پشت لباسم رو گرفت و کشید و همین باعث شد روی زمین پرت بشم!
قبل از اینکه عکس العملی نشون بدم به سمت جلو اومد و با دیدن صورتم، چشماش پر از تعجب شد و گفت:
_ تویی؟
با حرص دستش رو پس زدم و گفتم:
_ آره منم
_ تو توی ماشین من چیکار داری؟
_ هیچی، باور کن هیج آسیبی به تو نرسوندم و نمیرسونم فقط ولم کن تا برم!
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_139
تا تکون خوردم کتفم رو گرفت و گفت:
_ کجا؟
_ ولم کن باید برم
_ باید همه چیز رو برای من توضیح بدی!
اخم کردم و با پوزخند گفتم:
_ من مجبور نیستم چیزی رو برای تو توضیح بدم!
_ مجبوری
_ ای بابا من فکر میکردم با داداشت فرق داری ولی انگار تو هم مثل اونی!
این بار اون پوزخند زد و گفت:
_ منم فکر میکردم بهراد دروغ میگه و تو لجباز نیستی ولی انگار هستی!
_ بابا دستم رو ولم کن باید برم
_ تا توضیح ندی نمیشه
پوفی کشیدم و با استرس گفتم:
_ بابا هرلحظه احتمال داره اون داداش عوضیت از نبودِ من با خبر بشه، چرا نمیفهمی؟
_ درست صحبت کن
_ اختیار حرفام دست خودمه
_ ای بابا تو چقدر لجباز و یه دنده ای دختر!
_ همینه که هست
_ بیخود
_ بیخیال، برو به مامانت برس و بذار منم برم به زندگیم برسم
یه چند لحظه مشکوکانه بهم نگاه کرد و گفت:
_ به مامانم برسم؟
_ آره
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_140
با همون حالت مشکوک من رو به سمت خونه شون کشید و گفت:
_ بیا ببینم قضیه چیه!
_ نمیخوام، مگه زوره؟
_ آره زوره
چپ چپ نگاهش کردم و تو یه لحظه محکم با مشت زدم تو صورتش و دوباره به سمت مخالف دویدم.
کلی دویدم و حتی یه ثانیه هم به پشت سرم نگاه نکردم تا اینکه به یه کوچه رسیدم و سریع وارد شدم.
کنار دیوار ایستادم، خم شدم و سعی کردم نفس بکشم تا حالم جا بیاد.
از بس دویده بودم گلوم به سوزش افتاده بود و ناخودآگاه به سرفه افتادم اما جلوی دهنم رو گرفتم تا صدام بلند نشه!
_ خوشگله تو اینجا چیکار میکنی؟!
به سمت صاحب صدا برگشتم و یه پسر با چشمهای قرمز و حالت بد دیدم.
با ترس یه قدم به سمت عقب برداشتم و چیزی نگفتم که با صدای بلند خندید و گفت:
_ بوی ترس میاد!
_ شوهرم سر کوچه وایساده، برو واسه خودت شَر درست نکن!
_ از شوهرتم پذیرایی میکنیم خانم خانما
یه قدم دیگه به سمت عقب برداشتم و اونم که مشخص بود اصلا حال خوشی نداره، اومد جلو و گفت:
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
1401/10/08 18:31