مامان از خواب پریدم...بابام...بابام تو خواب تموم کرده بود!
با یادآوری مرگ پدرم،دوباره به هق هق افتادم.نیما دستامو محکم فشار دادولی حرفی نمیزد.میدونست به این اشکا احتیاج دارم.بعد از چند لحظه ادامه دادم:
--بابام برای همیشه رفت...رفت و ما رو تنها گذاشت...کار پسرش باعث شد که از غصه دق کنه!روزگار سیاهمون،سیاهتر شد.پدرمو تنهای تنها خاک کردیم.میلاد سنگدل حتی برای خاکسپاری هم نیومده بود.انگار طلسمش کرده بودن.دوری از بابام از یه طرف،حال روز مادرم و دلتنگیهاش از طرف دیگه خیلی بهم فشار می آورد!منم که هنوز سنی نداشتم و نمیدونستم باید چیکار کنم!حتی چند بارم میخواستم از میلاد کمک بگیرم اما پشیمون شدم.برادری که اون همه بلا سرمون آورده بود دیگه مهر و عاطفه ش کجا بود؟دو ماه بعد فوت بابا...درست تو روز تولدش...مامانمم از دست دادم...من یه دختر تنها...که هیچکاری بلد نبود و هیچکسی رو نداشت حالا دیگه نه پدری داشت نه مادری!
بعد فوت مامان بالاخره میلاد رو دیدم.انگار یادش افتاده بود خواهری هم داره.گفت منو میبره پیش خودش تا تنها نباشم.نمیخواستم قبول کنم چون به طرز عجیبی ازش کینه گرفته بودم اما چاره ای نداشتم.نمیتونستم تو اون شهر تنها باشم.خونمون...تنها یادگار پدر و مادرمو فروخت و منو برد پیش خودش!فکر میکردم اونجا...تو خونه برادرم خانومی میکنم اما اینطورام نبود...من شدم خدمتکار مخصوص خانومش،از صبح تا شب باید مطیع امر اون میشدم.اگه یه کار اشتباهی میکردم تنبیه میشدم.یه بار جلوی داداشم بهم سیلی زد.ضربه اون سیلی از سکوت برادرم در مقابلش اینکار برام دردناکتر نبود...منی که از گل نازکتر بهم نمیگفتن حالا توی اون خونه حتی حق خندیدنم نداشتم.تنها کاری که اجازه میدادن انجام بدم و از نظر خودشون لطف بود این بود که میذاشتن پنجشنبه ها سر خاک برم و با خانوادم باشم!
یه سال به همین منوال گذشت.یه سال که برای من بدترین سالهای عمرم بود.یه شب داداشم یه مهمونی ترتیب داد.تو اون مهمونی متوجه نگاههای حریصانه یکی از همکاراش روی خودم میشدم.یه مرد چهل ساله که از زنش جدا شده بود.بعد مهمونی رفتار میلاد و زنش به کل باهام عوض شد.ازم کار نمیکشیدن،اجازه میدادن هر کاری میخوام بکنم تا اینکه فهمیدم علت این تغییر رفتارشون واسه چیه؟میلاد...میلاد میخواست منو وادار کنه که با همون همکارش که خیلی هم پولدار بود ازدواج کنم!
سکوت کردم.نگاهی به ابروهای گره خورده نیما انداختم ...ای کاش میتونستم تو آغوشش برم:
--وقتی دیدن راضی نمیشم کتکم زدن،تهدیدم کردن،اونقدر اذیتم کردن که ناچار به قبول کردن این کار شدم...اما شب عقد...خودکشی
1401/10/16 13:51