رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

???

1401/12/13 19:23

ادم حوا رو هم تا پارت 417گذاشتم

1401/12/13 19:24

?سونوگرافی از روی زبان؟؟

⁉️این حرفا چیه؟؟ مگه ممکنه؟؟?

ارههههههه عزیززززم?

?? علم زبان شناسی شاخه ای از علم طب سنتی اینو ثابت کرده?

??فقط از روی زبان میشه تمام عارضه ها رو تشخیص داد??

برای شروع
سن قد وزنت رو ارسال کن ?

آیدی روبیکا:@ParvinAmiri61

❤️???
✅ بنده پروین امیری هستم، مشاور ،محقق و درمانگر در زمینه طب سنتی ومتخصص زبان شناسی
تشخیص بیماری ها ازروی زبان?


لینک کانال روبیکا???
"لینک قابل نمایش نیست"

1401/12/13 20:58

پاسخ به

♥️✨♥️✨♥️✨ #برزخ_ارباب #پارت_541 وقتی همه ی لباسام رو پوشیدم، حوله رو داخل سبد انداختم و از حموم بیرو...

..

1401/12/14 00:01

سلام خانومای عزیز?⁦♥️⁩
من آتلیه آنلاین دارم...تبدیل عکس ساده گوشی به عکس آتلیه ای... ✅فقط20تومن✅
برای دیدن نمونه کار ها میتونین وارد کانال بشین..⁦♥️⁩
این لینک کانال من توی روبیکاس
"لینک قابل نمایش نیست"

اینم لینک پیج اینستام

"لینک قابل نمایش نیست"


"موبایل قابل نمایش نیست"..برای ثبت سفارش درخدمتتون هستم???

1401/12/14 14:28

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

نمون کارم

1401/12/14 14:28

پاسخ به

نمون کارم

کلا نی نی پلاس رو هم کردین منبع درآمد خودتون اه

1401/12/14 20:50

پاسخ به

سلام خانومای عزیز?⁦♥️⁩ من آتلیه آنلاین دارم...تبدیل عکس ساده گوشی به عکس آتلیه ای... ✅فقط20تومن✅ بر...

لطفا بدون اجازه. لینک ندین

1401/12/14 22:10

الان چندباری هست لینک میدین تو گروه

1401/12/14 22:10

خب تا پارت اخر ادم حوا بزارم

1401/12/14 22:11

امشب وقتشه

1401/12/14 22:11

? #part_418
♥️آدم‌وحـوا

انگشت سبابه ش رو روی پیشونیش گذاشت و به عالمت خداحافظي بهم عالمت داد.
دوباره به اون مرد منفور نگاه کردم . نگاهم مي کرد.
کمي بهم نزدیك شد . سری به احترام برام تكون داد و آروم زمزمه کرد:
-گفت بهتون بگم که منتظرش بمونین.
لبخندی زد . و رفت.
مسخ حرفي که زده بود به رفتنش نگاه کردم.
حجم حرفي که شنیده بودم به قدری برام سنگین بود که حس مي کردم قلبم از فشارش بي شك به بیرون از بدنم پرواز مي کنه . برگشتم تا ببینم کي غیر از من این حرف رو شنیده تا حداق ل کمي دلداریم بده اما با دیدن بقیه که کمي دور از من حواسشون به حرفای بابایي بود ، فهمیدم زیر حجم اون حرف باید به تنهایي خرد بشم!. نوك تیز اون پیغام با نشونه گیری دقیق پویا و وکیلش به هدف خورده بود و من خسته و شكست خورده رو کامل به هم ریخت.
مردم تو اون راهرو به تندی در حال حرکت بودن و معلوم بود که وقت اداری به پایان رسیده . همه در حال برگشت به خونه بودن با هزار فكر و خیال . یكي برنده پرونده ش
بود و دیگری مثل ما بازنده!
انقدر هر *** مشغول فكر و خیال خودش بود که کسي متوجه نشد یه دختر وسط اون راهرو ، میون اون آدما ایستاده ، و مسخ شده و ناتوان از حرکته!
حس کسي رو داشتم که در حال غرق شدن بود و انقدر شرایطش بحراني که قادر به کمك خواهي نبود ! دلم مي خواست فریاد بكشم و به همه بگم دارم زیر حجم نامردی پویا و وکیلش داغون مي شم و در عوض لب هام بیشتر به هم فشرده مي شد!
دلم مي خواست هر چي شیشه اونجاست رو بشكنم تا حرصي که از اون دادگاه و حرف پویا تو وجودم زبونه مي. کشید رو خالي کنم!
من باید چیكار مي کردم ؟
دوباره غول عظیم نا امیدی به تن ضعیف و تكه تكه شده ام از بار غم ، هجوم آورد و من بیشتر احساس تهي بودن کردم.
انگار کسي دست برده و همه ی وجودم رو از زیر پوستم بیرون کشیده و من موندم و یه پوست و پاره ای استخون که بتونه شمایل مارال رو حفظ کنه!
و من در پي اون وجود از دست رفته دلم مي خواست سرم رو به دیوار بكوبم . عین معتادهای دور از مواد دلم مي خواست نعره بزنم و همه چیز رو به هم بریزم.
ولي هیهات که تنها کاری که تونستم انجام بدم ایستادن بود و خیره شدن به خوناده ی خودم و امیرمهدی که داشتن با آقای بابایي خداحافظي مي کردن

@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_419
♥️آدم‌وحـوا

مهرداد نگاهي به کنار دستش انداخت و چون من رو ندید سر چرخوند برای پیدا کردنم . و چون باز چیزی عایدش نشد برگشت و به پشت سرش نگاه کرد که من رو در فاصله ای نه چندان دور و نه چندان نزدیك به خودشون دید
اخم کم رنگي کرد و اروم به سمتم اومد:
-اینجا چرا وایسادی

1401/12/14 22:12

؟
جوابم فقط همون نگاه بي رمق و نا امید بود.
انگار از نگاهم خوند در چه حالیم و اون رو گذاشت به پای رأی دادگاه ، و گفت:
-ناراحت نباش . بابایي گفت تقاضای تجدید نظر مي کنه و سعي مي کنه تا اون موقع مدارکي پیدا کنه که بشه
نشون داد پویا بي تقصیر نبوده تا دوباره پرونده باز شه!
با نا امیدی گفتم:
-یعني موفق مي شه ؟
ابرویي بالا انداخت
-امیدوارم ... یعني ناچاریم امیدوار باشیم.
و دست انداخت دور شونه م و من رو با خودش همراه کرد .
ناچار بودم امیدوار باشیم . ناچار بودیم....
به بقیه که رسیدیم ، بین بازوهای مامان طاهره و باباجون قرار گرفتم و هر دو دعوتم کردن به صبر کردن . که امید داشته باشم و همه چیز رو به خدا بسپارم.
در کنارشون راه افتادم به سمت ماشین های پارك شده و قول دادم صبور باشم.
موقع خداحافظي از مهرداد خواستم من رو به بیمارستان برسونه تا از آخرین ساعت وقت ملاقات استفاده کنم
شاید با دیدن امیرمهدی کمي جون بگیرم.
محمدمهدی خداحافظي کرد تا بره خونه . بقیه هم انقدر خسته بودن که ترجیح مي دادن برن و استراحتي بكنن.
مامان طاهره قرار بود عصر بره و با امیرمهدی حرف بزنه .
همون برنامه ای که دکتر گفته بود انجام بدیم . باباجون هم که طبق معمول هر شب ، حدود ساعت نه به امیرمهدی سر مي زد . پس هر دو رفتن تا تجدید قوایي بكنن
برای دیدار امیرمهدی و من تنها به سوی بیمارستان پرواز کردم.
برای اینكه زیادی مزاحم مهرداد نباشم ازش خواستم سر خیابون بیمارستان پیاده م کنه و با رفتن داخل خیابون یك طرفه ش مسیرش رو دورتر نكنه.
پیاده شدم و زیر آسمون دلگرفته ای که اومدن پاییز رو نوید مي داد راه افتادم.
ابرهای نه چندان تیره ای که معلوم بود با خودشون نم نم بارون به همراه دارن تو آسمون خودنمایي مي کردن ؛ باد نیمه تندی در حال وزش بود و لبه های مانتوم رو به بازی
گرفته بود.
دو روزی تا شروع مهرماه و فصل پاییز باقي مونده بود و هوا زودتر به استقبال پاییز رفته بود
بي اختیار به فصلي که بي توجه به من و مصیبت های زندگیم قدم رنجه کرده بود برای اومدن و تغییر روزگار ،لبخند تلخي زدم و حرف وکیل پویا رو برای خودم زمزمه
کردم " ... گفت بهتون بگم منتظرش بمونین "
پوزخندی زدم.
منتظرش بمونم که چي بشه ؟ که بیاد بیرون ؟ مگه قرار بود چیكار کنه ؟
دیگه چه خوابي برام دیده بود ؟ دوباره مي خواست چي رو روی سرم آوار کنه ؟
بس نبود ؟ بس نبود اون همه خراب کردنش ؟ مگه چقدر جون داشتم که پویا مرتب خراب مي کرد و من ناچار بودم درستش کنم ؟
از بعد از سقوط هواپیمام هر لحظه از زندگیم که پویا توش نقش داشت نفسگیر بود و سیاه . اون از دعواهاش که

1401/12/14 22:12

اعصابم رو به هم مي ریخت ... اون از دوست دختر

@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_420
♥️آدم‌وحـوا

گرفتنش .. و اون از رفتارهاش بعد از اینكه فهمید دلبسته ی امیرمهدی شدم...
لبخند تلخم پر قدرت تر لبم رو حالت داد ... مگه مي شد فراموش کنم که همین یه ماه پیش تو پاساژ چطور با تعریف چي به روزگار من و امیرمهدی اورد ؟ .. یا روز عقدم
که زنگ زد و مي خواست باز هم بین من و
امیرمهدی رو به هم بزنه.
و این آخرین خرابكاریش و تصادفش با امیرمهدی ؛ که من هرچي تونستم با چنگ و دندون خرابكاری های قبلیش رو درست کنم اما در مقابل این آخری حسابي خلع سلاح بودم و کاری از دستم بر نمي اومد!
از پله های بیمارستان بالا که مي رفتم ، نم نم بارون هم شروع شد و بوی مدهوش کننده ش زیر بینیم فرمانروایي کرد
نفس عمیقي کشیدم و نیم نگاهي به خیابون انداختم . زیر لب زمزمه کردم "کاش همین روزا امیرمهدی چشم باز کنه تا با هم بریم به استقبال پاییز و مهر "
به اتاق امیرمهدی رسیدم و پشت پنجره ش ماوا گرفتم .
سر به شیشه گذاشتم و رو به وجودی که برام سراسر
منبع عشق بود زمزمه کردم:
-سالم امیرمهدی . خوبي ؟ خدا کنه خوب باشي که من حالم خوب نیست.
نفس عمیقي کشیدم:
-مي دوني از کجا میام ؟ از دادگاه پویا.
پوزخندی زدم:
-نامرد قسر در رفت . با دوز و کلك مدرك جور کرد و تونست کاری کنه که قاضي حكم بده به بي گناهیش . اما من و تو که مي دونیم اون گناهكاره ! ... خدا هم مي دونه .
فقط نمي دونم چرا هیچ کاری نمي کنه .. مگه نميگفتی خدا عادله ؟ پس کو ؟ چرا حواسش نیست یكي داره با نامردی از دست قانون جون سالم به در مي بره ؟
شونه ای باال انداختم.
-دقیقاً حكمتش چیه که به جای کمك بهمون فقط داره نگاه مي کنه و کاری نمي کنه ؟
آهي کشیدم:
-دلم نمي خواد به خدا و عدالتش شك کنم امیرمهدی .
دلم نمي خواد . کاش مي شد خودت بهش بگي که مارال هنوز خیلي مونده تا بشه یه امیرمهدی دیگه که تو تموم مشكلات بازم لبخند مي زد و مي گفت که خدا مي تونست بدتر از این به سرمون بیاره.
با حسرت نگاهش کردم:
-الان کجایي امیرمهدی ؟ روی زمیني یا تو آسمون ؟
شایدم ... کجایي ؟ اصلا صدام رو مي شنوی ؟ یا دارم برای خودم حرف مي زنم ؟...
هرچی شما رو یاد رمان و شخصیتاش میفرسته برامون بفرستین تا بزاریم توی کانال?

@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_421
♥️آدم‌وحـوا

حسرت به دل لبخند کم جوني زدم:
-راستي داره بارون میاد . کاش بودی و با هم مي رفتیم زیر بارون قدم مي زدیم . انقدر دوست دارم تو همچین هوایي با هم قدم بزنیم . به قول سمیرا و مرجان ، هوای
پاییز هوای دو نفره ست . باید با عشقت زیر بارونش

1401/12/14 22:12

قدم بزني و لذت ببری . ولي حالا تو نیستي که همقدمم بشي.
بغض کردم و چیزی ته گلوم راه بندون درست کرد .
انگشت اشاره م رو به شیشه کشیدم انگار از دور داشتم امیرمهدی رو لمس مي کردم . ناخودآگاه مثل قبل مثل همون روزایي که عادت داشتم برای خودم اهنگ زمزمه
کنم ؛ با نگاه به امیرمهدی زیر لب خوندم:
-انگار دستام سرد سردن .... انگار چشمام شب تارن
. آسمون سیاه ابر پاره پاره ... شر شر بارون داره ميباره ... حالا رفتي و من تنهاترین عاشقم رو زمین ....
تنها خاطراتم تو بودی فقط همین....
با شنیدن صدای پایي صدام رو تا آخرین حد ممكن پایین بردم . و وقتي صدای پا تو نزدیكیم متوقف شد منم دست از خوندن برداشتم.
نیاز نبود کمجكاوی کنم به دونستن اینكه اون صدای پا مي تونه مال کي باشه . چرا که دکتر پورمند هر وقت بیمارستان بود و منم برای دیدار امیرمهدی مي اومدم به بهونه ای مي اومد و کنارم برای دقایقي امیرمهدی رو نگاه
مي کرد . سعي مي کرد سر صحبت رو باز کنه و منم سعي مي کردم چنین اجازه ای رو بهش ندم.
پس با همین حساب نگاه از امیرمهدی برنداشتم و باز هم تالش کردم با نا دیده گرفتنش مثل هر بار مانع ایجاد بحث بشم . اما باز هم بدون تالش عقب نشیني نكرد:
-سلام.
سری تكون دادم و خیلي آروم جواب سالمش رو دادم.
-خیلي خوبه که هر روز بهش سر مي زني . اونم سه بار.
چیزی نگفتم . نمي تونست مقاوتم رو در مقابل حرف زدن بشكنه . مطمئن بودم مثل هر دفعه خودش دمش رو مي ذاره رو کولش و مي ره.
اما بازم نا امید نشد.
-معلومه خیلي دوسش داری!
چشم بسته غیب گفته بود ! باز هم بهش بي محلي کردم.
-تو رو که مي دونم زنش هستي . مادر و خواهرش رو هم دیدم . فقط نمي دونم اون دختری که هر روز بعد از وقت ملاقات میاد دیدنش کیه ؟
چشمام گرد شد . یه دختر مي اومد دیدن امیرمهدی ؟ که به گفته ی دکتر پورمند ، نرگس هم نبود!
برگشتم و نگاهش کردم تا مطمئن بشم داره جدی حرف مي زنه.
اونم برگشته بود و با جدیت نگاهم مي کرد.
نه شوخي نداشت ! حرفش هم یه خبر عادی نبود ، گفته
نظرتون راجب دلنوشته ای که گذاشتم؟
@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_422
♥️آدم‌وحـوا

بود که جواب بگیره!
نگاه خیره و متعجبم رو که دید پرسید:
-خبر نداشتي اون دختر میاد دیدن شوهرت ؟
سد مقاوتم شكست:
-نه!
ابروهاش باال رفت و برای چند ثانیه تو چشمام خیره شد.
دهنم خشك شده بود ! کي مي اومد دیدن امیرمهدی ؟
قلبم با عصبانیت مي غرید و مشت به سینه م مي کوفت.
دکتر پورمند اخمي کرد و در حالي که هنوز تو چشمام خیره بود شروع کرد به اطالعات دادن :
گاهي با یه مردی میاد که فكر کنم پدرشه . گاهي هم یه دختر چادری . خواهرش نیست

1401/12/14 22:12

چون مي شناسمش .
تنها . روز اولم فكر کنم اینجا دیدمش . پدرش هم اکثراً میاد و به شوهرت سر مي زنه.
فكرم پر کشید تا ..... نه ... حس کردم اشتباه مي کنم .... ولي ؟
کي مي تونست غیر از ملیكا باشه ؟ روز اول همراه زن عموی امیرمهدی اومده بود .. گاهي با مردی مي اومد که انگار پدرش بود و مطمئناً عموی امیرمهدی بود .. و عموی امیرمهدی که دکتر پورمند فكر کرده بود پدرشه اکثراً به امیرمهدی سر مي زد.
نه .... ملیكا ؟ ... اینجا ؟ ... دیدن امیرمهدی ؟ ... اون که مي دونست من و امیرمهدی زن و شوهریم ! پس چرا ؟...
-حرفم شوکه کننده بود ! نه ؟
سردرگم جواب دادم:
-خیلي.
-فامیله ؟
سری تكون دادم که یعني "آره"
_پس چرا خبر نداشتي ؟
نمي دونستم . نمي دونستم و داشتم دیوونه مي شدم !
واقعاً عموی امیرمهدی بهش اجازه مي داد بیاد دیدن. امیرمهدی ؟
بي اختیار دست جلو دهنم بردم . این کارشون چه معني داشت ؟
چشمام رو به اطراف مي چرخوندم و تو ذهنم دنبال دلیل کارشون مي گشتم!
-چند وقت بود ازدواج کرده بودی که این اتفاق افتاد ؟
سریع نگاهش کردم:
-چطور مگه ؟
شونه و ابروش رو همزمان باال انداخت:
-شاید شوهرت....
نذاشتم درباره ی امیرمهدی خزعبالت بگه:
-من و شوهرم تازه عقد کرده بودیم . قرار بود اخرای مهر
عروسي کنیم . هنوز بیست و چهارساعت از عقدمون نگذشته بود که این اتفاق افتاد .
دیدم .... من دیدم .... من برقي که تو چشماش نشست رو دیدم و خودم رو به ندیدن زدم . من لبخند محوش رو دیدم و چشم بستم روش.
با حالت خاصي ، یكي از ابروهاش رو بالا داد و گفت:
-خب موضوع علاقه از طرف شوهرت که منتفیه . مي مونه
سریع گفتم:
-خونواده ی اون دختر دوست داشتن که شوهرم اون دختر رو بگیره.
موضوع رو بیشتر از این باز نكردم . این روو هم گفتم که نخواد به اون بحث بیشتر از این ادامه بده . همون که فهمیدم ملیكا هر روز میاد دیدن امیرمهدی به قدر کفایت اعصاب نا آرومم رو به بازی گرفته بود دیگه حوصله ی
ادامه ی اون بحث رو نداشتم.
شاید از لحن حرف زدنم فهمید که مایل به ادامه ی بحث نیستم که با لبخند محوی نگاهم کرد و همراه نفس عمیقي که کشید ، تالطم حرف هاش رو به سمت دیگه ای سوق داد.
-بگذریم . اومده بودم چیز دیگه ای بگم که .... بحث رسید به اینجا.
دست به سینه شد و نگاهش جدی:
-دو سه روزه میام بهت حرفي بزنم که..
ابرویي باال داد:
-به عنواین مختلف نمي شد.
غیر مستقیم اشاره کرد که بهش اجازه ی حرف زدن نمي دادم:
-ولي با حرفي که زدی مصرم به گفتن.
اخمي کردم . حس خوبي به نوع حرف زدنش نداشتم . با این حال سكوت کردم که ادامه بده:
یکی راجب پارت قبل نوشته بود نکنه امیر مهدی خیانت کرده باشه به مارال؟.. بهم

1401/12/14 22:12

برخورد?واقعا امیرمهدی نتونسته خودش و بهتون ثابت کنه که بخواین بهش شک کنین؟ ?من رو شخصیتای رمان غیرتیما??
ادامه ی پارتا برای فردا.. شبتون و با متن ریحانه که پایین گذاشتم تموم کنید☺️

@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_423
♥️آدم‌وحـوا

-اومدم بگم خودت رو نجات بده!
ابروهام سریع پرید باال . و چون زیر ذره بین نگاهش بودم خوب متوجه شد . نگاهي به امیرمهدی خوابیده رو تخت انداخت و ادامه داد:
-اگر تا دو روز دیگه شوهرت به هوش نیومد ، خودت رو از قیدش آزاد کن.
مبهوت گفتم:
-منظورتون چیه ؟
نگاهم کرد:
-اگر تا دو روز دیگه به هوش نیاد هیچ تضمیني نیست که بعدش به هوش بیاد . ممكنه تا آخر عمرش همینجوری بمونه . عمرت رو به پاش هدر نده . مریضي که تو همون ماه اول از کما خارج نشه اگر بعد ها به هوش بیاد عارضه های جدی ای پیدا مي کنه.
حرفاش سنگین تر از اتفاق صبح تو دادگاه بود
من که اعصابم خراب بود ، پس چرا داشت بیشتر روش فشار مي اورد ؟
بدجور نگاهش کردم . شاید بفهمه داره زیادی از حد حرف مي زنه . شاید بفهمه حق نداره آینده نگری کنه اخم کرد:
-گوش کن ببین چي مي گم ب عد جبهه بگیر و اونجوری زل بزن به من . اگر تا دو روز دیگه به هوش نیاد معلوم مي شه شدت آسیب مغز بیشتر از اونیه که فكر مي کنیم .
اینجور مریضا ممكنه هیچوقت به هوش نیان . مي خوای تا آخر عمرت منتظر چشم باز کردنش بموني ؟
با عصبانیت گفتم:
-به شما ربطي نداره ؟
-دیوونه بازی در نیار . دارم جدی باهات حرف مي زنم .
حیفه زندگیت رو خراب کني . فقط یه معجزه مي تونه این مریضا رو از کما خارج کنه
-معجزه همیشه هست!
-نگفتم نیست . ولي یك در هزاره!
-جای خدا اظهار نظر نكنین.
صداش جدی تر شد:
-منم به خدا اعتقاد دارم . ولي تو علم پزشكي هم دست دارم . اگر هم بعد از یك ماه به هوش بیاد اوني نیست که فكر مي کني . ممكنه هزار تا مشكل داشته باشه.
از حرص حرفاش نگاهم رو دوختم به امیرمهدی:
-شما که خدا نیستین که دارین از آینده حرف مي زنین.
-مي فهمي چي مي گم یا فقط به این فكر مي کني که یه جوری جواب من رو بدی ؟
با حرص برگشتم به سمتش.
-نمي فهمم منظورتون چیه از این حرفا ! به چي مي خواین برسین ؟
-به اینكه بفهمي قراره چي به سرت بیاد

@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_424
♥️آدم‌وحـوا

پا کوبیدم رو زمین:
-به شما ربطي نداره!
-چرا کله شقي مي کني ؟ مي دوني ممكنه چي بشه ؟
ممكنه هیچوقت چشم باز نكنه ! ... ممكنه مرگ مغزی بشه .مرگ مغزی که مي دوني چیه ؟ اونوقت باید اهدای عضو کنین . تازه اگر دلت بیاد ... تازه ... فكر مي کني اگر چشم باز کرد همه چي به خوبي و خوشي تموم مي شه ؟ نه خیر ! با

1401/12/14 22:13

آسیبي که به مغزش رسیده ممكنه فراموشي گرفته باشه ... یا ممكنه فلج شده باشه ... اینا بهترین حالتشه ... بدتر از همه اینه که ممكنه دچار زندگي نباتي بشه ... اگر نمي دوني زندگي نباتي یعیني چي بگم بهت ! ..
یهني مثل یه تیكه گوشت بیفته یه گوشه .. نه چیزی مي فهمه و نه مي تونه حرف بزنه . فقط چندتا حرکت غیر ارادی انجام مي ده . نه کنترل ادرار داره و نه مدفوع.راحتت کنم . یعني دیگه برات شوهر نمي شه . اگر هم همونجوری بمونه نهایتش پنج سال مي تونه زندگي کنه.چون بدنش یواش یواش تحلیل مي ره . مي فهمي یعني چي ؟ یعني شیش سال دیگه تو یه بیوه ای . زني که عروسي نكرده بیوه شده.
با انزجار از حرفایي که زده بود گفتم:
-بسه!
پوزخندی زد :
-خیلي تلخ بود نه ؟ حقیقته ... و حقیقت همیشه تلخه.
راست مي گفت . تلخ بود و غیر قابل قبول . اون چیزی که مي گفت سخت بود و....
نه ... نه .... امیرمهدی من به هوش مي اومد . چشم باز مي کرد و باز به روم لبخند مي زد .
مصر گفتم:
-اون خوب مي شه.
بازم پوزخند زد و این بار غلیظ تر
-مي توني این دو روز هم بامیدوار بموني.
طلبكارانه گفتم :
-دکتر عملش کرده . اگر اوضاعش انقدر بد بود مي گفت.
-دکتر هم مثل شما امیدواره تا دو روز دیگه به هوش بیاد .
اگر نیومد خودش این حرفا رو به موقع بهتون مي زنه.غریدم:
-پس شما هم برو و همون موقع بیا و این حرفا رو بزن .
سری به تأسف تكون داد:
-امیدوارم شوهرت تو همین دو روز چشم باز کنه.
-منم امیدوارم آینده نگری شما اشتباه باشه.
سرش رو کمي کج کرد و گفت:
-امیدوارم . ولي اگر این دو روز هم گذشت و اتفاق خوبي نیفتاد به حرفام فكر کن . به نفع خودته!
-من مي تونم خوب و بدم رو تشخیص بدم . نیازی به راهنمایي کسي ندارم

@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_425
♥️آدم‌وحـوا

-تو برای همیچن زندگي ای حیفي!
اخم کردم و به سمتش براق شدم:
-به شما ربطي نداره.
-به فكر خودت باشه.
برای اینكه کمي خیط بشه و بفهمه الكي داره بال بال مي زنه و سعي داره حرفش رو به کرسي بشونه گفتم:
-دکترش گفته ضریب هوشیاریش باال رفته و همین روزا از کما بیرون میاد.
-اینا احتماالت پزشكیه . واقعي نیست . ما نمي تونیم با صراحت بگیم خدا چي به روز مریضمون میاره. با تشر گفتم:
-پس شما هم تو کار خدا دخالت نكن.
سری به تأسف تكون داد.
نفسش رو پر حرص بیرون داد و با یه نگاه ملایمتگر تنهام گذاشت
برگشتم به سمت امیرمهدی و پر حرص بهش توپیدم:
-امیرمهدی تو به هوش میای . باید به هوش بیای.
چه اعصابي برام درست کرده بودن . روز پر ماجرا و سنگیني بود که مطمئناً تا عمر داشتم هیچوقت فراموشش نمي کردم.
_•_•_•_•_•_•_•_•_•

دو روز طلایی برای بهبود

1401/12/14 22:13

امیرمهدی گذشته بود و من هر روز با امید به بیمارستان پا مي ذاشتم و با اینكه تغییری تو حالت امیرمهدی ایجاد نشده بود ، همچنان امید داشتم
روز آخر شهریور بود و من طبق معمول مي خواستم به سمت بیمارستان برم . مامان هم همراهیم کرد و البته رضوان .گاهي بعضي روزها از زندگي آدم رو خدا طوری برنامه ریزی مي کنه که وسط بر و بیابون تنهای تنها بموني تا به یادش بیفتي و گاهي وسط یه عالمه آدم مهمترین ادمای زندگیت رو دورت قرار مي ده تا به واسطه ی اونا طناب اتصالت رو بهش محكمتر کني . اون روز هم همچین روزی بود.
جلوی در بیمارستان باز هم با مامان طاهره و نرگس و باباجون رو به رو شدیم . و بعد از سالم و احوالپرسي ، همه باهم به سمت بخش مورد نظرمون رفتیم. هنوز وارد راهروی منتهي به اتاق امیرمهدی نشده بودیم که صدای گوش خراشي اون قسمت رو آماج هجومش قرار داد . با اینكه در حال حرف زدن بودیم ولي یه دفعه همگي سكوت کردیم.
صدای گوش خراشي که مثل فیلما به آدم یادآوری مي کرد زندگي کسي به پایانشنزدیكه و ممكنه بازگشتي نداشته باشه.
کسي فریاد زد:
-مریض رفت.
با دلسوزی نگاهي به هم انداختیم و طاهره خانوم گفت:
-خدا بهش رحم کنه هر کي هست.
همون لحظه هجوم چندتا پرستار و دکتر به داخل راهرو انجام گرفت و پشت سرشون دو نفر دیگه دستگاه شوك رو هل مي دادن .
سرك کشیدیم که ببینیم به طرف کدوم اتاق مي رن که با دیدن در باز اتاق امیرمهدی....
جیغ زدم:
-یاخدا.... یا خــــدا
هجوم بردیم به سمت اتاقش.
پرستاری اومد و ما رو هل داد عقب:
-برین عقب اینجا نمونین.
طاهره خانوم التماس کرد:
-تو رو خدا بذارین ببینیمش . بچه م...
پرستار تشر زد:
-برین .. دکترا دارن کارشون رو مي کنن.

@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_426
♥️آدم‌وحـوا

نرگس و طاهره خانوم با گریه التماس مي کردن . ولي من مسخ شده دستای پرستار رو کنار زدم و جلو رفتم.
بازوم رو گرفت ولي من بي قرار تر از هر وقتي دستش رو با شدت کنار زدم.
حتماً اشتباه شده بود . شاید اتاق امیرمهدی نبود ! شاید اتاقش رو تغییر داده بودن .
جلوتر رفتم و نگاهم رو تو اتاق گردش دادم تا رسیدم به بدن لخت امیرمهدی که مي خواستن دستگاه شوك رو بهش وصل کنن.
دستگاه روی سینه ش قرار گرفت و بدن نازنینش به بالا کشیده شد . صدای بوق آزاردهنده قطع نشد .
بي اختیار ، با درد فریاد زدم:
-وای..
حس مي کردم صدای ترك هایي که پي در پي بر وجوم مي نشست رو مي شنوم
مرد سفید پوشي به طرف در نگاه انداخت . پورمند بود. با دیدنم اخمي کرد و به یكي از پرستارها تشر زد:
-در رو ببند.
در بسته و پاهای من تا شد.
نشستم رو زمین . کسي از پشت سرم بلند

1401/12/14 22:13

گفت:
-نشینین اینجا . بلند شین خانوم.
ولي من هیچي نمي فهمیدم غیر از اینكه امیرمهدی باید برگرده.
آروم گفتم:
-برش گردونین.
-بلند شین خانوم.
انگار کسي با مشت به دیواره ی قلبم مي کوبید و اصرار داشت تا وجود ترك خورده م رو به طور کامل ویرون کنه.فریاد زدم:
-برش گردونین
از پشت کشیده شدم . اما مقاومت کردم و با مشت به دیوار کنار کوبیدم:
-برش گردونین . تو رو خدا برش گردونین.
کسي بلند فریاد زد:
-حالشون بده . براشون آب بیارین.
صدای پاهایي مي اومد که دوون دوون حرکت مي کرد.
برگشتم و بي اختیار پایین لباس پرستار پشت سرم رو گرفتم و بهش التماس کردم:
-بهشون بگو برش گردونن.
صدای ناله ی طاهره خانوم بلند شد:
-مارال مادر آروم باش.
نگاهشون کردم . اشك مي ریختن ، تند و بي وقفه . نرگس
مي زد تو صورت خودش و رضوان تالش مي کردجلوش رو بگیره . مامان زیر بغل طاهره خانوم رو گرفته بود
مبهوت به رفتارشون گفتم:
-باید برگرده.
طاهره خانوم با درموندگي نگام کرد . دوباره بلند گفتم:
-باید برگرده.
حین گریه کردن سرش رو بلند کرد رو به آسمون و ضجه زد:
-خدایا .... راضیم به رضای خودت.
انگار یه سطل سرب مذاب رویختن روی سرم . چرا راضي
بود ؟ .......... اگر خواست خدا رفتن امیرمهدی بود ؟....
اگر..........
نه........
بهش التماس کردم:
-نباشین.
اشكم جوشید . از کجا پیداش شده بود ؟ با زجر نالیدم:
-نباشین . این دفعه راضي نباشین.
نرگس و طاهره خانوم با گریه التماس مي کردن . ولي من مسخ شده دستای پرستار رو کنار زدم و جلو رفتم.
بازوم رو گرفت ولي من بي قرار تر از هر وقتي دستش رو با شدت کنار زدم.
حتماً اشتباه شده بود . شاید اتاق امیرمهدی نبود ! شاید اتاقش رو تغییر داده بودن .
جلوتر رفتم و نگاهم رو تو اتاق گردش دادم تا رسیدم به بدن لخت امیرمهدی که مي خواستن دستگاه شوك رو بهش وصل کنن.
دستگاه روی سینه ش قرار گرفت و بدن نازنینش به بالا کشیده شد . صدای بوق آزاردهنده قطع نشد .
بي اختیار ، با درد فریاد زدم:
-وای..
حس مي کردم صدای ترك هایي که پي در پي بر وجوم مي نشست رو مي شنوم
مرد سفید پوشي به طرف در نگاه انداخت . پورمند بود. با دیدنم اخمي کرد و به یكي از پرستارها تشر زد:
-در رو ببند.
در بسته و پاهای من تا شد.
نشستم رو زمین . کسي از پشت سرم بلند گفت:
-نشینین اینجا . بلند شین خانوم.
ولي من هیچي نمي فهمیدم غیر از اینكه امیرمهدی باید برگرده.
آروم گفتم:
-برش گردونین.
-بلند شین خانوم.
انگار کسي با مشت به دیواره ی قلبم مي کوبید و اصرار داشت تا وجود ترك خورده م رو به طور کامل ویرون کنه.فریاد زدم:
-برش گردونین
از پشت کشیده شدم . اما مقاومت کردم و با مشت به دیوار کنار

1401/12/14 22:13

کوبیدم:
-برش گردونین . تو رو خدا برش گردونین.
کسي بلند فریاد زد:
-حالشون بده . براشون آب بیارین.
صدای پاهایي مي اومد که دوون دوون حرکت مي کرد.
برگشتم و بي اختیار پایین لباس پرستار پشت سرم رو گرفتم و بهش التماس کردم:
-بهشون بگو برش گردونن.
صدای ناله ی طاهره خانوم بلند شد:
-مارال مادر آروم باش.
نگاهشون کردم . اشك مي ریختن ، تند و بي وقفه . نرگس
مي زد تو صورت خودش و رضوان تالش مي کردجلوش رو بگیره . مامان زیر بغل طاهره خانوم رو گرفته بود
مبهوت به رفتارشون گفتم:
-باید برگرده.
طاهره خانوم با درموندگي نگام کرد . دوباره بلند گفتم:
-باید برگرده.
حین گریه کردن سرش رو بلند کرد رو به آسمون و ضجه زد:
-خدایا .... راضیم به رضای خودت.
انگار یه سطل سرب مذاب رویختن روی سرم . چرا راضي
بود ؟ .......... اگر خواست خدا رفتن امیرمهدی بود ؟....
اگر..........
نه........
بهش التماس کردم:
-نباشین.
اشكم جوشید . از کجا پیداش شده بود ؟ با زجر نالیدم:
-نباشین . این دفعه راضي نباشین.

@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO

1401/12/14 22:13

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/12/14 22:13

? #part_425
♥️آدم‌وحـوا

-تو برای همیچن زندگي ای حیفي!
اخم کردم و به سمتش براق شدم:
-به شما ربطي نداره.
-به فكر خودت باشه.
برای اینكه کمي خیط بشه و بفهمه الكي داره بال بال مي زنه و سعي داره حرفش رو به کرسي بشونه گفتم:
-دکترش گفته ضریب هوشیاریش باال رفته و همین روزا از کما بیرون میاد.
-اینا احتماالت پزشكیه . واقعي نیست . ما نمي تونیم با صراحت بگیم خدا چي به روز مریضمون میاره. با تشر گفتم:
-پس شما هم تو کار خدا دخالت نكن.
سری به تأسف تكون داد.
نفسش رو پر حرص بیرون داد و با یه نگاه ملایمتگر تنهام گذاشت
برگشتم به سمت امیرمهدی و پر حرص بهش توپیدم:
-امیرمهدی تو به هوش میای . باید به هوش بیای.
چه اعصابي برام درست کرده بودن . روز پر ماجرا و سنگیني بود که مطمئناً تا عمر داشتم هیچوقت فراموشش نمي کردم.
_•_•_•_•_•_•_•_•_•

دو روز طلایی برای بهبود امیرمهدی گذشته بود و من هر روز با امید به بیمارستان پا مي ذاشتم و با اینكه تغییری تو حالت امیرمهدی ایجاد نشده بود ، همچنان امید داشتم
روز آخر شهریور بود و من طبق معمول مي خواستم به سمت بیمارستان برم . مامان هم همراهیم کرد و البته رضوان .گاهي بعضي روزها از زندگي آدم رو خدا طوری برنامه ریزی مي کنه که وسط بر و بیابون تنهای تنها بموني تا به یادش بیفتي و گاهي وسط یه عالمه آدم مهمترین ادمای زندگیت رو دورت قرار مي ده تا به واسطه ی اونا طناب اتصالت رو بهش محكمتر کني . اون روز هم همچین روزی بود.
جلوی در بیمارستان باز هم با مامان طاهره و نرگس و باباجون رو به رو شدیم . و بعد از سالم و احوالپرسي ، همه باهم به سمت بخش مورد نظرمون رفتیم. هنوز وارد راهروی منتهي به اتاق امیرمهدی نشده بودیم که صدای گوش خراشي اون قسمت رو آماج هجومش قرار داد . با اینكه در حال حرف زدن بودیم ولي یه دفعه همگي سكوت کردیم.
صدای گوش خراشي که مثل فیلما به آدم یادآوری مي کرد زندگي کسي به پایانشنزدیكه و ممكنه بازگشتي نداشته باشه.
کسي فریاد زد:
-مریض رفت.
با دلسوزی نگاهي به هم انداختیم و طاهره خانوم گفت:
-خدا بهش رحم کنه هر کي هست.
همون لحظه هجوم چندتا پرستار و دکتر به داخل راهرو انجام گرفت و پشت سرشون دو نفر دیگه دستگاه شوك رو هل مي دادن .
سرك کشیدیم که ببینیم به طرف کدوم اتاق مي رن که با دیدن در باز اتاق امیرمهدی....
جیغ زدم:
-یاخدا.... یا خــــدا
هجوم بردیم به سمت اتاقش.
پرستاری اومد و ما رو هل داد عقب:
-برین عقب اینجا نمونین.
طاهره خانوم التماس کرد:
-تو رو خدا بذارین ببینیمش . بچه م...
پرستار تشر زد:
-برین .. دکترا دارن کارشون رو مي کنن.

@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما

1401/12/14 22:16

@ROMAN_BANOO
? #part_426
♥️آدم‌وحـوا

نرگس و طاهره خانوم با گریه التماس مي کردن . ولي من مسخ شده دستای پرستار رو کنار زدم و جلو رفتم.
بازوم رو گرفت ولي من بي قرار تر از هر وقتي دستش رو با شدت کنار زدم.
حتماً اشتباه شده بود . شاید اتاق امیرمهدی نبود ! شاید اتاقش رو تغییر داده بودن .
جلوتر رفتم و نگاهم رو تو اتاق گردش دادم تا رسیدم به بدن لخت امیرمهدی که مي خواستن دستگاه شوك رو بهش وصل کنن.
دستگاه روی سینه ش قرار گرفت و بدن نازنینش به بالا کشیده شد . صدای بوق آزاردهنده قطع نشد .
بي اختیار ، با درد فریاد زدم:
-وای..
حس مي کردم صدای ترك هایي که پي در پي بر وجوم مي نشست رو مي شنوم
مرد سفید پوشي به طرف در نگاه انداخت . پورمند بود. با دیدنم اخمي کرد و به یكي از پرستارها تشر زد:
-در رو ببند.
در بسته و پاهای من تا شد.
نشستم رو زمین . کسي از پشت سرم بلند گفت:
-نشینین اینجا . بلند شین خانوم.
ولي من هیچي نمي فهمیدم غیر از اینكه امیرمهدی باید برگرده.
آروم گفتم:
-برش گردونین.
-بلند شین خانوم.
انگار کسي با مشت به دیواره ی قلبم مي کوبید و اصرار داشت تا وجود ترك خورده م رو به طور کامل ویرون کنه.فریاد زدم:
-برش گردونین
از پشت کشیده شدم . اما مقاومت کردم و با مشت به دیوار کنار کوبیدم:
-برش گردونین . تو رو خدا برش گردونین.
کسي بلند فریاد زد:
-حالشون بده . براشون آب بیارین.
صدای پاهایي مي اومد که دوون دوون حرکت مي کرد.
برگشتم و بي اختیار پایین لباس پرستار پشت سرم رو گرفتم و بهش التماس کردم:
-بهشون بگو برش گردونن.
صدای ناله ی طاهره خانوم بلند شد:
-مارال مادر آروم باش.
نگاهشون کردم . اشك مي ریختن ، تند و بي وقفه . نرگس
مي زد تو صورت خودش و رضوان تالش مي کردجلوش رو بگیره . مامان زیر بغل طاهره خانوم رو گرفته بود
مبهوت به رفتارشون گفتم:
-باید برگرده.
طاهره خانوم با درموندگي نگام کرد . دوباره بلند گفتم:
-باید برگرده.
حین گریه کردن سرش رو بلند کرد رو به آسمون و ضجه زد:
-خدایا .... راضیم به رضای خودت.
انگار یه سطل سرب مذاب رویختن روی سرم . چرا راضي
بود ؟ .......... اگر خواست خدا رفتن امیرمهدی بود ؟....
اگر..........
نه........
بهش التماس کردم:
-نباشین.
اشكم جوشید . از کجا پیداش شده بود ؟ با زجر نالیدم:
-نباشین . این دفعه راضي نباشین.
نرگس و طاهره خانوم با گریه التماس مي کردن . ولي من مسخ شده دستای پرستار رو کنار زدم و جلو رفتم.
بازوم رو گرفت ولي من بي قرار تر از هر وقتي دستش رو با شدت کنار زدم.
حتماً اشتباه شده بود . شاید اتاق امیرمهدی نبود ! شاید اتاقش رو تغییر داده بودن .
جلوتر رفتم و نگاهم رو تو اتاق گردش دادم تا

1401/12/14 22:16

رسیدم به بدن لخت امیرمهدی که مي خواستن دستگاه شوك رو بهش وصل کنن.
دستگاه روی سینه ش قرار گرفت و بدن نازنینش به بالا کشیده شد . صدای بوق آزاردهنده قطع نشد .
بي اختیار ، با درد فریاد زدم:
-وای..
حس مي کردم صدای ترك هایي که پي در پي بر وجوم مي نشست رو مي شنوم
مرد سفید پوشي به طرف در نگاه انداخت . پورمند بود. با دیدنم اخمي کرد و به یكي از پرستارها تشر زد:
-در رو ببند.
در بسته و پاهای من تا شد.
نشستم رو زمین . کسي از پشت سرم بلند گفت:
-نشینین اینجا . بلند شین خانوم.
ولي من هیچي نمي فهمیدم غیر از اینكه امیرمهدی باید برگرده.
آروم گفتم:
-برش گردونین.
-بلند شین خانوم.
انگار کسي با مشت به دیواره ی قلبم مي کوبید و اصرار داشت تا وجود ترك خورده م رو به طور کامل ویرون کنه.فریاد زدم:
-برش گردونین
از پشت کشیده شدم . اما مقاومت کردم و با مشت به دیوار کنار کوبیدم:
-برش گردونین . تو رو خدا برش گردونین.
کسي بلند فریاد زد:
-حالشون بده . براشون آب بیارین.
صدای پاهایي مي اومد که دوون دوون حرکت مي کرد.
برگشتم و بي اختیار پایین لباس پرستار پشت سرم رو گرفتم و بهش التماس کردم:
-بهشون بگو برش گردونن.
صدای ناله ی طاهره خانوم بلند شد:
-مارال مادر آروم باش.
نگاهشون کردم . اشك مي ریختن ، تند و بي وقفه . نرگس
مي زد تو صورت خودش و رضوان تالش مي کردجلوش رو بگیره . مامان زیر بغل طاهره خانوم رو گرفته بود
مبهوت به رفتارشون گفتم:
-باید برگرده.
طاهره خانوم با درموندگي نگام کرد . دوباره بلند گفتم:
-باید برگرده.
حین گریه کردن سرش رو بلند کرد رو به آسمون و ضجه زد:
-خدایا .... راضیم به رضای خودت.
انگار یه سطل سرب مذاب رویختن روی سرم . چرا راضي
بود ؟ .......... اگر خواست خدا رفتن امیرمهدی بود ؟....
اگر..........
نه........
بهش التماس کردم:
-نباشین.
اشكم جوشید . از کجا پیداش شده بود ؟ با زجر نالیدم:
-نباشین . این دفعه راضي نباشین.

@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_427
♥️آدم‌وحـوا

هق زدم:
-تو رو خدا این دفعه راضي نباشین.
روی زمین با دست خودم رو جلو کشیدم و به پایین چادر طاهره خانوم چنگ زدم و باز التماس کردم:
-تو رو خدا راضي نباشین . بهش بگین برش گردونه . تو رو خدا بهش بگین برش گردونه.
طاهره خانوم با درد چشماش رو بست . مانتوی مامان رو کشیدم:
-مامان تو به خدا بگو . بگو برش گردونه.
رو کردم سمت نرگس و رضوان :
-شما بگین .. شاید حرف شما رو شنید . تو رو قرآن بگین برش گردونه...
حقم نبود خدا اونجوری من رو از امیرمهدیم جدا کنه . حقم نبود اونجوری ضجه بزنم و خدا جوابم رو نده. حقم نبود که بي امیرمهدی بمونم.
با صدای بلندی که انگار با

1401/12/14 22:16