رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

بود.
مدلش رو هم فِر کرده بود و همش رو روی شونه هام رها کرده بود.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_554

صورتمم که با وجود لنزهای رنگی و اون مژه های پرپشت و چسبی که روی دماغم زده بود، واقعا تغییر کرده بود!
_ خوشت اومد گلم؟
ار بهت دراومدم و اخمام رو تو هم کشیدم؛ من اون چهره ی ساده ی خودم رو بیشتر دوست داشتم و از این چهره ای پر از تغییر خوشم نمیومد اما...اما مجبور بودم تمام این شرایط رو تحمل کنم و چیزی نگم!
_ عزیزم؟
_ اره خوشم اومد
_ پس چرا اخمات تو همه؟
با اینکه به لنز عادت کرده بودم اما الکی چندبار چشمام رو باز و بسته کردم و گفتم:
_ بخاطر لنز
_ آهان، خب از اون جهت خیالت راحت چون زود بهش عادت میکنی
_ باشه ممنونم
دستش رو زیر چونه اش گذاشت و گفت:
_ فقط مونده لباسات
یه نگاه به خودم انداختم و گفتم:
_ لباسام خوبه که
_ مناسب عقد نیست عزیزم، کجای دنیا رو دیدی عروس یه سارافون و شلوار سفید پوشیده باشه؟
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم
_ مهم نیست، همینا خوبه
_ اصلا حرفشم نزن، وایسا الان یه لباس درست و حسابی برات میارم
اینو گفت و سریع از اتاق بیرون رفت؛ منم با غم به سمت آیینه برگشتم و به چهره ی جدیدم نگاه کردم.
حس میکردم خودم رو نمیشناختم، دیگه الان نه ظاهرم شبیه سپیده بود و نه روحم!
انگار که روز به روز داشتم از خودم دور میشدم...
میدونستم که بهراد برای اینکه نتونن ردمون رو بزنن و پیدامون نکنن اینطوری هویتمون رو عوض کرد اما خب این حالت فر و این مژه ها و این چسب تا کِی قرار بود بمونه؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/12/16 22:50

اینم پارت های جدید برزخ ارباب خدمت نگاه هایع زیباتون?????

1401/12/16 22:51

آدم حوا بزار??

1401/12/16 23:09

مرسی زهرا جان دست گلت درد نکنه ??

1401/12/16 23:17

پاسخ به

بود. مدلش رو هم فِر کرده بود و همش رو روی شونه هام رها کرده بود. |?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab.....

..

1401/12/17 14:30

پاسخ به

? #part_159 ♥️آدم‌وحـوا امیرمهدي – بهتره ! و باز با اون لبخندش به قلبم ضربان داد . یکی تو ذهنم گفت ...

..

1401/12/17 14:43

ادم و حوا رو بزار ?

1401/12/18 11:12

چرا آدم حوا نمیزاری??

1401/12/18 17:54

1401/12/18 17:54

شاید کار داره عزیزان نیستش خیلی دم عید هم هست درک کنید

1401/12/18 18:27

پاسخ به

به دیگران بي احترامي کنین ؟ من - اون مرد الیق احترامه ؟ مامان سری به طرفین تكون داد و در همون حال پر...

??

1401/12/19 07:40

ادامه رمان آدم و حوا لطفاً بزارید

1401/12/20 00:46

سلام خوبی خانوما

1401/12/20 21:28

ببخشید من چندروزی کارداشتم اصلا گوشی دستم نبوده

1401/12/20 21:28

? #part_501
♥️آدم‌وحـوا

ای سوق بدم . هنوز هم از فكر کردن بهش بغضم مي
گرفت.
روزی که قبول کردم تموم مدت تا خوب شدن امیرمهدی
کنارش بمونم باید به این روزها هم فكر مي کردم ، خوب
شدن امیرمهدی با این همه سختي همراه بود و من قول
داده بودم تحمل کنم . قول داده بودم صبورانه و محكم
ایستادگي کنم ؛ که اگر پاداشش خوب شدن امیرمهدی بود
ارزشش رو داشت.
و همون نیمه شب یه قول دیگه هم به خودم دادم ، اینكه
کاری که انجامش دادم تا ابد پنهون بمونه و من همه چي
رو مثل یه راز تو سینه ی خودم نگه دارم . من هیچوقت به
مَردم نمي گفتم چه کاری براش انجام دادم . نه .... من
هیچوقت بهش نمي گفتم.
صدای در خونه مانع از فكر کردنم شد . فكر مي کردم پدر
امیرمهدی باشه برای همین سریع رفتم و در رو باز کردم . اما با باز شدن در ، نرگس خودش رو از گردنم
اویزون کرد و آروم اما با خوشحالي گفت:
نرگس –سالم مارال جونم . دوست دارم یه دنیا . رضا امروز
مي ره محضر برای فردا وقت بگیره . بعدم از راه کالس
با هم مي ریم حلقه بخریم.
لبخند رو لبهام شكل گرفت . پس باالخره تونستم واسطه
ی خیر باشم.
دست دور کمرش حلقه کردم و منم با تأثیر از شادیش
گفتم:
من –منم دوست دارم . خدا رو شكر که همه چي درست
شد . در ضمن علیك سالم.
با خنده ازم فاصله گرفت و دست هام رو مهمون گرمي
دستاش کرد:
نرگس –ممنونم ازت.
پلك زدم: من –من که کاری نكردم.
سرش رو تكون داد:
نرگس –چرا ... تو کار بزرگي کردی . الهي هر چي از خدا
مي خوای بهت بده . انقدر رضا خوشحاله که حد نداره.
مطمئنم خدا جواب این کارت رو بهت مي ده.
و چه دعای شیریني کرد و چقدر به دلم نشست . حس
خوبي از حرفش گرفتم که ته دلم رو روشن کرد.
نرگس –من برم . باید برم کالس . تو کي کالس داری ؟
من –ساعت ده .
نرگس –پس مي بینمت تو مؤسسه.
سری تكون دادم و نرگس خوشحال از پله ها پایین رفت .
پایین که رسید بلند صدام کرد:
نرگس –در رو نبد . بابا مي خوان بیان کارای امیرمهدی رو
انجام بدن .
"باشه "ای گفتم و در رو باز گذاشتم.
باباجون اومد و حین جواب دادن به "سالم صبح به خیر
"م وارد اتاق شد و منم رفتم تا براش چای بریزم . تو
اون چند روز هیچ وقت تعارف چایم رو رد نكرد و هر بار
بعد از خودن مي گفت "طعم چای باال با پایین فرق داره
"و بعد با خنده اضافه مي کرد "آخه اینو عروسم دم
کرده "و باعث مي شد لبخند بزنم.
دوباره صدای تقه ای که به در خورد باعث شد وارد
آشپزخونه نشده برگردم و ببینم کي پشت دره.
عمه ی امیرمهدی لبخند به لب ایستاده بود " . سالم "
کردم و دعوت ش کردم به داخل شدن . جوابم رو به گرمي
داد . دهن باز کرد برای گفتن حرفي که با صدای

1401/12/20 21:31

باباجون
حرفش رو خورد.
باباجون –مارال جان بابا!
چرخیدم به سمت اتاق . باباجون کمي مونده به در اتاق
ایستاده بود و محزون نگاهم مي کرد.
من –بله ؟
باباجون –چرا صدام نكردی بابا ؟
متوجه شده بود . خب پوشك تمیز و زیر انداز جدید گویای
همه چیز بود.
به سختي لب باز کردم:
من –نصفه شب بود و شما تازه خوابیده بودین.
چشم بست و زیر لب آهسته گفت:
باباجون –کاش صدام مي کردی.
بعد چشم باز کرد و با شرمندگي ادامه داد:
باباجون –ممنونم باباجان . شرمنده تم.
و من موندم که چرا شرمنده بود ؟ مگه تقصیری داشت ؟
مسبب تموم مصیبت هایي که به امیرمهدی رفت من بودم .
من بودم که با بي تدبیری و جریحه دار کردن غرور
پویا ، اون رو به جون زندگیم انداختم.
اگر کمي فقط کمي با فكر جلو مي رفتم و زود در مقابلش

@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_502
♥️آدم‌وحـوا

جبهه نمي گرفتم شاید از خیر لجبازی و رو کم کني مي
گذشت . البته شاید....
آهي کشیدم و با گفتن "کاری نكردم "چرخیدم و به
سمت آشپزخونه راه افتادم که دستي روی شونه م قرار
گرفت.
برگشتم و عمه رو دیدم.
لبخند محزوني به لب داشت . عمق درد رو از جز به جز
صورتش مي تونستم تشخیص بدم . صورتي که زیر بار غم
، خیلي زودتر از رسم روزگار در خود مچاله شده بود.
با صدای آرومي گفت:
عمه –مي دونم خیلي سخته اما در مقابل رنج هایي که مي
بری ، صبور باش . صبر ، اوج احترام به حكمت های
خداست ؛ زیباترین پاسخي که به خالق مي دی و مطمئن
باش زیباتر جواب مي گیری.
و حق داشت . جوابي که خدا در مقابل صبر به بنده ش مي ده به قدری زیباست که جای هیچ گله ای نسبت به اون
صبر باقي نمي مونه.
لبخند کم جوني زدم . شاید اگر کسي مي تونست من و
حالم رو به خوبي درك کنه همین عمه ی امیرمهدی بود.
نتونستم جمله ای پیدا کنم که در جواب حرفش بگم . برای
همین آروم گفتم:
من –مي رم چای بریزم.
با بر هم گذاشتن چشماش تأییدم کرد و من آروم به سمت
آشپزخونه راه افتادم.
سیني به دست اروم به سمت اتاق رفتم . صدای پچ پچ
شون مي اومد و معلوم بود خواهر و برادر دارن حرف مي
زنن . دلم نمي خواست مزاحم حرفشون بشم .
اما با شنیدن اسمم از زبون عمه ش ، قدمي به جلو برداشتم
و گوش هام رو تیز کردم.
عمه –خیلي سخته . تو این سن برای این دختر سخته . یه تازه عروس باشي و این کارارو انجام بدی ؟
باباجون –من که بهت گفته بودم این دختر فرشته ست . به
خدا گاهي فكر مي کنم این عروس از سر ما زیادیه.
کاری که از دستم بر نمیاد براش انجام بدم غیر از اینكه دعا
کنم خدا برای پدر و مادرش نگهش داره.
عمه –هر کاری از دستت بر میاد براشون انجام بده آقا

1401/12/20 21:31

داداش . هم این دختر و هم امیرمهدی لیاقت یه زندگي
خوب رو دارن .
باباجون –به خدا تموم سعي م رو مي کنم . هیچوقت فكر
نمي کردم دختری که امیرمهدی ازش حرف مي زنه
همچین کسي باشه . فقط نمي دونم چرا آقا داداش همه ی
اینا رو مي بینه و ازش راحت مي گذره ، و مدام به چادر
سر نكردنش ایراد مي گیره!
عمه –عقاید آقا داداش رو که شما خودت بهتر مي دوني !
با این حال من سعي مي کنم تو این سه روز که اینجام باهاش حرف بزنم.
چشم بستم نه از سر خشم بلكه از سر درموندگي . عموی
امیرمهدی دست بردار نبود . فقط یه چیز تو قاموسش
معنا داشت و اون هم چادر بود .
کي حكم داده که هر کي بي چادر باشه مشكل داره ؟ که
خدا رو نمي شناسه ؟ مگه من ، بي چادر ، در گیر و دار
رضای خدا به ایماني دلچسب نرسیده بودم ؟
آهم رو در سینه خفه کردم و زیر لب گفتم "خدایا مي
دونم که مي بیني و مي دوني . من به همین دلخوشم "
-چاییا یخ کرد.
با صدای آروم عمه چشم باز کردم . داخل هال ، رو به روم
ایستاده بود.
لبخندش دلگرم کننده بود و چشم رو هم گذاشتنش برای
محكم کردن قدم هام . فهمیده بود حرفاشون رو شنیدم.
جلو رفتم و چای رو بهش تعارف کردم . بعد از برداشتنش
به سمت باباجون رفتم و سیني رو جلوش گذاشتم.
وقتي چاییشون رو خوردن بابا جون با یااهلل ی بلند شد و
ایستاد:
باباجون –خب بابا جان اگه کاری نداری من برم . عصر که
اومدم مي برمش حمام که برای فردا آماده باشه.
سری تكون دادم:
من –ممنون . وسایلش رو آماده مي کنم.
لبخندی زد:
باباجون - نمي خواد بابا . خودم میام همه چي رو آماده مي
کنم . راستي بابا چیزی نمي خوای سر راه بخرم ؟
من –نه ممنون . همه چي داریم.
موقع بیرون رفتن به زور چند تراول کف دستم گذاشت و
اعتنایي به رد کردنش از طرف من نكرد.
و تنها یك چیز به زبان آورد:
باباجون –این خرجي خونه تون نیست بابا . این مشتلق
کاریه که کردی . ازت ممنونم باباجان . خدا خیرت بده که
یه راه پیش پای نرگس و رضا گذاشتي.
و من برای یكبار دیگه شرمنده ی مهربونیش شدم و تنها
تونستم به "کاری نكردم "اکتفا کنم.
بعد از رفتن باباجون نوبت عمه بود که لب به تشكر باز کنه
عمه –واقعاً دستت درد نكنه مارال جان . وقتي مي
خواستم بیام اصالً فكر نمي کردم یكي از آرزوهام برآورده
بشه
.من که نه تو عقد شما بودم ونه تونستم تو عروسي
محمدمهدی باشم ولي خدا رو شكر عقد نرگس هستم . من
که
غیر از این سه تا برادرزاده ی دیگه ای ندارم.
لبخندی زدم:
من –همش خواست خدا بود . من که کاره ای نبودم
عمه –تو وسیله ی خیر خدا هستي . آدم باید از واسطه
های خیر هم تشكر کنه و بابتشون شكر بگه.
بعد در حالي که بالشت پشت

1401/12/20 21:31

امیرمهدی رو درست مي کرد
ادامه داد:
عمه –الهي تو زندگیت خیر ببیني دختر.
و من مردد مونده بودم که پس چرا من هیچوقت از آدم
هایي که تو زندگیم واسطه ی خیر بودن تشكر نكردم ؟
چرا شكر نگفتم ؟ چرا حواسم نبود آدم های اطرافم تو
@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_503
♥️آدم‌وحـوا

رو به هم ریخته.
خندید و با خوشحالي کفش ها رو ازم گرفت:
رضوان –وای مرسي مارال . خیلي خوشگله . خیلي.
و با شوق نگاهشون کرد . بعد هم از همونجایي که نشسته
بود آروم کفش ها رو باال برد و به مامان نشون داد.
برگشتم سمت مامان که با لبخند و تكون سر کارم رو تأیید
کرد . بلند شدم و به سمت مامان و بابا رفتم.
حضورشون قوت قلب بود برام.
آیا من همون مارلي بودم که سرنوشت آدم ها براش
اهمیتي نداشت ؟ همون مارالي که خیلي راحت از کنار آدم
های چشم بسته به روی دنیای داخل هواپیما گذشت و
دنبال راهي بود برای نجات جون خودش ؟
قبل از خونده شدن خطبه ی عقد رفتم و کنار عمه ی
امیرمهدی ایستادم ، که نزدیك زن عموی امیرمهدی و
ملیكا ایستاده بود.
ملیكا آروم اما طوری که من بشنوم رو به زن عموی
امیرمهدی کرد و گفت:
ملیكا –به نظرتون نباید اونایي که پا قدمشون بده از اتاق
عقد برن بیرون ؟ نحسي میاره تو زندگي این عروس و
دوماد!
و با ابرو اشاره ای به من کرد . زن عموی امیرمهدی نیم
نگاهي به سمت من انداخت و به معنای نمي دونم شونه بالا داد.
دسته های ویلچر رو محكمتر گرفتم و سعي کردم اهمیتي
به حرفا و نگاهشون ندم . برای خرد کردن اعصاب من
راه خوبي رو در پیش گرفته بود.
ملیكا خودش رو بیشتر به زن عموی امیرمهدی نزدیك
کرد و دوباره گفت:
ملیكا –خب آدمي که هنوز یه روز از عقدش نگذشته باشه
و شوهرش تصادف کنه و مایه ی بدبختي باشه که نباید
سر عقد باشه آخه.
همون موقع عمه سرش رو کمي جلو برد و رو به ملیكا آروم
گفت:
عمه –به نظر شما منم برم بیرون ؟ آخه شوهر من هم تو
همین وضعیته.
ملیكا به من و من افتاد و با نیم نگاهي به سمت من گفت:
ملیكا –نه .. من منظورم اینه که ... آخه...
عمه حرفش رو قطع کرد:
عمه –لطفاً نظراتت رو برای خودت نگه دار عزیزم.
و دست به سینه ایستاد و نگاه جدی ش رو دوخت به
نرگس و رضا.
قابل گفتن نیست که از برخورد عمه ی امیرمهدی چقدر
لذت بردم و دلم خنك شد . گاهي باید مانعي شد جلوی
پاهای زیادی دراز شده از گلیم آدم ها.
حین خونده شدن خطبه ، کنار امیرمهدی زانو زدم و کنار
گوشش با صدای آرومي گفتم :
من –ببین امیرمهدی ! عقده نرگسه . تنها خواهرت . همون
خواهری که خیلي دوسش داشتي . کاش مي تونستي
خودت بهشون تبریك بگي.
سرم رو کمي جلو بردم و به

1401/12/20 21:31

صورتش خیره شدم . نگاهش
دوخته شده بود به نرگس و رضا که مقابل دیدش نشسته
بودن .
نرگس که "بله "رو گفت صدای صلوات و بعد از اون دست زدن بلند شد . نرگس با صورت خندان نگاهش رو تو
جمع چرخش داد و یه لحظه خنده رو لباش خشك شد.
ناباور ، خیره به امیرمهدی ، بلند گفت:
نرگس –داره مي خنده . امیرمهدی داره مي خنده.
به ثانیه ای نكشید که همهمه ای مبهم شكل گرفت.
سرها به سمت امیرمهدی چرخید و نگاه های ناباور دوخته
شد به لب هایي که مدت ها بود جام سكون رو سر
کشیده بودن .
منم اول مبهوت موندم . چه هدیه ای بهتر از این برای
نرگس مي تونست وجود داشته باشه ؟
کم کم همه به خودشون اومدن و دورش حلقه زدن . اما
امیرمهدی فقط نرگس رو نگاه مي کرد و همچنان لبخند به
لب داشت.
دلم مي خواست دست رو دستش بذارم و حضورم رو براش
اثبات کنم تا مسیر نگاهش ختم شه به چشمای من . تا برای بار سوم مغزش حضورم رو ثبت کنه . دلم اندکي
آرامش مي خواست از نسیم نگاهش . اما دلم نیومد قطع
کننده ی حرف های نا گفته بین چشماش با چشمای نرگس
باشم.
در لحظه عوض شد جای نگاه های ناباور با نگاه های به
اشك نشسته از شادی . و البته لبخند های از ته دل.
شادی روی شادی برای خونواده ی امیرمهدی رخ داده بود
و اون ها به واقع استحقاقش رو داشتن.
دستي دور کتفم پیچیده شد لب هایي کنار گوشم زمزمه
کرد:
-مرسي مارال جان . مرسي که این همه شادی رو تو یه روز
بهم هدیه دادی . باورم نمي شه تو این سفر سه روزه
انقدر اتفاق خوب پشت سر هم افتاده باشه . ممنونم باعث
این همه حس خوب شدی!
برگشتم و خیره شدم به چشمای پر اشك عمه.
تو این خونواده حس بزرگ بودن و اهمیت داشتن به دست
مي داد ، حس آدم بودن .
-•-•-•-•-•-••-•-•-•-•-•-•-•
مي گن کوه به کوه نمي رسه اما آدم به ادم مي رسه . من
این مثل رو به خوبي حس کردم درست وقتي که بعد از
عقد نرگس و اون همهمه ی خوشحال از لبخند امیرمهدی ،
با باباجون و مامان طاهره و عمه راهي بیمارستان
شدیم.
شدت ذوق و شوق همه مون زیاد بود و یه از من نداشت چون با دیدنمون ، متعجب
امروز روز خوبیه.. برای همین همراه پارتا عکس و کلیپای طنزم میفرستیم?اگر عکس خنده دار مثل اینا دارین بفرستین بزارم.. هتشک خنده دار بزنید تا ببینم
@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_504
♥️آدم‌وحـوا

چرا حواسم نبود آدم های اطرافم تو
داشتن امیرمهدی چقدر بهم کمك کرده بودن !
من باید به دیدن پدر و مادرم مي رفتم . باید مي رفتم و
ازشون تشكر مي کردم . از اونا و مهرداد و رضوان و..
شاید خیلي آدم دیگه.
دعاهایي که بدرقه ی راهم شدن به همون روز ختم نشد و
تا روز بعد هم ادامه

1401/12/20 21:31

داشت . دعاهایي که شد بیمه نامه
ی زندگیم . اون روزا به این نتیجه رسیدم که اگر با نشوندن یه شادی به دل کسي ، دعاهای به اون قشنگي
بدرقه
ی راه آدم مي شه پس چرا ما آدما این شادی های کوچیك
ودعاهای به اون عظمت رو ندیده مي گیریم ؟
عمه بهم اطمینان داد که پیش امیرمهدی مي مونه و مي
تونم اگر کاری دارم بعد از ساعت کالسم انجام بدم.
•-•-•-•-••-•-••-•••-•-•-•-•-•-•-•
جلوی اینه ایستادم و مانتوی سرمه ای بلند به سبك عربیم
رو تو تنم درست کردم . بعد هم با دقت شال آبي کم
رنگم رو طوری دور سرم بستم که موهام پیدا نباشه.
جلوی آینه چرخي زدم و رفتم که به امیرمهدی آماده
نشسته روی ویلچر ادکلن بزنم . وارد اتاق شدم . تو اون
کت
شلوار سرمه ای با پیراهن مردونه ی آبیش خیلي ماه شده
بود.
روز قبل از فرصت استفاده کردم و بعد از کالسم رفتم برای خودم مانتوی جدید خریدم و یه پیراهن مردونه هم
برای امیرمهدی . رنگاش رو با هم ست کردم . آخه اولین
حضور با هممون بود تو جمع و من مي خواستم برازنده
باشیم.
نگاه مامان طاهره و باباجون وقتي که پیراهن جدیدش رو
دیدن ، برق خاصي داشت . شادی از چشماشون سرریز
بود و لبشون باز شد به تشكر . از نظر خودم کاری نكرده
بودم ولي از نظر اونا...
شیشه ی ادکلنش رو برداشتم و کمي به لباسش زدم . در
حدی که کمي لباسش بو بگیره . مثل همون موقع ها که
حالش خوب بود و خوشبو بود ولي انقدر زیاد نبود که کل
خونه رو معطر کرده باشه.
در همون حین هم بلند آواز مي خوندم:
من –دوست دارم حالت چشماتو .... گرمي عطر نفسهاتو ...
کاش بدی هدیه به قلب من ... گل لبخند رو لب هاتو دست بردم و یقه ش رو درست کردم و با خنده رو بهش
گفتم:
من –شوهرم ماه شده.....
و دوباره با ریتم خوندم:
من –تو رو دوست دارم ... ای کَس و کارم ... نمي تونم
چشم من ازت بردارم ... خود رویامي .. همه دنیامي ... همه
زندگي و امید فردامي ... ازم .... نگیر ..... ن .. گا ...تو....
با دیدن نگاه خیره ش حس از بدنم رفت.
داشت نگام مي کرد . برای بار دوم از روزی که به خونه
اومد....
قلبم چنان دیوانه وار شروع کرد به تپیدن که حس مي
کردم هر آن از حلقم باال میاد و پرت مي شه بیرون .
با ترس دستم رو جلوی چشماش تكون دادم . خیره به من بود.آروم گفتم:
من –منو مي بیني ؟
مثل دفعه ی قبل جوابي دریافت نكردم.
کمي به سمت راست حرکت کردم تا بفهمم حضورم رو
درك کرده و یا غیرارادی نگاهم مي کنه ! که در کمال
شگفتي دیدم نگاهش با من حرکت کرد.
جلوش زانو زدم.
زبونم بند اومده بود ولي دلم فریاد مي خواست . یه فریاد
بلند برای خبر کردن دیگران و دادن این خبر خوش.
شاید نیاز بود ببریمش بیمارستان تا

1401/12/20 21:31

?? #part_505
♥️آدم‌وحـوا

اول نگاهش روی من ثابت شد و بعد بینمون به چرخش
در اومد و در آخر باز روی من زوم کرد . و در همون حین
هم پرسید:
پورمند –چي شده ؟
باباجون براش توضیح داد لبخند امیرمهدی رو و من در
ادامه ش از چرخش نگاهش گفتم . موقع گوش کردن به
حرفای پدر امیرمهدی کامالً دقیق بود اما وقتي من شروع
به گفتن کردم ، با تموم وجود حس کردم که به جای گوش دادن ؛ نگاهش تو صورتم غرق شده و خیال دل
کندن نداره .
اخمي بهش کردم که باعث شد کمي به خودش بیاد و بعد
هم آروم رو به پدر امیرمهدی گفت:
پورمند –دکترشون االن نیستن . صبر کنین بهشون زنگ
بزنم ببینم وقت دارن بیان یا نه ؟
و با نیم نگاهي به من ، چرخید و به سمت استیشن رفت.
دستش هنوز تو گچ بود ولي انگار بالیي که پویا به سرش
آورده بود رو به فراموشي سپرده بود . چون بعد از دو سه
قدم ، برگشت و رو به من گفت:
پورمند –شما بیاین حالت های بیمارتون یه بار دیگه بگین
تا من یادداشت کنم.
مردد نگاهش کردم . مطمئن بودم نیازی نیست تا یه بار
دیگه اون حرفا رو براش تكرار کنم چرا که دکتر
امیرمهدی شخص دیگه ای بود.
دو دل رو کردم به باباجون که با تكون سر گفت:
باباجون –برو بابا جان . کاری بود صدام کن.
و در لفافه بهم فهموند که حواسش بهم هست.
نفس عمیقي کشیدم و به سمت پورمند رفتم که کنار
استیشن ایستاده بود و نگاهم مي کرد . پرستاری در حال
گرفتن شماره ی دکتر بود که پورمند رو کرد به من و در
حالي که نگاهش به تكه کاغذ زیر دستش بود گفت:
پورمند –خوشحالي ؟
حدسم درست بود . من رو به بهانه صدا کرد بود برای حرف
زدن .
خیلي جدی جواب دادم:
من –نباید باشم ؟
بدون اینكه سرش رو باال بیاره ، نگاهم کرد و گفت:
پورمند –خیلي امیدوار نباش . خوبم که بشه بازم از نظر مردی مشكل داره!
بازم بحث بي سر و ته.
خیلي محكم گفتم:
من –شما سرتون به کار خودتون باشه.
اخم کرد.
اخم کردم.
انگار داشتیم برای هم خط و نشون مي کشیدیم.
لب باز کرد:
پورمند –داری خودتو گرفتار مي کني . ارزش نداره.
پوزخندی بهش زدم:
من –مثل آدمای ابله حرف مي زنین . هیچ آدم عاقلي
خوشبختیش رو مفت از دست نمي ده . اون مرد همه ی
خوشبختي و زندگي منه.
کامالً سرش رو باال آورد و خیره تو چشمام با لحن خاص و
صدای آرومي گفت:
پورمند –وقتي این همه فداکاری و عشق رو مي بینم حسودیم مي شه . دلم مي خواد منم همه ی اینا رو داشته
باشم . تو فقط پیشنهادم رو قبول کن ، همه کار برات مي
کنم . زندگیمو مي ریزم به پات.
حسادت!
پیشنهاد!
چه توقعاتي!
خودش بي ثبات ترین نوع با هم بودن رو پیشنهاد مي داد ،
تموم شخصیت و دخترانگیم رو به رگبار هو.س مي

1401/12/20 21:34

بست ، مثل کاالی مدت داره همراه با تاریخ انقضا مي
خواست باهام رفتار کنه و در عوض ازم عشق مي خواست ؛
ایثار مي خواست ، حس خوب مي خواست.
وای که چقدر فرق بود بین امیرمهدی من و همچین
جماعتي.
ارزش و لیاقت امیرمهدی بار دیگه برام پررنگ شد . و
بیشتر از قبل پورمند برام بي ارزش شد.

@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_506
♥️آدم‌وحـوا

سخت ، محكم ، و سرد گفتم:
من –هرچیزی لیاقت مي خواد . از نظر من ، شما الیق
حرف زدن هم نیستین چه برسه به ایثار.
سخت نگاهم کرد.
اخم کردم و برگشتم و نگاهش رو پشت سرم جا گذاشتم .
به قول امیرمهدی آدم باید با هر کسي وارد هر بحثي
نشه.
تازه داشتم به پر معنا بودن حرفش مي رسیدم . وقتي
کسي مثل پورمند نمي فهمید غیر از خوشگذروني و پول
خرج کردن خیلي چیزهای دیگه هم هست که خوشبختي
محسوب بشه پس چرا باید باهاش وارد اینچنین بحثا
شد ؟
رفتم و کنار ویلچر امیرمهدی روی یكي از صندلي های
کنار راهرو نشستم . باباجون از کنار مامان طاهره به طرفم خم شد و گفت:
باباجون –خوبي بابا ؟
لبخندی زدم:
من –خوبیم.
با همین دو کلمه ازم پرسید که مشكلي پیش نیومد و من
جواب دادم همه چي رو براهه.
همگي روی صندلي های داخل راهرو نشسته بودیم . بعد از
چند دقیقه پورمند به طرفمون اومد و گفت:
پورمند –دکتر گفتن میان . منتظر بمونین ، کمي طول مي
کشه.
باباجون ازش تشكر کرد.
خیلي طول نكشید که دکتر اومد و امیرمهدی رو معاینه
کرد . و مژده داد که یواش یواش منتظر به حرف اومدنش
باشیم . و قرار شد اگر تا آخر ماه نتونست تكلم کنه باز هم
به بیمارستان مراجعه کنیم برای سي تي اسكن.
از همون شب پروسه ی خوب شدن امیرمهدی شروع شد.
از همون شب هربار وارد اتاقش شدم چشماش با رفت و
آمدم حرکت کرد.
خم شدم و نگاهش همراهم به پایین اومد.
ایستادم و نگاهش رو به باال کشیدم.
از اتاق بیرون رفتم . مي خواستم ببینم مثل دفعه های قبل
این حرکت چشم هاش موقتیه یا تداوم داره ؟
به اتاق برگشتم .
باز هم نگاهم کرد . باز هم نگاهش با من حرکت کرد . باز
هم حس خوب امید به دلم پر زد.
و بعد از مدت ها ، نسیم روح نواز نگاهش ، هدف دار به
سمتم وزش گرفت.
بعد از مدت ها حس آرامش نگاهش به دلم سرازیر شد.
من ، بعد از مدت ها ، دوباره حس زن بودن پیدا کردم .
حس زن بودن برای امیرمهدی . حس دوست داشته شدن
در نگاهي که مي تونست حضورم رو درك کنه.
از شوق ، قلبم ضربان پیدا کرد . به سمتش رفتم و کنارش
روی تخت نشستم . و در همون حین همسفر شدن
نگاهش با حرکتم بیش از پیش بهم قدرت داد .
دستش رو تو دست گرفتم . عجیب جون گرفتم از گرماش .
باید زن باشي تا درك

1401/12/20 21:34

کني که این گرما حكم تموم دنیا
رو برام داشت.
نگاهش جور خاصي بود و نمي دونم چرا اون لحظه حس
کردم نگاهش پر از سواله . سوال هایي که نمي فهمیدم و
فقط به خودم دلداری دادم که به احتمال زیاد درباره ی
وضعیتشه.
برای همین آروم و پر اطمینان لب باز کردم:
من –خوب مي شي امیرمهدی . خوب مي شي . فقط چند
روزی طول مي کشه . صبور باش.
و چقدر جالب بود و شگفت آور که دعوت به صبوری از
دهن کسي خارج شد که خودش قبل تر ها آدم عجولي بود
سرنوشت عجب درس بزرگي بهم داده بود .
پلك رو هم گذاشت و باز کرد . انگار اینجوری بهم نشون داد که حرفم رو قبول کرده و این نشون دهنده ی اطمینانش به من بود.
لبخندی زدم.
و حس کردم تا وقتي این اطینان رو دارم ، تا وقتي گرمای
دستاش رو دارم خوشبختم . من مردی رو داشتم که
زمین مانندش رو نداشت . تك بود و من این تك بودنش رو
ستایش مي کردم.
حس خوبي بود خانوم بودن برای این مرد.
لبخندم رو حفظ کردم:
من –مي رم برات غذا بیارم.
و چه حالي داشت غذا درست کردن و کدبانوی خونه ی
امیرمهدی بودن .
با تو رو ابرا قدم گذاشتم...
من آرزویي جز تو نداشتم....
-•-••-•-•-•-•-•-•-••-•-•-•-
مي گن با خدا باش و پادشاهي کن . راست گفتن.
باور کن من حمایت خدا رو دیدم.
من پادشاهي کردن با خدا رو تجربه کردم.
روز اول محرم بود . مامان طاهره سفره داشت . سفره ی
نوحه ی علي اصغر.
داشتیم کمك مي کردیم تا قبل ورود مهمونا همه چیز
آماده باشه.
تو آشپزخونه کنار عمه ایستاده بودم و نون ها رو تكه تكه
مي کردم و عمه اون رو داخل کیسه های پالستیك مي
گذاشت.
ملیكا کنار مائده ایستاده بود و داشتن با کمك هم شله زرد
رو داخل کاسه های یه بار مصرف کوچیك مي ریختن.
زن عموی امیرمهدی هم در حال درست کردن ظرف های پنیر و گردو بود.

@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_507
♥️آدم‌وحـوا

نرگس و دختر داییش هم در رفت و آمد به هال بودن و
وسایل آماده شده رو داخل سفره ی پهن شده مي ذاشتن.
تو فكر بودم و کارم رو هم انجام مي دادم . تو فكر
امیرمهدی بودم.
نگاه هاش جور خاصي بود و من اصالً نمي فهمیدم حرف
نگاهش رو . من تو نگاهش هم حزن مي دیدم و هم شادی
، هم خستگي و کالفگي ، و هم صبر و آرامش . و اصلا ازشون سر در نمي اوردم.
گاهي نگاهش رو تفسیر مي کردم به سردرگمي از
وضعیتش و گاهي خستگي از یكجا خوابیدن . یا شاید
ناراحتي
از تكلم نكردن .
هر حالتي به ذهنم مي رسید رو به طرز نگاهش نسبت مي
دادم و لحظه ای بعد روش خط بطالن مي کشیدم.
کالفه بودم از اون همه فكری که تو ذهنم بود . و این کالفگي رو تو سرانگشتام خالي مي کردم و تند و تند نون
ها
رو تكه مي

1401/12/20 21:34

کردم.
مامان طاهره که به حیاط رفت برای دادن پرچم سیاه تا
رضا باالی درب ورودی نصبش کنه ، ملیكا آروم به زن
عموی امیرمهدی گفت:
ملیكا –بعضیا خیلي رو دارن نه ؟
و به زن عمو نگاهي انداخت.
زن عموی امیرمهدی سرش رو به معنای آره تكون داد و
چیزی نگفت.
مائده کاسه ای جلوی دست ملیكا گذاشت و آروم گفت:
مائده –هنوز کلي ظرف مونده ملیكا جان .
و اینجوری دعوتش کرد به سكوت . ملیكا اما نیم نگاهي به
من انداخت و با حرص رو گرفت . انگار من بهش گفته
بودم ساکت باش
خودم رو به نشنیدن و ندیدن زدم و به کارم ادامه دادم.
همین که عمه از آشپزخونه خارج شد و بسته های نون رو
به طرف سفره برد باز ملیكا به حرف اومد و با صدای
آرومي گفت:
ملیكا –آدم باید خیلي پر رو باشه که خودش مسبب
بدبختي کسي باشه و بعد دعا کنه خدا اون آدم رو از
بدبختي
نجات بده . یكي نیست بهش بگه تو سایه ی نحست رو از
سر اون بخت برگشته بردار ، همه چي خود به خود
درست مي شه.
متعجب سر بلند کردم و نگاه دوختم بهش . منظورش بازم
من بودم ؟
نگاه متعجبم با نگاه متعجب و ناراحت مائده تداخل کرد .
لب به دندون گرفت . نگاهش به آني تغییر کرد و انگار
التماس مي کرد به من که ناراحت نشم
برگشتم و از رو اپن نگاهي به سمت عمه و نرگس انداختم .
نرگس هم انگار شنیده بود که ایستاده و متعجب به
ملیكا نگاه مي کرد.
عمه داشت بسته های نون رو با فاصله روی سفره مي
ذاشت . سر بلند کرد و نگاهي به تك تكمون انداخت . بعد
سری به تأسف تكون داد و رو کرد به ملیكا:
عمه –ملیكا جان ، عزیزم ، شما کاری به زندگي دیگرون
نداشته باشه ؛ فكر خودت باش که االن باید هم از خدا
طلب بخشش کني هم اون بنده ی خدا رو که دلش رو با
این حرفات مي شكوني.
ملیكا اومد حرفي بزنه که عمه نذاشت و رو کرد به زن
عموی امیرمهدی:
عمه –آقا داداشم کي میان دنبالتون ؟
زن عموی امیرمهدی نگاه پر غضبي به ملیكا انداخت و رو
به عمه جواب داد
زن عمو –بعد از تموم شدن مراسم . چطور ؟
عمه اخمي کرد و گفت:
عمه –هیچي . باید با آقا داداشم حرف بزنم . یه سری چیزا
رو فكر کنم نمي دونه . باید خودم بهش بگم.
و دوباره مشغول کارش شد.
زن عمو رو به ملیكا لب هاش رو به هم فشار داد و سری
تكون داد که فكر کنم به معنای "بدبخت شدیم "بود.
بعد از تموم شدن مراسم ، عمه نیم ساعتي با حاج عمو
گوشه ی حیاط حرف زد . صورت حاج عمو نشون مي داد
ناراحته.
وقتي هم که خونواده ی حاج ع مو رفتن عمه که مي
خواست چمدونش رو ببنده قبل از شروع کارش رو به من
گفت
:
عمه –ساکت نمون . اگر نمي خوای جوابشون ندی باشه
نده . ولي یادبگیر آدم هایي مثل ملیكا رو تو خونه ت راه برزخ

1401/12/20 21:34

اما Romanbooki
ندی . هر چشمي محرم به دیدن اوضاع زندگي آدم نیست .
اینجوری از دست حرفای پوچشون هم راحت مي شي

چه راه حل خوبي بهم یاد داد.
اما هیچ وقت فكرش رو نم کردم که به خاطر حرفای عمه ،
ملیكا بیش از گذشته ازم کینه به دل بگیره . از طرفي
کي فكرش رو مي کرد همین ملیكا محرکي باشه برای
.........
روز دوم محرم بود و شب قبل عمه رفته بود . کالس
نداشتم و با خیال راحت آروم آروم به کارام مي رسیدم.
سوپ امیرمهدی رو ریختم تو مخلوط کن و در حالي که
داشتم فكر مي کردم عمه چه حرفي با خان عمو زده ،
دستگاه رو روشن کردم.
هر چي گفته بود معلوم بود چندان خوشایند خان عمو نبود
که صورتش موقع خداحافظي اونجور تو هم بود . یعني
حرفای ملیكا رو گفته بود ؟ یا بي تفاوتي و گاه همراهي زن
عموی امیرمهدی رو ؟
از من طرفداری کرده بود و یا فقط گفته بود حرفای ملیكا
درست نبوده ؟
دست بردم و در مخلوط کن رو برداشتم تا سوپ داخلش
رو هم بزنم که با ریختن مقداری از مایه ی داخلش روی
دستم ، سریع خاموشش کردم.
اصالً حواسم نوبد دستگاه روشنه . نفس عمیقي کشیدم.
شانس آوردم که خیلي داغ نبود . دستم رو سریع زیر شیر
آب گرفتم تا همون داغي اندك هم پوستم رو اذیت نكنه.

@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_508
♥️آدم‌وحـوا

باره سمت دستگاه رفتم . مایه رو هم زدم . کمي هم
بهش آب اضافه کردم تا رقیق تر شه . و باز دستگاه رو
روشن کردم.
وقتي آماده شد ریختم داخل ظرف و بردم اتاق . گاواژ رو
برداشتم و به سمت لب های امیرمهدی بردم . اما...
نگاهش کردم . نگاهم مي کرد و لب هاش رو بسته نگه
داشته بود . آروم گفتم:
من –دهنتو باز کن امیرمهدی . مي دونم گرسنه ای.
اما لبهاش تكون نخورد.
چرا فكر مي کردم آدمي که کنترل لبخندش رو داره نمي
تونه خودش غذا بخوره.
اخم کردم:
من –گرسنه مي موني عزیزم . دهنتو باز کن.
باز هم به همون حالت بود . دست بردم تا دهنش رو به زور
باز کنم که لب هاش رو بر هم فشرد.
مستأصل نگاهش کردم . حاال که مي فهمید اطرافش چي
مي گذره نمي تونستم بر خالف میلش مجبورش کنم به
کاری
به ناچار باباجون رو صدا کردم و بعد از کلي کلنجار رفتن
باهاش باالخره باباجون با ترس ، کمي از سوپ پوره شده ش رو به دهنش گذاشت و در کمال شگفتي ، تونست
غذاش روقورت بده.
نگاه شاد و پر اشك باباجون با نگاه پر امیدم تالقي کرد.
امیرمهدی من داشت خوب مي شد . مغزش داشت پردازش
مي کرد . عصب هاش در حال کار بودن .
امیرمهدی من داشت به زندگي بر مي گشت.
-•-•-•-•-••-•-••-•-•••-•-•-•-••
رو به باباجون ، متعجب و ناباور گفتم:
من –بگم بیاد اینجا ؟
باباجون لبخند مهربوني

1401/12/20 21:34