96 عضو
#part_487
♥️آدموحـوا
به خاطر بي وقت رفتنم ، وقتش رو هدر بده و زماني رو
برای حرف زدن از دست بده.
با تكون سرش سریع به سمت اتاق پرواز کردم . با عجله در
رو باز کردم و وارد شدم . خط نگاهم رو بیني ش به
انتها رسید.
خداروشكر هنوز نفس مي کشید . هنوز وقت داشتم . شاید
هم منتظر بود تا از قید و بند رهاش کنم.
جلو رفتم و کنارش ایستادم . دستي داخل موهاش کشیدم
مَرد مهربون من آماده ی سفر شده بود ؟
لبم رو گزیدم.
من –مي خوای بری امیرمهدی ؟ مي خوای تنهام بذاری ؟
بغض چنگ انداخت به تار و پود حلقم.
من –باشه . مي خوای تو اوج بری ؟ .. باشه...
روی زمین زانو زدم
من –بین تو و خدات نمي ایستم.
هجوم بغض به پلكم ثانیه ای بیش طول نكشید.
من –تو نمي میری . تو همیشه تو دل ما زنده مي موني .
اوني که با نبودنت مي میره منم . من نابود مي شم . اما
مهم نیست تو خوشحال باشي کافیه.
اشكم سرازیر شد.
من –من با یادت زندگي مي کنم . با اون قسمت از رویات
که مال منه . هر شب تو حصارم مي گیرمت و مي خوابم.
تو نزدیكي که دنیا دور مي شه ... آدم با عشق تو مغرور مي
شه...
خیالم راحته هستي و هر شب ... کنار خودم خوابي
همیشه....
سر رو دستش گذاشتم.
من –امیرم ! بعد تو آرامش از کجا بیارم ؟ نفس از کجا
بیارم ؟ کاش رفتنت مرهم داشت.
هق زدم.
من –نمي گم بمونا ... نه ... برو اونجایي که آرامش مي
گیری . برو اونجا راحت بخواب.
از این عادت با تو بودن هنوز ببین لحظه لحظه م کنارت
خوشه
همین عادت با تو بودن یه روز اگه بي تو باشم منو مي کشه
مي دونستم دل دل مي کنه برای رفتن پیش معشوق
حقیقیش.
سرم رو گذاشتم رو شانه ش . صدای قلبش موسیقي خلسه
آور من بود و این آخرین خلسه ی من با امیرمهدی
بود!
هق هقم رو خالي کردم و نبود جوني تو بدنش نگو هیچي
نگو دیگه که وقت رویا بافي نیست
واسه موندن کنار هم همیشه عشق کافي نیست
من –خوش به حالت که مي ری و حداقل تو ، مرگ من رو
با چشمات نمي بیني . خوش به حالت که مي ری پیش
خدایي که منبع آرامشه.
تو خوشبخت مي شي دور مي شي از این روزای نفریني
همین کافیه واسه من که مرگم رو نمي بیني.....
به سمت پاهاش رفتم . پاش رو بوسیدم . و باز هق زدم.
من بي امیرمهدی چه طوری زندگي مي کردم ؟
نه .. من به خدا و خواستش دیگه "نه "نمي گفتم.
تو رفتي از پیشم دنیامو غم برداشت...
برداشت ما از عشق با هم تفاوت داشت....
چه عشقي بود عشق ما . پر از پستي و بلندی و بي هیچ
آرامشي . پر از امتحان و سختي.
مامان طاهره گفته بود راضي باشم به رضای خدا . و ازش
بهترینا رو بخوام.
ایستادم . با همون اشكای روون و هق هقي که تمومي
نداشت.
قرآنم رو در اوردم و روی سرش چرخوندم.
من –سفر به
خیر باشه عشق من . سفرت به سالمت . اگر
بهترین برای تو رفتن پیش خدا باشه من راضیم.
من –با اینكه با هم زندگي نكردیم اما مي دونم مهریه م بر
گردنته . مهرم حاللت امیرمهدی . مهرم حاللت . بي
قید و شرط برو . برو و آروم شو.
و این کلمه ی "برو "عجیب آتیشم مي زد.
دوباره هق هقم اوج گرفت.
سر به آسمون بلند کردم.
من –خدایا راضیم به رضای خودت . بهترینا رو برای
امیرمهدیم بخواه . دیگه چیزی برای خودم نمي خوام.
نگاه آخرم رو به امیرمهدی انداختم و موهاش رو نوازش
کردم . این آخرین ارتباط جسمي ما بود . آخرین حس با
هم بودن .
اروم زمزمه کردم.
من –خدایا زودتر راحتش کن . دیگه نذار بین این دنیا و اون دنیا سرگردون بمونه
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_488
♥️آدموحـوا
اون دنیا سرگردون بمونه . به حق خداییت نذار بیشتر از
این اذیت بشه.
ببین احساس دیروز من و تو....
چه احساس قشنگي داره مي شه....
من –مرسي امیرمهدی . مرسي که اومدی تو زندگیم .
مرسي که خدا رو بهم هدیه دادی . مرسي بهترین لحظاتم
رو برام درست کردی . مرسي که انقدر خوب بودی.
با حسرت ازش دور شدم.
من –سفر به سالمت امیرم.
لبخند پر دردی زدم و رو به آسمون گفتم:
-خدایا راضیم به رضای تو.
و از اتاقش خارج شدم.
و از همون لحظه چشمه ی اشكم خشكید.
خودم رفتنش رو خواسته بودم . خدا کاری کرده بود که با
طیب خاطر راضي بشم به رفتنش . پس جای گریه نبود
وقتي خودم رضایت دادم به رفتنش.
خونه که رسیدم هیچ رمقي نداشتم . مسخ بودم و بي حس
. بي وزن و بي حال.
مامان و بابا رفته بودن خونه ی عزیز و به گوشیم که یادم
رفته بود با خودم ببرم پیام داده بودن که منم برم اونجا.
اما من هیچ حسي به رفتن نداشتم.
مي خواستم گو شه ی اتاقم بیدار بمونم و تو مرور خاطراتم
که امیرمهدی نقش اولش بود دقایقم رو سپری کنم.
نمي خواستم وقت پرواز ابدیش تو خواب باشم . مي
خواستم اونقدر بیدار بمونم تا خبر رفتنش رو بهم بدن .
مامان و بابا که اومدن به خاطر خاموش بودن چراغ اتاقم
فكر کردن خوابم و برای همین نیومدن سراغم و دلیل
نرفتنم رو بپرسن.
نیم ساعت بعدش هم خوابیدن . منم برای فرار از خواب
پناه بردم به قرآن . خوندم و خوندم تا صبح شد . آسمون
با انوار طالیي خورشید رنگ گرفت و دست از سیاه بودن
برداشت.
ساعت هشت صبح بود که تلفن خونه با صدای منزجر
کننده ای اعالم حضور کرد . و تپش قلب من به هزار رسید
لبم خشك بود و چشمام مي سوخت . نفس هام به خس
خس افتاده بود وحس مي کردم هر آن جون از بدنم مي
ره.
قبل از اینكه بتونم بلند شم و در اتاق رو باز کنم مامان
گوشي رو برداشت.
با درد در اتاقم رو باز کردم و از
همونجا خیره شدم به مامان
. و منتظر شدم شوم ترین خبر عمرم رو بشنوم و در
عین حال محكم باشم در برابر مشیت خدا.
مامان گوشي به دست با بهت نگاهم کرد و لب هاش به زور
از هم باز شد.
مامان –امیرمهدی به هوش اومد
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_489
♥️آدموحـوا
از ماشین که پیاده شدم بدون اینكه منتظر شم تا مامان و بابا هم پیاده شن دویدم سمت بیمارستان .
باور نداشتم چشماش رو باز کرده . باور نداشتم خدا باز هم لبخند زندگي رو بهم هدیه داده باشه.
وارد بیمارستان که شدم پورمند تو تیررس نگاهم قرار گرفت.
پر غرور و با نخوت لبخند تمسخر امیزی زد و وقتي
نزدیكش رسیدم گفت:
پورمند –تبریك مي گم خانوم . زندگي نباتي شوهرتون شروع شد.
قدم هام رو کمي آهسته کردم.
زندگي نباتي..... !
بي شك این وضع هم حكمت خدا بود ! خدایي که شب قبل ازش بهترین رو برای امیرمهدی خواستم و چیزی غیر از راحت شدنش نخواسته بودم.
سعي کردم به جای فكر کردن درباره ی چرایي حكمت خدا ، و اجازه به دلم برای آه و ناله کردن از وضعیت جدید ؛
محكم باشم.لبخند نیمه نصفه ای روی لب نشوندم و در حال گذشتن از
کنارش ، با لحني جدی گفتم:
من –ممنون از خبر خوبتون .
و بي توجه به ابروهای بالا رفته ش قدم هام رو سرعت دادم برای رسیدن به ملكوتي که دوماه محروم شده بودم از اوج گرفتن در اون .
حین قدم برداشتن ، دلم سر ناسازگاری برداشت به گله کردن ، که زندگي نباتي دیگه چرا ؟ اما با جدیت بهش نهیب زدم "دیشب رو که یادت نرفته ؟ خواست خدا رو که یادت نرفته ؟ شاید یادت رفته خالق کیه و مخلوق کي ؟ نا سپاسي نداریم . مي موني ، مي بیني ، شكر مي کني ، و ازش بهترین رو مي خوای . فقط همین "
و انگار خوب در مقابلش ایستادم که سكوت کرد و بعد از کمي با من همنوا شد به گفتن "خدایا شكرت " نزدیك راهروی اتاق امیرمهدی ، حضور تك تك خونواده
ش رو با چشم رصد کردم . پدر و مادرش ، نرگس و رضا ،محمدمهدی و مائده ، حاج عموش و زن عموش و ملیكا!
سعي کردم چشمم روی ملیكا به خشم نچرخه . مهم تر از حضوراون ، چشمای باز امیرمهدی بود پس بي خیالش شدم.
قدم هام سرعتش بیشتر شد و از صداش نرگس چرخید و با دیدنم ، به حزن اسمم رو صدا کرد:
نرگس –مارال.
و همین باعث شد تا بقیه هم به سمتم برگردن .
نگاه هیچكس اثری از خوشحالي آنچناني نداشت . گویي با دیدنم حس ترحم و دلسوزی به ابعاد وجودشون چنگ زده بود
لبخند زدم به اون چشم هایي که نگراني رو به سمتم نشر مي دادن .
خبر نداشتن چه شبي رو به صبح رسونده و حالا وضع جدید امیرمهدی رو با تموم وجود هضم کرده م ! شاید هم به اعتقاد من شك داشتن و فكر مي کردن شاید اینجوری
بنای
کفر گفتن بذارم!
رو به جمعي که منتظر بودن تا حرفي بزنم و به زعم
خودشون خبر بد رو بهم بدن ، گفتم:
من –مي رم ببینمش.
صدای ملتمس مادرش نتونست مانعم بشه:
مامان طاهره –مارال جان ! صبر کن مادر.
من –میام . ببینمش میام.
و نایستادم . به طرف اتاق رفتم و بي توجه به پرستاری که
از اتاقش خارج مي شد و تشر زد:
پرستار –کجا خانوم ؟ وقت مالقات نیست که!
وارد شدم و دستي تو هوا تكون دادم:
من –چند دقیقه . زود تموم مي شه.
و دویدم به سمتش.
چشمای بازش آروم کننده ی دل بي تاب من بود ، آروم
کننده ی روح اسیر و سیری ناپذیر من.
سریع کنار تختش نشستم و لمس کردم گرمي دست هاش رو.
خیره شدم تو صورتش و آسمون چشماش . من مي دیدمش و اون من رو نمي دید . خیره بودنش به دیوار مقابل دهن کجي مي کرد به بي قراری چشمام.
عطر حضورش به اندازه ای گیج کننده بود که نخوام شیریني باز بودن چشمش رو با عملكرد نا صحیح مغزش زهر کنم.
آروم زمزمه کردم
من –حتماً حكمتي داره امیرمهدی . حتماً.
دستي به صورتش کشیدم و دلم ضعف رفت براش . اینبار
به وسوسه ی دلم گوش کردم و سر جلو بردم.
مهم نبود که به شدت بوی الكل و بیمارستان مي داد ، من سرخوش تر از اون بودم که بخوام توجهي به این چیزها بكنم.
لب هام که از گرمای زنده بودنش شكفته شد ، بي اختیار دست بردم و بازوهاش رو لمس کردم . چقدر محتاج بودم به بودنش ! به آرامش گرفتن از حضورش.
سر به آسمون بردم و کنار خودش سپاس گفتم خدا رو:
من –خدایا شكرت که هنوز مي تونم ببینمش ، واقعاً شكرت.
صدای تشر پرستار دستام رو شل کرد:
پرستار –بسه خانوم . مریض حال مساعدی نداره و شما اینجور آویزونش شدین!
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_490
♥️آدموحـوا
برگشتم و نگاهش کردم.
گناهي نداشت . اون فقط اینجور مریضا رو دیده بود و درکي از حال آدمایي مثل من نداشت که هر روزشون اندازه ی هزارسال گذشته تا عزیزش چشم باز کرده !
اون درد و رنج رو دیده و شاید جور دیگه ای حس کرده
بود . مثل من وسط بهشت و جهنم و برزخ ، سرگردون
نبود.
لبخندی زدم و آروم در جوابش گفتم:
من –الهي که خدا هیچوقت از شوهرت دورت نكنه که بد دردیه!
در سكوت نگاهم کرد و نمي دونم چرا حس کردم از اون حال تهاجم اولیه کمي عقب نشیني کرده.
نفس عمیقي کشید و گفت:
پرستار –مي دونم براتون سخت بوده اما االن حضورتون برای من مسئولیت داره . اگر مي شه برین بیرون .
سری تكون دادم و بلند شدم . با عشق نگاهي به امیرمهدی انداختم و بعد از اتاق خارج شدم.
مامان طاهره رو به روی پنجره ی اتاق امیرمهدی ، تكیه
زده بود به دیوار و دست بر دهان گذاشته گریه مي کرد.به طرفش رفتم.
با صدای
آروم که به زور از دهنش خارج مي شد گفت:
مامان طاهره –دیدیش مادر ؟
من –بله . چرا گریه مي کنین ؟
مامان طاهره –مي دوني تو چه وضعیه ؟
فكر کرده بود هنوز نفهمیدم چي به سر امیرمهدی اومده .
شاید چون آروم بودم و گریه نمي کردم . شاید چون مثل قبل در مقابل خواست خدا نایستاده بودم.
دست دور گردنش انداختم و کنار گوشش گفتم:
من –الهي قربونتون برم مگه نمي گفتین اینا حكمت خداست ؟ مگه نگفتین راضي باشم به رضاش و ازش بهترینا رو بخوام.
ازش فاصله گرفتم:
من –منم ازش بهترین رو خواستم و خدا هم امیرمهدی رو
اینجوری بهم برگردوند . حتماً بهترین برای همه ی ما همینه دیگه.
برای چند لحظه با چشمای فراخ شده از ناباوری نگاهم کرد
. دونه های اشك تند تند رو صورتش راه باز مي کرد.لبخندی زد:
مامان طاهره - خدا رو شكر که به این باور رسیدی . مي ترسیدم خدای ناکرده..
ادامه ش نداد . قابل فهم بود ادامه ی حرفش.
چقدر خوشحال بودم که روزهایي که پشت سر گذاشته بودم ، پر بود از لحظاتي که ایمانم رو بیشتر کرده بود و الان؛ معلوم نبود با دیدن امیرمهدی تو اون وضع چه بلایي سر اعتقاداتي که امیرمهدی ذره ذره بهم یاد داده بود مي اومد!
به سمت بقیه اشاره کردم:
من –بریم مامان طاهره.
سری تكون داد و با هم به سمت بقیه رفتیم . مامان و بابا هم به جمع اضافه شده بودن .
ملیكا خودش رو به مامان طاهره رسوند و دستش رو گرفت . خیره تو چشمای اشكیش با لحني که سعي داشت پراز مهربوني باشه گفت:
ملیكا –وای تو رو خدا خودتون رو ناراحت نكنین . ان شاء الل.. خوب مي شن اقا امیر.
و بعد نگاه پر از خشمي به من انداخت . یه لحظه خنده م گرفت از نوع نگاهش . معلوم نبود اون وسط به چي فكرمي کرد که سعي داشت خودش رو دلسوز نشون بده.نرگس و مائده و زن عموی امیرمهدی اومدن وکنارمون ایستادن . نمي خواستم حرفای ملیكا و حضورش اعصابم رو به هم بریزه برای همین رفتم کنار مامان ایستادم.
مامان خودش رو بهم نزدیك کرد:
مامان –شوهرت رو دیدی ؟
سری تكون دادم:
من –بله.
مامان –خوب بود ؟
برگشتم و نگاهش کردم:
من –دچار زندگي نباتي شده.
مامان با دهن باز مونده به طرفم برگشت و محكم با دست
کوبید تو دهن خودش:
مامان –وای خدا...
لبش لرزید.
مامان - بیچاره مادرش.
سری به تأسف تكون داد:
مامان - خدا بهشون صبر بده . وای پدرش...
فقط نگاهش کردم . خیره و بدون پلك زدن.
اونم برای چند لحظه خیره نگاهم کرد.
یكدفعه لبش رو به دندون گرفت:
مامان –مارال ! مي خوای چیكار کني ؟
انگار تازه یادش افتاد همسر اون مرد از دنیا بي خبر جلو
روش ایستاده و بر حسب اتفاق دختر خودشه.
لبخندی زدم:
من –زندگي.
اخم کرد:
مامان
–شوخي نمي کنم باهات . دارم مي گم بعد از این مي
خوای چیكار کني ؟
شونه ای بالا انداختم:
من –منم شوخي نكردم . مي خوام زندگي کنم
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_491
♥️آدموحـوا
مامان –مي فهمي وضع شوهرت چطوره ؟
من –بله.
مامان –تا کي مي خوای برای خوب شدنش صبر کني ؟
من –تا هر وقت الزمه.
مامان –مي دوني ممكنه...
نذاشتم ادامه بده.
من –بله مي دونم . به نظر من وضعش با قبل هیچ فرقي
نكرده . مثل همون موقع تو بي خبریه با این تفاوت که
االن چشماش بازه.
نفس عمیقي کشید:
مامان –خودت مي دوني . فقط یادت باشه که قول دادی در
کنار صبرت زندگي کني.
سری تكون دادم:
من –یادم مي مونه . نگران نباشین.
با صدای دکتر امیرمهدی به سمتش نگاه کردم.
کنار پورمند ایستاده بود و در حالي که پاکت بزرگ و تختي
دستش بود ، به سمتمون اشاره کرد:
دکتر –خونواده ی بیمار بیان .
و داخل اتاقش شد . اما پورمند همونجور ایستاده بود و
نگاهمون مي کرد.
غیر از بابا و مامان ، بقیه راه افتادن برن سمت اتاق دکتر که
پورمند اخطارگونه گفت:
پورمند –فقط پدر و مادرش......
نگاهي به سمت من انداخت:
پورمند - ... و .... همسرش.
ما سه نفر جلو رفتیم و بقیه رو پشت سر گذاشتیم.
توی اتاق ، دکتر عكس بزرگي رو با دقت نگاه مي کرد . با
ورودمون رو به ما با دست صندلي ها رو نشون داد و
بدون حرف دوباره زل زد به عكسي که پر از عكس های
کوچیك کوچیك سر آدم از جهات مختلف بود
نشستیم و منتظر شدیم تا حرفش رو بزنه.
با دست به عكس اشاره کرد:
دکتر –جواب سي تي اسكن مریضتونه.
شونه ای باال انداخت:
دکتر –اصالً نمي فهمم.
مات و متحر نگاش کردیم . چي رو نمي فهمید ؟
باباجون با نگراني پرسید:
باباجون –طوری شده آقای دکتر ؟ وضع پسرم چطوره ؟
دکتر بعد از نیم نگاه کوتاهي به عكس ، کامل به طرفمون
برگشت:
دکتر –راستش این وضع خیلي کم پیش میاد . البته تو
علم پزشكي هر چیزی امكان داره . ولي این حالت رو من
کم دیدم یا بهتره بگم یكي دوبار بیشتر ندیدم.
اینبار مامان طاهره پرسید:
مامان طاهره –حالش خیلي وخیمه ؟
دکتر –بیشتر اون قسمتایي از مغزش که در اثر ضربه
آسیب دیده بود ترمیم شده .و من فكر مي کنم بیرون
اومدنش از کما به همین خاطر بوده . البته شاید هم این کما
به مغزش کمك کرده تا با استراحت خودش رو کمي
ترمیم کنه.
نتونستم بیشتر ساکت بمونم:
من –پس این وضعش .. برای چیه ؟
و نیم نگاهي به صورت پورمند انداختم که مستقیم نگاهم
مي کرد . اونكه دروغ نگفته بود ! امیرمهدی چیزی از
اطرافش متوجه نمي شد و من خودم این رو با چشمام دیده
بودم!
دکتر سری تكون داد:
دکتر –مسئله همینه .
ببینین وقتي مي گم مغز ترمیم
شده منظورم این نیست که به طور کامل به حالت اول
برگشته . هنوز یه قسمتایي کامل ترمیم نشده و یه قسمت
هم هست که خیلي کم ترمیم شده به حدی که اصالً
قابل دلخوشي نیست.
لبش رو به حالت نمي دونم کج و کوله کرد:
دکتر - حیات نباتي زماني به وجود میاد که بیشتر قسمت
های باالی مغز به جز ساقه آسیب دیده باشه . ولي االن
بیشتر قسمت ها دیگه مشكلي نداره . و من موندم این
حالت نباتیش برای چي مي تونه باشه.
با دست اشاره ای به عكس کرد:
دکتر –ساقه ی مغز هم کامالً سالمه و شَك به سندرم قفل شدگي از بین مي ره . فقط یه چیزی مي تونم بگم اونم
اینكه این حالت بیمارتون نمي تونه پایدار باشه . یعني به احتمال زیاد خوب مي شه.
کل بدنم شروع کرد به لرزیدن . صدای شاد هر سه نفر ما تو اتاق پیچید که سریع با دستش اشاره کرد به صبر کردن
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_492
♥️آدموحـوا
دکتر –صبر کنین . گفتم خوب مي شه اما زمانش رو نمي
تونم بهتون بگم . به طور کلي تو علم پزشكي مي گن
این جور مریضا باید تا شش هفته خوب بشن . اگر تا اون
موقع مریضتون به حالت نرمال برگشت که هیچي ولي اگر
تا دوماه دیگه تو همین وضع موند بیارینش تا یه اسكن
دیگه ازش بگیریم.
باباجون –یعني مي تونیم ببریمش خونه ؟
دکتر –بله . دو سه روز اینجا مي مونه تا وضعیتش ثابت
بشه و بعد مي تونین ببرینش . اما قبلش باید کسي که مي
خواد ازش پرستاری کنه همه ی اموزش های الزم رو ببینه
چون معلوم نیست تا کي تو این وضعیت بمونه . باید
غذا دادن بهش و ساکشن کردنش رو یاد بگیرین.
من و مامان طاهره به هم نگاه کردیم . پرستاری از
امیرمهدی ، اونم توخونه ! شاید این دوست داشتني ترین
کار
سخت دنیا بود برای ما!
صدای پورمند رفت رو اعصابمون :
پورمند –البته دکتر یادشون رفت بگن که اگر این حالت تا
شش ماه دیگه ادامه داشته باشه مریضتون وارد حالت
نباتي پایدار مي شه.
دکتر حرف پورمند رو ادامه داد:
دکتر –البته بودن افرادی که بعد از یكي دو سال هم از این
وضعیت خارج شدن . ولي خب اینا معجزه و احتماالت
علم ماست . نه مي شه روشون صد در صد حساب کرد و نه
مي شه به طور کامل ناامید بود . اینم اضافه کنم ، با
توجه به اسكن مغز بیمارتون ؛ وقتي از این حالت خارج مي
شه چون مغز به طور کامل ترمیم نشده ممكنه بیمار
مشكالتي داشته باشه.
باباجون –چه مشكالتي دکتر . مي شه واضح بگین ؟
دکتر –ممكنه از نظر حرکتي یه مقدار مشكل داشته باشه .
البته با فیزیوتراپي و تمرینای سخت مي شه مغز رو
وادار به ترمیم کرد ولي اینكه به طور کامل خوب بشه رو
نمي شه پیش بیني کرد و دیگه
اینكه...
کمي مكث کرد و با نیم نگاهي به طرف من ، ادامه داد:
دکتر –و ممكنه تا آخر عمر نتونه بچه دار شه .
انگار داشت به من اخطار مي داد . جوری که خودم هم به
شك افتادم نكنه من برای بچه دار شدن زن امیرمهدی
شدم!
یكي نبود بهش بگه خب نشد که نشد ، بچه دار نشدنش
مهم تره یا زنده موندنش ؟ ... بچه دار نشدنش یا تو این
وضع نباتي موندنش ؟
اخمي کردم و رو بهش گفتنم:
من –و دیگه ؟
متعجب نگاهم کرد:
دکتر –این مشكالتي که گفتم به اندازه ی کافي مهم
هستن . فكر نمي کنم دیگه مهمتر از اینا چیزی باشه
خانوم
؟
پوزخند پورمند باعث شد کمي تند حرف بزنم:
من –از اینا مهمتر اینه که وقتي خوب شد متوجه حرفا و
رفتار ما مي شه ؟ مي تونه درست حرف بزنه ؟ مي تونه
فكر کنه و تصمیم بگیره به کاری ؟ از همه مهمتر ... اختیار
...
خجالت کشیدم ادامه بدم ... ناتواني در دفع ، در مورد هیچ
انساني خوشایند نیست و حرف زدن ازش دردناك و
گاهي پر از دلسوزیه . و من نتونستم به راحتي این موضوع
رو در مورد امیرمهدی به زبون بیارم.
دکتر فهمید مي خواستم چي بگم که سری تكون داد:
دکتر –بله ... این کارها رو مي تونه انجام بده ولي ممكنه
برای هر کدوم چند روز نیاز به صبر و تحمل داشته باشه
تا به حالت نرمال برسه.
من –خوبه .. خیلي خوبه .... پس فكر نمي کنم جای نگراني
باشه.
دکتر ابرویي باال انداخت و نگاهم کرد.
گاهي اولویت آدم ها با هم فرق مي کنه . جایي که یه آدم
احساس نیاز به غذا رو مهم مي دونه دیگری شاید از
کمبود آب در فغان باشه و اولویتش رفع تشنگي.
باباجون نگاهي به من انداخت و رو کرد به دکتر:
باباجون –همه چي دست خداست دکتر . خدا رو شكر که
تا االن ناامیدمون نكرده!
و بلند شد ایستاد.
باباجون –با اجازتون .
من و مامان طاهره هم بلند شدیم . ایستادم تا باباجون و
مامان طاهره جلو برن و من هم پشت سرشون که لباسم
از پشت کشیده شد.
سریع برگشتم و پورمند رو دیدم . با نگاهش منتظر بود تا
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_493
♥️آدموحـوا
پدر و مادر امیرمهدی از اتاق خارج بشن.
با صدای آروم و با لحن نه چندان دوستانه ای گفتم:
من –کاری دارین ؟
نیم نگاهي عصبي بهم انداخت و دوباره چشم دوخت به
رفتن اونا . برگشتم که من هم برم اما باز مانعم شد و با
تندی گفت:
پورمند –یه دقیقه وایسا!
ایستادم و کمي چرخیدم به سمتش:
من –خب ؟
پورمند –داییم روش نشد واضح بگه ، اما من خیلي رُکم .
خبر رو باید داد چه خوب چه بد.
منتظر نگاهش کردم تا ببینم چي مي خواد بگه که داییش
روش نشد و از نظر پورمند خبر خوبي هم نیست.
ابرویي باال انداخت و با لحن خاصي گفت:
پورمند –مردت دیگه
مردی نداره.
برگشتم و رو در روش ایستادم . این بشر چي پیش خودش
فكر کرده بود ؟
پوزخندی زدم:
من –برای آدمایي مثل شما مرد بودن به این چیزاست .
ولي برای ما مردی به خوب بودنه ، به نامردی نكردنه ، به
اینه که ناموس مردم رو ناموس خودمون بدونیم ، به اینه که
حق رو نا حق نكنیم ، بي وفایي نكنیم ، دست مستحق
رو بگیریم ، به هر کي نیاز به کمك داشت ؛ کمك کنیم .
مردی به این مي گن نه اون چیزی که تو ذهن شماست..
که خوشبختانه شوهر من تا ابد داره.
پورمند –این حرفا برای گول زدن آدما خوبه اما اونجایي
که پای یه عمر زندگي وسط باشه ، نیاز جنسي آدما هم
مهمه.
ابرویي باال انداختم:
من –هر *** برای ازدواج یه سری اولویت ها داره . عقاید
من رو با خودتون مقایسه نكنین . من برای ازدواج با
شوهرم دالیل دیگه ای داشتم.
و پشت کردم بهش و به طرف افرادی رفتم که برای شنیدن
حرفای دکتر از زبون باباجون و مامان طاهره دورشون
حلقه زده بودن.
کاش کسي بود به پورمند حالي کنه ؛ شرط عشق اونه که ،
دلت ، حصار بخواد نه تنت . دل من حصار امیر مهدی
رو داشت ، تا ابد . و قطعاً همون دل ، حس آرامش رو به
همه ی بدنم پمپاژ مي کرد.
چیزی به سرعت از ذهنم گذشت کرد . مثل گذر برق از
سیم های رسانا .
صحنه ای جلوی چشمام جون گرفت ؛ من و امیرمهدی و
شبي سیاه . مردی که برای اولین بار دیدمش و حین
حرف زدن گفته بود "بچه قراره تجلي عشق جسماني زن
و مرد باشه . خدا خودش مي دونه تجلي هر عشقي رو
تو چي قرار بده . خودش گفته به بعضي دختر مي دیم و به
بعضي پسر . به بعضي هر دو رو مي دیم و به بعضي
هیچكدوم . اگر بهش ایمان داشته باشیم هیچوقت نمي
گیم چرا دختر دادی چرا پسر دادی یا چرا بچه ندادی" .
اینا حرفای مرد من بود تو همون شبي که با حرفاش روزنه
ی باریكي از عشق و دوست داشتن رو بهم نشون داده
بود.
لبخندی زدم . حاال مي فهمیدم اون موقع چي گفت . وقتي
عشق به خدا تو سلوالی بدنت جریان داشته باشه و
اولویتت از ازدواج اصل اون باشه و نه بعد جسمانیش ،
چیزهایي مثل بچه دار شدن برای آدم کمرنگ مي شه.
به خوبي مي تونستم درك کنم احساس آدم هایي رو که با
وجود بچه دار نشدن حاضر نبود همدیگه رو ترك کنن
یا کسي رو جایگزین هم!
این همه حس قشنگ از عشق ؟ .. به واقع در مقابل خالق
عشق که خودش عاشقي بود بر بنده هاش چیكار باید
کرد ؟ خدایي که این همه حس قشنگ رو آفریده سبحان
اهلل نداره ؟
با صدای محمدمهدی از حس های خوبم فاصله گرفتم.
رو به پدر امیرمهدی گفت:
محمدمهدی –حاج عمو ! شما و زن عمو نمي تونین تنهایي
از پس کارای امیرمهدی بر بیان ! باید براش پرستار
بگیرین . بلند و کوتاه کردنش
براتون مشكله.
باباجون سری تكون داد:
باباجون –احتماالً همین کارو مي کنیم.
ناباور بهشون نگاه کردم . پرستار برای امیرمهدی ؟..
امكان نداشت .. امكان نداشت بذارم .... من که نمرده بودم
هیچ *** نمي تونست به اندازه ی من بهش عشق بده برای
خوب شدن و تو پیمودن این راه کمكش کنه ، که اگر کسي مي تونست به این خوبي جای من رو پُر کنه پس چه
? #part_490
♥️آدموحـوا
نیازی بود که امیرمهدی من رو برای یه عمر همسری
کردن در کنارش انتخاب کنه ؟
مني که با چشمای بسته ش ، دست از همراهیش نكشیدم
چطور حاال باید یه گوشه مي ایستادم و نظاره مي کردم
همراهي شخص دیگه ای رو با شوهرم ؟
بي شك بهتر از من و مادرش کسي نمي تونست ازش
پرستاری کنه ، و قطعاً خودش هم به همین راضي بود.
مي خواستم به سمت پدرش برم و بگم "نیازی به پرستار
نیست . "که من روزی که به امیرمهدی بله گفتم ، به
تموم مشكالت و سختي های این راه هم "سالم "کردم.
اما قدم اول رو برنداشته ، انگار کسي به سمتم تابلوی
ایست گرفت.
نگاهم به طور خودکار به سمت مامان و بابا برگشت . بدون
اجازه ی بابا نمي تونستم حرفي بزنم از افكاری که تو
سرم در حال جوالن دادن بود.
امیرمهدی به یه پرستار بیست و چهار ساعته نیاز داشت و
اینطور حضور داشتن من در کنارش مستلزم اجازه از
پدرم بود ؛ که من هنوز تو خونه ش زندگي مي کردم.
اول باید با پدرم حرف مي زدم . به طرف بابا رفتم . نگاهش
به من دوخته شد.
نزدیكش که رسیدم به آرومي گفتم:
من –بابا مي خوان براش پرستار بگیرن !
نگاهش تو نگاهم به چرخش در اومد:
بابا –اینطوری بهتره . مطمئناً زودتر خوب مي شه.
من –نه . کي مي تونه از خود ما دلسوزتر باشه ؟
مامان اومد و کنارمون ایستاد.
بابا –پرستار بهتر از ما بهش رسیدگي مي کنه.
من –من خودم مي تونم.
ابرویي باال داد:
بابا –تو که بلد نیستي مارال
من –دکترش گفت مي تونیم یاد بگیریم از پرستارای
همینجا!
بابا –تو که نمي توني دائم کنارش باشي!
بابا منظورم رو نمي گرفت . نیم نگاهي به مامان انداختم و
رو به بابا گفتم:
من –دائم کنارش مي مونم بابا . البته اگر شما بهم اجازه
بدین.
بهم خیره شد . انگار داشت تو ذهنش حالجي مي کرد
حرفم رو . دعا دعا کردم منظورم رو بفهمه.
بعد از چند ثانیه سكوت ، آروم گفت:
بابا –نمي شه دائم خونه شون باشي . پرستاری از
امیرمهدی به اندازه ی کافي براشون خسته کننده مي شه .
این
رفت و آمد ِ تو و موندنت ممكنه بیشتر اذیتشون کنه تا
اینكه باری از روی دوششون برداره
بابا باز هم متوجه منظورم نشد.
نفس پر حرصي کشیدم و نگاهم رو تو سالن بیمارستان
چرخش دادم.
چطور بهش مي گفتم ؟ من دیگه اون مارالي نبودم که
راحت و بدون خجالت اومد تو خونه و بلند داد زد "بابا...
پویا مي خواد بیاد خواستگاریم . قراره امشب مامانش زنگ
بزنه ... " . نه من دیگه اون دختر نبودم . حاال شرم
داشتم از اینكه بخوام چنین حرفي رو بزنم.
چشمام رو بستم . اگر االن حرفي نمي زدم شاید دیر مي
شد . همون لحظه وقت تصمیم گیری و اجازه گرفتن بود ،
همون لحظه وقت
گفتن بود!
چشم باز کردم و با شرم رو به بابا گفتم:
من –بابا ! مي خوام اگر شما اجازه بدین زندگیمو با
امیرمهدی شروع کنم!
ابروهای بابا برای بار دوم رو به باال حرکت کرد و به قلب من
ضرباني داد نا منظم.
سكوت کرد و این یعني باور نداشت چنین تقاضایي داشته
باشم . و نمي دونم چرا اون لحظه سكوتش رو تعبیر
کردم به اینكه با حرفم موافق نیست.
نگاهم به سمت مامان حرکت کرد . نگاه خیره ش نشون مي
داد که حرفم برای اونم زیاد قابل باور نیست.
یه لحظه از اینكه درك نمي شم ، اینكه نمي تونم به راحتي
بگم که دیگه تحمل دوری از امیرمهدی رو ندارم باعث
شد بغض کنم . چرا گفتن کلمات انقدر برام سخت بود ؟
کلمات وزن دار شده بودن یا تقاضای من سن گین بود ؟
بابا هنوز خیره نگاهم مي کرد و من حس مي کردم دنیا
دهن باز کرده تا من رو ببلعه.
حجم سكوتشون بار سنگیني بود روی دوشم ، و من حس
کردم برای خالصي از این فشار باید حرفي بزنم . زبون
روی لب کشیدم و گفتم
بقیه ی پارتا فردا.. چقدر فردا پارتا جنگیه?
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_491
♥️آدموحـوا
من –بابا من فقط مي خوام کنار امیرمهدی باشم . خودتون
گفتین همیشه پشت مردم باشم و تنهاش نذارم . حاال
منم مي خوام همین کار رو بكنم . مي خوام پا به پاش این
سختیا رو بگذرونم.
بابا با صدایي آروم تر از قبل و لحن پر سوالي گفت:
بابا –شما که هنوز عروسي نكردین مارال!
با دندونام فشاری روی لبم آوردم و خیره به جایي دیگه
گفتم:
من –بابا ممكنه یك سال یا بیشتر طول بكشه تا
امیرمهدی خوب بشه ، و بتونه دست و پاش رو حرکت بده.
خیره شدم بهش:
من –تازه بعدش که خوب شد باید بره سره کار . معلوم
نیست بتونه تو همون بانك قبلي کار کنه . شاید ناچار شه
بره دنبال یه کار دیگه . من باید چقدر صبر کنم تا خوب
بشه ، کار کنه ، پول در بیاره و بتونه برام عروسي بگیره ؟
چند سال بابا ؟ دو سال ؟ سه سال ؟
سرم رو کج کردم:
من –تا کي بمونم تو خونه تون تا بتونم برم سر خونه و
زندگي خودم ؟ االن بهترین موقعه ست بابا ! مي ریم تو
همون طبقه ی باالی خونه شون .
سری تكون داد:
بابا –مي دوني داری چي مي گي مارال ؟ امیرمهدی که
درآمدی نداره ! چطوری مي خوای خرج اون زندگي رو بدی
؟ چطوری مي خوای تنهایي ازش پرستاری کني ؟
امیرمهدی نیاز داره تا چند نفر بهش رسیدگي کنن!
من –من دارم کار مي کنم بابا !
بابا –اون پولي که تو مي گیری مي تونه زندگي خودت رو
به تنهایي بگذرونه ؟ تو فكر خرج امیرمهدی رو کردی ؟
مي دوني خرج تو هم مي افته رو دوش خونواده ش ؟ این
درسته ؟
سرم رو به زیر انداختم . من نمي خواستم باری روی
دوششون باشم
. من فقط از تموم دنیا یه اتاق مي خواستم
که
کنار شوهرم باشم و خودم پرستاریش رو بكنم . خواسته ی
زیادی بود ؟
بابا - در ضمن ، وقتي من حرف از عروسي مي زنم نه اینكه
حتماً باید یه جشن بزرگ برات بگیرن و کلي خرج کنن
که چي ؟ تو مي خوای بری سر زندگیت ! ... نه .... من مي
خوام تو با عزت و احترام بری تو خونه ی شوهرت . هر
موقع ، تو هر شرایطي ، چه با جشن چه بي جشن ، مطمئن
باشم عزت و احترام تو حفظ مي شه خودم دستت رو
مي ذارم تو دست شوهرت و مي فرستمت تو خونه ش.
نگاهش کردم.
حرفاش درست بود . فكر پول رو نكرده بودم ، یعني در
اصل فقط به پرستاری فكر کرده بودم نه پولي که باید خرج
مي شد.
و عزت و احترامي که بابا ازش مي گفت ! شاید از روز اول
جشن عروسي ، همون شادی و پایكوبي بود برای نشون
دادن ارج و قرب یه زن به منظور رفتن به خونه ی شوهرش
. که در طي تاریخ هر *** برای ارزش گذاری بیشتر
چیزی به آداب و رسومش اضافه کرد و ما انقدر در اون
آداب غرق شدیم که اصل و هدف اون رو فراموش کردیم.
اون لحظه اما درست متوجه نشدم از نظر بابا چه چیزی
عزت و احترام محسوب مي شه . برای همین گفتم:
من –بابا خونواده ی امیرمهدی خوبن ، خیلي خوبن . بعید
مي دونم حرفي بزنن یا کاری کنن که من از پیشنهادم
پشیمون بشم.
بابا –من بیشتر از اونچه فكر مي کني به پدر و مادرش
اطمینان دارم . مشكل من افرادی از خونواده ی اونا و
خودمون هستن که به ظواهر اهمیت مي دن . آدمایي که
عزت یه زن رو به راه انداختن ساز و دهل و پوشیدن
لباس عروس مي بینن . جلوی حرف اونا رو نمي توني
بگیری مارال!
سری تكون دادم.
شاید دم دست ترین آدمي که مي شد به حرفای بابا ربطش
بدم بینمون ایستاده بود . حاج عموی امیرمهدی که
هنوز هم چندان روی خوشي به من نشون نمي داد . اگر چه
حرفي نمي زد که روحم رو آزار بده ولي سكوتش در
مقابلم و تنها اکتفا کردن به دادن جواب "سالمم "مُهر
تأییدی بود بر نادیده گرفتنم.
نفسي از سر درموندگي کشیدم . کاری از دستم بر نمي
اومد . مجبور بودم تن بدم به اونچه که تو سرنوشتم نوشته
شده بود.
با صدای پرستار ، چرخیدم و چشم دوختم به باباجون و مامان طاهره که کنار هم ایستاده بودن
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_492
♥️آدموحـوا
پرستار برگه ای رو داد دست پدر امیرمهدی و گفت:
-این لیست وسایلي که باید تو خونه داشته باشین . امروز
فردا هم یكي بیاد که بهش یاد بدیم باید برای
مریضتون چه کارایي انجام بده.
باباجون تشكری کرد و خیره شد به لیست . درست مثل
من.
منم خیره شدم به تكه کاغذی که دلیل اصلي با هم نبودن
من و امیرمهدی بود . کاغذی که برای من حكم
جدایي
داشت . کاغذی که من متهمش کردم به عامل تلخي
لحظاتم.
هیچوقت فكر نمي کردم یه روزی عامل جدا بودن من و
امیرمهدی پول باشه و یه جشن عروسي!
نفس پر حسرتي کشیدم و بازدمش رو مثل آه از سینه م
بیرون دادم . بغض تو گلوم هم بدجور راه نفسم رو گرفته
بود
نگاهم با نگاه مامان طاهره تالقي کرد.
چند ثانیه ای به هم خیره موندیم.
آروم نگاه ازم گرفت و چیزی به شوهرش گفت . باباجون
سرش رو بلند کرد و در پي گشتن دنبال کسي نگاهش به
من افتاد . لبخندی بهم زد که جوابش رو به همون صورت
دادم ، گرچه که لبخند خیلي واقعي نبود.
باباجون برگشت سمت مامان طاهره و شروع کردن به حرف
زدن و در همون حین چند قدمي از جمع فاصله
گرفتن.
مامان اروم صدام کرد . برگشتم و نگاهش کردم.
مامان –ناراحت نباش.
لبخند کم جوني زدم:
من –سعي مي کنم.
لبخندی زد:
مامان –این روزا هم مي گذره
سری تكون دادم به تأیید حرفش.
مامان هم درست مي گفت . مگه روزای سخت بي
امیرمهدی نگذشت و تموم نشد ؟ مگه روزای پر از نگراني
برای
خوب شدن امیرمهدی نگذشته بود ؟ پس این روز ها هم
مي گذشت . یا سخت یا آسون . باالخره مي گذشت.
باباجون –مارال جان !
صدای باباجون باعث شد بچرخم به سمتش.
من –بله ؟
باباجون –قرار بود وقتي امیرمهدی به هوش اومد با هم
حرف بزنیم!
من –درسته!
سرش رو به زیر انداخت ، انگار برای گفتن حرفش مردد
بود.
ابرویي باال انداخت و نگاهم کرد
باباجون –تصمیم داری چیكار کني ؟ باهاش مي موني ؟
بدون معطلي جواب دادم:
من –خب معلومه!
لبخند محوی زد:
باباجون –حواست هست دکتر چي گفت باباجان ؟
سرم رو تكون دادم:
من –بله...
باباجون –ممكنه هیچوقت نتونین بچه دار شین!
با این حرفش صدای هین گفتن بقیه بلند شد . معلوم بود
هنوز هیچكس خبر نداره.
سر چرخوندم و نگاهي به مامان و بابا انداختم . مامان از
حیرت اون حرف نوك انگشتاش رو روی لبش گذاشته بود
.بابا هم با نگراني نگاهم مي کرد.
نفس عمیقي کشیدم و رو کردم به باباجون :
من –من دعا کرده بودم امیرمهدی چشم باز کنه . از خدا
خواسته بودم خوب شه ولي نگفتم با چه شرایطي . خب
خدا تشخیص داده خوب شدنش اینجوری باشه . این دلیل
نمي شه که بخوام ترکش کنم !
باباجون –این شرایط سخته باباجان .
من –مي دونم . ولي با امیرمهدی تحمل همه چي آسون
مي شه.
باباجون –مي خوای بیشتر فكر کني ؟
باز نگاهي به بابا و مامان انداختم . مي خواستم کسب
تكلیف کنم . مي خواستم اون ها هم راضي باشن.
من –بابا ؟
بابا با لحني جدی جواب داد :
بابا –زندگي خودته . هر تصمیمي بگیری ازت حمایت مي
کنم.
لبخندی زدم و نگاهم رو دوختم به مامان . اشك تو
چشماش
حلقه زده بود . سرم رو تكون دادم که نظرش رو
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_493
♥️آدموحـوا
بدونم . با همون نگاه نگران چشم بست و بعد از ثانیه ای باز
کرد.
دلم قرص شد . برگشتم سمت باباجون :
من –نیاز به فكر بیشتر ندارم . تصیمم رو گرفتم.
لبخند محوش جون گرفت و شكفته شد . آروم گفت:
باباجون –مي دونستم.
من –مي خواین براش پرستار بگیرین ؟
ابرو باال برد:
باباجون –دوست نداری ؟
سرم رو به چپ و راست تكون دادم و گفتم:
من –نه .... من مي تونم کمكتون کنم!
باباجون –پس دیگه نیازی نیست.
و باز لبخند زد.
دم و بازدمم پر شد از هیجان :
من –ایرادی نداره ؟
باباجون –نه . فقط......
سرش رو تكون داد و هشدار گ ونه ادامه داد:
باباجون –به شرطي که خودت رو خسته نكني.
لبخند زدم:
من –قول مي دم.
همون لحظه صدای محمدمهدی باعث شد همه نگاهش
کنیم:
محمدمهدی –حاج عمو مي خواین امیرمهدی رو طبقه ی
پایین نگه دارین ؟
باباجون –نظر دیگه ای داره عمو جان ؟
محمدمهدی سرش رو کمي کج کرد و گفت:
محمدمهدی –حمام طبقه ی پایین پله مي خوره . برای
حمام کردنش خیلي اذیت مي شین . نورگیری اتاقش هم
خیلي خوب نیست . اگر بشه طبقه ی باال براش تخت
بذارین بهتره . اونجا هم حمامش پله نمي خوره هم
نورگیریش عالیه.
باباجون چند لحظه ای ساکت موند . بعد رو کرد سمت
مامان طاهره:
باباجون –نظر شما چیه ؟
مامان طاهره لب هاش رو کمي جمع کرد.
مامان طاهره –به نظر منم .. باال بهتره . رفت و آمد ما هم
اذیتش نمي کنه ..... فقط..........
نگاهي به من انداخت که باباجون هم رد نگاهش رو گرفت.
خیره به من انگار تو افكارش غرق شد چون طول کشید تا
نگاه ازم بگیره.
بعد از دقایقي باباجون رو کرد به بابا:
باباجون –شما اجازه مي دین مارال جان کنار شوهرش
بمونه ؟ من قول مي دم بعد که امیرمهدی خوب شد
براشون جشن عروسیشون رو بگیرم.
بابا نیم نگاهي به من انداخت و لبخند محوی زد . کي فكر
مي کرد این پیشنهاد از طرف خود خونواده ی امیرمهدی
بیان شه ؟
سری تكون داد:
بابا –فكر مي کنم االن مریضمون و خوب شدنش از همه
چي مهمتره . من هر جور که بتونم کمكشون مي کنم.
و به روم لبخند زد.
باباجون –با هم ، حمایتشون مي کنیم.
دست هاشون توو هم گره خورد . انگار قرار دادی بینشون
امضا شد برای به اوج بردن زندگي ما!
چشم بستم و از ته دل لبخند زدم . حس مي کردم صدای
نفس های شادم تو همه ی دنیا پیچیده و همه مي دونن
از خوشحالي در حال پرواز کردنم.
هان ! مشو نومید ، چو واقف نه ای از سر غیب
باشد اندر پرده بازی های پنهان غم مخور......
بابا رو کرد به مامان :
بابا –شما مي توني تو این سه چهار روز وسائل
اولیه شون
رو بخری ؟
مامان همونجور که سعي مي کرد با نفس های عمیق جلوی
ریزش اشكش رو بگیره لبخند لرزوني زد و جواب داد:
مامان –از همین االن مي رم دنبالش.
و لبخندش رو بي پروا نثارم کرد.
باباجون دستش رو گذاشت رو شونه ی بابا:
باباجون –عروس ما همه جوره رو چشممون جا داره .
خودتون رو تو زحمت نندازین . گذشت دوره ای که
سربلندی یه دختر به جهازش بود.
بابا قدردان نگاهش کرد و با لبخند محوی گفت:
بابا –شما لطف دارین . بنا به رسم و رسوم یه سری وسیله
مي خریم که اول زندگیشون راحت باشن.
باباجون هم سری تكون داد و لبخندی زد . بعد رو کرد به مامان طاهره:
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_494
♥️آدموحـوا
باباجون –شما برای اومدن عروست برنامه ای ندارین ؟
مامان طاهره با مهر نگاهم کرد:
مامان طاهره –چرا ... درسته که جشن عروسیشون قراره
بعد از خوب شدن امیرمهدی باشه ، اما یه دور هميِ
ساده که مي تونیم داشته باشیم.
و رو به باباجون گفت:
مامان طاهره –نه ؟
باباجون لبخندش بیشتر شد:
باباجون –حتما ً.
محمدمهدی دست هاش رو به هم کوبید:
محمدمهدی –عالیه . منم تو این دو روزی که هستم همه
جوره در خدمتم.
نرگس هم در حالي که دستش رو بازوی رضا بود با شادی
گفت:
نرگس –ما هم هستیم . خودم طبقه ی باالی خونه رو تمیز مي کنم تا وسایلشون رو بیارن و بچینن.
و با چشمای پر اشك بهم خیره شد.
رضا رو به بابا و مامان گفت:
رضا –رضوان و مهرداد که فعالً درگیر هستن . جای مهرداد
هم من در خدمتم.
حاج عمو هم رو کرد به باباجون :
عمو –پس لیست رو بدین به من که برم دنبالش شما هم
برین دنبال کارای دیگه.
و این شاید تنها قدمي بود که حاج عمو برای ازدواج من و
امیرمهدی برداشت . با اینكه در اصل داشت وسایل
مورد نیاز برادر زاده ش رو تهیه مي کرد اما برای من نوعي
کمك محسوب مي شد.
خدا داشت با من چیكار مي کرد ؟ من فقط گفته بودم
راضي به رضاش هستم و این همه هوای من رو داشت . حرف دلم رو شنید ، برآورده ش کرد ، و این همه کمك برام
رسوند . من یه قدم برداشتم و خدا صد قدم جوابم رو داده
بود.
بخند عزیزم فردا تو راهه .... حلقه ای از نور تو دست ماهه
....
بخند عزیزم شب غرق رازه ... پنجره های خوشبختي بازه
...
موقع خداحافظي ، زن عموی امیرمهدی و ملیكا نگاه پر
تمسخری به من انداختن و زن عموش آروم و زیر لبي
گفت:
زن عمو –مردم برای اینكه جای پاشون رو محمكم کنن
چه کارا که نمي کنن!
سعي کردم نشنوم.
نمي خواستم اجازه بدم حرفش روح و روانم رو به بازی
بگیره . زمان ، زمان شادی بود . وقت به ثمر رسیدن آروزی من و امیرمهدی.
بدون عكس العملي از کنارشون گذشتم و
به سمت اتاق
امیرمهدی رفتم تا بازم چشمای بازش رو ببینم و با انرژی
بیشتری برم خرید.
قرار بود یكي از زیباترین لحظه های عمرم شكل بگیره ،
خرید وسیله های خونه ی مشترك من و امیرمهدی.
این برای من یكي از معجزه های خدا بود . معجزه ای که
شاید برای خیلي از مردم عادی و پیش پا افتاده بود ولي
به حق معجزه ای بود که خودشون خبر نداشتن . مگر نه
اینكه همین چیزهای کوچیك و پیش پا افتاده آرزوی
خیلي از آدماست ! پس چرا معجزه بودنش رو یادشون ميره.
سه روز مثل برق و باد گذشت . از همون روز عید من و
مامان رفتیم برای خرید . هر چیزی که مامان مي پسندید
من هم قبول مي کردم . نمي خواستم تو اون وقت کم که
کلي کار روی سر مادر و پدرم ریخته بود اذیت کنم.
مارالي که برای خرید هزارتا مغازه و پاساژ رو زیر پا مي
ذاشت و بعد از چند ساعت یه چیزی مي پسندید حاال تو
همون مغازه ی اول خرید مي کرد وبیرون مي اومد.
مامان تموم مدت با همه ی خستگي لبخند مي زد به نوع
خرید کردنم . مي گفت "ببین عشق امیرمهدی چیكار
کرده ! تو واقعاً همون مارال چند ماهي پیشي ؟ "
بابا هیچ برام کم نذارشت . همه چي خرید . هر چیزی که به
نظرشون الزم بود . هر جا چیزی مي خریدیم بابا سریع آدرس مي داد تا همون موقع ببرن به خونه ی امیرمهدی .
اونجا هم باباجون تحویل مي گرفت و بهمون خبر مي داد.
روز سوم فقط یه سری خرده ریز مونده بود بخریم که قرار
شد مامان یواش یواش اونا رو هم بخره و چیدمان خونه
موند که با اومدن رضا و مهرداد ، مائده و محمدمهدی
خیلي زود همه چیز سر جای خودش قرار گرفت
حضور خاله هام هم کمك بزرگي بود به خصوص که چیدن
ظروف و وسائل آشپزخونه م رو بر عهده گرفتن و من
تقریباً هیچ کاری جز سر و سامون دادن به لباسای خودم و
امیرمهدی نداشتم.
روز بعد هم امیرمهدی میون دود اسپند و صلوات به خونه
آورده شد.
-•-•-••-•-•-•-
یك هفته از شروع زندگي من و امیرمهدی مي گذشت.
شروعي سخت و پر التهاب . با اینكه پدرش بیشتر کارهای
شخصیش رو انجام مي داد با این حال وقت نبودش
خودم باید از پس بعضي کارها بر مي اومدم.
کارهایي که به ظاهر و به اسم اسون بود ولي برای من
بقیه ی پارتا فردا?♀
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_495
♥️آدموحـوا
سخت بود . درسته که دیگه اون مارال لوس و از خودراضي نبودم ، اما هنوز انجام یك سری از کارها برام مشمئز
کننده بود ؛ مثل عوض کردن کیسه ی سوند امیرمهدی.
وقتي روز چهارم حضور امیرمهدی ، پدرش نبود تا کیسه ی
پر شده رو عوض کنه ناچار شدم خودم این کار رو
انجام بدم . اما همین که دستم به کیسه خورد از داغیش
حال بدی بهم دست داد . یه
جور مور مور شدن و حس
تهوع....
بي اختیار دست جلوی دهنم گرفتم و به سمت مخالف
چرخیدم . اما این کار چیزی از حس تهوعم کم نكرد و
باالجبار اتاق رو ترك کردم . سریع به سمت یكي از پنجره
ها رفتم و با باز کردنش سعي کردم عالوه بر کشیدن
نفس عمیق ، حواسم رو به مناظر بیرون پرت کنم تا شاید
التهاب درونم کم شه.
و اون چه مي فهمید حالم رو ! وقتي نگاهش فقط به رو به روش خیره بود و مغزش یاری نمي کرد به تجزیه ی
وقایع اطرافش.
و چقدر دلم مي سوخت وقتي تموم مدت پلك های بازش
رو مي دیدم که نه دمي بسته مي شد و نه مي تونست
تغییری در طرز قرار گرفتن عنبیه ش بده ! عجیب درد
بدی بود و تا اعماق روح و جسم آدم رسوخ مي کرد.
بعد از دقایقي به سختي تونستم برگردم تو اتاق و کیسه رو
تعویض کنم اونم در حالي که با با یه روسری جلوی
دهن و بیني م رو گرفته بودم و سعي مي کردم به این فكر
کنم که اگر قطره ای از محتوی اون کیسه روی زمین
بریزه اتاق بوی بدی مي گیره و من نمي تونم کاری بكنم.
روزی چند بار باید روی تخت یك نفره اش که از اتاق
خودش آورده بودیم ، جا به جاش مي کردم که زخم بستر
نگیره ، و از اون مهمتر ماساژ بدنش با پمادهای مخصوصي
که دکتر براش تجویز کرده بود . ورزش دادن دست ها و پاهاش و نرمش مفاصلش برای اینكه خشك نشه و آسیب
بیشتری نبینه.
غذا دادن با گاواژ ، تا زماني که جویدن و بلع اختیاری
نداشت و ساکشن ریه هاش برای جلوگیری از عفونت
ریوی؛
استحمام و از همه بدتر ، کاری که من مأمور انجامش نبودم
و انجامش بر عهده ی پدرش بود ولي تو حال من بي
تأثیر نبود ، تعویض پوشك....
همه ی این کارها انقدر وقت گیر بود که اگر صدای شكمم
در نمي اومد قطعاً یادم مي رفت باید غذا بخورم.
به خاطر همین به موسسه ای که برام شاگرد خصوصي پیدا
مي کرد اطالع دادم که دیگه قادر به ادامه ی همكاریم
نیستم و فقط کالس های موسسه ی برادر مائده رو مي
رفتم که خودش با کم کردن یكي از کالسام سعي داشت کمكي کرده باشه یگانه و برادرش و بچه های کار هم طبق قرار قبلي جمعه ها
صبح مي اومدن و سه ساعتي باهاشون ریاضي کار مي
کردم.........
منتظر بودم سوپي که برای امیرمهدی پختم آماده بشه تا
بریزمش تو مخلوط کن . نگاهم به عقربه های ساعت
افتاد . آه از نهادم بلند شد . یادم رفته بود امیرمهدی رو جا
به جا کنم و گردن وکمرش رو ماساژ بدم.
زیر گاز رو تا آخرین حد ممكن کم کردم و به سمت اتاق
رفتم . صدای تلویزیون اتاق رو کم کردم . تلویزیوني که
عموش آورده بود و گذاشته بود رو به روی تخت امیرمهدی
. زماني که من مشغول کار بودم براش تلویزیون رو
روشن مي کردم تا شاید چیزی ، تصویری ، حرفي
بتونه
کمك کنه به پردازش مغزش.
جلو رفتم و با برداشتن پمادش لبخندی به روش زدم:
من –دیدی یادم رفت مشت و مالت بدم ؟ اگه پسر خوبي
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_496
♥️آدموحـوا
بشي امروز یكي دیگه از خاطره های خوبمون رو برات
مي گم ! قبول ؟
نگاهش مثل تموم هفت روز گذشته به جلوش خیره بود .
کنارش رو تخت نشستم.
هر روز براش حرف مي زدیم از خاطره هایي مشترك تا
شاید ذهنش به کار بیفته . گرچه که هیچ کدوم تغییری در
حالش نداشت . اما من به هیچ عنوان نمي خواستم کوتاه
بیام.
لبم رو با زبون ، تر کردم:
من –خب کدوم رو بگم ؟ .... اممم.....
کمي فكر کردم و بعد در حالي که در پمادِ تو دستم رو باز
مي کردم با خوشحالي گفتم:
من –از اون چند دقیقه ی آخر صیغه ی چهار روزه مون
بگم ؟ همون که به بابام گفتي چند دقیقه با هم حرف مي
زنیم و عوضش اومدی تو اتاقم و حصارم کردی؟
با یادآوری اون روز لبخندم عمیق تر شد و سر خوش ، سر
بلند کردم و دست جلو بردم تا به پهلو بخوابونمش که با
دیدن نگاه خیره ش به خودم ، قلبم بنای هیجان گذاشت.
حضورم رو درك کرده بود یا حرفم باعث شده بود ذهنش
به تكاپو بیفته ؟
من یا خاطره ای از من ؟
هر چي بود مهم نبود ، مسئله ی مهم عكس العمل ذهن به
خواب رفته ش بود.
با صدای لرزون از خوشحالي گفتم:
من –یادته امیرمهدی ؟
و هر آن منتظر بودم به طریقي عكس العمل نشون بده.
نگاه چرخوندم تو تمام اجزای صورتش برای یافتن نشونه
ای از بیداری مغزش ، اما مثل قبل ؛ فقط سكوت بود و
سكوت.
نمي تونستم نسبت به اون چرخش نگاهش بي تفاوت بمونم، دست باال بردم و جلوی چشماش حرکت دادم.
نگاهش همچنان خیره بود . گویي هیچ نمي دید.
کمي جلو رفتم ، دهن باز کردم به امید اینكه شاید باز هم با
شنیدن صدام حرکتي انجام بده:
من –امیرمهدی بازم چشمات رو حرکت بده!
همچنان خیره بود.
دست گذاشتم رو صورتش:
من –تو همین االن نگام کردی ! نگو که غیر ارادی بود ! تو
این هفته اولین باره جهت نگاهت عوض شده
امیرمهدی!
باز هم خیره بود.
باز هم مغزش یاریش نكرد به تجزیه تحلیل حرفم.
امیدی که به یكباره در وجودم شعله ور شده بود ، سریع
سرد شد و از بین رفت.
لبخندم پر کشید و بغض جای گزینش شد.
آه پر حسرتي کشیدم.
یه لحظه نزدیك بود اون مارال قبل به جای من شروع کنه
به عجز و البه ، به غر زدن به خدا . که سریع جلوش رو
گرفتم:
من –خب اینم حكمت خداست.
آه دوم رو از کوچه های تنگ و باریك وجودم بیرون
کشیدم و رو به امیرمهدی گفتم:
من –خدا بهم ثابت کرده وقتي پای تو و زندگیمون وسط
باشه نا امید نشم.
لبخندی زدم:
من –خب برسیم به مشت و مال جناب شوهر که
بدنش
حال بیاد.
به پهلو خوابوندمش و لباسش رو باال زدم.
اول پشت بدنش رو مالیدم و بعدش هم دست و پاهاش رو ورزش دادم.
سعي کردم با مشغول کردن ذهنم از هجوم فكرای بي
رویه جلوگیری کنم.
-•-•-•-•-•-••-•--•-•-•-•-•-•-
نرگس در حال شستن ظرفای کثیف تو سینك آشپزخونه
بلند صدام کرد:
نرگس –مارال جاروی آشپزخونه ت کجاست ؟
در حال تا کردن لباسای شسته ی امیرمهدی ، جوابش رو
دادم:
من –خودم میام جارو مي کنم . به اندازه ی کافي تو
زحمت افتادی!
نرگس –وا ! مگه مي خوام چیكار کنم ؟ تازه اگر نمي اومدم
که تا شب یادت مي رفت ناهار بخوری.
حین انجام کار لبخندی زدم و با صدای آرومي که قطعاً
بهش نمي رسید گفتم:
من –آدم که از غذا نخوردن نمي میره.
نرگس –اتفاقاً با این حجم کاری تو اگر چیزی نخوری از پا
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_497
♥️آدموحـوا
در میای.
از شنیدن صداش به اون نزدیكي شونه هام خود به خود
باال رفت و "هین "بلندی گفتم.
جلوی در ایستاده بود ، دست به کمر.
از حالتي که به خودم گرفته بودم خندید و اومد کنارم
نشست.
اخم تصنعي نشوندم رو صورتم و با لحن بدجنسانه ای
گفتم:
من –نمي شد اعالم حضور کني خواهر شوهر ؟
اونم با بدجنسي ابرویي باال انداخت:
نرگس –نه . مزه ش به همین ترسیدنش بود.
لباسي رو برداشت و تا کرد:
نرگس –کي امیرمهدی این همه لباس کثیف کرد ؟
من –روزی دوبار لباساش رو عوض مي کنم . زیاد عرق مي کنه.
سری تكون داد:
نرگس –آدم تا نیاد و نبینه نمي فهمه چقدر کار ریخته رو
سرت.
نفس عمیقي کشیدم و نیم نگاهي به امیرمهدی انداختم:
من –امیرمهدی خوب بشه ، همه ی اینا فدای سرش.
سرش گرم تا کردن پیراهن امیرمهدی بود که لبخندی زد:
نرگس –راست گفتن که گذر زمان خیلي از مسائل رو حل
مي کنه . االن دیگه نه به اون تصادف فكر مي کني و نه
از اون روزای پر استرس حرف مي زني.
من –اگه هنوز همون مارال قبل بودم بهت مي گفتم گذر
زمان به جای حل کردم مسائل فقط همه چیزو ماست
مالي مي کنه . اما االن معتقدم گذر زمان فقط آدم رو به
سمت مسائل جدید مي بره و انقدر تو اونا غرقت مي کنه
که گاهي فرصت نمي کني به گذشته فكر کني .مشكلات جدید دست و پای آدم رو مي بنده به حدی که مشکلات قدیمي برات بي رنگ مي شن.
دست بردم و زیرپیراهني دیگه ای برداشتم.
نرگس –تو این هفته بابا دنبال مرخصي گرفتن برای پویا
بوده . مي گه پسر ما االن پیشمونه حیفه مادر و پدر اون
ازش دور باشن . هیچ پولي هم ازشون قبول نكرد.
من –غیر از این از پدرت توقع داشتي ؟
بلند شدم و لباسای تا شده رو داخل کشو ها گذاشتم.
نرگس –من نه . ولي فكر کنم تو موافق
نیستي!
من –موافق بودن و نبودن من مهم نیست . مدت هاست
یاد گرفتم از هر دستي بدی از همون دست هم مي گیری
.من حساب و کتاب پویا رو سپردم به خود خدا . خدا هم
خوب مي دونه چطوری با بنده ش بي حساب بشه.
نرگس –جارو رو بده حداقل خونه رو جارو کنم.
جارو برقي رو از داخل کمد بیرون آوردم.
من –خودم به اینجا مي رسم تو برو پایین به مامانت کمك کن . بنده ی خدا دست تنهاست.
نرگس –به مامانم کمك مي کنم . اول تو بعد مامان .
راستي بابا گفت یه سر میاد خونه کارای امیرمهدی رو
انجام
مي ده و بعد مي ره ترمینال دنبال عمه . تا اون موقع هم
اگر کاری بود به مامان بگو.
قرار بود عمه ی امیرمهدی از سبزوار بیاد . عمه ای که
وضعش بي نهایت شبیه به من بود . اون هم گرفتار
شوهرش
بود . شوهری که تو یه تصادف شبیه به تصادف امیرمهدی ،
دچار زندگي نباتي شده بود ، زندگي نباتي پایدار.
پنج سال بود که گرفتار پرستاری از همسرش و بزرگ
کردن بچه هاش بود . من تنها یه بار تونسته بودم باهاش
تلفني حرف بزنم اونم درست شب عقدم که برای تبریك گفتن زنگ زده بود.
رو به نرگس که داشت سیم جارو برقي روبیرون مي اورد
گفتم:
من –فكر کنم تو این چند سال دفعه ی اوله عمه ت میان ،
آره ؟
نگاهم کرد و لبخندی حاکي از خوشحالي زد:
نرگس –آره . خیلي دلم براش تنگ شده . اگر بدوني چقدر
نازنینه!
بعد آهي کشید :
نرگس –اون بنده ی خدا هم حسابي گرفتاره . تو این پنج
سال فقط دوبار تونسته با شوهرش بره مشهد اونم یه
روزه . االنم فقط به خاطر تو و امیرمهدی داره میاد.
سری تكون دادم:
من –سخته . خیلي سخته . پنج سال اینجوری زندگي
کردن فاجعه ست.
با سر اشاره ای به من کرد:
نرگس –راست مي گي . از این گودی زیر چشمای تو مي
شه فهمید.
دلم نمي خواست به سختي های من اشاره کنه . خودم این
سختي رو با جون و دل قبول کرده بودم . گودی زیر
چشمم هم به خاطر کمتر غذا خوردنم بود و خوابای نصف و
نیمه ی شبام.
شبا مي ترسیدم بخوابم . مي ترسیدم امیرمهدی نیاز به
ساکشن ریه پیدا کنه و من در حین خواب متوجه نشم و
نفسش بگیره.
لبخند کم جوني زدم:
من –شاید من زیادی نازك نارنجي بودم.
نرگس –اگه امروز باال نمي اومدم که نمي فهمیدم غذا
نخوردی . حتما این کار هر روزته.
سرم رو کج کردم:
من –گاهي یادم مي ره.
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_498
♥️آدموحـوا
در میای.
از شنیدن صداش به اون نزدیكي شونه هام خود به خود
باال رفت و "هین "بلندی گفتم.
جلوی در ایستاده بود ، دست به کمر.
از حالتي که به خودم گرفته بودم خندید و اومد کنارم
نشست.
اخم تصنعي نشوندم رو صورتم و با لحن بدجنسانه ای
گفتم:
من
–نمي شد اعالم حضور کني خواهر شوهر ؟
اونم با بدجنسي ابرویي باال انداخت:
نرگس –نه . مزه ش به همین ترسیدنش بود.
لباسي رو برداشت و تا کرد:
نرگس –کي امیرمهدی این همه لباس کثیف کرد ؟
من –روزی دوبار لباساش رو عوض مي کنم . زیاد عرق مي کنه.
سری تكون داد:
نرگس –آدم تا نیاد و نبینه نمي فهمه چقدر کار ریخته رو
سرت.
نفس عمیقي کشیدم و نیم نگاهي به امیرمهدی انداختم:
من –امیرمهدی خوب بشه ، همه ی اینا فدای سرش.
سرش گرم تا کردن پیراهن امیرمهدی بود که لبخندی زد:
نرگس –راست گفتن که گذر زمان خیلي از مسائل رو حل
مي کنه . االن دیگه نه به اون تصادف فكر مي کني و نه
از اون روزای پر استرس حرف مي زني.
من –اگه هنوز همون مارال قبل بودم بهت مي گفتم گذر
زمان به جای حل کردم مسائل فقط همه چیزو ماست
مالي مي کنه . اما االن معتقدم گذر زمان فقط آدم رو به
سمت مسائل جدید مي بره و انقدر تو اونا غرقت مي کنه
که گاهي فرصت نمي کني به گذشته فكر کني .مشكلات جدید دست و پای آدم رو مي بنده به حدی که مشکلات قدیمي برات بي رنگ مي شن.
دست بردم و زیرپیراهني دیگه ای برداشتم.
نرگس –تو این هفته بابا دنبال مرخصي گرفتن برای پویا
بوده . مي گه پسر ما االن پیشمونه حیفه مادر و پدر اون
ازش دور باشن . هیچ پولي هم ازشون قبول نكرد.
من –غیر از این از پدرت توقع داشتي ؟
بلند شدم و لباسای تا شده رو داخل کشو ها گذاشتم.
نرگس –من نه . ولي فكر کنم تو موافق نیستي!
من –موافق بودن و نبودن من مهم نیست . مدت هاست
یاد گرفتم از هر دستي بدی از همون دست هم مي گیری
.من حساب و کتاب پویا رو سپردم به خود خدا . خدا هم
خوب مي دونه چطوری با بنده ش بي حساب بشه.
نرگس –جارو رو بده حداقل خونه رو جارو کنم.
جارو برقي رو از داخل کمد بیرون آوردم.
من –خودم به اینجا مي رسم تو برو پایین به مامانت کمك کن . بنده ی خدا دست تنهاست.
نرگس –به مامانم کمك مي کنم . اول تو بعد مامان .
راستي بابا گفت یه سر میاد خونه کارای امیرمهدی رو
انجام
مي ده و بعد مي ره ترمینال دنبال عمه . تا اون موقع هم
اگر کاری بود به مامان بگو.
قرار بود عمه ی امیرمهدی از سبزوار بیاد . عمه ای که
وضعش بي نهایت شبیه به من بود . اون هم گرفتار
شوهرش
بود . شوهری که تو یه تصادف شبیه به تصادف امیرمهدی ،
دچار زندگي نباتي شده بود ، زندگي نباتي پایدار.
پنج سال بود که گرفتار پرستاری از همسرش و بزرگ
کردن بچه هاش بود . من تنها یه بار تونسته بودم باهاش
تلفني حرف بزنم اونم درست شب عقدم که برای تبریك گفتن زنگ زده بود.
رو به نرگس که داشت سیم جارو برقي روبیرون مي اورد
گفتم:
من –فكر کنم تو این
چند سال دفعه ی اوله عمه ت میان ،
آره ؟
نگاهم کرد و لبخندی حاکي از خوشحالي زد:
نرگس –آره . خیلي دلم براش تنگ شده . اگر بدوني چقدر
نازنینه!
بعد آهي کشید :
نرگس –اون بنده ی خدا هم حسابي گرفتاره . تو این پنج
سال فقط دوبار تونسته با شوهرش بره مشهد اونم یه
روزه . االنم فقط به خاطر تو و امیرمهدی داره میاد.
سری تكون دادم:
من –سخته . خیلي سخته . پنج سال اینجوری زندگي
کردن فاجعه ست.
با سر اشاره ای به من کرد:
نرگس –راست مي گي . از این گودی زیر چشمای تو مي
شه فهمید.
دلم نمي خواست به سختي های من اشاره کنه . خودم این
سختي رو با جون و دل قبول کرده بودم . گودی زیر
چشمم هم به خاطر کمتر غذا خوردنم بود و خوابای نصف و
نیمه ی شبام.
شبا مي ترسیدم بخوابم . مي ترسیدم امیرمهدی نیاز به
ساکشن ریه پیدا کنه و من در حین خواب متوجه نشم و
نفسش بگیره.
لبخند کم جوني زدم:
من –شاید من زیادی نازك نارنجي بودم.
نرگس –اگه امروز باال نمي اومدم که نمي فهمیدم غذا
نخوردی . حتما این کار هر روزته.
سرم رو کج کردم:
من –گاهي یادم مي ره.
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_499
♥️آدموحـوا
نرگس –شبا خوب مي خوابي ؟
فقط نگاهش کردم . دلم نمي خواست دروغ بگم.
سری به حالت تأسف تكون داد:
نرگس –من از امشب میام باال مي خوابم.
اخم کردم:
من –دیگه چي ؟ مي خوای بد خواب شي ؟
نرگس –نه پس وایسم تو از کم خوابي غش کني ؟
من –تو برو فكر عقد محضریتون باش . االن که چشمای
امیرمهدی بازه.
نفس عمیقي کشید:
نرگس –ولي چیزی متوجه نمي شه.
شماتت بار گفتم:
من –موقع محرمیتتون که بوده . االنم که قرار نیست
عروسي کنین . فقط یه عقده . تا کي قراره شناسنامه هاتون
سفید باشه ؟
نرگس –دو روز دیگه مُحرمه.
من –مي گي دو روز . تو این دو روز مي تونین عقد کنین .
شما که قبالً آزمایش داده بودین.
نرگس –چه جوری دو روزه کارامون رو انجام بدیم ؟ تازه
فقط فردا مي شه عقد کرد پس فردا شب مي شه شب
اول محرم.
رفتم جلو و شونه هاش رو گرفتم:
من –نمي خواد کار خاصي انجام بدین نرگس جان . فقط
وقت محضر بگیرین . تو محضر که خودش سفره ی عقد
داره . هر دوتون هم لباس رنگ روشن بپوشین . یه جفت
حلقه هم نیاز دارین که فردا مي تونین بخرین . وقت
محضر رو هم بذارین پس فردا صبح که به غروب نخوره که
بشه شب اول محرم . هان ؟
تو چشمام خیره شد:
نرگس –شاید رضا و خونواده ش قبول نكنن.
من –همین االن برو بهش زنگ بزن . با مامان طاهره و
باباجون هم مشورت کن ببین راضي هستن یا نه ! درسته
خیلي هول هولكي مي شه ولي بهتر از وضع االنتون مي
شه.
خیره شد به جایي و رفت تو فكر.
دسته ی
جارو رو از دستش گرفتم:
من –اینجا واینسا . برو با مامان طاهره حرف بزن . عمه ت
هم که دارن میان به خدا بهترین وقته.
نگاهم کرد و مردد پرسید:
نرگس –زشت نیست من این پیشنهاد رو به رضا بدم ؟
لبخند زدم:
من –مگه تا الان خودت این موضوع رو مرتب عقب
ننداختي ؟ خب حالا خودت هم پیش قدم شو براش.
باز هم مردد نگاهم کرد.
کفری به سمت در هولش دادم:
من –بیا برو اول با مامان طاهره حرف بزن . اصالً هر چي
مامان طاهره گفتن.
همینجور که با هول دادن به سمت در مي بردمش گفت:
نرگس - به شرطي که من امشب بیام اینجا بخوابم!
خندیدم:
من –تو برو . اگه موفق شدی و فردا هم مثل دخترای خوب
رفتي حلقه ت رو خریدی شاید فردا شب بذارم بیای
خونه ی داداشت.
خندید:
نرگس –یعني موفق نشم نمي ذاری دیگه بیام اینجا ؟
در رو باز کردم:
من –حاال بیا برو بعد نرخ تعیین کن!
به زور فرستادمش بره پایین.
وقتي رفت لبخند زدم.
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
?? #part_500
♥️آدموحـوا
چه ایرادی داشت به یمن اون همه شادی ای که خدا به من
هدیه داده بود بتونم وسیله ای باشم برای شادی دیگری!
-•-•-•-••-•-•-•-•-•-•-•-••-
نفس عمیقي کشیدم.
بوی بدی مي اومد . انگار وسط یه دستشویي کثیف گرفتار
شده بودم.
باز نفس کشیدم . بوی خیلي بدی بود.
چشم باز کردم.
به غیر از نور چراغ خواب که کمي از اتاق رو روشن کرده
بود همه جا تاریك بود.
بلند شدم و نشستم . نگاهي به اطرافم انداختم.
نمي دونستم اون بوی بد از کجا میاد . به شدت آزار دهنده
بود.
با دست بینیم رو گرفتم و بلند شدم.
متفكر به راه افتادم . ذهنم شروع کرد به سرك کشیدن به احتماالت منشا اون بو!
فقط یه چیزی به ذهنم مي رسید .... دستشویي.
ولي من دستشویي رو شسته بودم . قبل از اومدن عمه ی
امیرمهدی اونجا رو شستم که اگر احیاناً کسي خواست
بره دستشویي ، تمیز باشه.
وارد هال شدم و یه لحظه مات و متحیر ایستادم . بوی بد
کم شده بود.
برگشتم و به سمت اتاق رفتم . بوی بد بیشتر و بیشتر مي
شد.
با دستای لرزون چراغ اتاق رو روشن کردم . و به سمت
امیرمهدی رفتم.
بو از امیرمهدی بود . با اینكه سر شب پوشكش عوض شده
بود اما بازم..........
نگاهي به ساعت انداختم . سه صبح بود . عمه ش و پدرش
ساعت دوازده و نیم رسیده بودن و هنوز چند ساعتي از خوابشون نمي گذشت . اگر مي رفتم و باباجون رو صدا مي
کردم همه شون بد خواب مي شدن .
دستي روی سرم گذاشتم و گفتم:
من –وای خدا.........
اون لحظه مي دونستم باید خودم به تنهایي پوشكش رو
عوض کنم اما انگار کسي در درونم سوال مي کرد "
چطوری ؟ "
بوی بد حالم رو لحظه به لحظه بدتر مي کرد به خصوص که
مي دونستم این
بو از چیه ... و این ، شدت تهوعم رو
بیشتر مي کرد.
چند قدم به عقب برداشتم تا شاید هوای بیرون از اتاق
حال بدم رو تغییر بده.
نگاه به چشمای بازش انداختم ، به صورت بي حالش ، به
دست و پای بي حسش.
تو اون وضع بیشتر از هر زمان دیگه ای به کمك نیاز داشت برگشتم تا برم و پدرش رو بیدار کنم ، اما ایستادم.
اون بنده ی خدا تازه خوابیده بود . خدا رو خوش نمي اومد
برگشتم به سمت امیرمهدی . بي شك اگر جلو مي رفتم هر
چي سر شب خورده بودم رو باال مي آوردم.
دست گذاشتم روی گودی گردنم.
نگاهم به سمت پایین بدنش کشیده شد . زیرانداز زیرش
رنگي شده بود.
با درموندگي چشمام رو بستم . محتویات پوشكش پس
داده بود به زیرانداز.
کنار دیوار سُر خوردم و رو زمین نشستم.
تو اون حال یادم افتاد که من تا اون روز امیرمهدی رو
بدون شلوار هم ندیده بودم چه برسه به اینكه....
وای وای گویان بغض کردم.
عجیب وضع بغرنجي برای من بود . برای من نازك نارنجي .
برای مارالي که تو خونه ی پدرش تنها کاری که مي کرد شستن ظروف و جارو کردن بود ، و تازه برای همون هم
کلي منت مي ذاشت.
وضع بدی بود برای امیرمهدی اگر یه روز مي فهمید ... مي
فهمید که در چه وضعیتي بود و من این خصوصي ترین
کار رو براش انجام دادم.
شوهرم بود ولي......
کمي فكر کردم . چاره ی دیگه ای نداشتم . یا باید خودم
تمیزش مي کردم و یا مي رفتم سراغ پدرش . و با توجه
به اینكه اصالً دلم نمي اومد پدرش رو بیدار کنم پس باید
خودم دست به کار مي شدم.
دست به دیوار گرفتم و رو به آسمون گفتم "خدایا کمكم
کن "
باز هم جلوی بیني م رو با یه روسری بستم و به طرفش
رفتم . هر لحظه تأخیر تو عوض کردنش باعث مي شد که
پوستش بسوزه و مستعد زخم بشه . و این نهایت عذاب هم برای امیرمهدی بود و هم من.
دستكش دستم کردم . پوشك تمیز آوردم . دستمال
مرطوب و کیسه ای مشكي ، و زیراندازی جدید.
من .... برای اولین بار ..... مَردم رو ..... بدون پوشش ....
دیدم!
-•-•-•-•-•-•-••--••-•-•-•-•-•
جندبار چشمام رو باز بسته کردم و نگاهي دوباره به
محتوی داخل قابلمه ی روی گاز انداختم . وقتي مطمئن
شدم
همه ی سبزیجات الزم رو داخل سوپ امیرمهدی ریختم
درش رو گذاشتم.
دستي به چشم هام کشیدم . هنوز سوزش داشت . با اینكه
چندبار با آب سرد چشمام رو شستم هنوز مي سوخت
و این سوزش نتیجه ی گریه های بعد از تمیز کردن
امیرمهدی بود.
نفس عمیقي کشیدم و سعي کردم ذهنم رو به سمت دیگه
این پارت من مردم??♀
@kilip_3angin ♥️?
zahra4448
96 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد