رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

فعلا تا اینجا پارت گذاشتم بخونید وقتی همتون خوندین بقیش میزارم??????

1401/12/14 22:24

پاسخ به

خاطر گذشته بازخواستتون کنم . چشماش رو باز کرد . امیرمهدي – وقتی خدا می دونه چه کارهایی کردین و باز ه...

????

1401/12/15 02:12

پاسخ به

او تل آوار رو دونه به دونه کنار هم می چیدم و درستش می کردم ؟ که واقعاً این کار از دستم بر می اومد ؟ ...

???

1401/12/15 18:37

پاسخ به

#part_345 ♥️آدم‌وحـوا نگران ، رو کردم به امیرمهدي . من – الان همه رو می کشونه اینجا . نگاهم کرد و لب...

????

1401/12/15 19:47

پاسخ به

شده روی قلب و توی ذهنم. بي حس روی یكي از صندلي ها ، کنار مهرداد نشستم . بي قرار اتمام دادگاه بودم . ...

،

1401/12/16 00:34

پاسخ به

بود . انگار با چشمای من قهر بودن که تمایلي برای باز کردنشون نداشت. نگاه کردم . به اون قفسه ی سینه ی ...

????

1401/12/16 07:27

چقد عقبین شما?من تموم کردم

1401/12/16 11:42

پاسخ به

بو از چیه ... و این ، شدت تهوعم رو بیشتر مي کرد. چند قدم به عقب برداشتم تا شاید هوای بیرون از اتاق ح...

.

1401/12/16 11:43

پاسخ به

چقد عقبین شما?من تموم کردم

منم?

1401/12/16 11:51

انشالله خدا کمک میکنه مشکلتون حل میشه ولی بدون این راهش نیست عزیزم

1401/12/16 13:41

پاسخ به

خوشحالم که آشنایي با شما باعث شد امیرمهدی هم تغییر رویه بده. وای که اگر این دو نفر هم شبیه به خان عم...

???

1401/12/16 13:47

پاسخ به

انشالله خدا کمک میکنه مشکلتون حل میشه ولی بدون این راهش نیست عزیزم

؟

1401/12/16 14:21

پاسخ به

انشالله خدا کمک میکنه مشکلتون حل میشه ولی بدون این راهش نیست عزیزم

برای چی?

1401/12/16 22:20

بزاااار

1401/12/16 22:37

سلاام

1401/12/16 22:46

بریم برایه پارت جدید برزخ ارباب?

1401/12/16 22:46

کیا هستن

1401/12/16 22:46

انگار کسی نیست????

1401/12/16 22:47

???

1401/12/16 22:48

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_542

با این حرفم اخماش رو تو هم کشید و خواست چیزی بگه اما اجازه ندادم و گفتم:
_ خودت اصرار کردی بگم
_ خیلی خب، بریم؟
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
_ مگه راه دیگه ای هم داریم؟
_ آره
_ چه راهی؟
لبخند بدجنسانه ای زد و گفت:
_ شیخهای عرب
با عصبانیت پوفی کشیدم و بی توجه بهش به سمت در رفتم که بلند زد زیر خنده و گفت:
_ خیلی خب حالا ناراحت نشو
محلش نذاشتم و خواستم کفشام رو بپوشم که با پاش کفشام رو به یه سمت دیگه شوت کرد و گفت:
_ اینارو میخوای بپوشی؟
_ نه پس پابرهنه پامیشم میام
_ من نگفتم پابرهنه بیا
_ پس با چی بیام؟
جعبه ای که روی میز کنار در بود رو برداشت و درش رو باز کرد و گفت:
_ با اینا
به کفشای سفید و پاشنه بلندی که داخل جعبه بود نگاه کردم و چیزی نگفتم که جعبه رو به سینه ام زد و گفت:
_ بگیر دیگه وایسادی بِر و بِر به چی نگاه میکنی؟
کفشها رو از داخل جعبه درآوردم و روی زمین گذاشتم و با احتیاط پوشیدمشون.

خیلی وقت بود که کفش پاشنه بلند نپوشیده بودم و راه رفتن باهاش رو فراموش کرده بودم؛ پاشنه های اینا هم انقدر بلند بود که احساس میکردم هرلحظه قراره بیفتم...
_ بریم؟
_ بریم
بازوش رو به سمتم گرفت تا بگیرم اما من بی توجه بهش خم شدم و بند کفشام رو بستم و بعد به سمت در رفتم اما قبل از اینکه خارج بشم دستم رو محکم گرفت و به سمت خودش کشید و گفت:
_ تنت میخاره برای عصبی کردنم؟
با اخم بهش نگاه کردم و سعی کردم دستم رو از دستش بیرون بکشم که فشار دستش رو محکم تر کرد و گفت:
_ جواب سوالمو بده
_ نه تنم نمیخاره
_ پس این حرکاتت برای چیه؟
_ دوست ندارم دستتو بگیرم
_ مگه دوست داشتنیه؟ مگه به خواسته ی توئه اصلا؟
_ پس به خواسته ی کیه؟!
_ من

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_543

پوفی کشیدم و خواستم چیزی بگم که اینبار خودش دستم رو محکم گرفت و فشار داد و گفت:
_ لیاقت نداری باهات خوب رفتار کنم، باید مثل یه حیوون هار رفتار کنم تا حالیت بشه قدر اون لحظه هایی که مهربون و آرومم رو بدونی و اینطوری افسار پاره نکنی!
هرلحظه فشار دستش داشت بیشتر میشد و باعث میشد که دردم بگیره پس سعی کردم تا دستم رو از دستش بیرون بکشم اما اون بی توجه به تلاش من از سالن بیرون رفت و تند تند از پله ها پایین رفت.

به پایین پله ها که رسیدیم بالاخره به زور دستم رو بیرون کشیدم و با اخم گفتم:
_ دستم شکست!
_ حقته
_ چرا یهو عصبی میشی؟
_ تو عصبیم میکنی
بدون اینکه چیزی بگم فقط نگاهش کردم؛ اونم نفس عمیقی کشید تا یکم آرومتر بشه و بعد یکبار دیکه حلقه ی دستش رو به سمتم گرفت
میدونستم اگه اینبارم باز

1401/12/16 22:49

بخوام اذیت کنم، کارم رسما ساخته اس پس با بی میلی دستم رو از داخل حلقه اش رد کردم و بازوش رو گرفتم؛ اونم که انگار از این کارم خوشش اومده بود لبخندی زد و گفت:
_ آفرین، بریم؟
سرم رو به نشونه ی آره تکون دادم و دوتایی هم قدم به سمت در رفتیم.

درسته هم قدم بودیم اما هم فکر نبودیم!
اون الان خوشحال بود از اینکه تونسته بود از زیربار اعدام شدن و زندان و پلیس و ایران فرار کنه و به هدفش برسه اما من ناراحت بودم از اینکه مجبور شده بودم خونوادم و کشورم و هرچی که داشتم و نداشتم رو ترک کنم و باهاش بیام...
اون الان تو دلش قنج میرفت از اینکه دوباره داشت با من ازدواج میکرد و تصاحبم میکرد اما من قلبم داشت آتیش میگرفت از اینکه باز داشتم زندانی و اسیر یه دیو میشدم‌‌...
همه ی این فکرهای دردناک باعث شد که آه دردناکی بکشم و همین هم توجه بهراد رو بهم جلب کرد!
با تعجب یه نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ چته؟
_ هیچی
_ چرا آه میکشی؟ مگه ناراحتی؟
_ نه خوشحالم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/12/16 22:49

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_544

به ساعت مچی روی دستش یه نگاهی انداخت و گفت:
_ تیکه میندازی؟
_ نه
_ تیکه میندازی پس!
_ بیخیال بهراد، تو که داری به هدفت میرسی دیگه چته؟
همینطور که با دقت به اطراف نگاه میکرد، لبخندی زد و گفت:
_ آره درسته، من به تمام هدفام رسیدم
دستش رو زیر چونه ام گذاشت و صورتم رو به سمت خودش برگردوند و با لبخند چندش آوری گفت:
_ تو آخرین هدفم هستی که الان دارم بهت میرسم
_ شایدم نرسی
در کسری از ثانیه اخماش رفت تو هم و با لحن ترسناکی گفت:
_ یعنی چی؟
_ شاید تو راه تصادف کنیم
با این حرفم باز سریع اخماش باز شد و نچی کرد و گفت:
_ خیالت راحت، راننده های من همشون از دم زبردستن
_ خب چه ربطی به الان داره؟
_ یعنی چی!
به خیابون اشاره کردم و گفتم:
_ ما الان منتظر تاکسیم، چیکار به راننده های زبردست تو دارم من آخه؟
کلمه راننده های زبردست رو با یه طعنه ی خاصی گفتم که اونم انگار به خودش گرفت چون پوزخندی زد و گفت:
_ نه بابا؟
_ آره بابا

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_545

همون لحظه یه ماشین شاستی بلند مشکی جلومون ترمز زد و یه مَرد که کت و شلوار پوشیده بود از ماشین‌ پیاده شد، اومد در عقب رو باز کرد و گفت:
_ بفرمایید قربان
با تعجب به اون صحنه نگاه کردم که بهراد ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ منتظر راننده ی من بودیم، نه تاکسی!
قبل از اینکه بخوام چیزی بگم سوار شد، منم پشت سرش سوار شدم و با ناباوری گفتم:
_ تو کلاً همه جا همه چی داری؟
_ دقیقا
پوفی کشیدم و چیزی نگفتم؛ اونم دستش رو دور شونه ام انداخت و رو به راننده گفت:
_ برو
دستش که دور شونه ام بود داشت اعصابم رو به هم‌ میریخت اما باید تحمل میکردم.

داشتیم میرفتیم ازدواج کنیم و این اول راه من بود!
باید خیلی چیزارو تحمل میکردم؛ باید سر خیلی چیزا کوتاه میومدم و باید خیلی زجر میکشیدم...
_ بعد از عقد کجا بریم
با شنیدن صداش از فکر بیرون اومدم و با اخم گفتم:
_ خونه
_ نه بابا؟
_ چیه مگه؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_546

دهنش رو به گوشم نزدیک کرد و آروم طوری که راننده نشنوه، گفت:
_ انگار خیلی عجله داری نه؟
دستم رو روی صورتش گذاشتم، به سمت عقب هولش دادم و با پوزخند گفتم:
_ میدونی هم خیلی عجله دارم و هم خیلی مشتاقم!
_ میگم که مشخصه دوست داری زودتر به هم برسیم
_ مسخره!
بهراد دیگه چیزی نگفت و فقط حلقه دستش رو تنگ تر کرد و من آرزو کردم که زودتر این مسیر تموم بشه و من بتونم از دست دستهای چندش اون عوضی خلاص بشم!

انگار که خدا این دفعه صدام رو شنید چون همون لحظه راننده کنار خیابون

1401/12/16 22:50

پارک کرد و از ماشین شد و اومد در عقب رو باز کرد و گفت:
_ بفرمایید آقا همینجاست
بهراد یه نگاه به خونه ای که سمت راستمون بود کرد و گفت:
_ همینه؟
_ آره
_ خوبه
از ماشین پیاده شد و اینبار بدون اینکه منتظر من بشه در رو محکم بست!
دندون قروچه ای کردم و از در سمت خودم پیاده شدم؛ بعد هم به سمتش رفتم و گفتم:
_ اینجا که محضر نیست
بهراد با لبخند چندش آوری دستش رو دور کمرم حلقه کرد و گفت:
_ خانومم اینجا که ایران نیست!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_547

چیزی نگفتم و فقط دندونام رو روی هم فشار دادم تا به دستش که دور کمرم بود اعتراضی نکنم که دهنش رو کنار گوشم آورد و گفت:
_ درضمن ما که نمیتونیم پاشیم بریم بیرون عقد کنیم، ده دقیقه بعد میان میگیرنمون!
اینجا خونه ی دوستمه و اونم یه آشنا پیدا کرده تا عقد بین ما رو بخونن.
حتی دیگه حوصله ی حرف زدن رو هم نداشتم پس بدون اینکه چیزی بگم نگاهش کردم؛ اونم بهم گیر نداد و به سمت در خونه رفت.
آیفون رو که زد بعد یه چند لحظه یکی جواب داد و گفت:
_ به به حامدجان بیا داخل
و بالافاصله آیفون رو سرجاش گذاشت و در رو باز کرد.
با تعجب به بهراد نگاه کردم و گفتم:
_ حامد کیه؟
_ بیا بریم داخل اونجا میفهمی
خواست بره داخل اما من سرجام ایستادم و گفتم:
_ پرسیدم حامد کیه؟
_ منم
_ یعنی چی؟ درست حرف بزن ببینم
با اخم دستم رو محکم گرفت و به سمت داخل خونه کشید و گفت:
_ وسط خیابون که نمیتونم برات توضیح بدیم، گمشو برو تو خونه، اونجا میگم برات
وقتی رفتیم داخل، در خونه رو پشت سرش بست و گفت:
_ من باید اعدام میشدم اما نشدم
_ خب؟
_ احتمال داره بیفتن دنبالم و بخوان پیدام کنن پس نمیتونم مثل قبل عادی و راحت زندگی کنم، درسته؟
_ آره خب؟
_ قطعا وقتی من نتونم عادی زندگی کنم، تو هم نمیتونی عادی زندگی کنی
دستام رو بغل کردم و منتظر نگاهش کردم تا بقیه ی حرفش رو بزنه؛ اونم دوتا شناسنامه و کارت ملی از جیبش درآورد و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_548

_ از امروز به بعد من حامد زارع و تو هم ترانه مولایی هستی
_ یعنی چی؟ یعنی باید هویت خودم رو عوض کنم؟
_ همه چیزت رو حتی قیافه ات!
اینبار با چشمایی که از تعجب درشت شده بود نگاهش کردم و گفتم:
_ یعنی چی؟!
بازوم رو گرفت و همینطور که به سمت داخل میرفت، گفت:
_ بیا بریم میفهمی خودت
با بهت و تعجبی که از حرف چند دقیقه پیشش داشتم به دنبالش کشیده شدم.
از پله ها که بالا رفتیم، به یه در نیمه باز رسیدیم که بهراد سریع بازش کرد و رفت داخل و در رو پشت سرش بست.
دستش رو از دور بازوم برداشت و رو به دوتا مَرد و

1401/12/16 22:50

یه زنی که اونجا نشسته بودن، گفت:
_ همه چیز حاضره؟
زنه که صورتش غرق در آرایش بود از روی مبل پاشد و چشمکی زد و گفت:
_ حاضرِ حاضره
_ پس زودتر انجام بده تا اون یارو نیومده
_ باشه
بهراد دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت:
_ برو عزیزدلم، برو تا حاضرت کنه
خواستم چیزی بگم‌ اما قبل از اینکه دهنم رو باز کنم بهراد فشار کمی به کمرم داد و گفت:
_ منم برم حاضر بشم
نمیدونستم قرار بود چه اتفاقی برام بیفته و چرا بهراد میخواست که چهره ام تغییر کنه و چرا اسمم رو عوض کرده بود و هزار تا سوال دیگه...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_549

از فکر بیرون اومدم و پشت سر اون زنِ که اصلا حس خوبی هم نسبت بهش نداشتم، رفتم.

بهراد هم با اون دوتا مَرد به سمت اتاقی که اون سمت سالن بود، رفتن.

زَنه در اتاق رو باز کرد و همینطور که آدامسش رو به طرز خیلی بدی میجوید،
با لبخند چندش آوری گفت:
_ برو تو جیگر
چپ چپ بهش نگاه کردم و رفتم داخل و با دقت به همه جا نگاه کردم.

اتاق پر بود از وسایل گریم و آرایش و خلاصه همه چیز داشت.

_ جیگر برو بشین رو اون صندلی
با اخم نگاهش کردم و گفتم:
_ من اسم سپیده اس، ممنون میشم اگه کاری داری اسمم رو صدا بزنی
_ سپیده؟
_ بله
آدامسش رو باد کرد و گفت:
_ تا جایی که من میمونم اسم شما قراره ترانه باشه
بدون اینکه جوابی بهش بدم، روی صندلی نشستم و به چشمای بی روح و صورت مغمومم تو آیینه زل زدم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_550

چرا به این راحتی خوشبختیم رو با دستای خودم نابود کردم؟

چرا زندگی پدر مادرم رو خراب کردم؟
چرا بخاطر یه عشق دروغین چشمم رو تمام چیزایی که قبلا داشتم، بستم؟

آب دهنم رو تند تند قورت دادم تا اشکای جمع شده تو چشمام پایین نریزه چون از طرز حرف زدن بهراد فهمیدم که اینا نمیدونن
اون من رو به زور آورده و فکر میکنن ما مثلا یه زن و شوهر خلافکار عاشقیم!

با چرخوندن صندلی توسط اون زنه از فکر بیرون اومدم و باز با اخم بهش نگاه کردم که گفت:
_ چیشد گلم؟
_ چرا یهویی صندلی رو میچرخونی؟
_ خب ترانه جون میخوام بعد از اینکه کارت کلاً تموم شد خودت رو تو آیینه ببینی و سوپرایز بشی!
پوفی کشیدم و با کلافگی زیر لب گفتم:
_ خیلی سوپرایز میشم!

_ چیزی گفتی گلم؟
_ نه
_ پس شروع کنم؟
_ شروع کن

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_551

سرم رو به پشت صندلی تکیه دادم و چشمام رو بستم تا وقتی اون داره کارش رو انجام میده، من یکم استراحت کنم.

یادم نمیاد آخرین بار کِی خوابیده بودم و الان بدجور خوابم میومد؛ مخصوصا که اونم سرم

1401/12/16 22:50

رو لب یه دستشور گذاشت و با آب مشغول شستن و ماساژ دادن موهام شده بود!

چشمام بسته بود اما مغزم کار میکرد و حواسم به اطراف بود.

نمیدونم چقدر زمان گذشت که زنِ آروم دستش رو به شونه ام زد و گفت:
_ بلند شو عزیزم

چشمام رو باز کردم و صاف نشستم، اونم دوباره پشت سرم ایستاد و اینبار مشغول سشوآ کشیدن موهام شد.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_552

بعد از اینکه کارش با موهام تموم شد، اومد جلوم ایستاد و گفت:
_ حالا بریم سراغ صورتت

_ موهامو چیکار کردی؟
با این حرفم چشمکی زد و گفت:
_ اون سوپرایز بمونه عزیزم

پوفی کشیدم و چیزی نگفتم؛ اونم به سمت میز روبروش رفت و یه جعبه برداشت آورد روی پای من گذاشت و درش رو باز کرد.

دوتا لنز از داخل جعبه درآورد و جلوم گرفت و گفت:
_ طوسی یا خاکستری؟
_ یعنی چی؟

_ دوست داری کدوم لنز رو بزنی؟
_ هیچکدوم!

_ پس طوسی رو میزنم
دستش که داشت به سمت صورتم میومد رو پس زدم و با اخم گفتم:
_ گفتم هیچکدوم
_ عزیزم باید رنگ چشماتم حتما عوض بشه پس آروم بشین و چیزی نگو

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_553

پوفی کشیدم و دستم رو پایین انداختم، اونم با دقت چشمام رو باز کرد و لنز رو داخلش گذاشت.
تاحالا از لنز استفاده نکرده بودم و حس میکردم که آشغالی چیزی تو چشمم رفته پس چندبار پلکام رو باز و بسته کردم و گفتم:
_ این چرا اینطوریه؟
_ یکم بگذره بهش عادت میکنی گلم
_ چشمام داره از کاسه درمیاد، عادتِ چی بکنم آخه؟
دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
_ عزیزم یکم صبور باش
نفس عصبی کشیدم و زیرلب گفتم:
_ خدا لعنتت کنه بهراد
_ جانم؟
_ هیچی شما کارتو بکن
سرش رو تکون داد و اینبار مژه ای که قطعا اگه به مژه هام وصل میکرد؛ با کمکش میتونستم پرواز کنم رو از جعبه درآورد که با تعجب صورتم رو عقب کشیدم و گفتم:
_ نگو که میخوای این رو به من بزنی؟
_ نمیخوام بهت بزنم، میخوام واست مژه بکارم
_ یعنی چی آخه؟
_ عزیزم من کارم رو بلدم پس انقدد غر نزن و چشماتم ببند تا من کارم رو بکنم!
چشمام رو چندبار باز و بسته کردم تا به اون لنز مرخرف عادت کنم
و بعد کامل بستم تا اون میمون زشت کارش رو بکنه و تو دلمم به بهراد و جد و آبادش هرچی فحش ناموصی که بلد بودم و بلد نبودم رو دادم...
یکبار دیگه با دقت بهم نگاه کرد و گفت:
_ حالا تو آیینه به خودت نگاه کن عزیزم
از روی صندلی پاشدم و عادی به سمت آیینه برگشتم اما با دیدن خودم هینی کشیدم و یه قدم به سمت عقب رفتم!
موهای صافم که دیگه قهوه ای شده بود
اما یکم تارهای زیتونی هم داخلش داشت، الان مخلوطی از رنگ طوسی و خاکستری شده

1401/12/16 22:50