96 عضو
رفتارهاش بود.گاهي تو این رفت و امدها به بیمارستان ح مي کردم پورمند با نگاهش برام خط و نشون مي کشه . چنان طلبكارانه نگاهم مي کرد که انگار حقي ازش خوردم!
پاسخ هر نگاهش اخم من بود و در نهایت پوزخند اون . و من چقدر متنفر بودم از اون پوزخندها که حس مي کردم پر از عقده ی تالفي کردنه.
سه روز مونده بود به عید قربان . رضوان به خاطر ویار سختي که داشت دو روز بود مهمون خونه مون شده بود و مامان ، مادارانه به پاش ایستاده بود و ازش مراقبت مي کرد
. مهرداد یك سره یا مواظب رضوان بود و یا حواسش به من بود که تنها نرم بیمارستان .
پدر و مادر رضوان به خاطر بد بودن حال پدربزرگش رفته بودن ورامین و کسي نبود از رضوان مراقبت کنه . از طرفي مامان طاهره هم سرمای سختي خورده بود و نرگس ازش پرستاری مي کرد.
یه جورایي همه گرفتار بودن و من هم اصالً دلم نمي خواست بار اضافه ای روی دوششون باشم.
سر ظهر بود و مي خواستم برم کالس . مامان بلند بلند سفارش مي کرد:
-مارال یه راست برو کالست و وقتي هم تموم شد برگرد خونه . تنهایي نری بیمارستان !
لبخندی زدم:
-مگه بچه م مامان اینجوری نصیحت مي کني ؟
مالمت بار نگاهم کرد:
-بچه نیستي . ولي حرف گوش کن هم نیستي!
نظرتون چیه فردا پارتا رو هیجانی کنیم??؟
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_451
♥️آدموحـوا
خندیدم:
-حالا جلو رضوان همچین مي گي فكر مي کنه من هیچوقت به حرفتون گوش نكردم!
رضوان بي حال جوابم رو داد:
-من که تو رو خوب مي شناسم . مي دونم چه عجوبه ای هستي!
به چهره ی بي رنگ و روش نگاهي کردم . روی مبل راحتي دراز کشیده بود . نیم ساعت پیش هرچي تو معده ش بود رو بالا آورده بود و جوني براش نمونده بود!
با لبخند جوابش رو دادم:
-تو بهتره هیچي نگي که همین جوني هم که برات مونده از بین مي ره.
اخمي کرد و کالفه سری تكون داد:
-دارم مي میرم مارال!
مامان "خدا نكنه "ی بلندی گفت و به سمت اشپزخونه
رفت تا شربتي که براش درست کرده بود رو بیاره و باز با قربون صدقه دو سه تا قاشق بهش بده .
در همون حین هم گفت:
-مارال بازم مي گم یه وقت تنها نری بیمارستان .
-چیزی نمي شه مامان . چرا انقدر نگراني ؟
اخمي کرد:
-من که مي دونم آخرش کار خودت رو مي کني.
-به خدا چیزی نمي شه.
نفسش رو فوت کرد بیرون و کنار رضوان نشست:
-مي خوای بازم اون دکتره اعصابت رو به هم بریزه ؟ رضوان هم ادامه داد:
-احتماالً دوست داری خان عمو رو زیارت کني!حق به جانب نگاهشون کردم:
-اگه ببینم یكیشون اونجاست یه راست بر مي گردم.مامان سری به تأسف تكون داد
-در هر صورت گفته باشم هر چي شد نیای مثل اون دفعه به خدا التماس کني تو رو هم ببره ! به
خدا طاقت درد دیگه ای رو ندارم.و بغض کرد.
عذاب وجدان ریخت به جونم با بغضش . رو بهش با نرمي گفتم:
-الهي قربونت برم چرا بغض مي کني ؟ چشم دیگه نمي گم
. دیگه اونجوری نمي کنم . خوبه ؟
سری تكون داد و اشكاش روون شد:
-مادر نیستي که بفهمي آدم چه حالي مي شه وقتي بچه ش طلب مرگ از خدا مي کنه!
درممونده دستي به سرم کشیدم . شاید راست مي گفت .
مادر نبودم که حس مادری رو بفهمم ! درسته مي شه درك کرد که سخته ولي برای اینكه واقعاً این چیزها رو حس کرد باید مادر بود . مادر بود و زحمت مادرانه کشید وبا چنین چیزی رو به رو شد.
رفتم و مهر بوسه ای روی گونه ش زدم.
-ببخشید . شما درست مي گي . هر کدومشون که تو بیمارستان بودن نمي رم . قول مي دم . مي شه گریه نكني مامان ؟
سری تكون داد.
-تو رو خدا مارال دیگه درد رو دردام اضافه نكن . به اندازه ی کافي به خاطر زندگیت غصه مي خورم.
-چشم.
-برو . دیرت مي شه!
لبخندی زدم.
-بازم چشم.
همراه اشك خندید:
-خدا خیرش بده که این چشم گفتن به پدر و مادر رو یادت داد لبخندم خشكید . امیرمهدی رو مي گفت.
سری تكون دادم:
-نیستش که ببینه! مامان آه پر سوزی کشید:
-برو . شاید کسي بیمارستان نباشه و بتوني ببینیش . برو زودتر.نفسم پر درد از میون سینه م راه به حلقم باز کرد و از بین لب هام به بیرون خزید " . کاش بود . کاش چشماش باز بود "
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•--•-•-•
سرکي کشیدم تو بخش.
خداروشكر نه از خان عمو خبری بود و نه از پورمند. لبخندی زدم و خوشحال به سمت اتاق امیرمهدی رفتم . تو راه برای پرستار بخش سری تكون دادم و در جواب لخندی گرفتم.
از پشت شیشه نگاهم رو به امیرمهدی دوختم و آروم گفتم:
-خدا چرا چشماش رو باز نمي کنه ؟
-برای اینكه نمي خواد.
با ترس به سمت صدا برگشتم و با دیدنش قدمي عقب
رفتم.
پورمند دست تو جیب ، چند قدم اون طرف تر ایستاده بود
و با اخم نگاهم مي کرد . عین اجل معلق سر رسیده
بود . کجا بود که من ندیده بودمش ؟
مثل خودش اخم کردم:
-اگه همه گفتن نون و پنیر تو یكي سرت رو بذار و بمیر.
-هه .. ضرب المثل یادت دادن جوجه ؟
اخمم بیشتر شد:
-مواظب حرف زدنت باش!
-چیه از جوجه گفتنم خوشت نیومد ؟ جوجه ای که از
ترست هر روز با بزرگترت میای دیگه!
یکم رمان و هیجانی کنیم امشب?
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_452
♥️آدموحـوا
-به تو ربطي نداره . برو رد کارت.
کمي به جلو خم شد:
-کار من تویي.
نفس پر حرصي کشیدم . آدم نمي شد که!
-مي ری یا جیغ و داد کنم ؟
پوزخندی زد :
-واسه همین مي گم جوجه ای دیگه ! به جای یه گفتگوی آروم دنبال جیغ و دادی!
-چون حرف حالیت نمي شه.
ابرویي بالا انداخت:
-اتفاقاً اوني که حرف حالیش
نمي شه تویي . نمي خوای از شوهرت جدا بشي نشو . ولي رو پیشنهاد من فكر کن.از عصبانیت دستام رو مشت کرد:
-آدمي به مزخرفي تو ندیدم.
-همچنین
-پس چرا اینجا وایسادی ؟
لبخندی زد:
-چون هنوز سر حرفم هستم . ازدواج سفید.
و با ابرویي باال انداخت . با حرص قدمي جلو رفتم.
-منم سر حرفم هستم.
-کدوم حرف ؟
-همون که تو آشغالي ! دست از سرم بردار . وگرنه به جرم مزاحمت ازت شكایت مي کنم.
و صدای شخصي دورتر از ما ، جمله من رو ادامه داد:
-منم شهادت مي دم چیا بهش گفتي.
از شنیدن اون صدا قلبم ایستاد!
با دهن باز به سمت پویا برگشتم.
تو آستانه ی ورودی راهروی اتاق امیرمهدی ، دست تو جیب ایستاده بود.پیراهن مردونه ی مشكي و ته ریش و موهای کمي در هم و ژولیده ، ارمغان دیدارمون بود . چشم هاش قرمز بود و نشون مي داد حال خوبي نداره . انگار عزادار بود . و...
انگار که نه ! واقعاً عزادار بود.
بي حال ، اخمي به پورمند تحویل داد:
-داری چه غلطي مي کني ؟
پورمند که مثل من به طرفش برگشته بود و نگاهش مي کرد ، با اخم بهش تشر زد:
-کي شما رو راه داده ؟
پویا قدمي به جلو گذاشت:
-به این کارا کار نداشته باش . جواب من رو بده ؟
-سرت رو مثل گاو انداختي پایین اومدی اینجا جواب هم مي خوای ؟ قدم به قدم بهمون نزدیك شد و در حالي که به شیشه ی اتاق امیرمهدی اشاره مي کرد گفت:
-محض اطالعت اوني که رو تخت خوابیده من به این روز انداختم . از قصد هم زدم بهش . حواست باشه با کسي شوخي ندارم به خصوص وقتي پای این خانوم در میون باشه! و نگاهي به من انداخت.
غم ته نگاهش چیزی نبود که نشه فهمید . که بشه ندید گرفت . دلیل حضورش رو نمي فهمیدم . هنوز هم از مدت محكومیتش مونده بود.
صدای پورمند نگاهم رو به سمت خودش کشید:
-فكر نمي کنم این خانوم با تو نسبتي داشته باشه!
-اِ ؟ تو بلدی فكر کني ؟ زیاد به مخت فشار نیار خسته مي شي دکتر جون .
پورمند که انگار کفری شده بود دستش رو به طرفم آورد . انگار مي خواست دستم رو بگیره.
وحشت به جونم چنگ زد . دستش بهم مي خورد بدون شك زنده ش نمي ذاشتم . این تن فقط محرم دستای امیرمهدی بود و بس.
نفس از کف رفته به دستش نگاه مي کردم که میلیمتری باهام فاصله داشت . در همون حین گفت:
-بریم یه جای دیگه حرف بزنیم.
-دستت بهش بخوره فاتحه ی نفس کشیدنت رو بخون .
براق شد به سمت پویا:
-چته رم کردی ؟ این شوهر داره تو چرا جوش مي زني ؟
پویا هم سینه جلو کشید و مثل خودش جواب داد:
-پس تو چرا موس موس مي کني ؟
-به تو ربطي داره ؟
در سكوت نظاره گر دعواشون بودم.
یقه ی لباس پورمند تو دست های پویا مشت شد:
-یه بار بهت گفتم شوخي ندارم وقتي پای این خانوم وسط باشه!
دست های پورمند حلقه شد
دور مچ دست های پویا: -اگه تو شوهر این رو فرستادی اینجا بدون من ظرف سه ثانیه مي فرستمش اون دنیا.
پویا پوزخندی زد:
-اون رو که منم بلدم دکتر جون ! دیگه آمپول هوا این حرفا رو نداره.
-من مثل تو کله م خراب نیست که برای داشتن یه دختر با جون کسي بازی کنم . جور دیگه ای اون دختر رو مال خودم مي کنم.
اخمای پویا به آني تو هم گره خورد:
-عوضش من انقدر کله خرابم که حاضرم یه نفر دیگه رو هم رو به قبله کنم ! دوست داری امتحان کنیم ؟
و با فشار دستش پورمند رو به خودش نزدیك تر کرد.
خنده دار بود دعواشون ! اصالً سر چي بود ؟
مي خواستن چي رو ثابت کنن ؟ اینكه من رو مي خوان یا اینكه کدوم راحت تر مي تونه من رو به دست بیاره ؟؟؟
@kilip_3angin ♥️?
? #part_454
♥️آدموحـوا
و من بي اختیار ، با صدای جدی و اخمي که رو صدام به حد کافي تأ ثیر داشت گفتم:
-جفتتون خفه شین!
سر هر دو نفر به سمتم چرخید.
تحیر از چشماشون سرازیر بود.
پورمند حق داشت چون من رو در گذشته ندیده بود ، تنها رفتاری که از من دیده بود ؛ شكستن در مقابل سكوت امیرمهدی بود.
پس حیرتش بي دلیل نبود . اما دلیل حیرت پویا رو نفهمیدم . که البته به لطف خودش و حرفي که زد تونستم حدس بزنم.
چشماش رو کمي تنگ کرد و با لحني که تمسخرش کمي مشهود بود گفت:
-قبلنا انقدر بي ادب نبودیا . تأثیر اونیه که رو تخت خوابیده یا این ؟
و با ابرو به پورمند اشاره کرد.
خب این حرفش کمي درست بود ! بي ادبي!
البته برای مارال قبل از امیرمهدی این حرفا معني نداشت اما برای این مارال تازه پا گرفته و دستخوش طوفان ،چرا.کِي امیرمهدی بد حرف زدن یادم داده بود ؟ اون که تو بدترین زمان ، تو بدترین موقعیت باز هم دست از درست حرف زدن برنداشت ! حتي احترام به من رو فراموش نكرد ! پس من چرا یادم رفت ؟
درسته که دو تا آدم رو به روم شایسته ی احترام نبودن اما معلم من کاری به این کار ها نداشت . امیرمهدی با اینكه هیچ احترامي از پویا ندید اما همیشه درست حرف زد باهاش! حتي اون روزی که عموش با بدترین الفاظ من و امثال من رو به باد انتقاد گرفت و به اضم حالل کشید باز هم
محترمانه حرف زد اما کوبنده ! اون روز سعي کرد بیشتر با اعمال و رفتارش جواب بده تا بي احترامي . اون روز حرمت نگه داشت و حرمت نگه داشتن رو به منم یاد داد .
معلمي بود که درس در سكوت داد و در نگاه . پس چرا من نمي تونستم درسم رو درست پس بدم ؟
نمي تونستم ؟ باید تالش مي کردم . مگر نه اینكه برای همپا شدن با امیرمهدی تالش کرده بودم ، از اون که سخت تر نبود ؟
پس کمي خودم رو جمع و جور کردم . آب دهنم رو قورت دادم.
همچنان اخم داشتم . دنبال جمله ای گشتم تا بتونم شرِ یكي از دو مرد رو به روم رو کم کنم . از زیر چشم نگاهشون کردم.
پویا با لبخند کجي نگاهم مي کرد . فهمیده بود حرفش بي تأثیر نبوده.
اما پورمند ابرو گره کرده خیره بود بهم.
چیزی مثل برق از ذهنم گذشت . حس مي کردم نمي تونم تو یه زمان جواب هر دو رو جلوی اون یكي بدم . چه بسا مداخله ی هر کدوم اوضاع رو بغرنج مي کرد.اخمم رو بیشتر کردم و خیلي جدی و خشك رو به پورمند گفتم:
-بعداً حرف مي زنیم . بهتره برین به کارتون برسین! و در حقیقت فرستادمش دنبال نخود سیاه تا سر فرصت برای اون همه گستاخیش حرفي دست و پا کنم که نتونه دیگه قدم جلو بذاره.با اینكه نرمشي در رفتارم نبود اما پورمند لبخند زد . انگار برای خودش رویابافي کرد و حرفم رو به منظور دیگه ای
برداشت. مهم نبود . به وقتش باید این آدم رو سر جاش مي نشوندم
.پورمند نگاه عاقل اندر سفیهي به پویا انداخت و من رو مخاطب قرار داد:
-پس تا بعد .
و چرخشي نمایشي زد و دستي برام تكون داد و رفت.تو دلم بهش پوزخندی زدم . مطمئناً چند روزی با تفكر غلطش خوش بود . چه اهمیتي داشت ؟ رو کردم سمت پویا که داشت با بهت نگاهم مي کرد.
اول نوبت این بود بعد پورمند . تا کي دیگران مي خواستن مواظب این نهال نو پا باشن ؟ تا کي مثل یه شاخه ی طرد و شكننده مي خواستم به دیگران تكیه کنم ؟ مگه به صرف عوض شدن افكار باید آسیب پذیر شد و به هر *** اجازه ی تلنگر زدن داد ؟
نه .. نمي شد اینجوری از هیچ چیزم دفاع کنم مگر اینكه محكم باشم . حداقل جلوی اون دو مرد ! باید محكم مي ایستادم.
پس خیلي جدی و طلبكار گفتم
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_455
♥️آدموحـوا
-اینجا چیكار مي کني ؟
نگاهم کرد . انگار حرفم رو نشنید یا نخواست بشنوه.
قدمي به عقب رفت و باز هم خیره نگاهم کرد.
نفس عمیقي کشید و بازدمش رو از بین لب های نیمه بازش
آروم آروم بیرون داد.
لب به هم فشرد و کمي به سمتم خم شد . پر حرص گفت:
-مثل اینكه دوست داری من رو بندازی به جون این و اون !
اون شوهرت بود و نخواستم سیاه پوشت کنم . اما این
یكي رو یه سره مي فرستم اون دنیا!
منظورش به پورمند بود.
قدمي به جلو گذاشتم:
-کاری به اطرافیان من نداشته باش.
اونم قدمي جلو اومد:
-اتفاقاً با هر مردی که نزدیكت بشه کار دارم!
پوزخندی زدم:
-جداً ؟ پس از خودت شروع کن!
نگاهم کرد . انگار منظورم رو نگرفت که جوابي نداد.
به حالت تمسخر ابرویي باال انداختم:
-نگرفتي چي شد ؟ مهم نیست تو هیچوقت ذهنت زود
مطلب رو نمي گیره . اگر مي گرفت که دست از سر من و
شوهرم بر مي داشتي!
پوزخندم بهش سرایت کرد:
-تو و شوهرت ؟ ... انقدر دلت شوهر مي خواست که دائم
شوهرم شوهرم مي کني ؟ .. چرا اون بدبخت رو به اینجا
کشوندی ؟ زودتر مي گفتي دلت شوهر مي خواد خودم
شوهرت مي شدم!
شعور بعضي آدما نیازی به ته کشیدن نداره که این ادما
اصالً از شعور بي نصیب موندن .
رو بهش با حرص از گستاخیش گفتم:
-بیشتر از کوپنت داری حرف مي زني . یه کالم پرسیدم
اینجا چیكار مي کني ؟ که ترجیح مي دم دیگه دلیلش رو نگي و بری.
کمي خودش رو عقب کشید:
-هنوز باهات کار دارم . کجا برم ؟
ازش رو گرفتم و برگشتم سمت شیشه ی اتاق امیرمهدی:
-برو . دوست ندارم صدات رو بشنوم . دیگه حرفات که جای خود داره !
سكوت کرد . و باعث شد فكر کنم لحن محكم و جدیم کار خودش رو کرده و داره راضي مي شه به رفتن . از روزی که امیرمهدی رو دیدم ، حضور پویا برام مایه ی دردسر شد و نحسي . و من
هیچوقت نفهمیدم به خاطر امیرمهدی بود که پویا اینچنین به نظرم مي اومد یا از اول همین بود و من چشم باز نكرده بودم برای درست دیدنش !
شاید هم تا اون زمان تونسته بود به خوبي خودِ اصلیش رو ازم مخفي کنه ! شاید!
صداش که از پشت سر به گوشم خورد فهمیدم مثل
همیشه در موردش اشتباه کردم!
-پدربزرگم فوت شده . چهل و هشت ساعت بهم مرخصي
دادن که بیام مراسمش . دیروز تشیع جنازه بود مارال!
حزن داشت صداش . مخصوصاً وقتي اسمم رو به زبون آورد
. حس کردم اومده که برام حرف بزنه و فكر مي کنه
تنها کسي که خوب درکش مي کنه منم!
شاید حسش درست بود . چون من کسي بودم که مي
دونستم چقدر به پدربزرگش عالقه داشت و از طرفي کسي
بودم که عزیزم روی تخت بیمارستان با مرگ دست و پنجه
نرم مي کرد.
اما چرا فكر نكرد من نمي تونم دلداری دهنده ی خوبي
باشم وقتي اون رو مسبب نبود عزیزم مي دونم ؟
پوزخندی روی صورتم جا خوش کرد!
داشت با حس از دست دادن یه عزیز زندگي مي کرد!
باید چي مي گفتم ؟ مي گفتم بهتر که پدربزگت مرد و
فهمیدی درد از دست دادن چه جوریه ؟
مي گفتم حاال مي توني بفهمي چرا بال بال مي زدم و اون
پوزخند اون روزت چقدر من رو به قهقرا کشید ؟
مي گفتم دلم خنك شد که تو هم تو این مخمصه گرفتار
شدی و تازه هیچ امیدی به برگشت پدربزرگت نداری ؟
یا مي گفتم مي فهمم چي مي گي . خدا بهت صبر بده که
درد از دست دادن عزیز بد دردیه ؟
باید چي مي گفتم ؟ چه حس بدی داره وقتي کسي درد
داره و داره تو اون درد مي سوزه ، و تو از بس ازش بدی
دیدی دلت بخواد حرفي بزني که آتیش بگیره و بیشتر بسوزه . نه خودت آروم مي شي و نه مي توني آرامش بخش باشي. درد بدیه که دلت بخواد جواب بدی های کسي رو تو بدترین شرایط روحیش بدی
دلیل دیر شدن پارت اینه من تو ماشینم دارم میرم جایی?
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_456
♥️آدموحـوا
باش . من هنوز از بودنت سیراب نشدم.
لبخندی بهش زدم . قطعاً از اون همه انرژی مثبت که من داشتم چیزی هم نصیب عاملش مي شد.
چرخیدم رو به پویای ساکت شده گفتم:
-بد دردیه مي دونم.
و نتونستم کلمه ی بهتری پیدا کنم برای دلداری دادن .
حداقل اگر به خاطر ظلمي که در حقم کرده بود نتونستم حرف بهتری بزنم، در عوض حرصم رو هم خالي نكردم و دلش رو نسوزوندم . حداقل بد نكردم!
کمي عقب رفت و به دیوار تكیه داد . با درد گفت:
-نمي دوني مارال . چه آتیشي گرفتم وقتي گذاشتنش تو قبر . دلم مي خواست همه ی دنیا رو به هم بریزم.لبخند تلخي زدم:
-آره . درد بدیه نتوني برای کسي که دوسش داری کاری بكني
سرش رو به دیوار تكیه داد و نگاهش رو به سقف دوخت :
-دو روز پیش با یه ماشین تصادف
کرد . پسره ی *** مي گه ندیده کسي از خیابون رد بشه برای همین ترمز نكرده . یكي نیست بهش بگه مرتیكه مگه تو پیست رالي بودی که اون همه سرعت داشتي ؟
پوزخندی زدم ، ندید و ادامه داد:
-نمي ذارم رضایت بدن . اون *** باید تا آخر عمرش بمونه گوشه هلوفدوني تا رنگ موهاش بشه رنگ دندوناش .تا یاد بگیره چه جوری رانندگي مي کنن ! نمي دوني چقدر حالم بده مارال!
نگاهش به سمتم تغییر مسیر داد
-دلم مي خوا پسره رو خفه کنم تا بفهمه مردن چه حالي داره! ابروهام بي اختیار باال رفت.
دلم مي خواست بگم "چیزی که عوض داره گله نداره "
..ولي باز هم نخواستم تلخ باشم ، بد باشم و نیش بزنم.
نفس عمیقي کشیدم و گفتم:
-فكر نمي کني خیلي شبیه به هم شدیم ؟
اخمي کرد:
-یعني چي ؟
با ابرو به سمت اتاق امیرمهدی اشاره کردم.
نگاهش مسیر راهنمایي شده رو در پیش گرفت و خیره
موند به امیرمهدی.
ولي خیلي زود ابرو در هم کشید:
-این دوتا موضوع با هم فرق داره ! شوهر تو حقش بود
چون دختری که مال من بود رو ازم گرفت.
تو دلم بلند بلند به تعبیرش خندیدم.
"مال "؟ ... چه تعبیر عاشقانه ای ! از یك آدم داشت.
و چه تفاوتي گذاشته بود بین اتفاقي که برای پدربزرگش
افتاده بود و اتفاقي که برای امیرمهدی به وجود آورده بود
مگه همین فوت پدربزرگش نمي تونست آیینه ای باشه برای درك کاری که کرد و آیه ای باشه برای راهنماییش ؟
مگه این همون اتفاقي نبود که خدا ازش تو قرآن یاد کرده بود که "به آنها که کار بد انجام دادن جزایي جز اعمال آن ها داده نمي شود ؟ "
چرا نمي فهمید ؟ .. یا شاید ، خودش مي خواست که نفهمه . مي خواست که چشماش رو ببنده و نبینه چقدر شباهت هست بین هر دو اتفاق . شاید پویا از جمله ی آدم هایي بود که مي بینن و عبرت نمي گیرن ! مي بینن و نمي خوان ببینن!
پویا به خواب خرگوشي رفته بود . همون خوابي که من به لطف امیرمهدی ازش بیدار شدم.
چندبار پلك زدم و نگاهش کردم . بعد با لحن محكم اما صدای آروم گفتم:
-من آدمم . کسي حق نداره در مقابل یه آدم ادعای مالكیت داشته باشه.
خودش رو جلوتر کشید:
-من مي تونم!
-آره تو مي توني . همونجوری که با کلك تونستي از دست قانون در بری.
لبخندی زد:
-تو که خوب من رو شناختي پس برای من دَم از حق نزن .سری تكون دادم:
-تو حق و نا حق حالیت نیست . وگرنه باید الان از وجدان درد بمیری . تو جنگي رو با امیرمهدی شروع کردی که اون هیچ تمایلي برای انجامش نداشت . اون تا مدت ها از وجودت بي خبر بود.
طلبكارانه گفت:
-چرا بهش نگفته بودی ؟
-برای اینكه برای من تموم شده بودی
پوزخندی زد :
-کي من رو تموم کرده بود ؟ کي باعث شده بود دیگه نگاهمم نكني ؟ حق داشتم مسبب این موضوع رو
بكشم!
بهش توپیدم:
-من .. من تمومت کردم . من نخواستمت . طرف تو من بودم نه امیرمهدی . اگر قرار بود انتقامي گرفته بشه باید از من گرفته مي شد. سرش رو کج کرد:
-خوب شد گفتي . تو رو یادم رفته بود.
صاف ایستاد:
-از الان جنگ من و تو شروع مي شه . مشكل من با شوهرت در حد رو کم کني بود که برنده ش من بودم.حرصم گرفت.
-تو مشكل رواني داری.
ابرویي بالا انداخت:
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_457
♥️آدموحـوا
-نه . من فقط عادت ندارم بازنده باشم!
دستام رو مشت کردم.
-مسابقه ای نبود که برد و باخت داشته باشه . تو
درخواست ازدواج کرده بودی و منم ردش کردم . همین.
-اتفاقاً برعكس . هر چیزی برای من حكم مبارزه رو داره .
و حاال طرف مبارزه م تویي . به جایي مي رسونمت که
برای اینكه زنم بشي له له بزني.
عصبي پوزخندی زدم:
-تو خواب ببیني . تو انقدر مرد نیستي که پای کاری که
کردی وایسي و تاوانش رو بدی . مبارزه مرد مي خواد نه
نامرد . اوني که رو اون تخت خوابیده پای همه ی حرفا و
کاراش وایساد و تاوان داد . من مردونگي رو از اون یاد
گرفتم.
کمي به سمتم خم شد و با حرص گفت:
-امیدوارم زودتر بمیره تا برسي به اون روزی که برات
گفتم . مي دوني اون روز چیكار مي کنم ؟
ابرویي باال انداخت:
-ازت استفاده م رو مي کنم و بعدش مثل یه دستمال کهنه
پرتت مي کنم یه گوشه.
پوزخندی بهش زدم .
برای این آدم باید تأسف مي خورد . عین آدمای دوران
جاهلیت زن رو ابزاری مي دید برای استفاده.
چه پسرفت ژرفي!
چقدر انسان در طول تاریخ خودش رو به خطر انداخت ،
سختي کشید ، با هر پستي و بلندی ساخت ، پوست
انداخت تا پیشرفت کنه ؛ تا مدرن بشه ... و حاال تو عصر
الكترونیك همین انسان مدرن دم از تفكرات دوران
جاهلیت مي زنه!!!!!!!
سری به تأسف تكون دادم:
-تو هیچوقت درست نمي شي
سری به تأیید حرفم تكون داد:
-ترجیح مي دم راهي که شروع کردم رو تا آخر برم.
به حال این آدم باید تأسف مي خوردم یا کار دیگه ای مي
کردم ؟
خیره نگاهش کردم . چیزی نداشتم در جوابش بدم . پویا از
حد خودش فراتر رفته بود و فقط خدا بود که مي
تونست جلوش رو بگیره.
سكوتم باعث شد فكر رفتن بیفته . دست داخل جیبش برد
و سری به حالت تعظیم پایین برد:
-بعداً مي بینمت پرنسس . گرچه که صورتت به اون
پرنسس قبلي شباهتي نداره ... ولي هنوز باب دل من
هستي.
بازم در مقابل وقاحتش سكوت کردم . ترجیح دادم بره .
ترجیح دادم شرش رو کم کنه . واقعاً که شر بود.
وقتي دید هیچي نمي گم لبخند تمسخر آمیزی زد و راه
افتاد به سمت آسانسور.
دو سه قدم که دور شد نتونستم خوددار باشم و هیچي نگم
. دهن باز کردم و از ته دلم گفتم:
-الهي به جایي
برسي که هر روز از عذاب وجدان برزخي
که برام درست کردی یه خواب راحت نداشته باشي.
بدون اینكه برگرده و نگاهم کنه ، شونه ای باال انداخت و به
راهش ادامه داد.
حرفي که بهش زدم منتهای آرزوم بود.
پویا رفت و من ناخودآگاه همچنان خیره بودم به راهي که
رفته بود.
بعضي آدما پر سر و صدا وارد زندگي آدم مي شن . به زور
به زندگیت مي چسبن و پر سر و صدا هم چنگ مي
ندازن به خوشبختیت . اینا همونایي هستن که هرچقدر هم
از زندگیت دور بشن انقدر نقش دقیقي از خودشون به
یادگار گذاشتن که با وجود عدم حضور انگار تموم لحظات
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_458
♥️آدموحـوا
با گذاشتن بیخ گلوت و هي فشار مي دن .
پویا هم از این دسته آدما بود . که چنان نقشي به یادگار گذاشته بود که هیچ *** قادر به پاك کردنش نبود.زنگ پیام گوشم بلند شد.
دست کردم داخل کیفم و با بیرون آوردنش نگاهي به صفحه ی روشنش کردم.
اول نگاهم به فرستنده ی پیام افتاد ... که پویا بود!
و بعد نگاهم میخكوب ساعت شد.
با دست کوبیدم رو سرم . کالسم دیر شد . اگر همون موقع حرکت مي کردم با یه ربع تأخیر مي رسیدم.
"خدا لعنتت کنه "ای نثار پویا کردم و برگشتم سمت شیشه و رو به امیرمهدی گفتم :
-ببین نذاشتن یه دل سیر نگات کنم و بعد برم . بعد از کلاس میام دیدنت.
نقشش رو به ذ هنم سپردم و راه افتادم.
حین قدم برداشتن یادم افتاد پیام از طرف پویا بود . سریع دکمه ی گوشي رو زدم و پیام رو خوندم "نگران دکتره نباش . مي دم حالش رو بگیرن "
ناخودآگاه اخمي کردم . مگه این بشر درست مي شد ؟
شونه ای بالا انداختم . به جهنم که مي خواست یه بار دیگه خودش رو گرفتار کنه . نه پویا برام مهم بود و نه پورمند ، و نه هر چي که به سرشون میومد.
به خودم گفتم "اگر اون دوتا انقدر بي فكرن که بخوان به خاطر یه زن شوهر دار بیفتن به جون همدیگه ، همون بهتر که این کار رو بكنن . حداقل سرشون به همدیگه گرم مي شه و دست از سر من بر مي دارن " .
اما غافل بودم از اینكه یه سر ماجرا من هستم . مگه مي شد یكي از رأس های مثلث رو حذف کرد ؟
تند تند قدم برداشتم تا زودتر خودم رو به درخروجي و خیابون برسونم و تاکسي بگیرم.
با دیدن پورمند که گوشه ای ایستاده بود و دست تو جیب
کرده حالت آدم های منتظر رو به خودش گرفته بود آه
از نهادم بلند شد.
به کل یادم رفته بود بهش گفتم "بعداً حرف مي زنیم "و
اون با چه دلخوشي ای ترکمون کرده بود!
احتماالً فكر مي کرد دارم برای رسیدن بهش و حرف زدن باهاش عجله مي کنم.
آروم آروم به طرفم قدم برداشت . سمج بود و این رو از رفتارش به خوبي فهمیده بودم . حاال که من رو بعد از یه مدت تنها گیر اورده بود مي
خواست از فرصت به دست اومده استفاده کنه و حرف بزنه . و نمي فهمیدم چرا انقدر اطمینان داره که با اصرار به خواسته ش مي رسه و من پیشنهادش رو قبول مي کنم ؟
البته با اون "بعداً حرف مي زنیم "ی که بهش گفتم تا حدی به سمت خوش باوری هولش داده بودم
با فكر اینكه اگر بخوام بازم شل بزنم همچنان به پیاده رویش روی اعصابم ادامه مي ده اخمي کردم و به قدم هام اقتدار دادم.
در حالي که از کنارش مي گذشتم دستم رو تو هوا تابي دادم و گفتم:
-امروز وقت ندارم . یه روز دیگه حرف مي زنیم.
و سریع از مقابلش رد شدم.
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•
تمرین اخر رو که حل کردم ، برگشتم به سمت ده تا شاگردم.داشتن تند و تند هر چي رو تخته بود رو توی برگه هاشون مي نوشتن.آهسته به سمت میزم رفتم و کتاب رو نگاه کردم برای اطمینان از اینكه تمرین دیگه ای باقي نمونده که براشون حل نكرده باشم! خیالم که راحت شد سر بلند کردم و رو بهشون گفتم:
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_459
♥️آدموحـوا
-خب ، اشكالي ندارین ؟
با چشمای خسته نگاهم کردن و سری به عالمت "نه "تكون دادن.حق داشت خسته باشن . از صبح مدرسه بودن و بعد از اونم استراحت نكرده باید میومدن کالس . اینم از تبعات کنكور و امتحانات بود ، وگرنه که کي حوصله داره بعد از چند ساعت تحمل درس و مدرسه بازم گوش بده به درسای تكراری و یه مشت سوال اضافه! نفس عمیقي کشیدم و با گفتن "خسته نباشي "به کلاس پایان دادم . بعد هم دست کردم داخل کیفم و گوشیم رو بیرون آوردم.به محض روشن کردنش صدای پیامش بلند شد.مهرداد بود . پیام داده بود "بعد از کالست نرو بیمارستان بیا خونه . مادرشوهر و پدرشوهرت دارن میان اینجا " لبخندی زدم . بعد از مدت ها مي خواستن بیان خونه مون به ناچار قید بیمارستان رو زدم و بعد از خداحافظي با برادر مائده که یكي از معدود روزهای حضورش بود از مؤسسه خارج شدم.
آرامش کار کردن تو مؤسسه رو مدیون برادر مائده بودم . چون همون روز اول جلوی همكارهای دیگه که از قضا دو نفرشون هم مرد بودن با صدای رسایي پرسید "حال همسرتون چطوره ؟ .. "و من هم همونجور جواب دادم "خوبن . ممنون "حس کردم از سوالش منظور خاصي داره و مطمئن بودم بیشتر برای این بود که مي خواست با زبون بي زبوني به اون آقایون بفهمونه همسر دارم . چون نه اون بعدش حرف از روند درمان امیرمهدی پرسید و نه من توضیحي دادم جلوی در خونه با دیدن ماشین باباجون لبخند از ته دلي زدم . با کلید در خونه رو باز کردم و پر سرو صدا وارد شدم.با اینكه حضورشون بدون امیرمهدی مثل خاری جسم و روحم رو خراش مي داد اما سعي کردم به روم نیارم . اونا که گناهي نكرده بودن همیشه
صورت پر از غم من رو تحمل کنن ! خودشون به اندازه ی کافي غم داشتن.بعد از احوالپرسي و روبوسي با یه "ببخشید "به اتاقم رفتم و لباسم رو عوض کردم . یكي از مانتوهای کوتاهم که بیشتر به تونیك کوتاه و مدل داری شبیه بود با یه شلوار انتخاب کردم . موهام رو هم شونه ای کردم و رژ لب خوشرنگي هم شد زینت لب هام.
رنگ اندکي از آرایش مالیمم که صبح برای بیرون رفتن رو صورتم نقاشي کرده بودم ، مونده بود . و به مدد رژ لب رنگ دارم کمي به چشم میومد.
لبخند به لب از اتاق بیرون زدم و رو به مامان طاهره و باباجون و نرگس ، برای بار دوم خوشامد گفتم.رفتم کنار نرگس نشستم و رو به مامان طاهره که حس مي بکردم کمي چشماش به قرمزی مي زنه گفتم:
-وای چقدر خوشحالم اینجایین.
باباجون تسبیح تو دستش رو بین مشت هاش پنهون کرد و لبخند مالیمي زد:
-تو که نمیای یه سر بهمون بزني باباجان .
شرمنده از اینكه به روم آورد کم مهریم رو گفتم: -به خدا خیلي سرم شلوغه . بعدم وقتي میام اونجا..و حرفم رو خوردم.
روم نشد بگم جای خالي امیرمهدی بدجور آزارم مي ده و ترجیح مي دم برم بیمارستان ببینمش تا بیام اونجا و جای خالیش سوهان روحم بشه.
با درموندگي نگاهش کردم که سرش رو تكون داد و گفت:مزاحم شدیم که هم با جناب صداقت پیشه حرف بزنیم ومي دونم باباجان . مي دونم . حق داری .. ما هم امشب هم با شما.
با من کار داشتن ؟ یه حسي به دلم چنگ انداخت.چه کاری بود که وادارشون کرده بود با هم بیان خونه مون؟نگاهي به مامان طاهره انداختم . نگاهش به زمین بود و حس کردم مژه هاش تر شده.
مردد برگشتم و نگاه به نرگس انداختم . سرش پایین بود و به حالت عصبي پای راستش رو که روی پای چپش بود تكون مي داد.
نگاه ازش گرفتم و به مهرداد و رضوان کنار هم نشسته دادم . مهرداد که با انگشتاش بازی مي کرد و نگاهمم نكرد .رضوان کمي رنگ پریده از ویار بدش هم لبخند خاصي به روم زد که اگر نمي زد بهتر بود . چون به هر چیزی شبیه بود الا یه لبخند درست.نگاه چرخوندم به طرف مامان که رو به روم نشسته بود . چشم بست و نگاه ازم گرفت . و آخرین نفر بابا بود که تو تیررس نگاهم قرار گرفت ، اخم کرده بود و جای دیگه ای رو نگاه مي کرد.
یه خبری بود ! .. یه چیزی که خوشایند نبود و منم ازش بي خبر بودم.
با دلنگروني برگشتم سمت باباجون و آروم گفتم:
-اتفاقي افتاده ؟ چیزی شده ؟
خیره به چشمام نفس عمیقي کشید و مثب خودم آروم جواب داد:
-نه باباجان . چیز جدیدی نیست.
-پس ؟
سرش رو پایین انداخت و اخمي کرد:
-مي دوني که خیلي دوست داریم ؟
حرفش یه جوری بود . لحنش بدجور شك رو به دل آدم مي نداخت.
پر تردید گفتم:
-مي دونم.
سرش رو بلند کرد و نگاه بهم
دوخت:
-به خدا که اندازه ی امیرمهدی دوست داریم.
صدای فین فین مامان طاهره نگاهم رو به سمت خودش کشوند.
دونه دونه قطره های اشك روی صورتش روون بود.یه بغضي ناخودآگاه اومد و میون سینه م جا خوش کرد . ملتمس رو به باباجون گفتم:
-این حرفا برای چیه ؟ چیزی شده ؟
سری به عالمت "نه "تكون داد.
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_460
♥️آدموحـوا
-نه بابا .. فقط مي خوام مطمئنت کنم که هر حرفي مي زنم برای خودته . به صالحته.خیره نگاهش کردم . حرفي برای گفتن نداشتم. سكوت کردم که ادامه بده و من رو از اون برخز ندونستن بیرون بیاره . اما کي فكر مي کرد برزخ اصلي تو راه باشه؟
سكوتم که دید خودش رو مشغول دونه های تسبیحش کرد و گفت:
-اومدیم ازت بخوایم زندگي کني.
گریه ی طاهره خانوم صدادار شد . گوشه ی چادرش رو بالا آورد و رو صورتش کشید.
رو به باباجون گفتم:
-خب دارم زندگي مي کنم دیگه . چرا کامل نمي گین منظورتون چیه ؟ گرمای دستي انگشتام رو شكار کرد . مطمئناً نرگس بود.باباجون کمي به جلو خم شد:
-ببین باباجان . امیرمهدی معلوم نیست تا کي تو این وضع بمونه . باید تكلیف تو مشخص بشه یا نه ؟
سری تكون دادم: -تكلیف من مشخصه
منظورش رو تازه داشتم مي فهمیدم.ابرویي بالا انداخت:
-نه بابا . مشخص نیست.
اومد ادامه بده که مامان طاهره پر چادرش رو پایین داد و با صدایي که توش هق هق گریه موج مي زد گفت:
-به اندازه ی کافي دلم از حال امیرمهدی خون هست . تو دیگه پا سوزش نشو و بیشتر خون به جیگرم نكن . بچه م حاضر نبود یه خار به پات بره . حالا ما بشینیم آب شدنت رو ببینیم ؟ و دوباره چادر رو صورتش کشید . هق هق گریه ش بغض تو سینه م رو به نزدیكي لبم هدایت کرد.
معترض گفتم:
-یعني چي ؟ چي ازم مي خواین ؟
باباجون نفسش رو به بیرون فوت کرد:
-مي خوایم زندگي کني
معترض گفتم:
-هنوز دوماه نشده که امیرمهدی...
نذاشت ادامه بدم: -هنوز یه عمر نشده!
مبهوت نگاهش کردم که ادامه داد:
-معلوم نیست امیر تا کي تو این حالت بمونه . تو مي خوای همینجوری ادامه بدی ؟ دیروز دکترش مي گفت که اگر شدت آسیب مغزش کم بود تا حاال به هوش میومد .
ممكنه هیچوقت بیدار نشه باباجان . قرار نیست تو عمرت رو هدر بدی.
سری تكون دادم:
-نه ... چیزی ازم نخواین که نتونم انجام بدم.
-باید بری دنبال زندگیت . اون دنیا خدا بهت مي گه بهت وقت دادم زندگي کني . تو چیكار کردی به جاش ؟ معترض گفتم
-نه ... زندگي من امیرمهدیه.
-بالاخره یه جایي خسته مي شي باباجان . نذار به جایي برسي که زده بشي از راهي که پیش گرفتي.
-من هیچوقت پشیمون مي شم.
نگاهي به مامان و بابا انداختم که سكوت کرده بودن و هیچي نمي گفتن . چرا
کمكم نمي کردن ؟ چرا نمي گفتن من برای داشتن امیرمهدی چي کشیدم و حاال حاضر نیستم به این راحتي پا پس بكشم ؟
با صدای باباجون نگاه ازشون گرفتم:
-من با پدرت هم صحبت کردم . همین االنم که بری دادگاه بهت اجازه ی طالق مي ده بابا . هیچ عقلي کارت رو تأیید نمي کنه.
دستم رو گذاشتم رو قلبم:
-اینجا دل من راه رو نشونم مي ده.
ابرویي بالا انداخت
-امیرمهدی همیشه مي گفت با عقل انتخاب کن و جلو برو . عقل منم مي گه فقط یك سال بهت اجازه بدم پا سوز امیر بشي . اگر تا یه سال دیگه امیر چشماش رو باز کرد که بنا به شراطش تصمیم مي گیریم . اگر نه که باید بری دنبال زندگي خودت.
بغضم ، اشك رو به سمت چشمام هدایت کرد:
-ازم یه کار غیر ممكن مي خواین.
بي فروغ نگام کرد:
-هر زماني که دکترش بگه امیدی به باز کردن چشماش داره حرفم رو پس مي گیرم . به خدا قسم که این کار رو مي کنم . برای منم راحت نیست این حرفا . ولي دلم نمیاد اینجوری ببینمت.اشكم جوشید وقتي قسم خورد . که لحن پر صداقتش بهم اطمینان مي داد که نیتش خیره هر چند برای من حكم قصاص داشت
هـعی.. کاش پیویم کمتر غر میزدین??
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_461
♥️آدموحـوا
کي مي فهمید وضعیت الانم صد برابر بهتر از اینه که تو عقد امیرمهدی نباشم ؟
کي مي فهمید که من یه عمر بي امیرمهدی بودن رو نمي خوام هر چند که برای همیشه چشماش بسته باشه.
دستای نرگس دور شونه ام پیچیده شد و به سمتش
کشیده شدم.
نوازشش روی سرم نشست . و من تو بغلش هق هقم رو رها
کردم.
حین هق هق گفتم:
-نه .. بدون امیرمهدی نه...
چرا انقدر راحت حرف از قطع محرمیت من و امیرمهدی مي
زدن ؟ .. مگه نمي دونستن عشق این چیزا حالیش
نیست . که من به عشق امیرمهدی و به امید باز کردن
چشماش روزها رو مي گذرونم ؟
از آغوش نرگس بیرون اومدم و با همون حال گفتم
-این زندگي منه.
باباجون جواب داد:
-با احساسات نمي شه برای یه عمر تصمیم گرفت.
هق هقم رو فرو خوردم:
-اگر با عقل تصمیم بگیرم چي ؟
سوالي نگاهم کرد . صاف نشستم و گفتم:
-اگر قول بدم با ع قل تصمیم بگیرم چي ؟ اگر خوب فكر
کنم چي ؟ قبول مي کنین دیگه همچین چیزی ازم
نخواین ؟
فقط نگاهم کرد.
بابام باالخره به حرف اومد:
-اگر قول بدی فكر کني .. به همه چي .. به آخرش .. به
اینكه ممكنه هیچ انتهای خوبي نداشته باشه .. و بعد
تصمیم بگیری من تا آخرش پششت هستم.
لبخندی به بابا زدم . مي خواست پشتم بمونه . بالاخره یكي حرف دلم رو فهمید.
رو به پدر امیرمهدی گفتم:
-قول مي دم خوب فكر کنم و با عقل تصمیم بگیرم . فقط
شما هم قول بدین دیگه ترك امیرمهدی رو ازم نخواین
. -
به یه شرط..
منتظر چشم دوختم به
لباش:
-به این شرط که هر وقت ، هر زمان ، هر جایي خسته
شدی و دیگه نكشیدی بیای بگي . این حق توئه و هیچكس
فكر دیگه ای نمي کنه . به این شرط قبول مي کنم.
اشكام رو پاك کردم و خندیدم.
باباجون دستش رو گذاشت روی زانوی مامان طاهره و
گفت:
-خب ، تا ما مردا داریم خداحافظي مي کنیم شما هم
حرفایي که مي خواستي رو بزن وبیا.
مامان طاهره سری تكون داد و با این حرف بابا و مهردادداشت حرفش رو مزه مزه مي کرد . منم خیره بودم بهش
تا ببینم حرفش چیه که مردا ترجیح دادن تو جمعمون
نباشن.
نگاهش رو باال آورد و نگاهم کرد . سریع گفت:
-منم یه شرط دارم . قبل از اینكه بخوای فكر کني باید
جایي بری.
کمي نگاهش کردم . دست پر اومده بودن دیدنم . هر ***
شرطي داشت . معلوم بود حسابي فكر همه جا رو کرده
بودن .
نگاهي به مامان انداختم که بدونم بازم مثل موضوع قبل
مي دونه قراره چي بشنوم که با شونه باال انداختنش
نشون داد که از این یكي خبر نداره.
برگشتم سمت مامان طاهره . باز هم سرش پایین بود
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_462
♥️آدموحـوا
برگشتم سمت مامان طاهره . باز هم سرش پایین بود . آروم پرسیدم:
-کجا باید برم ؟
سر بلند کرد و نیم نگاهي به نرگس انداخت:
-باید فردا با نرگس بری آرایشگاه.
مبهوت نگاهش کردم . جایي که باید مي رفتم آرایشگاه بود ؟
یا شاید من اشتباه شنیده بودم!
برای همین با بهت پرسیدم:
-کجا ؟
نرگس شونه م رو گرفت و به سمت خودش برگردوند . سوالي نگاهش کردم تا جواب سوالم رو بده و بگه اشتباه شنیدم یا نه!
مصمم لب باز کرد:
-باید زندگي کني مارال . اگر مي خوای به پای امیرمهدی وایسي اول باید زندگي کردن رو یاد بگیری . مامان و بابای من روشون نمي شه خیلي چیزها رو بهت بگن ولي من روم مي شه
اخمي کرد:
-خودت رو تو آینه دیدی ؟ دیدی چه شكلي شدی ؟ این
ابروهای در اومده و این صورت دو ماه اصالح نشده هیچ نشوني از زندگي نداره . اگر نمي شناختیمت و یا قبالً تو رو ندیده بودیم یه چیزی . حرفي نمي موند . ولي ما که دیده بودیم تو چه شكلي بودی ! چه دختری بودی ! به خودت بیا . شروع کن زندگي کردن چه امیرمهدی به هوش بیاد چه نیاد . تا کي مي خوای اینجوری ادامه بدی ؟ اگر امیرمهدی هیچوقت به هوش نیاد صورت تو همینجوری مي مونه ؟ زندگیت مي شه همین بیمارستان رفتن و تدریس ؟ آدم برای زندگي کردن به همه چي نیاز داره . به غذا .. به خواب .. به تفریح .. تو همه چي رو از خودت گرفتي . با چه انگیزه ای مي خوای این راه و ادامه بدی ؟ این همه آدم هر روز مي میرن .. خونواده هاشون باید تا آخر عمر خودشون رو از همه چي محروم کنن ؟ کِي خدا اجازه داده با زندگیمون اینكار و
بكنیم ؟ اگر مخوای عاقلانه فكر کني اول عاقالنه زندگي کردن رو تمرین کن . فردا میای آرایشگاه . نمي گم همچین به خودت برس که چشم همه رو به خودت خیره کني ! نه .. حداقل شبیه آدمای معمولي بشو.نگاهم خیره موند به لب هاش و ناخودآگاه دستي به صورتم کشیدم.
از صورت من گفت ؟ از ابروهای در اومده ؟ پس چرا من ندیده بودم ؟ چرا هر وقت رفتم جلوی آینه چیزی به چشمم نیومد ؟ ندیدم یا انقدر غرق بودم تو بدبختي خودم که توجهي نكردم ؟
خیلي بي حواس انگشتم رو زیر دندونام فشار دادم . فشار دادم و رفتم تو خلسه ای رها از هر چیزی که اطرافم بود
زندگیم از روزی که امیرمهدی به کما رفت مثل یه فیلم رو دور تند مقابل چشمام جون گرفت . زندگي ای که خالصه شده بود تو رفتن به بیمارستان ، برگشتن ، کز کردن گوشه ی اتاق و غم خوردن ، دعا کردن و اشك ریختن ، و کالس رفتن و مثل یه آدم اهني بدون توجه و لذت از کاری که دوست داشتم درس دادن ؛ همین. من تو اون یك ماه و نیم چیزی از زندگي نفهمیده بودم .
هیچ یادم نمي اومد به کمك مامان رفته باشم و تو کاری کمكش کنم . و یا وقتي بابا مي اومد برای شنیدن صداش از اتاقم بیرون رفته باشم . هیچ شبي کنارشون اخبار ندیدم و گاهي حتي به زور برای خوردن شام در کنارشون قرار مي گرفتم. اگر اون کالس ها و شاگردهای خصوصیم نبود قطعاً از اتاقم خارج نمي شدم مگر برای دیدار امیرمهدی!
به ندرت با مهرداد و رضوان همكالم مي شدم و هر وقت مي اومدن خونه مون دیدارمون جز یه سالم و احوالپرسي ساده حرف دیگه ای به همراه نداشت.
کم ، خیلي کم به دیدار پدر و مادر شوهرم مي رفتم و حتي برای یك بار هم با نرگس همنشین نشدم به قصد حرف زدن و درد و دل کردن .
و شاید جالب و دور از باور بود که تموم اون یك ماه و نیم فقط یكبار به قصد رفع دلتنگي به اتاق امیرمهدی سرك کشیدم که بیش از چند دقیقه طول نكشید . چون نتونستم هوای اون اتاق رو بدون امیرمهدی تنفس کنم!
حرفای خونواده ی امیرمهدی اولین تلنگری بود که بهم زده شد تا چشمام رو باز کنم و از یه خواب سهمگین دیگه بیدار بشم . خوابي که انگار من رو هم به کما برده بود.چنان معلق مونده بودم تو برزخ سرنوشتم که فراموش کرده بودم آدم های اطرافم زنده ن و باید حواسم بهشون باشه
شاید خبر بارداری رضوان رو هم باید تلنگر حساب مي کردم . تلنگری که اونقدر قوی و محكم به بلور خوابم زده نشد که با شكستنش یا حتي صدای بمش بیدار بشم و ببینم دارم به جای زندگي مردگي مي کنم.
و همین اولین تلنگر شد پایه ی تلنگرهای بعدی ، که خونواده ی خودم منبعش بودن .
بعد از رفتن خونواده ی امیرمهدی ، مهرداد و رضوان به بهانه ی استراحت به اتاق سابق مهرداد
رفتن . همون اتاقي که توش تا.ج همسری امیرمهدی بر سرم نشست . اتاقي که به خاطر تصادف امیرمهدی و حال خرابم نفهمیدم کي به شكل و شمایل سابق در اومد و سفره ی عقدم و اون همه تزیین جاش رو داد به تخت و کمد سابق مهرداد.همچنان نشسته بودم و خیره به دیوار انگشت مي گزیدم.من بودم و مامان در حال جمع کردن فنجون های خالي از چای و بابا که ساکت ، به ژرفای ذهنش سقوط کرده بود
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANON
? #part_463
♥️آدموحـوا
با فكر به اینكه همین چشم بستن امیرمهدی چي به روزگارم آورده و اگر نفسش فرو مي رفت و دیگه یارای برگشتن پیدا نمي کرد چي به سرم مي اومد ؛ انقدر فشار به قلبم سرازیر کرد که دردی توش جوونه زد و باعث شد ناخودآگاه آه بكشم.
همون آه بابا رو متوجه حالم کرد که سریع پرسید:
-خوبي بابا ؟
و من به ناگاه چشم دوختم تو چشمای نگرانش و با درد جواب دادم:
-افتضاحم.
نگراني نه تنها از چشماش رخت نبست که به دنبالش غم هم سرك کشید و شد مهمون چشماش:
-مارال این حرفا که زده شد برای این نبود که تو سردرگم بشي یا شروع کني غصه خوردن . ما حالت و درك مي کنیم . درسته فقط تویي که وسط این گردباد وایسادی و ما از یه کنار داریم حسش مي کنیم ، ولي وقتي مي بینیم
به جای دور زدن همون وسط وایسادی و سعي مي کني
همونجور ایستاده بموني نمي تونیم چیزی نگیم.
نگاهش کردم.
به اسم زندگي کردن چي رو مي خواستن بهم یادآوری کنن
؟ اینكه با شرایطم باید کنار بیام ؟ یا فكری به حال و
روزم کنم ؟ یا چیز دیگه ای که هنوز به ذهن بسته ی من
راه پیدا نكرده بود ؟
خیره به بابا سعي داشتم از پستوی حرفای رسیده به گوشم
به اصل موضوع برسم ؛ و بابا خیره به من در حال
گشتن تو نگاهم بود برای دیدن تأثیر حرفاش.
مامان آروم اومد و کنار بابا نشست.
آروم و با تردید لب زدم:
-یعني..
بابا نذاشت ادامه بدم -یعني مي خوای چیكار کني ؟ همینجور وسط گردبادت
وایسي ؟ مارال ! انقدر بي فكر نایست تا باالخره یه زماني
پاهات شل بشه و گردباد تو رو هم با خودش ببره.
باز هم پر تردید نگاهش کردم . چي ازم مي خواستن ؟
گرمای دست مامان روی دستم ، به نگاهم بال پرواز داد .
برگشتم و سوالي نگاهش کردم.
آروم و با طمأنینه گفت:
-تا االن برای چي صبر کردی ؟
-نباید صبر مي کردم ؟
سری تكون داد:
-چرا .. ولي مي خوام بدونم با چه هدفي صبر کردی!
-که یه روزی چشماش رو باز کنه.
-اگه باز نكرد . اگر هیچوقت چشماش رو باز نكرد چي
مارال ؟
حس کردم قلبم دهن باز کرد و همه ی حجم دردش رو به تنم ریخت.
دستام بي اراده مشت شد و نگاهم سخت.
فشاری به دستم داد:
-ببین مارال اگر صبر کردی که یه روزی چشماش رو باز
کنه و صحیح و سالم باشه . یا نه .. سالم نباشه ولي برای
این کار بیاد دستت رو ببوسه و ازت تشكر کنه ... یا فكر
مي کني به خاطر این صبرت بهت کاپ ایثار و فداکاری
مي دن و مي گن خیلي ممنون به پای شوهرت وایسادی و
از خودت گذشتي و همه برات دست مي زنن اشتباه
کردی . نه کسي تو رو مجبور کرده و نه کسي ازت مي خواد
که این کار رو بكني . مثل تو هم زیاده و این فقط تو
نیستي که داری از خودگذشتگي مي کني.
دستش رو از روی دستم برداشت:
-اینا رو مي گم که اگر مي خوای درست فكر کني به این
قسمتش هم فكر کني.
ابرویي بالا انداخت:
-همیشه یادت باشه تو ایثار عاشقونه هیچ چشمداشتي به جز شادی معشوق نیست . اگر مي خوای ایثار کني اینجوری ایثار کن.مبهوت نگاهش کردم.
تك به تك واژه ها رو برای خودم هجي کردم ... ایثار ....
عاشقونه .... چشمداشت .... شادی ..... معشوق ... معشوق
جنگ سختي شروع شد . جنگي بین من و مفهوم حرفای مامان .شبیه آدمي بودم وسط میدون جنگ که از هر طرف مورد پاتك قرار گرفته.
راه فراری وجود نداشت.
جنگي از عمق دل و از ورای عقل.
گم شدن احساسات و خواهش های دل پشت پرده ای به اسم معشوق . هر چیزی برای معشوق و نه خود آدم ایثاری بي چشمداشت!
فداکاری بدون پاداش ... یا نه ... فداکاری به بهونه ی شادی
معشوق.
یه لحظه دهنم باز شد به گفتن "پس من چي .. "که تو
گلو شكست صوت نا به جام.
معني جمله تو کلمه به کلمه ش جا خوش کرده بود!
شنیدن و فهمیدن واژه به واژه ی اون جمله مثل رفتن به
مسلخگاه بود.
به مسلخ کشیدن احساسات با دست خود آدم ! امكان
داشت ؟
گویي مامان به جای امیرمهدی راهنمای عقلم شده بود!
که با عقل جلو برم . که احساسات رو پشت قامت عقل
پنهون کنم و اجازه ی خودنمایي بهش ندم.
شادی معشوق! شادی امیرمهدی
تو گرگ و میش فهم جمله ی مامان بودم که باز با جمله ای
دیگه تیری رها کرد به سمت عقلم . عجب سیبلي بود
این عقل و خودم خبر نداشتم!
مامان –با زندگي قهر نكن مارال . دنیا منت آدم رو برای زندگي کردن نمي کشه . تا چشم باز کني مي بیني وقت تموم شده ، یا برای تو یا برای امیرمهدی . اگر مي خوای زندگي کني جوری زندگي کن که وقتي بر مي گردی به پشت سرت نگاه مي کني نگي کاش بر مي گشتم و همه چیز رو از اول درست مي کردم . هر وقت زندگیت جهنم شد سعي کن به جای سوختن ، پخته ازش بیرون بیای . سوختن رو که همه بلدن !
@kilip_3angin ♥️?
? #part_464
♥️آدموحـوا
باز هم نگاهش کردم.
به زور حرفای شنیده شده رو با بزاقم قورت دادم و راهيِ درون متالطمم کردم . تا شاید به جای من تن خسته بتونه هضمشون کنه
گرچه که انگار ظرفیت بدنم هم تكمیل بود و جای خالي
برای هیچ چیزی نداشت.
آروم پلك زدم.
پخته شدن !
مگه مي شد مني که در حال سوختن و خاکستر شدن بودم
پخته بشم . چرا همه فقط حرف مي زدن و کاری ازم
مي خواستن ولي یك نفر نگفت که راهش چیه!
صورت مسئله رو مي دادن ، جواب رو هم مي گفتن . بدون
اینكه بگن راه حلش چیه!
کاش مي تونستم صورت مسئله رو پاك کنم و خودم رو
راحت . از من بي تجربه چي مي خواستن ؟ مني که راه به
راه در حال پس دادن امتحان بودم و هر دفعه امتحانم
سخت تر مي شد و تحملش دشوارتر.
صدای بابا من رو از غرق شدن بین معادالت چند مجهولیم
بیرون کشید:
-اون کاغذی نباش که وقتي بین آتیش مي ندازیمش به
رقص شعله ها زیبایي مي ده ولي آخر سر ازش خاکستر
باقي مي مونه . مثل اون سیب زمیني ای باش که میون
آتیش مي ره ، سیاه مي شه ولي در عوض پخته مي شه.
دورنمای زندگیت مهم نیست ، مهم اینه که وقتي تو بطنش
قرار مي گیری روحت رو جال بده . هر *** مي تونه از
دور زندگیت رو اونجور که مي خواد یا مطابق با عقلش
تفسیر کنه . زندگیت رو نه بر مبنای حرف و نظر مردم که
بر
مبنای اونچه که خودت مي خوای شكل بده . هیچكس قرار
نیست جای تو زندگي کنه.
بابا راست مي گفت . هیچكس به جای من قرار نبود تو اون
شرایط زندگي کنه . این من بودم که باید تو اون کوره
راه پیش مي رفتم . این صبر و تحمل من بود که به آزمایش
گذاشته شده بود . پس فقط خودم مي تونستم یه تصمیم درست بگیرم.
نگاهم رو از صورت بابا به زیر کشیدم.
نیاز مبرمي به تنهایي و فكر داشتم . اینكه ببینم تو این
مدت بي امیرمهدی چیكار کردم و حرفای شنیده شده رو
مطابقت بدم با لحظه به لحظه ش.
ببینم کجا کم آوردم و کجا درست رفتار کردم!
باید فكر مي کردم تا بفهمم پخته شدن تو این شرایط چه
جوری ممكنه . و اینكه اگر مي خوام با این حالت
امیرمهدی ادامه بدم باید چه سختي هایي رو به جون
بخرم.
تا قبل از اومدن پدر و مادرش فقط به این فكر مي کردم که
این شرایط یه روزی تموم مي شه و من باید تحمل کنم
تا خورشید وصل طلوع کنه . اما با حرف های به میون
اومده فهمیدم که باید در افكارم تجدید نظر کنم و به این
هم فكر کنم که این طرز زندگي ممكنه همیشگي باشه
زیر لب آروم گفتم:
-باید فكر کنم.
-باید فكر کني . و ازت مي خوام که درست فكر کني.
بابا رو نگاه کردم.
کار بزرگي ازم مي خواست . سری تكون دادم و "چشمي
"گفتم.
بلند شدم با کوهي از نصیحت که پیش روم بود و دنیایي
از
عشق پشت سرم که به حضورش دلخوش بودم.
من از پسش بر مي اومدم . یعني باید بر مي اومدم ، به
خاطر امیرمهدی ، به خاطر خودم ، به خاطر عشقي که
داشتیم و از همه مهمتر به خاطر گذشتي که هر دو برای با
هم بودن کرده بودیم ؛ گذشت از تعصباتمون .
من یك بار جنگ بین عقل و دل رو به صلح رهنمون کرده بودم . پس این بار هم مي تونستم و مطمئناً به جای امیرمهدی که دیگه حضور نداشت دیگران هادی راهم مي
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_465
♥️آدموحـوا
شدن . و این رو با حضورشون و حرفاشون نشونم دادن .
سالنه سالنه راه اتاقم رو در پیش گرفتم . قبل از گذشتن از
اتاق سابق مهرداد ؛ دربش باز شد و مهرداد تو
چهارچوبش قرار گرفت.
نگاهش کردم ببینم چیزی مي خواد یا رضوان کاری داره
که دیدم با سر به اتاقش اشاره کرد:
-بیا تو.
خسته لبخند زدم:
-دارم مي رم فكر کنم.
-بیا امشب با هم فكر کنیم . از فردا تنهایي فكر کن.
برگشتم و نگاهي به مامان و بابا انداختم که هنوز سر
جاشون نشسته بودن .
هر دو با لبخند تشویقم کردن تا نیمي از بار روی دوشم رو
دو دستي تقدیم مهرداد و رضوان کنم.
رو به مهرداد سری تكون دادم و در حال ورود به اتاقش
گفتم:
-همفكری ، نه نصیحت . االن مغزم کشش نداره.
لبخندی زد:
-تو کله شق تر از این حرفایي که نصیحت کسي در تو اثر
کنه!
ابرویي باال انداختم:
-واقعاً ؟
لبخندش رو بیشتر بهم هدیه داد:
-نه .. به لطف امیرمهدی خیلي وقته بهتر شدی . گرچه که
مي دونم ترك عادت موجب مرض است.
با این حرفش لبخندی زدم و رو به رضوان نیم خیز شده از
روی تخت به احترام حضورم ، گفتم:
-بخواب . مي بیني تو رو خدا ! داداش تو هم از این حرفا
مي زنه بهت ؟
رضوان دوباره دراز کشید و بي حال کجخندی زد:
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_466
♥️آدموحـوا
-مهرداد من یه دونه ست.
ناخوداگاه لبخندم پر کشید . تا دو ماه پیش منم مي گفتم امیرمهدی من یه دونه ست . هنوزم یه دونه بود ؟ این برزخ بود یا جهنم که خدا من رو وسطش انداخته بود ؟ این حال امیرمهدی و این روزای پر درد من اسمش چي بود ؟
اهي پر حجم از میون سینه م به بیرون راه گرفت و باعث رشد اخم رو صورت رضوان و مهرداد شد.
رضوان لب گزید و آروم گفت:
-ببخشید . نمي خواستم....
میون حرفش پریدم:
-هر جور دوست داری حرف بزن . کاری به دل نازکي من نداشته باش.
لبخند خجولي زد:
-نمي خوام ناراحتت کنم حتي به اندازه ی سر سوزن روی تخت ، کنارش نشستم . خم شدم و بوسه ای روی لپ های بي رنگش زدم:
-کي گفته زن برادر دوست داشتني نیست ؟
صاف نشستم و نگاهش کردم:
-تو چرا من و اذیت نمي کني ؟
همراه با لبخند اخمي کرد و مشت کم جوني
به بازوم زد:
-اذیت نكن مارال!
نگاه پر مهری به چشماش انداختم:
-بذار با حرفات عاشقي یادم بیفته . خیلي وقته نگفتم امیرمهدی من یه دونه ست.
و بغض خونه کرد میون رگ و پي حرفم.
بي شك امیرمهدی من هنوز یه دونه بود . تك و رویایي و ایده آل . فقط چند وقتي به خوابي سهمگین فرو رفته بود و این چیزی از ارزش های وجودیش کم نمي کرد. درسته که ملكوت نگاهش به رو م بسته شده بود و اجازه ی اوج گرفتن تو بي کرانش رو نداشتم اما هنوز دست هایي که روزی لمسشون آرزوم بود وجود داشت. درسته که بهشت لبخندش نبود ولي آیه های مهر هنوز تو صورتش بي داد مي کرد.
با قرار گرفتن دستي روی شونه م از خیال امیرمهدی فاصله گرفتم:
-این حالت رو که مي بینم یاد اون شبي مي افتم که امیرمهدی و خونواده ش مهمونمون بودن .
برگشتم و به مهرداد نگاه کردم:
-کدوم ؟
-همون شبي که پویا مي خواست..
و ادامه نداد. با حرفش منم به همون شب سفر کردم . همون شبي که قرار بود مُهر اولین آشنایي بین خونواده ی امیرمهدی و رضوان کوبیده بشه.
شبي که من خودم رو سرگرم کردم تا چشم و دلم دنبال امیرمهدی له له نزنه . که یادم نره بینمون دلگیری وجود داره.گرچه که یادآوری اون شب برام به خاطر کار پویا چندان خوشایند نبود ولي با فكر به اینكه بعد از چند روز دلگیری اون شب با امیرمهدی حرف زدم و از همه مهمتر کشیده شدن لباسم از طرفش برای اینكه از مسیر ماشین منحرف بشم به اندازه ی کافي دلچسب بود. لب هام کش اومد . و با حالت طلبكاری گفتم :
-دقیقاً چي امشبم با اون شب یكیه ؟
مهرداد پیچ و قوسي به خودش داد و ابرویي بالا داد:
-والا... اون شبم مثل امشب گیج بودی . یادمه از بس رفتي و اومدی و نگاه اون بنده ی خدا رو دنبال خودت کشوندی اونم سرگیجه گرفت .
ابرویي بالا انداختم.. ابروهاش رو به بالا پایین تكون داد و با لبخند خاصي گفتامیرمهدی اصالً حواسش به من نبود.
-بود خواهر من . بود.
-پس چرا من ندیدم ؟
-مگه تو باید ببیني ؟ من باید مي دیدم که دیدم . انقدر حواسش زیر چشمي به تو بود که نفهمید کي پیشش نشستم . همچین زدم رو پاش که سه متر پرید هوا! انگار تموم صحنه ها براش تداعي شد که بلند زد زیر خنده . رضوان هم آروم مي خندید.
معترض گفتم:
-مهرداد ؟ اذیتش کردی ؟
-نه پس مي ذاشتم همچنان نگات کنه تا از زور سرگیجه بره بیمارستان ؟ خب خواهر من نه تو یه دقیقه مي نشستي نه اون حواسش به چیز دیگه ای پرت مي شد . منم گفتم یه ثواب بكنم.
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_467
♥️آدموحـوا
خنده ش رو جمع کرد و ادامه داد:
-مي دوني اون شب در مورد چي حرف مي زدیم ؟
با ذهني که از هجوم خاطرات به تاراج رفته بود ، سری
تكون
دادم:
-نه . بهم نگفتي!
. گفت برادرانه بهش کمك کنم . گفت نمي تونه به ایناون شب از تو و احساسش بهت گفت . ازم کمك خواست
عالقه که روز به روز داره بیشتر مي شه بي توجه باشه .
گفتم مي دوني چقدر با هم فرق دارین ؟ مي دوني مارال
اهل یه حجاب ساده هم نیست و از حجاب بدش میاد ؟ مي
دوني تازه شروع کرده نماز خوندن ؟ از همه مهمتر مي
دوني مارال چه جور دختری بوده و تو مهمونیا چه جوری
لباس مي پوشیده ؟ گفت تا حدی مي دونه . بهش گفتم
برو و فكرات رو بكن . اگر مطمئن شدی مي توني با گذشته
ی مارال کنار بیای بهم زنگ بزن
خیره تو چشمای مهرداد به امیرمهدی و افكارش فكر
کردم.
یه لحظه آرزو کردم کاش کسي بود که بهم بگه چي شد که
امیرمهدی از اون آدم تو کوه رسید به مرد عاشق تو
پارك و عالقه ش رو اونجور شیرین بهم ابراز کرد . که انقدر
ثابت قدم شد که هیچ جا کوتاه نیومد.
نمي دونستم آروزی بر اومده از عمق وجودم زیر آمین مرغ
حق پر و بال مي گیره . که گفتن از امیرمهدی مي شه
پروسه ای که از مهرداد شروع شده و به دیگران هم تعمیم
پیدا مي کنه.
با اینكه یه جورایي خجالت مي کشیدم از مهرداد سوالي
بپرسم اما دل رو به دریا زدم . شنیدن از امیرمهدی برای
من حكم اون لیواب آب با تكه های غوطه ور یخ وسط
گرمای طاقت فرسای تابستون بود.
تو برزخي که گیر کرده بودم عطش وحشتناکي نسبت به
حضورش داشتم و شاید با شنیدن ازش مي تونستم
مرض استسقام رو فرو بشونم.
سرم رو به زیر انداختم و با تردید پرسیدم:
-راحت قبول کردی ؟
-نه . اون چهار روزی که غیب شده بودیم و جنابعالي
بهتون برخورده بود داشتم رو مخ اون بنده ی خدا دوی
ماراتن مي رفتم.
ناباور سر بلند کردم و گفتم:
-چه جوری راضیت کرد ؟
سرش رو کمي کج کرد:
-از هر راهي رفت من یه ایرادی گرفتم . آخر سرم بابا گفت
کوتاه بیام که خودتون با هم حرف بزنین.
-تو از اولم مخالف بودی.
-برای اینكه تو همه چیز رو سرسری مي گرفتي.
خیره تو چشمام ادامه داد:
معني داشت . اینكه انقدر تو خودت و چیزی که اسمش رواالنم داری بي راهه مي ری . همه ی حرفای امشب یه
بدبختي گذاشتي غرق نشو که از همه چیز غافل بشي و
نتوني ساده ترین کارهایي که قبالً برات مثل آب خوردن
بود رو انجام بدی.
-من فقط یه مقدار حواسم جمع اطرافم نبود.
مالمت گر گفت:
-تو اصالً از کل دنیا بي خبری . چرا نپرسیدی عروسي رضا
و خواهر شوهرت چي شد ؟ اونا که قرار بود تو شهریور
عروسي کنن ؟
عروسي نرگس و رضا ؟ شهریور ؟
یه لحظه برگشتم به روز عقدشون . و همه ی حرف ها و
اتفاق ها از جلوی چشمام به سرعت گذشت.
راست مي گفتن . قرار بود عروسیشون تو شهریور باشه.
ناباور کف دست رو لبم
گذاشتم و چشم گشاد کردم . چطور
چنین موضوعي رو فراموش کرده بودم ؟ چون به طور
قطع اگر اون تصادف صورت نمي گرفت طي همین روزا
عروسي منم بود!
نگاهم رو با نگراني بین مهرداد و رضوان حرکت دادم.
لب گزیدم و سری به تأسف برای خودم تكون دادم:
-یادم نبود!
با نهایت صداقت و افسوس گفتم.
مهرداد نفس پر حرص و عمیقي کشید و گفت:
مي شینیم ، حرف تو حرف میاریم اما تو انگار مجسمهحتي حواست به نگراني های من و رضوان نیست . میایم ،
.تازه اگر لطف کني و از اتاقت بیای بیرون .
عمق حرصش رو مي فهمیدم.
یعني تازه داشتم مي فهمیدم . تازه داشتم مي دیدم ، که
من زندگي رو از سر اجبار مي گذروندم.
سر در گم و نادم من و مني کردم که مهرداد پوفي کشید و
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_468
♥️آدموحـوا
نذاشت هیچ کلمه ای برای توجیه ردیف کنم.
دستي تكون داد و کالفه گفت:
-نمي خواد هیچي بگي . فقط ببین چقدر از زندگي پرتي.
و صورتش رو به سمت مخالف چرخوند.
لبخندی به قهرش زدم . قهر مهرداد همیشه همینجوری
بود ، یا صورتش رو به سمت دیگه ای مي چرخوند و یا با
داد و بیداد حرصش رو خالي مي کرد.
آروم گفتم:
-االن قهری دیگه ؟
با اخم نگاهم کرد:
-نه . هم قهرم هم عصبي ام.
با خنده رو کردم سمت رضوان :
-تو از دست این چي مي کشي ؟
-جیغ.
از حاضر جوابي رضوان خندیدم . مهرداد هم خندید و
برگشت به سمتمون و رو به رضوان گفت:
-من با تو قهر مي کنم ؟
رضوان هم با لبخند پر مهری جوابش رو داد:
-کم نه.
و خیره شدن تو چشمای همدیگه . یكي نبود بگه حاال وقت
رد و بدل کردن عشقه ؟
سرم رو به تأسف براشون تكون دادم و گفتم:
-خب حاال . این کارا رو بزارین برای خونه ی خودتون .
بگین چرا این دوتا عقدشون رو رسمي نكردن ؟
مهرداد نگاهش رو به من داد و با ابروی باال رفته گفت:
-آفرین ! داری از اون مغزت کار مي کشي . تازه یادت
افتاده هنوز عقدشون محضری نشده.
-آره دیگه . اگر رفته بودن محضر که منم دعوت مي شدم
دیگه . به جون خودم تازه یادم افتاده.
مهرداد سری تكون داد:
_امیدوارم دوباره مغزت رو بسته بندی نكني بذاریش یه
کنار برای دکور .
پشت چشمي براش نازك کردم:
-تو نگران نباش . حاال بگین چرا نرفتن محضر!
به جای مهرداد رضوان جوابم رو داد:
-نرگس مي گه دلش مي خواد تو عقدش برادرش هم باشه
متعجب گفتم:
-خب اگه امیرمهدی.
و ساکت شدم . خودشون مي دونستن چي مي خوام بگم.
رضوان سرش رو کمي کج کرد:
-فعالً رضا قبول کرده . ولي خب اینجوری...
مهرداد نذاشت ادامه بده:
-اونم حق داره . برادرشه ! ولي با حرفای دکتر اونا هم باید
به فكر این باشن که زودتر به زندگیشون سر و سامون بدن ابرویي باال
انداختم.
چرا فكر مي کردم فقط زندگي من دستخوش تغییر و رکود
شده ؟ اگر درست نگاه مي کردم مي دیدم زندگي همه
یه جورایي با این تصادف و حال امیرمهدی تغییر کرده.
اون شب مهرداد با تموم دلگیریش برام حرف زد . حرف زد
و از چیزهایي که بهشون بي توجه بودم گفت.
نصیحتي در کار نبود فقط سعي داشت چشمام رو باز کنه.
از آینده ای گفت که ممكن بود با کمای همیشگي
امیرمهدی داشته باشم . اینكه زندگي یه زن تنها چه
جوریه.
نگفت برم دنبال زندگي خودم گفت حواسم باشه چي در
انتظارمه ، که بي تفكر تو این راه پا بذارم خیلي زود مي
بازم.
رضوان خوابش برده بود که حرفای من و مهرداد تموم شد
و من به اسم خواب به اتاقم پناه بردم . گرچه که تا یكي
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_469
♥️آدموحـوا
دو ساعت تو تختم از این پهلو به اون پهلو شدم.
همه مي ترسیدن از خواب بي بازگشت امیرمهدی . چي
باعث شده بود این ترس به جونشون بیفته رو نمي
دونستم . شاید حرفای دکتر و یا این خوابي که از نظر ما
طوالني شده بود!
گرچه که هیچكس خبر نداشت خدا برامون چي مي خواد.
-•-•-•-•--•-•-•-•-•-•-•
با مامان خداحافظي کردم . قرارم با نرگس ساعت یازده بود.
از ساعتي که بیدار شدم همه طوری رفتار کردن انگار اتفاق
خاصي نیفتاده . گویي روز قبل هیچكس با من حرفي
نزده و همه چیز در آرامش پیش رفته.
من هم چیزی به روم نیوردم شاید این هم نقش تازه ای از
زندگي بود . گاهي باید برای تغییر رویه تو زندگي بدون
کالمي فقط راهمون رو عوض کنیم مثل همون قطاری که در
حین حرکت خط ریلش رو عوض مي کنه و هیچكس
متوجه نقش اصلي سوزنبانش نمي شه.
سوزنبان من هم اون باال نشسته بود و با زیبایي در حال
عوض کردن خط ریلم بود . و من غافل بودم از حكمتش
که داره من رو برای چیزی فراتر از انتظارم آماده مي کنه!
خیلي آروم و تلنگر تلنگر من رو سوق مي داد به سمت
جایي برای پرواز کردن و اوج گرفتن . همون جایي که بي
شك اوج تجلي عشق من و امیرمهدی بود.
نیم ساعت زودتر جلوی در خونه ای بودم که یك روز فكر
مي کردم خیلي زود ساکن طبقه ی دومش مي شم.
زنگ رو زدم و با باز شدن در داخل شدم.
مامان طاهره و نرگس با روی باز به استقبالم اومدن .
وارد خونه که شدم ناخودآگاه چشمم به در اتاقش افتاد .
دلم پر کشید برای رفتن و خوابیدن رو تختي که بي شك
هنوز بوی امیرمهدی رو یدك مي کشید.
اما با حرف نرگس پا روی خواسته ی دلم گذاشتم . با لبخندی گفت:
-تا تو یه چایي بخوری منم حاضر مي شم.
سرم رو تكون دادم:
-باشه . نمي خواد عجله کني . دیر که نمي شه!
حین چرخیدن به سمت اتاقش جوابم رو داد:
-دیر نمي شه عوضش یه مقدار با هم
قدم مي زنیم.
قدم زدن فكر خوبي بود . اینجوری مي تونستم باهاش سر
صحبت رو باز کنم . اگر قرار بود من عاقالنه فكر کنم اونم باید عاقالنه فكر مي کرد . منتظر گذاشتن شوهرش برای محضری کردن عقدشون کار درستي نبود.
مامان طاهره با یه سیني محتوی چای و میوه اومد و کنارم نشست . چای رو بهم تعارف کرد و منم با تشكر فنجونم رو برداشتم.
پیشدستي میوه رو جلوم گذاشت و آروم پرسید:
-از دست ما که ناراحت نیستي ؟
لبخندی بهش زدم:
-نه . چرا ناراحت باشم ؟
-به خدا قسم که دلمون نمي خواد اینجوری ببینیمت.
سر تكون دادم و با اطمینان گفتم:
-مي دونم . برای همین دلگیر نشدم.
ابرویي بالا داد:
-کاش کاری از دستم بر میومد . اما غیر از دعا کردن ...
بدون اینكه حرفش رو تموم کنه اهي کشید و زیر لب "خدایا شكرت "ی گفت.
رو کرد بهم:
-همیشه برای خودت یه خلوت دست نیافتني داشته باش .
یه جایي که خودت باشي و خدای خودت . گاهي بایدبعضي اتفاقات زندگي رو فقط به خدا گفت.
دست هام رو گرفت و جلوی چشمم باال آورد و بهش اشاره کرد:
-ببین . دستامون مثل همه . مال من یه مقدار چروکیده ست ولي هر دومون فقط یه سری کارها رو مي تونیم با دستامون انجام بدیم . هر چي از دست تو بر میاد از دست منم بر میاد . با هم فرقي ندارن . پس هر جا تو انجام کاری موندی بدون از دست آدم های دیگه هم کاری بر نمیاد.
نفس عمیقي کشید:
-عقل و زبون همسن و ساالی من یه مقدار حرف بیشتری
داره . چون بیشتر از تو با سختي روزگار مواجه شده.
اما در هر صورت محدوده . اگر حرفای من هم نتونه گره از کارت باز کنه پس باید بری پیش کسي که هم حرفش و هم نظرش بالاتر از منه . همه ی ادما ذهن محدودی دارن .
باید بری سمت کسي که خودش بي کرانه . غیر از خدا هیچكس بي کران نیست.
دستام رو رها کرد و ادامه داد
-ما آدما هر روز نماز مي خونیم . غم که میاد نمازمون
طوالني و با تمرکز بیشتر مي شه . دعا بهش اضافه مي شه.
غم که مي ره دوباره نمازمون کوتاه مي شه و دعا کردنمون
محدود . قرار نیست فقط وقت اذان یا موقع نماز یاد
خدا باشیم . هر وقت چیزی دیدی که جلوه ی ذات خدا رو
داشت بگو سبحان اهلل . اگر یه نسیمي اومد و روحت
تازه شد زیر لب هم که شده اسمش رو ببر . اگر از بوی گل
و سبزه و درخت لذت بردی اسمش رو ببر . اگر برگ
ریزون رو دیدی یادش کن . اگر رحمتش مثل بارون رو
سرت نازل شد شكرش رو بگو . اگر تو سختي ها تونستي
صبر کني ازش تشكر کن . هر کاری رو با اسم خودش شروع کن حتي اگر مطمئني کارت به خوبي و خوشي تموم مي شه . مي دونم سخته اما یواش یواش با وجودت عجین مي شه . یه بار امتحان کن ببین چه حس خوبي از این کار مي گیری!
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما
zahra4448
96 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد