96 عضو
مرسی عزیزم ????
فدات???
1401/12/20 21:42? #part_537
♥️آدموحـوا
مخصوصاً با شرایطي که داشتم . ممكن بود هیچوقت
نتونم حتي دسستم رو تكون بدم.
من –حاال که مي بیني نگرانیت درست نبود .
نفس عمیقي کشید:
امیرمهدی –تو اونقدر برام ارزش داشتي که بخوام همه ی
تالشم رو برای خوب شدن بكنم . وقتي هدففم
خوشبختي تو باشه حاضرم برای جا به جا کردن کوه هم
قدم جلو بذارم.
من –اما من فكر مي کنم حرفای دکتر پورمند باعث شد یه
دفعه کوتاه بیای.
سرش رو کمي باال برد و من رو کامل تو حصارش کشید .
طوری که صورتم مماس با سینه ش بود:
امیرمهدی –حرففای یاشار ففقط باعث شد قاطع تر
تصمیم بگیرم.
من –هنوزم نمي خوای بگي چي گفت ؟
امیرمهدی –برات مهمه ؟
من –آره.
امیرمهدی –یاشار خوب مي دونسست برای اینكه به
حرففاش گوش کنم باید از کجا شروع کنه ! وقتي اسسمت
اومد سسكوت کردم تا حرففش رو بزنه.
نفس عمیقي کشید و ادامه داد:
امیرمهدی –از اولش گففت .. از همون موقعي که من رو
بردین بیمارسستان . هرچي دیده بود گفت ، حتي از
کارهای حاج عمو و البته حرففای خودش . اینكه مي
شنیدم تو تموم وقتت رو تو بیمارسستان مي گذروندی
.....
مارال ! .. باور کن نمي تونسستم راحت بشینم و بشنوم
بهت چي گذشته ! اونقدر به هم ریختم که ففقط یه چیز
مي خواسستم و اونم حرف زدن و درد دل کردن با خدا بود
. نمي تونسستم با اون همه بغض باهات حرفف بزنم.
من رو بیشتر به خودش فشار داد و انگار با این کار مي خواست جبران کنه حس حمایتش رو که اون روزا نداشتم.
امیرمهدی –ففرداش برای آخرین بار بهت گففتم برو که تو
قهر کردی . با خدا عهد کردم که اگر اینبار هم موندی
تموم تالشم رو بكنم برای خوب شدن و اونم کمكم کنه.
نفس کشیدم . عطر بدنش بهترین حس رو بهم مي داد.
بو.سه ای روی سرم نواخت:
امیرمهدی –اصصالً به حرففام گوش مي دی ؟
خندیدم.
من –آره . ولي خب آب و هوای اینجا بهتره!
خندید و بوسه ای دیگه نصیبم شد.
من –از حرفای پورمند عصبي نشدی ؟
امیرمهدی –مگه مي شه نشده باشم ؟
من –پس چرا نزدی گردنش رو بشكوني ؟
امیرمهدی –که چي بشه ؟ که نشون بدم مثثالً با غیرتم ؟
خوب آخرش چي مي شد ؟ همه برام دسست مي زدن و مي گففتن عجب مرد با غیرتي ؟ نمي شه آدم غیرتش رو
طور دیگه ای نشون بده ؟ تازه ، نه مي تونسستم اون
روزا رو تغییر بدم و نه چیزی رو عوض کنم ، پسس
عصصباني شدن و عكسس العمل نشون دادن کار عاقالنه
ای
نبود . در ضمن اگر بقیه ی حرففاش رو تو هم مي شنیدی
مثل من عمل مي کردی!
من –مگه چي گفت ؟
امیرمهدی - گففت "زنت این همه سسختي دید و یكبار
هم تنهات نذاشت ، امیدی بهت نبود و بازم حاضر نبود
بره دنبال زندگي خودش در عوض موند و همه
کار برات
کرد ؛ تو چي داری که اون داره این همه ففداکاری مي کنه
؟ "گففتم "من هیچي نیسستم اما همسسرم فرشته
سست ، خوبي تو ذاتشه "گففت "زنت رو که مي بینم
حسسودیم مي شه ، منم دلم همچین محبتي مي خواد ، باید چیكار کنم ؟ "گففتم "دعا کن نصصیبت بشه.
چشم دلت رو که باز کني مي توني پیدا کني "گففت "
زنت از تو مي گه تو از زنت ، چرا هیچكدوم خودش رو
بهتر نمي بینه ؟ "گففتم "چون تو منش ما ، مني وجود
نداره ، همه چیز ماسست "گففت "چرا من مي گم زنت
تو مي گي همسسرم ؟ "گفتم "این به خاطر نوع نگرش
ماسست ، تو در اون زن بودن رو مي بیني .. من همسسر
بودن رو ... همقدم بودن رو ، همراه بودن رو ، همففكر بودن
رو . تو درون ذهنت زن رو کسسي مي دوني برای
رففع نیازهات ، من زن رو ففرشته ای مي دونم مقدس و
قابل سستایش . وقتي نگرشت ففرق کنه طرز صصحبتت
هم عوض مي شه "گففت "مي خوام عوض شم ، تو مي
توني بهم نگرش جدید بدی ؟ "گففتم "تا اونجایي که بلدم مي تونم کمكت کنم اگر مي خوای بسسم الله "گففت "برای اولین بار بسم الله"
حالا شما ناراحتین رمان داره تموم میشه من انقدرر ذوق دارم رمان جدید داره شروع میشه چون خیلی قشنگه?
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_538
♥️آدموحـوا
ازش فاصله گرفتم و نگاهش کردم:
من –واقعاً داره تغییر مي کنه ؟ اونم اون کسي که من دیدم
چقدر به عقایدش ایمان داشت ؟
سرش رو تكون داد:
امیرمهدی –داره عوض مي شه اما نه اینكه ففكر کني مثل
تو سسریع همه چیز رو قبول مي کنه و روش ففكر مي
کنه .. نه . خیلي جبهه گیری مي کنه برای هر چیزی ولي
خب .. مي شه گففت حداقل دیگه به زن شوهردار نگاه
چپ نمي کنه . به نظرم همین مي تونه یه جهش بزرگ باشه
براش.
لبخندی زدم:
من –منم کم اذیتت نكردم.
خندید:
امیرمهدی –شما روح و روان منو به باد دادی خانوم.
و دست گذاشت زیر چونه م.
باز هم نگاهش حرف داشت ، حس کردم حرفي برای گفتن
تا نوك زبونش میاد و به سختي قورت داده مي شه.
آهي که کشید باورم رو بیشتر تقویت کرد.
نگاهي به تلویزیون انداختم که سریالش تموم شده بود و
در حال نشون دادن پیام های بازرگانیش بود:
من –سریال که تموم شد و ندیدیم . برم حداقل شیرای یخ
کرده رو دوباره داغ کنم.
دوباره آهي کشید:
امیرمهدی –دسستت درد نكنه.
-•-•-•-•-•-••-•-•-•-•-•--•
نرگس در حال چیدن شیریني ها تو ظرف آروم گفت:
نرگس –تو که خونه تكوني نمي کني ، مي کني ؟ فكر نمي
کنم خونه ت نیاز داشته باشه.
قوری رو برداشتم و شروع کردم ریختن چایي:
من –نه . نیاز نیست . فقط یه مقدار کمد و کشوی لباسا رو
مرتب مي کنم و یه گردگیری و جارو.
با لبخند برگشت طرفم:
نرگس
–چه حالي داره امسال بیام خونه ی داداشم و زن
داداشم عید دیدني . عیدی هم مي دین ؟
قوری رو سر جاش گذاشتم و گفتم:
من –حاال کو تا عید هنوز یك ماه و نیم مونده . در ضمن به
دلت صابون نزن عیدی مال بچه هاست!
اومد جوابم رو بده که یك دفعه انگار یاد چیزی افتاده باشه
ابرویي باال داد.
نرگس –راستي رضوان بهت زنگ زد ؟
از یادآوری رضوان و ني ني عزیزش که فهمیده بودیم
دختره لب هام کش اومد و با ذوق گفتم:
من –آره الهي عمه فداش شه . به رضوان گفتم برای خرید
سیسمونیش منم مي خوام باهاش برم . نهایتش یك
عدد خواهرشوهر پررو لقب مي گیرم.
قیافه ی حق به جانبي به خودش گرفت:
نرگس –یعني منم بخوام با تو برای خرید سیسمونیت بیام
بهم مي گي پررو ؟
اومدم بگم "نه "که با یادآوری وضعیت امیرمهدی
لبخندم ماسید . نرگس هم با دیدن حالت صورتم وا رفت.
انگار تازه فهمید چي گفته!
تو سكوت ، نگاه از هم دزدیدیم.
نرگس –حواسم نبود.
نفسم به صورت آه بیرون اومد . به زور لبخندی زدم و
دوباره موضوع رضوان رو پیش کشیدم:
من –راستي تو هم برای خرید رضوان میای ؟
نرگس –اگه با ساعت کالسام تداخل نداشته باشه میام.
سیني چایي رو برداشتم:
من –باهاش هماهنگ مي کنیم.
و راه افتادم . نرگس هم با برداشتن ظرف شیریني پشت
سرم راه افتاد و آروم گفت:
نرگس –آدم از فردای خودش که خبر نداره . شاید خدا به
شما هم بچه داد!
نیم نگاهي بهش انداختم و با لبخندی که خودم به خوبي
مي دونستم خیلي طبیعي نیست جواب دادم:
من –هرجور خودش صالح مي دونه.
مي دونستم که خبر نداره مشكل امیرمهدی فقط بچه دار
نشدن نیست که مشكلش بزرگتره و حل نشده.
سیني به دست به سمت باباجون و مامان طاهره که
مهمونمون بودن رفتم . همون موقع هم امیرمهدی با کتابي
تو
دست از اتاق بیرون اومد . دیگه نیاز نبود کسي ویلچرش
رو هدایت کنه . از وقتي دست هاش قدرت پیدا کرد
خودش چرخهاش رو حرکت مي داد.
به روم لبخندی زد . جواب لبخندش رو دادم و چای ها رو تعارف کردم و بعد هم چندتا بشقاب آوردم برای
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_539
♥️آدموحـوا
شیریني ها.
نرگس هم ظرف شیریني رو وسط میز گذاشت . هر دو کنار
هم نشستیم . امیرمهدی کتاب رو به سمت باباجون
گرفت و گفت:
امیرمهدی –بففرمایید . اینم امانتي شما.
برای ساعت هایي بیكاریش کتاب مي خوند و اون کتاب رو
از پدرش گرفته بود.
باباجون کتاب رو گرفت و گفت :
باباجون –من بهش احتیاجي ندارم مي خوای پیشت بمونه
!
امیرمهدی –نه . خوندمش . ممنون .
باباجون در حالي که یه شیریني بر مي داشت رو به
امیرمهدی گفت:
باباجون –راستي بابا به فكر جشنتون هستي
؟
با این حرف امیرمهدی نیم نگاهي به سمت من انداخت ،
بعد رو کرد به پدرش امیرمهدی –به ففكرش هستم .
باباجون –نمي خواین زمانش رو تعیین کنین ؟
امیرمهدی –راسستش منتظرم وضع پاهام بهتر بشه .
همین که بتونم با عصصا راه برم اقدام مي کنم.
مامان طاهره به میون بحثشون اومد:
مامان طاهره –اون موقع دیر نباشه مادر ؟ بعد از عید به
خاطر اعیاد بیشتر تاالرا پر هستن.
امیرمهدی لبخندی زد:
امیرمهدی –هر وقت بتونم دو سسه قدم با عصصا درست
راه برم بهتون مي گم . حواسسم هسست مادر . دکتر که
مي گه طبق برنامه ریزیش االن باید بتونم با عصصا چند
قدم بردارم ولي ففعالً نشده . احتمالا تا یه ماه دیگه وضعم
بهتر مي شه.
مامان طاهره رو کرد به باباجون :
مامان طاهره –کاش یه تاریخ فرضي تعیین کنیم و تالار بگیریم ممكنه دیگه جایي پیدا نكنیم.
باباجون سری تكون داد:
باباجون –تا اول اسفند صبر مي کنیم.
مامان طاهره هم به عالمت رضایت سری تكون داد . در
حالي که نگاه های من و امیرمهدی تو هم قفل شده بود.
بي راه نیست اگر بگم چقدر از اسم جشن مي ترسیدم.
من از جشن عقدمون و روز بعدش خاطره ی خوبي نداشتم
من مي ترسیدم . مي ترسیدم از اینكه باز هم اتفاقي بیفته
...
از اینكه یك بار دیگه تموم خوشیم با یه اتفاق زائل بشه..
از اینكه باز من باشم و امیرمهدی نباشه...
مي ترسیدم از اینكه نكنه کسي از فامیل حرفي از یه سنت
قدیمي و منسوخ شده بده که من قرار نبود عروسي
باشم با سنت بعدش!
من اون لحظه انگار از همه ی دنیا مي ترسیدم .
و بیشتر از همه از وضعیت امیرمهدی ! حس مي کردم هضم کردن این موضوع برای اون سخت تر باشه تا من.
نگاهش دست از سرم بر نداشت . گویي سعي داشت حرف
دلم رو بخونه . اما من نگاه ازش گرفتم تا نبینه آشوب
خونه کرده تو چشمام رو.
بعد از رفتن مهمونا خودم رو با شستن ظرفا مشغول کردم .
حین کارم گاهي به خودم دلداری مي دادم و گاهي از
سر حرص ظرف ها رو به هم مي کوبیدم.
اما ساعت نه که وقت قرص های رنگارنگ امیرمهدی بود
دیگه نمي تونستم بازم تو آشپزخونه بمونم . به رسم هر
شب لیواني رو پر از آب کردم و به سمت اتاق رفتم.
روی ویلچرش نشسته بود و مطالعه مي کرد . بدون اینكه
حرفي بزنم ، لیوان رو روی میز کنارش گذاشتم و کیسه
ی قرصها رو نزدیكش.
مي خواستم برگردم تو آشپزخونه که دستش مچ دستم رو شكار کرد.
برگشتم و سوالي نگاهش کردم.
جدی زل زد تو چشمام و آروم گفت:
امیرمهدی –به جای ففرار بشین اینجا و هر چي تو دلته
بگو.
بي حوصله زمزمه کردم:
من –ولش کن.
امیرمهدی –نگاهت به تنهایي نشون مي ده که موضوع
مهمیه وای به حال این صدای بي حسس و حالت.
باید کاپ
قهرماني داد به مردی که زبان سكوت همسرش
رو بفهمه . باید بهش گفت "خدا قوت پهلون "که به
واقع وزنه ی سنگیني رو یه ضرب زده.
آهي کشیدم و کنارش روی تخت نشستم.
امیرمهدی –بگو . نریز تو خودت.
مستقیم نگاهش کردم:
من- مي ترسم امیرمهدی.
امیرمهدی –از چي ؟
من –نمي دونم ...
و بعد کالفه ادامه دادم:
من –از همه چي .. اصالً اسم جشن که میاد دلم هری مي
ریزه پایین.
امیرمهدی –چیزی برای نگراني نیسست.
من –دست خودم نیست . حس مي کنم بعضي چیزا سر
جای خودش قرار نداره .. حس مي کنم جشن گرفتن
لزومي نداره!
امیرمهدی –یه چیزی رو یادت رفته .. نه ؟
کالفه گفتم:
من –چي ؟
امیرمهدی –یه کم فكر کن!
سری تكون دادم:
من –باشه .. فكر مي کنم .. فعالً برم بقیه ی ظرفا رو
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_540
♥️آدموحـوا
بشورم.
و بلند شدم.
امیرمهدی –نمي خوای الان بهش ففكر کني ؟
ایستادم و نگاهش کردم.
لبخندی زد:
امیرمهدی –لطف خدا رو مارال .. لطف خدا رو ففراموش کردی .... تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار....
نبینم تو اعتمادت بهش داری سسسست مي شي ! خودت خوب مي دوني که کافیه بهش اعتماد کني....
نمي دونم چرا ولي لرزش خفیفي از درون بدنم رو تكون داد.
سردم شد . دست هام رو تو هم جمع کردم.
من یادم رفته بود ؟
غوطه ور در دنیایي از فكر چرخیدم تا به سمت آشپزخونه برم که حرفش باز هم باعث شد بایستم و نگاهش کنم
امیرمهدی –ممكنه رحمت خدا تأخیر داشته باشه اما حتمیه.راست مي گفت .. رحمت خدا حتمي بود .. چه فرقي داشت کي باشه ! همین که مي دونستم حتمیه دلم رو محكم مي کرد.
لبخند زدم.
باید یادم مي موند ... من خدا رو داشتم....
-•-•-•-•-•
نشستم پشت فرمون ماشین و رو به امیرمهدی گفتم:
من –خب قراره چي بخریم ؟
لبخندی زد:
امیرمهدی –خرید لباسس برای عید . اولین عیدی که با همیم.
و البته اولین خرید دو نفری ما!
چقدر برای رسیدن چنین لحظه ای صبر کرده بودم! چقدر آرزو داشتم برای یه خرید دونفری..
مي دونستم بقیه ی پول فروش ماشین رو باباجون داده بود
بهش . مي دونستم دستش تقریباً پره اما دلم نمي خواست به اسم خرید همون پس انداز رو هم نداشته باشیم
. برای همین گفتم:
من –من یه مانتو بخرم کافیه.
امیرمهدی –شما مثل یه تازه عروسس باید خرید کني .
فكر نمي کنم برای خرید عروسسي وقت داشته باشیم.
پسس الان هر چي دیدی بخر.
من –اینجوری که همه ی پول خرج مي شه.
لبخندی زد:
امیرمهدی –نگران چي هسستي ؟ من که از پونزده فروردین مي رم سسر کار . به امید خدا از فروردین حقوق
دارم.
نگاهي به در باز حیاط انداختم.
من –باشه ... ولي هر چي نیاز داشتم مي خرم . قبول ؟
امیرمهدی
–قبول.
دست بردم سمت پخش:
من –یه آهنگ درجه یكم بذارم که حالمون جا بیاد!
اخطارگونه صدام کرد.
نگاهش کردم و با لبخند گفتم:
من –نترس ... حواسم هست ساسي مانكن دوست نداری ...
االن برات یه آهنگ مجاز قری مي ذارم.
تعجب تو چشمای درشت شده ش بي داد مي کرد.
با شیطنت گفتم:
من –قر عزیزم .. قر .. مي دوني چیه ؟
دستم رو تكون دادم و به کمرم کمي پیچ و تاب:
من –اینجوری .. ببین..
ناباور گفت:
امیرمهدی –درخونه بازه مارال . داری چیكار مي کني ؟
نگاهي به در حیاط انداختم:
من –اِ ؟؟؟ ... یادم نبود....
دستم رو پایین آوردم و فقط کمرم رو حرکت دادم:
من –این مدلي هم مي شه...
امیرمهدی –مارال!
من - جانم ؟ قر ندم ؟ .. دوست نداری ؟
امیرمهدی –مارال ؟
من –آهان دوست داری ولي تو حیاط دوست نداری ؟
دست گذاشت رو دهنش و فقط نگاهم کرد:
من –پس چي ؟ دوست داری ولي یه جا که تنها بودیم
برات برقصم ؟
لبش در خفای زیر دستاش کش اومد و شونه هاش لرز
گرفت:
من –اصالً به دلت صابون نزن تا شب عروسیمون برات نمي
رقصم.
دستش رو برداشت و گفت:
امیرمهدی –راه بیفت دختر ... من کالً در مقابل شما
تسسلیمم.
پشت چشمي نازك کردم:
من –منم کالً اذیت کردنت رو دوست دارم.
خنده ش بیشتر شد:
امیرمهدی –مي دونم . از روزی که همدیگه رو دیدیم کامالً
مسستفیضم کردی.
من –ترك عادت موجب مرضه عزیزم ... حاال بزن بریم که
عشقه .. بزن بریم که عشقه..
و استارت زدم.
در طول مسیر مدام تذکر مي داد که آروم برم . منم به
ظاهر حرفش رو گوش مي دادم ولي یك دفعه چنان سرعت
رو بالا مي بردم که اعتراضش بلند مي شد . عجیب دلم
اذیت کردن مي خواست اونم اذیت کردن مرد دوست داشتنیم رو.
گوشه ی خیابون ماشین رو پارك کردم و حین بستن قفل
فرمون گفتم:
من –پیاده شو بریم یه لباس خواب بخرم . امشب باید
بپوشیش!
صدای متعجبش باعث شد نگاهش کنم:
امیرمهدی –چي ؟
من –لباس خواب..
امیرمهدی –برای کي ؟
نگاه عاقل اندر سفیهي بهش کردم:
من –برای تو دیگه .. نه پس برای من بخریم بعد تو بپوشي
؟
دهن باز مونده ش نشون مي داد همین فكر رو کرده!
نتونستم جلوی خنده م رو بگیرم . بلند بلند خندیدم و
گفتم:
من –همین فكر رو کردی ؟ یعني تصور کن لباس خواب دو بنده ی منو بپوشي و امشب بخوابي کنار من ! آی منم
نتونم جلو خودمو بگیرم و...
دو تا دستش رو گذاشته بود رو صورتش و مي خندید .
لرزش شونه هاش نشون مي داد کم مونده قهقه بزنه.
من –جون مارا ل عجب فكری کردی...
هنوز هر دو مي خندیدیم.
بعد از چند ثانیه که خنده هامون بند اومد رو کرد بهم:
امیرمهدی –جون من مي خوایم پیاده بشیم شیطنت رو
بذار کنار . به خدا نمي شه کنترلت کرد.
شونه
ای باال انداختم:
من –تو از دست رفتي با این فكرات . تقصیر من چیه ؟
امیرمهدی –اینا همه از صصدقه سسر اینه که شما
همسسرمي . حاال بریم خانوم ؟
با دست به کمرش اشاره کردم :
من –شما اول سگ کمربندت رو صاف کن که کجه .
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_541
♥️آدموحـوا
الان من دست ببرم باز یه فكر دیگه مي کني.
با بهت نگاهم کرد:
امیرمهدی –تو نگاهت به منه یا .. ؟
پشت چشمي نازك کردم:
من –من همه چي رو زیر نظر دارم ... صاف کن بریم.
دست برد و کمربندش رو صاف کرد . آروم زیر لب گفت:
امیرمهدی –خدا به خیر بگذرونه این خرید رو.
سرم رو بردم کنار گوشش:
من –باور کن از این ماشین پیاده بشیم مي شم یه خانوم
سنگین و رنگین که شما دوست داری . بقیه ی اذیتا
باشه برای خونه . قراره برام لباس خواب بپوشي.
دوباره به خنده افتاد و "ال اله اال اهلل "ی گفت.
خرید در کنار امیرمهدی ، وقتي نظر مي داد و خیلي
منطقي مدل چیزی رو ایراد مي گرفت واقعاً لذت بخش بود
-•-•-••-•-•-••--•-••-•-••
با خوشحالي در خونه رو باز کردم . دیدن ماشین بابا و ماشین مهرداد جلوی در خونه خوشایندترین چیزی بود که
بعد از یك روز سخت کاری نصیبم شد.
همگي توی هال بودن .
خبری از مامان و رضوان نبود و در عوض باباجون و رضا هم
حضور داشتن.
همگي رو مبل ها نشسته بودن و عصای امیرمهدی کنارش
نشون مي داد داره تمرین مي کنه برای راه رفتن.
چهره ی همگي تو هم بود و جواب سالم من در عین گرمي
با غم داده شد.
به روی خودم نیوردم و خوشامد گفتم . بدون عوض کردن
لباس به سمت آشپزخونه رفتم . میز خالي وسط هال
نشون مي داد که از کسي پذیرایي نشده.
وارد آشپزخونه که شدم مهرداد هم به دنبالم اومد.
با لبخند برگشتم به سمتش:
من –کي اومدین ؟ خبر مي دادین کالسم رو زود تموم کنم
و بیام.
با چهره ی در هم گفت:
مهرداد –برو پیش شوهرت . نیاز داره کنارش باشي.
متعجب برگشتم به سمتش:
من –چي شده ؟
ناراحت نگاهم کرد . ترس به دلم افتاد.
من –اتفاقي افتاده ؟
نفس عمیقي کشید:
مهرداد –امروز فهمیدن که عموش سرطان داره.
ناباور نگاهش کردم:
من –شوخي مي کني ؟
سری به تأسف تكون داد:
مهرداد –نه . آزمایشا اینطور نشون داده . قراره دو سه روز
آینده هم عمل بشن تا توده ی بدخیم برداشته شه.
بعدم شیمي درماني . البته بعد از عمل مي گن که چقدر مي شه امیدوار بود.
غم به دلم افتاد.
نا امیدی و غم از دست دادن عزیز رو من چشیده بودم .
سخت بود و آدم رو دلمرده مي کرد.
برای لحظه ای روزهای بي امیرمهدی جلوی چشمام جون
گرفت و دلم به درد اومد . زن عموی امیرمهدی و
محمدمهدی در چه حالي بودن ؟
نتونستم جلوی هجوم
اشك به چشمم رو بگیرم . لبم رو با
درد گاز گرفتم . حس مي کردم غم دنیا به دلم سرازیر
شده . دلم نمي خواست هیچكس غم و ناامیدی ای که من
تجربه کردم تجربه کنه.
ریزش اشكم باعث شد مهرداد حین دست جلو آوردن و
پاك کردن اشكام هشدار بده:
مهرداد –امیرمهدی نیاز داره به دلداری . مي دوني که
عموش رو خیلي دوست داره . پس جلوش گریه نكن.
یاد حرفای عموش افتادم . یاد کارهاش.
ولي هیچكدوم نتونستم دل به درد اومده م رو آروم کنه و
بگه "حقشه .. "این من بودم ؟ همون مارالي که تو
هواپیما از دیدن اون همه جنازه یك قطره اشك هم
نریخت ؟
اشك رو پس زدم ولي بغضش تو گلوم هنوز چسبیده بود.
چهره ی مهربون محمدمهدی جلو چشمام نقش بست . بي
شك پدرش براش عزیز بود ، دوست داشتني بود ، حتماً
برای اون هم پدرش قهرمان بود.
برای لحظه ای بدی هایي که از حاج عمو تو ذهنم بود پس
زدم و رو به آسمون گفتم:
من –خدایا من ازش گذشتم . به بزرگیت قسم جواب دل
شكسته ی من رو با درد و مریضي ازش نگیر.
دست مهرداد روی دستم نشست.
مهرداد –برو پیش شوهرت . ما اومدیم که حین دادن این خبر بهش تنها نباشه . حاال که تو اومدی مي خوایم بریم
سری تكون دادم . راست مي گفت امیرمهدی باز هم نیاز
داشت که کنارش باشم.
با همون صورتي که مي دونستم به خوبي گریه کردنم رو
نشون مي ده میون جمعشون رفتم.
نگاهم به چهره ی پر درد باباجون که افتاد دلم باز هم لرزید
. برادرش درد بدی به جونش افتاده بود . من نمي
تونستم تصور کنم یه خار به پای مهرداد بره پس درك مي
کردم حال باباجون رو.
بي هوا باز هم لبم لرزید . به دندون گرفتمش تا بغض من
دردشون رو تازه تر نكنه گرچه که درد کمي هم نبود.
رو به جمعي که زانوی غم بغل گرفته بودن ، با صدای لرزون
گفتم:
من –به امید خدا یه مشكل کوچیك باشه که زود هم رفع
بشه . همه با هم براشون دعا مي کنیم ، مطمئناً خدا
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_542
♥️آدموحـوا
بهمون نه نمي گه.
باباجون لبخند کم رمقي زد:
باباجون –به امید خدا . هنوزم که چیزی نشده . فعالً قراره
عمل بشن تا بعدش ببینیم خدا چي مي خواد.
بابا رو به باباجون سری تكون داد:
بابا –به امید خدا .. االن باید به جای ناراحت بودن
کنارشون باشیم که بدونن تنها نیستن . پسرشون که
نتونستن
بیان درسته ؟
باباجون –بله .. اون بنده ی خدا دو سه روز دیگه مي تونه
بیاد.
بابا –بسیار خب .. ایشون باید تو بیمارستان همراه مرد
داشته باشن . اگر خودتون رفتین که بهم خبر بدین من
بیام اینجا و اگر خودتون اینجا مي مونین من مي رم
بیمارستان پیش آقای درستكار.
همون موقع مهرداد هم با اشاره به رضا و خود ش
گفت:
مهرداد –ما هم هستیم . من خانومم رو مي ذارم خونه ی
پدر مادرشون خودم مي رم بیمارستان .
لبخند باباجون عمق گرفت:
باباجون –ممنون . همین که مي دونیم هستین خیالمون
راحته . چشم من بهتون خبر مي دم باید چیكار کنیم.
بابا سری تكون داد و بلند شد ایستاد:
بابا –پس من منتظر تماستونم .
و رو کرد به من:
بابا –کاری نداری بابا ؟
بلند شدم ایستادم.
من –نه . ممنون که اومدین.
بابا اومد جلو سرم رو بوسید و زیر گوشم آروم گفت:
بابا –یه وقت حرفي از کارای عموش نزني ؟
آروم جواب دادم:
من –نه . حواسم هست.
رضا و مهرداد هم به تبعیت از بابا ایستادن و همگي
خداحافظي کردن .
امیرمهدی اگر به حكم احترام نبود بلند نمي شد . یعني در
اصل تواناییش رو نداشت انقدر حالش از شنیدن اون
خبر بد بود که برای بلند شدنش با اینكه به عصاش تكیه
زد ولي باباجون ناچار شد زیر بازوش رو بگیره .
وقتي همه رفتن ، منم راه افتادم به سمت آشپزخونه تا
وضو بگیرم.
صدای لرزون امیرمهدی از پشت سرم بلند شد:
امیرمهدی –مارال ! تو....
نذاشتم ادامه بده . همونجور که پشتم بهش بود گفتم :
من –من با حاج عموت هیچ خرده حسابي ندارم . هر چي بوده از دلم پاك کردم.چرخیدم به طرفش:
من –مي رم وضو بگیرم که برای سالمتیشون دو رکعت
نماز بخونم.
لبخند محوی رو لباش شكل گرفت و با آرامش پلك رو هم
گذاشت.
چهار روز بعد عمل حاج عمو انجام شد.
عملي که دکتر تا حدودی ازش راضي بود و بقیه ی نحوه ی
درمان رو به شیمي درماني و خوب پاسخ دادن بدن
حاج عمو موکول کرد.
من و امیرمهدی هم همراه بقیه تموم مدت عمل رو تو
بیمارستان گذروندیم.
نگاه زن عموش از این حضورمون ناباور و البته کمي
شرمنده بود . همه جا پا به پای مائده بودم که تنها نباشه .
من
به مائده و محمدمهدی به خاطر همراه بودنشون تو مدت
بیماری امیرمهدی واقعاً مدیون بودم.
و من خوشحال بودم که مي تونستم قدمي برای کسي
بردارم . از اینكه دیگه هیچ کینه ای تو قلبم نبود احساس
سبكي بیشتری داشتم . و انگار مارال جدید روز به روز
شكوفاتر مي شد.
دو هفته مونده به عید شروع کردم به خونه تكوني که البته
همون مرتب کردن کمد و کشوها بود و گردگیری و
جارو.
امیرمهدی تو مرتب کردن کشوها حسابي بهم کمك کرد و
اولین خاطره ی خونه تكونیم موندگار شد برام ، به
خصوص با گفتن این حرف که "مگه شما تو این خونه
داری تنها زندگي مي کني ؟ زندگي مشترك یعني نصف تو
نصف من "
من اون مردی که نگران بود به خاطر کار بیرون از خونه و
کار داخل خونه و خستگیش ، اذیت بشم رو خیلي بیشتر
از حد تصور دوست داشتم
-•-•-•-•-•-•-••-•-•-•-•-•-••-•-•-
عصا به دست به طرفم
اومد:
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_543
♥️آدموحـوا
امیرمهدی –هنوز پاهام درد مي گیره موقع راه
رفتن . نمي تونم راحت با عصا راه برم.
نیم نگاهي بهش انداختم و دوباره سرگرم دوختن دکمه ی
مانتوم شدم.
من –با این وضع چه عجله ایه برای عروسي گرفتن ؟
به چهارچوب در اتاق تكیه داد:
امیرمهدی –مي خواستم یه تاریخ خاص رو خاص ترش
کنم.
خندیدم:
من –حتماً باید سالگرد اون سقوط عروسي بگیریم ؟
خندید.
امیرمهدی –مي خوام شبي که اومدی تو زندگیم جاودانه
بشه.
من –من خودم جاودانه ت مي کنم الزم نیست به خودت فشار بیاری!
از سكوتش سر بلند کردم . داشت خیره خیره نگاهم مي
کرد.
سرم رو به معنای "چیه "تكون دادم.
آروم لب باز کرد:
امیرمهدی –هر کي با تو باشه جاودانه مي شه.
همونجور که نگاهش مي کردم نخ رو به دندون گرفتم تا
جداش کنم.
اونم دست از سر چشمام بر نداشت.
حس کردم باز هم نگاهش حرف داره . نفس عمیقي کشید.
امیرمهدی –بیا بخوابیم . باهات کار دارم.
عادت داشتیم قبل از خواب دقایقي با هم حرف بزنیم و این
کار داشتن نشون مي داد حرف زدنمون بیشتر از چند
دقیقه ی هر شبي طول مي کشه . و من عاشق مساحتي
بودم که هر شب با دستاش برام درست مي کرد ، و من رو پناه مي داد.
وقتي رفت تو اتاق ، منم سریع وسایل پخش شده روی میز
رو سر و سامون دادم . بعد هم چراغ ها رو خاموش
کردم و رفتم کنارش رو تخت دراز کشیدم.
فضای نیمه روشن با نور چراغ خواب بهم اجازه مي داد
صورتش رو به وضوح ببینم.
نگاهش به سقف بود و دوتا دستش باالی سرش.
من - خب .. بگو..
بدون اینكه تغییری تو وضعیت خوابیدنش یا صورتش بده
گفت:
امیرمهدی - هفته ی دیگه عیده . برای تحویل سال برنامه
ای داری ؟ مي خوای بریم خونه ی شما ؟
من - بریم اونجا ؟
چرخید به سمتم.
امیرمهدی - هنوز که عروسي نكردیم . مي توني امسال رو هم کنار خونواده ت باشي . اما از اونجایي که من
بدعادت شدم به حضورت ، منم میام.
من - مامان طاهره و باباجون تنها مي مونن . درست نیست
امیرمهدی - سال دیگه که نرگس هم نیست میریم
پیششون . امسال مادر و پدر تو تنهاترن . نه مهرداد هست
و
نه تو.
از یاداوری اینكه تو سالي که گذشت من و مهرداد به فاصله
ی چند ماه هر دو رفتیم سر خونه و زندگي خودمون ،
آهي کشیدم.
من - آره .. راست مي گي . پس بریم اونجا.
امیرمهدی - هنوز باورم نمي شه!
سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم:
من - چیو ؟
امیرمهدی - دعای مامان رو . آخه وقتي سال تحویل شد
قرآن رو گذاشت رو سرم و گفت "به حق همین قرآن ،
امسال سر و سامون بگیری . "اصالً فكرش رو نمي کردم
هنوز یك ماه از این دعا نگذشته ، ببینمت و بهت دل
ببندم.
من - سالي که گذشت یه جوری بود امیرمهدی . منم فكر
نمي کردم با یه اتفاق اینجوری مسیر زندگیم عوض بشه
امیرمهدی - وقتي سوار اون هواپیما شدم نمي دونستم
قراره از اون زمان به بعد پشت سرِ هم معجزه ببینم . وقتي
داشت سقوط مي کرد فقط برای خونواده م از خدا صبر
خواستم . که به مُردنم صبور باشن.
من - من اون موقع فقط مي خواستم زنده بمونم . اصالً به
هیچ *** و هیچ چیز فكر نمي کردم.
با یادآوری اون روز ، سریع بدنم رو به سمتش چرخوندم:
من –راستي اون شب گفتي داری مي ری عروسي ، با یكي
از دوستات بودی . عروسي کي بود ؟ اون دوستت که
بچه ها قراره چالش اهنگ بریم.. یعنی اینکه شما اگر دلتون میخواد دابسمش بگیرید و بفرستین برامون یا اهنگ بخونید خودتون.. کسایی ک اهنگ میخونن اختیار اینکه خودشون و نشون بدن یا ندن و دارن
منتظر کلیپای زیباتون هستم.. بعد با اسم میزاریم توی کانال?
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_544
♥️آدموحـوا
فوت شد ؟
نفس عمیقي کشید:
امیرمهدی –عروسي برادر خانوم محمدمهدی بود تو کیش
. خونواده ی همسرش اونجا زندگي مي کردن برای
همین همونجا عروسي گرفتن . محمدمهدی و خانومش و
حاج عمو زودتر رفته بودن . قرار بود یه روز بعد هم زن
عمو و برادرزاده شون بیان . منم با یكي از دوستای
مشترکمون قرار بود بریم برای اون عروسي.
نگاهم کرد:
امیرمهدی –من و محمدمهدی و اون دوست خدابیامرزم و
برادر خانوم محمدمهدی ، هر چهارنفرمون باني اون
گروه خیریني بودیم که تو هم االن داری باهاشون همكاری
مي کني.
من –برای یگانه و بقیه ی بچه های کار ؟
امیرمهدی –آره . وقتي برگشتم یه هفته ای درگیر مراسم اون دوستم بودم.
من –عوضش من درگیر حرفای تو بودم.
لبخندی زد:
امیرمهدی –منم درگیر اون سرگیجه ی شما تو کوه بودم.
و با صدا خندید.
خندیدم و مشت آرومي زدم تو بازوش:
من –خیلي هم دلت بخواد.
امیرمهدی –االن که دلم مي خواد . ولي اون روز تو کوه...
کمي مكث کرد و باعث شد منتظر نگاهش کنم.
لبخندش کم رنگ شد:
امیرمهدی –تا یه هفته کاره روز و شبم شده بود استغفار .
هر جا مي رفتم ، هر کاری مي کردم جلو چشمام بودی
با یاد حرفي که از محمدمهدی شنیده بودم ، گفتم:
من –برای همین دعا مي کردی تو فكرت نباشم ؟
امیرمهدی –تو از کجا مي دوني ؟
من –محمدمهدی و مائده گفتن . گفتن همون روز تولد
حضرت علي )ع( که اومدیم خونه تون شبش به
محمدمهدی گفتي که همین امروز که از خدا خواستم
فكرش رو از سرم بیرون کنه دوباره دیدمش.
لبخندش جون گرفت:
من –فكرت برام تمرکز نذاشته بود . وقتي دیدم اون همه
وقت گذشته و احتمال دوباره دیدنت نیست
از خدا
خواستم فكرت رو از سرم بیرون کنه.
من –در به در دنبال آدرست بودم.
امیرمهدی –پیدا کردی ؟
خندیدم.
من –آره . بگو از کجا ؟
سرش رو تكون داد:
امیرمهدی –از کجا ؟
من –اون خبرنگاری که برای مصاحبه اومده بود . محدوده ی خونه تون رو بلد نبود ازم کمك گرفت . باور نمي
کردم به اون راحتي ادرست رو گیر بیارم . بعدم که با خاله
م رفتیم تو اون مولودی.
با حس خاصي گفت:
امیرمهدی –وقتي اون روز دیدمت ... برای چند لحظه زمان
و مكان رو فراموش کردم . بعدم اولین چیزی که یادم
افتاد مهریه ت بود که نداده بودم.
من –وقتي به نرگس گفتي مي ری جایي ، رفتي برام اب
بخری ؟
امیرمهدی –آره . مهریه ی اون ی ساعتي بود که ازم دل
بردی . باید مي دادم.
من –مهریه که عندالمطالبه ست . من که طلب نكردم..
امیرمهدی –من مهریه ی اون دل بردن رو دادم . وگرنه
مهر شما که تو قلبم یادگاری موند!
من –الانن مهرم رو مي خوام.
امیرمهدی –قلبم رو تقدیم کنم ؟
پشت چشمي نازك کردم.
من –اون که باید حاال حاالها برای من بتپه . یه جور دیگه
مهرم رو بده.
خندید:
امیرمهدی –به روی چشم.
و سرش رو کمي پایین آورد . آروم و پر احساس ، و با کمي
مكث.
حس دلپذیری تو وجودم شروع به جوشش کرد . چشمام
رو بستم.
دلم نمي خواست مكثش تموم شه و من از اون خلسه ی
شیرین بیرون بیام.
دم گرفتم برای استشمام عطر تنش که همون موقع آروم
کنار کشید.
مي خواستم اعتراض کنم که صداش کنار گوشم باعث شد
چشم باز کنم:
امیرمهدی –شما یه مهریه ی دیگه ازم طلب داری.
خندیدم:
من –اگر اونم بوسیدنه که من آماده م . بفرمایید.
و صورتم رو جلو بردم.
امیرمهدی –نه متأسفانه . اون یه چیز مادیه . مهریه ی اون
صیغه ی چهار روزه.
با حرفش عقب کشیدم . و با یادآوری اون صیغه و اتفاق
بعدش لبخندم خشك شد.
نگاهمون تو هم گره خورد . تو ني ني چشماش تموم اون
روز و حرفای پویا برام زنده شد . یادآوریش هم دردناك
بود ، اون روز فكر مي کردم ادامه ای برای من و امیرمهدی نیست.
آروم لب زدم:
من –هنوزم یادم مي افته تنم مي لرزه.
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_545
♥️آدموحـوا
چشماش رو بست.
امیرمهدی –کاش قبل از اینكه پویا حرفي بزنه یادت مي
موند بهم بگي چي بینتون اتفاق افتاده که اونجور شوکه
نشم.
دست گذاشتم رو چشماش.
من –به خدا یادم نبود.
امیرمهدی –مي دونم . باورت دارم.
من –اون روز فكر کردم برای همیشه از دست دادمت .
امیرمهدی –تموم سه روز رو پشت در خونه تون بودم.
چشم باز کرد:
امیرمهدی –یه شبم تا اذان صبح تو ماشین خوابم برد .
بیدار که شدم دیدم چراغ اتاقت روشنه . فهمیدم داری
نماز مي خوني .
خیالم راحت شد که به خاطر ناراحتیت از
من نماز و کنار نذاشتي . با آرامش برگشتم خونه و بعد از خوندن نماز خوابیدم
من –فكر مي کردم انقدر از من بدت اومده که حاضر
نشدی یه حالي ازم بپرسي.
امیرمهدی –دلم پر مي کشید برای دیدنت به خصوص که
مي دونستم محرمم هستي . ولي هم خودم رو تنبیه
کردم هم تو رو.
من –خودتو چرا ؟
امیرمهدی –چون باهات بد رفتار کرده بودم.
دست کشیدم به صورتش.
من –هر کي هم جای تو بود...
نذاشت ادامه بدم.
امیرمهدی –من که فكرام رو کرده بودم باید به همچین
دیداری هم فكر مي کردم مارال . در ضمن .. آدم باید
همیشه سعي کنه عصبانیتش رو مهار کنه . تو عصبانیت
همیشه تصمیم هایي گرفته مي شه که نتیجه ش مي شه
پشیموني . منم اون روز بعدش خیلي پشیمون شدم
طوری که زنگ زدم به محمدمهدی و گفتم نتونستم در
مقابل
حرفای پویا خودم رو کنترل کنم . هرچند .. نه من کامل
حرفای پویا رو بهش گفتم و نه اون اصراری داشت برای
دونستن ، ولي اولین چیزی که گفت این بود که باید خودم
رو تنبیه کنم . منم همین کار رو کردم ، خودم رو از
دیدنت و شنیدن صدات محروم کردم.
و بعد آرومتر ادامه داد:
امیرمهدی –جون دادم تا اون سه روز گذشت.
معترض گ فتم:
من –دیدم وقتي اومدم برای کمك چقدر تحویلم گرفتي!
امیرمهدی –اون دیگه تنبیه شما بود.
من –خوب من یادم رفته بود بگم!
دست گذاشت زیر چونه م و صورتم رو به سمت خودش
کمي باال کشید:
امیرمهدی –شما از اول نباید اجازه مي دادی کسي.....
خیره تو نگاهم ، حرفش رو ادامه نداد.
ولي من تا تهش رو فهمیدم . نباید اجازه مي دادم پویا چه
با دلیل و چه بي دلیل من رو ببو.سه!
راست مي گفت .
امیرمهدی بهم یاد داده بود باید خودم رو ملكه بدونم . و
هیچ ملكه ای به این راحتي اجازه نمي ده دیگران ازش
سیراب بشن . کاش همه ی زنای سرزمین من مي دونستن
که ملكه ن !
نگاه به زیر انداختم.
من –آره .. درست مي گي....
اخم کردم و سرم رو به حالتي که نشون بده ناراحتم تكون
دادم و چونه م رو از دستش بیرون کشیدم:
من –ولي اون روز خیلي بد تنبیه م کردی . اصلا حواست بهم نبود.
امیرمهدی –آره دیگه .. حواسم نبود که به خاطر خانوم یه
روز زودتر اومدم کولر اینجا رور راه انداختم که وقتي
میاد به خاطر شال و مانتوی تنش گرمش نشه.
برگشتم و طوری نگاهش کردم که انگار داره اون حرف رو
برای اذیت کردنم مي گه.
خندید:
امیرمهدی –باور کن راست مي گم . روز قبلش بعد از نماز
صبح اومدم اینجا و کولر طبقه ی پایین رو درست کردم
که وقتي میای اذیت نشي . محمدمهدی هم شاهدمه . زنگ
زد بهم ، کارم داشت .. گفت کجایي ؟ منم گفتم اومدم
کولر درست کنم . انقدر خندید که
یادش رفت برای چي
زنگ زده و ناچار شد دوباره بهم زنگ بزنه.
ذهنم به اون روز اسباب کشي رفت و یادم افتاد حین کار
بودیم و من حسابي گرمم بود که کولر روشن شد و منم
به روح پر فتوح کسي رو روشنش کرده بود صلوات
بچه ها کلیپایی که از خودتون میفرستین برای من بنویسید کلیپ اهنگی که خوندم یا بنویسید دابسمش.. بعد از اون هیچ پیامی ندین تا من سین کنم
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_546
♥️آدموحـوا
فرستادم.لبخند زدم:
من –آره ... یادمه سر ظهر کولر روشن شد.
امیرمهدی –خودم روشن کردم . گفتم االنه که از گرما شال
و مانتوش رو دربیاره.
ابرویي باال انداختم:
من –اوخ اوخ .. اونم جلو حاج عمو!
اخم کمرنگي کرد:
امیرمهدی –جلو نامحرما!
من –و مهمتر از همه حاج عمو.
امیرمهدی –دست از سر حاج عمو بردار ... به خدا تنها
کسي هستي که دیگه کاری به چادر سرنكردنت نداره.
من - اونكه بله .. از بس دختر خوبیم.
امیرمهدی –بله ... حاج عمو هم به شما ایمان آوردن .
پشت چشمي نازك کردم.
من –یعني مي خوای بگي بهم ایمان داری ؟
با دست من رو بیشتر تو حصارش جا داد و سرش رو کنار
گوشم فرو برد:
امیرمهدی –به شدت.
و باز هم مكث.
باز هم نفس عمیق کشیدن .
و باز وجود من به جوش و خروش افتاد . کامالً من رو به
خلسه مي برد....
باید حرفي مي زدم . به خودم ایمان نداشتم . به احساسي
که موج وار من رو در خودش غرق مي کرد اعتباری نبود.
مي ترسیدم حس نیاز پیدا کنم و امیرمهدی شرمنده م
بشه.
نفس عمیقي کشیدم . تو فكرم دنبال خاطره ی مشترکي
گشتم که بشه در موردش حرف زد . و چقدر سخت بود
تمرکز رو موضوع دیگه وقتي گرمای نفس هاش از خود بي خودم مي کرد.
به سختي لب باز کردم:
من –یه بار دیگه هم بدجور تنبیه م کردی.
کمي خودش رو عقب کشید.
امیرمهدی –کِي ؟
من –بعد از دعوامون تو پاساژ . همون باری که رفتیم برای
خرید پارچه.
چند ثانیه ای سكوت کرد که باعث شد بیشتر ازش فاصله
بگیرم و مستقیم نگاهش کنم.
من –یادت اومد ؟
سر تكون داد:
امیرمهدی –آره . یادمه . ولي من تنبیه ت نكردم.
من –پس اون بي تفاوتیت بعد از اون همه بي خبری چي
بود ؟
امیرمهدی –کدوم بي تفاوتي؟
انقدر مظلومانه پرسید که نتونستم لب های کش اومده م
رو کنترل کنم.
من –همون روز تو خونه تون .
ابرویي باال انداخت:
امیرمهدی –همون روز که شما داشتي با صدات هنرنمایي
مي کردی ؟
من –بله .. که منم از هولم...
با خنده حرفم رو ادامه داد:
امیرمهدی –خوندی .. ممد نبودی ببیني....
هر دو با هم خندیدیم.
امیرمهدی –تنبیه ت نكردم . با خودم درگیر بودم . باید
فكر مي کردم . با اون همه تفاوت باید عقل و دلم رو یكي
مي کردم .
بعضي شبا انقدر فكرم درگیر بود که تا چند
ساعت نمي خوابیدم . با بابا حرف زدم .. با محمدمهدی...
تصمیم داشتم اول تو همه چي با خودم کنار بیام بعد بیام جلو . مطمئن بیام جلو.
من –راحت تونستي کنار بیای ؟
امیرمهدی –به هیچ عنوان . یه بار که کسي خونه نبود از
زور عصبانیت داد زدم . انقدر که حس کردم حنجره م
خش برداشته . من با هیچ چي راحت کنار نیومدم . فقط
سعي کردم اول از همه خدا رو در نظر بگیرم همین . تو
کربال از خدا خواستم که اگر قسمت هم هستیم سالم
برگردم . همون روز هم اتوبوسمون منفجر شد.
خندید.
امیرمهدی –بعد از عمل دستم که چشم باز کردم فقط به
یه چیز فكر مي کردم اونم اینكه ما قسمت هم هستیم ،
باید برگردم و باهات حرف بزنم . وقتي تو پاساژ دعوامون
شد فهمیدم یه جای کار مي لنگه ... اونم این بود که باید
اول خوب فكر مي کردم بعد مي اومدم جلو که راهمون خیلي پستي بلندی داشت.
چي بهش گذشته بود و به روی من هیچوقت نیاورد . تو
خونه داد مي زد و رو به روی من آروم بود ، شب نمي
خوابید و آرامش نداشت ، و در عوض سعي مي کرد من رو
آروم نگه داره.
آخه مرد هم انقدر خوب ؟ بي خود نبود دلم براش مي رفت
...
نفس عمیقي کشیدم.
من –من دق کردم تا رسیدیم به اینجا . اینجایي که راحت کنار هم خوابیدیم.
امیرمهدی –و من برای همه چیز ازت ممنونم.
سرش باز دوباره به پایین گوشم و باالی گردنم کشیده شد
حس کردم نفسش روی گردنم طرح انداخت.
لب هاش کنار پوستم به حرکت در اومد :
امیرمهدی - سه ماهه تحت نظر دکترم مارال.
سرم رو به سمتش متمایل کردم
به پیوی خودم بفرستین کلیپاتون و
@fereshteh_darushi
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_547
♥️آدموحـوا
من –خب ! مگه قرار بود نباشي ؟
دوباره انگشتم شروع کرد به حرکت دایره وار روی قفسه
ی شانه ش.
امیرمهدی –نه دایي یاشار.
مثل بار قبل سریع انگشتام رو با دستش قفل کرد.
نفس عمیقي کشید:
امیرمهدی –شیطوني نكن . من کامالً حست مي کنم مارال
. هنوز خوبه خوب نشدم ولي انقدری حست مي کنم
که بگم با حرکت انگشتات داغ مي کنم.
از حرفش ، بهت زده نیم خیز شدم:
من –پس...
نتونستم چیزی بگم.
من خبر نداشتم .. خبر نداشتم داره سعي مي کنه بي
حسیش رو از بین ببره.
دستم رو کشید و من رو روی شانه ش جا داد . سرم رو تیكه دادم به جایي مابین گردن و شونه ش.
امیرمهدی –یه هفته بعد از اینكه با یاشار قرار گذاشتیم
بهش کمك کنم اونم اینجور سعي کرد ادای دین کنه.
من رو برد پیش دکتری که تو همون بیمارستانه . االن سه
ماهه زیر نظرش قرص مصرف مي کنم . تقریباً یك ماهي
مي شه که ذره ذره .... مثل نوجوني که تازه داره به بلوغ
مي رسه....
گله
مند گفتم:
من- چرا بهم نگفتي ؟
امیرمهدی –چون نمي خواستم یه فكر دیگه رو فكرات
اضافه بشه.
هر دو سكوت کردیم.
امیرمهدی رو نمي دونم اما من داشتم به این فكر مي کردم
که خدا جواب صبرم رو باز هم به بهترین وجه داد.
هاتف آن روز به من مژده ی این دولت داد
که بر آن جور و جفا صبر و ثباتم دادند
این همه شهد و شكر کز سخنم مي ریزد
اجر صبریست کز آن شاخه نباتم دادند....
من جواب اون همه سختي رو آروم آروم گرفتم ... اگر خدا
بهم روزهای سخت داد .. اگر منو هول داد وسط برزخ..
در عوض تنهام نذاشت و اجر صبرم رو داد....
آروم صدام کرد....
"هوم "ی گفتم..
امیرمهدی –اون تسبیحي که از کربال برات آوردم کجاست
؟
سرم رو بلند کردم و چشم دوختم بهش.
من –توی کیفم . چطور مگه ؟
امیرمهدی –ندادم بهت که تو کیفت زندونیش کني!
نگاهش کردم . حرفي نداشتم که بزنم...
با چند ثانیه مكث گفت:
امیرمهدی –موهات رو برای عروسیمون رنگ مي کني ؟
ابرویي باال دادم:
من –چه رنگي ؟
امیرمهدی –اون روز تو کوه نگاهم افتاد به موهات . بعضي
قسمتاش رنگ خاصي بود . یه رنگي شبیه به قرمز!
لبخند زدم . هنوز یادش بود ؟
من –آره . برای عروسي مهرداد رنگ کرده بودم.
امیرمهدی –دوباره همونجوری رنگ کن.
پلك رو هم گذاشتم:
من –چشم .. دیگه ؟
امیرمهدی –مهریه ی اون چهار روزت رو مي خوای ؟
ابرویي باال انداختم:
من –قراره چه جوری حساب کني ؟
امیرمهدی –یه مقدارش رو فیزیكي پرداخت مي کنم بقیه
ش رو هم باید یه روز بریم برات بخرم.
من –اوممم ... چي باید بخری ؟
خندید.
امیرمهدی –یه گردنبندی که اسم خدا روش باشه.
چشمكي زدم:
من –با هردو موافقم.
لبخندش کش اومد:
امیرمهدی –پس اجازه هست بعد از هفت ماه خانومم رو
داشته باشم ؟
دست انداختم دور گردنش:
من –شما که نیاز به اجازه نداری....
-•-••-•-•-•-•-•-•••-•-•-•-•••-
پله ها رو آروم آروم با هم پایین رفتیم.
هنوز براش سخت بود . اذیت مي شد . دونه های عرق روی
پیشونیش تو روزای سرد آخر اسفند نشون مي داد
داره فشار زیادی رو تحمل مي کنه.
دکترش عقیده داشت تا این فشار ها رو تحمل نكنه بدنش کامل به کار نمي افته.
با هم وارد حیاط شدیم . با دیدن بابا کنار باباجون ذوق زده
سالم کردم . هر دو به سمتمون برگشتن و با دیدنمون
لبخندی به لب جواب دادن.
بابا پیش دستي کرد و خودش جلو اومد و با امیرمهدی
دست داد . عصای زیر بغلش رو کمي صاف کرد و ایستاد.
رو به بابا گفت:
امیرمهدی –اینجا چرا ایستادین . بفرمایید باال.
بابا لبخندی زد:
بابا –همینجا خوبه . با آقای درستكار کار داشتم.
رو به بابا با دلخوری گفتم:
من –تا اینجا اومدین ولي باال نمیاین ؟
بابا –مگه کالس نداری ؟
سر تكون دادم:
من –چرا .. ولي زنگ مي زنم مي گم یه کم دیرتر میام.
بابا –نه برو به کالست برس . جلسه ی آخره ؟
من –بله . دیگه تا پونزده فروردین راحتم.
بابا –پس خوب استراحت مي کني . برین به کارتون برسین
رو پا نمونین.
امیرمهدی –باید ببخشید . اگر وقت دکتر نداشتم مي
موندم خونه و ازتون پذیرایي مي کردم.
بابا دستي رو شونه ش زد:
بابا –وقت برای این کارا زیاده . دکتر شما واجب تره.
از بابا و بابا جون خداحافظي کردیم و با هم به طرف در نیمه
باز حیاط رفتیم.
یاشار پورمند جلو در منتظرمون بود . با دیدنمون اومد
داخل حیاط و زیر بازوی امیرمهدی رو گرفت . در همون
حین هم بدون نگاه به من آروم سالم کرد.
جوابش رو دادم و کنارشون تا جلوی در رفتم . جلوی در
ایستادیم تا یاشار بره و در ماشینش رو باز کنه
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_548
♥️آدموحـوا
امیرمهدی آروم گفت:
امیرمهدی –راستي به پدرت بگو برای تحویل سال خونه
شون هستیم.
سری تكون دادم:
من –باشه . االن مي گم.
بعد با ناراحتي ادامه دادم:
من –واقعاً نیاز به آزمایشه ؟
لبخندی زد:
امیرمهدی –دکتر گفت بهتره آزمایش بدم تا با آزمایش
های بعدی مقایسه کنیم . کاری نداره به قدرت باروری مي
خواد بدونه با بهتر شدنم نتیجه ی آزمایش هم تغییر مي
کنه یا نه!
من –کاش مزاحم دکتر پورمند نمي شدی . خودم مي
بردمت.
امیرمهدی –خودش هم آزمایشگاه کار داره.
صدای یاشار باعث شد به سمتش برگردم:
یاشار –منم باید آزمایش بدم . آزمایش اچ آی وی.
مبهوت نگاهش کردم.
سرش رو زیر انداخت:
یاشار –منم باید تكلیفم رو بدونم . اینكه مي تونم درست
زندگي کنم یا دیگه فرصت ندارم مثل یه آدم عادی
ادامه بدم.
با نوك کفشش برگای رو زمین رو تكون داد . اخماش تو هم
بود . مي شد فهمید نگرانه ، ناراحته.
اینم انتهای دوستي های بي قید . اینكه به خودش شك
کنه.
حاال که داشت درست مي شد باید به سالم بودن خودش
شك مي کرد!
دروغ نیست اگر بگم دلم براش سوخت . تو دلم دعا کردم
خدا بهش فرصت بده .. فرصت اینكه برگرده ... اینكه بتونه راه درست رو پیدا کنه و یه زندگي خوب داشته باشه
آروم رو به هر دو گفتم:
من –مطمئنم هر چي خیرتون باشه همون مي شه.
یاشار نگاهي به امیرمهدی انداخت و گفت:
یاشار –بریم ؟
امیرمهدی لبخند اطمینان بخشي بهش زد:
امیرمهدی –توکل به خدا .. بریم.
-••-•-•-•-•-•-••-•-•-•
دستم رو با اهنگ حرکت مي دادم و با پیچ و تاب کمرم ،
من هم مي چرخیدم.
چشمای امیرمهدی فقط روی من زوم شده بود و فیلم بردار
هم تموم لحظاتمون رو شكار مي کرد.
تو اون لباس عروس با اون دامن
دنباله دار و تاج بلندم
شبیه به پرنسس ها شده بودم.
امیرمهدی فقط برای نیم ساعت اومده بود تو زنونه تا
فیلمبردار دو تا صحنه رو با حضورش فیلمبرداری کنه و
امیرمهدی باز برگرده تو مردونه.
قرار بود یه رقص تكي داشته باشم و یه رقص دو نفره.
بعد از عكسای آتلیه که امیرمهدی به اصرار یكیش رو با
کراوات کنارم ایستاد ، این رقص ها بهترین قسمت شب
عروسیمون بود.
طنازی کردن برای امیرمهدی عالمي داشت . لبخند خاصش
نشون مي داد در چه حالیه.
رقص دونفره مون هم خاص بود . فقط چند دقیقه بود ولي
برای من کافي بود . امیرمهدی فقط به خاطر من راضي
شد وگرنه که مي دونستم خودش تمایل چنداني نداره.
گوشه ای از سالن به دور از دید مهمونا ایستادیم برای
رقص دو نفره.
سرم رو روی شانه ش گذاشتم .
سرش رو روی سرم تكیه داد.
همراه آهنگ تكون مي خوردیم ، آروم.
پرسید:
امیرمهدی –بازم کاری هست که تو دلت باشه و بخوای
انجام بدیم ؟
آروم جواب دادم:
من –آره.
امیرمهدی –چي ؟
ازش کمي فاصله گرفتم و تو چمن زار چشماش محو شدم:
من –هنوز بو.سم نكردی!
امیرمهدی –اینجا ؟ جلو فیلمبردار ؟
با تخسي سر تكون دادم.
من –همینجا . تازه این فیلمبرداره که زنه!
خندید.
بو.سه ای روی پیشونیم نواخت.
بعد هم نقطه ی اتصالي بیت پیشوني هامون ایجاد کرد و آروم گفت:
امیرمهدی –بقیه ش باشه برای خلوت دو نفره مون .
و من دلم ضعف رفت برای خلوت دو نفره....
بعد از رقص رفت و باز مجلس افتاد دست دخترایي که
بیشترشون از اقوام ما بودن . همه به احترام امیرمهدی
رعایت مي کردن . انگار این مرد با منش خودش همه رو
وادار مي کرد به احترام گذاشتن بهش.
بعد از رفتن مهمونا سوار ماشین عروسمون شدیم.
رضا اومد کنار ماشین و رو به امیرمهدی گفت:
رضا –اگر پات خیلي درد مي کنه بذار من بشینم پشت
فرمون .
امیرمهدی لبخندی زد:
امیرمهدی –خوبم . آروم مي رم.
رضا سری تكون داد:
رضا –هر جا دیدی نمي توني زنگ بزن خودم رو مي رسونم
نمي کردم با یه اتفاق اینجوری مسیر زندگیم عوض بشه
امیرمهدی - وقتي سوار اون هواپیما شدم نمي دونستم
قراره از اون زمان به بعد پشت سرِ هم معجزه ببینم . وقتي
داشت سقوط مي کرد فقط برای خونواده م از خدا صبر
خواستم . که به مُردنم صبور باشن.
من - من اون موقع فقط مي خواستم زنده بمونم . اصالً به
هیچ *** و هیچ چیز فكر نمي کردم.
با یادآوری اون روز ، سریع بدنم رو به سمتش چرخوندم:
من –راستي اون شب گفتي داری مي ری عروسي ، با یكي
از دوستات بودی . عروسي کي بود ؟ اون دوستت که
بچه ها قراره چالش اهنگ بریم.. یعنی اینکه شما اگر دلتون میخواد دابسمش بگیرید و بفرستین برامون یا اهنگ بخونید خودتون.. کسایی ک اهنگ میخونن اختیار اینکه خودشون و نشون بدن یا ندن و دارن
منتظر کلیپای زیباتون هستم.. بعد با اسم میزاریم توی کانال?
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_544
♥️آدموحـوا
فوت شد ؟
نفس عمیقي کشید:
امیرمهدی –عروسي برادر خانوم محمدمهدی بود تو کیش
. خونواده ی همسرش اونجا زندگي مي کردن برای
همین همونجا عروسي گرفتن . محمدمهدی و خانومش و
حاج عمو زودتر رفته بودن . قرار بود یه روز بعد هم زن
عمو و برادرزاده شون بیان . منم با یكي از دوستای
مشترکمون قرار بود بریم برای اون عروسي.
نگاهم کرد:
امیرمهدی –من و محمدمهدی و اون دوست خدابیامرزم و
برادر خانوم محمدمهدی ، هر چهارنفرمون باني اون
گروه خیریني بودیم که تو هم االن داری باهاشون همكاری
مي کني.
من –برای یگانه و بقیه ی بچه های کار ؟
امیرمهدی –آره . وقتي برگشتم یه هفته ای درگیر مراسم اون دوستم بودم.
من –عوضش من درگیر حرفای تو بودم.
لبخندی زد:
امیرمهدی –منم درگیر اون سرگیجه ی شما تو کوه بودم.
و با صدا خندید.
خندیدم و مشت آرومي زدم تو بازوش:
من –خیلي هم دلت بخواد.
امیرمهدی –االن که دلم مي خواد . ولي اون روز تو کوه...
کمي مكث کرد و باعث شد منتظر نگاهش کنم.
لبخندش کم رنگ شد:
امیرمهدی –تا یه هفته کاره روز و شبم شده بود استغفار .
هر جا مي رفتم ، هر کاری مي کردم جلو چشمام بودی
با یاد حرفي که از محمدمهدی شنیده بودم ، گفتم:
من –برای همین دعا مي کردی تو فكرت نباشم ؟
امیرمهدی –تو از کجا مي دوني ؟
من –محمدمهدی و مائده گفتن . گفتن همون روز تولد
حضرت علي )ع( که اومدیم خونه تون شبش به
محمدمهدی گفتي که همین امروز که از خدا خواستم
فكرش رو از سرم بیرون کنه دوباره دیدمش.
لبخندش جون گرفت:
من –فكرت برام تمرکز نذاشته بود . وقتي دیدم اون همه
وقت گذشته و احتمال دوباره دیدنت نیست از خدا
خواستم فكرت رو از سرم بیرون کنه.
من –در به در
دنبال آدرست بودم.
امیرمهدی –پیدا کردی ؟
خندیدم.
من –آره . بگو از کجا ؟
سرش رو تكون داد:
امیرمهدی –از کجا ؟
من –اون خبرنگاری که برای مصاحبه اومده بود . محدوده ی خونه تون رو بلد نبود ازم کمك گرفت . باور نمي
کردم به اون راحتي ادرست رو گیر بیارم . بعدم که با خاله
م رفتیم تو اون مولودی.
با حس خاصي گفت:
امیرمهدی –وقتي اون روز دیدمت ... برای چند لحظه زمان
و مكان رو فراموش کردم . بعدم اولین چیزی که یادم
افتاد مهریه ت بود که نداده بودم.
من –وقتي به نرگس گفتي مي ری جایي ، رفتي برام اب
بخری ؟
امیرمهدی –آره . مهریه ی اون ی ساعتي بود که ازم دل
بردی . باید مي دادم.
من –مهریه که عندالمطالبه ست . من که طلب نكردم..
امیرمهدی –من مهریه ی اون دل بردن رو دادم . وگرنه
مهر شما که تو قلبم یادگاری موند!
من –الانن مهرم رو مي خوام.
امیرمهدی –قلبم رو تقدیم کنم ؟
پشت چشمي نازك کردم.
من –اون که باید حاال حاالها برای من بتپه . یه جور دیگه
مهرم رو بده.
خندید:
امیرمهدی –به روی چشم.
و سرش رو کمي پایین آورد . آروم و پر احساس ، و با کمي
مكث.
حس دلپذیری تو وجودم شروع به جوشش کرد . چشمام
رو بستم.
دلم نمي خواست مكثش تموم شه و من از اون خلسه ی
شیرین بیرون بیام.
دم گرفتم برای استشمام عطر تنش که همون موقع آروم
کنار کشید.
مي خواستم اعتراض کنم که صداش کنار گوشم باعث شد
چشم باز کنم:
امیرمهدی –شما یه مهریه ی دیگه ازم طلب داری.
خندیدم:
من –اگر اونم بوسیدنه که من آماده م . بفرمایید.
و صورتم رو جلو بردم.
امیرمهدی –نه متأسفانه . اون یه چیز مادیه . مهریه ی اون
صیغه ی چهار روزه.
با حرفش عقب کشیدم . و با یادآوری اون صیغه و اتفاق
بعدش لبخندم خشك شد.
نگاهمون تو هم گره خورد . تو ني ني چشماش تموم اون
روز و حرفای پویا برام زنده شد . یادآوریش هم دردناك
بود ، اون روز فكر مي کردم ادامه ای برای من و امیرمهدی نیست.
آروم لب زدم:
من –هنوزم یادم مي افته تنم مي لرزه.
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_545
♥️آدموحـوا
چشماش رو بست.
امیرمهدی –کاش قبل از اینكه پویا حرفي بزنه یادت مي
موند بهم بگي چي بینتون اتفاق افتاده که اونجور شوکه
نشم.
دست گذاشتم رو چشماش.
من –به خدا یادم نبود.
امیرمهدی –مي دونم . باورت دارم.
من –اون روز فكر کردم برای همیشه از دست دادمت .
امیرمهدی –تموم سه روز رو پشت در خونه تون بودم.
چشم باز کرد:
امیرمهدی –یه شبم تا اذان صبح تو ماشین خوابم برد .
بیدار که شدم دیدم چراغ اتاقت روشنه . فهمیدم داری
نماز مي خوني . خیالم راحت شد که به خاطر ناراحتیت از
من نماز و کنار
نذاشتي . با آرامش برگشتم خونه و بعد از خوندن نماز خوابیدم
من –فكر مي کردم انقدر از من بدت اومده که حاضر
نشدی یه حالي ازم بپرسي.
امیرمهدی –دلم پر مي کشید برای دیدنت به خصوص که
مي دونستم محرمم هستي . ولي هم خودم رو تنبیه
کردم هم تو رو.
من –خودتو چرا ؟
امیرمهدی –چون باهات بد رفتار کرده بودم.
دست کشیدم به صورتش.
من –هر کي هم جای تو بود...
نذاشت ادامه بدم.
امیرمهدی –من که فكرام رو کرده بودم باید به همچین
دیداری هم فكر مي کردم مارال . در ضمن .. آدم باید
همیشه سعي کنه عصبانیتش رو مهار کنه . تو عصبانیت
همیشه تصمیم هایي گرفته مي شه که نتیجه ش مي شه
پشیموني . منم اون روز بعدش خیلي پشیمون شدم
طوری که زنگ زدم به محمدمهدی و گفتم نتونستم در
مقابل
حرفای پویا خودم رو کنترل کنم . هرچند .. نه من کامل
حرفای پویا رو بهش گفتم و نه اون اصراری داشت برای
دونستن ، ولي اولین چیزی که گفت این بود که باید خودم
رو تنبیه کنم . منم همین کار رو کردم ، خودم رو از
دیدنت و شنیدن صدات محروم کردم.
و بعد آرومتر ادامه داد:
امیرمهدی –جون دادم تا اون سه روز گذشت.
معترض گ فتم:
من –دیدم وقتي اومدم برای کمك چقدر تحویلم گرفتي!
امیرمهدی –اون دیگه تنبیه شما بود.
من –خوب من یادم رفته بود بگم!
دست گذاشت زیر چونه م و صورتم رو به سمت خودش
کمي باال کشید:
امیرمهدی –شما از اول نباید اجازه مي دادی کسي.....
خیره تو نگاهم ، حرفش رو ادامه نداد.
ولي من تا تهش رو فهمیدم . نباید اجازه مي دادم پویا چه
با دلیل و چه بي دلیل من رو ببو.سه!
راست مي گفت .
امیرمهدی بهم یاد داده بود باید خودم رو ملكه بدونم . و
هیچ ملكه ای به این راحتي اجازه نمي ده دیگران ازش
سیراب بشن . کاش همه ی زنای سرزمین من مي دونستن
که ملكه ن !
نگاه به زیر انداختم.
من –آره .. درست مي گي....
اخم کردم و سرم رو به حالتي که نشون بده ناراحتم تكون
دادم و چونه م رو از دستش بیرون کشیدم:
من –ولي اون روز خیلي بد تنبیه م کردی . اصلا حواست بهم نبود.
امیرمهدی –آره دیگه .. حواسم نبود که به خاطر خانوم یه
روز زودتر اومدم کولر اینجا رور راه انداختم که وقتي
میاد به خاطر شال و مانتوی تنش گرمش نشه.
برگشتم و طوری نگاهش کردم که انگار داره اون حرف رو
برای اذیت کردنم مي گه.
خندید:
امیرمهدی –باور کن راست مي گم . روز قبلش بعد از نماز
صبح اومدم اینجا و کولر طبقه ی پایین رو درست کردم
که وقتي میای اذیت نشي . محمدمهدی هم شاهدمه . زنگ
زد بهم ، کارم داشت .. گفت کجایي ؟ منم گفتم اومدم
کولر درست کنم . انقدر خندید که یادش رفت برای چي
زنگ زده و ناچار شد دوباره بهم زنگ
بزنه.
ذهنم به اون روز اسباب کشي رفت و یادم افتاد حین کار
بودیم و من حسابي گرمم بود که کولر روشن شد و منم
به روح پر فتوح کسي رو روشنش کرده بود صلوات
بچه ها کلیپایی که از خودتون میفرستین برای من بنویسید کلیپ اهنگی که خوندم یا بنویسید دابسمش.. بعد از اون هیچ پیامی ندین تا من سین کنم
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_546
♥️آدموحـوا
فرستادم.لبخند زدم:
من –آره ... یادمه سر ظهر کولر روشن شد.
امیرمهدی –خودم روشن کردم . گفتم االنه که از گرما شال
و مانتوش رو دربیاره.
ابرویي باال انداختم:
من –اوخ اوخ .. اونم جلو حاج عمو!
اخم کمرنگي کرد:
امیرمهدی –جلو نامحرما!
من –و مهمتر از همه حاج عمو.
امیرمهدی –دست از سر حاج عمو بردار ... به خدا تنها
کسي هستي که دیگه کاری به چادر سرنكردنت نداره.
من - اونكه بله .. از بس دختر خوبیم.
امیرمهدی –بله ... حاج عمو هم به شما ایمان آوردن .
پشت چشمي نازك کردم.
من –یعني مي خوای بگي بهم ایمان داری ؟
با دست من رو بیشتر تو حصارش جا داد و سرش رو کنار
گوشم فرو برد:
امیرمهدی –به شدت.
و باز هم مكث.
باز هم نفس عمیق کشیدن .
و باز وجود من به جوش و خروش افتاد . کامالً من رو به
خلسه مي برد....
باید حرفي مي زدم . به خودم ایمان نداشتم . به احساسي
که موج وار من رو در خودش غرق مي کرد اعتباری نبود.
مي ترسیدم حس نیاز پیدا کنم و امیرمهدی شرمنده م
بشه.
نفس عمیقي کشیدم . تو فكرم دنبال خاطره ی مشترکي
گشتم که بشه در موردش حرف زد . و چقدر سخت بود
تمرکز رو موضوع دیگه وقتي گرمای نفس هاش از خود بي خودم مي کرد.
به سختي لب باز کردم:
من –یه بار دیگه هم بدجور تنبیه م کردی.
کمي خودش رو عقب کشید.
امیرمهدی –کِي ؟
من –بعد از دعوامون تو پاساژ . همون باری که رفتیم برای
خرید پارچه.
چند ثانیه ای سكوت کرد که باعث شد بیشتر ازش فاصله
بگیرم و مستقیم نگاهش کنم.
من –یادت اومد ؟
سر تكون داد:
امیرمهدی –آره . یادمه . ولي من تنبیه ت نكردم.
من –پس اون بي تفاوتیت بعد از اون همه بي خبری چي
بود ؟
امیرمهدی –کدوم بي تفاوتي؟
انقدر مظلومانه پرسید که نتونستم لب های کش اومده م
رو کنترل کنم.
من –همون روز تو خونه تون .
ابرویي باال انداخت:
امیرمهدی –همون روز که شما داشتي با صدات هنرنمایي
مي کردی ؟
من –بله .. که منم از هولم...
با خنده حرفم رو ادامه داد:
امیرمهدی –خوندی .. ممد نبودی ببیني....
هر دو با هم خندیدیم.
امیرمهدی –تنبیه ت نكردم . با خودم درگیر بودم . باید
فكر مي کردم . با اون همه تفاوت باید عقل و دلم رو یكي
مي کردم . بعضي شبا انقدر فكرم درگیر بود که تا چند
ساعت نمي
خوابیدم . با بابا حرف زدم .. با محمدمهدی...
تصمیم داشتم اول تو همه چي با خودم کنار بیام بعد بیام جلو . مطمئن بیام جلو.
من –راحت تونستي کنار بیای ؟
امیرمهدی –به هیچ عنوان . یه بار که کسي خونه نبود از
زور عصبانیت داد زدم . انقدر که حس کردم حنجره م
خش برداشته . من با هیچ چي راحت کنار نیومدم . فقط
سعي کردم اول از همه خدا رو در نظر بگیرم همین . تو
کربال از خدا خواستم که اگر قسمت هم هستیم سالم
برگردم . همون روز هم اتوبوسمون منفجر شد.
خندید.
امیرمهدی –بعد از عمل دستم که چشم باز کردم فقط به
یه چیز فكر مي کردم اونم اینكه ما قسمت هم هستیم ،
باید برگردم و باهات حرف بزنم . وقتي تو پاساژ دعوامون
شد فهمیدم یه جای کار مي لنگه ... اونم این بود که باید
اول خوب فكر مي کردم بعد مي اومدم جلو که راهمون خیلي پستي بلندی داشت.
چي بهش گذشته بود و به روی من هیچوقت نیاورد . تو
خونه داد مي زد و رو به روی من آروم بود ، شب نمي
خوابید و آرامش نداشت ، و در عوض سعي مي کرد من رو
آروم نگه داره.
آخه مرد هم انقدر خوب ؟ بي خود نبود دلم براش مي رفت
...
نفس عمیقي کشیدم.
من –من دق کردم تا رسیدیم به اینجا . اینجایي که راحت کنار هم خوابیدیم.
امیرمهدی –و من برای همه چیز ازت ممنونم.
سرش باز دوباره به پایین گوشم و باالی گردنم کشیده شد
حس کردم نفسش روی گردنم طرح انداخت.
لب هاش کنار پوستم به حرکت در اومد :
امیرمهدی - سه ماهه تحت نظر دکترم مارال.
سرم رو به سمتش متمایل کردم
به پیوی خودم بفرستین کلیپاتون و
@fereshteh_darushi
@kilip_3angin ♥️?
کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_547
♥️آدموحـوا
من –خب ! مگه قرار بود نباشي ؟
دوباره انگشتم شروع کرد به حرکت دایره وار روی قفسه
ی شانه ش.
امیرمهدی –نه دایي یاشار.
مثل بار قبل سریع انگشتام رو با دستش قفل کرد.
نفس عمیقي کشید:
امیرمهدی –شیطوني نكن . من کامالً حست مي کنم مارال
. هنوز خوبه خوب نشدم ولي انقدری حست مي کنم
که بگم با حرکت انگشتات داغ مي کنم.
از حرفش ، بهت زده نیم خیز شدم:
من –پس...
نتونستم چیزی بگم.
من خبر نداشتم .. خبر نداشتم داره سعي مي کنه بي
حسیش رو از بین ببره.
دستم رو کشید و من رو روی شانه ش جا داد . سرم رو تیكه دادم به جایي مابین گردن و شونه ش.
امیرمهدی –یه هفته بعد از اینكه با یاشار قرار گذاشتیم
بهش کمك کنم اونم اینجور سعي کرد ادای دین کنه.
من رو برد پیش دکتری که تو همون بیمارستانه . االن سه
ماهه زیر نظرش قرص مصرف مي کنم . تقریباً یك ماهي
مي شه که ذره ذره .... مثل نوجوني که تازه داره به بلوغ
مي رسه....
گله مند گفتم:
من- چرا بهم نگفتي ؟
امیرمهدی –چون نمي
خواستم یه فكر دیگه رو فكرات
اضافه بشه.
هر دو سكوت کردیم.
امیرمهدی رو نمي دونم اما من داشتم به این فكر مي کردم
که خدا جواب صبرم رو باز هم به بهترین وجه داد.
هاتف آن روز به من مژده ی این دولت داد
که بر آن جور و جفا صبر و ثباتم دادند
این همه شهد و شكر کز سخنم مي ریزد
اجر صبریست کز آن شاخه نباتم دادند....
من جواب اون همه سختي رو آروم آروم گرفتم ... اگر خدا
بهم روزهای سخت داد .. اگر منو هول داد وسط برزخ..
در عوض تنهام نذاشت و اجر صبرم رو داد....
آروم صدام کرد....
"هوم "ی گفتم..
امیرمهدی –اون تسبیحي که از کربال برات آوردم کجاست
؟
سرم رو بلند کردم و چشم دوختم بهش.
من –توی کیفم . چطور مگه ؟
امیرمهدی –ندادم بهت که تو کیفت زندونیش کني!
نگاهش کردم . حرفي نداشتم که بزنم...
با چند ثانیه مكث گفت:
امیرمهدی –موهات رو برای عروسیمون رنگ مي کني ؟
ابرویي باال دادم:
من –چه رنگي ؟
امیرمهدی –اون روز تو کوه نگاهم افتاد به موهات . بعضي
قسمتاش رنگ خاصي بود . یه رنگي شبیه به قرمز!
لبخند زدم . هنوز یادش بود ؟
من –آره . برای عروسي مهرداد رنگ کرده بودم.
امیرمهدی –دوباره همونجوری رنگ کن.
پلك رو هم گذاشتم:
من –چشم .. دیگه ؟
امیرمهدی –مهریه ی اون چهار روزت رو مي خوای ؟
ابرویي باال انداختم:
من –قراره چه جوری حساب کني ؟
امیرمهدی –یه مقدارش رو فیزیكي پرداخت مي کنم بقیه
ش رو هم باید یه روز بریم برات بخرم.
من –اوممم ... چي باید بخری ؟
خندید.
امیرمهدی –یه گردنبندی که اسم خدا روش باشه.
چشمكي زدم:
من –با هردو موافقم.
لبخندش کش اومد:
امیرمهدی –پس اجازه هست بعد از هفت ماه خانومم رو
داشته باشم ؟
دست انداختم دور گردنش:
من –شما که نیاز به اجازه نداری....
-•-••-•-•-•-•-•-•••-•-•-•-•••-
پله ها رو آروم آروم با هم پایین رفتیم.
هنوز براش سخت بود . اذیت مي شد . دونه های عرق روی
پیشونیش تو روزای سرد آخر اسفند نشون مي داد
داره فشار زیادی رو تحمل مي کنه.
دکترش عقیده داشت تا این فشار ها رو تحمل نكنه بدنش کامل به کار نمي افته.
با هم وارد حیاط شدیم . با دیدن بابا کنار باباجون ذوق زده
سالم کردم . هر دو به سمتمون برگشتن و با دیدنمون
لبخندی به لب جواب دادن.
بابا پیش دستي کرد و خودش جلو اومد و با امیرمهدی
دست داد . عصای زیر بغلش رو کمي صاف کرد و ایستاد.
رو به بابا گفت:
امیرمهدی –اینجا چرا ایستادین . بفرمایید باال.
بابا لبخندی زد:
بابا –همینجا خوبه . با آقای درستكار کار داشتم.
رو به بابا با دلخوری گفتم:
من –تا اینجا اومدین ولي باال نمیاین ؟
بابا –مگه کالس نداری ؟
سر تكون دادم:
من –چرا .. ولي
zahra4448
96 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد