96 عضو
نمي تونستم فكرم رو از هجوم رنج و
درد آزاد کنم . یعني مي رسید اون روزی که امیرمهدی باز
هم همون مارال قبل رو ببینه ؟
مطمئن بودم تا زماني که درد امیرمهدی کم نشه منم همون
مارال قبل نمي شم . درد اون درد منم بود!
بابا آروم زد رو دستم و من رو از فكر بیرون آورد
امشب پارتا اشک در میاره.. میخندونه.. نگم براتون?
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_526
♥️آدموحـوا
تازه فهمیدم جریان از چه قراره!
راست گفتن "کافر همه را به کیش خود پندارد .. "شده
بودم همون آدمي که با همه فرق داره .. مني که دروغ
گفتن رو به درستي یاد نگرفته بودم فكر مي کردم همه
مثل من همه ی حرفاشون راسته ! انگار من و امثال من
بین اون آدمایي که به راحتي دروغ مي گفتن نقش همون
کافر رو داشتیم .
دستي به پیشونیم کشیدم و نفسي از سر اسودگي کشیدم
که قرار نبود چیز بدی راجع به شوهرم بشنوم . ولي
حقش بود پورمند رو به خاطر استرسي که بهم داده بود
حسابي بزنم.
اخمي کردم و رو بهش توپیدم:
من –کارتون درست نبود.
دست به سینه شد:
پورمند –کدوم ؟
من –دروغتون!
شونه ای باال انداخت:
پورمند –جلوی همراهاتون نمي تونستم حرف بزنم . یه
دروغ مصلحتي به جایي بر نمي خوره.
من –دروغ دروغه . فرقي نمي کنه...
نذاشت ادامه بدم ، محكم گفت:
پورمند –مي خوام یه سوال کنم ، همین!
سكوت کردم . برای ادمي که نمي خواد بشنوه ، حرف زدن
اشتباهه.
منتظر نگاهش کردم تا زودتر سوالش رو بپرسه و منم با
جوای دادن از دستش خالص شم . گرچه که اجباری به جواب دادن نداشتم . مطمئن بودم اگر سوالش ربطي به
موندنم با امیرمهدی داشته باشه بدون جواب دادن بر مي
گردم پیش نرگس و مائده.
آروم گفت:
پورمند –چند وقته دارم فكر مي کنم و به جوابي نمي رسم
. اینكه از نظر من تو با شوهرت و خونواده ش خیلي
فرق داری..
نگاهش رو ریز کرد:
پورمند –چطوری بهشون وصل شدی ؟
من –شما که نمي خواین بشنوین چرا مي پرسین ؟
پورمند –پرسیدم که جواب بگیرم . کي گفته نمي خوام
بشنوم ؟
من –نذاشتین حرف قبلیم رو تموم کنم.
پورمند –من دنبال جواب سوالم هستم نه چیز دیگه.
من –همه ش به هم ربط داره.
ابرویي باال انداخت:
پورمند –دروغ چه ربطي به تو و شوهرت داره ؟
من –وقتي پای خدا وسط باشه همه چیز به هم ربط داره.
با تمسخر و پوزخند گفت:
پورمند –از خدا به این آدما رسیدی ؟
ابرویي باال دادم و قاطع گفتم:
من –نه جناب . با شناخت این آدما به خدا رسیدم . با
شناخت قلباشون . قلبایي که بي توقع مهربونن.
پوزخندش جمع شد.
نگاهش بین چشمام به گردش در اومد.
پورمند –یعني چي ؟
سری تكون دادم:
من –امیدوارم فایده ای داشته
باشه براتون این حرفا.
موشكافانه نگاهم کرد . آروم ادامه دادم:
من –این خونواده از اون دسته آدم هایي هستن که هر روز به آدم تلنگر مي زنن . مهربونیشون همیشگیه و تو
ذاتشون جریان داره ، سرمشق همه ی حرفاشون احترامه .
وقتي در مقابلشون جبهه گیری مي کني اخم نمي کنن
، توهین نمي کنن . تو صحبتاشون ، حرف از به اوج رفتن
دسته جمعیه نه اینكه یكي ، دیگری رو پلي کنه برای
رسیدن به خواسته ها و آرزوهاش . هدفشون رضای
خداست . نه کسي رو به کسي مي فروشن و نه به خاطر
کسي
پا روی عدالت مي ذارن . هیچوقت دست و پای کسي رو
نبستن و خدا رو به زور به حلقش سرازیر نكردن ، فقط
خدا رو اونجور که شناختن معرفي مي کنن و بقیه ش رو
مي ذارن به عهده ی خود شخص . نه خودشون رو برتر از
کسي مي دونن و نه کسي رو پایین تر از خودشون . هر
حرکت و عملي رو با حرف خدا مي سنجن و اونجایي که
مغایرتي نباشه هیچ اصراری روی نظرات خودشون ندارن
به آدم تلنگر مي زنن . مهربونیشون همیشگیه و تو
ذاتشون جریان داره ، سرمشق همه ی حرفاشون احترامه .
وقتي در مقابلشون جبهه گیری مي کني اخم نمي کنن
، توهین نمي کنن . تو صحبتاشون ، حرف از به اوج رفتن
دسته جمعیه نه اینكه یكي ، دیگری رو پلي کنه برای
رسیدن به خواسته ها و آرزوهاش . هدفشون رضای
خداست . نه کسي رو به کسي مي فروشن و نه به خاطر
کسي
پا روی عدالت مي ذارن . هیچوقت دست و پای کسي رو
نبستن و خدا رو به زور به حلقش سرازیر نكردن ، فقط
خدا رو اونجور که شناختن معرفي مي کنن و بقیه ش رو
مي ذارن به عهده ی خود شخص . نه خودشون رو برتر از
کسي مي دونن و نه کسي رو پایین تر از خودشون . هر
حرکت و عملي رو با حرف خدا مي سنجن و اونجایي که
مغایرتي نباشه هیچ اصراری روی نظرات خودشون ندارن
حاال پورمند معلق شده بود بین تفكراتش . و اینكه به چه
نتیجه ای مي رسه بستگي به خودش داشت . به اینكه
بخواد بیشتر بدونه و یا بخواد به راه قبلش ادامه بده.
در خود و با خود درگیر شدن خیلي سخته و من بیشتر از
هر کسي درك مي کردم پورمند در حال طي کردن چه
بستر پر پیچ و خمیه.
-•-•-••-•-•-••-•-•-•-••-•-•-•-•-
روز خسته کننده ای داشتم . بعد از برگشت از بیمارستان ، امیرمهدی رو به مامان طاهره و نرگس سپردم ؛ وخودم رفتم کلاس
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_527
♥️آدموحـوا
بابا –فكر کنم برای گفتار درماني خونه هم بیان . باهاشون
صحبت مي کنم ببینم مي شه بیان تو خونه که کمتر
نیاز باشه از خونه خارجش کني ؟ اینجوری برای خودش هم
بهتره تا وقتي که یه کم جون بگیره و رفت و آمد
خسته ش نكنه.
من –مي ترسم زیاد تو خونه بمونه و
افسرده بشه.
بابا –تا یكي دو ماه باید صبوری کنین تا یه مقدار
شرایطش بهتر شه . اینجوری نه تواني برای تو مي مونه و نه
اون
سری تكون دادم . اون روزا فقط "صبر "چاره ی تموم
مشكالتمون بود.
خونه که رسیدیم امیرمهدی از شدت خستگي فقط چند
لقمه غذا خورد و زود تسلیم خواب شد . بابا هم که
مطمئن شد مشكلي نیست و امیرمهدی کاری نداره بدون
اینكه چیزی بخوره رفت خونه.
چند روز بعد بود که مائده و نرگس همراهای من برای بردن
امیرمهدی به فیزیوتراپي شدن . خان عمو چون نمي
تونست بیاد مائده رو فرستاده بود تا با ماشینش ، رفت و
آمدمون رو به عهده بگیره . به سختي و با کمك مامان
طاهره ، امیرمهدی رو پایین بردیم و سوار ماشین کردیم.
جلوی بیمارستان هم نگهبان بیمارستان به کمكمون اومد .
خوب ما رو مي شناخت و وقتي دید مردی همراهمون
نیست کمك کرد تا امیرمهدی رو از ماشین بیرون بیاریم و
روی ویلچر بذاریم.
خدا از هرجایي که فكر نمي کردم برام کمك مي فرستاد و
من با ناباوری این همه رحمتش رو نظاره مي کردم.
امیرمهدی با لكنت ممنونمي به همگیمون گفت و باعث شد
هر سه لبخند بزنیم.
وارد بیمارستان که شدیم باز هم پورمند جلوی چشمام
ظاهر شد . دقیقاً شبیه به زبل خان همه جا حضور داشت.
پورمند با دیدنمون سریع رو به پرستاری بلند گفت:
پورمند –بگین دوتا پرستار مرد بیان .
و با دست اشاره ای به طرفمون کرد و ادامه داد:
پورمند –همراهای مریض نمي تونن وارد اتاق فیزیوتراپي
بشن.
برنامه ی امیرمهدی رو خوب بلد بود . اخمي کردم و ازش
رو گرفتم . این بشر دست بردار نبود . صبر کردیم تا
پرستارها بیان .
وقتي امیرمهدی رو بردن ، در حالي که سه نفری به سمت
صندلي ها مي رفتیم پشت چشمي نازك کردم و آروم
گفتم :
من –زبل خان اینجا ، زبل خان اونجا ، زبل خان همه جا ...
فقط یه دستمال کم داره که عرقش رو پاك کنه و
دوباره بریزه رو سرش.
از حرفم نرگس و مائده به خنده افتادن .
نرگس –وای از دست تو.
من –واال به خدا .. این بشر همیشه همه جای بیمارستان
هست.
مائده –مگه دکتر نیست ؟ خب حتماً کارش ایجاب مي کنه
به همه جا سرك بكشه.
نیم نگاهي بهش انداختم . از اونایي که معنیش مي شه "
تو چقدر ساده ای . "بنده ی خدا از چیزی خبر نداشت و
فكر مي کرد پورمند یكیه مثل شوهر خودش یا شوهر من.
آروم گفتم:
من –نه مائده جون . ایشون سابقه ش پیش ما خرابه.
و رو به پورمندی که دائم جلوی ما به بهونه ای مي رفت و
مي اومد اخمي کردم ، و تو دلم خط و نشون کشیدم.
ولي خبر نداشتم خدا مي دونه داره با بنده ش چیكار مي
کنه و چه خوابي براش دیده!
مائده روی صندلي صاف نشست و گفت:
مائده –اصالً بهش
نمیاد.
نیم نگاهي به پورمند انداختم:
من –منم اولش مثل تو فكر مي کردم.
نرگس نفس عمیقي کشید و رو به من گفت:
نرگس –حاال چقدر باید منتظر بمونیم تا کار امیرمهدی
تموم شه ؟
شونه ای باال انداختم:
من –نمي دونم . امروز که اولین جلسه شه.
هر سه سكوت کردیم و با چشم چرخوندن تو بیمارستان
سعي کردیم گذر زمان سریعتر کنیم.
همیشه نقطه های عطف زندگي آدم ، بین دقایق جا خوش
مي کنن و در سكوت به دنیامون پا مي ذارن . بدون
اینكه از قبل منتظرشون باشیم و یا برای حضورش برنامه
ای داشته باشیم.
هر چیزی مي تونه نقطه ی عطف باشه ، و ما زماني به مهم بودنش پي مي بریم که نتیجه ش رو ببینیم ، نه زودتر و
نه دیرتر.
اون روز هم قرار بود نقطه ی عطفي در زندگي سه تا آدم
اتفاق بیفته ، یك جور آغاز ، یك شروع دوباره!
نیم ساعتي از نشستنمون روی صندلي های بیمارستان مي
گذشت که پورمند اومد به طرفمون و رو به من گفت:
پورمند –خانوم درستكار ! دکتر باهاتون کار دارن !
بي اختیار اخمام در هم رفت . دلشوره افتاد به جونم که
دکتر چیكار داره ؟ مي خواد درباره ی امیرمهدی چیزی
بگه ؟
نكنه مي خواد بگه امیرمهدی خوب نمي شه و باید با همین
حالتش کنار بیاد!
با نگراني بلند شدم و دنبال پورمند راه افتادم.
از سالن اصلي داخل راهرویي پیچید و منم به دنبالش .
چند قدم که جلو رفت ایستاد و سریع چرخید به سمتم.
متعجب و دلنگرون ایستادم.
لبخندی زد و گفت:
پورمند –مي خواستم باهات حرف بزنم.
خیره نگاهش کردم . اومدم بگم اول بریم پیش دکتر که ...
باباجون حرفش رو خورد. باباجون –مارال جان بابا! چرخیدم به سمت اتاق . باباجون کمي مونده به در اتاق ایس...
.
1401/12/20 21:36زهرا جان برزخ ارباب جدید نیمده پارت هنوز
چرا میده این ادم حوا امشب تا پارت اخر میزارم بعد میریم سراغ برزخ ارباب
1401/12/20 21:37? #part_528
♥️آدموحـوا
به هیچ عنوان کالس ها آرومم نمي کرد . دائم دنبال گذر زمان بودم تا بتونم خودم رو به امیرمهدی برسونم . و این اصلا دلخواهم نبود ، چون نمي خواستم برای شاگردام کم
بذارم . ولي دل بي تابم طاقت بي خبری از امیرمهدی رو نداشت.
دو ساعت جون دادم تا کالس رو تموم کنم و به سمت خونه پر بكشم . از لحظه ای هم که وارد خونه شدم یه بند
کار کردم . نذاشتم مامان طاهره ظرفای غذامون رو بشوره .
ظرفا رو شستم و خونه رو جمع و جور کردم.
قبل از برگشتم مهرداد و رضا اومده بودن دیدن امیرمهدی
و این خیلي خوب بود که تنهاش نمي ذاشتن . چقدر
برادرانه های مهرداد رو دوست داشتم ، وقتي خونه نبودم
نمي ذاشت امیرمهدی تو تنهایي بمونه . مي اومد و از هر
دری باهاش حرف مي زد تا زمان برگشتم برسه . و گاهي
هم رضا همراهیش مي کرد.
کارام که تموم شد نفس عمیقي کشیدم و با اینكه خیلي
خسته بودم ولي ناخنگیر رو از داخل کشو برداشتم و به
سمت امیرمهدی رفتم . داشت تلویزیون تماشا مي کرد ،
مستند حیات وحش.
کنارش رروی تخت نشستم و دستش رو به طرف خودم
کشیدم . برگشت و نگاهم کرد .
لبخندی بهش زدم و شروع کردم به گرفتن ناخن هاش .
سنگیني نگاهش رو حس مي کردم ولي سر بلند نكردم
برای دیدنش . مي ترسیدم خستگي رو تو صورتم ببینه.
اما حرفي که با آرامش زد باعث شد سربلند کنم و نگاه
بدوزم به صورتش:
امیرمهدی –ننننمممممییي .. ددددوننننممم به .. هِ .. هِ
..ششش .. ت .. ت .. تِ یییاااا برر .. زز .. زَ .. خخخ ، ررو..ز.. ز.. ز .. ه ..ه .. اااییییي كِ .. مممییي بیینننییي *** .. س .. ییي كِ دددو .. سس .. سِ .. ششش ددداااررییي ، بررااااییي ... آآآآرااا ..مممششش .. ت .. ، ددداااارره .. خ .. خ .. ودددششش ررو فففددداااا مممیي کننه ! (نمي دونم بهشته یا برزخ ، روزهایي که مي بیني کسي که دوسش داری برای آرامشت داره خودش رو فدا مي کنه)
معنای عمیق حرفش ضرباهنگي به قلبم داد که باعث شد
هم اشك به چشم بیارم و هم لبخند بزنم.
آروم گفتم:
من –بهشت لحظه ایه که لب های کسي که دوسش داری ، با نقشِ لبخند بهت جون مي دن .
آروم آروم لبخند رو لب هاش شكل گرفت . اما بعد از لحظه
ای رنگ دلسردی گرفت.
امیرمهدی –ررروززز .. بِ .. رررو .. ززز دددداااارییي ل .. ل... الاا .. غ .. غ .. غ .. ر .. ت .. ت .. رر مممییيشششییي .(روز به روز داری الغرتر مي شي)
سرم رو به زیر انداختم . فشار کارم زیاد بود ولي دلم
بدجور امید داشت و همین سرپا نگهم داشته بود . مهم نبود
که داشتم زیر فشار کارها وزن کم مي کردم ، مهم خوب شدن امیرمهدی بود و سرپا شدنش.
من –این خیلي خوبه. چون نشون مي ده زنده م ، سالمم و
دارم نفس مي کشم ، کار مي کنم و از پس
زندگیم بر میام . کجاش بده ؟
نفس عمیقي کشید:
امیرمهدی –ززززننننمممممي ، دو .. دو ... دو .. سسس .. ت .. ت دددااارممم ، ز .. ززز ننننددد .. گ ... گ ..گ یییمممییي ، نننممممیي خ ... خ .. اااممم ز .. ز ..ج .. ج .. رر
کشششیییددد ..ننن .. ت ررو ببب ییینننمم . (زنمي ، دوست دارم ، زندگیمي ، نمي خوام زجر کشیدنت رو ببینم)
سر بلند کردم و خیره تو چشماش گفتم:
من –زنتم ، زندگیتم ، دوسم داری ، دارم از کنارت بودن
لذت مي برم.
امیرمهدی –ای .. ای .. ای .. نننن .. ج .. ج ... ورییي ؟
ددددااااررمممم ... آآآآب شششدددننن .. ت ررو .. مممییي
بیییننننمممم .(اینجوری ؟ دارم آب شدنت رو میبینم)
یه لحظه موندم چي بگم . ولي زود خودمو جمع و جور
کردم. من –یه مقدار فعالیتم زیاد شده .. که ... شاید با برادر
مائده حرف بزنم و بگم که از یه ماه دیگه دنبال یه دبیر
دیگه باشه برای کالساش.
اخمي کرد:
امیرمهدی –نه .. اااززززززز کاااااریییي كِ ... دددو ..سسست دددااااریییي .. دددسس .. ت نننك ..ششش .
(نه..از کاری که دوست داری دست نكش)
من –اینجوری بیشتر کنارتم خسته هم نمي شم.
امیرمهدی –بیییي .. نننن مممنننن و کااااارررت ت .. ت
...تَ عااااددددلللل ای .. ای .. ای .. ج .. ج ... ج ..اااادد
کننن .( بین من و کارت تعادل ایجاد کن)
و بدون اینكه اجازه بده حرفي بزنم سریع گفت:
امیرمهدی –چ ... چ .. رااااا ننننممممي ریي ی خ ... خ ..
وننننه ی پددددرتتت ؟ بررررو .. اَااا .. گ .. گ .. ر خ .. خ..وب ششششددددمممم بررر .. گ .. گ ... رددد .( چرا نمي
ری خونه ی پدرت ؟ برو .. اگر خوب شدم برگرد)
سری به عالمت "نه "تكون دادم.
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_529
♥️آدموحـوا
من –چایي تلخ رو اگر با عشق دم کني شیرین ترین نوشیدني دنیا مي شه حتي بدون قند.
چشم بست و صورتش رو جمع کرد:
امیرمهدی –اَااا .. گ ... گِ .. ددددییي .. گ ... گ ...گِ ... ننننت ... ت ... ت ..وووننننممم براااا .. ت ...ت ... یِ ... یِ ...شششو ... هَ .. هَ .. ر کاااامممم للللل بااا ششششممم چ .. چ .. ی ؟( اگر دیگه نتونم برات یه شوهر کامل باشم چي)
فكر کردم در مورد دست و پاش حرف مي زنه . اینكه دیگه نتونه راه بره و یا دستش رو به راحتي تكون بده.
برای اینكه امید به خوب شدن تو دلش زنده بمونه گفتم:
من –صبور باش . به امید خدا یواش یواش دست و پات هم به حرکت مي افته.
چشم باز کرد و با لحني که غم توش به راحتي آدم رو تحت تأثیر قرار مي داد زمزمه کرد:
امیرمهدی –ووو .. قتتتتتییییي نزززدددیكككم مییییي ... ششششششي م ..ممم ..منن هي.. هي .. چچچ ح .. ح ...حِ ..سسسییي ننند...دددارمممم ممم ..ممارراااالللل .. هي .. هي .. هي ..چچچچ ح ... ح ... حِ ..سسسي ... ممم...ننن بااااا ... یییییدددد ی ... ی ..یه
ععع ..مممممر تت ... ت ... تَ ...ح ... ح ...حَ .. مُممممللللل کننننن ممم ووو لللییي تُ ...و چچچچ ...یییي ؟ ....چچچچِ ...قدددر مممم
..ی خخخخ .. ای ح .. ح ... حَ ..سسسسرتتتت بكشششي كِ .. ممممَرددددتتت نننمممییي تتت .. ت ..ونننه ت .. ت .. تَ .. ب و ت .. ت ..ااااب ج .. ج .. جِ سس..مممتتت رو آآآآ ...رومممم کننننه ؟(وقتي نزدیكم مي شي من هیچ حسي ندارم مارال .. هیچ حسي ... من باید تحمل کنم ولي تو چي ؟ چقدر مي خوای حسرت بكشي که
مَردت نمي تونه تب و تاب جسمت رو آروم کنه ؟)
دستش رو رها کردم و بلند شدم.
نیاز بود بشكنم ، اما نه جلوی امیرمهدی . فقط و فقط
جلوی خدا . باید باهاش حرف مي زدم . بي اندازه به
آرامشش نیاز داشتم . باید درد درونم رو پیش خودش فریاد مي زدم . باید از درموندگي خودم و امیرمهدی مي گفتم.
-•-•-•-••--••-•-•-•-•-•-••-•-
سرمای آذرماه به خونه هم سرایت کرده بود.
با اینكه سعي کرده بودم هوای خونه رو گرم نگه دارم اما
اولین بارش برف که فقط برای نیم ساعتي هوای شهر رو
متغیر کرده بود ، گرمای دلچسب خونه رو به باد داد.
بعد از ورزش دادن دست و پاش و ماساژ هر روزه ، لباسش
رو عوض کردم.
باید مي رفتم کالس و قرار بود محمدمهدی بیاد پیشش . محمدمهدی با تأخیر چند روزه ، تازه برگشته بود و هنوز
بیست و چهار ساعت از اومدنش نگذشته مي خواست بیاد
دیدنش .
حال و حوصله ای نداشتم . تموم شب قبل نه من چشم رو
هم گذاشتم نه امیرمهدی . و مطمئناً هر دو در اندیشه
ی همون سكوت من بودیم.
بي خوابي و نرسیدن به جوابي قانع کننده کالفه م کرده
بود . و این کالفگي ، در تموم حرکات پشت سر هم و
شتاب زده م مشهود بود.
تشتي آوردم با پارچي از آب ولرم رو به گرم . دست هاش
رو تك تك درون تشت گرفتم و شستم . دست خیسم
رو به صورتش کشیدم تا تمیز شه.
چشماش رو بست و من دستم رو از روی پیشوني تا چونه
اش پایین کشیدم . برخورد نوك انگشتام با لب هاش
نتیجه ای نداشت جز بو.سه ای نرم که نوازش کرد پوست انگشتام رو.
آروم چشم باز کرد و نگاه بهم دوخت.
دستم کنار لب هاش خشك شده مونده بود و من نمي
دونستم اون بو.سه رو به پای چي بذارم!
دهن باز کرد برای گفتن حرفي که بي اراده و تحت تأثیر
خستگي از بي خوابي ، سریع گفتم:
من –اگه مي خوای باز حرفي بزني که من رو با خودم
درگیر کني بهتره هیچي نگي.
دهنش بسته و نگاهش پر از حرف شد.
دستم رو عقب کشیدم و نگاه ازش دزدیدم.
آروم گفتم:
من –کاش به جای اون همه برو گفتن یه بار فقط یه بار مي
گفتي بمون . مي گفتي باید بموني . داد مي زدی که همینه که هست ، بمون و تحمل کن . بمون و از شوهرت تمكین کن.
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
?
#part_530
♥️آدموحـوا
نگاهش کردم و با التماس گفتم:
من –وادارم کن امیرمهدی . هرجور که مي توني . مثل
همون روزا که با حرفات وادارم کردی برای بودن تو
زندگیت هر کاری بكنم.
چشم بست :
امیرمهدی –ببررووو...
پر حرص نگاهش کردم.
پر درد نگاهش کردم.
این چه حكمتي بود که ما گرفتارش شدیم ؟
چشم باز کرد:
امیرمهدی –ببررووو...
فقط نگاهش کردم.
چرا نمي گفت "بمون "؟
صدای زنگ آیفون خبر از اومدن محمدمهدی داد.
بلند شدم و مثل آدمایي که روح از بدنشون در حال جدا شدنه رفتم به طرف آیفون . در رو باز کردم و با همون
حالت به اتاق امیرمهدی برگشتم:
من –بعداً حرف مي زنیم.
با باز و بسته کردن چشمش حرفم رو تأیید کرد.
-•-•-•-••-••-•-•-•-•-•-•-•-•-•
در آهني حیاط رو باز کردم و وارد شدم.
به قدری بي حس و حال بودم که سر کالس دوبار مسئله ی
بچه ها رو اشتباه حل کردم . همه ی فشارهای وارد
شده به اعصابم یك طرف و این سوتي سر کالس یه طرف .
اشتباهم رو بچه ها بهم تذکر دادن و این یعني فاجعه.
وقتي شاگرد اطمینانش رو به معلم از دست بده باید فاتحه
ی اون معلم رو خوند . با اینكه سربسته بهشون توضیح
دادم که مشغولیات ذهنیم باعث اشتباهم شده اما نگاه
بعضیاشون چندان امیدوارکننده نبود.
سالنه سالنه به طرف پله ها رفتم و وارد راهرو شدم تا بي
صدا برم باال . احتمال مي دادم محمدمهدی تو خونه باشه برای همین اول زنگ طبقه ی باال رو زده بودم و بعد
خودم در حیاط رو با کلید باز کردم.
هنوز از پیچ طبقه ی پایین رد نشده در باز شد و باباجون
در چهاچوب در ایستاد . سریع سالم کردم.
لبخندی زد:
باباجون –سالم باباجان . خسته نباشي . مي دونم خسته
ای ولي مي شه چند دقیقه بیای اینجا ؟ کارت دارم.
با تموم بي حوصلگیم لبخندی زدم و با سر حرفش رو تأیید
کردم.
وارد خونه که شدم مامان طاهره با سیني حاوی لیوان
بزرگ چای اومد به طرفم . جواب سالمم رو داد و گفت:
مامان طاهره –بیا مادر. بیا بخور گرم بشي . خیلي سرد
شده.
لیوان رو برداشتم و روی اولین مبل نشستم.
من –دستتون درد نكنه.
"نوش جان "ی گفت و دوباره برگشت تو آشپزخونه .
بوی خوش آش تو خونه پیچیده بود . نفس عمیقي کشیدم
، بوی پیاز داغ و نعنا داغ دلم رو قلقلك داد ، بدجور ضعف
کردم.
باباجون با خنده گفت:
باباجون –معلومه گرسنه ای بابا . من سریع حرفم رو مي
زنم که تو هم زودتر بری غذا بخوری.
لیوان چایم رو روی میز گذاشتم و نشون دادم منتظر
شنیدنم.
آهي کشید و با تسبیح تو دستش بازی کرد:
باباجون –ماشین تو حیاط رو دیدی بابا ؟
مات نگاهش کردم . کدوم ماشین رو مي گفت ؟
نگاهم رو که دید لبخندی دوباره به سمتم پرواز
داد:
باباجون –انقدر تو خودت بودی که ندیدی ، درسته ؟
سری تكون داد: باباجون –حق داری ... خب ..
اخمي کرد:
باباجون –راستش مي دوني که ماشین امیرمهدی رو
فرخته بودم که بتونم از پس خرج و مخارجش بر بیام . مي
ترسیدم کم بیارم . تازه خونه خریده بودیم و دستم حسابي
خالي بود بابا.
مي دونستم . وقتي یه شب اومدم دیدنشون و ماشین رو
ندیدم فهمیدم باید فروخته شده باشه برای خرج
بیمارستان امیرمهدی.
باباجون چنان با حس شرمندگي این حرفا رو زد که بي
اختیار گفتم:
من –کار خوبي کردین.
باباجون –خداروشكر اونقدرا از پولش خرج نشد . یه
مقدارش رو نگه داشتم ... با بقیه ش هم...
لبخند زد:
باباجون –یه پراید خریدم . البته نو نیست ولي از هیچي
بهتره . همون ماشیني که تو حیاطه و شما ندیدیش
باباجان . فقط فردا یه سر مي ریم محضر که به نامت بشه.
بهت زده از حرفي که شنیدم به پشتي مبل تكیه دادم و
گفتم:
من –به نام من ؟ چرا به نام من ؟
باباجون –چون مال شماست . هم دیگه برای کالس رفتن
مشكل رفت و آمد نداری هم برای بردن و اوردن
امیرمهدی دچار مشكل نمي شي.
بي اختیار از دهنم پرید:
من –اونكه دائم مي گه برو..
سری تكون داد:
باباجون –مي دونم بابا . یه مقدار تحمل کن.
من –چجوری ؟
باباجون –محمدمهدی داره باهاش حرف مي زنه . منم
سرعت پارتا چطوره☺️؟
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_531
♥️آدموحـوا
باهاش حرف زدم . گرچه که مرغش یه پا داره ولي خب...
قبول کرده که یه مدت چیزی نگه . شما هم بهش حق بده .
نگرانته.
من –حرفاش منو به هم مي ریزه.
باباجون –یه مدت دراین باره حرف نزنین . به هم فرصت
بدین ، به فكرتون ، به زندگیتون ، به اینكه این همه فشار
از روتون کم بشه.
همون موقع مامان طاهره با قابلمه ی حاوی آش اومد و
گذاشتش جلوم.
مامان طاهره –بیا مادر . اینم شامتون .
با شرمندگي گفتم:
من –دستتون درد نكنه . بازم شرمنده م کردین.
روی سرم رو بوسید:
مامان طاهره –تو این همه زحمت مي کشي هم تو خونه
هم بیرون از خونه . اونوقت شرمنده ی همین یه ذره غذایي مادر ؟
باباجون هم ادامه ی حرف رو گرفت:
باباجون –همه ی کارا ریخته روی سر شما بابا جان . بیا
اینم سوییچ ماشین.
سوییچ رو گرفتم و تشكر کردم.
بودن با این خونواده روزهایي داشت که بي شك تكرار
نشدني بود چرا که هر روزش به طور جداگانه ناب بود و
خاص . تازه دو هفته بود که امیرمهدی لب گشوده بود به
حرف زدن .
-•-•-•••-•-•-•-•-•-•-••-•-
خان عمو امیرمهدی رو روی کولش انداخت و به سمت در
رفت.
امیرمهدی لب باز کرد به تشكر:
امیرمهدی –مممممرر .. سسسییي ... ح .. ح .. ااا .. ج ....ج
....ععععممموووو.
عموش لبخند محوی زد و در حال به پا کردن کفشش گفت:
عمو –مگه دارم چیكار مي کنم عمو جان ؟ . به یاد بچگیات
که روی دوشم مي ذاشتمت و راه مي بردمت . یادته ؟
امیرمهدی لبخندی زد و گفت:
امیرمهدی –بببلللللله...
خان عمو از پله ها پایین رفت و من هم به دنبالشون .
عمو –فقط یه قول بده امیرمهدی . وقتي نوه م به دنیا اومد
تو هم براش عمو باشي .. بذاریش روی دوشت.
لبم به لبخند باز شد.
امیرمهدی –چ .. چ ... شششمممم.
خان عمو امیرمهدی رو گذاشت روی صندلي جلوی ماشین
و کمربندش رو بست.
یه نفس عمیق کشید و رو به امیرمهدی گفت:
عمو - خب عمو کاری نداری ؟
و با جواب "نه "امیرمهدی رو به من کرد:
عمو –شما کاری ندارین ؟ مي خواین تا بیمارستان باهاتون
بیام ؟
من –نه . ممنون . خیلي زحمت کشیدین.
با "خواهش مي کنم "جوابم رو داد و خداحافظي کرد .
فقط اومده بود بهم کمك کنه تا امیرمهدی رو بیارم پایین
تا بتونم ببرمش برای فیزیوتراپي.
وقتي رفت سوار ماشین شدم و رو به امیرمهدی گفتم:
من –تا حاال دست فرمون زنت رو دیده بودی ؟
لبخندی زد و ابرویي باال انداخت.
منم شونه ای باال انداختم:
من –ایراد نداره .. از امروز مي بیني ! .. مي توني تا
بیمارستان چشماتو ببندی . چون من عادت ندارم پشت
سر
ماشینا حرکت کنم . فقط ال به الی ماشینا!
معترض اسمم رو صدا کرد . از دو روز پیش که به پدرش و
محمدمهدی قول داده بود دیگه از رفتن من حرفي نزنه
پر و بال گرفته بودم.
ضربه ی آرومي به شونه ش زدم و گفتم:
من –بزن بریم .. مي خوام سر حال بیارمت تا تو باشي هي
نگي برو خونه ی بابات!
و محكم دنده رو جا زدم و راه افتادم.
وقتي رسیدیم جلوی بیمارستان و ترمز کردم به وضوح
صدای نفس از سر آسودگیش رو شنیدم ، که باعث شد
بخندم . مارال شیطون کمي خودنمایي کرده بود!
با کمك نگهبان بیمارستان روی ویلچر نشوندمش و راه
افتادم . جلوی در ورودی با پورمند رخ به رخ شدیم.
نگاهش اول روی من نشست و بعد از مكث کوتاهي روی
امیرمهدی.
"سالم "کرد و وقتي دید دارم به سمت راهروی منتهي به قسمت فیزیوتراپي مي رم جلو اومد و دسته های
کدوم کانالی انقدر پارتای طولانی میزاره؟☺️
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_532
♥️آدموحـوا
ویلچر رو با هول دادن ویلچر از دستم بیرون کشید.
پورمند –شما بفرمایین . من مي برمشون .
با ابروهای باال رفته از نوع حرف زدن و جمع بستنش
نگاهش کردم.
نگاه و لحن قاطعش بهم فهموند که خودش مي خواد
امیرمهدی رو ببره . کمي نگران شدم.
به دنبالشون راه افتادم.
برگشت و نگاهم کرد:
پورمند –نگران نباشین . من کنارشون هستم.
باز هم قاطع گفت و همین باعث
شد بایستم . مي تونستم
بهش اعتماد کنم ؟
اون هیچوقت با جون امیرمهدی بازی نكرد . فقط دوبار
تهدید کرد که به مرحله ی عمل نرسید . با این حال نگران
بودم.
بلند گفتم:
من –صبر کنین.
برگشت و نیم نگاهي بهم انداخت . و وقتي دید به
سمتشون مي رم ایستاد.
بدون توجه به پورمند جلو رفتم و رو به روی امیرمهدی
روی زانو نشستم.
من –من باید برم کالس . کارم که تموم شد میام دنبالت .
باشه ؟
چشم رو هم گذاشت و سرش رو به عالمت مثبت تكون داد
. بلند شدم و ازش فاصله گرفتم . جایي که مي دونستم
امیرمهدی به هیچ عنوان نمي بینه ایستادم و انگشت اشاره
م رو تهدید وار جلوی پورمند باال اوردم ، که خودش
پیش دستي کرد:
پورمند –حواسم بهشون هست . شما برین.
چاره ای نداشتم جز اینكه به لحن قاطعش اطمینان کنم .
هر چند که باز هم نگران بودم.
و البته خیلي زود فهمیدم که نگرانیم بي علت نبوده.
وقتي کارم تموم شد و برگشتم بیمارستان ، نیم ساعتي
طول کشید تا امیرمهدی و پورمند از پیچ راهرو پیداشون
بشه.
با اینكه کار امیرمهدی زودتر تموم مي شد و من موقع
رسیدن به بیمارستان از نگهبان خواستم تا امیرمهدی رو
بیاره یا اجازه بدن خودم به اتاق فیزیوتراپي برم و
امیرمهدی رو بیارم ، باز هم اومدنشون طول کشید.
پورمند ویلچر رو تا جلوی ماشین آورد و به کمك نگهبان ،
امیرمهدی رو روی صندلي جلو جا داد . موقع
خداحافظي با لبخند دست امیرمهدی رو تو دست گرفت و
یه جورایي انگار با امیرمهدی دست داد.
لبخند امیرمهدی باعث تعجبم شد . نمي دونستم تو اون
مدت کم چي پیش اومده که اون دو نفر لبخند دوستانه به
هم تحویل دادن .
وقتي خواستم ماشین رو دور بزنم و سوار بشم از حرف
پورمند که نزدیك به پشت سرم و آروم گفته شد مسخ
شده ایستادم:
پورمند –تموم اتفاقات این چندماه و حرفایي که بهت زده
بودم رو بهش گفتم!
برگشتم و نگاهش کردم.
به چه حقي چنین کاری کرده بود ؟ اونم حاال که امیرمهدی
در گیر و داره مریضیش به هر در بسته ای خورده و
فكرش به اندازه ی کافي زیر فشار سرنوشت در تالطم بود
؟
عصباني شدم.
همین رو کم داشتم!
حاال که من و امیرمهدی تصمیم گرفته بودیم به جای سخت
تر کردن دقایق زندگي ، با سكوت آرامش رو مهمون
لحظه هامون کنیم ؛ باز کسي از راه رسیده و رویای آرامش رو به فنا داده بود.
اخم هام در هم رفت و اومدم بهش حرف بزنم که باز هم
پیش دستي کرد و سریع گفت:
پورمند –الزم بود بگم . و خیلي بیشتر از چیزی که فكر
مي کردم منطقي برخورد کرد.
من –حق نداشتین اعصابش رو به هم بریزین.
پورمند –بیشتر از اینكه عصباني باشه تو فكر رفت.
من –باید قبلش به من مي گفتین نه اینكه
سر خود هر چي
ریسیده بودم تا به آرامش برسه رو پنبه کنین.
دوتا دستش رو به طرفم باال آورد:
پورمند –چرا عصباني مي شي ؟ باشه .. قبول .. راست مي
گي باید اول بهت مي گفتم ولي خب...
با حرص لب هام رو روی هم فشار دادم:
من –از زندگیم دور باش.
پورمند –دفعه ی دیگه باهات هماهنگ مي کنم.
من –دفعه ی دیگه ای وجود نداره.
لبخندی زد:
پورمند –هست .. دفعه ی دیگه ای هست . ما با هم قرار
گذاشتیم تا وقتي میاد اینجا یه زماني رو با هم بگذرونیم.
به سمتش براق شدم:
من –حق نداری..
پرید وسط حرفم:
پورمند –در این مورد با خودش حرف بزن .
و سری تكون داد.
عصبي رفتم و سوار شدم . و سریع رو کردم به امیرمهدی:
من –چرا باهاش حرف زدی ؟
امیرمهدی –آآآآررووووممممم.
لحنش پر از آرامش بود.
نگاهش دعوت به آرامش رو فریاد مي زد.
صورتش لبخند محو اطمینان بخشي رو انعكاس مي داد.
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_533
♥️آدموحـوا
روی تخت نشسته و به پشتي تخت تكیه داده بود.
با دیدنم لبخندی زد و گوشي تو دستش رو کناری گذاشت
. دست دراز کرد به طرفم برای گرفتن سیني.
لبخندش رو بي جواب نذاشتم و حین دادن سیني بهش
گفتم:
من –با کسي حرف مي زدی ؟
سیني رو روی پاهاش گذاشت تا منم کنارش روی تخت
بشینم.
امیرمهدی –آره . یاشار بود . ففردا برای ففیزیوتراپي خودش میاد دنبالم . بعدش از اون طرفف با محمدمهدی و
یاشار مي ریم سسراغ یگانه و بچه ها.
منظورش بچه های کار بودن . حاال دیگه یاشار پورمند هم
به جمع خیرین اضافه شده بود!
خودم رو لوس کردم:
من –یعني من نبرمت ؟
و بعد لب هام رو غنچه کردم.
خیره به لب هام گفت:
امیرمهدی –شما ففردا اسستراحت کن . خیلي وقته که یه
اسستراحت درسست و حسسابي نكردی . همش یا
سسر کالسسي یا دنبال من تو بیمارسستان برای
فیزیوتراپي یا مشغول کارای خونه . شمام نیاز داری به
اسستراحت پسس ، فردا رو حسسابي به خودت
اسستراحت بده.
پشت چشمي نازك کردم:
من –باشه . قبول نكنم چیكار کنم ؟ شما سه تا که
قرارتون رو گذاشتین!
لیوان شیرم رو داد دستم:
امیرمهدی - من هر کاری مي کنم به ففكر شما هم
هسستم . مي توني ففردا بری به پدر و مادرت سسر بزني .
من
که با این وضع و این جلسسه های ففیزیوتراپي نمي تونم
مرتب باهات بیام حداقل تو برو دیدنشون .
سری تكون دادم:
من –شاید همین کار رو کردم . یك هفته ای هست که
ندیدمشون .
امیرمهدی –همه ی وقتت رو گرففتم حتي نمي توني
راحت بری به خونواده ت سسر بزني . این همه ظلم و تو
صصداتم در نمیاد.
شونه م رو به شونه ش تكیه دادم:
من –وقت گذاشتن برات ارزشش رو داره وقتي حاال مي
تونم لیوان شیرم رو از دستت
بگیرم.
یه خرما برداشت و به لبم نزدیك کرد:
امیرمهدی –واقعاً ارزشش رو داره مارال ؟ اصصالً تو این
چند ماه چیزی از زندگیت ففهمیدی ؟
دهنم رو که برای خوردن خرما باز کرده بودم ، بي اراده
بستم و خرما تو دستای امیرمهدی باقي موند.
نفس عمیقي کشیدم:
من –زندگي من همین خوب شدن تو و خوشحالي
اطرافیانه ! مگه نمي گفتي آدم باید برای ازدواجش دلیل
داشته
باشه ؟ خب دلیل منم همینه ... مي خوام همه ی روزام رو..
ابرویي باال دادم:
من - با مردی باشم که مهرم به دلش افتاده بود!
تیكه ی آخر حرفم رو با شیطنت گفتم . مي خواستم به اون
روزی که تو پارك بهم ابراز عالقه کرده بود اشاره کنم
چند ثانیه نگاهم کرد و بعد یك دفعه زد زیر خنده.
برگشت و با خنده خرما رو به زور تو دهنم فرو کرد . با
خنده و دهن پر گفتم:
من –نكن امیرمهدی...
امیرمهدی –سسر به سسرم مي ذاری ؟
من –دوست دارم .. شوهرمي...
امیرمهدی –االن بهت مي گم خانوم...
دستاش که داشت به سمتم مي اومد رو سریع پس زدم ، از
کنارش بلند شدم و ایستادم . دیگه دستش بهم نمي
رسید.
به سمتم خم شده بود ولي هنوز رو تخت بود . سری تكون
داد:
امیرمهدی –حیفف که هنوز نمي تونم راحت پاهام رو
حرکت بدم!
از حرکت سریعم به نفس نفس افتاده بودم:
من –تقصیر خودته . مگه دکترت نگفت تو خونه هم سعي
کن با عصا راه بری تا زودتر راه بیفتي ؟ ولي تو همش
خوابیدی!
صاف نشست:
امیرمهدی –وقتي بابا میان کمك که برم دسستشویي ،
سسعي مي کنم بیشتر وزنم رو بندازم رو پاهای خودم ،
خیلي خسسته مي شم . بابا از بسس این مدت من رو جا به
جا کردن کمرشون درد مي کنه!
سری تكون دادم:
من –آره مي دونم . دیروز دیدم مامان طاهره بنده ی خدا
داشتن کمرشون رو مي مالیدن .
رفتم کنارش نشستم . چشمام رو تنگ کردم و با التماس گفتم:
من –امیرمهدی ! بذار من ببرمت حمام و دستشویي . کاری
چ خبر??چون امروز خیلی پارتا سنگینه من همش انلاینم?♀
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_534
♥️آدموحـوا
لبم رو به دندون گرفتم .عصبانیتم از دست پورمند روی لحن صحبتم با امیرمهدی هم تأثیر گذاشته بود.
نفس عمیقي کشیدم و با لحن آرومي گفتم:
من –باید در موردش توضیح بدم.
لبخندی زد:
امیرمهدی –بببععددد...
اصرار کردم:
من –االن .
سرش رو به عالمت نه تكون خفیفي داد:
امیرمهدی –ببببعععددد.
نگاهش کردم ، چه جوری انقدر آروم بود در حالي که دل
من مثل سیر و سرکه مي جوشید ؟
دلم نمي خواست به ذهنش مجالي بدم که اون حرف ها رو
یادآوری کنه و به غم بشینه اما نتونستم رو حرفش
حرف بزنم . شاید این "بعد "گفتنش حكم همون قدم
زدن های قبل رو داشت که برای به
دست آوردن آرامش
بود و پشت سر گذاشتن خشم.
شاید حكم تفكر رو داشت و شاید دست آویزی بود برای
اینكه دیگه حرفي در موردش زده نشه.
اما منم مصمم بودم که بدونم چي شنیده و هر چیز رو
همونجور که میدونستم براش توضیح بدم . اما سكوتش و
نگاهش به مناظر بیرون ماشین نشون مي داد که تمایلي
برای حرف زدن نداره.
خونه که رسیدیم باز هم خواستم سر حرف رو باز کنم و باز
امیرمهدی موضوع رو به بعد موکول کرد . در عوض
وقتي که روی تخت جاگیر شد و باباجون بعد از تعویض
لباس هاش تنهامون گذاشت ، لبخند رو چاشني حرفش
کرد و گفت:
امیرمهدی –بببیییااااا .. ااایییننن .. ج .. ج ... اااا.
و با سر به طرف خودش اشاره کرد.
موهام رو پشت گوش زدم و به سمتش رفتم . با خوشحالي
گفتم:
من –حرف بزنیم ؟
ابرویي باال انداخت و در عوض گفت:
امیرمهدی –کكممممككك ... کكككنننن.
دست به طرفش بردم و کمك کردم که به پهلو بخوابه .
دست زیر بدنش رو صاف قرار دادم و دست دیگه ش رو
روی بدنش.
به دستش اشاره کرد:
امیرمهدی –ببب .... خ .. خ ...واااااببببب.
چقدر خوبه اینكه حس کني پازل وجود کسي که دوسش
داری با وجود تو تكمیل مي شه.
جای خالي کنارش رو سریع پر کردم نمي دونست که همین
حصار بي حس برای من تموم دنیاست.
چقدر زیبا برام عاشقانه خرج کرد و مهرش رو نشونم داد . آروم زمزمه کرد:
امیرمهدی –مممییي .. خ ... خ ...وااااامممم ... ببب ..خ ... خ ... واااابببممم .. هَ ... هَ ... ممممیییننن ..ج ... ج ...اااا...
ببب ...خ ... خ ... واااببب .(مي خوام بخوابم . همینجا بخواب)
لبخند زدم به حال و هوایي که عجیب دو نفره شده بود.
عاشقانه های پر رمز و رازش ملس بود و خوش طعم . به دلم
که سر ریز شد معتا.دش شدم . کفم برید از شیدایي!
امیرمهدی از همون روز قشنگ ترین تیتر رو به زندگیم
سنجاق کرد "بعد "گفتن های امیرمهدی در عین اصرار
من به حرف زدن ، دوماه طول کشید.
دوماهي که خالصه شد تو کالس رفتن من ، و تالش
امیرمهدی برای ترمیم قسمت های مشكل دار مغزش.
تقریباً اکثر روزهای هفته تو بیمارستان بود و هر دفعه بعد
از پایان جلسات درمانیش ، نیم ساعت تا یك ساعت رو با پورمند مي گذروند . نمي دونم چه سری بود که به هیچ
عنوان از هم جدا نمي شدن .
اینكه امیرمهدی با اون همه صفات اخالقي و اون لحن
حرف زدن بتونه پورمند رو جذب کنه چیز غریبي نبود ولي
اینكه خودش هم انقدر مشتاق به بودن با پورمند باشه برای
من جای تعجب داشت.
اشتیاقشون برای با هم زمان صرف کردن به حدی بود که
امیرمهدی اجازه نداد هیچ جلسه ی گفتار درمانیش
داخل خونه انجام بشه و رنج رفتن به بیمارستان رو به جون
مي خرید تا پورمند رو ببینه و از طرفي وقتي
به
بیمارستان مي رسیدیم مي دیدم که پورمند هم منتظر
ایستاده تا خودش امیرمهدی رو برای جلسات همراهي کنه
گاهي زمان با هم بودنشون بیشتر هم طول مي کشید و ازم
مي خواست که بعضي روزها دیرتر به دنبالش برم.
حس مي کردم چیزی فراتر از یه دوستي ساده بینشون جریان پیدا کرده ! و در اصل همینم بود . پورمند انقدر در
درمان امیرمهدی جدیت به خرج مي داد که اگر چند دقیقه
دیرتر به بیمارستان مي رسیدیم بازخواستمون مي
کرد.
چنان دست تو دست هم جلسات رو پي در پي و بي وقفه
پشت سر گذاشتن که بعد از دوماه امیرمهدی قدرت
تكلمش رو به دست آورد گرچه که هنوز روی بعضي حروف
گیر مي کرد ، اما به قدری مصرانه تمرین مي کرد که
من شگفت زده از سیر بهبودیش فقط و فقط لبخند مي
زدم.
طبق معمول آخر شب ها ، شیر گرم کردم و داخل دو تا
لیوان دسته دار ریختم ، و با یه پیش دستي کوچیك پر از
خرما داخل سیني گذاشتم.
صداش تو خونه پیچید:
امیرمهدی –مارال!
مي دونستم برای دیدن سریال داره صدام مي کنه . هر
شب کنار هم در حال خودن شیر و خرما که دکترش گفته
بود براش خوبه سریال مي دیدم.
جواب دادم:
من –دارم میام .
و سیني رو برداشتم و به سمت اتاق رفتم.
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_535
♥️آدموحـوا
که نمي خوام بكنم . فقط مي برمت و میارمت ، همین.هوم ؟
نگاهش به سمتم رنگ مهربوني پاشید:
امیرمهدی –به اندازه ی کاففي زحمت رو دوشت هسست .
حواسسم هسست کمتر به بابا ففشار بیارم.
بعد هم سریع من رو از پشت به حصارش کشید:
امیرمهدی –خب .. مهرتون به دل کي اففتاده بود ؟
خندیدم:
من –تو ... خودت اون شب گفتي...
امیرمهدی –شما مهرت به دلم که هیچي به جونم اففتاده .
نمي بیني چقدر زود دارم خوب مي شم ؟
من –بله دیگه .. از مهر منه ... دوسم داری مي دونم.
با صدا خندید و گفت:
امیرمهدی –کمكم کن بخوابم.
کمكش کردم . به پهلو دراز کشید و باز هم من رو مهمون حصارش کرد:
امیرمهدی –ناراحت شدی برای ففردا با بچه ها قرار
گذاشتم ؟
ناراحت نبودم ولي اینكه نیمي از وقتش رو با پورمند مي
گذروند ، برام دوست داشتني نبود.
با نوك انگشتم خطوط نامفهومي روی شانه ش کشیدم:
من –ناراحت نه .. ولي همش با دکتر پورمندی ! خب..
:
امیرمهدی –با محمدمهدی قراره ففردا یه سسر بریم بانك
ببینیم مي تونم برگردم سسر کارم ؟ االن دیگه مي
تونم کار کنم.
راست مي گفت ، مي تونست . دیگه نه دستاش مشكلي
داشتن نه حرف زدنش . از طرفي کنترل دفع رو هم به
دست آورده بود . فقط پاهاش بود که کمي سر ناسازگ اری
داشتن.
من –زود نیست ؟
امیرمهدی –نه .... دیگه باید خودم خرج خونه و خونواده م
رو بدم.
نگاهم
رو به چشماش دوختم:
من –خب اینجوری فردا خیلي خسته مي شي . هم بانك ،
هم فیزیوتراپي ، هم دیدن بچه های کار!
امیرمهدی –محمدمهدی نمي تونه روز دیگه ای بیاد .
پسس ففردا مراسم خواسستگاری دختر داییشه.
ابرویي باال انداختم:
من –ملیكا ؟
چند ثانیه روی چشمام مكث کرد و بعد با باز و بسته کردن
چشمش حرفم رو تأیید کرد.
نفس عمیقي کشیدم . یاد اون روزی افتادم که زد تو
گوشم.
امیرمهدی سرش رو سرم نزدیكتر کرد:
امیرمهدی –حاج عمو از اون روز که اینجا اون اتففاق اففتاد ، رففت و آمدش رو به خونه شون قدغن کرد . االنم
چون پدر نداره قراره به رسم بزرگتر بودن تو مراسمشون
باشن.
خان عموش اجازه نداده بود بعد از اون کار ملیكا به خونه
شون بره ، نوشدارو بعد از مرگ سهراب!
اگر زودتر جلوی اون دختر رو گرفته بود کار به اینجا نمي
کشید.
امیرمهدی با لحن پر خواهش گفت:
امیرمهدی –مي شه حاج عموم رو ببخشي مارال ؟ مي
دونم رففتار خوبي باهات نداشته ولي..
نفس عمیقي کشیدم.
مي تونستم ببخشم ؟ مي تونستم فراموش کنم ؟ مي
تونستم به روز خودم نیارم چه رفتارهایي باهام داشته ؟
آهي از سینه م راه باز کرد و تو صورت امیرمهدی دم گرفت.
امیرمهدی –مي دونم سسخته .. ولي تو یه زني .. زنا خیلي
دلشون نازك و پر رحمه.
نمي تونستم به این راحتي قبول کنم حتي با فهمیدن
اینكه عموش ملیكا رو به سبك خودش تنبیه کرده بود.
نمي تونستم خیلي سریع بگم "باشه "و از یادم برن اون
لحظات و اون حرفا.
برای همین فقط تونستم بگم:
من –بهش فكر مي کنم . بهم زمان بده.
نفس عمیقي کشید:
امیرمهدی –برگرد.
سوالي نگاهش کردم:
امیرمهدی –به اون طرفف بخواب.
متعجب از حرفش ، چرخیدم و پشت بهش خوابیدم:.
امیرمهدی –مي دوني مارال ! همیشه از نظر من ، زن ها
محترم بودن . ولي وقتي که مغزم شروع کرد به پردازش و از اطراففم با خبر شدم ، وقتي تو رو کنارم دیدم ، ففهمیدم
زن ها چیزی ففراتر از تصصوراتم هسستن . اگر تو
یكي از اونا هسستي پسس صصد بار سسجده کردن در
مقابل خالقتون هم کمه.
مي خواستم برگردم و چشم تو چشم باشم باهاش ولي
سریع گفت:
امیرمهدی –تكون نخور . همینجوری بخواب . بازم مي
خوام حرفف بزنم.
اومدم حرفي بزنم که سرش رو به کنار گوشم نزدیك تر
کرد:
امیرمهدی –هیش ..... هیچي نگو ، ففقط گوش کن.
سكوت کردم و دیگه تكون هم نخوردم.
امیرمهدی –خیلیه که آدم باشي و زن باشي . من زن بودن
رو در مادرم دیدم اما با تو ، زن بودن برای یه مرد رو
حسس کردم . عاشقانه دوست داشتن رو با تو حسس کردم
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_536
♥️آدموحـوا
اینكه صصادقانه عشق مي ورزی ، مشكالت
رو مي
بیني ولي باهاش کنار میای و تحمل مي کني ، اینكه با
تموم خسستگي بازم چشمات پر از عشقه ، اینكه حتي تو
لبخندت پر از مهربونیه کم چیزی نیسست . اینكه بي منت
عاشقي و عاشقي مي کني ، بي منت به مَردت عشق
مي دی اینا کم مقامي نیسست مارال ! مرد مي خواد برای
عاشق همچین موجودی شدن . مرد مي خواد درك
کردن این همه قداسست و مجنون شدن براش.
نفس عمیقي کشید:
امیرمهدی - مي ترسسم ! باور کن مي ترسسم ! گاهي از
ترسس به خودم مي لرزم که نكنه مردش نباشم ؛ مرد
درك کردن این همه ایثثار ! مي ترسسم یه جایي یه روزی
خدایي نكرده کاری کنم یا حرففي بزنم که تو چشمات
به جای عشق پر از اشك بشه . بعدش چیكار کنم ؟ چه
جوری تو چشمات نگاه کنم ؟ چه جوری جلوی خالقت 2
برزخ اما Romanbooki
بایسستم و نماز بخونم ؟ بهش چي بگم ؟ بگم در مقابل
نعمت وجودت چیكار کردم ؟ وقتي گففتم برو برای همین
بود . من اصالً نمي دونم چه جوری باید جواب این همه
ایثثارت رو بدم ! در مقابلت باید چه جوری رففتار کنم . من
جلوی این کارات کم آوردم مارال !به خدا قسسم کم
آوردم و نمي دونم باید چیكار کنم!
با گفتن جمله ی آخر ، بغض روی صداش چتر انداخت.
مَرد من در مقابل چیزی که برای من ساده ترین عادی
ترین کار بود کم آورده بود.
سرش که به پشت گردنم چسبید نتونستم بازم ساکت
بمونم . سریع چرخیدم و با دستام صورتش رو به سمت
خودم باال کشیدم.
با سر انگشتم چشمای مرطوبش رو لمس و ناباور اسمش رو زمزمه کردم.
چشم باز کرد و لبخند زد
امیرمهدی –خدا همیشه بهترین های خودش رو به اونایي
مي ده که حق انتخاب رو به خودش مي سسپارن و اون
بهترینه خدا برای من ، تویي مارال.
شاید این حرف برای خیلي از آدماحرف ساده ای باشه ، اما
برای من دنیایي ارزش داشت . که من رو بهترین هدیه
از طرف خدا مي دونست .
به واقع امیرمهدی راه به راه چنان به من ارزشي مي داد که
خودم رو کمتر از یك ملكه ندونم . و من چقدر دوست
داشتم تموم زنان سرزمینم چنین حسي رو تجربه کنن.
دلم مي خواست منم با زیباترین کلمات جوابش رو بدم ،
اینكه بدونه به بودنش ، به اون همه مهربونیش افتخار مي
کنم . اما نتونستم هیچ جمله ای پیدا کنم برای همین لب
هام رو غنچه کردم و گفتم:
من –منم ایضاً.
چند ثانیه ای خیره خیره نگاهم کرد و بعد یك دفعه با
صدای بلند خندید.
در همون حین هم گفت:
امیرمهدی –وای از دسست تو دختر..
از خنده ش به خنده افتادم.
با انگشت ضربه ی آرومي به نوك بیني م زد و کمي خنده
ش رو کنترل کرد:
امیرمهدی –ففكرت که آزاد مي شه شیطنتت گل مي کنه
!
من –تو هم که بدت نیومد!
امیرمهدی –نه .. چرا بدم بیاد ؟:..
امیرمهدی –یه بار
که گففته بودم وقتي شیرین مي شي...
و ادامه ش رو خورد.
سكوتش ، نگاهش ، و نوازش سر انگشتاش پر از حرف بود .
و من معني اون حجم فریاد به بازی گرفته شده در
سكوت رو نمي فهمیدم.
بي هوا ، در فكر ادامه ی حرفش ، سر انگشتم رو حرکت دادم و چون بهش نزدیك بود م باعث شد به سینه ش
کشیده بشه.
انگشت هام رو میون دستش قفل کرد.
نگاهم که تا اون موقع به دکمه ی پیراهنش بود به سمت
باال کشیده شد . دلم مي خواست بگم "حرفت رو ادامه
بده که من تو خأل سكوتت معلق موندم "اما به جاش فقط
خیره خیره نگاهش کردم.
آروم و با طمأنینه گفت:
امیرمهدی –همراهیت تو این مدت یكي از قشنگترین
اتففاقای زندگیم بوده!
لبخندی کم عمق به لب هام پاتك زد:
من –برای همین مي گفتي برو ؟
امیرمهدی –من که خیلي وقته نگففتم!
من –نه .. بیا بگو!
و بعد تهدیدوار ادامه دادم
من –به جون خودم که اگه یه بار دیگه بگي ...
مانع شد برای ادامه دادن حرفم.
امیرمهدی –تهدید نكن خانوم . چشم ، قول مي دم تكرار
نشه...
پشت چشمي نازك کردم به معنای حق به جانبي .لبخندش
عمق گرفت:
امیرمهدی –شما چنان تنبیه مي کني که آدم جرأت نمي
کنه حرففي بزنه . آخرین بار که بهت گففتم برو ، رففتي
دو سساعت تو آشپزخونه و بیرونم نیومدی.
من –حق داشتم . عصبیم کردی از بس گفتي برو.
امیرمهدی –منم حق داشتم . نمي خواسستم برای موندت
هیچ اجباری باشه .. نه به حكم شوهر بودنم و نه به
حكم مریض بودنم . مي خواستم آزادانه انتخاب کني.
من –من که ده بار گفتم نمي رم.
امیرمهدی –منم هر بار مي خواسستم بیشتر ففكر کني .
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_537
♥️آدموحـوا
مخصوصاً با شرایطي که داشتم . ممكن بود هیچوقت
نتونم حتي دسستم رو تكون بدم.
من –حاال که مي بیني نگرانیت درست نبود .
نفس عمیقي کشید:
امیرمهدی –تو اونقدر برام ارزش داشتي که بخوام همه ی
تالشم رو برای خوب شدن بكنم . وقتي هدففم
خوشبختي تو باشه حاضرم برای جا به جا کردن کوه هم
قدم جلو بذارم.
من –اما من فكر مي کنم حرفای دکتر پورمند باعث شد یه
دفعه کوتاه بیای.
سرش رو کمي باال برد و من رو کامل تو حصارش کشید .
طوری که صورتم مماس با سینه ش بود:
امیرمهدی –حرففای یاشار ففقط باعث شد قاطع تر
تصمیم بگیرم.
من –هنوزم نمي خوای بگي چي گفت ؟
امیرمهدی –برات مهمه ؟
من –آره.
امیرمهدی –یاشار خوب مي دونسست برای اینكه به
حرففاش گوش کنم باید از کجا شروع کنه ! وقتي اسسمت
اومد سسكوت کردم تا حرففش رو بزنه.
نفس عمیقي کشید و ادامه داد:
امیرمهدی –از اولش گففت .. از همون موقعي که من رو
بردین بیمارسستان . هرچي دیده بود گفت ، حتي
از
کارهای حاج عمو و البته حرففای خودش . اینكه مي
شنیدم تو تموم وقتت رو تو بیمارسستان مي گذروندی
.....
مارال ! .. باور کن نمي تونسستم راحت بشینم و بشنوم
بهت چي گذشته ! اونقدر به هم ریختم که ففقط یه چیز
مي خواسستم و اونم حرف زدن و درد دل کردن با خدا بود
. نمي تونسستم با اون همه بغض باهات حرفف بزنم.
من رو بیشتر به خودش فشار داد و انگار با این کار مي خواست جبران کنه حس حمایتش رو که اون روزا نداشتم.
امیرمهدی –ففرداش برای آخرین بار بهت گففتم برو که تو
قهر کردی . با خدا عهد کردم که اگر اینبار هم موندی
تموم تالشم رو بكنم برای خوب شدن و اونم کمكم کنه.
نفس کشیدم . عطر بدنش بهترین حس رو بهم مي داد.
بو.سه ای روی سرم نواخت:
امیرمهدی –اصصالً به حرففام گوش مي دی ؟
خندیدم.
من –آره . ولي خب آب و هوای اینجا بهتره!
خندید و بوسه ای دیگه نصیبم شد.
من –از حرفای پورمند عصبي نشدی ؟
امیرمهدی –مگه مي شه نشده باشم ؟
من –پس چرا نزدی گردنش رو بشكوني ؟
امیرمهدی –که چي بشه ؟ که نشون بدم مثثالً با غیرتم ؟
خوب آخرش چي مي شد ؟ همه برام دسست مي زدن و مي گففتن عجب مرد با غیرتي ؟ نمي شه آدم غیرتش رو
طور دیگه ای نشون بده ؟ تازه ، نه مي تونسستم اون
روزا رو تغییر بدم و نه چیزی رو عوض کنم ، پسس
عصصباني شدن و عكسس العمل نشون دادن کار عاقالنه
ای
نبود . در ضمن اگر بقیه ی حرففاش رو تو هم مي شنیدی
مثل من عمل مي کردی!
من –مگه چي گفت ؟
امیرمهدی - گففت "زنت این همه سسختي دید و یكبار
هم تنهات نذاشت ، امیدی بهت نبود و بازم حاضر نبود
بره دنبال زندگي خودش در عوض موند و همه کار برات
کرد ؛ تو چي داری که اون داره این همه ففداکاری مي کنه
؟ "گففتم "من هیچي نیسستم اما همسسرم فرشته
سست ، خوبي تو ذاتشه "گففت "زنت رو که مي بینم
حسسودیم مي شه ، منم دلم همچین محبتي مي خواد ، باید چیكار کنم ؟ "گففتم "دعا کن نصصیبت بشه.
چشم دلت رو که باز کني مي توني پیدا کني "گففت "
زنت از تو مي گه تو از زنت ، چرا هیچكدوم خودش رو
بهتر نمي بینه ؟ "گففتم "چون تو منش ما ، مني وجود
نداره ، همه چیز ماسست "گففت "چرا من مي گم زنت
تو مي گي همسسرم ؟ "گفتم "این به خاطر نوع نگرش
ماسست ، تو در اون زن بودن رو مي بیني .. من همسسر
بودن رو ... همقدم بودن رو ، همراه بودن رو ، همففكر بودن
رو . تو درون ذهنت زن رو کسسي مي دوني برای
رففع نیازهات ، من زن رو ففرشته ای مي دونم مقدس و
قابل سستایش . وقتي نگرشت ففرق کنه طرز صصحبتت
هم عوض مي شه "گففت "مي خوام عوض شم ، تو مي
توني بهم نگرش جدید بدی ؟ "گففتم "تا اونجایي که بلدم مي تونم کمكت کنم اگر مي خوای بسسم
الله "گففت "برای اولین بار بسم الله"
حالا شما ناراحتین رمان داره تموم میشه من انقدرر ذوق دارم رمان جدید داره شروع میشه چون خیلی قشنگه?
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_538
♥️آدموحـوا
ازش فاصله گرفتم و نگاهش کردم:
من –واقعاً داره تغییر مي کنه ؟ اونم اون کسي که من دیدم
چقدر به عقایدش ایمان داشت ؟
سرش رو تكون داد:
امیرمهدی –داره عوض مي شه اما نه اینكه ففكر کني مثل
تو سسریع همه چیز رو قبول مي کنه و روش ففكر مي
کنه .. نه . خیلي جبهه گیری مي کنه برای هر چیزی ولي
خب .. مي شه گففت حداقل دیگه به زن شوهردار نگاه
چپ نمي کنه . به نظرم همین مي تونه یه جهش بزرگ باشه
براش.
لبخندی زدم:
من –منم کم اذیتت نكردم.
خندید:
امیرمهدی –شما روح و روان منو به باد دادی خانوم.
و دست گذاشت زیر چونه م.
باز هم نگاهش حرف داشت ، حس کردم حرفي برای گفتن
تا نوك زبونش میاد و به سختي قورت داده مي شه.
آهي که کشید باورم رو بیشتر تقویت کرد.
نگاهي به تلویزیون انداختم که سریالش تموم شده بود و
در حال نشون دادن پیام های بازرگانیش بود:
من –سریال که تموم شد و ندیدیم . برم حداقل شیرای یخ
کرده رو دوباره داغ کنم.
دوباره آهي کشید:
امیرمهدی –دسستت درد نكنه.
-•-•-•-•-•-••-•-•-•-•-•--•
نرگس در حال چیدن شیریني ها تو ظرف آروم گفت:
نرگس –تو که خونه تكوني نمي کني ، مي کني ؟ فكر نمي
کنم خونه ت نیاز داشته باشه.
قوری رو برداشتم و شروع کردم ریختن چایي:
من –نه . نیاز نیست . فقط یه مقدار کمد و کشوی لباسا رو
مرتب مي کنم و یه گردگیری و جارو.
با لبخند برگشت طرفم:
نرگس –چه حالي داره امسال بیام خونه ی داداشم و زن
داداشم عید دیدني . عیدی هم مي دین ؟
قوری رو سر جاش گذاشتم و گفتم:
من –حاال کو تا عید هنوز یك ماه و نیم مونده . در ضمن به
دلت صابون نزن عیدی مال بچه هاست!
اومد جوابم رو بده که یك دفعه انگار یاد چیزی افتاده باشه
ابرویي باال داد.
نرگس –راستي رضوان بهت زنگ زد ؟
از یادآوری رضوان و ني ني عزیزش که فهمیده بودیم
دختره لب هام کش اومد و با ذوق گفتم:
من –آره الهي عمه فداش شه . به رضوان گفتم برای خرید
سیسمونیش منم مي خوام باهاش برم . نهایتش یك
عدد خواهرشوهر پررو لقب مي گیرم.
قیافه ی حق به جانبي به خودش گرفت:
نرگس –یعني منم بخوام با تو برای خرید سیسمونیت بیام
بهم مي گي پررو ؟
اومدم بگم "نه "که با یادآوری وضعیت امیرمهدی
لبخندم ماسید . نرگس هم با دیدن حالت صورتم وا رفت.
انگار تازه فهمید چي گفته!
تو سكوت ، نگاه از هم دزدیدیم.
نرگس –حواسم نبود.
نفسم به صورت آه بیرون اومد . به زور لبخندی زدم و
دوباره موضوع رضوان رو پیش کشیدم:
من –راستي تو هم برای خرید رضوان میای ؟
نرگس –اگه با ساعت کالسام تداخل نداشته باشه میام.
سیني چایي رو برداشتم:
من –باهاش هماهنگ مي کنیم.
و راه افتادم . نرگس هم با برداشتن ظرف شیریني پشت
سرم راه افتاد و آروم گفت:
نرگس –آدم از فردای خودش که خبر نداره . شاید خدا به
شما هم بچه داد!
نیم نگاهي بهش انداختم و با لبخندی که خودم به خوبي
مي دونستم خیلي طبیعي نیست جواب دادم:
من –هرجور خودش صالح مي دونه.
مي دونستم که خبر نداره مشكل امیرمهدی فقط بچه دار
نشدن نیست که مشكلش بزرگتره و حل نشده.
سیني به دست به سمت باباجون و مامان طاهره که
مهمونمون بودن رفتم . همون موقع هم امیرمهدی با کتابي
تو
دست از اتاق بیرون اومد . دیگه نیاز نبود کسي ویلچرش
رو هدایت کنه . از وقتي دست هاش قدرت پیدا کرد
خودش چرخهاش رو حرکت مي داد.
به روم لبخندی زد . جواب لبخندش رو دادم و چای ها رو تعارف کردم و بعد هم چندتا بشقاب آوردم برای
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_539
♥️آدموحـوا
شیریني ها.
نرگس هم ظرف شیریني رو وسط میز گذاشت . هر دو کنار
هم نشستیم . امیرمهدی کتاب رو به سمت باباجون
گرفت و گفت:
امیرمهدی –بففرمایید . اینم امانتي شما.
برای ساعت هایي بیكاریش کتاب مي خوند و اون کتاب رو
از پدرش گرفته بود.
باباجون کتاب رو گرفت و گفت :
باباجون –من بهش احتیاجي ندارم مي خوای پیشت بمونه
!
امیرمهدی –نه . خوندمش . ممنون .
باباجون در حالي که یه شیریني بر مي داشت رو به
امیرمهدی گفت:
باباجون –راستي بابا به فكر جشنتون هستي ؟
با این حرف امیرمهدی نیم نگاهي به سمت من انداخت ،
بعد رو کرد به پدرش امیرمهدی –به ففكرش هستم .
باباجون –نمي خواین زمانش رو تعیین کنین ؟
امیرمهدی –راسستش منتظرم وضع پاهام بهتر بشه .
همین که بتونم با عصصا راه برم اقدام مي کنم.
مامان طاهره به میون بحثشون اومد:
مامان طاهره –اون موقع دیر نباشه مادر ؟ بعد از عید به
خاطر اعیاد بیشتر تاالرا پر هستن.
امیرمهدی لبخندی زد:
امیرمهدی –هر وقت بتونم دو سسه قدم با عصصا درست
راه برم بهتون مي گم . حواسسم هسست مادر . دکتر که
مي گه طبق برنامه ریزیش االن باید بتونم با عصصا چند
قدم بردارم ولي ففعالً نشده . احتمالا تا یه ماه دیگه وضعم
بهتر مي شه.
مامان طاهره رو کرد به باباجون :
مامان طاهره –کاش یه تاریخ فرضي تعیین کنیم و تالار بگیریم ممكنه دیگه جایي پیدا نكنیم.
باباجون سری تكون داد:
باباجون –تا اول اسفند صبر مي کنیم.
مامان طاهره هم به عالمت رضایت سری تكون داد . در
حالي که نگاه های من و
امیرمهدی تو هم قفل شده بود.
بي راه نیست اگر بگم چقدر از اسم جشن مي ترسیدم.
من از جشن عقدمون و روز بعدش خاطره ی خوبي نداشتم
من مي ترسیدم . مي ترسیدم از اینكه باز هم اتفاقي بیفته
...
از اینكه یك بار دیگه تموم خوشیم با یه اتفاق زائل بشه..
از اینكه باز من باشم و امیرمهدی نباشه...
مي ترسیدم از اینكه نكنه کسي از فامیل حرفي از یه سنت
قدیمي و منسوخ شده بده که من قرار نبود عروسي
باشم با سنت بعدش!
من اون لحظه انگار از همه ی دنیا مي ترسیدم .
و بیشتر از همه از وضعیت امیرمهدی ! حس مي کردم هضم کردن این موضوع برای اون سخت تر باشه تا من.
نگاهش دست از سرم بر نداشت . گویي سعي داشت حرف
دلم رو بخونه . اما من نگاه ازش گرفتم تا نبینه آشوب
خونه کرده تو چشمام رو.
بعد از رفتن مهمونا خودم رو با شستن ظرفا مشغول کردم .
حین کارم گاهي به خودم دلداری مي دادم و گاهي از
سر حرص ظرف ها رو به هم مي کوبیدم.
اما ساعت نه که وقت قرص های رنگارنگ امیرمهدی بود
دیگه نمي تونستم بازم تو آشپزخونه بمونم . به رسم هر
شب لیواني رو پر از آب کردم و به سمت اتاق رفتم.
روی ویلچرش نشسته بود و مطالعه مي کرد . بدون اینكه
حرفي بزنم ، لیوان رو روی میز کنارش گذاشتم و کیسه
ی قرصها رو نزدیكش.
مي خواستم برگردم تو آشپزخونه که دستش مچ دستم رو شكار کرد.
برگشتم و سوالي نگاهش کردم.
جدی زل زد تو چشمام و آروم گفت:
امیرمهدی –به جای ففرار بشین اینجا و هر چي تو دلته
بگو.
بي حوصله زمزمه کردم:
من –ولش کن.
امیرمهدی –نگاهت به تنهایي نشون مي ده که موضوع
مهمیه وای به حال این صدای بي حسس و حالت.
باید کاپ قهرماني داد به مردی که زبان سكوت همسرش
رو بفهمه . باید بهش گفت "خدا قوت پهلون "که به
واقع وزنه ی سنگیني رو یه ضرب زده.
آهي کشیدم و کنارش روی تخت نشستم.
امیرمهدی –بگو . نریز تو خودت.
مستقیم نگاهش کردم:
من- مي ترسم امیرمهدی.
امیرمهدی –از چي ؟
من –نمي دونم ...
و بعد کالفه ادامه دادم:
من –از همه چي .. اصالً اسم جشن که میاد دلم هری مي
ریزه پایین.
امیرمهدی –چیزی برای نگراني نیسست.
من –دست خودم نیست . حس مي کنم بعضي چیزا سر
جای خودش قرار نداره .. حس مي کنم جشن گرفتن
لزومي نداره!
امیرمهدی –یه چیزی رو یادت رفته .. نه ؟
کالفه گفتم:
من –چي ؟
امیرمهدی –یه کم فكر کن!
سری تكون دادم:
من –باشه .. فكر مي کنم .. فعالً برم بقیه ی ظرفا رو
چرا میده این ادم حوا امشب تا پارت اخر میزارم بعد میریم سراغ برزخ ارباب
مرسی عزیزم ????
1401/12/20 21:42zahra4448
96 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد