهرداد و محمدمهدی توضیح مي داد.
و من تموم مدت سعي داشتم نگاهم به سمت پویا کشیده نشه که نكنه باز کنترلم رو از دست بدم . مامان و مامان طاهره هم دائم در حال نصیحت من بودن . که آروم باشم .
که کنترل رفتارم و حرفم رو داشته باشم.
و من ذهنم به جای حرفای اونا درگیر نیومدن خان عمو بود . گرچه که مي دونستم از طریق محمدمهدی از همه چي با خبر مي شه . البته از اینكه حضور نداشت و من نگاه خصمانه ش رو نمي دیدم بي نهایت راضي بودم چون به اندازه ی کافي حضور پویا برای به هم ریختنم کافي بود . ولي بعدها بارها حسرت خوردم که کاش حضور داشت و مي دید حمله ی من به سمت پویا رو!
دادگاه تشكیل شد . تو یه اتاق کوچیك با چند ردیف صندلي. اتاقي که با همه ی کوچیكیش برای من بزرگ بود و جنجالي ، مثل حرفای تلمبار
شده روی قلب و توی ذهنم.
بي حس روی یكي از صندلي ها ، کنار مهرداد نشستم . بي قرار اتمام دادگاه بودم . دلم مي خواست زودتر تموم شه و پویا جرمش ثابت شه.
پویا که وارد شد نگاهي بهم انداخت . لبخندی زد . و انگشت اشاره ش رو به بینیش کشید و شیطنت تو لبخندش بیشتر شد.
اخم کردم . دستای مهرداد دور شونه م جا گرفت و انگار مي خواست به پویا نشون بده اگر شوهرم نیست ولي مردای خونواده م تا پای جونشون هوام رو دارن .
هر دو پرونده چون به هم ربط داشت تو یه دادگاه پیگیری مي شد . هم پرونده ی تصادف و هم پرونده ی اتهام به قتل.
ولي کي گفته که همیشه حق پیروز مي شه ؟ که پس شیطان قسم خورده کي مي تونه خودنمایي کنه ؟ که وقتي آدمي بنده ی شیطان مي شه و دنباله روش ، از هیچ حیله ای گذشت نمي کنه.
چیزی نگذشت که احساس کردم سقف اون اتاق کوچیك با سرعت به طرفم هجوم میاره و هوای اطرافم سنگین شده
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_417
♥️آدموحـوا
چیزی که فكرش رو هم نمي کردیم به وقوع پیوست و وکیل پویا حضورش تو اون خیابون کذایي رو به خاطر سر زدن به یكي از دوستاش تفسیر کرد . دوستي که همون اطراف خونه داره و دیدار ما با پویا و اون تصادف رو اتفاقي جلوه داد .
اولش فكر کردم خزعبالتشون فاقد اعتباره برای دادگاه .
اما وقتي دوست پویا ، محمود ، کسي که من هم به خوبي مي شناختمش اومد و شهادت داد به این حرف ، ماهیچه های بدنم شل شد.
شل و وارفته ، از انحنای ته حلقم ناباور فریاد زدم: -دروغ مي گه . اینكه خونه ش اونجا نیست!
و همین باعث شد تا پویا و محمود ، و متعاقبش بقیه به سمتم برگردن .
لبخند پویا و پوزخند محمود نه سوهان روح بود و نه حس خفگي ، درست مثل غلطكي بود که با قرار دادن من زیر کوهي از آوار ، برام قبر محكمي مي ساخت.
شیطان دشمن قسم خورده ی انسان بود ،نبود ؟
قاضي اخطار داد به سكوت و خیلي زود مدارك خونه ی اجاره ای محمود تحویل قاضي داده شد.
نه این حقیقت نداشت . محمود هیچوقت نمي تونست خواهر و مادر تنهاش رو به امون خدا ول کنه و خونه ی جدایي برای خودش بگیره . حتي اگر انقدر به اون ها بي تفاوت مي شد پولش رو نداشت.
نه ... نه .... این ... این یه دروغ واضح بود.
ولي قاضي مدارك رو تأیید کرد و باعث شد لبخند پویا به سمتم قوی تر بشه. بابای به سمت میز قاضي رفت . چیزی گفتن . مدارك رو نگاه کرد . با تأسف سری تكون داد و برگشت و سر جاش نشست.
و این یعني مرگ آروزی من . مرگ مجرم بودن پویا از نظر قانون .
دادگاه تموم شد و رای دادن به بي گناهي پویا . خیلي زودتر از چیزی که فكر مي کردم دادگاهش تموم شد.خیلي راحت تبرئه شد.
خیلي راحت قسر در رفت.
فقط برای جرح تو
تصادف سه ماه بهش حبس خورد و گفته شد در صورت تغییر تو حال امیرمهدی پرونده دوباره تو جریان مي افته . که خب کامالً معلوم بود که در چه صورت این اتفاق مي افته . در صورت مرگ...
تصورش هم برام حكم مرگ داشت. نفس کم آوردم از اون فضایي که به اسم داد گاه بود و در عمل جور گاه بود.
بابایي گفت که تالش مي کنه تا تقاضای تجدید نظر بده . ولي انگار برای من همه چي به پایان رسیده بود. حق نبود پویا با پست فطرتي خوشبختي من رو ازم بگیره ، من و دنیام رو تا یه قدمي مرگ ببره و خودش بدون نگراني از زنده بودن و یا مردن ، نفس بكشه!
حق نبود اون بدونه بعد از سه ماه زندان بودن که تقریباً یك ماهش گذشته بود ، آزاد مي شه و من ندونم تا سه ماه دیگه قراره چي به سرم بیاد ؛ که آیا امیرمهدیم چشم باز مي کنه یا باید با سكوتش بسازم و بسوزم!
از در اون اتاق که نفس هام رو به شماره انداخته بود که خارج شدیم ، نگاه پر تنفرم رو به پویا هدیه دادم . تا شاید ذره ای از دردم کم بشه و نشد .
و در عوض پویا لبخند خاصي بهم زد و در حالي که داشت همراه سرباز مي رفت با انگشت ، اشاره ای به سمت وکیلش کرد. نگاهي به اون مرد که از نظر من به اندازه ی پویا منفور بود انداختم که داشت برگه های تو دستش رو سر و سامون مي داد و دوباره نگاه به پویا دادم.
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
عشقا پارا برزخ ارباب هم اومده
1401/12/13 19:21الان میزارم
1401/12/13 19:21کحایینن
1401/12/13 19:22نیستینن
1401/12/13 19:22????
1401/12/13 19:22???
1401/12/13 19:22بیخیال بعد میاین من برم پارت بزارم?
1401/12/13 19:22???
1401/12/13 19:22♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_539
بدون اینکه تکون بخورم فقط نگاهش کردم که دستش رو به سمتم گرفت و گفت:
_ پاشو دیگه
یه نگاه چپ به دستش انداختم و خودم از روی مبل پاشدم و گفتم:
_ مگه اینجا هم محضر داره؟
_ من آشنا دارم
_ همه جا آشنا داری!
_ آدمی نیستم که بی گدار به آب بزنم
_ نه بابا!
_ غیر از اینش بهت ثابت شده؟!
حوصله ی بحث کردنِ باهاش رو نداشتم، اینم میدونستم که من دیگه هیچ راه برگشتی ندارم پس به سمت در سالن رفتم و آروم گفتم:
_ بریم
_ نه نه وایسا، الان نه
با کلافگی پوفی کشیدم و گفتم:
_ پس چته؟ بالاخره بریم یا نه؟
_ میریم اما قبلش بیا برو یه دوش بگیر، یه دست لباس نو بپوش؛ ناسلامتی میخواییم عقد کنیما، با این سر و وضع بریم؟!
یه نگاه بی تفاوت به لباسام کردم و گفتم:
_ لباسام چشه مگه؟
_ کثیف و پر از عرق، میدونی چقدر راه اومدیم؟ بیا برو حرف اضافه هم نزن
حتی دیگه حوصله ی بحث کردن یا مخالفت کردن رو هم نداشتم پس پوفی کشیدم و گفتم:
_ حموم کجاست؟
_ ته سالن
_ لباس ندارم
_ من همه چیز رو آماده کردم، برو تو حموم، میذارم پشت در
به سمت حموم رفتم و واردش شدم؛ لباسام رو درآوردم و گوشه ی حموم انداختم.
دوش رو باز کردم و بعد از اینکه آب گرم شد رفتم زیرش ایستادم و چشمام رو بستم!
یعنی واقعا دیگه هیچ راه نجاتی نداشتم و باید به خواسته ی بهراد تن میدادم؟
باید دوباره میفتادم تو اون چاهی که قبلا داخلش بودم و با هزار زحمت خودم رو ازش نجات داده بودم؟
باید دوباره از خونواده ام دور میشدم و تو حسرت ندیدنشون میسوختم؟
دستم رو روی صورتم گذاشتم و از ته دل و بی صدا گریه کردم!
اشکایی که از چشمام پایین میریخت بین ذرات آب گم میشدن و همراه باهاشون پایین میریختن...
|?| ✨??
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_540
دوش آب رو بستم و دوتا تقه به در زدم و گفتم:
_ بهراد؟
هیچ صدایی از اونطرف در نیومد پس دوباره به در کوبیدم و گفتم:
_ بهراد اینجایی؟
_ اره الان میاما
پوفی کشیدم و همونجا منتظر ایستادم که بعد از چندلحظه به در کوبید و گفت:
_ باز کن
_ بذار پشت در و برو
_ گفتم باز کن
_ منم گفتم بذار پشت در و برو
صدای پوزخند زدنش و پشت سر اونم صدای اینکه یه چیزی روی زمین گذاشته باشه اومد و گفت:
_ گذاشتم پشت در
_ باشه برو
لبش رو به در چسبوند و با صدایی که پر از تمسخر بود، گفت:
_ الان فرار کن اما اینو بدون که آخرشب هیچ راه فراری نداری جوجه
با اعصاب خوردی تو آیینه به خودم نگاه کردم و چیزی نگفتم.
دلم نمیخواست دوباره مثل قبل مجبور به این کار میشدم اما انگار سرنوشت من اینطوری رقم خورده بود!
هیچ راه دیگه ای نداشتم و باید با این وضعیت کنار میومدم.
_ من رفتم، در رو باز کن و سبد رو بردار
گوشم رو به در چسبوندم و با شنیدن صدای کفشاش که هر لحظه داشت دورتر میشد خیالم راحت شد که رفته پس در رو باز کردم و سریع سبد رو برداشتم آوردم و داخل و باز در رو بستمش!
حوله ای که روی لباسها بود رو برداشتم و خودم رو خشک کردم و بعد از اون خواستم لباس بردارم که با دیدن چیزایی که برام داخل سبد گذاشته بود، نفس عصبانی کشیدم و با حرص پوفی کشیدم!
این عوضی فکر همه جا رو کرده بود و از قبل همه چیز رو آماده کرد!
لباس رو با کلافگی از داخل سبد برداشتم و خواستم بپوشم که با دیدن لباس بلند و شلوار سفیدی که ته سبد بود نفس راحتی کشیدم.
حداقل الان مجبور نبودم با این لباسی که فقط دوتا تیکه پارچه داشت و همه جام مشخص بود، برم بیرون...
|?| ✨??
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_541
وقتی همه ی لباسام رو پوشیدم، حوله رو داخل سبد انداختم و از حموم بیرون رفتم.
سبد رو گوشه ی دیوار گذاشتم اما حوله رو به در حموم آویزون کردم و به سمت سالن پذیرایی رفتم.
بهراد اونجا نبود پس نفس راحتی کشیدم و روی یکی از مبل ها نشستم.
کاش یه اتفاقی میفتاد که امروز نمیتونستیم بریم محضر و فردا میرفتیم.
حتی یه روز دیرتر فرو رفتن تو این منجلاب هم برام بهتر بود...
_ خب خب میبینم که آماده ای
با شنیدن صدای نحسش از روی مبل پاشدم و به سمت عقب برگشتم.
رفته بود حموم و صورتش رو اصلاح کرده بود و یه کت و شلوار مشکی هم پوشیده بود!
خیلی جذاب شده بود اما نه از چشم من...
نه از چشم منی که بدی ها و زشتی های باطنش رو دیده بودم...
نه برای منی که انقدر ازش ظلم دیده بودم که دیگه ازش متنفر شده بودم...
_ چیه؟ چرا خشکت زده؟
از فکر بیرون اومدم، نگاهم رو ازش گرفتم و با اخم گفتم:
_ هیچی
_ خوب شدم؟
_ نه
_ آره از نگاه خیره ات مشخصه!
پوزخندی زدم و آروم گفتم:
_ من به چی فکر میکنم و تو به چی!
_ به چی فکر میکنی مگه؟
_ هیچی، بریم؟
_ جواب سوال منو بده اول
پوفی کشیدم و نگاهش کردم که سرش رو با کنجکاوی تکون داد و گفت:
_ بگو دیگه
_ به این فکر میکردم که باطنت برخلاف ظاهرت خیلی خیلی زشته!
|?| ✨??
سه پارت جدید از برزخ ارباب
1401/12/13 19:23zahra4448
96 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد