رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

زد:
باباجون –چه ا شكالي داره بابا ؟
من –من حتي حاضر نیستم ببینمش اونوقت بگم بیاد
اینجا ؟
باباجون –شاید واقعاً حرفي داشته باشه ؟
ناباور خندیدم:
من –حرف داشته باشه ؟ به خدا که پویا رو نمیشناسین
باباجون –بذار بیاد وضع امیرمهدی رو ببینه . شاید ببینه و
عبرت بگیره.
نمي دونستن که پویا یه بار اومده بود و امیرمهدی رو تو
بیمارستان دیده بود.
نمي دونستن که عین همین اتفاق برای پدربزرگش پیش
اومده بود و اون عبرت نگرفته بود.
نمي دونستن پویا از اون دست آدم هاست که مي بینه و
عبرت نمي گیره.
پویا چشم دلش رو به روی خدا و نشونه هاش بسته بود.
حق داشتن چنین فكری بكنن که ممكنه پویا با دیدن
امیرمهدی سر عقل بیاد . اونا نه از اتفاق اون روز تو
بیمارستان خبر داشتن و نه پویا رو مي شناختن.
دستم رو گرفت:
باباجون –امیرمهدی که داره خوب مي شه . خدا بهش
فرصت دوباره زندگي کردن داده . تو هم به بنده ی خدا یه
ادامه ی پارتا فردا☺️فردا عجب پارتای سمی داریم?
@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_509
♥️آدم‌وحـوا

فرصت دیگه بده . شاید اونم به زندگي برگرده . همین سه روز از زندون بیرونه.
با درخواست مرخصي از طرف باباجون موافقت شده بود و پویا از روز قبل اومده بود مرخصي.
همون دیروز بهم زنگ زد و ازم خواست همدیگه رو ببینیم
. گفت که سمیرا و مرجان هم دلشون مي خواد من رو ببینن.
با درخواستشون مخالفت کردم . از نظر من اونا محرم به دیدن زندگیم و شرایطش نبودن . اما باباجون ازم مي خواست که به پویا فرصت بدم. خودم به باباجون و مامان طاهره گفتم که پویا زنگ زده و چنین درخواستي داشته . چون مي دونستم پویا سمج و بسیار لجبازه احتمال دادم که بخواد مزاحمتي ایجاد کنه و خودم قبل از هر دردسری بهشون گفتم که آماده باشن و حاال باباجون ازم مي خواست به پویا اجازه بدم که بیاد و حرف بزنه.
وقتي دید که در سكوت نگاهش مي کنم ، گفت:
باباجون –بهش بگو بیاد اینجا . درست نیست بیرون
ببینیش بابا . بگو فردا بیاد منم سعي مي کنم زودتر بیام
خونه . طاهره هم که خونه ست . دیگه نگران چي هستي ؟
آروم گفتم "هیچي "و با تكون دادن سرم حرفش رو
قبول کردم . نمي خواستم روی پدرشوهرم ، مرد مهربون
رو
به روم رو زمین بندازم.
با پویا تماس گرفتم و گفتم روز بعد بیاد خونه م ، تنها .
بدون مرجان و سمیرا.
دو روز مونده بود تا تاسوعا.
از وقتي به پویا زنگ زدم حس بدی تو وجودم شروع به رشد کرد.
نسبت به حضورش حس خوبي نداشتم . من به خوبي مي
شناختمش و مي دونستم چجور آدمیه و عجیب مطمئن
بودم این شخص درست بشو نیست.
از همون موقع بود که سرفه های امیرمهدی هم

1401/12/20 21:34

شروع شد .
با اولین سرفه ش مثل برق گرفته ها پریدم تو اتاق و
بهش زل زدم.
باورنكردني بود این سیر خوب شدن و این فرمانروایي پي
در پي مغزش . انگار مغزش در حال دویدن و رسیدن به
اوج فعالیتش بود.
دومین سرفه رو که زد با اینكه از درد چهره ش تو هم بود
ولي لبخندی از سر شوق زدم و به سمتش رفتم . از
پشت گردن تا کمرش رو شروع کردم به ماساژ دادن و در
همون حین گفتم:
من –آروم مي شي . اولشه عزیزم . آروم آروم نفس بكش .
دیگه از امشب خیالم راحته نفست نمي گیره.
نفس عمیقي از ته دل کشیدم . انگار خدا داشت ذره ذره
حس آرامش رو با خوب شدن تدریجي امیرمهدی به
وجودم تزریق مي کرد.
اما حس دلشوره از حضور روز بعد پویا نمي ذاشت تمام و
کمال لذت ببرم .
من مي ترسیدم .. واقعاً مي ترسیدم از اینكه اینبار هم از
این وارد کردن پویا به زندگیم هیچ خیری نبینم و باز
برام ش ر درست کنه.
مي ترسیدم که زندگي نوپام باز هم دستخوش تغییر و
جدایي بشه . واقعاً راست گفتن که مار گزیده از ریسمان
سیاه و سفید مي ترسه.
همین ترس و دلشوره هم باعث شد روز بعد وقتي داشتم به
امیرمهدی صبحانه مي دادم ، نتونم خویشتن داری
کنم . وقتي سومین قاشق از فرني گرم رو به طرف دهنش
بردم ، خیره به قاشق گفتم:
من –امروز قراره پویا بیاد اینجا.
و یواش یواش نگاه باال آوردم.
لب فرو بست و اجازه نداد قاشق به داخل دهنش بره.
نگاهم کرد.
عمیق و پر از حرف.
و من اون لحظه اصالً به این فكر نكردم که این نشونه اینكه
حرفم رو به خوبي مي فهمه و مي تونه تشخیص بده
پویا کیه ؛ نشونه ای از خوب شدنشه.
من انقدر غرق در دلشوره و حرف نا گفته ی چشماش بودم
که ندیدم این واکنش واضح رو.
من به قدری حواسم پرت بود که خوشحال نشدم از این
خوب شدني که همه ی آرزوم بود.
من .. یه چیزیم .. شده بود ! یه دردی به جونم افتاده بود ...
خوره ای روحم رو ذره ذره مي خورد و پیش مي رفت
.....من ... از .... راه دادن پویا ... به خونه م .... به خونه ی امیرمهدی .... شرم داشتم.
پویا عامل زجر های امیرمهدی بود.
رو به امیرمهدی آروم گفتم:
من –پدرت ازم خواستن که بهش فرصت بدم . اگه تو
نخوای راهش نمي دم.
نگاهم کرد و من دلم پر از حس به همخوردگي و پیچ شد. نگاهم کرد و لرز به جونم انداخت که حس کردم مرد من راضي نیست.
و چرا نمي دیدم این ارتباط برقرار کردن ساده با شوهرم رو ؟
بعد از چند ثانیه امیرمهدی دهن باز کرد تا غذاش رو بهش بدم و من این حرکتش رو تعبیر کردم به اینكه رضایت داده به حضور پویا.
چقدر دلم مي خواست مي تونستم پویا رو تو خونه ی پایین مي دیدم . اما ترس از شنیدن چیزهایي که باعث بشه نتونم سرم رو جلوی خونواده ی امیرمهدی

1401/12/20 21:34

بالا بگیرم دلیلي بود برای اینكه ترجیح بدم تو خونه ی خودم پذیراش باشم.
مي ترسیدم از گفته شدن گذشته ای که چندان درخشان نبود ... از مهمونیایي که آزاد بود در اونا هر کاری ... من مي ترسیدم از آش نخورده و دهن سوخته...
با تموم این حرف ها بازم نتونستم خودم رو پشت الیه های چوبي در پنهون کنم که مبادا باد اون حرفا رو به گوش کسي

@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_511
♥️آدم‌وحوا

نرسونه.
ساعتي که پویا اومد فقط مامان طاهره خونه بود و من ازش خواستم تا در خونه شون رو باز بذاره . پویا رو به بالاراهنمایي کردم و خودم هم در خونه رو باز گذاشتم .
اینجوری حس بهتری داشتم
بعد هم بي اعتنا به پویا اول به اتاق امیرمهدی رفتم و آروم کنارش نشستم . دست رو صورتش کشیدم و آروم گفتم:
من –پویا اینجاست . بلند حرف مي زنم که بشنوی.
لبخند محوی زد و دلم رو قرص کرد . عجب مُسَكِني بود لبخندش.به هال برگشتم.
پویا روی یكي از مبل های تكي نشسته بود و پای چپش رو انداخته بود روی پای راستش . آرنج دست راستش روبه دسته ی مبل تكیه داده و انگشتای مشت کرده ش رو زیر چونه گذاشته بود.
به طرف آشپزخونه راه تند کردم که صداش باعث ایستادنم شد:
پویا –بیا بشین . نیومدم چیزی بخورم . اومدم حرف بزنیم .
وقت زیادی ندارم . فردا هم باید خودم رو معرفي کنم چقدر باعث خوشحالي بود حضور اندکش.نفسم رو به بیرون فوت کردم و رفتم درست مقابلش نشستم . حس دلشوره م رو به پستوهای ته دلم فرستادم و محكم بهش چشم دوختم.اونم خیره نگاهم کرد.
وقتي دید چیزی نمي گم با حالت طلبكاری گفت :
پویا –چیه ؟ باید تشكر کنم منو تو خونه ت راه دادی ؟
از همین اول نشون داد آدم تغییر کردن نیست . زندون هم نتونست این حس طلبكاریش رو کم کنه.
پوزخندی زدم:
من –نمي دونم . تو چي فكر مي کني ؟
شونه ای باال انداخت:
پویا –من هر جا دلم بخواد مي رم.
من –هنوزم بعد از این همه مسئله و مشكلي که پشت سر گذاشتي ، خودخواه و پر توقعي
پوزخندی زد و کمي به جلو خم شد:
پویا –اگه اینجوری بودم چرا عاشقم شدی ؟
یه زمان هایي توی زندگي آدم هست که دلش مي خواد بزنه و دنیا رو نابود کنه . اونم درست زماني که حماقت
هامون رو به رخمون مي کشن.
دلم مي خواست پویا رو به تیربارون کنم . یا نه ... بدتر از
اون .... زخمي روی بدنش ایجاد کنم و بعد روش نمك
بپاشم و در نهایت با لذت به درد بردنش نگاه کنم . اونم با
من همین کار رو کرده بود .. نكرده بود ؟
دهنم رو باز کردم و هوا رو با ولع به داخل ریه هام کشیدم
و بعد با حرص به بیرون دادم . سعي کردم قبل از دادن
جوابي که بخواد باز هم باعث ایجاد یه کینه ی دیگه بشه و
دودش هم تو چشم

1401/12/20 21:34

خودم بره و هم اطرافیانم ، جلوی
خودم رو بگیرم.
آروم اما قاطع جواب دادم: من –چون یه روزی خودم هم همینجوری بودم.
پویا –از قدیم گفتن کبوتر با کبوتر باز با باز کند همجنس
با همجنس پرواز ... تو از جنس اینا نیستي.
منظورش امیرمهدی و خونواده ش بودن .
چرا نمي دید که من با مارال گذشته یكي نیستم ؟
شال روی سرم رو مي دید ... مانتوی بلندم رو مي دید ..
جوراب های مشكیم رو مي دید ... صورت بي آرایشم رو
مي دید و باز این حرف رو مي زد.
سری به تأسف تكون دادم.
من –من دقیقاً از جنس همینا شدم که از تو بریدم.
و چقدر تالش داشتم با آرامش حرف بزنم که صدای بلندم
و یا لحن تندم مي تونست جرقه ی آتیش دیگه ای باشه
که زندگیم رو به بازی بگیره.
پویا –چشمات رو بستي و شدی غالم حلقه به گوش اینا.
من –اتفاقاً بر عكس .. چشمام رو باز کردم تا واقعیت رو ببینم . واقعیت این آدما خداست . نمي شه خدا رو انكار
کرد . مسیر درست هم همینه .
صداش تشر گونه شد:
پویا –مسیر درست اینا لچك سَر کردنه ؟
من –مسیر درست اینا شناخت درست خداست.
پویا –کِي خدا گفته مثل داهاتیا و امال پشت یه مشت پارچه خودتو قایم کني ؟
نفس عمیقي کشیدم:
من –اگه یه بار قرآن رو خونده بودی اینجوری حرف نمي زدی.
باز هم پوزخند زد:
پویا –جدی ؟دقیقاً کجاش از این حرفا زده ؟
من –برو بخون تا ببیني.
پویا –حوصله ندارم بخونم . تو بگو.
من –نه من اون آدمي هستم که انقدر تو شناخت خدا و کتابش تبحر داشته باشم که بتونم با قدرت بیانم ذهنت رو به سمتش ببرم و نه تو اون آدمي که دلش بخواد بشنوه و قبول کنه . تا وقتي تو منتظری با هر حرفم جبهه گیری کني همین آشه و همین کاسه.
تكیه داد به پشتي مبل و اینبار پای راستش رو انداخت روی پای چپش :
پویا –خسته ای ! وگرنه اون مارالي که من مي شناختم تا حرفش رو به کرسي نمي شوند کوتاه نمي اومد. من –خیلي وقته یاد گرفتم باید صبور باشم .مخصوصاً با این اتفاقات این چند ماه.
سری تكون داد: پویا –پس واقعاً خسته ای.
کالفه سری تكون دادم:

@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_512
♥️آدم‌وحـوا

من –نیستم . چرا انقدر اصرار داری ؟
پویا –هستي .. پرستاری از آدمي که هیچي نمي فهمه و هیچ قدرتي نداره حتي کنترل....
پریدم وسط حرفش و تشر زدم:
من- درست حرف بزن . شوهر من همه چي رو مي فهمه .
یواش یواش هم بهتر مي شه . یادت که نرفته مسبب
همه ی اینا تویي ؟
جواب حرفای من نگاه خیره ش بود و سكوت ... که چند
دقیقه ای طول کشید.
بعد به جلو خم شد . پاهاش رو از هم فاصله داد و تكیه گاه
آرنج هر دو دست کرد . با صدای آروم ولي جدی که
سعي داشت تأثیر حرفش رو دو چندان کنه گفت:
پویا

1401/12/20 21:34

–من این گند رو به زندگیت زدم خودمم اومدم این
گند رو جمع کنم.
کمي اخم کرد:
پویا –طالقت رو بگیر . تا هر زماني که الزم باشه ساپورتت
مي کنم حتي اگه دلت نخواد زنم بشي . همه چیز رو
برات جبران مي کنم.
اولش حس کردم اشتباه شنیدم.
ولي نگاه جدیش بهم فهموند که اشتباهي در کار نیست .
که هرچي شنیدم از دهن پویا خارج شده.
خنده م گرفت . یه خنده ی عصبي که داشت سعي مي کرد
روی لب هام نقش ببنده و من چقدر به خودم فشار
آوردم که اینطور نشه.
بي اختیار شروع کردم به تكون دادن پام . دیگه از یادم
رفت امیرمهدی تو اتاقه و مي شنوه همه ی حرفامون رو.
پر حرص گفتم:
من –این االن یعني چي ؟ چي رو مي خوای ثابت کني ؟
پویا –اینكه هنوز عالقه ای ته مه های دلم مونده .... اگر
اون روزا انقدر منو کوچیك نمي کردی و این پسره رو تو
سرم نمي کوبیدی اینجوری نمي شد.
دلم مي خواست خفه ش کنم
دستي تو هوا تكون دادم:
من –تو مریضي!
پویا –من فقط مي خواست روی شما دوتا رو کم کنم . نمي
خواستم انقدر بدبخت شي.
کلماتش آتیشم مي زد.
از کوره در رفتنم دست خودم نبود.
به جلو خم شدم:
من –االن منظورت اینه که مفلوك و بیچاره شدم ؟ هوم ؟
برگشتم و دوباره تكیه دادم . با جدیت و تُن صدای کمي
باال رفته بهش توپیدم:
من –نه جناب ... من بدبخت نیستم . ایني که تو داری از
دور میبیني و بهش مي گي بدبختي ، من دقیقاً وسطش
ایستادم و بهش مي گم خوشبختي.
اخمش بیشتر شد:
پویا –حق تو نیست که تا آخر عمرت یه افلیجي که هیچي نمي فهمه رو باال پایین کني . نمي ذارم حیف بشي.
باز به جلو خم شدم و با فك سفت شده از عصبانیت گفتم:
من- من عاشق همین افلیجم و بقیه ش هم به تو ربط
نداره.
پویا –این عاشقي نیست .. خریته.
از حرص بلند شدم ایستادم:
من –مي دوني مشكل تو چیه ؟ اینه که یا عاشقي بلد
نیستي و یا عشق رو درست نشناختي.
و یه لحظه حس کردم چیزی تو سرم منفجر شد و درونم رو
آتیش زد.
یه روزی همون مرد خوابیده روی تخت همین جمله رو به
من گفت!
از یادآوریش انگشت دستم بي اختیار روی لبهام قرار قرار
گرفت . اون داشت مي شنید تموم حرفامون رو . و چه حسي داشت وقتي مي شنید جمله ی خودش رو از زبون من ؟
چقدر گذشت تا من عاشقي یاد بگیرم و عاشقي کنم ؟
چه تاواني دادم بابت این یادگیری!
چه روزهایي رو گذروندم تا به اینجا .. به این نقطه برسم ؟
راست گفتن که روزگار معلم بدیه ... که اول امتحان مي
گیره و بعد درس مي ده.
و من چقدر امتحان دادم تا یاد بگیرم!
اشك ناجوانمردانه شهر چشمام رو محاصره کرد.
پلك رو هم گذاشتم تا پویا اشكم رو به پای ضعفم نذاره .
اشك رو با تموم وجود پس زدم وچشم باز کردم.
رو به پویا با

1401/12/20 21:34

جدیت گفتم:
من –برو پویا ... بلند شو برو ... مطمئن باش تو هم یه روزی
عاشقي کردن یاد مي گیری.
با دندوناش کمي لبش رو جوید و گفت:
پویا –عاشقي کردن من اینجوریه .... تو از سر اینا زیادی هستی
@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_513
♥️آدم‌وحـوا

اخم کردم:
من –برو پویا.
پویا –نمي رم تا زماني که به خودت بیای و بفهمي داری
وسط باتالق دست و پا مي زني.
من –وقتشه با عقلت زندگي دیگرون رو سبك سنگین
کني . چشمات رو باز کن.
پر حرص نفس کشید:
پویا –تو از چیه این زندگي راضي هستي ؟
بدون لحظه ای تفكر گفتم:
من –از همه چیش . از اینكه با شوهرم زیر یه سقف
هستیم .. از اینكه نفس کشیدنش رو مي بینم .. از اینكه
چشمای بازش همه ی زندگي منه ... از اینكه به عشقش تو
این خونه کار مي کنم ... از اینكه هنوز سایه ش باالی
سرمه ... همینا برای من کافیه ... حاال برو .. دیگه حرفي نمونده.
بلند شد ایستاد:
پویا –بیشتر فكر کن.
من –من خیلي قبل فكرامو کردم و حاال دارم عملیش مي
کنم.
پویا –مي دونم پشیمون مي شي .. به هر حال ... هر وقت
تصمیمت عوض شد بهم خبر بده . من رو حرفم هستم.
پوزخندی زدم:
من –تو فقط بلدی رو اشتباهاتت اصرار کني.
اخم کرد و به سمت در رفت.
کفش پوشید.
دمپایي پا کردم.
گفتم:
من –واقعاً مي خوای جبران کني ؟
صاف ایستاد و همراه با تكون دادن سرش لبخند محوی زد
من –پس یه کاری برام بكن.
پویا –چیكار ؟
نفس عمیقي کشیدم:
من –برای جبرانش .. همین االن که از در این خونه بیرون
رفتي برای همیشه از زندگیم هم برو بیرون .
اولش خیره نگاهم کرد . بعد یواش یواش ابروهاش به طرز
بدی تو هم گره خورد.
اومد حرفي بزنه که انگشت اشاره م رو روی بیني م قرار
دادم و گفتم:
من –هیش.
و با همون انگشت به سمت پله ها اشاره کردم :
من –برو.
تموم حرصش رو سر پله ها خالي کرد و محكم قدم
برداشت.
پشت سرش روونه شدم تا با دستای خودم در رو پشت
سرش ببندم و حس خوب رفتنش رو تو وجودم لبریز کنم.
در آهني ورودی رو که باز کرد از فاصله ی بین بدنش و
چهارچوب در ، ماشین خان عمو رو دیدم که ایستاد.
پویا بدون خداحافظي به سمت ماشینش رفت.
نگاهي به ماشین خان عمو کردم . اینجا چیكار داشت ؟
هنوز باباجون نیومده بود خونه!
قبل از اینكه خان عمو پیاده بشه در عقب ماشنش باز و
ملیكا پیاده شد.
بي تفاوت ، نگاه ازش گرفتم و چرخیدم به سمتي که
ماشین پویا بود . نشستنش تو ماشین و روشن کردنش
تماماً
با حرص بود.
از ته دل دعا دعا مي کردم که رفتنش همیشگي باشه.
با چشم خط رفتنش رو دنبال کردم که همون موقع با فشار
دست هایي به شونه م به سمت عقب سكندری خوردم
گیج و مبهوت به ملیكایي

1401/12/20 21:34

نگاه کردم که صورتش یكپارچه
خشم بود و دست هاش هنوز هم روی هوا معلق بود . به
چه حقي من رو هل داده بود ؟
انقدر تو دقایق حضور پویا اعصابم افت و خیز داشت که
نتونم حرکت ملیكا رو تحمل کنم . برای همین رو بهش
توپیدم:
من –چته ؟
به سمتم هجوم آورد و به سرعت باز هم به عقب هلم داد و
فریاد زد:
ملیكا –چمه ؟ دختره ی عوضي شوهرت رو اون باال ول
کردی اومدی داری با نامزد قدیمیت عشق مي کني آخه
عوضي تو آدمي ؟
و بدو ن اینكه منتظر جواب مني که به زور تعادلم رو حفظ
مي کردم ؛ باشه دستش رو باال برد و با تموم قدرتي که
نمي دونم از کجا آورد ، زد تو گوشم.
برای یه لحظه حس کردم همه ی دنیا سكوت کرد و زمان
ایستاد . گوشم قدرت شنواییش به صفر رسید . استخون
گونه م داغ شد و پوست صورتم آتیش گرفت.
بي اختیار هر دو دستم رو روی صورتم گذاشتم و مبهوت
نگاهش کردم.
من رو زد ؟....
برای چند ثانیه بهش خیره شدم . آماده بود تا باز هم کارش
رو تكرار کنه . انگار هنوز دلش خنك نشده بود.
خیره بودنم رو صدای بلندی پایان داد.
صدای بلندی پرسید:
-چي شده ؟
و چقدر صداش به نرگس شباهت داشت.
ملیكا پر خشم ، خیره تو چشمای ناباورم فریاد زد:
ملیكا –چي شده ؟ ... از این خانوم بپرس که معلوم نیست
با اون پسره اینجا داشت چه غلطي مي کرد؟
صدای مامان طاهره ، پریشون و حیرت زده از پشت سرم
شنیده شد که داشت تند خودش رو به ما مي رسوند:
مامان طاهره –اینجا چه خبره ؟
قبل از مامان طاهره ، نرگس جلو چشمام ظاهر شد و با
چشمای گشاد شده زل زد به دستم که روی صورتم بود.
صدای خان عمو و بعد هم باباجون تو حیاط طنین انداخت.
نرگس رو کرد به باباجون :
نرگس –بابا!
و همین حرف باعث شد باباجون به دو خودش رو به ما
برسونه.
دستم رو از روی صورتم برداشتم . مي خواستم غیر
مستقیم به آدم های دورم نشون بدم ملیكا چیكار کرده و
خوب موفق بودم چرا که "هین "گفتن نرگس رو شنیدم
و بعد نگاه ناباور باباجون رو.
باباجون به آني برگشت سمت خان عمو که نگاهش پایین

@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_514
♥️آدم‌وحـوا

بود و شماتت بار گفت:
باباجون –ایشون دست رو عروس من بلند کردن ؟
و نفهمیدم خان عمو از شرم سرش رو باال نیورد و یا برای
چشم تو چشم نشدن با برادرش.
ملیكا که خودش رو به حد کافي محق مي دونست شروع
کرد به شونه و قفسه ی سینه ی من مشت زدن و گفتن:
ملیكا –شما که نمي دونین من چي دیدم ؟ این کثافت
داشت یه غلط اضافي مي کرد.
مامان طاهره دست دور شونه م انداخت و من رو عقب ذره
ذره عقب مي کشید.
نرگس سریع دست جلو آورد و دستای ملیكا رو گرفت:
نرگس –چي مي گي تو ؟ درست صحبت کن.
ملیكا

1401/12/20 21:34

به سمتش براق شد:
ملیكا –به زن داداشت بگو که پسر آورده بود تو خونه.
و همین حرف باعث فورانم شد . تهمتي بهم زد که بند بند وجودم رو لرزوند.
پر خشم از رفتار و حرفاش ، دست مامان طاهره رو عقب
زدم . از درون مي لرزیدم.
مغزم فرمان خروش داد . نیم قدمي به سمت ملیكا جلو
رفتم و با تموم قدرتم سرش فریاد زدم:
من –ساکت باش . اینجا همه خبر داشتن من مهمون دارم.
همه ساکت شدن . سكون برقرار شد.
هیچكدوم این روی عصبي من رو ندیده بودن . باور
نداشتن طوری فریاد بزنم که صدام تا ده تا خونه اون طرف
تر
هم شنیده بشه.
و من اصالً پشیمون نبودم . چرا به نظرم یه سیلي حقش
بود فقط و فقط به خاطر اون تهمت.
صدای شكستن چیزی از خونه م باعث شد نگاه همه مون
به سمت پنجره ی طبقه ی باال کشیده بشه.
دلم ریخت پایین . امیرمهدی رو تنها گذاشته بودم.
مامان طاهره رو کنار زدم وبه سمت خونه دویدم . چطور از
پله ها باال رفتم رو نفهمیدم فقط یه چیز تو ذهنم زنگ
مي خورد و اون اسم امیرمهدی بود.
به اتاق رسیدم و مبهوت جلوی در ایستادم.
لیوان آب روی میز کنار تخت ، افتاده و شكسته بود .
امیرمهدی با دست هایي که کم تواني رو فریاد مي زدن
سعي
داشت خودش رو از تخت پایین بكشه و توجهي به پاهای
بي حسش نداشت.
خم شده بود و سعي داشت پاهاش رو از حصار پتوی
کشیده شده رو پاهاش نجات بده . یك دستش رو به طرف
زمین دراز کرده بود.
با دیدنم تالشش رو بیشتر کرد و بریده بریده گفت:
امیرمهدی –مممااااااا ..... رر ... اااااالللللللل ...خ.. و .... بي؟

نظرتون راجب این پارت????
@fereshtehdarushi

@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_515
♥️آدم‌وحـوا

_... چي ..چي .... چي .. ش ..... شده ؟
لیوان شكسته .. امیرمهدی معلق بین تخت و زمین ...
سوزش پوست صورتم و جراحت عمیق قلبم ، خیلي زود
کمرنگ شدن .
تو اون لحظه من فقط لب های امیرمهدی رو مي دیدم که از
هم گشوده مي شد.
شوك زده ، نیم قدم جلو رفتم.
از فشاری که به خودش مي آورد به نفس نفس افتاده بود.
زیر لب و نجواگونه گفتم:
من –داری حرف مي زني!
و باز نیم قدم جلو رفتم.
هنوز دست های ناتوانش معلق بود و البته نیمه ی تنش ، و
چیزی نمونده بود به سقوطش . اما هیجان ناشي از
تكون خوردن لب هاش کامالً مغزم رو تعطیل کرده بود و
تواني برای حالجي موقعیتش نداشتم.
باز نیم قدم جلو رفتم . منتظر بودم تا کلمه ی دیگه ای رو
هر چند با لكنت ، ادا کنه.
اصالً حواسم به لیوان شكسته نبود و من باز نیم قدم جلو
رفتم و با صدایي که حس مي کردم مي شنوه گفتم:
من –داری حرف مي زني امیرمهدی!
نفس زنون نگاهم کرد . و همین باعث شد کامالً تعادلش رو
از دست بده.
یه لحظه مغزم

1401/12/20 21:34

شورش کرد.
شوهرم در عین ناتواني در حال سقوط بود و مطمئناً به
خاطر وضعیتش و ناتواني در کنترل خودش ، با صورت به
زمین مي خورد.
قبل از بلند شدن صدای "وای "گفتن مامان طاهره و
باباجون و نرگس ، هجوم بردم به زیر شونه هاش که چند
سانتي باقي نمونده بود به مماس شدنش با زمین ، و شدم تكیه گاهش و تازه صدای نرگس و مامان طاهره به گوشم خورد که با هم
گفتن:
-مواظب شیشه باش.
و ناخودآگاه سر چرخوندم به سمت میز و لیواني که مي
دونستم به زیر افتاده و چند تكه شده . تكه ی شكسته ی
ته لیوان ، با برآمدگي ای تیز ، درست چند میلیمتری زانوم
بود . همون زانویي که ستونم شد تا تكیه گاه
امیرمهدی باشم.
نفسي از سر آسودگي کشیدم . که نه پای من برید و نه
امیرمهدی زمین خورد . توی مغزم به خودم فرمان دادم که
حتماً در اولین فرصت صدقه ای بدم به شكرانه ی رفع
همین بالی کوچك.
عطر تن امیرمهدی باعث شد برای لحظه ای حالم دگرگون
شه و ناخودآگاه رفت که چشم ببندم و لذت ببرم از
چیزی که نزدیك به سه ماه ازش بي بهره بودم . اما با به یاد آوردن وضعیتش که باال تنه ش روی دوش من و
پاهاش روی تخت بود ، چشمام بسته نشده باز شد.
مي خواستم تالش کنم برای بلند شدن و بدن لمس و
سنگین امیرمهدی رو تكون دادن که دستای قوی باباجون
و
خان عمو به کمكم اومدن .
سنگینیش رو از روی بدنم برداشتن و آروم رو تخت قرارش
دادن .
و من مبهوت نگاه امیرمهدی بودم که لحظه ای دست از
سرم بر نداشت .
گرمای نگاهش تو عصر اون روز پاییزی نوید صبر بر حكمت
خدا بود . من خدایي داشتم که پاداش صبرم رو همون
طور مي داد که دوست داشتم . من دوست داشتني ها رو
بارها و بارها از خدا هدیه گرفتم.
صدای کشیده شدن جاروی دستي ، روی فرش و کف سرامیك اتاق باعث شد به پشت سرم نگاه کنم . نرگس با
سری پایین مشغول بود . صدای آروم فین فینش نشون مي
داد از خوشحالي قادر به سرکوب هیجانش نشده.
لبخندی زدم و با ذوق به سمت در اتاق برگشتم تا حال
مامان طاهره رو ببینم که با دیدن ملیكا در کنار چهارچوب
در ، خشمم بار دیگه فوران کرد.
اخم کردم و پر حرص و طلبكار به سمتش رفتم.
نگاهش به سمتم برگشت و اونم اخم کرد.
جلوش ایستادم و سعي کردم با آروم ترین صدای ممكن
حرفم رو بزنم:
من –اینجا چیكار مي کني ؟
ملیكا –به تو مربوط نیست.
من –اینجا خونه ی منه.
ملیكا –منم به خاطر تو نیومدم ، اومدم...
نذاشتم ادامه بده . با لحن بدی گفتم:
من –چیه به خاطر شوهرم اومدی ؟
و "شوهرم "رو غلیظ گفتم تا یادش بیفته نسبت من و
اون مرد روی تخت خوابیده رو.
اخمش بیشتر شد.
ملیكا –اگه شوهرت برات مهم بود نمي رفتي با اون پسره
ی بدتر از

1401/12/20 21:34

خودت حرف بزني!
و پوزخندی زد.
سینه به سینه اش ایستادم قاطعانه گفتم:
من –برو از خونه م بیرون تا نزدم لهت کنم!
به آني چشماش گرد شد و ناباور نگاهم کرد . شاید فكر
نمي کرد از چنین ادبیاتي استفاده کنم . اما من داشتم
متقابله به مثل مي کردم . وقتي اون انقدر راحت به من
توهین مي کرد دیگه نمي تونستم آروم بمونم . به نظرم
زیاد در مقابلش سكوت کرده بودم.
دوباره اخم کرد
@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_516
♥️آدم‌وحـوا

ملیكا –اینجا خونه ی تو نیست که احساس صاحبخونه ای
بهت دست داده.
اینبار من پوزخند زدم:
من –اتفاقاً برعكس . اینجا دقیقاً خونه ی من و شوهرمه.
ملیكا –زیادی دور برداشتي.
من –تو هم زیادی روت زیاد شده . برو تا نزدم فكت رو
بیارم پایین.
و اون وسط ، بین اون همه جدی بودن و حرص خوردن ، با
اون حجم عظیم خشم ، برای لحظه ای خنده م گرفت
چرا که اصطالح "فكت رو میارم پایین "از اصطالحات
اون زمان پویا بود.
تآثیرات بودن در کنار پویا عجیب هنوز در من وجود داشت
. این دقیقاً مصداق این حرف بود که تآثیر اعمالمون تا
مدت ها توی زندگیمون نقش داره . و بودن با پویا یكي از
کارهای اشتباه من بود
پویا رو با حرف ملیكا از تو ذهنم بیرون کردم.
ملیكا –بزن ببینم چجوری مي زني!
مثل همیشه جَری بود و منم اینبار حاضر نبودم کوتاه بیام.
کمي خودم رو جلو کشیدم و با بدنم فشاری سخت بهش
دادم که قدمي به عقب رونده شد.
براق شد تو صورتم:
ملیكا –بي شعور مهمون رو از خونه شون بیرون نمي کنن .
تو کم ترین چیزای دینت رو بلد نیستي چه برسه به
بقیه ش...
باز سینه سپر کردم:
من –تو مهمون نیستي . آدمي که بدون دعوت و رضای
صاحبخونه میاد مهمون نیست.
مامان طاهره –ای وای .. شما دارین چیكار مي کنین ؟
بسه...
انگار تازه دیده بود چه جنگي در گرفته.
مامان طاهره دست دورم حلقه کرد . مي خواست آرومم
کنه اما نمي دونست آروم نمي گیرم تا زماني که ملیكا رو
بیرون کنم.
مي خواستم دستش رو پس بزنم که یه دفعه یاد این افتادم
که مادر امیرمهدیه . که ممكنه دلش بشكنه اگر با اون
همه حرص دستش رو پس بزنم .
بدون اینكه نگاه از ملیكا بگیرم دست مامان طاهره رو باال
آوردم و بوسیدم و بعد آروم به کناری زدم . بعد به
سمت ملیكا براق شدم:
من –مگه نمي گم برو بیرون !
و باز با تنه کوبیدن به سمت عقب هولش دادم.
ملیكا –تو یه عوضي هستي!
من –هر چي هستم دقیقاً مثل تو هستم.
ملیكا –من مثل تو بي اعتقاد و بي دین نیستم . من سال
هاست تو این خونواده مورد قبول همه هستم.
من –احتماال ً بنده های خدا این روی تو رو ندیده بودن که
خداروشكر دیدن .
و اینبار تنه م

1401/12/20 21:34

محكمتر از قبل بود و باعث شد چند قدم به
عقب بره.
صدای مامان طاهره پر التماس بلند شد:
مامان طاهره –حاج آقا بیاین این دوتا رو از هم جدا کنین.
و همین حرفش باعث شد ملیكا جری تر شه . بلند گفت:
ملیكا –تو به جای اینكه تربیت داشته باشي فقط رو داری .
نذار جلو شوهرت بگم داشتي چه غلطي مي کردی!
و همین حرفش باعث شد کامالً به هم بریزم . دیگه رازداری
و حفظ آبرو از یادم رفت.
با دو دست زدم تخت سینه ش و منم بلند و پر حرص
گفتم:
من –نذار منم جلوی بقیه دهنم باز بشه و بگم وقتي
شوهرم تو بیمارستان بود مي رفتي دیدنش و به پرستارا
گفته
بودی نامزدشي ! خانوم مثالً دیندار و معتقد.
نگاهش به آدمای پشت سرم میخكوب شد.
من که نمي دیدم اونا دارن چجوری نگاهش مي کنن ولي
نگاه ملیكا ناباور بود و درمونده . بدجور رازش فاش شده
بود.
باید قلباً از دکتر پورمند ممنون مي بودم که رفتنش به
بیمارستان رو بهم گفته بود . ادعای نامزد بودنش رو هم یه
دستي زدم و البته دو دستي گرفتم.
من من کنان رو به من و جمع گفت:
ملیكا –مي خواستم بدون دردسر برم عیادت . آخه وقت
مالقات نمي تونستم بیام.
و صدای نرگس شد موسیقي گوشنواز من:
نرگس –دلیلي برای مالقات تو وجود نداشت . درست نمي گم حاج عمو؟

1401/12/20 21:34

زهرا جان برزخ ارباب جدید نیمده پارت هنوز

1401/12/20 21:36

? #part_517
♥️آدم‌وحـوا

و چقدر خوب عموش رو مخاطب قرار داده بود . آخ که چقدر دلم خنك شد وقتي عموی امیرمهدی در تنگنا قرار
گرفت.
ملیكا رو مخاطب قرار داد:
خان عمو –شما فعالً برو پایین.
ملیكا اخم کرد:
ملیكا –من کار بدی نكردم!
چقدر این بشر پررو بود!
پوزخندی زدم:
من –راست مي گي کار بدی نكردی ! البته اگر تو دین شما
دروغ گفتن گناه نباشه!
رو کرد به من و با اخم گفت:
ملیكا –من فقط یه دروغ مصلحتي گفتم.
باباجون –دروغ مصلحتي ؟
و بعد انگار رو کرده باشه به خان عمو اضافه کرد
باباجون –آره آقا داداش ؟ مصلحتي ؟
و انگار خیلي براشون غریب بود این دروغ مصلحتي.
دوباره پوزخندی نشست گوشه ی لبم . یاد حرف
امیرمهدی افتادم که دروغ نگفتن من رو یه اقدام انقالبي
مي
دونست . بي خود نبود من گزینه ی پر رنگ امیرمهدی
برای یه عمر زندگي بودم!
دلم نمي خواست برای کاری که انجام مي دادم و بهش
ایمان داشتم رو سر کسي منت بذارم ولي حس مي کردم
وقت گفتن خیلي حرفاست به خان عمو.
برگشتم و رو کردم به خان عمو که کنار باباجون ایستاده
بود . لبخند تلخي زدم:
من –من چادر سرم نمي کنم آقای درستكار اما هیچوقت
هم دروغ نمي گم حتي بنا بر مصلحت . همیشه راستش
رو گفتم حتي اگر به ضررم بوده باشه.
نگاهم کرد ، پر سوال!
کمي چرخیدم و با دست ملیكا رو نشون دادم:
من –ایشون چادر سر مي کنه و مي دونم خیلي مورد تأیید
شماست . اما .. به راحتي دروغ میگه ، تهمت مي زنه ،
حرفای نیش دار به زبون میاره ، توهین مي کنه ... که
همشون گناهه . اما چادر سر نكردن گناه نیست.
نگاهش رنگ آشفتگي گرفت.
من –فكر نكنم یه چادر بهونه ی خوبي باشه برای تهمت
زدن به کسي و یا حق به جانب بودن .
دوپهلو حرف زدم و مي دونستم مي فهمه منظورم رو . و
حس کردم دیگه نیازی نیست تا بهش بفهمونم بي دلیل
بارها بهم تهمت زد و یكبار هم در صدد جبران بر نیومد.
به احترام علاقه ی امیرمهدی بهش ، پای خودش رو وسط
نكشیدم و فقط حرف آخرم رو زدم.
سخت نگاهش کردم و قاطع گفتم:
من –از هرچي بگذرم از تهمتي که بهم زده بشه نمي تونم
بگذرم . امیدوارم دیگه ایشون رو اینجا نبینم.
خان عمو درمونده نگاهم کرد.
باباجون سر به زیر انداخت و شروع کرد با دونه های
تسبیح همیشه تو دستش ، بازی کردن . انگار اون به جای
برادرش شرمنده بود.
کاش مي تونستم چشم ببندم و شرمندگي این مرد ، با اون
همه پدرونه های ملموس و حمایت گرانه رو ، نمي دیدم
صدای امیرمهدی ، کم توان و گرفته ، بلند شد:
امیرمهدی –ممممااااااا ... رااااااالللللللللل !
دلم پر کشید به سمت صدایي که توانایي هجي کامل یه
کلمه رو هم نداشت.
نفهمیدم قصدش رو از

1401/12/20 21:36

صدا کردنم ؛ که مي خواد دعوتم
کنه به آرامش یا اینكه تذکر مي ده به نگه داشتن حرمت مهمون برای من همون صدا ، همون تُن آرامش دهنده مهم بود نه
قصدش . که باز مارال لجباز در درونم طغیان کرده بود و
قصد کوتاه اومدن نداشت.
قدم برداشتم تا به سمت اتاق ش برم و بهش اطمینان بدم
حواسم به همه چیز هست که مامان طاهره سریع دستش
رو به طرفم بلند کرد و آروم گفت:
مامان طاهره –من مي رم مادر . نگرانش نباش.
ایستادم . نگاهم چرخید به سمت نرگس که لبخندی زد و
چشم رو هم گذاشت.
مامان طاهره حین رفتن پیش امیرمهدی رو به باباجون
گفت:
مامان طاهره –حاج آقا!
باباجون در همون حال ، سرش رو تكون داد و گفت:
باباجون –حواسم هست.
و مامان طاهره نفسي از سر آسودگي کشید.

@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_518
♥️آدم‌وحـوا

وقتي مامان طاهره و نرگس رفتن ، آروم لب گشود:
باباجون –آقا داداش شما منو خوب مي شناسي . مي دوني
هیچوقت مهمون رو از خونه م بیرون نمي کنم حتي اگر
اون مهمون ، دشمنم باشه.
اخماش تو هم رفت:
باباجون –عروسم رو خیلي دوست دارم . این دختر اندازه
ی امیرمهدی برام عزیزه . دستم امانته و نمي دونم
جواب این دل شكسته ش رو باید چه جوری بدم!
سر بلند کرد و تو چشمای ناراحت خان عمو خیره شد:
باباجون –تا زماني که عروسم رضایت نده این خانوم بهتره
اینجا نیان .
و اینچنین محترمانه عذر ملیكا رو خواست.
خان عمو با صدای درمونده ای به ملیكا گفت:
خان عمو –شما برو پایین تا من بیام.
ملیكا با لجبازی ، خودش رو به نشنیدن زد .
ملیكا –چرا باید برم ؟ تكلیف این خانوم نباید روشن شه ؟
خان عمو –شنیدین که همه از حضور اون پسر خبر
داشتن!
ملیكا –این دختر به من توهین کرده.
خنده دار بود . عجب ادعای پوچي!
برگشتم به سمتش و ابرویي باال انداختم . و خیلي آروم
گفتم:
من –احتمالا توهین های شما هم مصلحتي بوده .. نه ؟
نگاه پر اخمش به سمتم نشونه رفت.
شونه ای بالا انداختم.
خان عمو –گفتم شما برو پایین.
تو لحنش کمي غضب خودنمایي مي کرد.
ملیكا سرخورده از خشم خان عمو به سمت در رفت و منم به دنبالش . دومین نفری بود که مي خواستم از خونه و زندگیم بیرونش کنم.
حین پوشیدن کفشاش با نفرت نگاهم کرد و آروم گفت:
ملیكا –نمي دونم چیكار کردی که انقدر حمایتت مي کنن .
ولي بدون خیلي زودتر از اوني که فكر کني مي فهمن
اشتباه مي کنن .
پوزخندی زدم:
من –تو غصه ی منو نخور . فكر خودت باش که بدجور
خودتو نشون دادی.
ملیكا –تو از روزی که اومدی گند زدی به هرچي ریسیده
بودم . تا قبل از تو همه ی این خونواده من رو خیلي
قبول داشتن . ولي از وقتي تو اومدی ورد

1401/12/20 21:36

زبونشون شد
مارال . مارال اینجوری ، مارال اونجوری . مارال هنرمنده ،مارال مهربونه ، مارال ازخودگذشته ست ، خدا مارالو دوست داره ، مارال هدیه ی خداست ، مارال کوفته ، مارال زهرماره ... حالم ازت به هم مي خوره.
لحنش بوی نفرت مي داد و عجیب غلیظ بود.
با انگشت به کل ساختمون اشاره کرد:
ملیكا –اینا همه سهم من بود نه تو.
من –به خاطر این چیزا داری خودتو خفه مي کني ؟
سری تكون دادم:
من –متأسفم برات . چون اون چیزی که من بدست آوردم
با اون چیزی که تو مي خواستي زمین تا آسمون فرق
داره.
اومد حرفي بزنه که نذاشتم و سریع ادامه دادم:
من –بهتره بری . هر حرف اضافه ای که مي زني بیشتر پي
مي برم به ظاهربیني و بي ارزش بودن افكارت . خودتو
بیشتر از این کوچیك نكن.
پر حرص چرخید و به حالت دواز پله ها پایین رفت . و من اون روز برای بار دوم از ته دلم رفتن همیشگي کسي از زندگیم رو ، از خدا خواستم.در رو که بستم نفس عمیقي کشید و به سمت باباجون و خان عمو برگشتم.
روی مبل ها نشسته بودن و آروم حرف مي زدن .
نگاهي به اتاق امیرمهدی انداختم.
مامان طاهره و نرگس هنوز تو اتاق بودن . برای ثانیه ای به اتفاق های افتاده ی پشت سر هم اون روز فكر کردم.
و ذهنم روی لحظه ای که صدای شكستن لیوان رو شنیدم تمرکز کرد.
اگر تخت امیرمهدی نزدیك پنجره نبود ، ما صدای شكستن لیوان رو مي شنیدیم ؟ اگر پنجره اتاقش رو به حیاط نبود ؟ اگر صدای فریادم رو نمي شنید ؟
چشم بستم و به در خونه تكیه دادم.
اتفاقاتي که از لحظه ی حضور پویا افتاده بود هیچكدوم خوشایندم نبود و هر کردوم به نوعي روح و روانم رو به بازی گرفته بود . ولي همون اتفاقات تهش ختم شد به حرف زدن امیرمهدی... !
@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_519
♥️آدم‌وحـوا

و همین نتیجه ی آخر خیلي برام مهم بود و همه ی اون
تلخي ها رو برام کمرنگ کرد ! حرف زدن امیرمهدی به
همه چیز مي ارزید.
انگار همون چند کلمه ی پر تنشي که به زبون آورد ،
خستگي تموم دو ماه و نیمه رو از تنم به در کرد . حس
خوبي
رو به وجودم سرازیر کرده بود که لحظه به لحظه مثل قرص
آرامبخش ، روحم رو به سمت سیال بودن سوق مي داد
حس آب رووني رو داشتم که بعد از سرازیر شدن از سنگ
ها و صخره ها ، و پیمودن مسیری سخت ، و فروریختن
از بلندی های نفس گیر ؛ به آبگیری زیبا و آرامش رسیده
بود.
با صدای آروم باباجون چشم باز کردم:
باباجون –باباجان نمي خوای بری پیش امیرمهدی ؟
لبخندی زدم و به سمتشون راه افتادم:
من –نه . بهتره فعالً با مامان طاهره خلوت کنه . حق تقدم
با مادره.
لبخندی زد:
باباجون –پس بیا بشین اینجا . خسته مي شي .
رفتم و رو مبلي

1401/12/20 21:36

نزدیك باباجون نشستم.
خان عمو سر به زیر داشت و در حال فكر بود.
باباجون آروم ، طوری که صداش به افراد تو اتاق نرسه
گفت:
باباجون –پویا اومد چي شد بابا ؟ من رفتم دنبال نرگس .
فكر نمي کردم حرفاتون زود تموم بشه.
سری به تأسف تكون دادم:
من –گفته بودم درست بشو نیست . حرفاش ارزش شنیدن
نداشت.
باباجون –پس برا چي اومده بود ؟
لبخند تلخي زدم:
من –اومده بود روی همون حرفا و تفكرات اشتباهش
اصرار کنه . منم بیرونش کردم.
باباجون هم سری به تأسف تكون داد:
باباجون –بعضیا نمي خوان درست ببینن وگرنه آیه های
خدا جلو چشمشونه . اگر بار دیگه زنگ زد یا مزاحمت
شد بگو که خودم جلوش بایستم.
لبخندی زدم:
من –نگران نباشین . به امید خدا برای همیشه رفت.
خان عمو رو به باباجون آروم پرسید:
عمو –اصالً برا چي راهش دادین ؟
باباجون نفس عمیقي کشید:
باباجون –گفته بود مي خواد حرف بزنه . منم فكر کردم
شاید بخواد عذرخواهي کنه . گفتم وقتي خدا به بنده
هاش فرصت مي ده چرا ما ندیم . دیگه نمي دونستم این پسر اینجوریه.
خان عمو هم سری به تأسف تكون داد و سكوت کرد.
باباجون تسبیح تو دستش رو تابي داد و خیره بهش آروم
تر از قبل گفت:
باباجون –یكي باید با امیرمهدی حرف بزنه.
سربلند کرد و نگاهش رو بین من و خان عمو گردش داد:
باباجون –احتماالً االن پر از سواله . مي خواد بدونه چي به
سرش اومده و چقدر گذشته . من نمي تونم باهاش
حرف بزنم.
سری تكون داد و برای اولین بار بغض این مرد رو به چشم
دیدم:
باباجون –من نمي تونم چیزی رو براش توضیح بدم.
و انگار از من و خان عمو کمك مي خواست که یكیمون این
کار رو انجام بدیم.
سرم رو به زیر انداختم . من هم توانایي گفتن این مسائل رو نداشتم.
خان عمو نفس عمیقي کشید و گفت:
عمو –من مي گم . من باهاش حرف مي زنم . فقط بهم
بگین تا چه حد باید بدونه .
باباجون –همه چیز رو باید بفهمه . اما امروز تا اونجایي که
پرس و جو کرد بهش بگین ، نه بیشتر.
عمو –باشه . هرچیزی که پرسید براش مو به مو مي گم که
دیگه نخواد شما رو سوال پیچ کنه.
امیرمهدی قرار بود بفهمه چه بالهایي به سرش اومده و اون
دو ماه رو چطور گذرونده!
قرار بود همه چیز رو مو به مو بدونه . مي خواستن روزها و
ساعت های اون روزهای نحس رو براش تعریف کنن . و
از همه بدتر این دو سه هفته رو!
همین دو سه هفته ای که تموم کاراش رو انجام مي دادیم
از حمام بردن تا .. تا...
سریع سر بلند کردم و با ترس رو به باباجون گفتم:
من –درباره ی اون روز ... اون روز که من ناچار شدم...
باباجون سر بلند کرد و به مني که حتي حاضر نبودم اسم
ببرم تمیز کردن زیر امیرمهدی رو ، خیره شد.
بغض

1401/12/20 21:36

کردم.
نه ...مَرد من نباید مي فهمید . نباید خرد مي شد و مي
شكست . به اندازه ی کافي از گ فتن ناتوانیش تو راه رفتن و
تكون دادن دستاش و البته .. حس جن. سیش ، مي
شكست ؛ دلم نمي خواست دیگه طاقتش طاق بشه و
آشوب به
پا کنه.
دهنم خشك شد از تصور طاقت نیوردنش . به سختي و با
التماس لب زدم:
من –هیچوقت بهش نگین . تو رو به خدا بهش نگین.
باباجون با نگاهي پر درد ، سر تكون داد و آروم گفت
اباجون –مطمئن باش بابا . من هیچ وقت حرفي نمي زنم.
خان عمو سریع پرسید:
عمو –چیو نباید بفهمه ؟
باباجون –شاید یه روز بهتون گفتم.
همون موقع مامان طاهره صدام کرد:
مامان طاهره –مارال جان ! بیا مادر . بیا.
و من همه ی وجودم لرزید . باالخره نوبت دیدار ما بود.
انگار اون لحظه ی ناب و دوست داشتني فرا رسیده بود .
همون لحظه ی مقدس ، که مدت ها منتظرش بودم . و در
عین تعجب ، بدنم تاب تحملش رو نداشت.
گویي تو دلم قیامتي به پا بود و من رو با خودش در هم مي
پیچید.
هوای گرفته ی پاییزی ، شروع به بارش کرد و انگار رحمت
خدا رو تو اون لحظه ها بیش از پیش بهمون تقدیم ميکرد.
@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_520
♥️آدم‌و_حـوا

در خود فرو مي کشید.
سكوت گوش کر کن جمع رو مهرداد شكست:
مهرداد –اجازه مي دین من برم پیشش ؟
و نگاهي به تك تك افراد جمع انداخت.
نگاه هایي که به سمتش نشونه رفته بود به زیر افتاد و هر
کس بدون نگاه به دیگری سری به عالمت مثبت تكون داد.
مهرداد آروم به سمت در اتاق رفت و خان عمو از در فاصله
گرفت . دست گذاشت رو بازوی مهرداد و آروم گفت:
عمو –بهش فرصت بده . تا چیزی نگفته هیچي براش
توضیح نده . خیلي آشفته ست . در مورد خواهرت و
کارایي
که براش انجام داده هم ، همه رو گفتم.
و نیم نگاهي به من انداخت . انگار مي خواست اینجوری به
من ادای دین کنه . مي خواست اون سكوت های من رو
جبران کنه . اما نمي دونست دلي که شكست دیگه ترمیم
کردنش به این آسوني نیست.
مهرداد برگشت و نگاهي به چشمای نگران من انداخت .
چقدر چشمام هوای فریاد داشت!
چشم رو هم گذاشت و دعوتم کرد به آرامش . و به داخل
رفت و در رو هم پشت سرش بست . گوش تیز کردم برای شنیدن صدایي از اون اتاق که شاید مهرداد بتونه سكوت
رو ناك اوت کنه ، اما نشد . سكوت نشسته بر لب ها
حریف قدری بود.
دست هایي دور شونه م حلقه شد . مامان سخاوتمندانه
سعي داشت در تحمل اون ساعت ها یاریم کنه . اما دل من
عجیب شور مي زد . اون سكوت پر از رازهای ترسناك بود
!
دور تند ساعت برای رد کردن زمان ، تا سه روز بعد م ادامه
پیدا کرد و امیرمهدی لب از لب باز نكرد.
تنها صدایي که ازش شنیده مي شد ، صدای گریه ش

1401/12/20 21:36

تو
مجالس عزاداری بود و یا پای نوحه های تلویزیون . هر سه
روز همراه خان عمو و باباجون و رضا و مهرداد ، روی ویلچر
نشست و رفت عزاداری و با چشمای از گریه به خون
نشسته برگشت.
روز عاشورا هم لب به هیچ غذایي نزد تا عصر . پدرش مي
گفت هر سال همین کار رو مي کنه ، تا عصر عاشورا لب

@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_521
♥️آدم‌وحـوا

برخورد قطره های ناب رحمت هم رو پنجره ی دلم صدا مي
داد و هم رو پنجره های خونه!
هیجان لحظه های در انتظارم پاهام رو لرزون کرده بود و
من به زحمت بلند شدم ایستادم.
و چقدر چشمام کم سو شده بود که هیچ چیزی رو نمي
دید اال چهارچوب در اتاقي که من به داخلش فراخونده
شدم.
وقتي تو تیررس نگاهش قرار گرفتم ، دلم ، روحم ، سلول
به سلول تنم دلتنگي رو فریاد زد . چقدر گذشته بود تا
اون چشم ها به دلخواه ، با عشق ، و پر از حس خوب بهم
خیره بشه ؟
چقدر گذشته بود تا اسمم باز با اون لب ها نقش حضور پیدا
کنه ؟
چقدر گذشته بود تا لبخندی که تكه ای از بهشت بود نصیبم بشه ؟
و نگاهي که به غایت ، شریف ترین فرش پهن شده برای
دلم بود!
متزلزل به طرفش قدم برداشتم . حجم دلتنگي چنگ
انداخت به دور قلبم . دیگه امیرمهدی من واقعي بود .
واقعي
واقعي . زنده و ملموس.
نتونستم اون همه مهر نشسته تو چشمش رو به نظاره
بشینم و حس کشنده ی انتظار دو ماه و نیمه رو خالي
نكنم.
کنار تختش ، مابین مامان طاهره و نرگس نشستم ، سر رو
دست نیمه جونش گذاشتم و ضجه وار ، اشك ریختم.
چقدر رهایي خوب بود . رهایي از انتظار برای داشتن
کاملش.
صدام رو خفه نكردم از ترس شنیدن خان عمو ، که من
عجیب حال و هوای امیرمهدی رو داشتم.
ضجه زدم تموم اون تلخي ها رو ، و امیرمهدی به سختي
گفت:
امیرمهدی –ممم اااااا ... رراااااالللللللل.
هق هق کردم و بریده بریده نفس کشیدم و امیرمهدی
گفت:
امیرمهدی –ممماااااا ..... رررااااالللللل.
چنگ انداختم به لباسش و عقده خالي کردم ، و اون باز
اسمم رو صدا زد . انگار شیرین ترین واژه برای لب های
امیرمهدی و گوش های من همین اسم بود.
آروم که شدم سكوت شد راهبر چشمامون .
من با چشمام دلتنگي رو فریاد مي زدم و امیرمهدی انگار سعي داشت همه رو به جون بخره.
مامان طاهره و نرگس با دیدن غرق شدن نگاه هامون ،
تنهامون گذاشتن . مي دونستن دنیایي که من و امیرمهدی
اون لحظه توش سیر مي کردیم جدا بود از دنیای اونا.
وقتي تنها شدیم آروم لب زد:
امیرمهدی –بییي .... ییاااااا ..... جو جو جو ... لللللو!
و انگار گوش های من هر کلمه رو به ریه کشید و واژه ها
بدون لكنت به وجودم رسوخ کرد.
آروم کنارش روی تخت نشستم و سرم رو

1401/12/20 21:36

گذاشتم مابین
شونه هاش . و برای لحظه ای حسرت خوردم که
کاش دست هاش توان داشت برای نوازش کردنم.
گوشه ی صورتش رو به سرم نزدیك کرد و همون حین "
آخ "ی گفت که باعث شد سریع سربلند کنم . با نگراني
پرسیدم:
من –چي شد ؟
صورتش تو هم جمع شده بود و معلوم بود درد داره.
امیرمهدی –دد .... ردد.
سریع خودم رو جمع و جور کردم و به سمت میز کنار تخت
خم شدم . کرمي که دکترش تجویز کرده بود برداشتم
.باید گردنش رو مي ماساژ مي دادم . بدنش خشك بود.
مامان طاهره هم که از شنیدن آخش به اتاق اومده بود
کمكم کرد . امیرمهدی هم دائم لبخند مي زد . انگار
حسابي
به مذاقش خوش اومده بود.
وقتي حالش بهتر شد ، زمان رفت روی دور تند رد شدن .
حیني که خان عمو به اتاقش رفت به هوای دیدار و البته
بیشتر برای حرف زدن ، من به مامان و بابا زنگ زدم و
نرگس به رضا . خیلي طول نكشید که همه دور هم جمع
شدیم . رضوان هم اومد . به قول خودش نمي تونست تو
این لحظه ی شاد کنارم نباشه .
حرف زدن امیرمهدی و خان عمو تقریباً دو ساعت طول
کشید . منتظر بودیم حرفاشون تموم بشه و در اتاق باز
بشه و بفهمیم پشت اون در بسته چه حرفایي با هم زدن .
خان عمو که از اتاق خارج شد ، در اتاق رو هم بست .
صورتش خسته بود و کالفه . انگار از زیر شكنجه بیرون
اومده بود .نگاهش دو دو مي زد و سرگردون بود . چشمش
که به صورت های منتظر ما افتاد ، نفس نیمه نصفه ای
کشید وآروم گفت:
عمو –از همه چي سوال کرد . ناچار شدم همه چیز رو بهش
بگم.
ناباور نگاهم به در اتاق قفل شد . پس چرا هیچ عكس
العملي نشون نداد ؟
مي دونستم خان عمو از اون روز کذایي و تمیز کردن
امیرمهدی چیزی نمي دونه و خیالم راحت بود که اون
موضوع گفته نشده . اما اینكه به یه مرد بگي حس مرد بودن دیگه نداری ... دیگه نمي توني از حضور هیچ زني
لذت ببری ... و اینكه نمي توني پدر بشي .... درد داشت .
کدوم مردی همچین چیزی رو راحت قبول مي کرد ؟
و بي صدایي امیرمهدی بعد از دونستن مشكلش شدیداً تو
ذوق مي زد.
سكوت حكم فرما بین آدم های حاضر تو خونه ، غیر قابل
تحمل بود . هیچكس حرفي نمي زد . همه یه جورایي
مستاصل بودن و نمي دونستن باید چیكار کنن . درموندگي
تو اون جمع موج مي زد و هر لحظه بیشتر از قبل ما رو
@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_522
♥️آدم‌وحـوا

درموندگي تو اون جمع موج مي زد و هر لحظه بیشتر از قبل ما رو
در خود فرو مي کشید.
سكوت گوش کر کن جمع رو مهرداد شكست:
مهرداد –اجازه مي دین من برم پیشش ؟
و نگاهي به تك تك افراد جمع انداخت.
نگاه هایي که به سمتش نشونه رفته بود به زیر افتاد و هر *** بدون نگاه به دیگری سری به عالمت مثبت

1401/12/20 21:36

تكون داد.
مهرداد آروم به سمت در اتاق رفت و خان عمو از در فاصله
گرفت . دست گذاشت رو بازوی مهرداد و آروم گفت:
عمو –بهش فرصت بده . تا چیزی نگفته هیچي براش
توضیح نده . خیلي آشفته ست . در مورد خواهرت و
کارایي
که براش انجام داده هم ، همه رو گفتم.
و نیم نگاهي به من انداخت . انگار مي خواست اینجوری به
من ادای دین کنه . مي خواست اون سكوت های من رو
جبران کنه . اما نمي دونست دلي که شكست دیگه ترمیم
کردنش به این آسوني نیست.
مهرداد برگشت و نگاهي به چشمای نگران من انداخت .
چقدر چشمام هوای فریاد داشت!
چشم رو هم گذاشت و دعوتم کرد به آرامش . و به داخل رفت و در رو هم پشت سرش بست . گوش تیز کردم برای شنیدن صدایي از اون اتاق که شاید مهرداد بتونه سكوت
رو ناك اوت کنه ، اما نشد . سكوت نشسته بر لب ها حریف قدری بود.
دست هایي دور شونه م حلقه شد . مامان سخاوتمندانه سعي داشت در تحمل اون ساعت ها یاریم کنه . اما دل من عجیب شور مي زد . اون سكوت پر از رازهای ترسناك بود!
دور تند ساعت برای رد کردن زمان ، تا سه روز بعد م ادامه پیدا کرد و امیرمهدی لب از لب باز نكرد.
تنها صدایي که ازش شنیده مي شد ، صدای گریه ش تو مجالس عزاداری بود و یا پای نوحه های تلویزیون . هر سه روز همراه خان عمو و باباجون و رضا و مهرداد ، روی ویلچر نشست و رفت عزاداری و با چشمای از گریه به خون نشسته برگشت.
روز عاشورا هم لب به هیچ غذایي نزد تا عصر . پدرش مي گفت هر سال همین کار رو مي کنه ، تا عصر عاشورا لب به غذا نمي زنه.
تموم سعیم رو کردم تو اون سه روز حرف بزنه ، هر کاری
کردم و جواب تموم تالش هام ، نگاه خالي از شور و
شوقش بود . نگاهي که درد رو فریاد مي زد ، نه درد
جسمي یه درد روحي.
تالش های باباجون و مامان طاهره و نرگس هم به جایي
نرسید.
سه روز چشم دوختم به لب هاش و منتظر شدم برای
گشوده شدنشون ، روز چهارم لب باز کرد اما گدازه ای از
آتشفشان درونش رو روی قلبم گذاشت و نظاره م کرد.
صبحانه براش آماده کرده بودم و همه رو داخل سیني
گذاشتم . حس مي کردم چون روز قبل درست غذا نخورده باید حسابي گرسنه باشه.
کره .. پنیر .. عسل ... مربای هویج ... خامه .. تكه ای نون سنگك و لیوان چای . لبخندی زدم و با یه حس خوب راه افتادم سمت اتاقش.
با اینكه باز هم در جواب "صبح بخیر "م فقط سری تكون داده بو د ولي نمي تونستم حس خوب نداشته باشم که تموم سه روز گذشته رو در کنار هم غذا خورده بودیم . از
دستای من غذا خورده بود و من چقدر لذ.ت مي بردم.وارد اتاق شدم . نگاهش به سمتم چرخید . نگاه سختي که حس خوبي به آدم نمي داد.
چشماش قرمز بود . حس کردم احتماالً شب رو خوب نخوابیده . نوع نگاهش رو

1401/12/20 21:36

هم به پای بدخوابي گذاشتم ولبخند به لب به طرفش رفتم.
کنارش رو تخت نشستم و میز کنارش رو کمي جلو کشیدم
. سیني رو روش گذاشتم و رو به امیرمهدی گفتم:من –خب چي میل داری ؟ خامه و عسل ؟ یا کره و مربا ؟
رو بهش ابرویي بالا انداختم:
اقا رمان جدید و هیجانی جدید و شروع کردیم ک اینبار قراره خودم پارتا رو بزارم و توش فعالیت کنم? @ROMAN_BANOO

@kilip_3angin ♥️?
? #part_523
♥️آدم‌وحـوا

من –هوم ؟ پنیر مي خوای ؟
در سكوت نگاهم کرد . سرد و شیشه ای.
باز به روی خودم نیوردم که چه حس بدی بهم دست مي ده
از اون نوع نگاه . لبخند ماسیده روی لبام رو دوباره قوت دادم و شروع کردم لقمه گرفتن.
من –بهت خامه و عسل مي دم اگر دوست نداشتي بعدی
رو چیز دیگه ای مي دم.
لقمه رو به طرف دهنش بردم و منتظر شدم دهن باز کنه.
دهن باز کرد اما برای گفتن حرف.
خیلي جدی و سخت گفت:
امیرمهدی –وووسس .... ووسساااا ... ئلتت .... رو ....
ججمممم ... عععع ... کكككن ... بُبُبُ .. بررروو .... خوخوخو
..
نننه .. پپدررررررتتتتت!
کمي نگاهش کردم . چشمام گشاد شده بود.
انگار خواب مي دیدم . یا تو خواب اون جمله رو شنیدم.
اصالً درست شنیدم ؟ برم خونه ی پدرم ؟
که چي بشه ؟
حس کردم اشتباه شنیدم . دنبال کلماتي بودم که با واژه
های شنیده شده توسط گوشم ، از نظر آوایي هموخوني
داشته باشه و ب تونه جمله ی معنا داری بسازه . اما دریغ!
برای همین چشمام رو تنگ کردم و خیره به چشماش
گفتم:
من –چي گفتي ؟
سكوتش با اون نگاه خیره ، مي خواست بهم بفهمونه که
درست شنیدم.
ابروهام در هم گره خورد.
من –چرا ؟
چشم رو هم گذاشت.
امیرمهدی –ببب .. روووو.
تلخ گفتم:
من –کجا ؟
عصبي ، در همون حین که چشماش رو بسته بود ؛ لب به
هم فشرد.
امیرمهدی –ببب ...رووووو.
لقمه ی توی دستم رو به کناری پرت کردم و ایستادم.
من –کجا ؟ چرا ؟ چجوری ؟
چشم باز کرد و با کمي چرخوندن سرش ازم رو گرفت . مي
دونستم براش سخته تكون دادن سرش به طرفین.
امیرمهدی –ففف .... ققققط .... ببب ...روووو .
به سمتش خم شدم.
من –که چي بشه ؟
پر حرص صداش رو بلند کرد .
امیرمهدی –ببب .... روووووو.
صاف ایستادم . منم صدام بلند شد:
من –کجا برم ؟ هان ؟ برم چون تو مریضي ؟ چون نمي توني دستات رو تكون بدی ؟ چون تازه فهمیدی چي به
سرت اومده ؟ یا چون من مسببش هستم باید برم ؟ چون
پویا به خاطر من تو رو به این روز انداخته باید برم ؟
هوار زد:
امیرمهدی –ببب ... رووووو!
صدای منم کمي بلند شد:
من –داری هذیون مي گي!
ناله کرد:
امیرمهدی –ببب ... روووو .
عصبي شدم.
حق نداشت بهم بگه برو.
حق نداشت حاال که صبرم نتیجه داده بود بگه ازش دست بكشم.حق نداشت خستگي تموم اون دو ماه

1401/12/20 21:36

و نیم رو روی تنم باقي بذاره.
حق نداشت به هر بهونه ای بدون توضیح بخواد که برم!
دوباره به سمتش خم شدم و پر حرص گفتم:
من –حداقل یه دلیل بیار بعد بگو برو.
نگاهش رو روی بدنش حرکت داد و بعد رو به من گفت:
امیرمهدی –نننن .. ممممي ... بببب .. ی .. ننننییي .... وض
... وض ... وض...
و انگار بدجور تو ادای کلمه ی "وضعیت "گیر کرد که
ادامه نداد و درمونده نگاهم کرد.
به روی خودم نیوردم که حرفش رو نیمه رها کرده.
عصبي تر از قبل هم به خاطر اینكه نمي تونست راحت
حرف بزنه و هم وضعیتش رو دلیل بر حكم رفتنم کرده بود
، گفتم:
من –مگه وضعیتت چشه ؟ فكر مي کني بدون در نظر
گرفتن وضعیتت اومدم تو خونه ت ؟ فكر کردی نمي
دونستم دارم چیكار مي کنم ؟
انگشت اشاره م رو گرفتم به سمتش و تهدیدوار گفتم:
من –دیگه این حرف رو نمي زني امیرمهدی . یادته خودت
یه روزی بهم گفتي حق ندارم بابت هر مشكل کوچیكي
تو زندگیمون جا بزنم ؟ یادته همون شبي که درباره ی پویا
بهت گفتم .. گفتم چي بودم و چه کارایي مي کردم و
بعد از دیدنت چي شدم ؟ تو .. خودت .. همون شب گفتي با
فكر اومدی جلو .. گفتي حق ندارم جا بزنم ... االن هم ،
تو حق نداری ازم بخوای جا بزنم.
با حالت خاصي نگاهم مي کرد . انگار با حرفام مردد شده
بود.
اما قصد کوتاه اومدنم نداشت . آروم گفت:
امیرمهدی –ببب .. چچچچ ... چچچه!
انگشت گذاشتم رو لبش که ادامه نده.
من –خودت گفتي تجلي عشق هر کسي رو خود خدا تشخیص مي ده تو چي قرار بده . تو نگفتي ؟
پلك رو هم گذاشت به نشونه ی تأیید.
من –پس دیگه حرفي نمي مونه.
آروم نالید:
امیرمهدی –ججج ... ووونننن ...مممم ... ممنننن .... ببب ...
روووو!
من –جون مارال قسمت رو پس بگیر.
نگاهم کرد . خیره و درمونده .
آروم و پر التماس گفتم:
من –تو رو خدا تمومش کن امیرمهدی . بذار بعد از این
مدت یه نفس راحت بكشم . همه ی امیدم خوب شدن
حالت بود.
چند دقیقه به خیره نگاه کردنش ادامه داد و بعد نفس
عمیقي کشید و آروم گفت:
امیرمهدی –چچچ .... چچااااای.
و اینجوری نشون داد کوتاه اومده.
کانال دومیه عضو باشید همگی که به زودی هیجانات جدید اونجا داریم?
فردا پارتای پایانی??
@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_524
♥️آدم‌وحـوا

لبخند زدم:
من –سرد شده . مي رم برات عوضش کنم.
و با شوق لیوان رو برداشتم و به سمت آشپزخونه رفتم.
مي دونستم خیلي دوستم داره . مي دونستم به خاطر
قسمم دیگه حرفي نزد و اصرار نكرد . اما خیلي دلم مي
خواست بدونم من عاشق ترم یا امیرمهدی . من قطعاً به
خودم رأی مي دادم.
ساده لوحانه بود اگر فكر مي کردم امیرمهدی از موضع
خودش کوتاه میاد و دیگه حرفي نمي زنه!
انگار تو

1401/12/20 21:36

اون سكوت سه روزه حسابي با خودش خلوت کرده
"از دهنش
بود و نتیجه گرفته بود که کلمه ی "برو
نمي افتاد . ورد زبونش همین کلمه بود و از هر فرصتي
استفاده مي کرد برای راضي کردن من.
ورد زبون من هم شده بود "قسم جون مارال "برای کوتاه اومدنش . همین جمله تنها سد دفاعي من در مقابل
اصرارهاش بود.
گاهي تو فكر فرو مي رفت و اخم ، زینت صورتش مي شد .
و نمي دونست اون اخم که مي دونستم حاصل چه
افكاریه مثل یه تیكه آهن گداخته قلبم رو مي سوزونه.
مي دونستم چه رنجي مي بره وقتي هنوز از کمر به پایین
بدنش حس نداشت ، مي دونستم چه زجری مي کشه
وقتي کنترل درستي روی دفع نداره.
وقتي بي مقدمه ، نگاهش شرمگین مي شد و با ناراحتي
چشم مي بست ، مي فهمیدم بدنش بدون فرماني از مغز
شروع کرده به دفع ؛ و صاحب اون بدن فقط خروج بدون
کنترل رو حس مي کنه اون هم به مقدار کم.
این رو از حرف های آهسته با پدرش فهمیدم . وقتي
باباجون برای تمیز کردنش مي اومد ، صدای آهسته شون رومي شنیدم که امیرمهدی با شرمندگي عذرخواهي مي کرد
و مي گفت متوجه نمي شه تا بتونه خودش رو کنترل
کنه . و باباجون با آرامش مي گفت که شرمنده نباشه ، که
این روزها تموم مي شه.
هر بار که بسته شدن چشمای امیرمهدی رو مي دیدم و
حس شرمندگي و صورت قرمزش از شرم رو ، خودم از
اتاق خارج مي شدم . حس بدی گریبانگیرم مي شد و
ناخواسته تن مي دادم به اشك ریختن.
مَرد مهربون من روزهای بدی رو مي گذروند . حس های
بدی رو تجربه مي کرد.
مَرد مهربون من بدجور اسیر امتحان روزگار شده بود!
هر وقت پدرش بعد از تمیز کردنش از اتاق خارج مي شد
چشمهای مهربونش رو خیس و قرمز مي دیدم . کسي بود
که بتونه درد این پدر رو درك کنه ؟ کسي مي تونست
ببینه حجم بار ثقیل روی دوشش رو ؟
وای که من خم شدنش رو مي دیدم و مي فهمیدم سعي
داره تحمل کنه و دم نزنه .مي گن پدر حامیه و من این
حامي بودن رو در این مرد دیدم.
مي گن پدر پشت و پناه فرزندشه و من این پشت و پناه
بودن رو دیدم.
که این پدر هم زندگي خودشون رو اداره مي کرد و هم
زندگي ما رو.
و چقدر بابام سفارش مي کرد که مراقب پدر شوهرم باشم ،
که قدرش رو بدونم ، که یارش باشم ، دخترش باشم . و
من نمي دونستم چطور مي تونم قدم به قدم همراهیش
کنم!
دیدن اون شونه های خم شده و زجر امیرمهدی یك پیامد
"
تكراری داشت اونم شنیدن کلمه ی قاطعانه ی "برو
از دهنش بود که من رو بیش از پیش کالفه مي کرد.
جوابم تو اینجور مواقع فقط و فقط سكوت بود ، چون با دیدن زجر اون دو مرد توان روحیم ته مي کشید . ترجیح
مي دادم تو زمان بهتری که هم خودم حال و حوصله داشته
باشم و هم امیرمهدی تحت تأثیر

1401/12/20 21:36

اون حس درد و
شرمندگي نبود با هم حرف بزنیم.
اما باز هم دست بردار نبود!
گاهي آروم با پدرش صحبت مي کرد و گاه با مادرش ، و
گاهي نرگس رو قسم مي داد که من رو از ادامه ی این راه
منصرف کنن!
هیچكدوم راضي نمي شدن حرفي به من بزنن.
نرگس قاطعانه جلوش ایستادگي مي کرد ، مامان طاهره هر
بار به صبر دعوتش مي کرد ، و باباجون بهش تذکر مي
داد که حرفاش ممكنه دلم رو بشكنه ، که عشقي که خدا
بینمون گذاشته امانته و باید امانت داری کنیم.
و من هربار به خدا پناه مي بردم . ازش توان برای خودم و صبر برای امیرمهدی طلب مي کردم.
هربار که امیرمهدی مي گفت "برو "انگار نیروی تازه ای
مي گرفتم برای موندن و ادامه دادن . برای همین بي
توجه به اصرارهاش بردمش دکتر تا وضعیت جدیدش رو
چك کنه . فیزیوتراپي و گفتاردرماني رو براش تجویز کرد
.عقیده داشت همین که لمس بودن بدنش کمي بهتر بشه
تو کنترل دفع مي تونه بهتر عمل کنه و همین هم باعث
شد تا امیرمهدی کمي ، فقط کمي از موضع روندن من عقب
نشیني کنه.
پا گذاشتن تو اون بیمارستان ، وقتي دو تا چشم ، کامالً
خیره ، من و امیرمهدی رو زیر نظر داشت سخت بود و غیر
قابل تحمل.
چقدر دلم مي خواست تو همون جلسه ی اول که
امیرمهدی رو بردم گفتاردرماني ، برم و صاحب اون دو تا چشم رو تا جایي که مي تونم بزنم

@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_525
♥️آدم‌وحـوا

گوشه ای ایستاده بود و در حالي که یك دست رو تكیه گاه
چونه ش کرده بود و دست دیگه رو زیرش حائل ،
موشكافانه نگاهمون مي کرد . گویي هیچ آدم دیگه ای غیر
از من و امیرمهدی اونجا حضور نداشت.
بابا بعد از پارك ماشینش بهمون ملحق شد . اون روز رو
مرخصي گرفته بود تا با هم امیرمهدی رو ببریم.
باباجون و بابا و خان عمو با هم هماهنگ کرده بودن تا من
دست تنها نمونم . از یك هفته قبل از به حرف اومدن
امیرمهدی ، به خاطر عقد نرگس کالس بچه های کار رو
تعطیل کرده بودم و تا اون زمان وقت نشده بود دوباره
براشون کالس بذارم.
خوب شدن نسبي امیرمهدی باعث شده بود همه ی وقتم
کامال پر بشه و جایي برای کار دیگه ای باقي نمونه . با
مصیبت به کالس های موسسه ی برادر مائده هم مي
رسیدم و به محض تموم شدن کالس ، سریع بر مي گشتم خونه.
باباجون و مامان طاهره هم با اون حجم کاری باز هم دست
تنهام نمي ذاشتن . مامان طاهره جدا از کارهای خونه و
خرید برای یخچال و فریزر ما و خودشون ، گاهي جور غذا
درست کردن برای من و امیرمهدی رو هم مي کشید ،
باباجون هم به محض برگشتن از سر کار دائم پیش
امیرمهدی بود.
تو اون مدت محمدمهدی هم چند بار تماس گرفته و با
امیرمهدی حرف زده

1401/12/20 21:36

بود.
همه دست به دست هم داده بودن تا گذر زمان و روند
بهبودی امیرمهدی ، به خوبي طي شه.
و اون روز برای اولین جلسه ی گفتار درماني ، بابا
همراهمون اومده بود . دستش رو گذاشت رو دسته های
ویلچر و
هدایتش رو از دستم خارج کرد:
بابا –من مي برمش . کمرت درد مي گیره.
لبخندی زدم:
من –سنگین نیست.
بابا –تو باید هر روز این کار رو انجام بدی بابا . پس تا
زماني که یكي هست بهت کمك کنه بهتره استفاده کني.
سری تكون دادم.
اجازه ی ورود همراه به اتاق گفتار درماني رو ندادن . مي
گفتن ممكنه به خاطر حضور همراه ممكنه تمرکز بیمار کم
بشه . برای همین من و بابا ناچار بودیم تا تموم شدن کار ،
تو راهروی بیمارستان منتظرش باشیم.
قبل از اینكه پرستار امیرمهدی رو به داخل اتاق ببره ، بابا
کنار پای امیرمهدی زانو زد و شروع کرد به آروم حرف
زدن .
نمي دونم داشت چي مي گفت که امیرمهدی با چشم
حرفش رو تأیید کرد و در ادامه با لبخند ، دو سه کلمه ای حرف زد.
صداشون به قدری آروم بود که من با چند قدم فاصله
چیزی نشنیدم.
حرف امیرمهدی باعث شد بابا هم لبخندی بزنه و با زدن
ضربه ی آرومي روی شونه ش ، بلند بگه:
بابا –خدا پشت و پناهت باشه.
امیرمهدی همراه پرستار رفت و بابا اومد کنارم . آروم
گفتم:
من –چي بهش گفتین ؟
بابا چشم از مسیر حرکت امیرمهدی گرفت و در حالي که با
فشار دستش به کمرم ، من رو به سمت صندلي های
توی راهرو هدایت مي کرد جواب داد:
بابا –یه سری حرف مردونه.
من –مثالً ؟
نیم نگاهي بهم انداخت:
بابا –اینكه هر کاری داشت بدون خجالت بهم بگه .گفتم
فكر کن منم پدرتم.
لبخندی زدم:
من –مرسي بابا.
رسیدیم به صندلي ها و نشستیم.
دست گذاشت رو دستم.
بابا –از االن به بعد بیشتر حواست بهش باشه . به خاطر
فشاری که این جلسات و فیزیوتراپي بهش میاره ممكنه
زودرنج تر بشه و حساس تر . اگر تو کم بیاری اون نابود مي
شه . دلگرمیش همین توان و مصمم بودن شماهاست.
نفس عمیقي کشیدم و آروم "چشم "ی گفتم که باعث
شد بابا به خنده بیفته.
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
من –به چي مي خندین ؟
بابا –به اینكه یادم نمیاد دخترم انقدر حرف گوش کن باشه
و راحت بگه چشم . مارال من فقط لجبازی بلد بود.
لبخندی زدم.
بابا –خوبه که انقدر بزرگ شدی . یعني جبر زمان بزرگت
کرد . اما برای شوهرت تو تنهاییتون همون مارال باش ،
شاد و سرزنده و حاضرجواب . دلخوشیش باش.
یاد حرف امیرمهدی افتادم . همون روزی که تو خونه شون
بهم گفته بود وقتي فكرم راحته و ناراحت نیستم ، پر از
هیجان مي شم . راست مي گفت . خیلي وقت بود که اون
مارال گذشته تو پستو به پستوی غم گم شده بود.
خیلي وقت بود که

1401/12/20 21:36