رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

@ROMAN_BANOO
? #part_470
♥️آدم‌وحـوا

تموم مدتي که حرف مي زد فقط نگاهش کردم.به حق امیرمهدی تو دامن چنین مادری بزرگ شده بود.تازه داشتم مي فهمیدم اون شبي که امیرمهدی گفت سعي کنم خداشناسي کنم منظورش چي بود ! دیدن خدا تو هر چیزی.
و من چقدر فاصله داشتم با آدمي که راه خداشناسي در پیش مي گیره . امیرمهدی چي ازم خواسته بود و من چيکار کرده بودم ؟ غیر از اینكه از زندگي بریده بودم ؟
از شب قبل راه به راه به خاطر فاصله گرفتن از زندگي داشتم شرمنده ی خودم و خدا مي شدم.
مامان طاهره مشغول پوست گرفتن سیبي شده بود که تو پیشدستي برام گذاشته بود . شاید با سكوتش داشت بهم فرصت مي داد رو حرفاش فكر کنم.
سیب پوست گرفته رو تو پیش دستي دیگه ای تكه تكه مي کرد که بي اراده پرسیدم:
-مامان طاهره ؟ چه جوری راضي شدین من عروستون بشم ؟ مني که انقدر با شما فرق دارم.
سر بلند کرد و لبخندش رو بهم هدیه داد:
-اون روزی که با رضوان جان اینجا بودین رو یادته مادر ؟
همون روزی که کلي به من کمك کردین و سبزی برام پاك کردین ؟
سرم رو تكون دادم و آروم "بله "ای گفتم . مگه مي شد یادم بره اون روز رو . همون روزی که امیرمهدی من روحین آهنگ خوندن دید و منم از هولم خوندم ممد نبودی ببیني.....وای که از یادآوریش هم خنده م مي گرفت . عجب روزی بود .. عجب روزی...با لبخندم ، لبخند مامان طاهره عمق بیشتری گرفت: -پس یادته . اون روز وقتي داشتي با نرگس حرف مي زدی و منم مي شنیدم ، فهمیدم خیلي بي ریاتر از اوني هستي که نشون مي دی . همونجوری که با صداقت حرف مي زی با صداقت هم تو دلمون خونه کردی.
تكه ای سیب به طرفم گرفت و حیني که من دست بردم به گرفتنش ادامه داد:
-من عادت دارم تو ماه رمضون قبل از افطار نمازم رو مي خونم . چون بعد از افطار باید شام رو هم آماده کنم و کلي کار دارم ، اول نمازم رو مي خونم که نكنه دیر بشه . امیرمهدی عادت داره اول یه چایي کمرنگ با دو تا خرما مي خوره و بعد مي ره نماز مي خونه . همیشه مي ترسید گرسنگي باعث بشه نمازش رو تند بخونه . اما اون شب این کار رو نكرد.
دستش رو گذاشت روی پاش:
-اون شب بدون اینكه روزه ش رو باز کنه اومد و کمي دورتر از سجاده ی من نشست تا نمازم تموم شه . فهمیدم حرف مهمي داره . منتظرش بودم . اینكه بیاد و حرف دلش رو بگه . از روزی که از اون سقوط برگشت دیدم بي تابه، دیدم روز به روز بي قرارتر مي شه ، مي دیدم گاهي با پدرش حرف مي زنه . بعضي شبا تو خونه راه مي رفت. بلند مي شدم برم سراغش پدرش مي گفت تنهاش بذارم که خودش آروم مي شه و مي خوابه . مي دونستم یه چیزی هست که پدرش خبر داره و من ندارم ..... نمازم رو که خوندم به عادت اون مدت برای بي قراریش

1401/12/14 22:19

دعا کردم .دستام رو به آسمون دراز بود که اومد نزدیك تر و با شرم گفت .. مامان یه مدته آرامش ندارم ، گفتم الهي آروم بشي مادر .... گفت یه مدته بي قرارم ، گفتم الهي خدا بهت تحمل بده ... گفت دلم یه جایي گیر کرده ، گفتم الهي که قسمت هم باشین .... گفت فكر کنم خدا هم مي خواد که راه به راه ما رو به هم نزدیك مي کنه و دل من رو ... و ادامه نداد . خجالت کشید . اومدم سجاده م رو جمع کنم آروم گفت مامان اگر عروست چادری نباشه ؟ .. فهمیدم نگرانه ... مي ترسه بگم نه .... یه بوهایي برده بودم وقتي مي دیدم با دیدنت گاهي چشماش رو مي بنده که نگاهش پشت سرت حرکت نكنه . مي دیدم چقدر جلوی خودش رو مي گیره .. تنها دختر غیر چادری دور و برمون تو بودی ... گفتم از کجا معلوم که خدا رو بیشتر از من دوست نداشته باشه ؟... گفت تازه نماز خون شده .. گفتم خدا خیلي دوسش داره که نذاشته بیشتر از این بینشون فاصله بیفته ... گفت تازه داره روزه مي گیره .. گفتم تو این گرما روزه گرفتن یه اراده ی محكم مي خواد ، همش کار خداست ... گفت پس شما راضي هستین ؟ مي خوام با رضایت شما جلو برم . مي خوام به پای خواستنش محكم وایسم ... نگرانش بودم مي ترسیدم نكنه به خاطر گیرکردن دلش درست فكر نكرده باشه . ازش پرسیدم فقط یه کالم بهم بگو تو این دختر چي دیدی که گرفتارش شدی . مي دوني چي بهم گفت ؟
سری به عالمت "نه "تكون دادم.
نفس عمیقي کشید و تكیه داد:
-گفت من تو این دختر آیه های خدا رو دیدم . نمي تونم از این دختر و این آیه ها دست بكشم.
حرفش اونقدری برام سنگین بود که نتونم حرفي بزنم.چند لحظه ای در چشم هم خیره موندیم . من برای دیدن نشونه ای بر نقض این حرفا و مامان طاهره شاید برای دیدن تأثیر حرفش.
وقتي دید همچنان نگاهش مي کنم به سمتم خم شد و دستم رو گرفت:
-منم چیزی غیر از این در تو ندیدم . پس تا آخرش تا هرجایي که وقت داری ، بازم این آیه ها رو نشون بده . ميدونم که مي توني.
لب زدم: -دقیقاً کدوم آیه ها ؟

@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_471
♥️آدم‌وحـوا

-همونایي که لحظه به لحظه امیرمهدی رو مصمم تر کرد .
خوب فكر کني بهشون مي رسي.
سر تكون دادم به تآیید حرفش . آهي کشید:
-همون شب به امیرمهدی گفتم حاال که مطمئني خدا پشتت ایستاده پس تو هم روی خواسته ت قرص و محكم وایسا . ما هم وسیله ایم و پشتت ایستادیم . حمایتت مي کنیم تا آخرش . حاال از تو مي خوام اگر تصمیم گرفتي به صبر کردن تو هم به خدا تكیه کني . مي دونم که هیچ جا تنهات نمي ذاره... باز هم سرم رو تكون دادم:
-حتماً.
با صدای نرگس چشم از مامان طاهره برداشتم : -اگر حرفاتون تموم شده بریم .
"باشه "ای گفتم و رو کردم سمت مامان طاهره به

1401/12/14 22:19

منظور احترام گفتم:
-اجازه مي دین ؟
لبخندی زد:
-برید مادر . خدا پشت و پناهتون .
بلند شدم و با نرگس به سمت در رفتیم . مامان طاهره هم دنبالمون اومد و جلوی در ایستاد تا کفش هامون رو پا کنیم.
خداحافظي دیگه ای گفتیم ؛ راهي شدیم که هنوز پام رو پله ی آخر نذاشته مامان طاهره صدام کرد . برگشتم به سمتش.
با چند ثانیه مكث گفت:
-همیشه یادت باشه که معجزات خدا تو مكان و زماني دور از انتظار و به دست آدم هایي که تو باورت هم نمي گنجه انجام مي شه . خدای دیروزت خدای امروز و فردات هم هست نگران هیچي نباش.لبخندی به روش زدم . دلواپسي های مادرانه ش رو به خوبي حس مي کردم . حالا چه اهمیتي داشت که اون دلواپسي ها تماماً برای من بود یا امیرمهدی و زندگیش دلیل اونها ! مهم این بود که حرفاش حس خوبي بهم مي داد. قدم به کوچه که گذاشتیم نرگس نفس عمیقي کشید:
-هوم .. بوی بارون میاد.
نگاهي به آسمون گرفته انداختم:
-آسمون دلش پره!
-مثل تو.
-و مثل تو!
سوالي نگاهم کرد . گفتم:
-چرا عقدتون رو رسمي نمي کنین ؟
خندید: -پس یادت افتاد!
-به روم نیار
لبخندش جمع شد:
-به روت نمیارم . حق داشتي . منم دست و دلم نمي ره بدون امیرمهدی برم تو محضر.
-قرار بود زود رسمیش کنین . تا کي مي خوای اینجوری ادامه بدین ؟
سرش رو به زیر انداخت:
-قول دادم اگر تا عید امیرمهدی به هوش نیاد بریم محضر . تا قبل از تابستون هم عروسي . ولي هر روز دعا ميکنم که زودتر امیرمهدی به هوش بیاد.
-مي دونم برات سخت بوده این قول رو بدی . امیرمهدی بهم گفته بود خیلي بهش وابسته ای... لبخندی زد:
-امیرمهدی هم برادرم بود و هم دوستم.
-یادمه اون شب تو کوه گفت که دلش مي خواد زنش رو دوست داشته باشي نگاهي به درختا انداخت:
-خودش استارتش رو زد .
-چه جوری ؟
برگشت به سمتم:
-وقتي مي خواست اولین بار در موردت حرف بزنه بهم گفت .. تو روزگاری که "دروغ "یه واقعیت عمومیه گفتن "حقیقت "یه "اقدام انقالبي "محسوب مي شه ، دختری که من دیدم با قاطعیت این کار رو انجام مي ده.یه لحظه ایستاد و در حالي که نگاهش به جایي خیره بود ادامه داد:
-گفتم یعني چي امیرمهدی ؟ خیلیا اهل دروغ و دغل نیستن چرا فكر مي کني این دختر .. نذاشت ادامه بدم خیره تو چشمام گفت دختری که من دیدم اگر یه دنیا هم جلوش بایسته از صداقتش دست بر نمي داره و باور کن اون یه انقالب بزرگ درست کرد اونم درست تو ذهن من لبش رو به دندون گرفت و برگشت نگاهم کرد:
-به قول مامان دنیای امیرمهدی از همون شبي که برای اولین بار همدیگه رو دیدین زیر و رو شد.
لبخندی زدم:
-اما دنیای من کن فیكون شد نرگس . من از همون شب شدم یه آدم دیگه.
سری تكون داد:
-مطمئناً همینجوره . مي

1401/12/14 22:19

دوني از کي فهمیدم هر چي امیرمهدی درباره ت مي گه درسته ؟
-کي ؟ اولین باری که همدیگه رو دیدیم ؟
با صدا خندید:
-نه . اون روز من و مامان شوکه شدیم . آخه جلومون دختری بود که تا یه هفته قبلش داشتیم تعریفش رو از زبون امیرمهدی مي شنیدیم.
-دیگه درموردم چي گفته بود ؟
دستي تو هوا تكون داد: -کلي ازت تعریف کرده بود . مثلا گفت با اینكه از دیدن خون و اون بنده های خدایي که فوت شده بودن حالت بد شده اما پا به پاش همه رو چك کردین ببینین کي زنده ست کي نه . یا مثالً با اینكه کم طاقت بودی اما بي آبي و بي غذایي رو تاب آوردی . یا وقتي که مي خواستي کمكش کني وقتي گرگا حمله کرده بودن !
دهنم باز موند:
-همه چي رو براتون گفته بود ؟
-خب همه ی اتفاق ها رو گفت ولي اینكه چه حرفایي به هم زدین رو فكر نكنم همه رو گفته باشه . آخه یه بار بین حرفاش گفت تو خیلي نگران خونواده ت بودی در صورتي که تو حرفای اولیه ش نشنیده بودم این حرف رو.برای همین فكر کنم یه سری چیزها رو الزم ندیده برامون بگه

@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_472
♥️آدم‌وحـوا

سری تكون دادم و نفس راحتي کشیدم . احتمال دادم چیزی از صیغه و کارای من نگفته باشه.
دوباره راه افتادیم که گفتم:
-راستي نگفتي کي از من خوشت اومد!
-آها .. داشت یادم مي رفت .. همون شبي که خونه مون مهمون بودین و اینكه با صداقت گفتي با چادر میونه ی خوبي نداری و بعدش اون روزی که رفتیم پارچه بخریم . یادته ؟ تو ماشین طرز چادر سر کردنت رو که گفتي ایمان آوردم به حرف امیرمهدی. -عجب روزی بود اون روز!
نفس عمیقي کشید:
-آره . وقتي از خرید برگشتیم نیم ساعتي رو با همون لباسای بیرون تو اتاقش قدم زد . مطمئن بودم داره دیوونه مي شه . چند روز قبلش مامان ازش پرسید بالاخره بین ملیكا و یه دختر دیگه که مد نظر مامان بود کدومشون رو
انتخاب مي کنه که گفت فعلا هیچكدوم . اون روز خرید وقتي دیدم داره با تو حرف مي زنه فهمیدم چرا گفت فعلا هیچكدوم . دلش یه جای دیگه بود ! رفتم تو اتاقش گفتم .. خب چرا باهاش دعوا کردی ؟ .. کالفه گفت وقتي مي بینم داره با ارزش ترین چیزهایي رو که داره راحت به معرض نمایش مي ذاره دلم مي خواد چشمام برای همیشه بسته بشه تا دیگه چیزی نبینم ، نتونستم خودم رو کنترل کنم ... گفتم چرا بهش نمي گي چه حسي بهش داری ؟ ..گفت مطمئنم تا زماني که بهم اعتماد نكنه حاضر نیست هم قدمم بشه . گفتم فكر مي کردم دنبال ایني که دوسِت داشته باشه . در جوابم گفت تا عاشق نباشي اعتماد نمي کني ، عاشق که باشي از سر عشق به بي ارزش ترین چیزها هم تمام و کمال اعتماد مي کني و من برای هم قدم شدنش نیاز دارم به اون اعتماد . گفتم

1401/12/14 22:19

حالا باهاش قهری ؟ تو چشمام خیره شد و گفت .. بعضي آدما رو ميشه بارها و بارها دوست داشت .رسیده بودیم سر خیابون . آروم گفتم:
-شما توقع دارین با این همه عشق ، من ازش دست بكشم ؟رو به روم ایستاد:
-نه . ما مي خوایم اگر روزی چشم باز کرد تو رو مثل قبل تو اوج ببینه نه اینكه ببینه درمونده و خسته ای از زندگي.دستش رو برای یه تاکسي بلند کرد و ماشین ایستاد . با هم به طرف ماشین رفتیم و ب عد از گفتن مسیر ، سوار شدیم.بدون اینكه نگاهش کنم دستم رو گذاشتم رو دستش:
-دلم نمي خواد یه لحظه هم ازش دور باشم . تا امروز فكر مي کردم من عاشق تر بودم ولي...
دستم رو گرفت:
-بابا اعتقاد داره شما هردوتون به یه اندازه عاشق بودین که تونستین با هم موانع رو از سر راهتون بر دارین . اگر یكیتون عشقش کمتر بود نمي تونستین با هم پیش برین! برگشتم و نگاهش کردم . نمي تونست چیزی غیر از این باشه .. حتماً همینجور بود.
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-
تو آینه ی آرایشگاه دستي به ابروهای مشكیم کشیدم . خوب شده بود از اون پری و بي حالتي در اومده بود.صورتم هم انگار داشت تازه نفس مي کشید چون تازه از شر اون پرزهای روی هم انباشته خالص شده بود.یه لحظه یاد پویا افتادم . تو بیمارستان بهم گفته بود "صورتم شبیه قبل نیست "و تازه داشتم مي فهمیدم منظورش چي بود ! انقدر پررو بود که به این مسائل هم کار داشت.کش رو از دور موهای مشكیم باز کردم و دوباره با دست جمعشون کردم و کش رو دورش پیچیدم . از تو آینه نگاهي به نرگس انداختم که به جای من زیر دست آرایشگر نشسته بود و دوباره به خودم خیره شدم.
پوست گندمي کمي تیره م حاال روشن تر و شادتر به نظر مي رسید و حس مي کردم چشمای مشكي کشیده م با اون مژه های بلند و حالت دار برق خاصي داره . صورت بیضي شكلم رو به سمت جلو خم کردم و دستي به گونه م کشیدم.حس خوبي داشتم و این حس خوب رو مدیون مادر و خواهر امیرمهدی بودم که با حرفاشون عشق رو دوباره بهم تزریق کردن . به حدی دلم آرامش داشت که انگار لحظاتي رو با خود امیرمهدی گذرونده بودم!
بازدم نفس عمیقي که کشیدم با صدای زنگ گوشیم به سرعت از دهنم خارج شد . به سمت کیفم رفتم و گوشیم رو بیرون آوردم. اسم پویا اخم رو مهمون صورتم کرد . کلا عین گربه ای که موهاش رو اتیش زدن تا ازش یاد مي کردم سر و کله ش پیدا مي شد.
با حالت طلبكار جواب دادم.
-بله ؟
صدایي غیر از صدای پویا تو گوشي پیچید:
-سالم . خانوم صداقت پیشه ؟
-بله . بفرمایید!
حس خوبي به صدایي که کمي برام آشنا بود نداشتم . تو ذهنم گشتم دنبال ردی از یه آشنا که خودش زودتر به حرف اومد:
-محمود هستم دوست پویا.
اسمش هم کافي بود تا اعصابم رو به هم

1401/12/14 22:19

بریزه . مگه مي شد نسبت به آدمي که با شهادت دروغش حقي رو پایمال کرده بود خشم نگرفت.
آروم توپیدم:
@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_473
♥️آدم‌وحـوا

-برای چي به من زنگ زدی ؟
-پویا خواسته بود براش کاری انجام بدم و وقتي تموم شد
به شما خبر بدم.
-کار اون به من ربطي نداره.
-من کاری به ربط و بي ربطش ندارم . گفت کارم تموم شد
بهتون زنگ بزنم و بگم حساب دکتر رو رسیدیم.
خیالتون راحت . دیگه کاری بهتون نداره.
از شدت شوك حرفش زبونم بند اومد.
چیكار کرده بودن این آدما ؟ باز هم...
سریع پرسیدم:
-چیكار کردین ؟
اما انگار دیر شده بود . چون همزمان بوق اشغال توی
گوشم طنین انداخت.
رو به نرگس ، دستپاچه گفتم:
-باید برم.
دست آرایشگرش رو عقب زد و صاف نشست:
-کجا ؟ چي شده ؟ کي بود ؟
حین پوشیدن مانتوم و بستن شالم جوابش رو دادم:
-دوست پویا...
-چي ؟
برگشتم و نگاهش کردم:
-کاش دیروز حرفاشون رو جدی مي گرفتم نرگس . دیروز
پویا اومده بود بیمارستان و کلي برای هم شاخ و شونه
کشیدن . حاال هم فكر کنم پویا یه بالیي سرش آورده!
-سر کي ؟
-پورمند.
اینبار چشماش از تعجب بیش از اندازه باز شد :
-تنها رفته بودی ؟
-آره.
دور خودم گشتم تا بفهمم باید کیفم رو بردارم و برم
نرگس مي خواست بلند شه که دستم رو گذاشتم روی
شونه
ش:
-من مي رم . تو هم وقتي رفتي خونه به بابات بگو چي
شده ! فكر کنم خبر داشته باشن بهتره!
سری تكون داد:
-بیام باهات ؟
-نه عزیزم.
اومدم برم که دستم رو کشید:
-مارال!
برگشتم و نگاهش کردم.
-چرا هول کردی ؟
با دلشوره ای که روی لحنم هم تأثیر گذاشته بود جواب
دادم:
-مي ترسم .. بازم ماجرایي که من توش تقصیری ندارم ولي
در عین حال پام توش گیره!
آروم گفت:
-خدا بزرگ تر از اونیه که ما فكر مي کنیم . به قول
امیرمهدی اثر انگشت خدا تو هر حادثه ای وجود داره . به
این
فكر کن شاید این چیزی که برای تو پر از هول و هراسه
عین رهایي باشه!
برای چند ثانیه نگاهش کردم . و بعد سری تكون دادم . و
کي مي دونست این حرف دقیقاً مصداق بارز این اتفاق تو
زندگي من باشه ؟
سریع قدم برداشتم و در حین دست تكون دادن برای
نرگس سعي کردم حرفي که مي زد درباره ی قرار روز
بعدمون به منظور رفتن به مسجد برای دعای عرفه و اومدن
محمدمهدی رو تو ذهنم نگه دارم.
-•-•-•--•-•-•-•-•--•-•--•-•-•-••-
صدای بلند مهرداد دوباره تو خونه پیچید:
-وقتي مي گیم تنها نرو بیمارستان برای همینه . سر خود
بلند شدی رفتي اینم نتیجه ش.
-خب برادر من تا کي قراره شما من و اسكورت کنین ؟ به
قول خودتون ممكن این وضعیت امیرمهدی خیلي طول
بكشه!
اومد نزدیك تر اما از بلندی صداش کم

1401/12/14 22:19

نشد:
-تا وقتي که نتوني جلوی فاجعه ها رو بگیری یكي باید
همراهت باشه!
اخمام تو هم رفت:
-من باید جوابگوی بي فكری بقیه باشم ؟
اخمش بیشتر شد:
-نه خیر . ولي جواب بي فكری خودت رو که باید بدی!
-دعوای اونا به من چه ؟ آدم نبودن اونا به من چه ؟ چیكار
باید مي کردم ؟
دستش رو زد به کمرش و طلبكارانه صداش بلندتر شد:
-مي تونستي جلوشون رو بگیری!
صدای منم کمي باال رفت:
-اونا به حرف من گوش نمي کردن .
دستش رو تو هوا تاب داد:
-سیاستش رو نداری.
بلند شدم ایستادم:
-پورمند رو که فرستادم دنبال نخود سیاه . دیگه باید
چیكار مي کردم ؟
-نباید مي ذاشتي بینشون بحثي شروع شه چه برسه به
دعوا.
یه قدم جلو گذاشتم و باز صدام باالتر رفت:
-اِ .. برادر من چرا گوش نمي کني ؟ مي گم این دکتره
داشت حرف مي زد که پویا پیداش شد!
مامان بینمون فاصله انداخت و لیوان آب تو دستش رو
گرفت سمت مهرداد:

1401/12/14 22:19

? #part_474
♥️آدم‌وحـوا

-حالا این دعوا دردی رو دوا مي کنه ؟
و رو به من کرد:
-کاش همون دیروز گفته بودی چي شده یه کاری مي کردیم!
مهرداد پر حرص جواب مامان رو داد:
-چیكار مي کردیم ؟ مي رفتیم به این دکتره مي گفتیم مواظب خودت باش چون پویا کالً باالخونه رو اجاره داده ؟
رضوان به حالت اعتراض صداش کرد و باعث شد مهرداد حرفش رو ادامه نده . در عوض لیوان آب رو به دهنش نزدیك کرد و یه نفس سر کشید.
دوباره مامان به حرف اومد:
-حاال صبر کنین باباتون بیاد ببینیم راست گفتن یا نه! خونه که رسیدم و ماجرا رو گفتم مامان سریع با بابا تماس گرفت و ازش خواست تا بره بیمارستان و پرس و جویي بكنه . فكر مي کردن شاید حرف دوست پویا صحت نداشته باشه ولي من مي دونستم که از اون دوتا آدم هر کاری بر میاد.
مهرداد لیوان رو پایین آورد و شماتت بار نگاهم کرد و گفت: -اصالً تو راست مي گي تا کي قراره تو رو اسكورت کنیم ؟
مگه نمي خوای یه عمر با این وضع شوهرت زندگي کني ؟ باشه .. قبول ... مي گي از پس اینجور زندگي بر میای ؟ .. عالیه .. حاال وقتشه نشون بدی .. این سر راه ترین
و آسون ترین مشكل زندگیت . خودت حلش کن . هر گندی که آقا پویا زده رو خودت به تنهایي درستش کن.
نشون بده مي توني یه عمر با حرف و نگاه مردم زندگي کني .. نشون بده از پس هرچیزی بر میای.
اومدم جوابش رو بدم و بگم "حاال که کار خراب شده چه کاری ازم بر میاد ؟ "که نذاشت . با اشاره ی دست وادارم کرد به سكوت ، و خودش ادامه داد:
-نه به اون زماني که عالم و آدم رو مسخره مي کردی و یه زبون داشتي هفتاد متر . نه به حاال که حتي نمي توني دو کلمه حرف بزني که بتوني شر رو بخوابوني . درست شو خواهر من! با دست به سمت مخالف اشاره کرد و با صدای بلندتر و تشر گفت:
-اون شوهرت که روی اون تخت افتاده یه جور دیگه روی تو حساب مي کرد . به خاطر اونم که شده دست از بي دست و پایي بردار . اون مرد با اون وضعش یه شیرزن مي خواد .. مي فهمي ؟ یه شیرزن !
و چقدر با تحكم حرفش رو ادا کرد تا تو مغز آهني من اثر کنه! و باید بگم که خوب تونست از واژه ها استفاده کنه و حرفش رو به کرسي بشونه ! خوب مي دونست گفتن از امیرمهدی در من چه تأثیری داره و با روح و روانم چیكار میكنه!
و انگار اسم امیرمهدی نقطه ی کمال من بود که با شنیدنش ، پاهام قدرت گرفت و دلم محكم شد و بلند گفتم: -باشه .. خودم همه چي رو درستش مي کنم!
مهرداد راست مي گفت ، امیرمهدی من با اون حال یه شیرزن مي خواست نه آدمي که گیج و سردرگم دور خودش بچرخه و کاسه ی چه کنم چه کنم دستش بگیره!
اما من هم تقصیری نداشتم . انقدر اتفاقات پشت سر هم و بي وقفه افتاده بود که تواني برای تجزیه و

1401/12/14 22:20

تحلیلدرست نداشتم. هنوز از لذت محرم شدن چیزی نفهمیده بودم که دستي از غیب اومد و من و امیرمهدی رو انداخت وسط برزخ!
شاید برای امیرمهدی برزخ بود و برای من جهنم ! جهنمي که پشت سر هم آتیش انداخت به جونم و من از بهت یكي خارج نشده با بعدی رو به رو مي شدم.
شاید هم من زیادی به هر اتفاقي اجازه دادم تا زندگیم رو پیچ در پیچ کنه!
در هر صورت دیگه وقتش بود از گیجي بیرون بیام و عنان زندگیم رو خودم دستم بگیرم . نمي شد تا ابد به دیگران تكیه زد.
-•-•--•-•--•-•-•-•-•-•-••-
با مهرداد وارد بیمارستان شدیم.
اون به سمت ایستگاه پرستاری رفت و من به طرف اتاق امیرمهدی.
بابا روز قبل نتونسته بود خبری از پورمند بگیره . گفته بودن بیمارستان نیومده . و امروز من و مهرداد با هم اومدیم تا بتونیم ازش خبر بگیریم . به گفته ی مهرداد درست نبود من برم و در موردش پرس و جو کنم.با هماهنگي پرستار بخش وارد اتاق امیرمهدی شدم.
لبخندی زدم و پر انرژی به سمتش رفتم:

@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_475
♥️آدم‌وحـوا

-سالم ! امروز چطوری ؟ خواب بودن هنوز خوبه یا تصمیم
گرفتي بیدار بشي ؟
کنارش نشستم و دستم رو الی موهای بلند شده ش بردم.
-ای وای ببین چقدر موهات بلند شده ! تا چشم باز نكني نمي شه کوتاهشون کرد . فردا عیده . نمي خوایچشمای بازت رو بهمون عیدی بدی ؟
دست بردم و دستش رو گرفتم . خم شدم بو.سه ای پشت دستش زدم و عطر بدنش رو نفس کشیدم . با اینكه با بوی الكل و بیمارستان قاطي بود اما برای من دلنشین بود.همین که هنوز نفس مي کشید و مي تونستم گرمای بدنش رو حس کنم جای شكر داشت . پس به رسم تشكر از خدا زیر لب گفتم "خدایا شكرت .. "و تازه فهمیدم وقتي کسي در عین گرفتاری خدا رو شكر مي کنه برای چیه
چرا اون وقتا انقدر دیدم کوتاه بود که به همچین آدمایي بخندم و بگم "اینا از زور بدبختي نمي دونن گله کنن ویا شكر کنن "و یا گاهي مي گفتم "این آدما دیگه شورش رو در اوردن . این همه بدبختي شكر کردن داره ؟ "و بعد طلبكارانه اعتراض مي کردم "خدا که فقط بلده بشینه اون باال و بال سر بنده هاش بیاره . این خدا عبادت کردن داره ؟ "عجب آدمي بودم ! جالب بود برام این یادآوری ها و از اون جالب تر عوض شدنم به مدد امیرمهدی بود ! دیگه یاد گرفته بودم از خدا طلبكار نباشم.
تلخندی به چشمای بسته ی امیرمهدی زدم:
-چه بیدار باشي و چه خواب در هر صورت برای من پر از درسي امیرمهدی.
آهي کشیدم:
-مي دوني چي شده ؟ خبرداری پویا چیكار کرده ؟ کاش بیدار بودی و مثل قبل خودت همه چي رو مدیریت مي کردی . مي ترسم .. مي ترسم نتونم جلوشون محكم باشم.
تن به خطر سپرده ام از همه زخم خورده ام

1401/12/14 22:20

گر تو مرا رها کني رفع خطر نمي شود
و واقعاً خطر کرده بودم وقتي انقدر به خودم اطمینان نداشتم که بتونم از پس پورمند و پویا بر بیام . و فقط امیدذداشتم خدا تنهام نذاره.
دلم مي خواست برایش درد و دل کنم اما به خودم قول داده بودم پیش امیرمهدی پر انرژی باشم . پس لبخندی زدم:
-راستي امروز قراره بریم دعای عرفه . پسر عموت هم اومده . کاش بودی و فلسفه ی این دعا رو بهم مي گفتي.آخه من بدون دونستن چه جوری برم دعا بخونم ؟ تقه ای به شیشه ی اتاق خورد.
برگشتم و مهرداد رو دیدم . بهم اشاره کرد که منتظرمه.براش سرم رو تكون دادم و برگشتم سمت امیرمهدی -باید برم . مهرداد منتظره . با نرگس هم قرار داریم بریم مسجد.بي توجه به حضور مهرداد پشت شیشه ، خم شدم و پیشوني امیرمهدی رو بو.سیدم و کنار گوشش زمزمه کردم
:-عاشقتم امیرمهدی . چه بیدار باشي و چه خواب . انقدر بهت انرژی مثبت مي دم و انقدر مي گم دوست دارم تا خجالت بكشي و چشمات رو باز کني.. آیینه دار من تویي صبر و قرار من تویي
سر به کدام سو نهم بي تو سفر نمي شود
دستش رو گرفتم و کف دستش رو روی صورتم گذاشتم . و به حالت نوازش حرکتش دادم . چقدر عقده ی اینجور نوازش تو دلم تلنبار شده بود!
حسرت بار اهي کشیدم و چشمام رو بستم تا حسرتم اشك نشه و فرو نچكه . باز بدون خداحافظي تنهاش گذاشتم.
از اتاقش خارج شدم و رو به مهرداد گفتم:
-چي شد ؟
-هیچي . امروزم نیومده!
-یه کم عجیب نیست ؟
شونه ای بالا انداخت:
-فعالً که معلوم نیست چي شده ! بریم ؟
-بریم.
همگام شدم باه اش در حالي که مطمئن بودم بالاي سر پورمند اومده . نبودنش اونم دو روز پشت سر هم تو بیمارستان عادی نبود! دعا دعا کردم موضوع اونقدر بغرنج نباشه که تا مدت ها نشه هیچ جوری جمع و جورش کرد . کاش امیرمهدی بود.کاش بود و بهم آرامش مي داد .. کاش بود و کمكم مي کرد.حادثه های دَم به دَم مي بردَم قدَم قدَم
از تب و تابِ حادثه بي تو گذر نمي شود
-•-•-•-•-•
از مسجد که خارج شدیم انگار افق جدیدی رو جلوم مي دیدم.گویي دنیا رو طور دیگه ای مي دیدم . چیزی فراتر از اونچه قبالً مي دیدم.
قبل از رفتن به مسجد منتظر موندم تا محمدمهدی حرف بزنم . خوشحال بودم که روزهای مرخصیش به این روزای عید خورده و مي تونم حاال که امیرمهدی نیست از اون سوال کنم . کارش تو بندر بود و به ازای هر بیست روز کار ده روز مرخصي داشت.
با محمدمهدی حرف زدم و ازش فلسفه ی دعای عرفه رو پرسیدم . کمي فكر کرد و مثل امیرمهدی دستي به صورت و محاسنش کشید و تا زیر چونه ش امتداد داد. آروم و با طمأنینه گفت:
-کاش خود امیرمهدی بود و براتون توضیح مي داد . با توجه به شناختي که ازتون داشت مي تونست یه

1401/12/14 22:20

تعریف جامع براتون داشته باشه . من تو این وقت کم مي تونم یه کمك کوچیك کنم . اونم اینكه بهتون پیشنهاد بدم امروز فقط معاني دعا رو بخونین . کاری هم نداشته باشین این دعا منسوب به کیه . معاني رو بخونین و در موردشون فكر کنین . حتي اگر یه خط از این دعا شما رو با خودش همگام کنه به اونچه که باید رسیدین.
هر کلیپ و ادیتی بلدین روی شخصیتای ادم و حوا و بزنین و بفرستین و هشتک(#) ادم و حوا بزنید تا سین کنم و بزارم کانال?
@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_476
♥️آدم‌وحـوا

منم همون کار رو کردم ، فقط معاني رو خوندم . اما یه خط نه که کل دعا من رو در خودش غرق کرد.
حین خوندن معاني گاهي غرق مي شدم تو افكارم . گاهي دستم رو بالا مي آوردم و نگاهي موشكافانه بهش مي نداختم. من .. یه آدم ... از چي خلق شده بودم ؟
مني که از غرور سر به آسمون مي ساییدم و خدا رو ندید مي گرفتم ؟
مهرداد راست مي گفت ، امیرمهدی من با اون حال یه شیرزن مي خواست نه آدمي که گیج و سردرگم دور خودش بچرخه و کاسه ی چه کنم چه کنم دستش بگیره!
اما من هم تقصیری نداشتم . انقدر اتفاقات پشت سر هم و بي وقفه افتاده بود که تواني برای تجزیه و تحلیل درست نداشتم.هنوز از لذت محرم شدن چیزی نفهمیده بودم که دستي از غیب اومد و من و امیرمهدی رو انداخت وسط برزخ! شاید برای امیرمهدی برزخ بود و برای من جهنم ! جهنمي که پشت سر هم آتیش انداخت به جونم و من از بهت یكي خارج نشده با بعدی رو به رو مي شدم.
شاید هم من زیادی به هر اتفاقي اجازه دادم تا زندگیم رو پیچ در پیچ کنه! در هر صورت دیگه وقتش بود از گیجي بیرون بیام و عنان؛ زندگیم رو خودم دستم بگیرم . نمي شد تا ابد به؛ دیگران تكیه زد.
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•
با مهرداد وارد بیمارستان شدیم.
اون به سمت ایستگاه پرستاری رفت و من به طرف اتاق امیرمهدی.بابا روز قبل نتونسته بود خبری از پورمند بگیره . گفته بودن بیمارستان نیومده . و امروز من و مهرداد با هم اومدیم تا بتونیم ازش خبر بگیریم . به گفته ی مهرداد درست نبود من برم و در موردش پرس و جو کنم. با هماهنگي پرستار بخش وارد اتاق امیرمهدی شدم.لبخندی زدم و پر انرژی به سمتش رفتم:
-سالم ! امروز چطوری ؟ خواب بودن هنوز خوبه یا تصمیم گرفتي بیدار بشي ؟
کنارش نشستم و دستم رو الی موهای بلند شده ش بردم.
-ای وای ببین چقدر موهات بلند شده ! تا چشم باز نكني نمي شه کوتاهشون کرد . فردا عیده . نمي خوای چشمای بازت رو بهمون عیدی بدی ؟
دست بردم و دستش رو گرفتم . خم شدم بو.سه ای پشت دستش زدم و عطر بدنش رو نفس کشیدم . با اینكه با بوی الكل و بیمارستان قاطي بود اما برای من دلنشین بود.همین که

1401/12/14 22:20

هنوز نفس مي کشید و مي تونستم گرمای بدنش رو حس کنم جای شكر داشت . پس به رسم تشكر از خدا زیر لب گفتم "خدایا شكرت .. "و تازه فهمیدم وقتي کسي در عین گرفتاری خدا رو شكر مي کنه برای چیه!
چرا اون وقتا انقدر دیدم کوتاه بود که به همچین آدمایي بخندم و بگم "اینا از زور بدبختي نمي دونن گله کنن ویا شكر کنن "و یا گاهي مي گفتم "این آدما دیگه شورش رو در اوردن . این همه بدبختي شكر کردن داره ؟ " و بعد طلبكارانه اعتراض مي کردم "خدا که فقط بلده
@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_477
♥️آدم‌وحـوا

نداشتم که بتونم از پس پورمند و پویا بر بیام . و فقط امید داشتم خدا تنهام نذاره.
دلم مي خواست برایش درد و دل کنم اما به خودم قول داده بودم پیش امیرمهدی پر انرژی باشم . پس لبخندی زدم:
-راستي امروز قراره بریم دعای عرفه . پسر عموت هم اومده . کاش بودی و فلسفه ی این دعا رو بهم مي گفتي.آخه من بدون دونستن چه جوری برم دعا بخونم ؟
تقه ای به شیشه ی اتاق خورد.
برگشتم و مهرداد رو دیدم . بهم اشاره کرد که منتظرمه.
براش سرم رو تكون دادم و برگشتم سمت امیرمهدی.
-باید برم . مهرداد منتظره . با نرگس هم قرار داریم بریم مسجد.
بي توجه به حضور مهرداد پشت شیشه ، خم شدم و پیشوني امیرمهدی رو بو.سیدم و کنار گوشش زمزمه کردم
-عاشقتم امیرمهدی . چه بیدار باشي و چه خواب . انقدر بهت انرژی مثبت مي دم و انقدر مي گم دوست دارم تا خجالت بكشي و چشمات رو باز کني.
آیینه دار من تویي صبر و قرار من تویي
سر به کدام سو نهم بي تو سفر نمي شود
دستش رو گرفتم و کف دستش رو روی صورتم گذاشتم . و به حالت نوازش حرکتش دادم . چقدر عقده ی اینجور نوازش تو دلم تلنبار شده بود!
حسرت بار اهي کشیدم و چشمام رو بستم تا حسرتم اشك نشه و فرو نچكه . باز بدون خداحافظي تنهاش گذاشتم.
از اتاقش خارج شدم و رو به مهرداد گفتم:
-چي شد ؟
-هیچي . امروزم نیومده!
-یه کم عجیب نیست ؟
شونه ای باال انداخت:
-فعالً که معلوم نیست چي شده ! بریم ؟
-بریم.
همگام شدم باهاش در حالي که مطمئن بودم بالیي سر پورمند اومده . نبودنش اونم دو روز پشت سر هم تو بیمارستان عادی نبود!
دعا دعا کردم موضوع اونقدر بغرنج نباشه که تا مدت ها نشه هیچ جوری جمع و جورش کرد . کاش امیرمهدی بود ..کاش بود و بهم آرامش مي داد .. کاش بود و کمكم مي کرد.حادثه های دَم به دَم مي بردَم قدَم قدَم
از تب و تابِ حادثه بي تو گذر نمي شود
-•-•-•-•-•--••-•-•-•-•-•-•-•-•-
از مسجد که خارج شدیم انگار افق جدیدی رو جلوم مي دیدم.گویي دنیا رو طور دیگه ای مي دیدم . چیزی فراتر از اونچه قبالً مي دیدم.
قبل از رفتن به مسجد منتظر موندم تا

1401/12/14 22:20

محمدمهدی حرف بزنم . خوشحال بودم که روزهای مرخصیش به این روزای عید خورده و مي تونم حاال که امیرمهدی نیست از اون سوال کنم . کارش تو بندر بود و به ازای هر بیست روز کار ده روز مرخصي داشت.
با محمدمهدی حرف زدم و ازش فلسفه ی دعای عرفه رو پرسیدم . کمي فكر کرد و مثل امیرمهدی دستي به صورت و محاسنش کشید و تا زیر چونه ش امتداد داد.آروم و با طمأنینه گفت:
-کاش خود امیرمهدی بود و براتون توضیح مي داد . با توجه به شناختي که ازتون داشت مي تونست یه تعریف جامع براتون داشته باشه . من تو این وقت کم مي تونم یه کمك کوچیك کنم . اونم اینكه بهتون پیشنهاد بدم امروز فقط معاني دعا رو بخونین . کاری هم نداشته باشین
@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_478
♥️آدم‌وحـوا

این دعا منسوب به کیه . معاني رو بخونین و در
موردشون فكر کنین . حتي اگر یه خط از این دعا شما رو با
خودش همگام کنه به اونچه که باید رسیدین.
منم همون کار رو کردم ، فقط معاني رو خوندم . اما یه خط
نه که کل دعا من رو در خودش غرق کرد.
حین خوندن معاني گاهي غرق مي شدم تو افكارم . گاهي
دستم رو باال مي آوردم و نگاهي موشكافانه بهش مي
نداختم.
من .. یه آدم ... از چي خلق شده بودم ؟
مني که از غرور سر به آسمون مي ساییدم و خدا رو ندید
مي گرفتم ؟
من خدا رو قبول داشتم ؟ .... آره قبول داشتم..
من باور داشتم که خدا خالقمه ؟ ... آره ایمان داشتم....
مي دونستم از خاك افریده شدم ... مي دونستم اگر خدا
نمي خواست امكان نداشت این خاك جون بگیره و بشم
آدم ... برای لحظه ای تصورر کردم با گِل مجسمه ای از آدم
بسازم . و این مجسمه جون بگیره . آیا حاضرم بشینم و
غرور و تكبر اون رو در مقابل خودم که سازنده ش هستم
تحمل کنم ؟
قطعاً همون یكي دوبار اول که مي دیدم چطور ازم طلبكاره
مي زدم و نابودش مي کردم.
پس چه صبری خدا داشت در مقابل بنده هاش .. من و
امثال من چقدر در مقابل خالقمون غرور و نخوت داشتیم و
حواسمون نبود اگر این خالق بخواد مي تونه در یك آن
نیست و نابودمون کنه!
شرمزده رو به اسمون گفتم:
-خدایا ببخشید . ببخشید اگر با ندونم کاریام دلت رو به
درد آوردم ! دستم خالیه و هیچي ندارم که بدیام رو
جبران کنه ! اما مي شه مثل همیشه با عشق قبولم کني ؟
اون روز تو کوه رو به یاد آوردم و اینكه از بین اون همه ادم ، من و امیرمهدی و یه نفر دیگه زنده موندیم . و من
چقدر ازش طلبكار بودم.
به جای اون روز هم خدا رو شكر کردم و سر به سجده
گذاشتم:
-خدایا بگذر از خطاهام که زیاده و مي دونم خیلیاش قابل
بخشش نیست . اما تو مهربوني.
به یاد اوردم چطور دنبال امیرمهدی مي گشتم و چطور در
عین نا امیدی از

1401/12/14 22:20

جایي که فكر نمي کردم بهم کمك
رسوند.
من اون روزا با این دید خدا رو شكر نكرده بودم . دوباره به
سجده رفتم:
-خدایا ازت ممنونم که برام معجزه کردی . ببخش که
حواسم به این معجزه ها نبود . ببخش که یادم نبود اونجور
که شایسته ست ازت تشكر کنم.
انقدر خوندم و بابت هر چیزی که یادم مي افتاد خدا رو
شكر کردم که یادم نمي اومد چندبار سجده شكر به جا
آوردم.
لبخند های پر مهر نرگس و مائده اما تمومي نداشت.
اصالً نفهمیدم چطور ازشون خداحافظي کردم و به خونه
برگشتم . من بودم و دنیای جدیدم . اصالً یه دعا چطور
تونست به این راحتي در من تغییر ایجاد کنه ؟
غیر از این نبود که خودم خواستم بابت هرچي که مي
خوندم درست فكر کنم . شاید اگر اون روزها هم درست
فكر
مي کردم زودتر این دنیای جدید و زیبا رو مي دیدم!
-•-•-•-••-•-•-•-••-•-•-•-•-•-•
خان عمو اخم کرده در حال قدم زدن بود.
من و باباجون چشم دوخته بودیم بهش و منتظر بودیم
حرفي بزنه.
سرش رو چند باری به نشونه ی کالفه بودن تكون داد.
یه دفعه ای رو کرد به من . با اخم و کمي تند گفت:
-االن یادتون افتاده ؟
نیم نگاهي به باباجون انداختم و جواب دادم:
-اگر صبح نیومده بودم و باباجون نمي گفتن گوسفند رو
نذر سالمتي آقا امیرمهدی کردن یادم نمي افتاد چه
نذری کرده بودم!
از قصد اسم امیرمهدی رو با پیشوند آقا گفتم . آخه خان
عموش به اسمش حساس بود و مي خواستم نشون بدم
چقدر شوهرم برام محترمه.
-آدم نذر به این سنگیني مي کنه ؟
شونه ای باال انداختم:
-هیچوقت فكر نمي کردم که کارمون به ازدواج بكشه.
عصبي شد:
-آدم نذری مي کنه که نتونه از پسش بر بیاد ؟
مستأصل نگاهي به باباجون انداختم و گفتم:
-به خدا اون موقع فكر مي کردم از پسش بر میام . اصلا

@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_479
♥️آدم‌وحـوا

احتمال نمي دادم که کارمون به خواستگاری بكشه چه برسه به ازدواج!
باباجون سری به تأیید حرفم تكون داد و گفت:
-مي دونم بابا جان . حق داشتي.
و رو کرد به خان عمو:
-اقا داداش ! گفتیم شما هم بیاین با هم همفكری کنیم .
امیرمهدی گفته شما براش استخاره گرفتي و گفتي خوب اومده . درسته ؟
خان عمو نگاه دلخوری به باباجون انداخت و سرش رو تكون داد:
-اگه همون استخاره ی عقد نرگس رو مي گین که بله . خیلي خوب اومد.
باباجون رو کرد به من:
-ببین باباجان . خوب اومده دیگه چرا نگراني ؟
-آخه من نذر کردم اگر سالم از کربال برگرده دیگه تو زندگیش نباشم . وقتي عقد کردیم بلافاصله این اتفاق براش افتاد.
-مگه به قرآن ا عتقاد نداری بابا ؟
سرم رو کج کردم و با حالي نزار گفتم:
-اعتقاد دارم . ولي نكنه این اتفاق کفاره ی

1401/12/14 22:20

نذری باشه که بهش عمل نكردم ؟
باباجون متفكر دستي به صورتش کشید و سكوت کرد . خان عمو هم نشست و خودش رو با تسبیح تو دستش سرگرم کرد.
باباجون رو کرد سمت خان عمو:
-مي شه شما یه پرس و جو بكنین ؟
خان عمو سربلند کرد:
-چشم . من پرس و جو مي کنم . اما اگه گفتن این اتفاق کفاره ی همون نذره و یا اینكه باید به نذری که شده عمل بشه چي ؟
سریع و قاطع جواب دادم:
-همون لحظه از زندگیش خارج مي شم.
نفسش رو با کالفگي به بیرون فوت کرد و گفت:
-خداکنه اینجوری نباشه . فكر نكنم امیرمهدی به همچین چیزی رضا باشه.
و این حرف از خان عمو بعید بود.
از همون لحظه ای که شنید من چه نذری کردم در عین عصبانیت کمي نرم شده بود و این حرفش هم ادامه ی همون نرمش بود . که گرچه زیاد نبود ولي از اون آدم خشك همین هم غنیمت بود.
مامان طاهره با یه سیني چایي به جمعمون اضافه شد . این دومین باری بود که برامون چای مي ریخت.
کنارم نشست و رو به باباجون و خان عمو گفت:
-چي شد ؟ به نتیجه ای هم رسیدین ؟
باباجون سری تكون داد:
-آقا داداش قراره یه پرس و جوی دیگه بكنن ، با چند نفر مشورت بكنن ببینیم چي مي شه . اما من بعید ميدونم حال امیرمهدی ربطي به اون نذر داشته باشه.
مامان طاهره رو به خان عمو کرد و گفت:
-منم نمي تونم قبول کنم.
خان عمو در حال برداشتن فنجون چایش سری تكون داد:
-خدا بخشنده تر از این حرفاست . ولي چون خودشون به این نذر حساس هستن من براشون مي پرسم . حتماً خیرتي تو این کاره.
و چقدر نرم شده بود این آدم .
لبخندی زدم و گفتم:
-ممنونم . لطف مي کنین.
و چقدر تالش کردم به بهترین نحو ازش تشكر کنم.بعد از خوردن چای و شیریني ، خان عمو بلند شد و ایستاد:
-خب اگر با من کاری ندارین رفع زحمت کنم.
مامان طاهره تعارف کرد:
-شام بمونین.
-ممنون . خونه منتظرم هستن . ان شااهلل باشه برای یه وقت دیگه!
به احترامش ایستادیم و خداحافظي کردیم.
باباجون تا دم در بدرقه ش کرد . من هم به مامان طاهره کمك کردم تا پیش دستي های کثیف رو به آشپزخونه ببره.
جلو در آشپزخونه بودم که صدای باباجون و خان عمو به گوشم خورد و من ناخواسته شنیدم:
-یادته آقا داداش گفتم دختر خوبیه ؟
-بزرگترین مشكلش حجابشه!
-بي حجاب که نیست . فقط چادر سرش نمي کنه!
-همون خیلي مهمه

@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_480
♥️آدم‌وحـوا

سری به تأسف تكون دادم . خان عمو فقط چادر رو مي دید نه هیچ چیز دیگه ای رو . اما مهم نبود . همین که نمي تونست ایراد دیگه ای ازم بگیره جای شكر داشت.
مامان طاهره نذاشت بیشتر از این به حرفاشون گوش کنم .
دستم رو کشید و به داخل برد . در همون حین هم شروع کرد به حرف زدن :
-اون وقتا که

1401/12/14 22:20

یه نوجوون بودم و سر پر بادی داشتم همیشه دلم مي خواست خودم رو به همه ثابت کنم . به این خاطر که سعي مي کردم طبق گفته ی خدا رفتار کنم ، دلم مي خواست همه بهم افتخار کنن . اما چند سال بعدش که به سن جووني رسیدم دیدم من هر چي باشم برای خودم هستم ، چه نیازی دارم دیگران من و تأیید کنن ! به خودم گفتم من مسئول طرز فكر افراد نیستم بذار هرجور دوست دارن در موردم قضاوت کنن . مهم اینه که بالاخره یه روزی مي رسه که منِ اصلیم رو بشناسن . مهم اینه که من خودم مي دونم دارم چیكار مي کنم و چطور زندگي مي کنم ، و به راهي که مي رم ایمان دارم . مهم اینه که آروم و بي دغدغه زندگیم رو مي گذرونم.
نفس عمیقي کشید و خیره شد تو چشمام:
-اونایي که آدم شناس باشن خیلي زود پي مي برن به باطن آدما . کاری به قضاوت دیگران نداشته باش . همیشه حواست باشه مهم اینه که پیش خدا معقول باشي بقیه که بنده ش هستن ! همین که خدا هوای ادم رو داشته باشه برای ما بنده ها کافیه . هر روز راضي باش به رضاش و ازش بخواه رضاش برای تو بهترین ها باشه.
آروم پرسیدم:
-اون روزی که حال امیرمهدی بد شد و گفتین خدا راضیم به رضای خودت ، بهترین ها رو ازش خواستین ؟
لبخندی زد و اشك تو پیچ و خم چشماش حلقه زد:
-اون روز اولش گفتم خدایا راضیم به رضای خودت خودت بهترین ها رو برای من و پسرم بخواه . اما وقتي دیدم
چه حالي داری از حق مادریم گذشتم . گفتم خدا اشتباه کردم . راضیم به رضای خودت ولي خودت بهترین ها رو برای این دختر و شوهرش بخواه . و مطمئنم خدا برای تو و امیرمهدی جدایي نمي خواست . برای همین هم معتقدم این حال امیرمهدی نتیجه ی اون نذر تو نیست ، خدای ارحمن الراحمین هیچوقت برای بنده ش بد نميخواد.
چقدر با حرفاش آروم شدم.
چقدر خوب تونست بهم بفهمونه حرفا و نظرات خان عمو رو کنار بذارم و حواسم فقط و فقط به خدا باشه . چقدر خوب تونست راضیم کنه که خدا برای من وامیرمهدی فقط خیر مي خواد و این دوریمون هم به خاطر خیر وحكمت خوب خداست
این خونواده تك تكشون مایه ی آرامش بودن و من برای داشتنشون باید هر روز و هر ساعت خدا رو شكر مي کردم.
من نعمت هایي در کنارم داشتم که گاهي یادم مي رفت حضورشون رو و خودم رو تنها مي دیدم در حالي که اونها هیچوقت من رو تنها نمي ذاشتن.
لبخندی زدم و گفتم:
-من اگر شما رو نداشتم چیكار مي کردم ؟
دستم رو گرفت و گفت:
-تو خدا رو داری . ما فقط وسیله ایم.
این خونواده از هر راهي به خدا مي رسیدن . براشون هر چیزی از خدا سرچشمه مي گرفت و در انتها هم به خدا ختم مي شد.
و شاید همین اصل زندگي بود ، که از هر چیزی به خدا رسید.
وقتي تو وجودمون از روح خدا دمیده شده بود پس

1401/12/14 22:20

باید از هرچیزی حتي خودمون به خدا مي رسیدیدم.
امیرمهدی راست مي گفت باید همیشه و هر لحظه دانشجوی راه خداشناسي بود که به این صورت اصل هدف هرچیزی معلوم مي شد و تحمل هر سختي ای راحت.تصمیم گرفتم من هم راضي باشم به رضای خدا و ازش بخوام رضایتش در بهترین چیزها برام باشه . و باز اعتماد کنم بهش و مطمئن باشم هر اتفاق و حادثه ای مي تونه برام بهترین باشه که خدا هیچوقت برای بنده ش بد نمي خواد.
-•-•-•-•-•-•-•-•-••-•-•-••-•-
باز هم از پشت شیشه خیره شدم به امیرمهدی.
چند روزی بود که مطمئن بودم بالاخره یه جایي این دوری تموم مي شه و وصال میسر.
نفس عمیقي کشیدم ، ولي نه با حسرت ، نه از سر حرص و
@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_481
♥️آدم‌وحـوا

صاف ایستاد:
-مي تونم همین الان سه سوته شوهرت رو بفرستم اون دنیا.
لبخندی زدم پر از تأسف ، به تفكر آدمي که همه ی کارها رو در اختیار خودش مي دید . سرم رو به سمت راست کمي خم کردم و گفتم:
-من از این تهدید نمي ترسم چون هر چیزی در امر و فرمان خداست . اگر اذنش به نبود شوهر من باشه منتظر شما نمي مونه ؛ خودش زودتر این کار رو انجام مي ده . ولي اگر بلایي سر شوهرم بیاد و بهم ثابت بشه شما تو این
کار دست داشتین مطمئن باشین امكان نداره ساکت بمونم . هر کاری مي کنم تا جرمتون ثابت بشه . و جهت اطلاعتون باید بگم پویا ای که باعث شده این بلا سرتون بیاد آماده ست تا تو دادگاه شهادت بده همون روز اینجا ،تهدید کردین شوهر من رو مي کشین و اونقدر هم بي
صاف هست که دوتا شاهد دیگه هم اجیر کنه تا حالتون رو بیشتر جا بیاره .... ولي خب من بي انصاف نیستم .. مي تونین از پویا و کسي که این بلا رو سرتون آورده شكایت کنین و منم حاضرم بیام و شهادت بدم. قدمي به عقب برداشتم و نگاهي از باال به پایین بهش
انداختم:
-و امیدوارم این اتفاق درسي باشه براتون تا دیگه تو زندگي من سرك نكشین . چون اینبار به جای سكوت به طور قانوني باهاتون برخورد مي کنم . دیگه هم دوست ندارم شما رو نزدیك خودم یا اتاق شوهرم ببینم مگر زماني که از نظر پزشكي برای حضورتون دلیلي وجود داشته باشه.
نگاه عاقل اندر سفیهي بهش انداختم ، از کنارش گذشتم ، و رهاش کردم میون شراره های خشمي که از چشمش زبونه مي کشید.
و نمي دونم چرا احساس سبكي در کنار محكم بودن و پر صلابت بودن بهم دست داد . به قول مامان طاهره مهم نبود پورمند و دیگران تو اون لحظه در موردم چطور قضاوت کردن مهم این بود که من سعي کردم محكم
جلوش بایستم و کار درست رو انجام بدم . و از همه مهمتر بي انصافي نكنم.
نه بي انصافي نمي کردم ؛ کارای بدش رو با بدی جواب نمي دادم ،

1401/12/14 22:20

مطمئناً اگر شكایت مي کرد به عنوان شاهد به جرم پویا شهادت مي دادم.
-•-•-•--•-•-•-••-•-•-•-••-•-•-•
مامان که رفت خونه ی خاله ، از خلوتي خونه استفاده کردم و سریع شماره ی خونه ی پویا رو گرفتم.
از روز قبل که پورمند رو با اون سر و وضع دیدم فهمیدم سكوت همیشه هم چاره ساز نیست . پویا آدمي نبود که با سكوت دیگران خودش رو کنار بكشه و عاقلانه رفتار کنه
لازم بود تا جلوی اونم بگیرم . دیگه زیادی داشت دور بر مي داشت.
مادرش که گوشي رو برداشت سالم و احوالپرسي کردم و یه تسلیت خشك هم گذاشتم پشت اون احوالپرسي خشك و بي روحم.
تشكر کرد و با دلسوزی حال امیرمهدی رو پرسید:
-شوهرت خوبه ؟
ناخوداگاه اخم کردم و خشك و محكم جواب دادم:
-خداروشكر هنوز نفس مي کشه.
به خوبي فهمید با توپ پر بهش زنگ زدم . برای همین سكوت کرد تا حرفم رو بزنم . صدام رو صاف کردم و گفتم:
-کي قراره برین ملاقات پویا ؟
من و مني کرد و جواب داد -پدرش بیشتر مي ره دیدنش . دوست نداره من اونجور جاها زیاد برم.
-پس لطف کنین به پدرش بگین از طرف من یه پیغام براش ببرن .
آروم و پر تردید گفت:
-بگو عزیزم.
-بهش بگین برای بار دوم بهش اخطار مي دم به آدمای اطراف من کاری نداشته باشه . اگر دکتر ازش شكایت کنه حتماً مي رم و شهادت مي دم که هم دکتر رو تهدید کرده و هم اون بلاها رو سرش آورده . خودش هم مي دونه که مدرك دارم . هم پیامش تو گوشیم هست و هم تاریخ زنگي که دوستش بهم زده . بعید مي دونم اینبار بتونه قسر در بره.
شل و وارفته پرسید:
-پویا بازم کاری کرده؟
فردا یه روز خاصه برای رمان
نمیدونم.. با خوندش من هزار و یک حس مختلف دارم و هربار میخونمشون میمونم توش.. دارم امادشون میکنم.. فردا رو فقط در همین حد بگم ک روزیه ک وقتی پارتا رو میخونین اصلا نمیدونین چی بگین
@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_482
♥️آدم‌وحـوا

پوزخندی به سادگي مادرش زدم . یعني بچه ی خودش رو
نمي شناخت:
-بهتره از خودش بپرسین . بهتر از من مي تونه براتون
توضیح بده . شما لطف کنین پیغام من رو بهش برسونین. "باشه "ای گفت و من هم سریع خداحافظي کردم.
امیدوار بودم حرفم رو پویا تأثیر بذاره و برای همیشه از زندگیم بیرون بره . اما نمي دونستم همین حضورش چند روز دیگه مي شه بزرگترین آزمون زندگي من!
-•-•-•-•-••--••-•-•••-•-•-•-•-••-
همراه نرگس از برادر مائده خداحافظي کردیم و از کلاسخارج شدیم.
نرگس آروم پرسید:
-برای روز عید برنامه ی خاصي دارین ؟
سری تكون دادم:
-نه . فقط ممكنه یه سر بریم خونه ی مادربزرگم . چطور
مگه ؟
تكون خفیفي به سرش داد:
-گفتم شاید برای تولدت برنامه ای داشته

1401/12/14 22:20

باشین.
لبخندی زدم
دوم آبان روز تولدم بود که با عید غدیر یكي شده بود.
آروم پرسیدم:
-تو از کجا تولد من رو مي دوني ؟
لبخند زد:
-از تو شناسنامه ت دیدم.
لبخندم جمع شد . دو روز بعد از تصادف امیرمهدی شناسنامه هامون به همراه عقدنامه حاضر شده بود که من حتي حاضر نشدم نگاهشون کنم.
به یاد حال اون روزا آهي کشیدم و پرسیدم:
-شناسنامه ها هنوز خونه ی شماست ؟
-نه . بابا همه رو اون روزی که اومدیم خونه تون تحویل آقای صداقت پیشه دادن.
سرم رو زیر انداختم . باید یه نگاهي بهشون مي نداختم .
کدوم عروسي تو دنیا بود که تا دوماه نه شناسنامه ش رو
دیده باشه و نه عقدنامه ش رو ؟
صدای پر بهت نرگس نذاشت به افكارم اجازه ی پیشروی بدم:
-اِ .. محمدمهدی و مائده اینجا چیكار مي کنن ؟
سر بلند کردم و دیدمشون .
کنار ماشینشون ایستاده بود و انگار منتظرمون بودن . چون با دیدنمون مائده برامون دست تكون داد.
بعد از سالم و احوالپرسي ، نرگس پرسید:
-منتظر ما بودین ؟
مائده سری تكون داد و گفت:
-آره . زنگ زدم و از داداشم پرسیدم کالستون کي تموم مي شه . آخه محمدمهدی با مارال جون کار داشت.متعجب برگشتم به سمت محمدمهدی که سرش پایین بود
خودش قبل از اینكه من چیزی بپرسم گفت:
-مگه منتظر نتیجه ی پرس و جوی پدرم نبودین در مورد نذرتون ؟
سرم رو تكون دادم و گفتم:
-چرا .. بودم.
-خب .. من جوابش رو براتون آوردم.
در حالي که به ماشینش اشاره کرد ادامه داد:
-بفرمایید . تو راه براتون مي گم.
کابوسي که در طول چهار روز گذشته ازش فراری بودم ، بر
سرم نازل شد.
برای اولین بار حسرت بار تو دلم گفتم "که کاش اونجوری نذر نكرده بودم .. کاش نذری مي کردم که بتونم از پسش بر بیام ... "کسي در درونم بانگ زد که مگه برگشت امیرمهدی ارزش اون نذر رو نداشت ؟
چرا داشت ... حتي بیشتر از اون هم ارزش داشت . یه لحظه یاد اون روز و حالي که این نذر رو کردم ، افتادم.اون روز حتي حاضر بودم جونم رو هم بدم اما امیرمهدی
سالم برگرده ، زنده برگرده.
نگاهي به محمدمهدی انداختم تا شاید بتونم بفهمم قراره چي بشنوم . خوب یا بد ! اما چهره ی خنثي ای که
داشت مانع بزرگي برای برداشتم بود.
یعني ممكن بود که خوش خبر نباشه ؟ ممكن بود به خاطر بدی خبر ترجیح دادن از زبون محمدمهدی همه چیز رو
بشنوم ؟ کسي که نزدیك ترین دوست و یار شوهرم بود ؟
دلشوره ی شنیدن نتیجه ی اون نذر ، دلم رو زیر و رو کرد . دست کشیدن از امیرمهدی آسون نبود و من قول داده بودم به خاطر بیداریش هم شده اگر الزم بود ازش دست بكشم.
احساس کسي رو داشتم که تو فضای یك متری زندانیش کردن و اون چاره ای نداره غیر از تحمل و ادامه ی زندگیش
سلام به

1401/12/14 22:20

همگی.. این تایم برای من مثل اینه که ساعت هفت صبح بیدار شده باشم پس بدونین روز بزرگیه?

@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_483
♥️آدم‌وحـوا

مي دونستم که برای امیرمهدی هر کاری مي کنم ... هر کاری...
فقط نمي دونستم اگر قرار باشه جای خودم رو به کسي بدم
چه طور مي تونم حضورش رو کنار امیرمهدی تحمل
کنم!
اصالً من با اعتیاد دیدن امیرمهدی که دچارش شده بودم
باید چیكار مي کردم ؟
زیر لب "خدایا به امید تو "یي گفتم و به سمت ماشین
رفتم . دست و دلم با هم به لرزش افتاده بود . مطمئن
بودم هیچ کار خدا بي حكمت نیست ولي شك داشتم به
خودم که بتونم تاب بیارم این حكمت رو!
با نرگس عقب نشستیم و مائده جلو نشست و کمي خودش
رو به سمت ما متمایل کرد.
محمدمهدی حین روشن کردن ماشین گفت:
-راستش دوست داشتم خبر خوب رو من بهتون بدم.
و خیره به رو به روش لبخند زد.
لبخند مهمون لبای منم شد . خبر خوب.... !
بندهای واهمه ی نبودن امیرمهدی از دور قلبم باز شد.
قرار نبود هیچ انفصالي صورت بگیره.
ترس دیگه جایي نداشت . به قول مامان طاهره خدا
هیچوقت بد بنده هاش رو نمي خواست.
لبم رو گاز گرفتم تا از شوق فریاد نزنم . و باز دلم لرزید ،
اینبار از عشق به خدایي که حس مي کردم گنجایش این
همه خوبي و مهربونیش رو ندارم.
نرگس با شوق بغلم کرد . حسش رو مي فهمیدم . مي
دونستم اونا هم مثل من نگرانن . از شادی حلقه ی دستاش
رو تنگ تر کرد و من حس کردم از لمس اون همه شادی در
حال له شدنم.
مائده خنده ی صداداری کرد و با لحني مطمئن گفت:
-اگه خدا نمي خواست شما با هم باشین هیچوقت سر راه
هم قرارتون نمي داد.
و محمدمهدی ادامه داد حرفش رو:
-به خصوص با اون همه سختي ای که کشیدین!
ماشین که حرکت کرد نرگس خودش رو عقب کشید و باز
هم به روم لبخند زد.
رو به محمدمهدی پرسیدم:
-مي شه بگین دقیقاً چي شنیدین ؟
سری تكون داد و گفت:
-بابا با چند نفر مشورت کردن . همه شون متفق القول
بودن که اون استخاره جواب نذرتون بوده . یعني شما تا
اونجایي که در اختیار شما بوده به نذرتون متعهد بودین .
بقیه ش بنا بر قضا و قدر خدا بوده که منجر شده به
ازدواجتون . این حال امیرمهدی رو هم بیشتر به آزمون
تعبیر کردن . و گفتن که چرا خدا باید بخواد اینجوری کفاره ی نذری رو از بنده ش بگیره . خدا خیلي راحت مي
تونست با بردن امیرمهدی طبق قولي که دادین نذرتون
رو ادا مي کرد . یكي از اون سه نفر هم تأکید کرد به اینكه
خدایي که ما به عدالت و البته مهربونیش ایمان داریم
هیچوقت چنین معامله ای رو با بنده ش نمي کنه.
درست مي گفت . خدا هیچوقت اهل انتقام نبود ، انتقام با
اون همه صفات خوب در

1401/12/14 22:20

تضاد بود.
حال خوشم انقدر خوب و خلسه آور بود که دلیلي شد برای
لبخندهای گاه به گاهم . هرچقدر سعي داشتم جلوی
خودم رو بگیرم ، نمي تونستم و چند ثانیه به چند ثانیه
لبخند مي زدم و بعد به زور جمعش مي کردم .
حالم از نگاه مائده ای که با نرگس در حال حرف زدن بود ؛
دور نموند.
نگاهش رو به من دوخت و با لبخند گفت:
-خیلي خوشحالي نه ؟
آروم جوابش رو دادم:
-خیلي . دارم رو ابرا سیر مي کنم.
و لبخندی بهش زدم.
سری تكون داد و از زیر چشم نگاهي به شوهرش انداخت.
دوباره به من نگاه کرد و در حالي که نگاهش بین من و
محمدمهدی در چرخش بود گفت:
-من این حرف رو قبالً از یه نفر شنیدم.
و باز به محمدمهدی خیره شد . وقتي دید محمدمهدی
حرفي نمي زنه رو بهش گفت:
-یادته ؟
محمدمهدی نگاه گذرایي بهش انداخت:
-کي ؟
-آقا امیرمهدی . یادته ؟
محمدمهدی بدون اینكه حواسش رو از خیابون و ماشین
هاش بگیره گفت:

1401/12/14 22:20

? #part_484
♥️آدم‌وحـوا

-نه . کِي ؟
-اون شبي بود که رفته بودیم خونه ی حاج عمو ! فكر کنم
سیزده رجب بود.
نرگس پرسید:
-سیزده رجب امسال ؟
مائده برگشت به سمتش:
-آره . امسال روز عید هم شیریني و شربت دادین . ما
شبش اومدیم خونه تون . آخه خونه ی خاله م مهمون
بودیم.
نرگس سری تكون داد:
-یادم افتاد.
و رو به من ادامه داد:
-سیزده رجب امسال شما هم خونه ی ما اومدین . یادته ؟
سری تكون دادم . مگه مي شد یادم رفته باشه بعد از اون
همه گشتن دنبال امیرمهدی چه روزی برای بار دوم دیدمش.
گفتم:
-آره . تو مولودی با هم آشنا شدیم به اصرار مامان طاهره
اومدیم خونه تون .
مائده رو به محمدمهدی گفت:
-یادت افتاد ؟
لبخندی روی لبای محمدمهدی شكل گرفت و سرش رو
تكون داد:
-بله .... اون شب هم امیرمهدی گفت داره رو ابرا سیر مي
کنه!
صدای خنده ی آروم مائده تو ماشین پیچید.
نرگس کمي به جلو خم شد و از محمدمهدی پرسید:
-امیرمهدی از چي انقدر خوشحال بود ؟
محمدمهدی با همون لبخند جواب داد:
-اومدیم خونه تون بعد از دست دادن باهاش گفتم خوبي ؟
.. اول گفت نه .. بعد گفت نمي دونم . ولي مي دونم
دارم رو ابرا سیر مي کنم ... گفتم چي شده ؟ .. گفت اگه
بگم باور مي کني ؟ .. گفتم آره .... گفت یادته از دختری
گفتم که تو کوه دیدمش ؟ .. من امروز بازم دیدمش .
همینجا تو خونه مون . همین امروزی که از خدا خواستم
فكرش رو از سرم بیرون کنه . خدا همین امروز به جای این
کار آوردش جلوی چشمام.
نرگس لبخندی زد و دوباره تكیه داد:
-اصالً انگار خدا این دوتا رو وافعاً برای هم آفریده.
و چقدر از حرف نرگس لذت بردم.
تو اون لحظه اصالً به وضعیت امیرمهدی فكر نكردم . مهم
این بود که یه روزی امیرمهدی از دیدنم تو آسمون سیر
مي کرده . یه روزی با دیدنم دلش زیر و رو شده.
خدا چه بازی هایي که برامون رو نكرده بود ! من نا امید و
امیرمهدی پُر خواهش برای ندیدنم رو چه زیرکانه سر راه هم قرار داده بود.
-•-•--•-•-•-•-••-•-•-•-•-
تو اتاقم در حال خوندن قرآن بودم.
به نیت سالمتي امیرمهدی هر روز بیست آیه مي خوندم تا
یه ختم کامل انجام بدم.
قرار بود تا یه ساعت دیگه یه سر بریم خونه ی مادربزرگم .
شب عید بود و همه خونه ی مادربزرگم جمع بودن .
منم داشتم تند تند قرانم رو مي خوندم که بعدش دوش
بگیرم و آماده بشم.
روز عید روز تولدم بود و خیلي دلم مي خواست یه کار
خاص انجام بدم . یه کاری که اگر چشمای امیرمهدی باز
بود باعث مي شد لبخند مهمون بهشت لبهاش بشه و
تحسینم کنه.
اما هر چي فكر کردم به هیچ نتیجه ای نرسیدم . آخر سر
هم به این نتیجه رسیدم من اصالً برای کارهای خاص
آفریده نشدم ، وگرنه حتماً

1401/12/14 22:21

چیزی به ذهنم مي رسید.
بابا در حال اصالح صورتش بود و مامان هم در حال اتوی
مانتوش . که تلفن خونه به صدا در اومد .
مامان از داخل اتاقش صدام کرد تا من جواب تلفن رو بدم.
قران به دست گوشي رو برداشتم و "بفرماییدی "گفتم.
صدای آزاردهنده ای تو گوشي پیچید:
-سالم.
بي اختیار نگاهم به سمت ساعت رفت و با دیدنش تو
گوشي گفتم:
-از کجا زنگ مي زني ؟
-تو چیكار داری ؟ گوش کن زیاد وقت ندارم.
یعني اگر زندان روی پویا تأثیر مي ذاشت و درستش مي
کرد باید اسمم رو عوض مي کردم . این بشر اصالً درست
بشو نبود.
نفس پر حرصي کشیدم:
-بفرمایید

@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_485
♥️آدم‌وحـوا

-این چرت و پرتا چي بود به اسم پیغام برام فرستادی ؟
گرهي بین ابروهام افتاد:
من - واقعیتي که باید مي فهمیدی!
پویا –مثالً با شهادت دادن چي رو مي خوای ثابت کني ؟
من –اینكه مثل تو بي انصاف نیستم . حق و نا حق سرم
مي شه.
پویا –جدی ؟ .. پس چرا یادت نبود تو حق مني ؟
من –در این مورد قبالً حرف زدیم . من آدمم . ملك یا شي
نبودم که مال شخص خاصي باشم.
پویا –وقتي مي گم یه چیزی مال منه .. دیگه مال منه .
هیچي هم حالیم نیست . فهمیدی ؟
من –تو کالً با آدما مشكل داری . انگار همه آفریده شدن تا
تو راحت و بي دغدغه زندگي کني . اگر از کسي هم
خوشت نیاد ، هر بالیي دلت مي خواد سرش میاری.
پویا –بهت گفته بودم نمي ذارم تو و شوهرت به هم برسین
این دکتره رو هم بهش اخطار دادم ، خودش بي کله
بازی در آورد و دور برداشت.
وای .. وای ... پویا اصالً حرف تو گوشش نمي رفت . فقط
منم مي زد.
من –خیلي خودخواهي ! فكر مي کني دیگران بنده ی تو
هستن و هر بالیي دلت بخواد مي توني سرشون بیاری ؟
پویا –دیگي که برای من نجوشه مي خوام سر سگ توش
بجوشه . فهمیدی ؟
پر حرص گفتم:
من –تو جهنمم برات زیاده.
صدای پوزخندش تو گوشي پیچید:
پویا –هه .. فعال که عشقِ تو ، پاش جلوی درِ جهنم گیر
کرده!
من –امیرمهدی من فرشته ست . جای فرشته هام تو
بهشته . در ضمن شوهر من الیق دوست داشتنه . مثل تو
نیست که دم از عشق بزنه ولي هیچي از عاشقي حالیش
نباشه . یه ادم عاشق راضي نمي شه خار به پای معشوقش
بره چه برسه به اینكه همه ی آروزهاش رو به مسلخ بكشه
پویا –اوهو .. چه لفظ قلم ؟ .. ادعای عاشقي نداشتم . مي
خواستم روی تو و شوهرت رو کم کنم که کردم.
نفس عمیقي کشید:
پویا –حاال تویي که ادعای عاشقیت مي شه .. بفهم ،
عشقت برای رسیدن به خدا که عشقشه داره پرپر مي زنه.
به جای دعا برای به هوش اومدنش و هر روز رفتن و التماس
بهش ؛ ولش کن بره.
و با تمسخر اضافه کرد:
پویا –تو که نمي خوای آروزهاش رو به مسلخ

1401/12/14 22:21

بكشي ؟
حس کردم هر چي اطرافم وجود داره مثل گردبادی شروع
کرده به حرکت.
مي چرخه و مي چرخه .. تند و تند .. بدون اینكه لحظه ای
بایسته.
چرخید و چرخید ... تند ... تند ... و یك دفعه خورد تو سرم
. مثل یه پتك سنگین.
روحم سیری ناپذیر حرف پویا رو بلعید.
پویا راست مي گفت . عشق امیرمهدی خدا بود . در اصل
عشق واقعي امیرمهدی ، خدا بود.
اون داشت بین موندن تو این دنیا و رفتم پیش عشق
حقیقیش دست و پا مي زد.
من دعا مي کردم به موندنش ، به چشم باز کردنش . و شاید
امیرمهدی بي تابي مي کرد برای آروم گرفتن در
اغوش خدا!
برای لحظه ای نفس کشیدن یادم رفت.
پویا انگار مي دونست تو چه برزخي رهام کرده که پر صدا
خندید و گفت:
-بهش فكر کن . به رفتنش فكر کن عزیزم . حیفه آرزوهاش رو ندیده بگیری.
و ارتباط رو قطع کرد.
یعني خدا هم به همون اندازه مشتاق برگشت روح
امیرمهدی به خودش بود ؟
اگر خدا هم مشتاق بود ؟ ... اگر .. اگر...
نه .. بي اختیار لب زدم "نه ... "
صدای خنده ی پویا تو سرم طنین انداخت.
من بین امیرمهدی و خدا ایستاده بودم ؟ من بینشون
فاصله انداخته بودم ؟
بین امیرمهدی ای که دنیای من بود و خدایي که داشتم به
عاشقانه پرستیدنش مي رسیدم ؟
اصالً این حق رو داشتم ؟ .. یه لحظه تموم سختي های اون
دوماه جلو چشمم رنگ باخت . خودم رو دیدم مونده بر
سر یه دوراهي . دوراهي ای که تماماً زمهریر سردی بود که
باعث یخ زدن تار و پودم مي شد

@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_486
♥️آدم‌وحـوا

صدای بوق اشغال پیچیده تو گوشي که هنوز تو دستم بود
اعصابم رو به هم ریخت.
چشم بستم و گوشي رو سر جاش گذاشتم . چشم باز کردم
و خیره به دستگاه تلفن دو راهیم رو مرور کردم.
یا باید بینشون مي ایستادم و همچنان دعا مي کردم به
برگشت امیرمهدی و یا باید تن مي دادم به رفتنش و
آزادش مي کردم.
یعني خدا منتظر بود تا من رضایت بدم ؟ یعني قرار بود
بازم من به آزمایش کشیده بشم ؟
وجودم تو مشت گره کرده ی احساسات له شد!
من نه مي تونستم و نه مي خواستم که مانعي باشم بین
امیرمهدی و خدای دوست داشتنیش.
اگر عاقبت امیرمهدی باید مي رفت چه فرقي داشت امروز
باشه یا فردا ؟
قصد پویا از گفتن این حرفا چي بود ؟ مي خواست انتقام پیغام من رو بگیره و من رو بندازه وسط جهنم ؟
مي خواست امیدم رو نا امید کنه ؟
یا مي خواست آخرین ضربه رو بهم بزنه ؟
این حرفا خواست خدا بود یا ضربه ی شیطان بر پیكره ی
من که تازه داشت به راه خداشناسي قدم بر مي داشت ؟
آزمون بود یا بال ؟
ناخودآگاه دستام رو باال آوردم و گرفتم جلوی چشمام . بند
بندش رو از نظر گذروندم . نگاه کردم به خلقت خدا.
من

1401/12/14 22:21

ایستاده بودم بین خدا و امیرمهدی ؟ ... من حق داشتم
؟ ... اصالً دلم نمي خواست مانعي باشم بین دو عاشق.
به خصوص که یكي خدایي باشه که بي شك الیق ستایشه
و دیگری امیرمهدی ، فرشته ی زمیني من.
سریع بلند شدم و با سرعت به طرف اتاقم رفتم . اگر قرار
بود بر رفتن امیرمهدی ؟ ... زیر لب گفتم "خدایا چند
ساعتي بهم وقت بده . وقت بده ازش خداحافظي کنم . فقط چند ساعت . خواهش مي کنم "
صدای بلند مامان رو شنیدم:
مامان –کي بود مارال ؟
اما تمرکز من به قدری روی امیرمهدی قوی بود که نتونم
اسم پویا رو به زبون بیارم . سكوت جوابم بود به سوال
مامان .
دم دست ترین مانتوم رو تنم کردم و اولین شالي که دستم
بهش خورد رو برداشتم . اون لحظه اصالً برام مهم نبود
مانتوی آبیم رو با شال صدری رنگي مي پوشم که هیچ
تناسبي بین رنگاش وجود نداره . اون لحظه فقط یه چیز
مهم بود . دیدار امیرمهدی برای آخرین بار!
با سرعت از اتاق بیرون اومدم . مامان که تازه از اتاقش
بیرون اومده بود با تعجب نگاهم کرد و پرسید:
مامان –کجا مارال ؟ کي بود زنگ زد ؟
با عجله به سمت در دویدم و حین پوشیدن کفشام گفتم:
من –مي رم بیمارستان . حالم خوب نیست.
مامان –مگه نمیای خونه ی عزیز ؟
در حالي که در رو باز مي کردم با صادقانه ترین لحن گفتم:
من –نمي دونم !
مسافت خونه تا بیمارستان فقط یه چیزی تو سرم زنگ مي
خورد .. اینكه حق ندارم زنجیری باشم به دست و پای
امیرمهدی.
دردناك ترین زمان تو زندگیم داشت رقم مي خورد . پنجه
های تلخ احساس قلبم رو فشار مي داد و نفسم الیه
الیه شده بود.
کار خاصي که مي خواستم انجام بدم در حال شكل گیری
بود . بزرگترین تصمیم زندگیم ! رها کردن امیرمهدی از
قید و بندی که براش تنیده بودم.
روز تولد من مي تونست آغاز دوباره ای باشه برای
امیرمهدی . تولد من با تولد امیرمهدی در دنیایي دیگه همگام
مي شد . مي دونستم که از این کارم خوشحال مي شه.
به حرف مامان رسیدم . ایثار عاشقانه ! .... شادی معشوق
.....
دستام رو دو طرف سرم قفل کردم . دلم به طرز ناجوری
مي گفت تن نده به رفتنش . که بي امیرمهدی تپیدن
مشكله و من با سماجت بهش مي توپیدم "که من در برابر
خواست خدا باید چیكار کنم ؟ "
وارد بخش شدم و یه راست رفتم سراغ پرستاری که داشت
با تلفن حرف مي زد . بدون اینكه تلفن رو قطع کنه
نگاهم کرد . ملتمسانه گفتم:
من –مي تونم برم اتاق شوهرم ؟ خواهش مي کنم ! زود
میام بیرون .
جواب کسي که پشت خط بود رو داد و همونجور سری برام
تكون داد به عالمت مثبت . انگار حرفش و شخص
پشت خط انقدری مهم بود که نخواد با سر و کله زدن با من

@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
?

1401/12/14 22:21