96 عضو
دستگاه متصل به امیرمهدی و اون صدای بوق ممتد وحشتناکش مسابقه گذاشته بودن فریاد زدم:
-یكي به خدا بگه . تو رو قران بهش بگین برش گردونه.
لباسم رو تو مشتم گرفتم از شدت فشاری که روح و جسمم رو با هم به یغما مي برد و باز فریاد زدم:
-بهش بگین بگرده . برگرده.
ضجه زدم و کسي دست انداخت دور شونه م و لیوان آبي به سمتم گرفت.
نگاهش کردم . یكي از بهیارای بخش بود.
با همون سیل اشك روون ، سری تكون دادم و لیوان رو پس زدم.
دست های مردونه ای دست هام رو گرفت . باباجون جلوم زانو زده بود:
-آروم باش باباجان . مقدر باشه ، بر مي گرده .به خدا توکل کن.
چشماش سرخ بود و پر اشك.
پیچ و تاب خوردم و بلند فریاد زدم:
-من که توکل کرده بودم ! به خدا بهش توکل کرده بودم !
پس چرا اینجوری شد ؟
-آروم بابا.
خیره شدم تو چشماش و نفس زنون گفتم:
-من بدون امیرمهدی مي میرم.
کسي از پشت سرم دوون دوون خودش رو به اتاق امیرمهدی رسوند و داخل شد.
پرستاری بود که چیزی برای افراد داخل اتاق برد و یادش رفت در رو پشت سرش ببنده.
مثل آدم دور مونده از هوا که احساس خفگي آزارش مي ده ، دستام رو از دستای باباجون بیرون کشیدم و خودم رو روی زمین سخت و سنگي اونجا به جلو روندم و به در نزدیك شدم تا با دیدن امیرمهدی اکسیژن بگیرم.
از الی در خیره شدم به مرد بي رنگ و روی خوابیده بر تخت . انقدر رنگ پریده بود که گویي روحي در کالبدش باقي نمونده بود . بي روح ِ بي روح.
انگار مدت هاست از این دنیا دل گرفته بود.
انگار سالیان درازی به روی مردم چشم بسته بود.
انگار بدجور آهنگ رفتن کرده بود .... آهنگ رفتن!
نه حق نبود رفتنش . حقم نبود انقدر سختي بكشم برای به دست آوردنش و به راحتي از دست بدمش.
لعنت به پویا ..... لعنت به خواستنش .... لعنت به حضورش نحسش ، به وجودش...
لعنت به خودم ... به خودم .... که هیچ کاری از دستم بر نمي اومد برای امیرمهدیم ، برای امید زندگیم ، برای دنیام انجام بدم.
کاش زمان بر مي گشت به عقب . به همون روزی که هواپیما سقوط کرد . قطعاً دیگه حاضر نمي شدم سوار اون هواپیما بشم . درسته که شانس آشنایي با امیرمهدی رو از دست مي دادم ولي در عوض همچین روزی رو به چشم نمي دیدم . روزی که امیرمهدی برای همیشه از پیشم بره!
نگاهم میخ امیرمهدی بود که خیال نداشت به اون شوك ها جواب بده و به زندگي برگرده . برای بار چندم بدنش آماج هجوم اون شوك قرار گرفت و باال پایین شد ؟ نه ... حق نداشت بره . حق نداشت تنهام بذاره.
خدا هم حق نداشت این بال رو سرم بیاره . من بدون امیرمهدی هیچ بودم . حقم این نبود . اینكه اینجوری از هم جدا بشیم ، تو بي خبری از هم
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
?
#part_428
♥️آدموحـوا
من نمي تونستم تا آخر عمرم تو حسرت داشتنش بسوزم .
من یك ماه پیش بهش بله داده بودم و با خودم عهد بستم هیچوقت تنهاش نذارم . االن هم تنهاش نمي ذاشتم از دنیا بریدم . من دنیا رو بدون امیرمهدی نمي خواستم .
من هیچي رو بدون امیرمهدی نمي خواستم.
آروم رو به امیرمهدی لب زدم:
-حق نداری بدون من بری . منم باهات میام.
از زندگي دست شستم و زیر لب به خدای از رگ گردن نزدیك تر تشر زدم:
-مي خوای ببریش ؟ باشه ! ... پس اگر خدایي هستي که همه چي به فرمان توئه بهم ثابت کن . منم باهاش ببر. گریون نگاهم به امیرمهدی بود . پورمند دسته های دستگاه شوك رو با تأني به امیرمهدی نزدیك کرد . انگار مي خواست برای اخرین بار بهش شوك بده .... آخرین بار ...
بي رمق شدم.
حس کردم اتاق و ادما و هرچي تو اون اتاقه ، داره بزرگ مي شه .... بعد کوچیك شد ... دوباره بزرگ شد و جلو اومد .... کوچیك شد و عقب رفت.
یه لحظه همه چیز کمي چرخید و کج شد . خیره به امیرمهدی لب زدم:
-تو بری منم میام.
چشمام هم بي رمق شد . بیشتر حس کردم داره منظره ی جلوم کج مي شه . صداها شبیه همهمه به گوشم مي رسید.
نگاهم ثابت موند روی دکتر پورمند که رو به امیرمهدی با چهره ای نزار و خسته و نا امید ، سری به حالت تأسف تكون داد . چیزی رو به امیرمهدی زمزمه کرد.
بعد با شدت دستش رو باال برد و انگشت های مشت شده اش رو چنان با شدت پایین آورد و به سینه ی امیرمهدی
کوبید که من به جاش احساس درد کردم.
تو خودم مچاله شدم و درد کشیدم . اون بدن عشق من بود.
باز هم تصویر مقابلم کج تر شد . و صدای بوق ممتد و زجر آور دستگاه تبدیل شد به صدای تیك دار.
لبخندی رو صورت پورمند نشست و دندوناش نمایان شد .
نفس نفس مي زد و مي خندید . بقیه ی ادمای حاضر تو اتاق هم لبخندی زدن و و رو به هم دیگه به عالمت پیروزی مشت هاشون رو تكون دادن .
تو یه همهمه ی گنگ سرم با زمین سرد و خشن بیمارستان موازی شد.
نگاه خندون پورمند چرخید و چشم هام رو هدف قرار داد لبخندش خشكید . اخم کرد ، و برای بار دوم چهره ش تو هم رفت و به سمتم قدم برداشت.
چشمم رو دوختم به امیرمهدی......
همهمه ی اکو شده تو سرم خیال آروم شدن نداشت.
~•~•~•~•~•~•~•~•~•
صداها رو به درستي تشخیص نمي دادم . فقط حس مي کردم آدمای اطرافم دارن حرف مي زنن و دلیل اون همهمه ی آزاردهنده شدن .
چشم از امیرمهدی گرفتم و به کسي که کنارم زانو زده و سایه ای روی صورتم انداخته بود ، دوختم . دکتر پورمند با همون اخمای در هم نگاهش به ساعتش بود و با دست دیگه ش نبضم رو گرفته بود.
شخصي کنارش قرار گرفت . یكي از همون پرستارهایي که داخل اتاق امیرمهدی بود ، دستگاه فشار خون رو به
طرف پورمند گرفت . پورمند با همون حالت دست از سر
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_429
♥️آدموحـوا
نبضم برداشت و اجازه داد دستم در کنار بدنم روی زمین بیمارستان مأوا بگیره.
اما این برای ثانیه ای بود ، چون دوباره دستم رو بلند کرد و آستین مانتوم رو باال داد . گرمای دستاش روی دستم به رقص در اومد.
صداها کمتر شده به ذهن خسته ی من اجازه ی واکاوی رویدادها رو دادن . نگاه به دستم انداختم و به بازوبند دستگاه که سریع و ماهرانه دور بازوم بسته شد.
گوشي دور گردنش رو داخل گوش هاش گذاشت و صفحه ی گوشي رو روی رگ دستم میزون کرد.
سریع و تند فشارم رو گرفت . نگاهم رو روی صورتش نشوندم . اخمش بیشتر شد و سریع برگشت به پشت سرش نگاه کرد و با تشر به پرستار گفت:
-فشارش خیلي بالاست . کمك کنین ببریمش
صداش رو بالاتر از همهمه ی موجود شنیدم . انگار صداش بم تر شده بود ، زمخت و شبیه به ناقوس زنگ دار ؛ یا شاید من اینجوری حس مي کردم.
دلم نمي خواست برم . نمي خواستم جایي برم که چشمام امیرمهدی رو نمي دید.
نمي خواستم برم و تو بي خبریم باز هم بالاي سر امیرمهدی بیاد . چشمام بدجور ترسیده بود.
با التماس نگاهي به پورمند انداختم.
با اخم نگاهم مي کرد . حس کردم چیزی از نگاهم نخوند
که عكس العملي نشون نداد .
سعي کردم لب های بي جونم رو از هم باز کنم و صوتي مثل "نه "رو به گوشش برسونم . ولي برای یه لحظه صدای سوت بدی تو گوش ها و سرم پیچید که پلكام رو به هم رسوند . به دنبالش درد مثل سیل به سرم هجوم آورد و تصور کردم گرمای زیادی در حال خارج شدن از گوش هامه.
دیگه نتونستم چشمام رو باز کنم . محكم پلك هام رو روی هم فشار دادم . درد بد توی سرم حس فلج شدگي بهم مي داد ، یه فلج شل.
تنها سعي کردم از حواسم کمك بگیرم تا بفهمم داره چه اتفاقي مي افته .
بازوبند دستگاه فشار خون از دور بازوم کنده شد و بعد دست هایي شونه هام و پاهام رو گرفته از زمین بلندم کردن .
روی تختي روون قرار گرفتم و با سرعت به جایي منتقل شدم . صدای پر از تشر پورمند باز هم از نزدیكم بلند شد
-سریعتر . حالش خوب نیست.
و سرعت انتقالم بالا رفت.
درد داخل سرم بیشتر و بیشتر مي شد و من حس مي کردم چیزی تا از کار افتادن مغزم باقي نمونده
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_430
♥️آدموحـوا
تخت روون متوقف شد و من رو روی تخت دیگه ای قرار دادن .
شخصي دستم رو گرفت و با چند ثانیه تعلل ، جسم نرم و خیسي روی پوست دستم کشیده شد و بعد درد سوزني که به داخل دستم فرو رفت . و من در حال مغلوب شدن در
مقابل درد توی سرم بودم.
صدای باز شدن کاغذهای متعدد و شكسته شدن سر شیشه ای آمپول ها
گوش هام رو به بازی گرفته بود . مایع خنكي توی رگم به جریان افتاد و فهمیدم بهم سرم وصل
شده.. باز صدای پورمند ذهنم رو برای ثانیه ای معطوف خودش کرد:
-برین بیرون . باید استراحت کنه.
نفهمیدم مخاطبش چه کساني هستن!
در اتاق بسته شد و سكوت تو اتاق خیمه زد
اول فكر کردم تنهام ولي وقتي گرمای دستي روی بازوم نشست فهمیدم تنها نیستم ک ه کسي پا به پای حال بدم ؛ همراهمه.
هنوز سر دردم و اون صدای سوت بهم اجازه نمي داد تا چشم باز کنم و ببینم چه کسي نخواسته یا نتونسته تنهام بذاره.
شخص ، دستش رو از روی بازوم برداشت و اینبار گرمای دستاش رو به مچ دستم پیوند زد . هر کي بود هم نگرانم بود و هم سعي داشت محبتش رو از طریق دست بهم تزریق کنه . یه محبت زیر پوستي.
نگران بودن کسي برای آدم همیشه خوشاینده . من هم تو اون زمان از این قاعده مستثني نبودم . با اینكه دلم درگیر و دار حال امیرمهدی و اتفاق پیش اومده بود ؛ با این حال نمي تونستم به اون محبت زیر پوستي بي اعتنا باشم اما این حالم چند دقیقه بیشتر طول نكشید و خیلي زود جاش رو داد به یه حس بد . درست وقتي که شخص حاضر تو اتاق با صدای آرومي که سعي داشت بهم آرامش بده من رو مخاطب قرار داد:
-به چیزی فكر نكن . آروم بخواب . تو سرمت هم داروی فشار خون زدم هم آرامبخش . یواش یواش بهتر مي شي تو خودم مچاله شدم . نه...
کي بهش اجازه داده بود دستم رو لمس کنه ؟ به چه حقي دستش روی دستم قرار گرفت و بهش گرما داد ؟ اصلا چرا به خودش اجازه داد داخل اتاق بمونه و همه رو بیرون کنه ؟
امیرمهدی راست مي گفت وقتي طرف مقابلمون رو نمي شناسیم حق نداریم باهاش وارد هر بحثي بشیم!
شاید اگر اون بار من با دکتر پورمند وارد بحث نمي شدم و باز هم لب هام رو کنترل مي کردم ، اینجوری خودشرو وارد حریمم نمي کرد
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_431
♥️آدموحـوا
سر دردم بیشتر شد وقتي با یاد امیرمهدی مغزم جوشش کرد به یادآوری تعهدم بهش که زیر دستای پورمند به بازی گرفته شده بود!
یك لحظه با امیرمهدی مقایسه ش کردم!
مرد من کجا و این دکتر کجا ؟
کي مرد من بي اجازه ، حریمم رو زیر پا گذاشت ؟ حتي وقتي محرمش بودم!
مردی که یه زن رو دوست داشته باشد به عریاني تنش گرمای وجود نمي ده که اون رو مي پوشونه. که گرمای دست آدم مي شه معجزه ی قلب اون مرد و گیج مي شه از آرامشش ... دیگه چه نیازی به هم.؟..
من امیرمهدی خوابیده رو تخت اون اتاق رو رها نمي کردم . من اون مرد رو با هیچي عوض نمي کردم. من اگر زنم .. اگر اونجور که امیرمهدی مي گفت ، وجودم
مقدسه ، اگر هموني هستم که مرد تو دامنم پرورش پیدا مي کنه پس مي تونم حامل یه عشق باشم ..
یه عشق به پاکي شبنم ، به زیبایي گل ، به لطافت بارون ، به شوریدگي یك معجزه... یك معجزه .. آره .. امیرمهدی معجزه ی من بود .. من معجزه م رو کنار نمي ذاشتم حتي اگر تا قیام قیامت روی اون تخت مي خوابید . باید زن بودنم رو به رخ مي کشیدم ولي نه با نشون دادن خودم به آدما به عنوان یه زني که زیباست ... نه اینكه با فرو ریختنم نشون بدم ضعیفم که من مي تونم با استقامتم کوه رو به زانو در بیارم.هر مردی غرور همسرشه و من غرورم رو به بهای ناچیز نمي فروختم . تازه متوجه مي شدم وقتي مي گفتن یه زن باید مغرور باشه یعني چي ؟ من مغرور بودم به مردم. من زنم .. زني که تار و پود وفاداری از روز ازل درونش بافته شده و تا ابد بزرگترین افتخارشه . زني از تبار حوا ، از
سالله ی پاکي که در بهشت امكان وجود پیدا کرد و به واسطه ی یه گناه به زمین تبعید شد.
من هم تبعیدی بودم اما نه به زمین که به برزخ امیرمهدی رسول معجزه گر من اگر سكوت کرده و چشم بر هم نهاده بود ولي من که بودم .. مي تونستم سفیری باشم برای به رخ کشیدن اندیشه ی نابش ! پس به حكم حرفش ، قول دادم تن بدم به تندیس شدن .
تا به اعجاز تو تكیه مي کنم ... شكل آغوش تو مي گیره تنم...اون کسي که پیش چشم یك جهان ... به رسالت تو تن مي ده منم...
تو هوایي که برای یك نفس .. خودمو از تو جدا نمي کنم..
تو برای من خود غرورمي .... من غرورمو رها نمي کنم. آروم الی پلكم رو باز کردم و با همون رمق ناچیز لب زدم
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_432
♥️آدموحـوا
-دستتون رو بردارین.
سرش رو کمي بهم نزدیك کرد و خیره تو چشمای نیمه
بازم گفت:
-مشكلي نداری ؟
به جای اینكه دستش رو برداره حالم رو مي پرسید . تو اون
لحظه برای من ، احترام به حریمم مهمتر از تعهدات
پزشكي اون بود.
برای همین اخم کردم و با حرص گفتم:
-اگر شما دستتون رو بردارین دیگه مشكلي نمي مونه.
لبخند نیمه ای زد:
-حرص نخور . حالت بدتر مي شه.
انگار مخصوصاً خودش رو زده بود به اون راه . و حال بد من هم شده بود بهترین وسیله برای دست آویزی و گوش نكردن به حرفم.دوباره چشم روی هم گذاشتم و سعي کردم خودم مچ دستم رو آزاد کنم.
دستم رو کشیدم ولي بیشتر تو انگشتاش اسیر شد . انگار منتظر همین کار بود که سریع عكس العمل نشون داد .
صداش باعث شد الی پلكم رو باز کنم و به صورت نزدیك و مصممش خیره بشم:
-دستم رو بر مي دارم ولي نه وقتي تو این اتاقم.
چرا حرف حالیش نبود ؟ چرا هر چي راه راست رو بهش نشون مي دادم مي زد جاده خاکي ؟ نمي فهمیدم مخصوصاً این کار رو مي کنه تا تالفي اون روزی رو در بیاره
که باهاش بحثم شد یا منظور دیگه ای داره ؟
و ته ته قلبم امیدوار بودم یه
تالفي باشه نه علاقه . که علاقه ش مي تونست ویرون کننده باشه مثل عالقه ی پویا که باز عالقه ی پویا تو اون زماني که من هیچ تعهدی به امیرمهدی نداشتم قابل باور بود و این علاقه اصلا برای من توجیهي نداشت
هیچ وقت تو قاموس خونواده ی آزاد من همچین چیزی پذیرفته نبود و حالا با ورودم به خونواده ی متعصب به عقایدِ امیرمهدی ، اوضاع بغرنج تر هم شده بود.
دوباره دستم رو کشیدم شاید زندانبان ، دلش به رحم بیاد و آزاد کنه مچ به تاراج رفته م رو ! اما دریغ از رحم ،دیگه حفظ حریم پیشكشش.
بیشتر از قبل بهم نزدیك شد و صورتش رو با یك وجب فاصله از صورتم نگه داشت:
-بهتره به جای لجبازی بخوابي . فشارت بالاست و این لجبازیات بیشتر بهت فشار میاره.
اگر توان داشتم قطعاً مشتي حواله ی صورتش مي کردم.
دوباره پلك بستم:
-دستتون رو بردارین این کار رو مي کنم.
و دیگه چشم باز نكردم تا حالت صورتش رو ببینم. امیدوار ، منتظر موندم تا دستش رو عقب بكشه . و این کار
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_433
♥️آدموحـوا
بعد از چند ثانیه انجام شد و پشتش صدای پورمند همراه با پوزخند به گوشم خورد:
-کله شق.
تموم تالشم رو کردم که به حرفش بي تفاوت باشم و تا اونجایي که مي تونم جلوی ادامه ی حرف زدن و نزدیك شدنش رو به خودم بگیرم.
تو همون حالت موندم تا یواش یواش اون سردرد و موج گرمای ناشي از فشارخون باال ، فروکش کنه.
پورمند هم دیگه حرفي نزد و تا نیم ساعتي تو اتاق موند و وقتي مطمئن شد حالم بهتره رفت و جای خودش رو به مامان و مامان طاهره داد.
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•
گذشت روزها مثل قبل بود . سخت و دور از توان .با این تفاوت که اینبار همون کورسوی امید که برای چشم باز کردن امیرمهدی داشتیم به ناچیزترین حد رسیده بود . چرا که همون روز که ایست قلبي کرد سطح هوشیاریش دوباره به پایین ترین حد ممكن رسید و دکترش آب پاکي رو ریخت روی دستمون که احتمال چشم باز کردنش شده یك صدم درصد.
و من چند روز با خودم درگیر شدم ... که چرا باز هم برگشتیم سر خونه ی اول ؟
که آیا بازم خدا حكمتي داره از این اتفاق ؟ مگه زجر آدم مي تونه اسم حكمت به خودش بگیره ؟
درگیر شدم با خودم و خدایي که با وجود امیرمهدی شناختمش و حاال با نبودش به شك افتادم ! خنده دار بود نبود ؟
بود .. خنده دار بود درست شده بودم عین همون قومي که وقتي پیامبرش چهل روز نیومد گوساله رو به پرستش گرفت به جای خدا که بي شك خدا تو هر لحظه ای حضور
داره و اگر در برابر غفلت ما خرده ای نمي گیره نه از سر فرصت برای ادامه ی غفلت که از سر فرصت برای برگشته!
خودش گفته بود که به بنده ش بي نهایت مشتاقه و من یادم
رفته بود این چیزها رو ... یادم رفته بود حرفای امیرمهدی رو . یادم رفته بود که باید همیشه دانشجوی راه خداشناسي بمونم.شاید هم اون اتفاق و نا امیدی از بهبود امیرمهدی بود که من رو کشید به ورطه ی افسردگي و فرار از هم صحبتي خدا. حتي یادم رفت که چه قول و قراری با خودم گذاشتم ؛ اینكه سفیر رسول پاکم باشم!
چند روزی در حین کلنجار رفتن با خودم و افكارم ، ساعت ها رو پي در پي گذروندم ؛ گاهي حتي سر سجاده نشستم اما دریغ از یك رکعت نماز.
این بار هم رضوان مثل قبل به دادم رسید.
اینبار هم رضوان شد بلده راهم . با لبخند دستش رو به
? #part_434
♥️آدموحـوا
**طرف من آشفته و دل مرده دراز کرد و آروم گفت:
-بلند شو مارال . بلند شو و نمازت رو بخون . خدا به نماز
تو احتیاجي نداره اما تو به آرامش حرف زدن باهاش
احتیاج داری . بلند شو و ازش آرامش بگیر.
و چه خوب تونست بهم یادآوری کنه حرفای امیرمهدی رو انگار من از همون بنده هایي بودم که باید سلسله وار ، بعد
از یه مدت و یا با هر سختي ، بهشون بزرگي خدا رو گوشزد کرد . که زندگیمون تو پیخ و خم نامیزون روزگار رو
کناری بگذاریم و بدون اما و چرا و چطور ، فقط و فقط به این فكر کنیم که ما باید راه رو درست بریم تا برسیم به
سر منزل مقصود و این پیخ و خم و گاهي موانع فقط برای سنجش توانایي ماست.
-•-•-•-•-•-•-•-•-•
پنجمین روز مهر ماه خان عموی امیرمهدی از سفر به
سوریه برگشت و من تازه فهمیدم علت ندیدنش و البته
آرامش اعصابم از جانبش به این خاطر بوده که ایشون حضور نداشتن . وگرنه که با اون اتفاقي که برای امیرمهدی
افتاد قطعاً روی سرم خراب مي شد.
همون روزها بود که همراه نرگس به موسسه ی برادر مائده
، همسر محمدمهدی رفتیم و ساعات کالسیمون رو تعیین کردیم.
با اینكه تمایل داشتن سه روز در هفته اونجا تدریس کنم
اما به خاطر موسسه ای که سال قبل باهاش قرداد بستم
و برام شاگرد خصوصي پیدا مي کرد مجبور شدم به اینكه
فقط دو روزم رو اونجا بگذرونم.
از طرفي هم یگانه و برادرش و بچه های کار بودن که باید براشون کالس مي ذاشتم . به امیرمهدی قول داده بودم
کاری کنم که پایه ی ریاضیشون قوی بشه و اونم گفته بود بهم اعتماد داره . و من تموم تالشم این بود که جواب
اعتماد امیرمهدی رو به خوبي بدم.
یادم نمیره روزی رو که اون بچه ها تازه متوجه شدن چه*
? #part_435
♥️آدموحـوا
بالای سر امیرمهدی اومده ! اشك بهشون اجازه نمي داد نفسي بگیرن برای ادای کلمات . چه دختر ها و چه پسرها .
فرقي نداشت ، همه شون امیرمهدی رو دوست داشتن و من تازه متوجه مي شدم محبوب بودن یعني چي!
با شروع کالس های موسسه بیشتر اوقاتم بیرون از خونه سپری مي شد.
با اینكه مامان و بابا رو کمتر مي دیدم و گاهي از خستگي نا نداشتم حتي ساعتي رو کنارشون بگذرونم اما سر زدنم به امیرمهدی همچنان ادامه داشت.
هر روز سه نوبت مي رفتم و از پشت شیشه خیره مي شدم به قامتي که دلم برای دوباره روی پا دیدنش له له ميزد و من ناچار تسلیم امر خدا ، تحمل مي کردم خوابیدنش رو.
گاهي دکتر پورمند هم مي اومد و کنارم مي ایستاد . و به جای دیدن امیرمهدی من رو نگاه مي کرد و باعث عذابم مي شد.
و من هر بار بي تفاوت نسبت به نگاهش به آرومي رد مي شدم و مي رفتم.
ده روز از شروع مهر گذشته بود که من خیلي اتفاقي تو محوطه ی بیمارستان با خان عمو رو در رو شدم . اون روز هوای ابری پاییزی به همراه وزش باد خودنمایي مي کرد.
به خاطر ساعت کالسم نتونسته بودم برای وقت مالقات خودم رو برسونم ، به ناچار نیم ساعت بعد رسیدم بیمارستان .
همین که از دور دیدم خان عمو داره از ساختمون بیمارستان خارج مي شه با چشم دنبال جایي گشتم تا خودم رو از نگاه تیزش در امون نگه دارم ولي جایي رو پیدا نكردم. نگاهش که بهم افتاد اخم شد چاشني صورتش . حس بدی از نوع نگاهش گرفتم.
حس کردم به قدم هاش سرعت داد و از پله ها با شتاب پایین اومد . گویي برای دیدنم بي تاب بود و بي قرار که سعي داشت زودتر بهم بسه.
تو حیاط بیمارستان ؛ چند قدمي مونده به پله ها به هم رسیدیم.
دست هاش رو که چند قدم عقب تر مشت کرده بود بالا برد و سرم فریاد زد:
-تو که باز اینجایي ؟ هنوز خنك نشدی ؟ هر بالیي که مي شد سر این بچه آوردی هنوز بس نیست ؟
از فریادش به ناگاه کمي عقب رفتم . شدت فریادش به حدی بود که اخم رو به صورت من هم بشونه.
وقتي ظرفیت آدم پر باشه نمي تونه از کنار هر حرف و حرکتي به راحتي بگذره . پس وقتي لب هام باز شد سعي کردم اصول بزرگتر و کوچكتری رو رعایت کنم!
-امیرمهدی شوهر منه!
دستش بالاتر رفت:
-االن که مي توني راحت بری با نامزدت دیگه چه مرگته که هي میای و داغ این خونواده رو تازه مي کني ؟ هر چقدر اونا آبرو داری مي کنن تو بي حیا تر مي شي!
اصول و قواعد این مرد هیچوقت از طرف من مورد پذیرش نبود.
نمي فهمیدم چه سنخیتي بین این مرد و خونواده ی امیرمهدیه ؟ انگار یه مادر و پدر دیگه در تربیت این آدم نقش داشتن و تنها اشتراکش با پدر امیرمهدی نام فامیلش بود!
سری به تأسف برای خودم ، برای
امیرمهدی به خاطر داشتن همچین عمویي ، و برای خونواده ی درستكار برای داشتن همچین عضوی ؛ تكون دادم.
اگر جواب نمي دادم دلم آروم نمي گرفت و از طرفي مونده بودم چه جوابي بدم که محترمانه باشه . من جواب
دیدین کلیپ مولودی رو??؟
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_436
♥️آدموحـوا
اینجوری بلد نبودم . بلد نبودم محترمانه جواب بدم . تموم هنر من تو درست حرف زدن با امیرمهدی بود و بس!
پس با یه مكث چند ثانیه ای ، آروم و شمرده به حرف اومدم و سعي کردم با بهترین حالت ممكنه کلمات رو پشت سر هم ردیف کنم!
-به نظر من شما دارین اشتباه فكر...
-ساکت باش!
فریادش از دفعه ی قبل بلندتر بود ! به طوری که حس کردم احتماالً تموم آدمای داخل بیمارستان هم فریادش رو شنیدن .
بي اختیار نگاهم افتاد به در ساختمون و هاج و واج موندم.
پورمند و دو سه پرستار دیگه ایستاده بودن و نگاهمون مي کردن . خیره به نگاه خشك و جدی پورمند که دست به سینه ایستاده بود ، حرفای خان عمو رو به جون خریدم
-برای من مهم نیست نظر تو چیه ؟ دست از سر این خونواده بردار ! به اندازه ی کافي براشون نحسي داشتي ! بچه شون رو ازشون گرفتي ، ابرشون رو بردی .. دیگه مي توني
با خیال راحت به نامزد سابقت برسي . خوب پول دادین تا راحت از مخمصه فرار کنه و متهم نشه ! معلوم نیست تو و نامزدت چه گندی زدین که مي خواستي زیر اسم
امیرمهدی و خونواده ی ما اون رو قایم کني ولي کور خوندی ! هری خانوم .. هری ... تا من زنده م نمي ذارم از خوبي و سادگي برادرم و خونواده ش استفاده کني .
حواستم باشه فردا یه توله پس نندازی و بگي مال اون یه شب عقده که من یكي دستت رو رو مي کنم ! گندت رو ببر جای دیگه . تورت رو برای یكي دیگه پهن کن!
دهنم از شدت سنگیني بار اون حرفا باز مونده بود!
چطور به خودش اجازه داد من رو اینجوری نقد کنه ؟ اصلا به چه حقي همچین حرفایي رو تو جایي مثل بیمارستان زد ؟
یعني امیرمهدی من یه روزی شبیه به این آدم بود ؟
این تهمت ها هم خونم رو به جوش مي آورد و هم لرز به بدنم انداخته بود!
انگار سرمایي از وسط قلبم پا مي گرفت و یواش یواش تو نقطه به نقطه ی تنم منتشر مي شد.
نفرت مثل سرطان چنگال باز کرده و تموم تنم رو از آن خودش کرده بود.
گاهي وقتا بذر نفرت ، دونه به دونه تو بدن آدم کاشته مي شه و یواش یواش در طول سالیان رشد مي کنه . اما نفرتي که خان عمو در وجود من به یادگار مي ذاشت نهال هایي بود که اگر نه تمام قد ولي نیم قد و سرزنده بود ؛
که مي دونستم به کوتاه ترین زماني تبدیل به جنگلي میشه برای دفن شخصیت من
اگر مي خواستم هر دفعه تنها نظاره گر این کارش باشم چیزی از من ؛ از مارال
، باقي نمي موند.
این بود که اجازه دادم آتشفشان درونم فوران کنه و نفرت رو مثل مواد مذاب ، از دهنم خارج:
-شما شورش رو در آوردین.
یا حرفم خیلي سنگین بود و براش غیر قابل تحمل ، و یا توقع زیادی داشت تا مثل همیشه ساکت بمونم و با سكوتم روی حرفاش صحه بذارم ؛ هر چي بود باعث شد مثل قبل واکنش نشون بده.
انگشت های مشت شده اش از هم باز شد و دستش به سمت مخالف چرخید . لرز به شونه هام رسید و اونا رو به تكون واداشت.
مي خواست با پشت دست تو دهنم بكوبه و من فقط خیره شدم به دستش تا لحظه به لحظه ی فرودش رو تو ذهنم ثبت کنم
پا به پاتون نشستم پارتای رمان و میخونم.. منتها برای بار هزارم و بازم حرص میخورم و بازم کلی غصه میخورم که چرا امیرمهدی نیست که این چیزا رو ببینه?
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_437
♥️آدموحـوا
انگار قصد خودآزاری داشتم . مي خواستم ببینم له شدن مارال امیرمهدی رو!
امیرمهدی من کجا بود ؟ کجا بود که ببینه روی زنش دست بلند مي شه برای بار دوم . و هر بار مصر تر!
صاف ایستادم و منتظر شدم با فرود دستش ، گونه م فوران کنه از احساس سوزش . و قلبم از تالطم بایسته و حرکت نكنه . انگار با فرود اون دست قرار بود دنیا به آخر برسه!
دستش که شروع کرد به حرکت ناگاه صدایي مانع شد تا بقیه ی راه رو طي کنه.
-آقای درستكار ! آقای درستكار!
صدای مرد ، محكم و پر جذبه به گوشمون رسید و همین باعث شد تا خان عمو با همون دست خشك شده بین راه به عقب برگرده.
دکتر پورمند با قدم های سریع به سمتمون مي اومد.
بدون اینكه نگاهم کنه به خان عمو لبخندی زد ؛ و در حالي که کمي نفس نفس مي زد و من حدس زدم به خاطر تند اومدن به سمتمون باشه ؛ گفت:
-یه موضوع رو یادمون رفت بهتون بگیم که من ناچار شدم خودم رو سریع بهتون برسونم !
رو به روی خان عمو قرار گرفت و من رو ندیده انگاشت.
کناره های روپوش سفیدش رو کنار زد ، دستش رو داخل جیب شلوارش کرد و لبخند دیگه ای تحویل چهره ی در هم و مبهوت خان عمو داد:
-راستش دکتر به بخش سپردن که دیگه کسي خارج از وقت مالقات نیاد برای دیدن مریضتون . لطفاً به دختر خانومتون هم بگین فقط تو وقت ملاقات برای عیادت بیان .
مات چهره ی دکتر پورمند موندم.
کي این قانون جدید گذاشته شده بود که من خبر نداشتم؟ چرا کسي حرفي به من نزده بود ؟
پس اومدنم بي فایده بود ! یه لحظه دلم قد تموم دنیا گرفت ! یعني دیگه حق نداشتم امیرمهدی رو روزی سه بار ببینم ؟ من بدون این دیدن ها قطعاً برای ادامه ی حیات ، نفس کم مي آوردم.
مي خواستم بهش اعتراض کنم ! که چرا چنین قانوني گذاشتین ؟ مگه دکتر نمي دونه من نمي تونم بدون دیدن امیرمهدی روزم
رو به شب برسونم ؟
که حس کردم نوع لبخندش کمي فرق داره.
لبخندش یه لبخند دوستانه نبود یه جور لبخند پیروزی بود.. یه جور برگه ی آس. یه جور کیش و مات.
خیره به لبخندش ، مردد موندم بین اعتراض کردن و ساکت موندن
خان عمو هنوز مبهوت نگاهش مي کرد و من حدس زدم به خاطر اینه که دکتر پورمند با لفظ "دخترتون "به ملیكا اشاره کرد!
اون روز هم که درباره ی ملیكا حرف زد و خان عمو رو پدرش خطاب کرد من از اشتباه بیرون نیوردمش . چون حس مي کردم نیازی نیست بخوام نسبت اون رو دو براش مشخص کنم . مطمئناً هر حرفي باعث ایجاد بحث های بعدی مي شد و من این رو نمي خواستم.
خان عمو نیم نگاهي به سمت من انداخت و بعد رو به دکتر پورمند ، سری تكون داد:
-باشه ... ممنون ... بهش مي گم!
و من حس کردم چقدر دست و پاش رو گم کرده که این موضوع جلوی من مطرح شده . و این باعث شد پي ببرم که خونواده ی امیرمهدی از این مالقات ها خبر نداشتن و ندارن ؛ و شاید حتي محمدمهدی هم بي خبر بوده!
پیویم پر از بد و بیراه به عموعه..بقیه ی پارتا بمونه فردا که شما خیلی عصبانی هستین?
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_438
♥️آدموحـوا
بي شك دوست نداشت کسي از موضوع بویي ببره و این .. این .. آره ... یه جور برگ برنده برای من بود ، شاید خیلي آس نبود ولي به وقتش مي تونست حكم رو به سود من تغییر بده!
پورمند در یه حرکت نمادین در حالي که مي گفت "مزاحمتون نباشم "به سمت من چرخید و با بهت گفت:
-شما هم اینجایین خانوم درستكار!
بهتم دو برابر شد ! این که من رو دیده بود ! پس چرا...
و با صورتي که لبخندش پر کشیده و اثری ازش نبود ادامه داد:
-شما بیاین . دکتر منتظرتونن .
و اینجوری طوری وانمود کرد که انگار من برای حرف دکتر اونجا هستم!
سری تكون دادم و بي توجه به خان عمو ، از کنارش عبور کردم و به طرف پله ها راه افتادم.
بعد از طي دو سه قدم ؛ پورمند هم قدمم شد.
سرم رو زیر انداختم و تو ذهنم دنبال دلیل دروغش گشتم . که خودش مانع شد:
-صاف وایسادی بزنه تو گوشت ؟
برگشتم و نگاهش کردم.
اون چه مي دونست من به خواست شوهرم ، سعي داشتم همیشه احترام بزرگتر رو حفظ کنم ؛ به خصوص عموی مورد علاقه ی امیرمهدی رو!
اون چه مي دونست علاقه به شوهر یعني چي که همین علاقه باعث مي شه بر خالف میلت خیلي کارها بكني! چه درکي داشت از شدت علاقه ی بین من و امیرمهدی ؟
برگشت و پاسخ نگاهم رو داد:
-جای تو ، من حالش رو گرفتم!
و لبخندی زد.اینبار برعكس اون موقع ، لبخندش کامالً دوستانه بود!
منظورش رو از حالگیری نفهمیدم . برای همین همچنان خیره نگاهش کردم تا خودش به حرف بیاد . که همینطورم شد: غیر از ساعت مالقات بیاد دیدن
شوهرت ! دختره به خودش که گفتم به بخش هم مي سپرم نذارن دخترش معلوم نیست چي به این پرستارا گفته که اجازه دادن هر شب بیاد . با دکتر هم هماهنگ مي کنم.
شونه ای بالا انداخت:
-دکتر داییمه . هر چي بگم گوش مي کنه!
پس همه چي رو دورغ گفته بود ! اما دلیلش .... ؟
نتونستم جلوی بهتم رو بگیرم و همونجور گفتم:
-دروغ گفتین ؟
سری به عالمت مثبت تكون و دوباره لبخندی تحویلم داد.
بهت زده همچنان نگاهش مي کردم.
از کارش سر در نمي آوردم . دروغ گفت که چي ؟ که مثلا من رو از اون سیلي به کمین نشسته دور نگه داره ؟ که به جای مني که در جواب خان عمو جواب کوبنده ای ندادم ، کوبنده رفتار کنه ؟ دروغ گفت که به من نشون بده عالقه ای در حال شكل گیریه ؟
ولي دروغ تو قاموس من معنایي نداشت . این همون خصلتي بود که امیرمهدی رو به من نزدیك کرد . وادارش کرد با من همكالم بشه ، شگفت زده بشه ، و نتونه فراموشم کنه.
یاد آخرین باری افتادم که دروغ گفتم ، از سر اجبار . همون شبي که مي خواستیم با امیرمهدی حرفای آخرمون رو بزنیم . همون شبي که پویا زنگ زد و من از حرص حرفاش یادم رفت باید مواظب حریمم باشم . که وقتي اون دوتا پسر بهم نزدیك شدن به خاطر امیرمهدی ؛ به خاطر اینكه
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_439
♥️آدموحـوا
باز هم دعوامون نشه دروغ گفتم.
اون شب و شب های بعد امیرمهدی گفت که تاوان اون دروغ به گردنشه . که خودش باید تاوان بده چون باعث اون دروغ بود. پس این دروغي که دکتر پورمند به خاطر من گفت تاوانش رو کي مي داد ؟ ... من ؟ .. پورمند ؟ .. کي ؟
ناخودآگاه اخم کردم و به پورمند لبخند به لب توپیدم:
-الزم نبود به خاطر من دروغ بگین.
لبخندش پر کشید و ایستاد :
-من خط مش رفتارم رو خودم تعیین مي کنم.
-این خط مش یه سرش به من وصله.
عمیق نگاهم کرد:
-این خط مش همه ش به تو وصله!
نه .. این قصه بیش از حد تصور من صفحه ی نا خونده داشت . یا بهتر بگم که پورمند موضوع رو زیادی جدی گرفته بود.
انگار یادش رفته بود من یه زن شوهردار هستم . نفس کشیدن شوهرم تو این دنیا یعني تعهد بي چون و چرای من !یعني وجود داشتن خط قرمزهای فراوون اطرافم!
عصبي از بي توجهیش به این موضوع ، قدمي پیش گذاشتم:
-حرف حساب شما چیه ؟
دست کرد تو جیب شلوارش و با حس خاصي گفت:
-مي خوامت!
ترسیده از دریده شدن حریمم ، پام رو عقب کشیدم . انگار شنیدن این حرف به اندازه ی یك تهدید ، کارساز بود کجای این مرز و بوم.مي شد عاشق یه زن شوهر دار شد ؟ تو مسلك کدوم آدم این نوع عاشق شدن حق بود و به جا ؟ راست گفتن که باید از این موجود دوپا ترسید . که عجیب ، غیر ممكن رو ممكن مي کنه!
گستاخ بودن برازنده ی این
انسان هاست . به راستي اینها هم از نسل ادم و حوا بودن ؟ ... اره بودن ... وقتي قابیل و هابیل....
از تصور اینكه در عین همسر کسي بودن ، هم خوا.به ی یه نفر دیگه بودن ؛ تنم لرزید . حس بد و مشمئز کننده ای وجودم رو در بر گرفت.
تصویری از خودم جلوی چشمام مجسم شد که روی تختي خوابیده و هزاران دست ، از بچه سال گرفته تا دستای به پیری نشسته ، که لمسم مي کردن . دستایي که مثل مار دورم پیچیده مي شد و توان هر حرکتي رو ازم سلب مي کرد. دهنم مزه ی زهر گرفت و حالت تهوع بهم غالب شد.. احتمال دادم با موندنم هر چي توی معده دارم رو بالا بیارم و بپاشم تو صورت پورمند.
در عین اینكه مطمئن بودم با اون حالم هیچ جوابي برای حرفش ندارم ، پشت کردم که به سمت پله ها برم و خودم رو به اتاق امیرمهدی برسونم تا شاید با دیدنش آرامش از دست رفته رو به دست بیارم . و یا حداقل فراموش کنم اون حال بد رو.
اما صدای پورمند مانع شد:
-منتظری نفس هاش قطع بشه تا دست از سرش برداری ؟
مگه عقل تو سر تو نیست ؟ بابا شوهر تو با مرده فرقي نداره . فقط این داره با کمك دستگاه نفس مي کشه . همین! با حرص چرخیدم به سمتش
بچه ها پارتا اماده نیستن واسه همین اماده کردنشون زمان بره
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_440
♥️آدموحـوا
-مثل اینكه شما مشتاقي تا اون ...
و حتي نتونستم جمله م رو تموم کنم که بي رحمانه ترین جمله ی عالم بود.
فقط نگاهم کرد. نگاهم کرد و سرش رو بالا پایین کرد.
نگاهم کرد و نفس پر حرصي کشید.
مطمئناً جوابي نداشت که سكوت کرده بود . پس ترجیح دادم به جای تلف کردن وقتم زودتر برم سراغ منبع آرامشم.
باز هم چرخیدم.
خدا رو شكر اول راهروی داخلي بیمارستان بودیم و کسي اونجا نبود که ما رو در حین ادای اون کلمات قصار ببینه اولین قدم رو که برداشتم ، صداش آوار شد رو سرم:
-با ازدواج سفید موافقي ؟
رگ های بدنم یخ زد.
قلبم پمپاژ کردن رو فراموش کرد.
مغزم دست از فرمانروایي برداشت و به سكون رسید. مردن راحت تر بود تا شنیدن این واژه های بي رحم و ویرانگر . گویي زلزله ای به شهر وجودم زده بود و کل من رو زیر و رو کرده و جر تلي از خاك چیزی برای پیشكش کردن بهم باقي نذاشته بود.
ازدواج سفید......
اون مارال چند ماه پیش هم از شنیدن این دو کلمه به هم مي ریخت چه برسه مارال امیرمهدی.
تنزل تا چه حد ؟ تنزل تا کدوم پایه ؟
رسیدن به جایگاه زنان رو.س .پ.ی ؟
زندگي با یه مرد بدون عقد محضری و در عین حال ، داشتن ز.نا. شویي ؟ بي تعهد به هم ؟ بدون مسئولیت در قبال هم ؟
همون موقع هم که پویا تو زندگیم بود به هیچ *** اجازه ندادم چنین پیشنهادی بهم بده.
همون موقع با همون پوشش و با همون
طرز تفكر هیچ مردی حق نداشت شخصیتم رو انقدر پایین بیاره و من رو سهل الوصول بدونه! و درست وسط باتلاق فشارهای رواني و سختي های روزگار ، عجب دستي برای یاری به طرفم دراز شده بود! فرو رفتن تو باتالق و یا مردن زیر دست و پای آدما بسي بهتر بود از قبول کردن اون دست.
کاش مي مرد. کاش مي مرد و این حرف رو به زبون نمي اورد .
کاش قبل از گفتن واژه ها لال مي شد.
من .. زیر بار این همه تلخي باید چیكار مي کردم ؟ کلمات بعدیش شد جریان برقي که شوك داد به قلب و مغزم . و من به ناگاه دست بر دهن گرفتم
-از روزی که بریم زیر یه سقف هم بهت یك ماه فرصت مي دم تا برای من آماده بشي . فقط کافیه قید شوهرت رو بزني . مطمئن باش دنیا رو به پات مي ریزم ! احساس مي کردم دست های نامرئي به قلبم ناخن مي کشن و خراشش مي دن .
درون قفسه ی سینه م درد گرفته بود و من حس خفگي داشتم.
من ... ملكه ی امیرمهدی .. کسي که تن داده بود به تندیس شدن ، آماج چه حمله ی ناجوانمردانه ای واقع شده بودم .درست مثل مردمي که سي و یك شهریور آماج توپ و تانك عر.اقي ها شدن .نتونستم بیشتر از این سكوت کنم . برگشتم و با عصبانیت و تندی گفتم:
-خفه شو عوضي . من رو با فك و فامیل خودت اشتباه گرفتي
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_441
♥️آدموحـوا
لبخند زد . که کاش پوزخند رو جایگزینش مي کرد که کمتر از اون لبخند خاص دل مي سوزوند.
حین ابرو بالا انداختن گفت:
-مي خوامت!
و برای بار چندم حالت تهوع پیشي گرفت بر تموم حس هام.چرا بالا نمي اوردم ؟
برای هضم اون حال خراب به نفس نفس افتادم.
مي دونست با بیان پر از شهوت اون فعل چي به روزم میاره
یا ندونسته تیشه مي زد ؟
نفس نفس مي زدم و تو هر نفس حس مي کردم هوا کمه . پس نفس ها منقطع شد و تند و بي وقفه.توانایي ایستادن و شنیدن سه باره ی اون فعل رو نداشتم .
هوای اونجا برای من زیادی سنگین و برای ریه هام زیادی نا مآنوس بود
راه خروج رو در پي گرفتم. صدام زد:
-مگه نمي خواستي شوهرت رو ببیني ؟
و "شوهرت "رو کشیده و با تمسخر گفت.
حق نداشت امیرمهدی من رو به باد تمسخر بگیره . خون به چشمام هجوم اورد.
پر حرص برگشتم و با بدترین حالت گفتم:
-اینجا بوی تعفن آشغالي مثل تو جایي برای نفس کشیدن نذاشته. و پا تند کردم برای اینكه حرفي باقي نمونه.
حالم خراب بود و مي دونستم تنها جایي که مي تونه آرومم کنه خونه ست . همون اتاق خودم و روی همون تشكي که یك شب تا صبح با امیرمهدی بودم.
همون تشك که به نظرم هنوز بوی امیرمهدی رو مي داد و من چقدر معتاد بودم به اون شمیم برای آرامش چقدر دردناك بود که سهم من از مَردم ، یه تشك بود و رایحه ای که تو مرور روزها کم و کم تر
مي شد. بغض کردم از تلخي بختم . از روزگاری که مي دونست من مرد میدون نبرد نیستم و من رو به اجبار وارد این وادی کرد.
اشك هام زودتر از اینكه بخوام براشون سدی درست کنم ، سیل وار راه گرفتن به هوایي که عطر نفس های امیرمهدی رو کم داشت.
تاکسي دربست گرفتم و خودم رو رسوندم خونه.بي توجه به مامان و بابا که با دیدنم تو اون حال و چشمای به اشك نشسته م مبهوت نگاهم مي کردن وارد اتاق شدم و اهمیتي به پرسش هاشون ندادم.
لباس هام رو با انزجار از تنم بیرون آوردم . حس مي کردم بوی تعفن اون مرد به لباس هام سرایت کرده و باعث تهوع بیشتر مي شه
اشك بي محابا جولون مي داد و من اسیر قطره به قطره ش ، هق مي زدم.
شروع کردم به راه رفتن و حرف زدن ، با خودم .. با خدا .. با امیرمهدی: .. -به من مي گه بیا .. بیا مثل این زنا ....... مي گه بي خیال اون فرشته ی خوابیده ی رو تخت شو .... تو بودی چیكار مي کردی ؟ ... هان ؟ ..... تو بودی چي مي گفتي ؟
دستي به بینیم کشیدم و حین چرخیدن دور خودم بلند
گفتم: -من انقدر بي لیاقتم ؟ ... من ؟ ....
و با انگشت اشاره به قفسه ی سینه م زدم.
-من ؟ ... دارم تاوان کدوم گناهمو مي دم ؟ ... این تاوانه یا امتحان ؟.... بلندتر داد زدم:
-من چیكار کردم که نتیجه ش شد این ؟ ... تو که تا خودت
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_442
♥️آدموحـوا
راه رو بهم نشون دادی خوب شدم ! راه درست رو اومدم.. رو به روی پنجره ، ملتمسانه زانو زده و روی زمین خم شدم.
هق هقم اوج گرفته بود و بي توجه به صدای نگران مامان و بابا ضجه مي زدم.
پیشوني روی فرش ساییدم و امیرمهدی رو مخاطبم قرار دادم:
-امیرمهدی کجایي ؟ .. خسته شدم از بس از خدا خواستم و نشد ! از خودت مي خوام .. از خودت مي خوام برگردی .. یا برگرد یا از خدات بخواه من رو هم بیاره پیش تو .... من نمي کشم ... به خود خدا قسم نمي کشم.....حق دارم بگم مي خوام باهات بیام ؟
کاشكي منم شبیه تو کم مي شدم از روزگار
واسه دوباره دیدنت بگو مونده چند تا بهار
-امیرمهدی من برای تو ملكه بودم ... کجایي ببیني این جماعت چي ازم مي خوان ؟ ... به خدا حرفای دکتر تلخ تر از حرفای عموت بود ... به خدا که حاضرم صد تا تهمت بشنوم ولي اون پیشنهاد هیچوقت بهم داده نشه ... ببین ملكه ت چقدر نزول کرده که...دست به سمت آسمون باال بردم و ملتمس ، با هق هق هوار زدم:
-من خوب بودم .. به خدا خوب بودم .. خطا نكردم ....
چیكار کنم که به حرفام گوش کني ؟ یا من رو ببر پیش امیرمهدی یا اون رو بهم برگردون .... چقدر دیگه باید تاوان بدم خداااا.....
هنوز به یاد تو شبا به آسمون خیره میشم
یا منو با خودت ببر یا دوباره بیا پیشم
صدای فریادم تو چهاردیواری اتاق پیچید و
لرزه انداخت به ستون های خونه:
-بسمه خدا ... بسمه ........ دیگه نمي کشم ........ به خودت قسم که نمي کشم.
به قدری اوج صدام قوی بود که صدای ضربه هایي که به در اتاقم مي خورد قطع شد . و فقط صدای هق هق مامان موند و اسمم که بر زبونش جاری بود.
نگاه طلبكارانه م به آسمون بود . انگار توقع داشتم حالا که جواب دعاهام برای خوب شدن امیرمهدی رو نداده جواب این دعام رو بده.
منتظر بودم بشم مثل امیرمهدی . برم تو کما . فكر مي کردم شاید اینجوری وصل میسر بشه . اونجا دیگه از فشار عصبي این روزهام خبری نبود و آرامش داشتم.
-•-•-•-•-•-•-•-•--•-•-•-•--•
نیم ساعتي بود که دیگه صدایي از پشت در اتاقم نمي اومد. خودم هم سكوت کرده بودم . باز هم خدا جواب نداده بود به دعاهام. نه امیرمهدیم رو بیدار مي کرد و نه چشمان من رو مي بست تا نبینم گذر روزهای بي امیرمهدی رو!
تو سكوت به در و دیوار اتاق خیره بودم و فكر مي کردم .
هجوم افكار مثبت و منفي به ذهنم ، باعث شده بود تا لحظه ای آرامش داشته باشم و هنوز ثانیه ای نگذشته بشم طوفاني ویرانگر.شده بودم مثل ر.قاصه ای که گاهي با ریتم تند آهنگ به جنب و جوش مي افته و با ریتم آروم ؛ هنرنمایي اصلیش رو به رخ مي کشه . دنیا هم برای من اهنگي مي نواخت که ریتم تندش نفسم رو بریده بود.
گاهي از فشار افكار منفي ، مشتي به پام مي کوبیدم و گاهي از افكار خوب ، لبخندی هرچند دردناك و گله مند روی لب هام جا خوش مي کرد.
گاهي حسابم رو تو ذهنم با خان عمو و پورمند صاف مي کردم و گاه با تصور روز باز شدن چشمای امیرمهدی گله مي کردم از روزگار و غم نشسته رو دلم
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_443
♥️آدموحـوا
صدای باز شدن در خونه و متعاقبش صداهای سالم و احوالپرسي آشنایي ؛ باعث شد تا افكارم رو جمع و جور کنم و بفرستم ته پستوی ذهتم . رضوان و مهرداد بودن .
چند ثانیه بعد ضربه ای به در اتاقم خورد:
-مارال ؟
مهرداد بود . احتمال دادم مامان بهشون زنگ زده که خودشون رو برسونن . با اون حالي که من موقع ورود به خونه داشتم باید به مامان و بابا حق مي دادم که نگران بشن و به اونا هم خبر بدن .دوباره صدای تقه به در و اینبار صدای رضوان :
-مارال جان ؟ باز مي کني ؟
اصلا حوصله نداشتم در رو باز کنم و جواب سوالاتشون رو بدم . یه جورایي کرخت بودم و دوست داشتم به جای حرف زدن ، دراز بكشم و کسي نوازشم کنه . دلم دلداری
مي خواست و یه موسیقي آرامش بخش . نه سوال وجواب هایي که باعث بشه دوباره فشار عصبي اون لحظات رو تجربه کنم!
با این حال وقتي دیدم رضوان دست بردار نیست و مرتب به در ضربه مي زنه با سستي بلند شدم . حس مي کردم
وزنه ی سنگیني
به دست و پام وصله که مانع از تند راه رفتنم مي شه.
به زور دستم رو پیش بردم و فقل رو باز کردم و در گشودم به روی آدم های نگران پشتش.
چهارجفت چشم موشكافانه بهم خیره شدن و کاویدن جز به جز صورتم رو.مي دونستم چشمای قرمز و رد اشك نشسته به روی پوستم عالوه بر سوزش که برای من داشت دل اون عزیزترین ها رو هم مي سوزونه . مي دونستم فریادهای بلند و از ته دلم نه تنها ستون های خونه که ستون محكم
وجود پدر و مادرم رو هم لرزونده ، و خبر لرزشش با
ریشتری مشابه به گوش برادر و زن برادرم هم رسیده.
نفهمیدم چه فكری پیش خودشون کرده بودن که با دیدنم
هر چهارنفر نفسي از سر آسودگي کشیدن . انگار حتم
داشتن با اون حال بالیي سر خودم میارم . و کم تفكری نبود ، وقتي اونجور به خدا التماس مي کردم که من رو هم
مثل امیرمهدی به خواب ببره.
مهرداد اولین نف بود که به حرف اومد:
-خوبي ؟
سری تكون دادم:
-آره . فقط خسته م.
-مي خوای حرف بزنیم ؟
مي دونست یه عالمه حرف روی دلم تلنبار شده . بیست و سه سال خواهرش بودم ، بیست و سه سال کنارم بود و
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_444
♥️آدموحـوا
بلند و از ته دلم نه تنها ستون های خونه که ستون محكم وجود پدر و مادرم رو هم لرزونده ، و خبر لرزشش با ریشتری مشابه به گوش برادر و زن برادرم هم رسیده.
نفهمیدم چه فكری پیش خودشون کرده بودن که با دیدنم هر چهارنفر نفسي از سر آسودگي کشیدن . انگار حتم داشتن با اون حال بلایی سر خودم میارم . و کم تفكری نبود ، وقتي اونجور به خدا التماس مي کردم که من رو هم
مثل امیرمهدی به خواب ببره. مهرداد اولین نف بود که به حرف اومد:
-خوبي ؟
سری تكون دادم:
-آره . فقط خسته م.
-مي خوای حرف بزنیم ؟
مي دونست یه عالمه حرف روی دلم تلنبار شده . بیست و سه سال خواهرش بودم ، بیست و سه سال کنارم بود و به هر عادتم آشنا!
مي دونست وقتي کم میارم با زمین و زمون دعوا مي کنم .
انگار از همه ی دنیا طلبكار بودم.
سر به چهارچوب در تكیه دادم و بي حال گفتم:
-نای وایسادن ندارم.
سری تكون داد:
-بریم تو اتاقت . رو تخت دراز بكش و برام بگو.
بدون حرف راه افتادم سمت تختم . پیشنهاد خوبي بود و من خیلي زود قبولش کردم.
حین رفتن صدای رضوان با التماس بلند شد:
دلم مي خواست زودتر به اون تخت برسم و خودم رو روشمنم بیام ؟ پهن کنم . برای همین سریع گفتم:
-بیا.
چیزی پنهون از رضوان نداشتم . شاید بودنش مثل همیشه راه گشای بن بستم بود!
خودم رو به خنكای تخت سپردم و پا داخل شكم جمع کردم . مهرداد هم کنارم نشست و برعكس تصورم که رضوان روی تك صندلي اتاقم مي شینه ، اومد و پشتم روی تخت نشست و شروع کرد به
نوازشم.
دست برد ال به الی موهام و با سر انگشت مهر ، دل به دلم داد . ناخودآگاه چشم بستم و گذاشتم دل پر دردم دل خوش کنه به بودنشون . به همپا و هم قدمیشون .صدای آروم و در عین حال جدی مهرداد باعث شد دست از خلسه بردارم:
-بگو!
نگاهش کردم.
چي مي گفتم ؟ از کدوم دردم مي گفتم ؟
از تنهاییم ؟ از نبود کسي کنارم که بتونم نصف این سختي و مشقت رو روی دوشش بذارم و کمي خودم رو سبك کنم ؟
از حرفای خان عموی امیرمهدی مي گفتم و تهمت هاش ؟
بي شك اون هم خرد نمي شد از اون همه بي عدالتي ؟ و آیا حرف هام رو تو دلش نگه مي داشت و جلو بابا و مامان چیزی بروز نمي داد ؟ کافي بود اون ها هم بفهمن و مثل من درد بكشن!
یا حرفای دکتر پورمند رو مي گفتم و باعث مي شدم برادرم از من طوفاني تر بشه ؟ مي تونست بي تفاوت باشه ؟
چشم روی هم گذاشتم و تو یه تصمیم آني گفتم:
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_444
♥️آدموحـوا
بلند و از ته دلم نه تنها ستون های خونه که ستون محكم وجود پدر و مادرم رو هم لرزونده ، و خبر لرزشش با ریشتری مشابه به گوش برادر و زن برادرم هم رسیده.
نفهمیدم چه فكری پیش خودشون کرده بودن که با دیدنم هر چهارنفر نفسي از سر آسودگي کشیدن . انگار حتم داشتن با اون حال بلایی سر خودم میارم . و کم تفكری نبود ، وقتي اونجور به خدا التماس مي کردم که من رو هم
مثل امیرمهدی به خواب ببره. مهرداد اولین نف بود که به حرف اومد:
-خوبي ؟
سری تكون دادم:
-آره . فقط خسته م.
-مي خوای حرف بزنیم ؟
مي دونست یه عالمه حرف روی دلم تلنبار شده . بیست و سه سال خواهرش بودم ، بیست و سه سال کنارم بود و به هر عادتم آشنا!
مي دونست وقتي کم میارم با زمین و زمون دعوا مي کنم .
انگار از همه ی دنیا طلبكار بودم.
سر به چهارچوب در تكیه دادم و بي حال گفتم:
-نای وایسادن ندارم.
سری تكون داد:
-بریم تو اتاقت . رو تخت دراز بكش و برام بگو.
بدون حرف راه افتادم سمت تختم . پیشنهاد خوبي بود و من خیلي زود قبولش کردم.
حین رفتن صدای رضوان با التماس بلند شد:
دلم مي خواست زودتر به اون تخت برسم و خودم رو روشمنم بیام ؟ پهن کنم . برای همین سریع گفتم:
-بیا.
چیزی پنهون از رضوان نداشتم . شاید بودنش مثل همیشه راه گشای بن بستم بود!
خودم رو به خنكای تخت سپردم و پا داخل شكم جمع کردم . مهرداد هم کنارم نشست و برعكس تصورم که رضوان روی تك صندلي اتاقم مي شینه ، اومد و پشتم روی تخت نشست و شروع کرد به نوازشم.
دست برد ال به الی موهام و با سر انگشت مهر ، دل به دلم داد . ناخودآگاه چشم بستم و گذاشتم دل پر دردم دل خوش کنه به بودنشون . به همپا و هم قدمیشون .صدای آروم و در عین حال جدی مهرداد باعث شد دست از خلسه بردارم:
-بگو!
نگاهش کردم.
چي مي گفتم ؟ از کدوم دردم مي گفتم ؟
از تنهاییم ؟ از نبود کسي کنارم که بتونم نصف این سختي و مشقت رو روی دوشش بذارم و کمي خودم رو سبك کنم ؟
از حرفای خان عموی امیرمهدی مي گفتم و تهمت هاش ؟
بي شك اون هم خرد نمي شد از اون همه بي عدالتي ؟ و آیا حرف هام رو تو دلش نگه مي داشت و جلو بابا و مامان چیزی بروز نمي داد ؟ کافي بود اون ها هم بفهمن و مثل من درد بكشن!
یا حرفای دکتر پورمند رو مي گفتم و باعث مي شدم برادرم از من طوفاني تر بشه ؟ مي تونست بي تفاوت باشه ؟
چشم روی هم گذاشتم و تو یه تصمیم آني گفتم:
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_444
♥️آدموحـوا
-چیز مهمي نیست!
-مهم نیست و اونجور داد مي زدی ؟ بابا که زنگ زد صدات تا اون ور خط میومد.
چشم باز کردم:
-کم آوردم ! فقط همین.
-چي شده که کم آوردی ؟ تو که داری به
زندگیت مي رسي.
نفس عمیقي کشیدم:
-همین زندگي پا گذاشته بیخ گلوم و داره فشارش مي ده!
-دقیقاً کجای زندگیت داره این کار رو مي کنه ؟ بغض کردم:
-نمي بیني امیرمهدی رو ؟
- -اون که چیز تازه ای نیست ، هست ؟ چرا دیروز کم نیوردی ؟ چرا سه روز پیش اینجوری نبودی ؟ چرا امروز ؟
-چرا گیر مي دی مهرداد ؟
-برای اینكه مي دونم امروز یه چیزی شده ، یه اتفاقي افتاده که تو به این روز افتادی!
رضوان دنباله ی حرفش رو گرفت:
-بگو مارال ! برای ما نگي مي خوای به کي بگي ؟ ما برای همین اینجاییم !
بغضم بیشتر شد . تو گردابي که من دست و پا مي زدم.. غرق شدن بهتر بود تا برای کمك دست پیش بردن و اون ها رو هم به عمق حادثه آورد ن !
-از خیرش بگذرین! مهرداد جدی گفت:
-مي خواستیم از خیرش بگذریم اینجا نبودیم!
-گفتنش دردی رو دوا نمي کنه!
رضوان خودش رو نزدیك تر کرد و کمي روم خم شد:
-سبك تر مي شي!
نگاهي به رضوان منتظر و مهرداد مصمم برای شنیدن غرق شدن بهتر بود تا برای کمك دست پیش بردن و اون ها رو هم به عمق حادثه آورد ن !
-از خیرش بگذرین!
مهرداد جدی گفت:
-مي خواستیم از خیرش بگذریم اینجا نبودیم!
-گفتنش دردی رو دوا نمي کنه!
رضوان خودش رو نزدیك تر کرد و کمي روم خم شد:
-سبك تر مي شي!
نگاهي به رضوان منتظر و مهرداد مصمم برای شنیدن انداختم . دست بردار نبودن ! تا آخر دنیا هم که من از گفتن خودداری مي کردم و دلیل مي آوردم ، اون ها هم کوتاه نمي اومدن و اصرار مي کردن .
رو به مهرداد گفتم:
-قول مي دی فقط گوش کنی؟
انداختم . دست بردار نبودن ! تا آخر دنیا هم که من از گفتن خودداری مي کردم و دلیل مي آوردم ، اون ها هم کوتاه نمي اومدن و اصرار مي کردن .رو به مهرداد گفتم:
-قول مي دی فقط گوش کنی؟
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_445
♥️آدموحـوا
اخم کرد:
-بگو!
-عموی امیرمهدی رو دیدم!
اخمش بیشتر شد:
-باز دُر و گهر پیشكشت کرد ؟
با حرص خندیدم و رضوان اعتراض کرد:
-مهرداد!
-چیه ؟ مگه دروغ مي گم ؟ هر چي الیق خودشه...
-بسه مهرداد . داری غیبت مي کني . ادامه بده مارال!
و اینجوری دهن مهرداد رو بست . زیر نوازش های رضوان
ادامه دادم:
-مي گه ما پول دادیم تا پویا محكوم نشه . مي گه من باعث
ننگ خونواده شونم . گفت پام رو از زندگي امیرمهدی
و خونواده ش کنار بكشم . مي گه حتماً من یه گندی زدم
که مي خوام زیر اسم امیرمهدی قایمش کنم!
و شرم کردم از اینكه بیشتر باز کنم حرف خان عمو رو!
مهرداد با حرص گفت:
-غلط کر...
رضوان سریع دست گرفت جلوی دهن مهرداد و با نرمي
گفت:
-مهرداد ؟
مهرداد عصبي سری تكون داد:
-باشه . نمي گم.
رضوان به نوازش کردنم ادامه داد:
-چرا به حرفاش توجه
کردی ؟ مهم اینه که دیگران
همچین فكری نمي کنن!
سرم رو به طرفش چرخوندم:
-از کجا معلوم ؟ حتماً این حرفا رو به اونا هم گفته!
-اگر قبول داشتن رفتارشون فرق مي کرد.
سرم رو کمي تكون دادم . خب یه جورایي درست مي گفت
مهرداد نگاهم رو کشید به سمت خودش:
-فقط همین ؟
خیره نگاهش کردم:
-نه.
-بگو.
-دکتر پورمند!
ابروهاش رفت بالا
-پورمند چي ؟
-یه مدت مي پیچید به پر و پام.
-که چي ؟
-که امیرمهدی به هوش نمیاد و ازش جدا بشم و برم دنبال زندگي خودم.اخمش بیشتر شد.
-خب . به اون چه ؟
-امروز فهمیدم منظورش چي بود ؟
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_446
♥️آدموحـوا
منتظر نگاهم کرد.
چقدر سخت بود گفتن از پیشنهاد بي شرمانه ش . اینكه به دیگران هم بگم اون مرد به زن به چشم شي بي ارزشي نگاه مي کرد که حاضر نبود در مقابلش تعهد داشته باشه!
چشم بستم:
-گفت ازدواج سفید!
نوازش روی سرم قطع شد و صدای برخورد دستي به صورت کسي ، و صدای رضوان :
-وای خدا!
چشم باز کردم.
مهرداد با عصبانیتي که از فرم صورتش مشخص بود ، خشك و جدی پرسید:
-تو چي گفتي ؟
-هیچي . حتي نرفتم امیرمهدی رو ببینم . برگشتم خونه.
پوزخندی زد :
-وایسادی نگاش کردی ؟
-بهش گفتم آشغاله.
سری به تأسف تكون داد:
-باید خفه ش مي کردی!
سكوت کردم.
و یه لحظه فكر کرد واقعاً چرا هیچكاری نكردم ؟ مگه من همون ادمي نبودم که به کوچكترین حرف یا حرکتي عكس العمل نشون مي دادم ؟
مهرداد بلند شد و شروع کرد به راه رفتن.
نگاهش کردم . یه دست به پشت گردنش گرفته بود و دست دیگه به کمر . و راه مي رفت.
یك دفعه ایستاد و برگشت به طرفم . لبخندی زد:
-یادم رفت . مي خواستم یه خبر خوب بهت بدم! خیره نگاهش کردم . حالش خوب بود ؟ یه دفعه از یه طوفان در حال شكل گیری تبدیل شد به یه نسیم آروم.
-دارم بابا مي شم!
مبهوت نگاهش کردم . انقدر ذهنم درگیر حرکات عصبي و چیزهایي که براش تعریف کرده بودم ، بود که چند ثانیه ای طول کشید تا حرفش رو هضم کنم!
سریع بلند شدم و نشستم . رو کردم به رضوان :
-راست مي گه ؟
لبخندی زد و سری به عالمت مثبت تكون داد . رو به مهرداد پرسیدم:
-چند وقتشه ؟
مهرداد با دست به رضوان اشاره کرد:
-جزئیات رو از مادرش بپرس.
برگشتم سمت رضوان و سوالي نگاهش کردم . لبخندش بیشتر شد:
-پنج هفته!
-کي فهمیدی ؟
-سه روزه ؟
-الان مي گي اونوقت ؟
خندید:
-مي خواستم یه مقدار بگذره.
با لبخند خیره شدم به شكمش . جایي که بچه ی مهرداد در حال رشد بود . بعد هم تشر زدم:
-درست بشین . بهش فشار میاد.
-راحتم . حاال بخواب یه ذره دیگه با هم حرف بزنیم.
در همون حالت جواب دادم:
-همینجوری خوبه . بگو.
-تو بگو . چرا انقدر توپت در
مقابل خدا پر بود ؟
-برای اینكه جواب دعاهام رو نمي ده !
دستش وصل شد به بازوم . نگاهش کردم . گفت:
-ببینم تو نماز مي خوني که خدا جواب دعات رو بده یا نماز مي خوني تا آرامش بگیری ؟ نماز مي خوني چون ميخوای دعا کني یا چون به نظرت خدا شایسته ی ستایش و عبادته نماز مي خوني ؟ کدوم ؟
-منظورت چیه ؟
سری تكون داد:
-دختر خوب تو صادقانه داری مي ری به سمت خدا یا چون مي خوای شوهرت زودتر خوب بشه طاعت و عبادتت به موقع ست ؟
صادقانه گفتم:
-نمي دونم . شاید دومي.
سری تكون داد:
-پس همونجور که مي ری طرفش ازش انتظار داشته باش نه بیشتر . وقتي تو به خاطر پاداش مي ری به سمتش و عبادتش مي کني چرا توقع داری درست جواب بگیری ؟
دختر خوب ! بي چشمداشت برو به درگاهش . درسته
انفدر بی تابی نکنید براب امیرمهدی.. قطعا اتفافای مهم این قسمتای رمان و درنبود امیره
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_447
♥️آدموحـوا
مهربونه درسته یه قدم تو رو با صد قدم جواب مي ده . ولي خودت بگو . تو دوست داری کسي فقط به خاطر کاری که از دستت برمیاد بیاد طرفت و ادعای دوستي کنه باهات؟ نه دیگه .. پس تو هم همینجور باش. نفس عمیقي کشیدم . بازم داشت درس خداشناسي مي داد . اینكه طلبكار نباشم.
سری تكون دادم:
-راست مي گي.
خندید:
-نذار مشكالت از یادت ببرن که چرا عبادت مي کني .
حالم بلند شو بریم بیرون . مامان و بابت دق کردن از دستت با این کارات.
منظورش اون حالم و اون فریاد هام بود.
سری تكون دادم و بلند شدم . و در عین حال چشم چرخوندم تو اتاق و مهرداد رو ندیدم . انقدر سرگرم حرف زدن با رضوان شدم که نفهمیدم کي رفت!
وارد هال که شدیم بابا لباس پوشیده آماده ی بیرون رفتن بود . مامان و مهرداد هم ایستاده بودن برای بدرقه کردنش.
با دیدنمون لبخند کم جوني زد و رو به همه مون خداحافظي کرد . آروم جوابش رو دادم و وقتي بیرون رفت رو به مامان که داش ت به سمت آشپزخونه مي رفت پرسیدم:
-بابا کجا رفت:
در حین رفتن جوابم رو داد:
-خونه ی پدر شوهرت!
مبهوت و پر سوال برگشتم سمت مهرداد . حرفي زده بود
بهشون ؟
با دیدن حالتم شونه ای بالا انداخت . پرسیدم:
-مهرداد چیزی گفتي ؟
در حالي که برای نشستن به سمت مبل مي رفت گفت:
-قرار بود ندونه ؟
-ولي ؟
اخمي کرد:
-ولي نداره . تو هم از فردا تنها نرو بیمارستان .
پس سر من رو با اسم بردن از بچه و پرسش از رضوان گرم
کرده بود که بیاد با بابا حرف بزنه . و البته به هوای بچه
ش کمي آروم گرفته بودم و فكرم به سمت دیگه ای جهت
پیدا کرده بود.
دست به سینه نگاهش کردم:
-قرارمون این نبود مهرداد!
-قراری نداشتیم.
-مهرداد!
برگشت به سمتم.
-چیه ؟ به جای
این چیزا حواست به حرفي که زدم باشه
-که تنها نرم بیمارستان ؟
-بله!
پوزخندی زدم:
-مثالً کله ی صبح مي خوام برم بیمارستان تو رو از کار بندازم یا بابا رو ؟ یا با زن حامله ت برم ؟
اخم کرد:
-با مامان برو.
-اونوقت اگر جناب پورمند بازم خواست حرفای صد من یه غاز بزنه به نظرت جلو مامان نمي گه ؟
خندید:
-نه خواهر من . ادم پررو این چیزا حالیش نیست ولي در عوض مامان به جای اینكه مثل تو وایسه نگاش کنه با پاشنه ی کفشش چشماش رو از کاسه در میاره تا دیگه به زن مردم چپ نگاه نكنه. از تصور مامان برای هدفگیری و کور کردن چشمای پورمند
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_448
♥️آدموحـوا
-که تنها نرم بیمارستان ؟
-بله!
پوزخندی زدم:
-مثالً کله ی صبح مي خوام برم بیمارستان تو رو از کار بندازم یا بابا رو ؟ یا با زن حامله ت برم ؟
اخم کرد:
-با مامان برو.
-اونوقت اگر جناب پورمند بازم خواست حرفای صد من یه غاز بزنه به نظرت جلو مامان نمي گه ؟
خندید:
-نه خواهر من . ادم پررو این چیزا حالیش نیست ولي در عوض مامان به جای اینكه مثل تو وایسه نگاش کنه با پاشنه ی کفشش چشماش رو از کاسه در میاره تا دیگه به زن مردم چپ نگاه نكنه.
از تصور مامان برای هدفگیری و کور کردن چشمای پورمند خنده م گرفت . به خصوص که وقتي قد مامان با قدبلند پورمند رو مقایسه و فكر مي کردم ناچاره روی نوك پاهاش بلند شه تا قدش برسه نمي تونستم نخندم!
مهرداد تونسته بود لحظه ای هرچند کوچیك من رو از فكر بیرون بیاره و حواسم رو پرت کنه!
مامان با دیدن لبخندم اخم نمایشي ای رو چاشني صورتش کرد و ابرویي بالا انداخت :
-مثل اینكه خوشت اومده!
از دیدن حالت صورتش لبخندم بیشتر شد . جواب دادم:
-یعني تصور که مي کنم دلم مي خواد قهقه بزنم . فكرش رو بكن تو همون حالت ازت عكس بگیرم بعد ها به نوه ت نشون بدم!
از این حرفم لبخند روی لب هر سه نفر مهمون شد . نگاه های معني داری به هم انداختن که اولش فكر کردم به خاطر حرفیه که زدم . ولي وقتي مامان با مهربوني نگاهم کرد و گفت "خدا رو شكر که مي خندی "تازه متوجه شدم معني نگاهشون خندیدن منه!
حق داشتن . خیلي وقت بود که لبخند ، هر چند کوچیك و کم جون ، از من و لب هام فاصله گرفته بود . انگار قهری سیری ناپذیری بینشون برقرار شده بود و نیاز بود معجزه ای رخ بده تا دوباره با هم آشتي کنن . و حالا معجزه رخ داده بود ! بچه ی مهرداد و رضوان .شاید اگر خبر پا گرفتن عضو جدید نبود لب های من همچنان در کشمكش بین لبخند و تلخند باقي مي موند . از تصور دلیل تلخندام ، لبخندم محو شد . امیرمهدی من تو کدوم آسمون بي انتها سِیر مي کرد ؟
با به یادآوردن موقعیت
و رفتن بابا به خونه ی پدر و مادر امیرمهدی ، ناخودآگاه استرس به جونم افتاد و با یه حرکت سریع خودم رو به مبل رسوندم و رو به روی مهرداد نشستم:
-حاال چي مي شه ؟
لبخند مهرداد هم جمع شد:
-چي ، چي مي شه ؟
-همین که بابا رفت دیگه!
-مگه قراره چیزی بشه ؟
با نگراني نگاهش کردم:
-یعني مي خواد حرفای خان عمو رو بگه ؟
-به نظرت نباید بگه ؟
-که چي بشه ؟
مهرداد نفس عمیقي کشید:
-خب خواهر من باید بدونن . اینكه نشد ایشون هر دفعه هر چي دلش بخواد بگه تو هم مثل ماست وایسي نگاش کني ! اگر تو نمي خوای به خاطر شوهرت چیزی بگي یكي باید جلوش رو بگیره یا نه ؟
-اگه به این هوا بین دو تا برادر دعوا بشه چي ؟ مي گن
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_449
♥️آدموحـوا
تقصیر من بوده! مامان مداخله کرد:
-خودشون مي دونن چه جوری صالحه حرف بزنن با برادرشون .
با نگراني و تردید گفتم:
-آخه..
رضوان نذاشت ادامه بدم:
-عزیزم آقای درستكار پدرشوهرته . یعني پدر امیرمهدی .
مطمئن باش پدر اون پسر هم به خوبي بلده با حرفش طرف مقابل رو به راه بیاره . اون همه صبوری و منطقي بودن شوهرت به پدر و مادرش رفته . بهتره ریش و قیچي رو بدی دست بزرگترا. نفس نا مطمئني کشیدم:
-دست خودم نیست که . مي ترسم به هوای همین حرفا این بار دیگه واقعاً کتك رو از خان عمو بخورم.
مهرداد با اخم و ناباوری به سمتم خم شد:
-مگه تا حالا تو رو زده ؟
از لحن پر از خشمش کمي خودم رو به پشتي مبل نزدیك کردم.
-نه ... ولي خب نزدیك بوده .. یعني دوبار...
و با دلهره نگاهي به مامان و رضوان انداختم که اونا هم دست کمي از مهرداد نداشتن.
سكوت کردم . همین کلمات نیمه نصفه خونشون رو به جوش اورد.
مهرداد سریع بلند شد و به طرف تلفن رفت . با نگاه دنبالش کردم . گوشي رو برداشت و شماره گرفت . نمي دونم چرا تو دلم خدا خدا کردم که بابا جواب نده . به نظرم گفتن این حرفا به بابا و انتقالشون به پدر امیرمهدی کاردرستي نبود
اگر به خاطر این حرفا بحثي ایجاد مي شد انگشت اتهام به سمت من بود . مني که باعث و باني این اختالف ها بودم ! کاش امیرمهدی حالش خوب بود و خودش یه فكری برای این مشكالت مي کرد . تو نبودش من کامالً خلع سالح بودم و کاری ازم بر نمي اومد . من یك درصد هم از سیاست امیرمهدی رو نداشتم.
تو تردید و نگراني من بابا جواب تلفن مهرداد رو داد و مهرداد موضوع رو براش گفت . به خواست بابا گوشي رو به من داد و بابا ازم خواست تا اصل ماجرا رو همونجور که هست براش تعریف کنم . و اصالً نمي دونستم که گوشي بابا رو اسپیكره و اقای درستكار هم داره به حرفام گوش مي ده. ماجرای هر دوبار رو تعریف کردم و در همون حین با بغض
برای بابا گفتم که چه حس بد و تلخي از اون حرفا و رفتارها داشتم و در آخر در حالي که بغض کرده بودم گفتم
-بابا من هیچوقت نخواستم باعث ناراحتي خونواده ی امیرمهدی بشم ، یا باعث سرافكندگي خودش . من نمي دونم باید چیكار کنم ! واقعاً نمي دونم ! هر کاری مي کنم هیج تأثیر مثبتي روی عموش نداره.
و سكوت کردم تا بابا جوابم رو بده که به جاش پدر امیرمهدی گفت:
-شما نمي خواد کاری بكني باباجان . شما مثل همیشه باش . کمي صبوری کن به امیدخدا همه چي درست ميشه.و من با بهت از شنیدن صدای پدر شوهرم ، فقط تونستم یه "چشم "بي رمق بگم . و با یه خداحافظي کوتاه تلفن رو قطع کنم! هیچ فكر نمي کردم پدر امیرمهدی با شنیدن حرفام به اون زیبایي جوابم رو بده و من رو دعوت به صبر کنه . به قول رضوان باید ریش و قیچي رو مي سپردم دست
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_450
♥️آدموحـوا
بزرگترا.
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•
از روز بعد بود که طبق یه برنامه ی از پیش تعیین شده ، هربار که مي خواستم به دیدن امیرمهدی برم یكي من رو همراهي مي کرد . صبح ها که با پدر امیرمهدی مي رفتم . عصرها یا نرگس و یا مامان طاهره همراهیم مي کردن و شب هم یكي از اعضای خونواده ی خودم.
روز اول پورمند با دیدن پدر امیرمهدی که کنارم بود بعد از نیم نگاهي به سمتش ، زل زد تو چشمام . گویي پاسخ هزاران سوالش رو مي خواست یكجا و از درون چشمای من بگیره.نگاهم رو به رو به رو دادم و سعي کردم نگاهش نكنم که همین کارم باعث پوزخندش شد که از گوشه ی چشم هم قابل دیدن بود.
اخمي کردم و خودم رو به امیرمهدی رسوندم . بابا جون صبر کرد تا من نیم ساعت تو اتاق امیرمهدی رفع دلتنگي کنم . صبورانه از پشت شیشه امیرمهدی رو تماشا کرد و در مقابل عذرخواهیم بابت معطل موندنش تنها لبخندی زد و گفت:
-دیدن شما دوتا کنار هم از بهترین تصاویر این روزای منه باباجان .و چقدر این مرد پدرانه حامي بود و الیق احترام ! که این مرد پدر بود و پدرانه خرج مي کرد محبتش رو به مني که فقط عروسش بودم! حتي با سیاست من رو از برادرش دور نگه داشت و این بزرگترین محبتي بود که در حقم کرد . هروقت که مي دونستن خان عمو بیمارستانه با یه بهونه من رو از رفتن نهي مي کردن . گاهي به بهونه ی نیم ساعت دیگه رفتن و گاه به بهونه ی زودتر رفتن و زودتر برگشتن . نه حرفي از حضور کسي مي زدن و نه دروغي برای رفع و رجوع این تغییر ساعت دیدارها . و من در نهان مي فهمیدم که با تدبیر سعي دارن من و خان عمو به هیچ عنوان دیداری نداشته باشیم.
و این واقعاً خوب بود . به راستي ، تدبیری که به کار بردن عالي ترین راه برای از بین بردن حرفای خان عمو و
zahra4448
96 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد