✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_1
_ آقاجون خواهش میکنم تمومش کنید جفتشون بچه هستند ، گفتید آهو رو واسه ی آریان عقدش کنید انجام شد اما شب عروسی برگزار بشه چ کاریه دیگه ، آهو تازه سیزده ساله اش شده و آریان بیست سالش شده این اصلا درست نیست .
آقاجون با چشمهای سردش خیره به عمو شد و پر تحکم گفت :
_ آهو عروس آریان هست ، آریان قراره چند مدت دیگه واسه ی درس خوندن بره خارج پس بهتره قبل رفتنش وظیفه اش رو به جا بیاره
عمو ناامید بهش داشت نگاه میکرد میدونست هیچکس نمیتونه روی حرفش حرف بزنه
با همون سن کمی که داشتم میدونستم شب عروسی چیز خوبی واسه ی من نیست که عمو انقدر باهاش مخالفت میکرد حسابی ترسیده بودم
نگاهم به آریان افتاد نگاهش سرد و خالی از هر احساسی بود همیشه آریان واسه ی من ترسناک بود
_ آریان زود باش پارچه رو ازت میخوام پسر شنیدی باید مردونگیت رو ثابت کنی
آریان به سمتم اومد دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید با ترس جیغ کشیدم :
_ ولم کن
سرجاش ایستاد خیره به من شد و با لحن ترسناکی غرید :
_ دهنت رو ببند انقدر جیغ و داد نکن !
از ترس ساکت شدم اشک تو چشمهام جمع شده بود ، من رو پرت کرد داخل اتاق در رو بست
_ زود باش ادم باش
با شنیدن این حرفش به گریه افتادم ؛
_ میخوای باهام چیکار کنی داداشی
من همیشه عادت داشتم به آریان بگم داداشی همیشه هم از دستم عصبانی میشد
به سمتم اومد با عصبانیت و سرم داد کشید :
_ من داداشت نیستم شوهرت هستم شنیدی ؟
چونم از شدت گریه داشت میلرزید
وقتی دید ساکت شدم خودش شروع کرد به حرف زدن که ....
✿┄┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_2
از شدت درد مثل مار داشتم به خودم میپیچیدم با دیدن خون روی تخت جیغ بلندی از شدت درد و ترس کشیدم که آریان با صدایی سرد و خش دار شده پرسید :
_ چیشده چرا داد میزنی ؟
با چشمهای گریون مظلوم بهش خیره شدم و گفتم :
_ شکمم درد میکنه ، من میترسم نکنه دارم میمیرم
آریان در حالی که موهاش رو داشت با حوله خشک میکرد اومد روبروم اونور تخت ایستاد و جواب داد :
_ نه فعلا نمیمیری ، این درد هم طبیعی هست چون زن من شدی !
این درد هم نشون میده سالمی
یهو چشمهام گرد شد با تعجب پرسیدم ؛
_ مگه تا الان مریض بودم ؟
_ نه
_ پس چرا گفتید سالم بودم !
اخماش بیشتر تو هم فرو رفت و گفت :
_ مگه تو درد نداشتی ؟
دوباره اشک تو چشمهام جمع شد و دستم رو روی شکمم گذاشتم و با عجز نالیدم ؛
_ چرا خیلی درد دارم .
_ پس انقدر بلبل زبونی نکن آروم بگیر الان لباس عوض میکنم میگم مامان بیاد
1401/09/29 13:48