The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده🤪

3 عضو

پشت لباسم رو گرفت و کشید و همین باعث شد روی زمین پرت بشم!

قبل از اینکه عکس العملی نشون بدم به سمت جلو اومد و با دیدن صورتم، چشماش پر از تعجب شد و گفت:

_ تویی؟

با حرص دستش رو پس زدم و گفتم:

_ آره منم
_ تو توی ماشین من چیکار داری؟
_ هیچی، باور کن هیج آسیبی به تو نرسوندم و نمیرسونم فقط ولم کن تا برم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_139

تا تکون خوردم کتفم رو گرفت و گفت:

_ کجا؟
_ ولم کن باید برم
_ باید همه چیز رو برای من توضیح بدی!

اخم کردم و با پوزخند گفتم:

_ من مجبور نیستم چیزی رو برای تو توضیح بدم!
_ مجبوری
_ ای بابا من فکر میکردم با داداشت فرق داری ولی انگار تو هم مثل اونی!

این بار اون پوزخند زد و گفت:

_ منم فکر میکردم بهراد دروغ میگه و تو لجباز نیستی ولی انگار هستی!
_ بابا دستم رو ولم کن باید برم
_ تا توضیح ندی نمیشه

پوفی کشیدم و با استرس گفتم:

_ بابا هرلحظه احتمال داره اون داداش عوضیت از نبودِ من با خبر بشه، چرا نمیفهمی؟
_ درست صحبت کن
_ اختیار حرفام دست خودمه
_ ای بابا تو چقدر لجباز و یه دنده ای دختر!
_ همینه که هست
_ بیخود
_ بیخیال، برو به مامانت برس و بذار منم برم به زندگیم برسم

یه چند لحظه مشکوکانه بهم نگاه کرد و گفت:

_ به مامانم برسم؟
_ آره

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_140

با همون حالت مشکوک من رو به سمت خونه شون کشید و گفت:

_ بیا ببینم قضیه چیه!
_ نمیخوام، مگه زوره؟
_ آره زوره

چپ چپ نگاهش کردم و تو یه لحظه محکم با مشت زدم تو صورتش و دوباره به سمت مخالف دویدم.
کلی دویدم و حتی یه ثانیه هم به پشت سرم نگاه نکردم تا اینکه به یه کوچه رسیدم و سریع وارد شدم‌‌.

کنار دیوار ایستادم، خم شدم و سعی کردم نفس بکشم تا حالم جا بیاد.
از بس دویده بودم گلوم به سوزش افتاده بود و ناخودآگاه به سرفه افتادم اما جلوی دهنم رو گرفتم تا صدام بلند نشه!

_ خوشگله تو اینجا چیکار میکنی؟!

به سمت صاحب صدا برگشتم و یه پسر با چشمهای قرمز و حالت بد دیدم.
با ترس یه قدم به سمت عقب برداشتم و چیزی نگفتم که با صدای بلند خندید و گفت:

_ بوی ترس میاد!
_ شوهرم سر کوچه وایساده، برو واسه خودت شَر درست نکن!
_ از شوهرتم پذیرایی میکنیم خانم خانما

یه قدم دیگه به سمت عقب برداشتم و اونم که مشخص بود اصلا حال خوشی نداره، اومد جلو و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/08 18:31

♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_141

_ فکر کنم از اون دختر فراری های خوشگلی
_ نه من فراری نیستم!
_ همه اولش همین رو میگن جیگر

بی توجه بهش خواستم فرار کنم اما وقتی به پشت سرم برگشتم، با کوچه ی بن بست روبرو شدم.
قبل از اینکه بخوام کاری کنم اون عوضی از پشت کمرم رو گرفت و همین باعث شد احساس خطر کنم!
محکم دستش رو پس زدم و گفتم:

_ دستای کثیفت رو به من نزن عوضی!
_ جون تو فقط به من فحش بده

از لحن حرف زدنش حالت چندش آوری بهم دست داد!
همینطور داشت کشون کشون جلو میومد و منم دنبال یه راه فرار بودم که یهو صدای فرهاد رو شنیدم:

_ تو اینجایی؟ این کیه؟

چندبار چشمام رو باز و بسته کردم تا تونستم توی اون تاریکی تشخیصش بدم و گفتم:

_ یکی مزاحمم شده عزیزم

و به سمتش رفتم و چشمکی زدم که نمیدونم توی اون تاریکی چشمکم رو دید یا نه ولی به سمت اون پسره رفت و گفت:

_ که مزاحم میشی آره؟
_ نه آقا من نمیدونستم صاحاب داره
_ یعنی هر دختری که پشتوانه نداشته باشه باید اینجوری مزاحمش بشی و اذیتش کنی؟
_ نه من غلط کردم
_ خوبه که میدونی غلط کردی، گمشو برو

بعد هم دست من رو گرفت و حرکت کرد و منم به دنبالش کشیده شدم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_142

از اون کوچه ی تاریک که خارج شدیم دستم رو ول کرد و با عصبانیت گفت:

_ خیلی احمقی!
_ به قول خودت درست صحبت کن
_ میدونی اگه من نمیرسیدم چه بلایی سرت میومد؟

سعی کردم اعتماد به نفس خودم رو حفظ کنم و با تحکم گفتم:

_ یارو مست بود، راحت میتونستم یه لگدی مشتی چیزی بهش بزنم و فرار کنم
_ آره آره، برای همین رنگت پریده بود و دستات میلرزید

عصبی شدم، انگشتم رو بالا آوردم و گفتم:

_ ببین انقدر به پر و پام‌ نپیچ
_ انگشتت رو بیار پایین بابا
_ تو هم ولم کن تا من برم بابا
_ ولت کردم رفتی که این اتفاق افتاد دیگه

نیشخندی زدم و گفتم:

_ ولم نکردی
_ پس چی؟
_ شدت مشتم زیاد بود و مجبور شدی!

با این حرفم انگار که تازه یادش اومده باشه دستش رو روی فکش گذاشت و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_143

_ دستت خیلی سنگینه ها، بدجور وحشی هستی!
_ باید کارای داداشت رو ببینی تا بفهمی وحشی کیه!

چشماش رو ریز کرد و گفت:

_ خیلی خب بیا بحث نکنیم، عین آدم واسه من توضیح بده که چیشده؟
_ تو به داداشت گفتی حال مامانت خوب نیست و باید بری پیشش
_ خب؟
_ پس چطور الان داری همینطوری وقت رو تلف میکنی؟

دستاش رو بغل کرد و گفت:

_ زمانی که جنابعالی فرار کردی زنگ زدم به بابام و سپردم حواسش باشه تا من برگردم
_ اشتباه کردی
_ نترس نکردم
_ نه دیگه من راضی

1401/10/08 18:34

نیستم تو به زحمت بیفتی، برو به کارت برس!

این بار اون با حالت کلافه پوفی کشید و گفت:

_ چقدر حرف میزنی تو!
_ مجبور نیستی این وضعیت رو تحمل کنی!
_ چرا مجبورم، میخوام بفهمم چیشده!
_ هوف هوف هوف
_ تا نگی نمیذارم بری

با عصبانیت موهام که توی صورتم ریخته شده بود رو کنار زدم و گفتم:

_ عجب آدم سمجی هستیا
_ سمج بودن بهتر از پر حرف بودنه!
_ نه توروخدا؟
_ والا

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_144

چیزی نگفتم و اونم با لحنی که میخواست من رو قانع کنه گفت:

_ ببین اگه تعریف کرده بودی الان جفتمون میرفتیم به کارامون میرسیدیما

رفتم کنار خیابون و روی جدول ها نشستم و گفتم:

_ ماجرا خیلی ساده اس
_ خب؟
_ داداشت من رو به زور برد به اون خونه و اذیتم کرد و بهم...

یکم مکث کردم و بدون اینکه بهش نگاه کنم با خجالت ادامه دادم:

_ بهم تعرض و تج*اوز کرد و مورد توهین قرارم داد
_ خب؟
_ منم امشب فرار کردم، چون میخوام برگردم پیش خونواده ام...
چون تا الان از نبودنم نگران شدن و قطعا کلی دنبالم گشتن...
چون من یه انسانم و کسی حق نداره من رو بخره یا بفروشه!

یه چند لحظه نگاهم کرد و گفت:

_ بهراد تو رو خریده؟
_ آره
_ چطوری؟
_ من یه حماقتی کردم و گول یه آدم عوضی رو خوردم و خونواده ام رو ترک کردم ولی اون من رو به یه باند تحویل داد!

چیزی نگفت و منم با بغض و اشکهایی که تند تند فرو میریختن ادامه دادم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_145

_ اشتباه کردم، به خدا پشیمونم اما به هر دری که میزنم تا برگردم پیش خونواده ام، نمیشه!

از چشماش فهمیدم که تحت تاثیر قرار گرفته پس ادامه دادم:

_ بابام ناراحتی قلبی داره و من نمیدونم تو این مدت قلبش تونسته با این موضوع کنار بیاد یا نه!

دستاش رو به هم فشار داد و با شرمندگی گفت:

_ ببین من این قضایا رو نمیدونستم چون بهراد به من گفته بود تو هیچ خونواده ای نداری و درواقع از خدات بوده که اون آوردتت تو عمارتش

با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:

_ بهراد غلط کرد، از روزی که رفتم تو اون عمارت دارم تلاش میکنم برگردم پیش خونواده ام!
_ من، من واقعا شرمنده اتم
_ چرا؟!
_ خب من چون نمیدونستم...

با ناباوری نگاهش کردم و گفتم:

_ نگو که زنگ زدی به بهراد!

سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد، اشکام رو با دستم پاک کردم و با بغض گفتم:

_ من فکر میکردم تو آدم خوبی هستی اما حالا میبینم همتون مثل همدیگه اید!

و بالافاصله به سمت عقب برگشتم تا فرار کنم اما ماشین بهراد پیچید جلوم و راهم رو سد کرد...

|?| ✨??「

1401/10/08 18:34

????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_146

با دیدن چشماش چهار ستون بدنم لرزید و یه قدم به عقب برداشتم!
در ماشین رو باز کرد و همین باعث شد به سمت عقب برگردم‌.
فرهاد رو محکم پس زدم و دوباره شروع به دویدن کردم!
همینطور که میدویدم با درد به آسمون نگاه کردم و گفتم:

_ خدایا خودت کمکم کن، من دیگه نمیخوام به اون عمارت کذایی برگردم و اون زندگی رو تحمل کنم.

صدای ماشینش از پشت سرم میومد و همین باعث میشد استرس بگیرم اما کوتاه نیومدم و به دویدنم ادامه دادم اما تهش گیر افتادم!
از ماشین پیاده شد و به سمت مَنی که خم شده بودم و نفس نفس میزدم اومد و گفت:

_ چخبرا سپیده خانم؟

صاف ایستادم و گفتم:

_ اگه نزدیک بشی انقدر جیغ میزنم که همه بریزن بیرون!
_ بزن
_ میزنما
_ منم گفتم بزن

دهنم رو باز کردم تا جیغ بزنم که سریع به سمتم اومد، دهنم رو گرفت و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_147

_ خفه شو

بعد هم همینطور که دهنم رو گرفته بود، به زور به سمت ماشین بردم اما همین که خواست سوارم کنه، گاز محکمی از دستش گرفتم و گفتم:

_ نفهم داشتم خفه میشدم

دستش رو تکون داد و با درد گفت:

_ تقاص این کارت رو با فرار کردنت یک جا ازت میگیرم!
_ من عمراً برنمیگردم توی اون خونه!
_ مگه تو دست توئه؟
_ پس دست کیه؟

پوزخندی زد، به سمت داخل هلم داد و گفت:

_ من

و سریع به سمت در راننده رفت و قبل از اینکه بخوام حرکتی کنم سوار شد و درها رو هم قفل کرد.
با مشت محکم به شیشه زدم و گفتم:

_ در رو باز کن
_ چشم همین الان!
_ من نمیخوام برگردم توی اون برزخ، نمیخوام!

بدون اینکه توجهی کنه ماشین رو روشن کرد، منم شیشه رو تا ته پایین کشیدم تا ازش خارج بشم که محکم دستم رو گرفت و گفت:

_ بتمرگ سرجات
_ نمیخوام
_ غلط کردی!

و بالافاصله محکم زد توی صورتم!
با ناباوری دستم رو روی صورتم گذاشتم و به اشکام اجازه ی ریخته شدن دادم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_148

حالا که فرار کرده بودم، نمیخواستم و نمیتونستم که به اونجا برگردم!
نمیتونستم باور کن نتیجه ی اون همه نقشه و استرس این شد که به خاطر اون فرهاد عوضی که فکر میکردم آدم خوبیه، دوباره گیر بیفتم.

ازش متنفرم، با تمام وجودم حالم ازش به هم میخوره و امیدوارم بمیره، اگه اون اینکار رو نمیکرد، من فردا پیش خونواده ام بودم.

ضربه ی محکمی به شیشه ی سمت بهراد خورد و اونم بدون اینکه دست من رو ول کنه با اون یکی دستش شیشه رو پایین کشید و گفت:

_ بگو!

یه لحظه به اون سمت برگشتم و با دیدن فرهاد تمام

1401/10/08 18:34

وجودم پر از تنفر شد و با حرص برگشتم.

_ بهراد من باید یه صحبتی با تو بکنم
_ فعلا وقت ندارم، فردا بیا
_ فردا نمیشه، همین الان کارت دارم

با کلافگی بهش نگاه کرد و گفت:

_ تو مگه نگفتی میخوای بری پیش مامانت؟
_ مامانم!
_ اره
_ اون مادر تو هم هست!
_ نیست

سرش رو تکون داد و گفت:

_ فعلا نمیخوام در این مورد بحث کنم
_ چه عجب!
_ بهراد تو به من نگفتی سپیده خونواده ای داره و به زور آوردیش تو خونه ات!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_149

با این حرف به سمتش برگشتم و از پشت پرده ی اشکام بهش نگاه کردم و اونم سنگینی نگاهم رو حس کرد و بهم نگاه کرد.
تو چشماش شرمندگی موج میزد اما این چیزا برای من مهم نبود، شرمندگیش به چه دردم میخورد وقتی قرار بود دوباره بدبخت؟!

نگاهش رو از من گرفت و رو به بهراد که بی توجه بهش به روبرو زل زده بود، گفت:

_ با تو بودما!
_ زندگی من، کارهای من و همه چیز من فقط به خودم مربوطه!
_ ولی تو حق نداشتی به من دروغ بگی!
_ وقتی دخالت میکنی نتیجه اش همینه!
_ واقعا نمیفهممت
_ منم تورو!

با حرص موهاش رو به عقب فرستاد و گفت:

_ بهراد تو یه دختر رو از خونواده اش دور کردی، تو کِی اینجوری شدی که من نفهمیدم؟

با تحکم و اخم بهش نگاه کرد و گفت:

_ اگه میخوای رابطه ام رو با تو هم قطع کنم، تو کارام دخالت کن!

و بدون اینکه یه لحظه دیگه صبرکنه پاش رو روی گاز گذاشت و ماشین با سرعت از جا کنده شد.

سرعت ماشین خیلی زیاد بود و منم اصلا ناراضی نبودم چون حاضر بودم تصادف کنیم و بمیرم اما به اون خونه برنگردم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_150

ماشین که وارد باغ شد به اطراف نگاه کردم اما هیچ خبری از اون ماشینهایی که تا چندساعت پیش محوطه رو پر کرده بودن، نبود.

استرسم بیشتر شده بود چون قطعا بیخیال از کنار این کارم رد نمیشد و مجازاتم میکرد.

از ماشین پیاده شد و به سمتم اومد، در رو باز کرد و گفت:

_ گمشو پایین
_ بلد نیستی درست صحبت کنی؟
_ با توی نفهم نه!
_ نفهم خودتی!

و آروم پیاده شدم که کتفم رو گرفت، هلم داد و گفت:

_ وقت رو تلف میکنی که چی؟

دوباره سکوت کردم و به راهم ادامه دادم و اونم اینبار جلوتر از من حرکت کرد و گفت:

_ سریع برو اتاق طبقه ی آخر تا بیام!
_ من میرم اتاق خودم
_ فعلا حق نداری پات رو اونجا بذاری
_ من به اون اتاق کذایی نمیرم!
_ تو گوه خوردی!
_ درست صحبت کن

یقه ام رو گرفت و با عصبانیت و خشم گفت:

_ به نفعته الان، تو این شرایط باهام لج نکنی و عین آدم دهنت رو ببندی!
_ چرا نباید از خودم دفاع کنم؟
_ چون من صاحبتم، من خریدمت

|?|

1401/10/08 18:34

✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_151

سعی کردم دستش رو پس بزنم و گفتم:

_ من بالاخره یجوری از دستت فرار میکنم و برمیگردم پیش خونواده ام
_ از امشب یه کاری میکنم که دیگه این فکرها به سرت نزنه!

پوزخندی زدم و گفتم:

_ هیچ غلطی نمیتونی بکنی!
_ زیاد هم مطمئن نباش
_ ببین اگه الان ولم کنی برم، به هیچکس هیچی نمیگم اما اگه بعداً خودم فرار کنم...

حرفم رو قطع کرد و ضربه ای به سینه ام زد و گفت:

_ خب؟ چه غلطی میکنی؟
_ به پلیس لوت میدم، هم تو و هم اون باند کثیف و آدم دزد رو!

مثل دیوونه ها بلند زد زیر خنده و گفت:

_ خیلی خوش خیالی!
_ خیال نیست
_ داری به خودت امید واهی میدی دختره ی خیابونی!
_ خفه شو عوضی

نیشخندی زد و گفت:

_ چیه بهت برخورد؟
_ تو حق نداری با من اینجوری صحبت کنی!
_ حق دارم

این رو گفت و قبل از من اینکه چیزی بگم موهام رو وحشیانه گرفت و حرکت کرد‌...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_152

با درد ریشه موهام رو گرفتم و گفتم:

_ موهام رو ول کن وحشیِ عوضی!
_ حرف نزن بیا
_ عه نَکِش درد میگیره

ولی هیچ توجهی نکرد و به راهش ادامه داد و از پله ها بالا رفت.
منم با درد و به اجبار دنبالش کشیده شدم تا به طبقه آخر و اتاق کذایی رسیدیم.
در رو که باز کرد پرتم کرد داخل و گفت:

_ فرار میکنی آره؟
_ فرار نکردم
_ آره من عمم رو از تو خیابون گرفتم آوردم خونه!
_ فرار نکردم و فقط خواستم برگردم خونه مون، همین

نیشخندی زد و گفت:

_ ولی تو دیگه چه مارمولکی هستی که از پنجره ی دستشویی فرار کردی!

با نفرت بهش نگاه کردم که به سمت کمدِ توی اتاق رفت و گفت:

_ ایده ی خوبی بود ولی متاسفانه موفقیت آمیز نبود
_ تو نمیتونی من رو اینجا نگه داری!
_ میتونم
_ چطوری؟!

با چشماش به کمد کنارش اشاره کرد و گفت:

_ با چیزی که داخل این کمده

چشمام به سمت کمد چرخید و ترس توی دلم لونه کرد!
نکنه...نکنه منظورش اون وسایل شکنجه بود و الان میخواست به خاطر فرار کردنم اینجوری مجازاتم کنه؟
با به یادآوردن اون کمربند پر از سنگش لرزی به تنم افتاد و بی اختیار یه قدم به سمت عقب برداشتم‌.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_153

_ نترس اون چیزی که فکر میکنی نیست!

همینجوری با ابهام و ترس نگاهش کردم که سرش رو تکون داد و گفت:

_ البته بترس چون یه چیز فوق العاده بدتره!

با شنیدن این حرفش آب دهنم رو قورت دادم و آروم گفتم:

_ چیه؟
_ وقتی میترسی خیلی خنده دار میشی!
_ من نترسیدم
_ آره کاملا مشخصه

صدام رو صاف کردم و سعی کردم ترسم رو پنهان کنم و گفتم:

_ هنوزم

1401/10/08 18:34

معتقدم که هیچکاری نمیتونی بکنی!
_ تا چند دقیقه ی دیگه حرفت رو پس میگیری

در کمد رو باز کرد و منم با استرس بهش نگاه کردم تا ببینم از چی حرف میزنه!

میدونستم که تهدید الکی و پوچ نمیکنه و قطعا یه کاری میخواد بکنه اما منم تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که ظاهرم رو حفظ کنم و نشون ندم که ترسیدم چون اگه ترسم رو میفهمید، بد میشد...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_154

یه دوربین کوچیک از داخل کمد بیرون آورد و همین باعث شد با تعجب بهش نگاه کنم و بگم:

_ این چیه؟
_ کوری؟

چیزی نگفتم و با دهن کج شده نگاهش کردم که پوزخندی زد و گفت:

_ دوربینه دیگه، ندیدی تا حالا؟
_ خوشمزه میدونم دوربینه
_ پس بیماری میپرسی؟

دندونام رو با حرص روی هم فشار دادم و گفتم:

_ منظورم اینه که با این میخوای چه غلطی کنی؟

اومد جلو یقه ام رو گرفت و گفت:

_ تا سه شماره میشمرم اگه به خاطر این حرفت عذرخواهی کردی و گفتی گوه خوردم که هیچ اگه نگفتی خودت نتیجه ات رو می بینی!

دستام رو به کمر زدم و با لجبازی ذاتی که داشتم بهش زل زدم.
اونم دستش رو آورد بالا و یکی از انگشتاش رو باز کرد و گفت:

_ یک

چنان با تحکم گفت که ترسیدم اما مثل همیشه کوتاه نیومدم و همونطوری ایستادم‌‌.
اونم انگشت دومش رو باز کرد و با تحکم بیشتری گفت:

_ دو

اینبار همراه با پوزخند زل زدم بهش که اونم با پوزخند جوابم رو داد و گفت:

_ سه
_ تو خواب ببین که من همچین حرفی رو بهت بگم!
_ احتیاجی به خواب نیست
_ هست
_ تو واقعیت میگی!
_ عمراً

بدون توجه به من، یکم با دوربین ور رفت و بعد روی میز گذاشتش و به سمتم اومد.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_155

با دست ضربه ی محکمی به سینه اش زدم و گفتم:

_ عوضی ، من اجازه نمیدم تو همچین کاری کنی!
_ من به اجازه ی تو احتیاجی ندارم کوچولو
_ خفه شو آشغال، ازت متنف..

_ عوضی کثافط
_ هیس
_ ولم کن
_ خودت رو خالی کن، راحت باش!
_ پاشو تا با صدای جیغم همه رو جمع نکردم اینجا!

بلند زد زیر خنده و با نیشخند گفت:

_ آخ آخ چه تهدیدی، اصلا کمرم شکست!
_ خوشمزه
_ تو من رو از کارمندها و خدمتکارای خودم میترسونی؟

پوزخندی زدم و با لجبازی گفتم:

_ حواسم نبود یه مشت حیوون ریختید تو این خونه!
_ حیوون بودن بهتر از هرز*ه بودنه
_ هرز*ه تویی و اون خوا...

با مشت محکمی که تو دهنم زد، صدام قطع شد و صورتم از درد جمع شد!
اونم با اخم وحشتناکی رو بهم گفت:

_ بهت گفتم حق نداری این حرف رو بزنی!
_ من خودم تصمیم میگیرم چی بگم و چی نگم
_ تو خودت گوه میخوری!
_دست به غذات نمیزنم

بدون اینکه توجهی به

1401/10/08 18:34

حرفم بکنه نیشگون محکمی از پام گرفت و گفت:

_ من که میدونم فقط داری ناز میکنی و از خداته !

هنوز صورتم بخاطر درد ناشی از مشتش و نیشگونش جمع بود اما این حرفش رو که شنیدم با حرص گفتم:

_ متاسفانه من مثل دخترای دور و برت نیستم!
_ آره مثل اونا نیستی، بدتر اونایی!
_ حرفات برام پشیزی ارزش نداره و اصلا مهم نیست پس خودت رو خسته نکن.
_ آره کاملا از حالت صورتت مشخصه!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_156

اشکام رو پاک کردم و خواستم به سمت در برم که گفت:

_ اینم از مجازات امشبت

بهش نگاه کردم و دوباره همون دوربین رو توی دستش دیدم.
سنگینی نگاهم رو که حس کرد، سرش رو بلند کرد و گفت:

_ فیلم خوبی از آب درمیاد
_ چی؟
_ میگم فیلم خوبی میشه
_ چی فیلم خوبی میشه؟

لبخندی زد و صفحه دوربین رو به سمتم گرفت.
با دیدن فیلم یه لحظه احساس ضعف کردم پس دستم رو به گوشه ی تخت گرفتم و گفتم:

_ تو...تو از اول تا حالا داشتی فیلم میگرفتی؟
_ بله
_ چرا؟
_ که اگه دست از پا خطا کردی یا مثلا فکر فرار و این حرفا به سرت زد...

یکم مکث کرد که آب دهنم رو قورت دادم و با ترس گفتم:

_ خب؟
_ اول واسه بابات بفرستم و بعد بذارم توی گوگل

پوزخندی زدم و گفتم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_157

_ نمیتونی گولم بزنی!
_ گولت نمیزنم
_ صورت خودتم تو این فیلم کذایی هست و پات گیره!

بلند زد زیرخنده و بعد از اینکه در دوربین رو بست و داخل جیبش انداخت، گفت:

_ هزارتا برنامه وجود داره برای اینکه صورتم رو مخفی کنم!
_ اما تو...تو یه همچین کاری رو نمیکنی، من میدونم نمیکنی!

بهم نزدیک شد، انگشتش رو روی چونه ام گذاشت و فشار داد و گفت:

_ اگه مطابق میلم رفتار کنی، اینکار رو نمیکنم اما اگه کوچیکترین خطایی ازت ببینم، به هیچ وجه از انجام اینکار دریغ نمیکنم!

اشک سمجی که از گوشه ی چشمم چکید رو سریع پاک کردم و گفتم:

_ چرا؟
_ چی چرا؟
_ چرا اینکارهارو با من میکنی؟

تو سکوت بهم زل زد که با بغض و عجز ادامه دادم:

_ فقط چون شبیه اون دختری که حتی نمیدونم کیه، هستم؟ آخه اینم دلیله؟!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_158

به سمت در رفت که منم سریع از پشت بازوش رو گرفتم و گفتم:

_ جواب سوالم رو بده
_ سوالت جواب نداره!
_ داره، تو نمیخوای بگی
_ شاید

بعد هم بازوش رو از دستم بیرون کشید و گفت:

_ حرف چند دقیقه پیشم یادت باشه چون این دفعه اگه خطایی کنی، بدون اینکه چیزی بهت بگم، کاری که گفتم رو انجام میدم!

و بالافاصله از در اتاق خارج شد و البته صدای چرخیده شدن

1401/10/08 18:34

کلید توی قفل هم اومد.
گوشه ی دیوار روی زمین نشستم و زانوهام رو بغل کردم.
دوباره برگشتم تو این خونه ی برزخی و این بار بهراد چنان آتویی ازم داشت که دیگه عمراً نمیتونستم فرار کنم!

برای اینکه بتونم از اینجا خلاص بشم دوتا راه داشتم، یکی اینکه باید فیلمِ رو یجوری سر به نیستش میکردم و یه راه دیگه که به نظرم خیلی خیلی بهتر بود، این بود که بهراد رو سر به نیستش میکردم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_159

با این فکر لبخند تلخی روی لبم نشست اما انگار این لبخند، تلنگری بود برای اینکه اشکام یکی یکی و به سرعت از چشمام سرازیر بشه.
زمان زیادی نگذشت که اشکهای بی صدام به هق هق تبدیل شد!
سرم رو روی زانوهام گذاشتم و با درد و عجز گفتم:

_ خدایا آخه چرا من؟ یعنی نتیجه ی حماقت انقدر وحشتناکه؟!

همونجا روی زمین دراز کشیدم و به روبرو خیره شدم.
دلم برای اون زندگی آروم و بی دردسری که داشتم تنگ شده بود.
حتی...حتی دلم برای اون اشکانی که فکر میکردم عاشقمه هم تنگ شده بود!
حتی نمیتونستم باور کنم چندین ماه از عمرم رو با آدمی که هدفش این بوده من رو به باندقاچاق دخترها تحویل بده، گذروندم!

به یاد اون دعواهایی که بخاطر اشکان با مامان و بابام کرده بودم، افتادم و جیگرم آتیش گرفت.
چقدر بهم گفته بودن که حس خوبی به اشکان ندارن و پسر خوبی نیست اما من کر و کور شده بودم و فکر میکردم اونا بخاطر اینکه با پسرعمم ازدواج کنم اینا رو میگفتن!

غلتی زدم و اینبار به سقف خیره شدم.
من نمیتونم تا آخر عمرم بشینم اینجا تا اون بهراد عوضی بهم زور بگه ولی خب با وجود اون فیلم هم نمیتونم فرار کنم، پس باید چیکار کنم؟

انقدر گریه کردم و فکر کردم که آخرش نفهمیدم چطوری و کِی خوابم برد...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_160

با لگد محکمی که به پهلوم خورد از جا پریدم و با چشمهای پف کرده به روبروم نگاه کردم.
بهراد با دیدن حالتم پوزخندی زد و گفت:

_ چرا روی زمین خوابیدی؟

چیزی نگفتم و با دستام سرم که از درد داشت میترکید رو گرفتم و از جام پاشدم اما تعادلم رو از دست دادم و داشتم پرت میشدم که سریع کمرم رو گرفت و گفت:

_ چته؟
_ هیچی خوبم
_ سرت گیج میره؟
_ درد میکنه
_ چرا؟
_ نمیدونم، بپرس ازش

فشار نه چندان آرومی به کمرم وارد کرد و گفت:

_ تو آدم نمیشی نه؟

پوفی کشیدم و بدون اینکه به حرفش توجهی کنم، ازش جدا شدم و گفتم:

_ هنوز هم باید اینجا بمونم یا میتونم برم اون یکی اتاق؟

نیشخندی زد و با یه لبخند بدجنس گفت:

_ الان میتونی بری

مشکوک نگاهش کردم و گفتم:

_

1401/10/08 18:34

چیزی شده؟
_ نه
_ اما یه چیزی شده
_ گفتم نه دیگه!

بدون اینکه حرکتی بکنم سرجام ایستادم که هلم داد و گفت:

_ یالا برو دیگه، چرا انقدر معطلش میکنی؟
_ چون فکر میکنم یه چیزی تو ذهنته!
_ چی مثلا؟
_ یه نقشه

یه جوری نگاهم کرد و گفت:

_ نترس، برو

یه بار دیگه نگاهش کردم و بعد از اتاق خارج شدم.
آروم یکی یکی از پله ها پایین رفتم تا اینکه به در اتاقم رسیدم.
در بسته بود و میترسیدم باز کنم چون فکر میکردم پشت تمام این قضیه ها یه نقشه ی خبیثانه وجود داره و من ازش بی اطلاع بودم.

_ عه برو تو دیگه

با شنیدن صداش که نزدیک گوشم بود، از جا پریدم و گفتم:

_ چخبرته بابا؟ چرا یهویی میای پشتم؟
_ تو چخبرته؟ مگه جن دیدی؟

بهش نگاه کردم و آروم زمزمه کردم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/08 18:34

خب بسه دیگه بقیه اش فردا???

1401/10/08 18:35

??

1401/10/08 19:01

کیا هستن?

1401/10/08 22:01

پاسخ به

کیا هستن?

من?

1401/10/08 22:51

من

1401/10/08 22:51

پاسخ به

من

عه?

1401/10/08 22:53

پاسخ به

عه?

??

1401/10/08 22:53

سلام فقط رمان میخونید

1401/10/08 22:54

هیدا چرا مسدود شد

1401/10/09 01:37

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_161

_ از جن بدتر دیدم!
_ چی؟
_ هیچی گفتم ترسیدم بابا
_ ولی انگار یه چیز دیگه گفتی
_ نه

دوباره به سمت در برگشتم و بعد از اینکه نفس عمیقی کشیدم در اتاق رو باز کردم...


با دیدن اتاق چشمام از حدقه در اومد، با عصبانیت به سمتش رفتم و گفتم:

_ اینکارا یعنی چی؟
_ نتیجه ی کارای خودته!
_ باورم نمیشه واقعا
_ باورت بشه

و به سمت دستشویی رفت و درش رو باز کرد و گفت:

_ از اینجا هم دیدن کنید لطفا

به سمتش رفتم و با دیدن دستشویی، حرصم بیشتر شد و دندونام رو روی هم فشار دادم و گفتم:

_ تو، تو...
_ دیوونه ام؟
_ یه چیزی بدتر از دیوونه!

یه بار دیگه با حرص به پنجره اتاق و دستشویی که جلوش رو کامل با میله پوشونده بودن نگاه کردم و گفتم:

_ مگه من حیوونم که برام قفس درست کردی؟!
_ بیچاره حیوون
_ چی گفتی؟
_ چیزی نگفتم!

با دست به پنجره اشاره کردم و گفتم:

_ من‌ نمیتونم اینجا بمونم، احساس خفگی بهم دست میده

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_162

_ اتاق یه دختر فراریِ زرنگ باید همین باشه!

پوزخندی زدم و برای اینکه حرصش رو دربیارم، گفتم:

_ میدونی چیه؟
_ چیه؟
_ من زرنگ نیستم، نگهبانای تو زیادی پخمه ان!
_ من تو این چندسال از نگهبانام کاملا راضی بودم

روی تخت نشستم و با لحن آروم اما حرص دربیاری گفتم:

_ اشتباه میکنی، وقتی یه دختری مثل من به راحتی بتونه از بینشون رد بشه و از خونه خارج بشه پس نباید ازشون راضی باشی!

اومد جلوم ایستاد، دستاش رو بغل کرد و گفت:

_ با این حرفها نمیتونی هیچ تاثیری روی من بذاری، تلاش نکن!
_ نه من دنبال تاثیر اینا نیستم ولی تو هم الکی خودت رو قانع نکن!

یه قدم به عقب برداشت و گفت:

_ امیدوارم تو قفست بهت خوش بگذره!
_ منظورت خونته؟ خوبه که فهمیدی خونه ات برخلاف بزرگ بودنش مثل یه قفسه!

به سمت در رفت و قبل از خارج شدن گفت:

_ فیلمِ قشنگ دیشب یادت نره و اینکه امروز حق نداری ناهار بخوری، روز خوش کوچولو

و بالافاصله از اتاق خارج شد، در رو قفل کرد و رفت.
منم با حرص روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم تا اون میله های جلوی پنجره رو نبینم و دلم‌ نگیره...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_163

با شنیدن صدای قار و قور شکمم از جام پاشدم و به ساعت نگاه کردم.
هنوز تا زمان شام خیلی مونده بود من واقعا گشنه ام بود پس به سمت در رفتم و محکم بهش کوبیدم و گفتم:

_ کسی اینجا نیست؟

گوشم رو به در چسبوندم و وقتی هیچ صدایی نشنیدم دوباره گفتم:

_ آهای؟ هیچکس نیست؟

هیچکس جوابی بهم نداد و منم یه چندتا ضربه ی

1401/10/09 09:52

دیگه به در زدم و وقتی دیدم فایده نداره کنار در نشستم و به دیوار تکیه دادم.
همینطور که نشسته بودم یه مشت دیگه به در زدم که یکهو صدای اکرم خانم اومد:

_ چخبرته دختر؟ در رو شکستی!
_ اکرم خانم شمایی دیگه؟
_ آره پس کیه؟

راست میگفت دیگه، تو خونه فقط من و اکرم خانم بودیم و بقیه آدمها مَرد بودن!

_ میگم من گشنمه، از دیروز تا حالا هیچی نخوردم!
_ آقا گفته تا شب اجازه ندیم از اتاق بیایی بیرون

از سرجام پاشدم، دهنم رو به در چسبوندم و گفتم:

_ بابا خب من بیرون نمیام که، شما واسم غذا بیار
_ اجازه ندارم دخترجون، نمیشه
_ ای بابا شما چه آدمهای ظالمی هستیدا خب گشنمه!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_164

هیچی نگفت که آروم به در زدم و گفتم:

_ اکرم خانم رفتی؟
_ نه دارم دیوار اینجا رو تمیز میکنم
_ شما کلید داری یا نه؟
_ داشته باشمم اجازه ی کاری رو ندارم

با عصبانیت محکم به در زدم و گفتم:

_ به درک، از همتون متنفرم، یه مشت آدم ظالم ریختید تو این خونه
_ من تا آقا بهم دستور نده کاری نمیکنم
_ حالم از آقاتون به هم میخوره!
_ مواظب زبونت باش، دوباره به دردسر میفتیا
_ فقط بدون که امیدوارم همتون یه روزی سزای این کاراتون رو ببینید!

این رو گفتم و با پا لگد محکمی به در زدم که پای خودم داغون شد!
پام رو با دستم گرفتم و با حرص زیر لب گفتم:

_ وحشی خب یجوری بزن که خودت داغون نشی!

و بعدش لنگون لنگون به سمت تخت رفتم و نشستم.
یکم که گذشت دوباره صدای قار و قور شکمم بلند شد و همین باعث شد هرچی فحش بلد بودم و بلد نبودم رو به خودش و آدماش بدم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_165


روی تخت دراز کشیده بودم که صدای چرخیدن کلید اومد.
در با عجله باز شد و اکرم خانم با یه سینی غذا وارد اتاق شد و گفت:

_ بدو دختر، بدو زود غذات رو بخور که واسه من دردسر درست نشه

بو و ظاهر غذاها عالی بود و دلم میخواست سریع دخلشون رو بیارم اما با لجبازی بهش نگاه کردم و گفتم:

_ نمیخوام
_ وا
_ والا
_ چت شد پس؟ تو مگه گشنه ات نبود؟
_ الان سیر شدم
_ هوا خوردی سیر شدی؟
_ آره

سینی رو روی زمین گذاشت و گفت:

_ من میرم نیم ساعت دیگه میام که سینی رو ببرم، زود غذات رو بخور
_ گفتم ببر دیگه نمیخوام

چپ چپ نگاهم کرد و بی توجه به حرفم در رو قفل کرد و رفت.
با لج به غذاها نگاه کردم و گفتم:

_ عمراً اگه لب بزنم بهش، الکی گذاشت اینجا و رفت

و روی تخت دراز کشیدم و به سقف زل زدم.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_166

با صدای شکمم، چشمم به صورت خودکار

1401/10/09 09:52

به سمت سینی غذا کشیده شد!
همینطور که بهشون نگاه میکردم زیر لب گفتم:

_ با کی لج میدی سپیده؟ با خودت؟

و دیگه طاقت نیاوردم و به سمت سینی غذا رفتم.
روی زمین نشستم و با ولع مشغول خوردنش شدم و دوباره این به موضوع پی بردم که دستپخت اکرم خانم محشره!

وقتی همه ی غذا رو خوردم و سیر شدم، عقب عقب رفتم و به پایین تخت تکیه دادم.
یاد غذاهای خوشمزه و با عشقی که مامانم میپخت افتادم و همین باعث شد دوباره بغض تو گلوم ایجاد بشه.
دستام رو روی صورتم گذاشتم و آروم گفتم:

_ خدایا خودت نجاتم بده، خودت کمکم کن!

همون لحظه دوباره صدای کلید اومد و فهمیدم که اکرم خانم اومده دنبال سینی غذا؛ وارد اتاق که شد و چشمش به سینی خالی افتاد گفت:

_ دختر نه به اون ناز و ادات و نه به این سینی خالی!
_ دیگه گفتم دلتون رو نشکنم
_ آره حتما برای دل نشکستن من خوردی!
_ شک دارید؟
_ نه

بعد هم سینی رو برداشت و گفت:

_ حواست باشه آقا چیزی نفهمه ها
_ باشه

لبخندی زد و دوباره در رو قفل کرد و رفت...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_167

از همون لحظه ای که اکرم خانم رفته بود، مثل مجسمه روی تخت نشسته بودم و به زمین زل زده بودم.
دنبال یه راه چاره برای دردم بودم اما هرچی فکر میکردم چیزی به ذهنم نمیرسید و واقعا نمیدونستم که باید چه غلطی کنم؟!

همینطور که تو فکر بودم صدای چرخیدن کلید توی قفل اومد.
اول فکر کردم اکرم خانمه و به همین خاطر از جام تکون نخوردم اما وقتی که در باز شد و قیافه نحس بهراد رو دیدم از جام پاشدم و با حق جانبی گفتم:

_ تو حق نداری منو اینجا زندانی کنی!
_ حوصله ی بحث با توی نفهم رو ندارم پس خفه شو
_ درست حرف بزن عوضی
_ درست حرف نزنم چی میشه؟
_ منم مثل خودت حرف میزنم

بلند زد زیر خنده و با تمسخر گفت:

_ چه تهدید وحشتناکی!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/09 09:52

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_168

و قبل از اینکه چیزی بگم خیلی سریع مثل آدمایی که خود درگیری دارن، تغییر حالت داد و با اخم و عصبانیت گفت:

_ البته تو توی خونه ی خودم حق نداری منو تهدید کنی
_ برو بابا

و بدون توجه بهش، به سمت در رفتم اما تو کسری از ثانیه به شدت به عقب کشیده شدم و روی تخت پرت شدم!
با تعجب بهش نگاه کردم و با حرص گفتم:

_ چته وحشی؟
_ با تو باید اینجوری رفتار کرد
_ غلط کردی!
_ دهنت رو ببند ه.رزه

چشمام رو گشاد کردم، از جا پاشدم و گفتم:

_ تو...تو چی گفتی؟
_ گفتم ه.رزه، ه.رزه، ه.رزه
_ خفه شو عوضی

با دست محکم زد توی دهنم، روی تخت پرتم کرد و گفت:

_ به نظرم تو خفه شی بهتره چون ممکنه عصبی بشم و تو عصبانیت فیلم زیبات رو برای بابای عزیزت بفرستم

با شنیدن این حرف دوباره دهنم بسته شد.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_169

_ من میخوام روی زمین بخوابم

_ رو مخ من نرو، بیا مثل بچه ی آدم بخواب تا منم کپه ی مرگم رو بذارم دیگه!

برای هزارمین بار توی دلم اعتراف کردم که با تمام وجودم از بهراد و این وضعیت متنفرم و با اکراه و بغض به سمتش رفتم.

چشمام رو بستم و با حرص لبم رو گاز گرفتم تا صدام درنیاد و خفه بشم!

تقریبا بیست دقیقه تو همون حالت موندم تا اینکه صدای نفسهاش منظم شد و فهمیدم که خوابش برده.

آروم دستش رو از روم برداشتم و از حصارش خارج شدم؛ به سمتش برگشتم و به صورت کریهش نگاه کردم و گفتم:

_ ازت متنفرم، امیدوارم بمیری!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_170

و بالافاصله به سمت لباسهام رفتم و پوشیدمشون و همونجا روی زمین دراز کشیدم.
به نظرم خوابیدن روی زمین سخت و سرد خیلی خیلی بهتر از خوابیدن تو بغل یه حیوون انسان نما بود!

سردم شده بود اما از جام تکون نخوردم و همونجا خودم رو بغل کردم تا یکم گرمم بشه و کم کم چشمام هم مثل تنم گرم شد و خوابم برد.

چشمام رو آروم باز کردم و به اطراف نگاه کردم‌.
همونجا روی زمین خوابیده بودم و کمرم خشک شده بود.

پاشدم نشستم و به چپ و راست چرخیدم و بعد آروم از سرجام پاشدم.

اون مردتیکه بهراد نبود و مشخص بود ک صبح زود پاشده رفته اما انقدر شعور نداشته که یه پتویی چیزی روم بندازه که من سگ لرز نزنم!

همینطور که دهنم رو کج میکردم، آروم به سمت در رفتم و گفتم:

_ حتما در رو هم قفل کرده رفته عوضی!

اما به محض اینکه دستگیره رو پایین کشیدم در باز شد و همین باعث تعجبم شد...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_171

دستاش رو بغل کرد،

1401/10/09 09:55

یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:

_ حرفات تموم شد؟
_ آره
_ حالا برو صبحونه ات رو بخور که آرایشگره کم کم پیداش میشه!

از اینکه به هیچ کدوم از حرفهایی که زده بودم توجه نکرده بود، لجم گرفت و با صدای بلند گفتم:

_ از اون موقع تا حالا دارم تو گوش خر یاسین میخونم؟

با شنیدن حرفم عصبی شد و گفت:

_ چی گفتی؟
_ همون که شنیدی!

لیوان آب پرتغالش رو برداشت و به سمتم اومد و گفت:

_ پرسیدم چی گفتی؟
_ منم گفتم همون که شنیدی!

و دستام رو بغل کردم و با لبخند گفتم:

_ یا به قول خودت هر حرفی رو یکبار میزنن
_ عه؟
_ آره

لیوان پرتغالش رو آورد بالا و قبل از اینکه بخوام عکس العملی نشون بدم همش رو به صورتم پاشید.
با بهت و عصبانیت بهش نگاه کردم و خواستم با مشت بزنم توی صورتش که بین راه دستم رو گرفت و با پوزخند گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_172

_ حواست باشه کی جلوت ایستاده!
_ حواسم هست
_ پس چطور جرئت میکنی اینکار رو کنی؟
_ تو واسه چی آب پرتغالت رو روی صورتم ریختی؟

با همون لحن جدی و سردش گفت:

_ چون میتونم!
_ پس منم میتونم

نیشخندی زد، دستم رو ول کرد و گفت:

_ باید یه فرقی بین من و تو باشه!
_ فرق که زیاد داریم
_ آره مثلا من مثل تو خیابونی نیستم!

دندونام رو روی هم فشار دادم و گفتم:

_ تو...تو پست ترین آدمی هستی که دیدم!

خواست چیزی بگه که دقیقا همون لحظه صدای آیفون بلند شد، به همین خاطر با دست به وضعیتم اشاره کرد و گفت:

_ برو صورتت رو بشور، لباساتم عوض کن، جواب حرفت رو بعدا میدم!

زیر لب گفتم " بعدا هم هیچ غلطی نمیتونی بکنی " و بالافاصله به سمت پله ها رفتم اما لحظه ی آخر ایستادم و گفتم:

_ در اتاقم قفله
_ الان میام باز میکنم

و بدون هیچ عکس العملی به راهم ادامه دادم و باز از ته قلبم آرزوی مرگش رو کردم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_173

سرم رو بالا آوردم و از داخل آینه به زنی که داشت به موهام ور میرفت نگاه کردم.
بغضی تو گلوم بود رو قورت دادم و گفتم:

_ دوام رنگی که میزنید چقدره؟
_ خیالتون جمع، آقا سفارشات رو کردن
_ دوامش زیاده؟
_ بله

با حرص پوفی کشیدم و دیگه چیزی نگفتم.
اون بهراد عوضی داره کم کم من رو از خودم میگیره و هیچ دفاعی هم نمیتونم بکنم و باید با همه چیز کنار بیام و این خیلی سخته، خیلی!

_ خانم سرتون رو بذارید اینجا

سرم رو همونجایی که گفته بود گذاشتم و به فکر فرو رفتم.
تا نیم ساعت بعد از این که خانمه اومده بود داشتم با بهراد دعوا میکردم و سعی میکردم از این تصمیم منصرفش کنم اما هیچ فایده ای نداشت و آخرش با هزارتا

1401/10/09 09:55

تهدید مجبور شدم به این کار تن بدم!

_ خانم رنگ رو گذاشتم، فقط شما نیم ساعت اینجا بشینید تا کامل به موهاتون جذب بشه و بعد من میام میشورمشون

سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم و چیزی نگفتم، اونم لبخندی زد و از اتاق خارج شد.
چشمام رو بستم و دوباره به فکر فرو رفتم تا بتونم یه راهی پیدا کنم و اون فیلم رو از بین ببرم.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_174

با احساس سر درد چشمام رو باز کردم و به ساعت نگاه کردم.

بیشتر از نیم ساعت گذشته بود و تو تمام این مدت دنبال راهی بودم تا بتونم اون فیلم رو نیست و نابود کنم اما هیچی پیدا نکرده بودم!

خواستم پاشم برم اون زنه رو صدا بزنم که در اتاق رو باز کرد و گفت:

_ خانم شرمنده یکم دیر شد، داشتم با شوهرتون صحبت میکردم!

از اینکه بهراد رو شوهرم خطاب کرده احساس چندشی بهم دست داد اما به روی خودم نیاوردم و گفتم:

_ اشکالی نداره
_ الان موهاتون رو میشورم
_ ممنون میشم چون داره میسوزه
_ شرمنده ام واقعا
_ مشکلی نیست

چشمام رو بستم و منتظر موندم تا کارش رو بکنه و راحت بشم.

اونم سریع تمام موهام رو شست و بعد هم مشغول سشوآ زدن شد اما من همچنان چشمام رو بسته بودم.
کارش که تموم شد آروم به شونه ام زد و گفت:

_ خانم تموم شد

با مکث و آروم چشمام رو باز کردم و توی آینه به خودم نگاه کردم‌...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_175

موهای حالت دارِ خرماییم الان به موهای خوش رنگِ زیتونی رنگ تبدیل شده بود و به چشمهای سبزم میومد اما من دوستشون نداشتم!
من دلم همون موهای خرمایی رنگم رو میخواست که همیشه باعث انرژی بابا بود و بهم میگفت هیچوقت رنگشون نکن.

اشک جمع شده توی چشمام رو به زور کنترل کردم و با لبخند مصنوعی رو به اون خانم گفتم:

_ مرسی، خیلی قشنگ شده
_ واقعا راضی هستید؟ خوشتون اومد؟
_ خیلی
_ خداروشکر

و به سمت وسایلش رفت و همشون رو جمع کرد و گفت:

_ خب من دیگه میرم، امیدوارم شوهرتونم خوشش بیاد
_ ممنونم عزیزم

از اتاق خارج شد، منم به سمت تخت رفتم و نشستم و به اشکام اجازه ی فرو ریختن دادم.

دلم نمیخواست هرچیزی و هرکاری که بهراد میخواست رو انجام بدم اما مجبور بودم و منم از اجبار متنفر!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_176

در اتاق باز شد و بهراد وارد شد اما من بی توجه بهش همونجا نشستم و به یه طرف دیگه نگاه کردم.

یه چند دقیقه ای گذشت که هیچ صدایی ازش نشنیدم پس آروم به سمتش برگشتم و نگاهش کردم.
مات و مبهوت وسط اتاق ایستاده بود و بدون هیچ حرکتی

1401/10/09 09:55