The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های عاشقان

202 عضو

شنیدن اسمم کنجکاو شدم،برای همین پشت دیوار ونزدیک پله هایی که پیش پیانو بود مخفی شدم:
-میگم چرا از این مهسا خانوم استفاده نمیکنی...خوشگلم که هست...فقط قدش بهت نمی خوره اونم مشکلی نیست ...با یه جفت کفش پاشنه بلند حلش میکنیم...

صدای نیما توی گوشم پیچید:
-شایان چرت نگو...اون خدمتکارمه،بیارمش وسط مهمونی اعیونی که چی؟...یه بار خوردم واسه هفت پشتم بس بود...
صدای پسری که فکر کنم اسمش بابک بود اومد:
-شایان راست میگه...از این دخترای دور برمون که آبی گرم نمیشه...کافیه دوبار بروشون بخندی تا لباس عروسی وبچه وکوفت زهرمار هم پیش میرن...این خدمتکارته...ازت حساب میبره...یه چیزی روی حقوقش میذاری ودهنشو میبیندی...در ضمن همه که مثه هم نیستن...
-بابک رفتی تو گروه شایان خله...آخه اگه این عقل داشت که شایان نبود...
شایان-اونوقت من چمه؟...
نیما-هیچیت نیست فقط بالا خونه نداری...
اینبار صدای پسری که نمی شناختم بگوشم رسید:
پسر-نیما تنها راهش همینه...یلدا از تو دل بکن نیست...ببین کی بهت گفتم...
باشنیدن اسم یلدا مو به تنم سیخ شد...اولین دوست دخترش نمایان شد...
نیما-بچه ها واقعا دیوونه شدید؟...برم چی بهش بگم؟...
شایان-ببین اینجوری شروع کن...سلام خوشگله...فردا شب باید بیای مهمونی وبرای یه شب نقش معشوقمو بازی کنی...یا میای یا اخراجت می کنم...اونوقت خرج ننه باباتو کی می خواد بده؟...
نیما-ای خاک تو سرت کنن با این حرف زدنت...یه کاره پاشم دست دختر روبگیرم بیارم وسط مهمونی تا یلدا جیگرش بسوزه و ولم کنه...اصلا فکرشو هم نکن..
بابک-پس با یلدا جون بسوز وبساز...بچه هاتونم خوشمل میشن...
نیما-خیلی پستیت بخدا...من دارم اینجا بال بال میزنم اونوقت شما...غیرت ندارین دیگه...آقا من ازش بدم میاد...بصورتش نگاه میکنم انگار می خوام بالا بیارم...شبا کابوس میبینم یاد قیافش که میفتم...صداش سوهان روحمه...به ولله یا امشب یه فکری میکنید یا دوستیمون رو قطع می کنم...
شایان-ای بابا...چرا سرعت می ری تو آخه پسر...بخدا راهش همینه...ببین جواب میده در حد المپیک...تو که دیگه باید اخلاق دخترا دستت باشه...نیما جان کوتاه بیا...
بابک-شایان تو عمرش یه حرف درست زده باشه همینه...
شایان-اِ...هی هیچی نمیگم پر رو نشو...من نباشم که شما بخار ندارین...
پسر-نیما از قیافه دختره مشخصه ازت حساب میبره...دوتا داد بزنی سرش باهات راه میاد...چی میگی قبوله؟
باورم نمیشد...اینا دیگه کین...برای دک کردن دختری از قماش خودشون منو وسیله قرار میدن...یعنی نیما اگه قبول کنه خودم میکشتمش...همینم مونده که معشوقه سوری این نردبون بشم...لعنتی صدایی از هیچکس نمی اومد...دستشویی بدجوری بهم فشار آورده

1401/10/14 13:47

بود...دِ بنال دیگه...ای بر پدر ومادرت دورود...
دیگه نتونستم منتظر نظر نیما بمونم...ولی از قدیم گفتن سکوت علامت رضاست...مهسا خانوم کارت در اومد...
وقتی به سالن رفتم نیما ودوستاشو روی مبل دیدم که دور هم نشستن وخنده هاشون کل سالن رو برداشته...باید قهوه رو برای مهمونای آقا می بردم...نمی تونستم همزمان 21فنجون قهوه رو با هم ببرم برای همین ده تا فنجون توی سینی گذاشتم وبه سالن رفتم... اول به دخترا تعارف کردم که بغیر سه نفر مابقیشون برداشتن...نزدیک مبلی که شایان نشسته بود نزدیک شدم که صدام زد:
-مهسا خانوم،نیما می گفت غذا رو خودتون درست کردین...راست میگه؟...
-بله خودم درست کردم...خوشتون نیومد؟
-خوشم نیومد؟...تا حالا تو عمرم غذایی به این خوشمزگی نخورده بودم...عجب دست پختی دارین...دستتون درد نکنه...ای کاش منم کدبانویی مث شما داشتم...میبینید چقد لاغر ومردنی ام...از بس غذای بیرون می خورم...
چه عجب یه آدم باشعور پیدا شد...
-خواهش میکنم...نظر لطفتونه...نوش جان...
شایان فنجون قهوه ای برداشت...وکمی به سمتم خم شد...
-میگم این کیکای خوشمزه رو از کجا سفارش دادین؟...
می دونستم می خواد مزه بریزه ونیما بهش گفته این کیکا خونگی هستن ولی خب نمیشد بهش بگم برو رد کارت موزمار...
-کیکا خونگی هستن...
شایان با تعجب ساختگی نگاهی به نیما انداخت که محو مکالمه ما بود :
-راست میگه نیما؟...از کی تا حالا آشپزی میکنی؟
با تجسم قیافه نیما با کلاه وپیشبند آشپزی لبخندی روی لبام نشست ولی با دیدن اخمای همیشگی نیما از ترس سرم رو پایین انداختم وسینی قهوه رو روبروش قراردادم،صدای نیما توجه ام را جلب کرد:
-مزه نریز شایان...فریماه خانوم درست کردن...
شایان-فریماه کیه؟...آشپزتونه؟...
چقد خنگ بود...اگه آشپز داشتیم من بیچاره باید ناهار درست میکردم؟...نیما راست میگه بالا خونه نداره...اوسکوله واسه خودش...
-منظورم خانومیه که جلوت ایستاده...
شایان-نهههههه...
باز شدن دهن شایان برای گفتن نه اینقدر خنده دار بود که صدای خنده همه رو درآورد...یکی از دخترها که کنارش نشسته بود لپشو محکم کشید وگفت:
-مستانه فدات بشه...تو چقد بامزه ای؟...
شایان-نکن مستانه...صدبار گفتن عادت لپ کشیدنتو ترک کن...بابا پوست صورتم کش اومد...فردا پس فردا میخوام زن بگیرم نمیگن چرا صورتت این شکلیه...اونوقت می فهمن دست خورده ام...
همین حرفش کافی بود تا دوباره همه رو به خنده بندازه...اما شایان با تعجب بهشون نگاه میکرد واصلا حرفش رو خنده دار ندید...خدایا این دیگه کیه...
شیما دختری که اولین کسی بود که وارد عمارت شده بود نیما رو مخاطب قرارداد:
-میگم نیما جان هنوز این تصویر امیر بهادر خان رو

1401/10/14 13:47

بر نداشتین...بابا حیف این دیزاین نیست...این عکسه می زنه تو ذوق آدم...داشتم ناهار می خوردم همش احساس می کردم بهم اخم کرده...
پس اینم فهمید که این عکسه حرکت میکنه...خدا رو شکر فکر می کردم فقط من متوجه میشم...ولی امیر خان چشمات طلا...خوب اومدی واسش...
پسر-راست میگه نیما برش دار دو تا تابلو قشنگ بذار...بخدا آدم وحشت میکنه ببینتش...
همینطور که خم شده بودم تا به پسری قهوه تعارف کنم که البته از نگاه هیزش نیز مستفیض شدم،نگاهی به تصویر امیربهادر انداختم...انگار با ترس به نیما خیره شده بود...بمیرم ترسیده نیما از روی دیوار برش داره...اما با صدای قاطع نیما همه سکوت کردن:
-بهتون گفتم حق ندارین در مورد پدر بزرگم اینطوری صحبت کنید...توهین به اون توهین به منه...سرتون تو کار خودتون باشه...
بنازم به این جذبه...در دم همه رو خفه کرد...بابک برای اینکه بحث رو عوض کنه شروع به تعریف از آهنگ جدید نیما وگروهش کرد...چند نفر از بچه های گروهش رو دیدم...بعد از تعارف قهوه اتفاق خاصی نیفتاد...فقط آخر مهمونی نیما وگروهش آخرین آهنگی رو که درست کردن برای همه زدن ویکی از پسرای خوش صدای جمع هم همراهیشون می کرد...آهنگ شادی بود...تمام مدتی که آهنگ زده میشد محو تماشای نیما بودم...با ابهت خاصی پشت پیانو نشسته بود وانگشتاش رو به آرومی ومهارت روی کلاویه ها میکشید...
این مهمونی هم با همه خستگی هاش تمام شد...خدا رو شکر نیما گفت: نمی خواد نظافت کاری کنی وفردا اول صبح از شرکت خدماتی میان تمیزکاری کنن از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم...با تنی خسته به رختخواب رفتم وخیلی زود خوابم برد...
***
-بابت پذیرایی دیروز واینکه همه چیز عالی بود توی حسابت پول ریختم...500هزار تومن پاداش حسن انجام کارت...
هااااااان؟...500تومن؟؟....جان من؟...ای خدا اگه می تونستم الان می پریدم تو بغلش وده بار می بوسیدمش...بکل خستگی از تنم در رفت...
-این 500تومن همش پاداش نیست...
وا رفتم...یعنی چی؟...
-دستتون درد نکنه... اما پس برای چیه؟
نیما کمی روی صندلی راکینجر جابه جا شد... انگار مردد بود...فهمیدم می خواد از مهمونی امشب بگه...
-باید بری خرید...برو آماده شو...با هم میریم...
-خرید؟...واسه چی آقا؟...من چیزی احتیاج ندارم...
-نگفتم به چیزی احتیاج داری...بلند شو وقت کمه...باید آرایشگاه هم بری...
دیگه علناً شاخ درآوردم...پس قبول کرده بود...عمرا ًبرم...این پیش خودش چی فکر کرده:
-اما آقا تا بهم نگید واسی چی باید باهاتون بیام از جام تکون نمی خورم...آخه چی شده؟
-دارم بهت دستور میدم...توخدمتکار منی وهرچی میگم باید بگی چشم...
یعنی نمی تونی خواهش کنی بهت کمک کنم...بشین تا باهات بیام...مهسا نیستم

1401/10/14 13:47

اگه پامو از این در بیرون بذارم...
-آقا منوببخشید ولی نمی تونم قبول کنم...
***
-بیا تو...
همراه نیما به داخل مغازه شیکی که دکوراسیون مشکی قرمزی داشت وارد شدم...از بالا تا پایین مغازه پرشده بوداز لباسهای مجلسی...قبلا همراه ستایش برای خرید لباس جشن رفته بودم ولی این لباسا کجا ولباسای ستایش کجا...راست میگن هرکه بامش بیش برفش بیشتر مثال آقا نیما بود...پولداره دیگه...بهترینا رو می خره...نیما رو به فروشنده خانومی که با دیدنمون لبهای خوش فرمش تا بنا گوش کش اومده بودن،گفت:
-سلام خانم صباحی...وقت بخیر...
جونم خانم صباحی...پس زیاد اینجا می اومد...چه میشناسن همو...نگا تو رو خدا...چی بهت گفت که انقد سرخ شدی یابو...زنیکه منگل...
-سلام آقای سلحشور...خوش اومدین...وقت شما هم بخیر...امرتون؟
نهههههه...این با این قیافه لاغرش صدایی به این کلفتی داره...تو دلم کلی بهش خندیدم...
بی زحمت جدیدترین لباساتون رو برای این خانوم بیارین...-
زن اول با تعجب بعد با حسرت نگاهی بهم انداخت...انگار بهش گفتن سلحشور زن گرفته تو کجای کاری...نچ نچ نچ...آبروی هرچی دختره رو بردن...خانم جان همچین مالی هم نیست واسه خودت...وای زبونم لال...نیما فقط...فقط...زبونم نچرخید...یعنی نیما سهم چه دختری میشد...یادصبح افتادم وقتی توی حیاط نشسته بود وازم می خواست باهاش برم خرید...وقتی بهش گفتم قبول نمی کنم که باهاتون بیام همچین از روی صندلی پرید واومد سمتم کهبه غلط کردن افتادم...انگشت اشارشو به سمتم گرفته بود وداد زد که چرا رو حرف من حرف میزنی؟...چنان پریدم تو هوا که تا عمر دارم همونجا قسم خوردم دیگه عصبانیش نکنم...خوشم میاد حرف زور تنها مزه ی توی دهنمه...مثل آب باید بخورمش واز تلخ بودنش دم نزنم...حالا من اینجا بودم،روبه روی دختری به نام خانم صالحی...
مشغول دید زدن لباسها بودم که صباحی جون روبه من گفت:
-سایزتون چنده؟
-38
-حدس میزدم...رنگ خاصی مدنظرتونه...
جوابی نداشتم بدم ونگاهی به نیما انداختم...چشمانش انگار دنبال رنگ خاصی می گشت:
نیما-بنظرتون چه رنگی بهش میاد؟
صالحی-پوستشون سفیده پس باید رنگهای تیره بپوشن...سیاه...قرمز...یا بنفش...آبی تیره ام بهشون میاد...
انگار داشتن در مورد یه کالا نظر می دادن...از دستشون فقط حرص میخوردم...نیما باز گفت:
-لباسای قرمز ومشکی بیارین...نمی خوام خیلی باز باشه...
صباحی-بله آقا...چند لحظه صبر کنید...
نه تو رو خدا الان میریم...صبر کنید؟...بیشعور بی شخصیت...پوستشون سفیده؟...تمام مدتی که منتظر لباس بودیم توی دلم عمه وخواهر وبرادراین صباحی بی ادب رو با کلمات قشنگ قشنگ گل بارون کردم...نیما هم مشغول دید زدن لباسای دیگه بود...منم فرصت

1401/10/14 13:47

رو غنیمت شمردم وحسابی دیدش زدم...پیراهن مردونه مشکی که ردیف دکمه هاش سفید بود رو با کت اسپرت سفیدوشلوار مشکی ست کرده بود...کفشهای اسپرت سفیدش اینقدر تمیزن که انگار تازه اونا رو خریده بود...لامصب چقد وسواسیه...بابا تمیز...خوشتیپ...با حسرت نگاهی به لباسهای خودم کردم... مانتو وشلوار مشکی وشال طوسی...چقد تفاوت بین من ونیما هست...پوووووفففففف...چند دقیقه ای از رفتن خانم صباحی گذشته بود که با 4 دست لباس برگشت وبه طرفم گرفت:
-بپوش ببینم کدوم یکی بهتره...
نیما دستش رو به طرف لباس ها کشید و یکی یکی اونها رو بررسی کرد دست آخرم با سر بهم اشاره کرد به اتاق پرو بروم...لال نشی تو پسر...یه خواهشی...چیزی رو زبونت نمی چرخه...با اکراه به سمت اتاقک کوچکی که انتهای سالن بود رفتم...نیما لباسها رو تو دست گرفت وبه سمتم اومد،با تعجب به حرکتش نگاه کردم...یعنی می خواد با من بیاد داخل اتاق؟...خوب بده اون لندهور بیاره...عجباااااااا...هی هیچی نمیگم اینم رو ر وبا همه چی قورت داده...می خواستم برگردم وبهش بگم لباسا رو بده با خودم ببرم که دست آزادش روی بازوم نشست ودر حالی که منو به سمت اتاق پرو هدایت که نه در واقع هل می داد گفت:
-زود باش به اندازه کافی دیر شده...الان وقت استخاره نیست...
-اماآخه...
-برو تو من پشت درم...وقتی پوشیدی در وباز کن تا ببینم...
جاااااااااااااااااااااااااننننننننننننننننن!!!دیگه چی؟؟؟
قبل از هر واکنشی از طرفم منو به داخل اتاق انداخت ولباس مشکی حریری رو روی سینه ام پرت کرد...تحقیر شدن رو تا پوست واستخوونم حس کردم...با بسته شدن در بغض لعنتیم شکست وقطره های اشک روی گونه ام جاری شد...با عصبانیت مانتووشلوارم رو در آوردم...همه بهم زور گفتن تو هم یکیش...مطمئنم اگه من بدبخت وبی *** باشم جهان بهتر میچرخه ونظام کائنات مشکلی درش بوجود نمیاد...اصلا متوجه مدل لباس نشدم فقط می دونستم که بـــــــــــایــــــــد بپوشمش...زیپ کنار کمرش رو بستم ودر رو باز کردم...نیما پشت به در بود با شنیدن صدای در که با جیر جیر باز شد روی پاشنه پا چرخید وروبه روم ایستاد...نمی خواستم چشمای سرخ از ناراحتیم رو ببینه برای همین سرم رو پایین انداختم...برام مهم نبود لباس لخت باشه یا پوشیده...وقتی می گه چشم باید تو هم باهاش تکرارکنی "چشم"....من استقلال نداشتم...بذار اونم استقلال وآزادی منورا به سخره بگیره...صدای قدمهاش رو شنیدم...بهم نزدیک شد وهر دو بازوم رو گرفت وکمی به عقب هل داد...گرمای نگاش رو که روی تمام بدنم در حرکت بود،احساس کردم اما نمی دونم چرا معذب نشدم...انگار فقط من تو اتاق ایستادم وهیچکس کنارم نیست...قلبم هیچ کوبشی

1401/10/14 13:47

نداشت...احساس کردم از سگ هم پیش او بی ارزش ترم...صداشو شنیدم:
-بد نیست ولی واسه مراسم امشب بدرد نمی خوره...بعدی رو بپوش...بیا....
لباس مشکی کوتاهی رو که نصف بیشترش گیپور بود به دستم داد...بازم با بی تفاوتی بدون توجه به مدلش پوشیدمش ودوباره باب میلش واقع نشد...لباس بعدی وبعدی...هیچکدوم براش خاص نبود...نمی دونم دنبال چی میگشت...واسمم مهم نبود...اصلا بره بدرک...عروسک خیمه شب بازیش امشب باید خیلی ناز باشه...
بالاخره آخرین لباسی که صباحی جوووون واسمون اورد مورد قبول واقع شد...قبل از باز کردن در اتاق با تعجب محو آیینه قدی شدم...طراحی لباس فوق العاده بود...لباس ترکیبی از رنگ مشکی وقرمزداشت...دکلته ی قرمز رنگ که تا کمرم تنگ واز کمر تا زانوهام گشاد میشد... پارچه اش خیلی لطیف ونرم بود...از روی سینه تا مچ دستانم گیپور سیاهی داشت که نقشهای ظریف گل روی آن کار شده...یقه اش سه سانتی بود وانتهای دامنش هم از همان جنس گیپورسیاه رنگ تزیین شده...باورم نمیشد که این منم که این لباس رو بر تن داشتم...آنقدر در آینه بالا وپایین رو نگاه کردم که متوجه ضربه های که به در زده میشد نمی شدم...صدای نیما رشته ارتباطی منو با آیینه قطع کرد:
-مهسا...چرا دروباز نمیکنی؟...اگه تا یه ثانیه دیگه درو باز نکنی خودم می کشمت...
تا تو حرف زدی که یه ثانیه شد یه دقیقه...با پوزخندی که رو لب داشتم در اتاق پرو رو باز کردم...دست نیما روی هوا باقی موند و تا چشمش به جمال زیبایی ما افتاد دهن که چی بگم غار علی صدرش رو تا انتها باز کرد...حتی خانم صباحی هم با تعجب به اندامم خیره شده بود...دستم رو چند بار جلوی صورت نیما تکون دادم ولی مغز نیما هنوز داشت منو آنالیز می کرد...با تردید به سمت نیما رفتم وبازوشو فشار دادم:
-آقا نیما...حالتون خوبه؟...من خیلی خسته شدم...میشه همینو برداریم...
از ته دل خدا خدا می کردم که قبول کنه تا همین لباسو برداره...که الحمدالله خداجون صدامو شنید...
-خانم صباحی همین لباسو می بریم...فقط کیف وکفششم واسم بیارید...
-چشم اقا...
وای نیما خیلی دوست دارم...با اینکه منو بزور آوردی اینجا اما با دیدن این لباس تموم ناراحتیم پرید...خیلی دوسش داشتم...از اینکه بعد از جشنم این لباس مال خودم میشد تو پوست خودم نمی گنجیدم...ولی با پوشیدن کفشهایی که فقط 10سانت پاشنه داشتند ذوقم ترکید...آخه *** نردبون من چه طور با اینا راه برم...کفشهایی قرمز رنگ که با پاپیونی مشکی تزیین شده بود...کیف مشکی با رگه هایی از رنگ قرمز هم دیگه تکمیلش کرد...نیما بدون اینکه کارتم رو ازم بگیره خودش حساب کرد ومن با ذوق وشوق کودکانه از مغازه صباحی جووونم بیرون زدم...نیما به

1401/10/14 13:47

سرعت به ساعتش نگاه انداخت...وقتی عجله اونو دیدم با تعجب به ساعتم نگاه کردم...ساعت از یک ظهر گذشته بود...اوووه یعنی انتخاب یه لباس 3ساعت طول کشیده بود...اصلا متوجه گذر زمان نشدم...نیما با عجله کارهاشوانجام میداد...سوار پورشه نیما شدیم واو با تیکافی سریع از اون منطقه دور شد...نه من ونه اون در طول مسیر حرفی نزدیم...حتی آهنگی هم سکوت ماشین رو نمی شکست...حسابی کلافه شده بودم...دوست داشتم حالا که خوشحالم آهنگ زیبایی هم گوش بدم...خب حالا که آقا خسیس تشریف دارن ومی ترسن دستگاه ماشینشون خراب بشه پس منم واسه خودم آهنگ می خونم وزیر لب شروع به خواندن کردم:
...
-میشه اینقد وز وز نکنی؟
با تعجب برگشتم وبه نیما که به جلو نگاه می کرد خیره شدم:
-با من بودید؟
نیما با اخمی ریز برگشت وتو چشمانم خیره شد:
-پ نه پ با اون ماشین جلوییم...موتورش زیادی وز وز میکنه...چیه کبکت خروس می خونه...خبریه؟
از اینکه غیر مستقیم می خواست حالم رو بگیره ناراحت شدم وفقط با گفتن "نخیر اشتباه می کنید"نذاشتم بحث ادامه پیدا کنه...نیما هم انگار متوجه ناراحتیم شد خیلی سریع گفت:
-میرم ناهار بگیرم...رفتی خونه استراحت کن...یه دوش بگیر و راس ساعت 4بیا تو حیاط تا ببرمت آرایشگاه...دیر اومدی خونت حلاله...فهمیدی؟
ای درد وفهمیدی...ای مرض وفهمیدی...قرص فهمیدن خوردی تووووو...خب باشه یه بار گفتی فهمیدم قراره خر شما باشم شازده...حیف که نمیشد صدامو ببرم بالا ودوتا چک آبدار بزنم بیخ گوشش...حیف...
-بله آقا فهمیدم...
نیما کنار رستورانی ایستاد و2پرس جوجه خرید...من نمی دونم این اصلا می دونه نظر خواستن از طرف مقابل یعنی چی؟...اصلا آدم،بشر شاید من به جوجه حساسیت داشته باشم...نمی فهمه که...قرص می خوره که فقط فهمیدنو به دیگران القا کنه...امیر بهادرخان چی ساختی تو...دست مریزاد...
به محض ورود به عمارت وتعویض لباس به آشپزخونه رفتیم ودر سکوت کامل ناهار خوردیم...در آخرم برای استراحت وحموم به اتاقم پناه آوردم...خیلی دوست داشتم بدونم تو این مهمونی چه اتفاقی می افته...استرس بدی داشتم...اگه اون دختر بخاطر نیما منو اذیت می کرد چی؟...یاد فیلمهای گنگستری آمریکا افتادم...منو ویلدا روبه روی هم با تفنگ ایستادیم وبا نگاه های زهرآگینمون واسه هم خط ونشون میکشیم...نیما هم گوشه ای ایستاده ونظاره گر دوئل وحشتناک ماست...مرگ یا زندگی...یلدا جون امشب یا تو میبازی و من میبرم...یا من میبرم وتو میبازی...در هر صورت بازنده این بازی تویی...چون من نیما رو دارم ولی تو هیچکسی رو نداری تا ازت دفاع کنه...البته زهی خیال باطل...نیما،مدافع من؟؟؟؟؟؟...نه باید بگم عروسک گردان من،نیما،ارباب

1401/10/14 13:47

عمارت...آره این بیشتر بهش میاد...خدا امشب بهم رحم کنه...بهر حال از مرگ گریزی نیست...با افکاری که داشتم وبا توجه به اینکه این استرس خوش خیال ول کن دل بی صاحبمم نبود پس نتیجه گرفتم با یه دوش آب ولرم سرحال وقبراق به جنگ دیو سیاه امشب برم...با عجله حوله روکه از جریان اتفاق قبل یار دیرینه ام شده بود برداشتم وبه سمت حمام رهسپارشدم...
راس ساعت 4آماده وکیفور از این بازی به حیاط رفتم...نیما توی ماشنش نشسته وتو افکارش غرق بود...اصلا متوجه من نشد...منم از روی لجبازی در پورشه سفیدش رو محکم باز کردم و خودم رو توماشین انداختم:
-سلام...من آماده ام...
نیما برگشت وبا غضب بهم نگاه کرد:
-خوبه...فقط قبل حرکت یه سری موارد هست که باید بدونی...تو آرایشگاه هر کسی ازت پرسید با من چه نسبتی داری فقط میگی یه آشنا هستی...بفهمم زیر آبی رفتی خودت می دونی وخدای خودت...لازم نیست به کسی جواب پس بدی...زیادی کنجکاوی کردن باید کرک و پرشونو بریزی...اوکی؟
بیا فهمیدن جدید یاد گرفته...اوکی؟...
-بله آقا حواسم هست...ولی نمی خواد بگید اصلا واسه چی باید به این مهمونی بیام؟
-نه لازم نیست...زیبا خانم مسئول آرایشگاهیه که می خوای بری...از دوستای مادرمه...زیادی فضوله...حواستو جمع کن...کارشو بلده پس نیاز نیست نظر بدی...فقط مث دختر خوب بشین واز آرایشت لذت ببر...خودش خبرم میکنه تا بیام دنبالت...حرفی مونده؟
ای خدا یعنی میاد روزی که من این بشرو زیر دست وپام له کنم؟...بابا منم آدمم...اصلا چه معنی میده من بذارم هرکاری خواستن باهام بکنن...این یه بارو شازده کور خوندی...با حرصی که در کلامم مشخص بود گفتم:
-ببخشید ولی جوری دارید حرف می زنید انگار من آدم نیستم...گناه نکردم که خدمتکارتون شدم...از صبح تا حالا دارید به شخصیتم توهین می کنید ولی من دیگه تحمل ندارم..نه مشخصه کجا دارید منو میبرید ونه میذارید بپرسم برای چی باید هر چی شما بگید رو گوش بدم...یعنی شما بگید بمیرمن باید بمیرم؟...رو من حساب نکنید...دختر دور وبرتون زیاد هست...من اینکاره نیستم...در ضمن از صبح کارام مونده....مهمونی هم بهتون خوش بگذره...
معطل نشدم تا عکس العملش رو بدونم سریع از ماشین پیاده شدم...بیچاره حتما تو بهت حرفام مونده که هنوز از ماشین پیاده نشده...نمی دونستم چرا ولی دوست داشتم الان بیاد وجلوموبگیره وازم بخواد باهاش به این مهمونی برم،برای همین سرعت قدمهامو کم کردم...با شنیدن صدای در ماشینش لبخندی زدم اما سریع جمعش کردم...قدم دهمم رو برنداشته بودم که بازوم به شدت کشیده شد ومن توی بغلش افتادم...بوی عطر تندش بدجوری توی بینی ام پیچید...نگام به دکمه ی دوم باز شده پیراهنش بود که

1401/10/14 13:47

صدای عصبانیش منو بخودم آورد:
-پیاده شو باهم بریم...زبون درآوردی جوجه؟...از کی تاحالا؟...آره خاله ریزه من بگم بمیر باید بمـــیـــــــــری...فهمیدی؟...حالا هم برو تو ماشین بشین با اعصاب منم بازی نکن...
می خواستم کمی ازش فاصله بگیرم که متوجه شد ومحکمتر منو به خودش چسبوند،با فریادی که سرم کشید اشهدموخوندم...ولی الان وقت کم آوردن نیست:
-ولم کنید...من هیچ جا با شما نمیام...
با این حرفم نیما بازومو رها کرد و دو دستش رو پشت کمرم بهم قلاب کرد...نفسهای داغ وعصبیش پوست صورتم رو می سوزوند...قلبم از این همه نزدیکی محکم به قفسه سینه ام می زد...آب دهنم رو به زحمت قورت دادم...خدای من چه بلایی داره سرم میاد...احساس کردم روی پاهام نایستادم وتمام وزنم روی دستای نیماست...نگاش برای لحظه ای تو چشمام گم شد...رنگ نگاش تغییر کرد...سکوتی که در عمارت بود باعث شد تا منم صدای ضربان قلبشو بشنوم...هنوز خیره به چشمان هم بودیم که دستش به آرومی روی کمرم تکون خورد...انگار داشت نوازشم میکرد...با فشاری که به کمرم اورد کمی از روی زمین بلند شدم...نفسهام توی گردنش میخورد واین اصلا برای وضعی که داشتیم خوب نبود...باید کاری میکردم...چشمام رو به اطراف چرخوندم...اگه علی آقا ما رو تو اون موقعیت میدید چه فکری میکرد؟...دوباره نگاش کردم...اما اینبار اون به لبام خیره شده بود وآب دهنش رو قورت میداد...با خم شدن صورتش به سمتم صبر کردن رو جایز ندونستم و با فشاری که به سینه اش دادم اونو از خودم جدا کردم...نیما با تلنگری که بهش دادم سریع ازم جدا شد وکلافه دستشو پشت گردنش کشید...از خجالت نمی تونستم سرم رو بالا بگیرم که نیما پیش دستی کرد وگفت:
-برو تو ماشین بشین تا من بیام...توی راه همه چیز رو برات توضیح میدم...
نیما بلافاصله ازکنارم گذشت وبه سمت عمارت رفت...مطمئن بودم الان تا بنا گوش قرمز شده ام...هنوز بدنم گرم بود و داغی دستاش رو روی کمرم حس می کردم...اما حالا که می خواست برام توضیح بده پس منم بیخیال شدم وبه سمت ماشین رفتم...باید توی مسیر حواسمو جایی پرت کنم تا متوجه حال دگرگونم نشه...
چند دقیقه ای از رفتنش می گذشت که در ماشین باز شد و نیما با قیافه اخمو و وحشتناک همیشه اش سوار شد...انگار نه انگار که اتفاقی افتاده...خوشبحالش ای کاش منم می تونستم سریع تغییر قیافه بدم...فکر کنم بجای نردبون باید اسمشو بذارم آفتاب پرست...به محض روشن شدن ماشین وخروج از عمارت نیما با آرامش وابروهای گره خورده شروع به صحبت کرد:
-یلدا...اسمش یلداست...کسی که باید امشب ازم دورش کنی...خیلی دور...طوری که از زندگیم برای همیشه بره...
با سکوتی که کرد پیش خودم فکر کردم این

1401/10/14 13:47

مثلا می خواست توضیح بده...همین؟...اسمش بخوره تو سر تو وشایان وبابک که انداختینش تو دامن من...دِ بنال ببینم جریانش چیه...می خواستم بگم خب بعدش؟...که نطقش باز شد:
-یلدا دختر صمیمی ترین دوست پدرمه...همسن خواهرم پریساست...از بچگی با هم بزرگ شدیم...هیچوقت دوسش نداشتم اما خب رفت وآمد زیاد داشتیم ونمی شد نادیده گرفتش...یعنی خودش نمیذاشت کسی نادیده بگیرتش...تک دختره واسه همین بشدت لوس واز خودراضیه...از بچگی آبم باهاش تو یه جوب نمیرفت...بعضی وقتا که تو درساش کمکش می کردم ویا جایی گیر میکرد ومنم حمایتش میکردم خانوادش تو گوشش خوندن که آره نیما خاطر خواهت شده...ولی بغیراز پریسا ودوستام هیچکس نمی فهمید من ازش به تمام معنا متنفرم...تا همین 3سال پیش مثل کنه دنبالم بودتا اینکه برای همیشه رفتن آمریکا...گفتم فراموشم میکنه ولی با خبری که بهم دادن دنیام از هم پاشید...پریسا بهم اطلاع داد که یلدا برای چند روزی اومده ایران پیش پدر بزرگ ومادربزرگش ولی درواقع برای دیدن من برگشته...نمی خوام برای لحظه ای توی زندگیم باشه...برای همین ازت می خوام امشب نقش معشوقمو بازی کنی تا دمش برای همیشه بریده بشه...
پس جریانش اینه...خب یلدا جون دارم میام بجنگت...نیما قسمت تو نیست ومن اونو از چنگال بیرحم تو در میارم...با لبخندی که زدم نیما پوزخندی زد وگفت:
-کجای حرفم خنده داربود؟جک که برات تعریف نکردم...
دوست نداشتم لبخندم رو جمع کنم و برای اینکه فضای ناراحت وسنگین ماشین رو عوض کنم چشمان را تنگ کردم ویکی یکی صدای ترق تروق انگشتانم را درآوردم وگفتم:
-یلدا جون امشب کارت تموم شده است...با بد کسی در افتادی داداش...
هنوز حرفم توی دهنم خیس نخورده بود که برای اولین بار صدای خنده های بلند نیما را با دوگوشم شنیدم...قسم میخورم دیدن قهقهه های نیما از دیدن آدم فضایی برام عجیب تر بود...نمی دونم قیافم چه طور شده بود که وقتی نیما برگشت ومنو دید دوباره زد زیر خنده...حالا کی بخند و کی نخند...گوشه ای ماشینو نگه داشت وبه سمتم چرخید:
-تو بامزه ام بودی ومن خبر نداشتم؟
-هاااان؟
-هان نه بله خاله ریزه...پیاده شو رسیدیم...
از ماشین که پیاده نشدم در واقع خودمو به بیرون پرت کردم تا مطمئن بشم کسی که می خندید نیما بود اما به محض پیاده شدن صفت آفتاب پرستیش گل کرد وبا همون اخم لعنتیش با چشم به در آرایشگاه بزرگی اشاره کرد،بعد هم بدون گفتن کلمه ای سوار شد ورفت...نتیجه گرفتم حتما خطای دیدم بوده وگوشام هم مشکل پیدا کردن چون نیما نمی تونست بخنده...اصلا خنده براش تعریف نشده اس...
شونه ای بالا انداختم وبه سمت آرایشگاه رفتم...زنگ در آهنی سفیدی رو زدم...در

1401/10/14 13:47

با صدای تیکی باز شد ومن برای آماده شدن به اسلحه خانه رفتم...
تمام مدتی که زیر دستای زیبا خانوم بودم لام تا کام حرف نزدم...بیچاره از ترفندهای متعددی برای زیر زبون کشیدنم استفاده کرد ولی دست آخر این من بودم که پیروز شدم...آرایشم 2ساعت طول کشید ونیما راس ساعت 6.30دقیقه به دنبالم اومد...برای آخرین بار نگاهی به خودم تو آیینه قدی راهرو انداختم... موهای مشکیم به سادگی بالای سرم بسته شده بود وکنار فرق کج سرم،گل سر ریز قرمزرنگی زدن...گوشواره های میخی سیاه رنگ ولاکی به رنگ قرمز زینت بخش گوش ودستام شده بود...آرایشم ملایم و رژلب قرمز خشکی هم که روی لبام بود...برای یه امشب می خواستم فراموش کنم یه خدمتکارم و می تونم یه پرسنس باشم...با شنیدن اسمم مبنی بر اینکه نیما بدنبالم اومده سریع مانتو وشلوارم رو پوشیدم وشالم رو به آرومی روی سرم کشیدم...
ماشین پورشه نیما دم در پارک شده بود...دوست داشتم هرچه سریعتر منو با این لباس ببینه...با ذوق وشوق سوار ماشین شدم ولی بر خلاف انتظارم شایان بجای نیما توی ماشین نشسته بود بدون توجه به من مشغول صحبت با گوشیش بود...شایان ماشین رو روشن کرد وسلام کوتاهی داد...جوابش رو دادم...نه اون به من نگاه میکرد ونه من دوست داشتم که منو ببینه...انگار ذهنش درگیر بود وگرنه اصلا بهش نمی اومد که ساکت گوشه ای بشینه وحرف نزنه....نمی خواستم بپرسم نیما کجاست..حتما براش مهم نبود همپای امشبش چه شکلی شده...
شایان-بابک گوشی رو بده به نیما...بابا خودم هزارتا کار دارم...مامانم منتظرمه...الو نیما...آره سوارش کردم...کجا بیام؟....باشه توهم...هی گیر بده...حواسم هست...فعلا...
شایان موبایلش رو روی داشبورد ماشین انداخت و با اخم به جلو خیره شد...هنوز چند دقیقه ای از حرکت اکشن پرتاب موبایل نگذشته بود که سنگینی نگاشو احساس کردم...خجالت میکشیدم بهش نگاه کنم برای همین از شیشه ماشین به بیرون خیره شدم...اما شایان ساکت ننشست وسکوت داخل ماشین رو شکست:
-سیندرلا خانوم امروز باید حواست به ساعت باشه هااااا...راس ساعت 12 تموم لباسات غیب میشن...اونوقت هیچکاری از دست نیما بر نمیاد...خودتی ویه جماعت انسان...
صدای ریز خنده اش بگوشم رسید...بی مزه...مطمئنم یلدا پیش تو کم میاره از بس که لوسی...
-خانم گلی بر گرد ببینمت چقد تغییری کردی؟
دوست نداشتم شایان منو ببینه برای همین بیشتر به سمت در چسبیدم...مرتیکه چلغوز واسه من جفتک میندازه...به تو بیشتر میخوره خانم گل باشی با این رفتار دخترونت...بادست گرمی که روی دستام نشست لرزیدم وبه سرعت به سمت شایان بر گشتم...نمی دونم از صورت وحشت زده ام مات شده بود یا آرایشی که داشتم که به

1401/10/14 13:47

سرعت دستشو برداشت و مسیر نگاش روی لبام قفل شد...اینقد معذب شدم که سرم رو پایین انداختم وبا انگشتام بازی کردم...چطور جرات کرد بمن دست بزنه؟...صدای نفسهای کشدارش رو شنیدم...اگه شایان با یه رژلب قرمز اینطوری واکنش نشون میداد پس وای به حال بقیه مردهایی که توی مهمونی بودن...نباید لحظه ای از کنار نیما تکون می خوردم...خودم به اندازه کافی استرس داشتم وحالا اینم بهش اضافه شده بود...
شایان-ببخشید نمی خواستم دستت رو بگیرم...
با استرس جواب دادم:
-ا...اشکال نداره...
می خواستم با انگشت دستم کمی از رژلب قرمز رو کم کنم که صدای شایان دراومد:
-بهش دست نزن...بزار باشه...فقط تو مهمونی از پیش نیما جم نخور...
-چشم
-بیخیال...ولی امشب خوشگل شدی هاااا...دست آرایشگرت درد نکنه...این یلدائه امشب بدجاییش می سوزه...
با شنیدن جمله آخرش خندم گرفت،شایانم که خنده ام رو دید گفت:
-اوه اوه عجب فیگوری!!!!جان من تو مهمونی همش بخند تا جاهای دیگشم بسوزه...
دیگه نتونستم که نخندم،سرم رو پایین انداختم واز خجالت لبام رو به دندون کشیدم:
-نکن دختر...تو چقد خجالتی هستی...کندی لباتو...ای نیما جون امشب کوفتت بشه...یه همچین پرنسسی باهاته اونوقت من بدبخت باید برم حمالی مادرگرامم...آخه الان وقت جابه جاکردن وسایله...میگم خانم گلی زنا چرا انقد دوست دارن تغییر درکوراسیون بدن؟؟؟بابا یه سری خرت وپرت که جابه جایی نداره...تنها بدبختیش مال ما مرداست...دروغ میگم بگو دروغ میگی؟...
سرم رو بالا گرفتم...شایان از اون پسراست که وهله اول با دیدنشون دوسشون نداری ولی با کمی معاشرت میفهمی اصلا اون چیزی که نشون میدم نیستن...پسرشیطونی بود اما شیطنتش رو همراه ادب خاصی بروز میداد...حالا که فکر میکنم میبینم که تا حالا حرکت ناشایستی ازش ندیدم...وقتی سعیشو دیدم که می خواست فضای سنگین ماشین رو با حرفاش عوض کنه، منم همراهیش کردم:
-راستشو بخوای بله دروغ میگید...
-جاااااانم؟؟...دستتون درد نکنه...آباجی با همه آره با ماهم آره؟
-آره...
شایان وقتی صمیمیت لازم رو بدست آورد با شیطنت شروع به تعریف جکهای خنده داری کرد...انقدر تا رسیدن به مقصد خندیدیم که اشک تو چشمام حلقه بست...
بعد از ربع ساعت شایان درب آرایشگاه مردونه ای ایستاد واز ماشین پیاده شد اما قبل از اینکه به داخل آرایشگاه بره برگشت وسرش رو به سمت شیشه من کج کرد:
-خانم گلی امشب مواظب خودت باش...از پیش نیما تکون نخور...تو اینجور مهمونیا همه جور آدمی پیدا میشه...امیدوارم ماموریت با موفقیت انجام بشه...منتظر خبرهای خوشتون هستیم...میبینمت...
با حرفاش انرژی مثبت زیادی گرفتم...چقد پشت سرش حرف زدم...شایان جون منو

1401/10/14 13:47

ببخش...سرم رو به نشانه تایید تکان دادم که با لبخند از ماشین دور شد...
بعد از ورود شایان به آرایشگاه نیما از اونجا بیرون زد وبا عجله به سمت ماشین اومد...سوار شد واستارت رو زد...سلام کردم که جوابم رو نداد...بی ادب...از ناراحتی سرم رو به سمت شیشه گرفتم تا نشونه اعتراضم به بی ادبیش باشه!
مسیر طولانی نبود وکمتر از ربع ساعت به ویلای نسبتا بزرگی رسیدیم...ماشینهای مدل بالای زیادی درب ویلا پارک شده بود...نیما کنار ماشین قرمز رنگی پارک کرد...خیلی توجه کردم شاید بتونم مدل ماشینو از پشتش بخونم ولی موفق نشدم...همیشه پیش خودم فکر می کردم واقعا چنین ماشینهایی توی ایرانم وجود داره؟...اما از وقتی توی عمارت نیما کار می کردم اسم تک تک ماشینهای آخرین مدل رو یاد گرفتم اما این ماشینو تو عمرمم ندیده بودم...کافی بود کسی با مشت بزنه روی کاپوت ماشین تا همین یه ذره فاصله اش با آسفالت یکی بشه...خدا واسشون زیاد کنه...پووووووفففففف...
صدای نیما نگاهمو از ماشین گرفت ومتوجه خودش کرد...بی تفاوت به درب حیاط خیره شده بود:
-قبل از پیاده شدنت خوب به حرفام گوش بده...امشب تو معشوقه ودوست دختر منی...حواستو جمع کن...اگه ازت پرسیدن کجا باهام آشنا شدی بگو خیلی خصوصیه...نمی دونم یه جوری دست بسرشون کن...نقشت رو خوب بازی کنی بازم بهت پاداش میدم...
فکری به ذهنم رسید واونو به زبون آوردم:
-می تونم چند روز مرخصی برم؟
نیما به سمتم برگشت تا جوابمو بده اما نگاش روی صورتم قفل شد،دهنش نیمه باز مونده بود...چشماشو روی تمام اجزای صورتم بدقت چرخوند...ابروهاشو بالا داد ودهنش رو با قورت دادن آب دهنش بست...دستش رو بالا آورد وچونه اش رو با انگشتاش گرفت...نمی دونم چقد گذشته بود چون منم دست کمی ازش نداشتم ونمی تونستم از نگاش بگذرم...با ضربه ای که به شیشه کنار نیما خورد رشته محکمی که مارو به هم وصل کرد پاره شد...نیما برگشت وشیشه رو با دکمه کنار دستش پایین آورد:
-چیه سیا؟
-به به آقا نیما...پارسال دوست امسال آشنا...بالاخره هلال ماه رویت شد...نبودت؟...کجا بسلامتی خوش گذشته آدرس بده ما هم یه حالی ببریم...
این دیگه کیه؟...اصلا از طرز صحبتش خوشم نیومد...تمام کلمات رو کشیده ولوتی وار می گفت...پسری چار شونه با چشم وابروی تمیز مشکی وسیبیلای کم پشت که تا کنار لباش کشیده شده بود تمام شیشه کنار نیما رو اشغال کرده ...هنوز نیما جوابش رونداده بود که با دیدن من با تعجب به نیما نگاهی انداخت:
سیا-تنها نیومدی؟
نیما-اولا سلام...دوماً جایی که بودم بدرد امسال تو نمی خورد...سوماً پارسالم دوست نبودیم که حالا آشنا باشیم...چهارماً تنها باشم یا نباشم چیش به تو؟
پسره که

1401/10/14 13:47

انگار از حاضر جوابی نیما خوشش نیومده بود با نفرت نگاهی به چشماش انداخت وگفت:
-نیما خان تند نرو...صبر کن منم سوار شم...اتفاقا خیلی خوشحالم تنها نیستی چون امشب ستاره این جشن منم وتو نمی تونی یلدا رو ازم جدا کنی...
نیما-بپا از دستت نره...یلدا رو با جاش بهت می دم...ارزونی خودت...نوش...
اگه کاری نمی کردم میخواستن تا فردا واسه هم رجز بخونن...حالا که فهمیدم دعوا سر یلدا خانومه توی نقشم فرو رفتم وبا نازی که توی صدام انداختم نیما رو صدا زدم:
-نیما جون میشه بریم تو اینجا یکم گرمه...
ای جون ناز صدامو...بیچاره نیما سریع برگشت وبا تعجب بهم خیره شد...این چرا اینطوری نگام میکنه...خب خره خودت گفتی من معشوقتم...عجبااااا...دیدم نه اصلا تو باغ نیست وهمینطور با ابروهای درهم بهم خیره شده برای همین دور از چشم سیا بهش چشمک زدم...صدامو صاف کردم وبا دستم بازوشو گرفتم:
-نیما جون بخدا گرممه...بریم دیگه...دوست دارم داخل خونه رو ببینم...
بدون اینکه منتظر عکس العمل نیما باشم خودم از ماشین پیاده شدم...ونگاهی به سیا که حالا صاف ایستاده بود وچشم ازم بر نمی داشت انداختم با لبخندی زورکی سرم رو کمی پایین آوردم وبهش سلام کردم... همین کارم باعث شد نیشش تا بنا گوش کش بیاد ولبخند چندشی نثارم کنه...به سمت داخل ماشین خم شدم،نیما هنوز به صندلی خالی زل زده بود...بههههه...یکی بیاد اینو جمع کنه...یعنی صدام اینقد ناز توش بود که این هنگید....صدامو آروم کردم تا این پسره ابوالهول نشنوه:
-آقا نیما تو رو خدا من به اندازه کافی استرس دارم...پیاده شید...دوست ندارم پیش این پسره بایستیم...
نیما با شنیدن حرفام پوزخندی زد وبه آرومی از ماشین پیاده شد...کلید قفل رو زد وبه سمتم اومد...تمام این مدت سیا به تمام حرکات نیما خیره شده بود...امشب اینو کجای دلم بذارم...کاش اصلا نزدیک ما نیاد...از چشماش شر میریزه...
نیما-عزیزم بریم تو...اینجا اذیت میشی...
اوه اوه عجب احساساتی...توی کمرم عرق نشسته بود...نمی دونم از گرمای هواست یا از عزیزمی که نیما بهم گفت ولی بشدت باعث شد خجالت بکشم...نیما کنارم ایستاد وبازوشو به سمتم گرفت منظورشو فهمیدم برای همین با دوتا دستام بازوشو گرفتم وبا هم بدون توجه به سیا به داخل ویلا رفتیم...
ویلای بزرگی نبود ولی معماری زیبایی داشت...نصف بیشتر ویلا از شیشه پوشیده شده بود...انگار اصلا دیوار نداشت...پنجره ای سرتاسری که زیر پرده های کرم رنگ پنهانه...ولی اصلا به پای عمارت سفید رنگ نیما نمی رسید...اون یه ابهتی خاصی داشت ودل آدم از دیدنش به وجد می اومد...نگاهی به نیما انداختم،جدی وخشک قدم بر میداشت...کت وشلوار مشکی ویکدست همراه با

1401/10/14 13:47

پیراهن سفید وپاپیونی که به یقه اش بسته بود تم امشبش بود...دستمال قرمز رنگی هم توی جیب کتش گذاشته...از اینکه می خواست با من ست باشه توی دلم جشنی بر پا شد...بازوشو محکم فشار دادم که متوجه شد وزیر چشمی نگاهی بهم انداخت...باورش برام سخته اما با وجود این کفشهای 10سانتی که بزحمت باهاشون راه می رفتم تونسته بودم خودم رو به گردنش برسونم و راحتتر ببینمش...انگار استرس رو تو چشمام دید وبا لبخند نادری که روی لباش افتاد بهم فهموند تا وقتی من هستم مشکلی پیش نمیاد... لبخند زیباشو با لبخند آرومی جواب دادم که نگاش روی لبهام میخ شد کمی به سمتم خم شد وتو گوشم گفت:
-یکم رژ لبتو پاک کن...نمی خواد زیاد تو دید باشی...
با هرم داغ نفسش که روی گوش وگردنم می خورد از خود بی خود شدم وغیر ارادی با انگشت اشاره ام کمی بر روی لبم کشیدم...سرم رو پایین انداختم تا متوجه گونه های قرمز از شرمم نشه...فکر نمی کردم راه رفتن کنار نیما اینقد برام سخت باشه...احساس می کردم این من نیستم که راه میرم در واقع نیما منو دنبال خودش می کشوند...
بالاخره با هم وارد ویلا شدیم...صدای آهنگ ملایمی از توی سالن می اومد...خدمتکار مردی که لباس یکدست سفیدی پوشیده بود به من اشاره کرد تا به سمت اتاقی برم ولباسهامو عوض کنم...نیما دوباره به سمتم خم شد وگفت:
-من اینجا منتظرم زود بیا...

1401/10/14 13:47

با گذشتن دو روز که خونه عمورضا وپیش ستایش بودم بدجوری دلم برای عمارت وعلی الخصوص نیما تنگ شد...ستایش پای کتابای ارشدش نشسته بود و درس میخوند:
-میگم مهسا جون یه سوال بپرسم جوابمومیدی؟
-بپرس!
-چرا عوض شدی؟
-عوض شدم؟
-آره دیگه...یه جوری شدی!
-چه جور؟...متوجه نمیشم...
-شدی شبیه اون موقعه ای که تازه پیدات کردیم...ساکتی و چشمات پر از هیاهوئه...پر ازحرفه...نیما اذیتت کرده؟
با شنیدن اسم نیما ضربان قلبم بالا رفت و تنم گرم شد...بلند شدم و به سمت پنجره رفتم:
-نه کسی منو اذیت نکرده
-پس چرا انقدر گرفته ای؟
-نمیدونم...
دروغ گفتم...خوبم میدونستم چه مرگمه...نبود نیما خلاء ای بود که احساس میکردم...من چیزی رو توی عمارت جا گذاشتم که الان بشدت بهش احتیاج داشتم...دیدن وشنیدن صدای نیما برام از دیدنی ترین وشنیدنی ترین چیزای دنیا مهمتر بود...نمی تونستم انکار کنم که وجودش برام مثه...مثه...مثه نفس میموند...باید باشه که اگه نباشه منم نیستم...چشمامو بستم تا احساس کنم توی عمارتم و دارم برای نیما عصرونه درست میکنم،با اون کیکهای فنجونی خوشمزه...حتی فرصت نشد براش غذایی که سفارش داد رو درست کنم...
-مهسا نمی خوای بگی چت شده؟چی باعث شده انقدر بیقرارباشی؟؟
نمیخواستم ستایش از حس درون دلم خبر داشته باشه...من جایگاهمو می دونستم...من یه خدمتکارم...بدون مادر...بدون پدر...بدون خانواده...من حتی تحصیلات عالی هم نداشتم یا حتی یه پس انداز جزئی...نیما هیچوقت از کسی مثل من خوشش نمیاد...هر مهربونی که در حقم میکنه بخاطر قلب خوب خودشه...آره مطمئنم...برای دور کردن فکر ستایش لبخندی زدم وکنارش روی زمین،میون کتاباش نشستم:
-من نمیدونم میز مطالعه برای چی اختراع شده؟...خب دختر خوب به جای زمین سرد بشین رو صندلی وبا خیال راحت درست رو بخون...
چقدر ضایع بحث رو عوض کردم چون ستایش اخمی کرد وبدون گفتن جمله ای سرش رو توی کتاباش برد...دوست نداشتم ستایش از دستم ناراحت باشه...به سمتش رفتم ومحکم توی بغلم گرفتمش:
-من حالم خوبه ستایش...فقط ازم نخواه چیزی بگم...درکم کن...
صدای ستایش تو گوشم پیچید:
-من برای تو غریبه ام؟
-نه بخدا...خودت میدونی که از هفت پشتمم بهم نزدیکتری...میدونم نگرانم هستی...باور کن که حالم خوبه...فقط دلم گرفته...
ستایش دستش رو روی بازوهام گذاشت و منو از خودش جداکرد:
-بده میخوام سیفون دلت رو بکشم...نه بده؟
با دستم توی سرش زدم:
-تو آدم نمیشی نه؟...مگه فاضلاب چی هستی؟
-اوووه کجاشو دیدی...تخصص گرفتم اونم فوقش...
-راست میگی؟...پس بخاطر همینه بوی گند میدی؟!
ستایش سریع زیر بغلش رو بو کرد وگفت:
-گمشو...دیروز حموم کردم...بیا خودت بو کن...
دستشو بالا برد

1401/10/16 13:51

وسرم رو محکم زیر بغلش کشید...با جیغ وفریاد ازهم جدا شدیم و تا مرز ترکیدن خندیدیم...
-دیگه مطمئن شدم کار لوله بازکنید حرف نداره...
ستایش غری به گردنش داد وبا گفتن" ما اینیم دیگه" بحث رو خاتمه داد...نمی خواستم مزاحم درساش بشم برای همین بدون مقدمه چینی بهش گفتم:
-فردا برمیگردم عمارت...
-چی؟؟...اصلا فکرشم نکن...عمرا بابا ومامان بذارن...دستت که خوب نشده...
-واسه همین اول به تو گفتم...امشب راضیشون کن که من فردا برگردم عمارت...
-نوچ...از فکرش بیا بیرون...من که قدم پیش نمیذارم...
-ستایش جان مهسا...قسمت دادم هاااا.
ستایش رو جون کسی قسم بدی میشه اسپند رو آتیش...دقیقا تیرم به هدف خورد:
-درد وقسمم دادی...صددفه گفتم بدم میاد اینطوری مجبورم میکنی کاری انجام بدم...باشه بهشون میگم...جمع کن لب و لوچتو...
پریدم بغلش ومحکم بوسیدمش...بزور منو از خودش جدا کرد:
-بابا حالم بهم خورد...این چه وضعه بوسیدنه آخه...
-بده ابراز احساسات کردم؟
-اینجوری بده ولی اگه می خوای یه حال اساسی بدی بیا اینجا رو ببوس...
با اشاره به لبش فکر شیطونی به سرم زد...در یه حمله انتهاری وغافلگیرانه گوشه لبشو بوسیدم والفرار...صدای جیغ ستایش کل اتاق رو برداشته بود...می دونستم این حرف رو به شوخی زده وگرنه بدش می اومد کسی کنار لبش رو ببوسه چه برسه به خود لباش....خاله زهرا وعمو رضا به بچگی ما میخندیدن وما هم مثه دیوونه ها از اینطرف به اونطرف خونه میدویدیم...
***
از ماشین ستایش پیاده شدم...روبه روی در عمارت ایستادم ...بهترین کادوی تولد رو تقدیم خودم کردم...برگشتن به عمارت هدیه ای از طرف خودم به خودم بود... با لذت دستم رو روی در ورودی کشیدم...انگارکه نیما پشت این در منتظرم بود ومن باید هر چه سریعتر در رو باز میکردم وخودمو توی آغوشش می انداختم...با صدای بوق ماشین به سمت ستایش برگشتم:
-ممنون عزیزم...تو میتونی بری...
-خواهش میشه گلم...زیاد کار نکن...شنیدی که بابا چی گفت...بفهمه باز حالت بد شده عمرا اجازه بده دوباره کار کنی...البته از قدیم گفتن تا سه نشه بازی نشه...
با خنده گفتم:
-یه دور ازجونم میگفتی ستایش خانوم...
-نترس بادمجون تهران آفت نداره...زنگوله پای تابوت خودمی...دیرم شده...مواظب خودت باش...بازم تولدتتو تبریک میگم...بای
سرم رو با لبخند تکون دادم ودستم رو براش بلندکردم،ستایش هم با بوق وسرعتی که همزمان با هم ترکیب کرد ازم دور شد...
کلید خونه رو توی عمارت جا گذاشتم...با ذوق وشوق فراوووووون زنگ آیفون رو زدم...چند دقیقه که گذشت در با تیکی باز شد...میدونستم آیفون تصویریه ولی علی آقا که داخل عمارت نیست...یعنی نیما در روباز کرد؟؟...اگه اینطوره که عالللللیییییی

1401/10/16 13:51

میشه...آخ که دلم چقد برات تنگ شده نیما خان...
در حیاط رو پشت سرم بستم...نمای سفید رنگ عمارت بین برگای زرد رنگ درختای باغ از زیباییش کم نکرده بود...نفس عمیقی کشیدم...انگار که هوای اینجا با هوای بیرون از عمارت فرق داشت...اکسیژنش 100درصدخالص بود...سرم رو اطراف چرخوندم...علی آقارو مشغول جمع کردن برگهای زرد رنگ وسط حیاط دیدم...دستم رو بالا آوردم و به شدت تکون دادم،صدای بلندم توی باغ پیچید:
-سلـــــــــــــــــام علی آقـــــــــــــا....خسته نباشید...
بیچاره علی سه متر بالا پرید...دستش روی قلبش بود...طفلی ترسید!البته حقم داره چون این اولین باره که اینطور با ذوق بهش سلام میکنم...با تردید دستش رو کمی توی هوا تکون داد و چند بار با چپ و راست کردن سرش مشغول به کارش شد...با هیجان سنگفرش وسط حیاط رو طی کردم وبه در قهوه ای رنگ عمارت رسیدم،دستم رو پیش بردم تا دستگیره طلایی رنگ رو بگیرم که در بشدت باز شد:
-هییییی...
با دیدن نیما که لای در ایستاده بود و بهم نگاه میکرد سر جام متوقف شدم...تموم دلتنگی هام دود شد وبه هوا رفت...هنوز دستم توی هوا بود...صداش منو به خودم آورد:
-سلام...
-س...سلام آقا...
مونده بودم که اگه حرفی داره بزنه اما هر دومون فقط به چشمای هم نگاه میکردیم...یه چیزی توی چشماش بود یه حرف که روی زبونش نمی اومد...مثه کلمه انتظار...آره چشماش منتظر بودن... با زبون لبم رو تر کردم وگفتم:
-آقا می تونم بیام داخل....
نیما با مکث کوتاهی کنار رفت...به آرومی از کنارش رد شدم وبه سمت اتاقم رفتم...صدای بسته شدن در با سوالی که نیما ازم پرسید یکی شد:
-چرا اینقد زود برگشتی؟
به سمتش برگشتم:
-حالم خوب شده...خودم خواستم برگردم
-نگفتم حالت چطوره...دستت هنوز خوب نشده...واسه چی برگشتی؟
با شنیدن لحن سرد صداش که اصلا به گرمای چشماش نمی خوند جا خوردم:
-می...میتونم کار کنم آقا...بخدا دستم دیگه درد نمیکنه...
نیما روبه روم ایستاد و تو چشمام خیره شد...آخ که چقدر دلم برای این چشما تنگ شده...دارم آتیش میگیرم نیما...چطور میتونی دوست داشتن رو تو چشام ببینی و دم نزنی؟دنبال چی میگردی؟...نیما تمام صورتم رو از نظرش گذروند...انگار اونم دلتنگ من بود...نگاهم به ته ریش خوشگلش افتاد...تو این دو روز صورتش ته ریش کوچکی زده بود...چقدر دوست داشتم دستم رو روی صورتش بکشم تا زبری صورتش رو احساس کنم...از نزدیکی بهش معذب شدم...برخورد نفسهاش روی صورتم ضربان قلبم رو بالا برد...اما این هیجان زیاد دووم نداشت...صدای آشنای دختری به گوشم رسید:
-به به مهسا خانوم...صدای پچ پچون میاد...اتفاقا ذکرو خیرتون بود...نیما گفته حالت خوب نبوده رفتی خونه اقوام...الان

1401/10/16 13:51

بهتری؟
صدای یلدا رو میتونستم از ده فرسخی هم تشخیص بدم...پس نیما برای همین پرسید چرا زود اومدم...آقا با یلدا خانوم تنها بودن...تو چشمای نیما نگاه کردم...میخواستم ببینم از اینکه یلدا اینجاست چه احساسی داره...ولی نیما تمام حواسش به چشمای متعجب من بود...انگار فقط منو میدید...اب دهنم رو قورت دادم...
به سمت صدای یلدا برگشتم...کنار مبل دست به سینه ایستاده بود...هنوز مانتو وشلوار تنش بوداین یعنی اینکه تازه اومده...لبخندی نثارش کردم:
-سلام یلدا خانوم...حالتون چطوره؟...فکر میکردم برگشتین آمریکا...
-بعد مهمونی برگشتم...ولی...ولی نتونستم دووم بیارم...دیگه نمی تونم بدون نیما زندگی کنم...اومدم تا بهش بگم میخوام پیشش بمونم...
صدای اعتراض نیما بلند شد:
-یلدا تمومش کن...دیگه حالم داره از این مسخره بازیا بهم میخوره...چند بار بهت بگم من فقط یه عشق دارم اونم مهساست...
چشمام از فریادی که نیما میزد بسته شد...لعنتی بازم عشق اجباری...بازم بازی با یلدا...نمی خواستم یه ثانیه دیگه تو سالن بایستم...باید به اتاقم میرفتم...چشمامو باز کردم تا به چشمای نیما نگاهی بندازم...حرف نگامو خوند...فهمید دوست ندارم بایستم...جلو اومد و با دو دستش بازوهامو گرفت:
-بمون مهسا...باید بمونی...
آروم گفت طوری که یلدا نشنید...قلبم برای صدای غمگینش درد گرفت...یلدا چی میخوای از زندگی این پسر آخه...چرا نمیفهمی دوست نداره...نباید میذاشتم نیما با بودن یلدا بیشتر از این ناراحت بشه با بستن چشمام و لبخندی که روی لبم بود،موندنم رو به نیما اعلام کردم...دستای گرمش توی انگشتام قفل شد وهر دو به سمت یلدا برگشتیم...نیما منو همراه خودش به سمت مبل برد و کنارش نشوند...دستم رو روی پاش گذاشت وگفت:
-یلدا چی می خوای؟
یلدا با اطمینان روبه روی ما نشست:
-تورو میخوام...
-با وجود مهسا محاله به *** دیگه ای فکر کنم...
-باشه من مشکلی ندارم...مهسا هم باشه...اما بذار منم باشم...
خدای من این دختر ذره ای غرور نداشت...اصلا نمی خواستم جای اون باشم تا مجبور بشم عشقم رو با *** دیگه ای تقسیم کنم...این عشق نیست یه هوسه...یه هوس زودگذر...هوس بردن توی یه رقابت...من نباید ببازم...از اول هم قراربود با وجود نیما من پیروز بشم...با تحکم داد زدم:
-چی میگی تو...هی من هیچی نمیگم پررو تر میشی...نیما با چه زبونی باید بهت ثابت بکنه تورو نمیخواد...من مث تو نیستم و هرگز...هرگز عشقم رو با کسی تقسیم نمی کنم...روح و جسم نیما فقط مال منه مال من...
با فشاری که به دستم اومد تازه فهمیدم چی گفتم...روی نگاه کردن به نیما رو نداشتم ولی باید به نقشم ادامه میدادم...آره نیما مال من بود...من مالک نیمام...اون فقط برای

1401/10/16 13:51

منه...
-لعنتی تو کجا بودی وقتی که من با نیما بزرگ شدم...عشق نیما تو بند بند وجود منه...همیشه نیما رو دوست داشتم و دارم...چیه نکنه عمارت وثروت نیما چشمتو گرفته؟...
با پوزخند یلدا دیگه واقعا ترکیدم،خواستم دهن باز کنم که نیما پیش دستی کرد:
-یلدا حرف دهنتو بفهم...حق نداری به مهسا توهین کنی...
-مگه دورغه؟...آخه نیما چی این دختر چشمتو گرفته؟...اون حتی ذره ای درشاٌن تو نیست...این دختر اصلا شبیه دوست دخترایی که یه روزم باهاشون دوستی هم نیست...رفیق تختت بوده آره؟
با فریاد نیما یلدا ترسید و توی مبل فرو رفت:
-خفه شو یلدا...بخدا قسم یه کلام دیگه از دهن کثیفت بیرون بیاد خودت میدونی وخدای خودت...مهسا از صد تا فرشته هم پاکتره...مهسای من رفیق لحظه لحظه ی زندگیمه...همراه نفسهامه...همپای دلمه...توچی میگی این وسط؟!
با شنیدن حرفایی که نیما میزد تمام تنم داغ شد...اگه این حرفاشم دروغ باشه این دروغا واسه من از هزار کیلو عسل،شرینتر وخوشمزه تر بودن...
صدای یلدا هم بالا رفت:
-نیما بسه دیگه...تحقیراتو تموم کن...چرا تو چشمام نگاه نمیکنی و بهم نمیگی چرا ...لعنتی چرا دوسم نداری؟
نیما با دیدن چشمای پراز اشک وچونه لرزون یلدا به سمتم چرخید...کمک میخواست...تصمیمم رو گرفتم...سرم رو نزدیک گوشش آوردم:
-من میرم بالا...بهش بگو چرا نمیخوایش...بذار اونم راحت بشه از این همه فشاری که روشه...حقشه بدونه چی رو از دست داده...بذار بفهمه تاوان کدوم کارشو داره پس میده...
با تموم شدن حرفم از جام بلند شدم،نیما دستم رو فشار داد،خم شدم ودستم رو روی دستش گذاشتم وگفتم:
-می تونی...مطمئنم میتونی انجامش بدی...تمومش کن...برای آرامش خودتم که شده این بازی رو ادامه نده...
با خارج شدن دستم از میون دستاش از سالن بیرون رفتم...نمیخواستم بدونم نیما چطور میخواد به یلدا کثافتکاریشو بگه..فقط میدونستم الان باید برم توی اتاقم ولباسم رو با لباس فرمم عوض کنم...به فکر ناهار سفارشی نیما باشم و دستی توی عمارت بکشم...حتما تابلوی امیربهادر خاک گرفته باید پاکش کنم...صدای جیغهای یلدا به گوشم رسید ولی من همچنان خودم رو با برنامه ریزیم غرق کردم...امروز باید به مرکز خرید زنگ بزنم واسمون میوه بیارن...موهامو بالای سرم بصورت گوجه ای سفت بستم...صدای التماسا وعذرخواهی یلدا جگرم رو می سوزوند...لعنتی صدای نازش تا توی اتاقمم می اومد...نیما کم نیار...نبخشش...خواهش میکنم گول اشکاشو نخور...نرو سمتش...تو برای منی...من عشق اجباری تو نیستم...با دوتا دستای لرزون دکمه های لباس فرمم رو بستم...نیما منو دوست داشته باش...صدای گریه های یلدا وبه دنبالش صدای شکستن وسایل باعث شد خودم رو به سمت

1401/10/16 13:51

راه پله بکشونم...
-نیما غلط کردم...اشتباه کردم...تو ببخش...به خدا دوست دارم...قبولم کن...
دستامو جلوی دهنم گذاشتم...یلدا التماس نکن نیمای من نرم میشه...نیمای من دلش مهربونه...اشکام روی دستم میریخت...
-نیما یه چیزی بگو...دارم میمیرم...بدون تو نمی تونم...بخدا گول شهیاد رو خوردم...گولم زد نیما...نفهمیدم چی شد...حرکاتم دست خودم نبود..یه چیزی بگو نیـــــــــــــمـــــــــــــا....
تمام وجودم گوش شد تا بشنوم پاسخی رو که از دهن نیما به یلدا زده میشد...پاسخی که روح تنم رو یا بیرون میداد یا آروم میکرد...ثانیه ها مثه لاک پشت میگذشتن...نیما تو رو خدا یه چیزی بگو...نتونستم این سکوت رو تحمل کنم...خم شدم وقلبم رو گرفتم...سکوت نیما از صد تا بخششی که میتونست به یلدا بگه واسم بدتر بود...روی پله ها نشستم و سرم رو روی پاهام گذاشتم...نمی دونم چقد گذشته بود که دستی روی شونه ام نشست،سریع سرم روبالا گرفتم طوری که صدای شکستن مهره های گردنم رو شنیدم،نیما رو میون هاله ای از اشک چشام دیدم...با فرو ریختن اشکام تصویر صورتش واضحتر شد...چشمای نازش سرخ بود ولی روی لباش خنده...ای مهسا فدای لبخندت بشه...بلند شدم وروبه روش ایستادم،جراتم رو توی کلامم ریختم:
-رفت؟
نیما درحالی که یه پاش روی پله بالایی ویه پاش روی پله پایین بود لبخند شیطونی زدوگفت:
-بنظرت!؟
-چی بهش گفتی؟...ب...بخشیدیش؟...
-تو چی فکر میکنی؟
لعنتی می خواست از زیر زبونم حرف بکشه ولی امکان نداشت بذارم بفهمه چی توی دلم میگذره...من مثه یلدا نبودم...غرورم تنها چیزیه که برام مونده...با بی تفاوتی گفتم:
-افکار من مهم نیست..
-پس این اشکا برای چیه؟
-دلم برای یلدا سوخت...به این اشکا میگن ترحم...
نیما با جوابی که دادم اخم کرد وخودش روبالا کشید،حالا من یه پله ازش پایین تر بودم،سرش رو پایین انداخت وگفت:
-نبخشیدمش...
با شنیدن این یه کلمه دنیای سیاهم دوباره روشن شد...دومین کادوی تولدم رو هم امروز گرفتم...نفس حبس شده ام رو به شدت بیرون دادم...نیما متوجه شد وسرش رو بالا گرفت،با پوزخند همیشگیش به لبام بعد به چشام خیره شد:
-که مهم نیست؟؟؟
دستم رو سریع روی دهنم گذاشتم...نمیدونستم اسم این کار روچی بذارم؟...دنبال توجیهی برای آسودگی خیالم میگشتم که نیما باز گفت:
-من خیلی گرسنمه...برو ناهار درست کن...تا وقتی حاضر نشده هم صدام نکن...
با همون اخم از کنارم گذشت...تا وقتی که توی اتاقش نرفت با چشم دنبالش کردم...زیر لب گفتم:
-مهمه نیما...هرچی که به تو مربوط میشه واسه من مهمه...ممنون که نبخشیدیش...
با آرامش پله ها رو پایین اومدم...توی سالن پرشده ازخرده های مجسمه ای که شکسته شده بود...بعد از تمیز کردن

1401/10/16 13:51

سالن و جمع کردن خرده شکسته ها برای پختن غذا به آشپزخونه رفتم...
ساعت 12وده دقیقه رو نشون میداد...میز ناهار روچیدم...بوی عطر برنج وخورش خلال بادوم فضای آشپزخونه رو گرفته بود...توی ظرفی غذای علی آقا رو ریختم و به سمت باغ رفتم تا بهش بدم...وقتی به عمارت برگشتم نیما رو توی آشپزخونه دیدم...روی میز نشسته و سرش رو میان دو دستش گرفته بود...گرمکن سیاهی تنش بود...حتما سردشه...سرفه ای کردم تا متوجه حضورم بشه...سرش رو بلند کرد.با دیدن چشمای سرخش دلم هری ریخت،به سمتش رفتم:
-آقا نیما حالتون خوبه؟
نیما با اخمی که توی صورتش بود گفت:
-بله خوبم...غذا آماده اس؟
-الان غذارو میکشم...
چیدن مابقی میز 5دقیقه بیشتر طول نکشید...بالای سر نیما ایستادم تا غذاشو بخوره...
-بشین...
-چیزی میخواید آقا؟
-گفتم بشین...
-من بعدا میخورم...
-نشنیدی چی گفتم؟...بشین...
با دستوری که داد سریع نشستم...خودش بلند شد ویه بشقاب همراه قاشق وچنگال واسم آورد...نشست وتوی بشقابم برنج ریخت...با تعجب به حرکاتش نگاه میکردم...چش شده بود؟...هیچوقت برام غذا نمیکشید؟...یعنی مزه اش بد شده ومیخواد منم امتحان کنم...ولی غذا که خوشمزه بود...
بشقاب رو روبه روم روی میز گذاشت...
-بخور...
-اما آقا...
-نمی دونی موقع غذا نباید حرف زد؟
سرم رو پایین انداختم...خب چه مرگته که اینطوری میکنی؟...یلدای گور به گورشده رفته رو اعصابش من باید جواب پس بدم...قاشق رو برداشتم وکمی از برنج وخورشت رو خوردم...مزه اش که همون بود...همه چیزش به اندازه اس...الکی گیر میده...
-خوب شده...مزه غذاهای عصمت خانوم رو میده...ممنون...
این اولین باره که نیما ازم تشکر میکرد...فدای تشکر کردنت بشم...تو که انقد خوب تشکر میکنی خب همیشه ممنون باش دیگه...وووی ته دلم غنج رفت...
-نوش جون...
چند قیقه از خوردنمون گذشت که نیما بلند شد وگفت:
-غذاتو که تموم کردی واسم قهوه بیار...تلخ باشه...
-چشم آقا...
با رفتن نیما منم بلند شدم ومیز رو جمع کردم وسریع قهوه ساز رو روشن کردم...تا قهوه درست بشه ظرفهارو شستم...سینی طلایی رنگ رو درآوردم.فنجون قهوه ولیوان آب رو توی سینی گذاشتم وبه سالن رفتم...نیما رو مبل وروبه روی تلویزیون نشسته بود،خم شدم و فنجون قهوه وآب رو روی میز گذاشتم...خواستم برگردم تو آشپزخونه که نیما صدام زد:
-بشین...میخوام حرف بزنم...
روی مبل روبه روش نشستم وسینی رو کنار مبل غایم کردم...
-دوست داشتی در مورد پدربزرگم بدونی؟
یادش مونده بود؟؟...لبخندی زدم:
-بله آقا...البته اگه دوست دارین تعریف کنید؟...
-پدربزرگم طراح وسازنده این عمارته...سلحشور بزرگ از معدود کسانی بود که تو زمان خودش تحصیلات عالیه داشت...معماری میخوند ولی

1401/10/16 13:51

کارگاههای قالی بافی هم داشت...قالی بافی ارث نسل درنسلشون بود...بعدها با تاسیس کارخونه نساجی به کارش وسعت داد...پدربزرگم بااین همه ثروت فراوونی که داشت دستش تو خیر زیادمیرفت...تک پسر داشت...پدرمن تک پسرش بود...جالبه مامانمم تک دختربود...نه خاله نه دایی ونه عمو وعمه...خانواده کوچیکی بودیم ولی این عمارت همیشه شلوغ بود...بزرگای اون زمون با پدربزرگم زیاد رفت وآمد داشتن...
نیما نگاهی بهم انداخت وکمی از قهوه تلخشو خورد:
تو همین رفت وآمدا حاج حسینی امام مسجد محلمون اومد پیش امیر بهادر خان وازش خواست دست یه پسر نوجوون وپاک رو بگیره...من اونموقع هنوز بدنیا نیومده بودم وپدرم تازه داماد بود...همه این حرفا رو پدربزرگ خودش برام تعریف کرد...
نیما بازهم کمی از قهوه اش رو خورد...وقتی ادامه نداد مشتاق پرسیدم:
-خب چی شد؟...اون پسر کی بود؟
نیما وقتی چشمای منو دید که از شنیدن ادامه ماجرا برق میزد لبخندی زد وگفت:
-پدر ستایش...
-عمورضا؟
-اوهوم...عمورضا15سالش بود که پدرومادرش روتوی تصادف ازدست داد...اونم مث پدرم تک پسره...حاج حسینی ضمانتش رو کرد وگفت که پسر باهوش و باغیرتیه...زیر بال وپرش وبگیر تا بتونه خودشو جمع کنه...اینجوری بود که بابا بزرگ عمورضا رو به فرزندخوندگی قبول کرد و فامیلی خودش رو روی عمورضا گذاشت...عموم هیچوقت خودشو پسر امیر بهادر نمی دونست...احترامی که به پدرم بعنوان برادر بزرگتر و پدربزرگم به عنوان حامیش میذاشت، رو بغیر خودش هیچکس درک نمیکرد...پدربزرگمم بعد ازمرگش ارثش رو برای هر دوپسرش گذاشت ولی عمو رضا قبول نکرد...پدرم هم قبول نمیکرد که برادرش چیزی از ارث نبره ولی خوب این وسط عمو رضا پیروز شد اونم با قبول زمینی تو لواسون...به همین سادگی...حالا بنظرت پدرم دیو دوسر بوده؟
لبم رو با دندون گزیدم:
-ببخشید که همچین فکری کردم...
-این جریان رو تعریف کردم که یه وقت فکر نکنی پدرمن حق کسی رو به راحتی خورده ویه آبم روش نوش جان کرده...
از خجالت سرم رو پایین انداختم...
-بازم ببخشید...
-اشکال نداره...میتونی بری...من عصرونه نمیمونم...شبم دیرمیام...درضمن احتمالا هفته دیگه کنسرت داشته باشم...
-واقعاً؟...آلبوم جدیدتون؟
-بله...
کجا کنسرت دارین؟
-اصفهان...
-موفق باشید...با اجازه...
به سمت آشپزخونه رفتم تا وسایل گردگیری رو بردارم ودستی توی عمارت بکشم...
با آهی روی تخت دراز کشیدم.امروز تولدم بود اما به جز ستایش از هیچ *** دیگه ای پیام تبریک نداشتم.در واقع کسی نبود که به یادم باشه.امشب یه لحظه هم فکر اخرین تولدی که با خانوادم داشتم رهام نمیکرد.دلم خیلی تنگ شده بود.از فکر و خیال زیاد،خواب به چشمام نمی

1401/10/16 13:51

اومد.گوشی مخصوص آنا رو به دست گرفتم و به این امید که نیما بیدار باشه بهش اس دادم:
-سلام...دلم گرفته،بیداری؟!
ده دقیقه ای طول کشید تا جواب داد:
-سلام،تو مرحله خوابیدن بودم...چی شده؟چرا دلت گرفته؟
با حسرت نوشتم:
-امشب تولدم بود!!!
-جدی؟!؟!؟من نمیدونستم....مبارک باشه!پس چرا ناراحتی؟
-آخه بجز دوستم،هیچکس یادش نبود...
-عجب دوستای بیمعرفتی...چطور تونستن تولد آنا خانومو یادشون بره؟!
لبخندی زدم و در جواب نوشتم:
-به خاطر اینکه من اصلا دوستی نداشتم که بخواد بهم اس بده!!!
-مگه میشه؟(شکلک متعجب)
-فعلا که شده!!!
-در هر حال من از طرف خودم متاسفم،واقعا نمیدونستم!
تو دلم گفتم"میدونستی هم فرقی نداشت نیما خان"...گناه داره امروز به اندازه کافی تشنج فکری داشت...پشیمون شدم بهش اس دادم سریع نوشتم:
-مهم نیست...مزاحم خوابت نمیشم....شب بخیر
-شب بخیر...بازم تبریک میگم!
گوشی رو کنارم پرت کردم و چشمامو روی هم گذاشتم.نمیدونم چقدر به سقف اتاق خیره بودم که کم کم چشمام سنگین شد.

"ولم کن...ولم کن لعنتی...من با تو جایی نمیام...بابا کمکم کن..."
با جیغ از خواب پریدم.از ترس به گریه افتاده بودم.
در اتاقم به تندی باز شد و نیما به سمتم اومد.روی تختم نشست و با نگرانی گفت:
-چی شده؟چرا جیغ میزدی؟
من اما بی هیچ حرفی گریه میکردم.نیما دستاشو دور کمرم گذاشت و منو تو آغوشش گرفت.کمرمو نوازش کرد و گفت:
-گریه نکن خانوم کوچولو...خواب بد دیدی؟دیگه نمیخواد بترسی،من پیشتم!
من که مست آغوش گرمش شده بودم،سری تکون دادم و با هق هق گفتم:
-شب...تولدم بود...مامان و بابامم بودن...خیلی...خیلی خوشحال بودیم...اما یهو...یهو داداشم اومد جلو،دستمو گرفت و خواست...خواست منو با خودش ببره،جیغ میزدم،التماس میکردم اما...اما فایده ای نداشت...هیچکس کمکم نکرد...من نمیخوام باهاش برم...تو رو خدا نذار منو ببره...خواهش میکنم نذار...
نیماحلقه دستاشو تنگتر کرد و گفت:
-تا من هستم هیچکس نمیتونه به تو آسیبی برسونه...هیچکس!
انگار همین جمله ش آبی بود روی آتیش دلم!آروم آروم شدم.سرمو بلند کردم و به چشمای مهربونش نگاه کردم.خدایا چه نیرویی تو این چشماست که منو تا این حد دلگرم میکنه:
-ببخشید...شما رو هم از خواب بیدار کردم!
نیما لبخند مهربونی به روم زد و گفت:
-مهم نیست...دوست داری در مورد خانوادت باهام حرف بزنی؟... شایدبا گفتنش سبک بشی من حاضرم به حرفات گوش بدم!
سرمو پایین انداختم.نمیدونم شاید خودمم منتظر بهونه ای بودم تا با کسی درد ودل کنم.چه بهونه ای بهتر از امشب و چه کسی بهتر از نیما!
نگام به شونه هاش افتاد.دلم میخواست بازم بغلم کنه،اینطوری آرامشم بیشتر میشد.خجالتو کنار گذاشتم

1401/10/16 13:51

...چشماشو بستم وگفتم:
-ما یه خانواده چهار نفره خوشبخت بودیم...من،پدر و مادرم که عاشق هم بودن و برادرم میلاد که ده سال ازم بزرگتر بود.بابام تاجر فرش بود و مادرم خونه دار،پدر و مادرم از خانواده هاشون طرد شده بودن چون برخلاف میل اونا با هم ازدواج کرده بودن اما واسشون مهم نبود چون عاشق هم بودن.زیادی بابایی بودم اونقدر که مامانم ازم کفری میشد.وقتی که بابا بودش دست به سیاه و سفید نمیزدم اما وقتایی که نبود مامانم وادارم میکرد که آشپزی یاد بگیرم.میگفت دختری که خونه داری بلد نباشه میمونه روی دست مامانش!انگار میدونست آینده دخترش به همین کارا ختم میشه!
آهی کشیدم و ادامه دادم:
تا اینکه زد و میلاد عاشق شد،عاشق دختری که یه زمانی باباش عاشق سینه چاک مادرم بوده و البته رقیب کاری بابا،خانوادم مخالفت کردن دلیلشونم این بود که پدرش تو کار مواد مخدر بود،اینو بابا به خوبی میدونست و به میلاد هم گفته بود اما میلاد گوشش بدهکار این حرفا نبود.حرف،حرف خودش بود.بابا گفت از ارث محرومش میکنه چون میدونست میلاد زیادی اهل مادیاته و شاید کوتاه بیاد اما فایده ای نداشت.چقدر سخته که بچه آدم تو روش بایسته و بگه"پولتو واسه خودت نگه دار،من عاشق اون دخترم و به خاطرش حاضرم از تو هم بگذرم"بابام دیگه قید میلادو زده بود.میگفت این پسر دیگه واسه من پسر نمیشه!چند وقتی ازش خبری نداشتیم تا اینکه از طریق پست کارت عروسیش به دستمون رسید.اون حتی حاضر نشده بود شخصا به خونمون بیاد.پیر شدن و شکسته شدن پدر و مادرمو دیدم.با اینکه دلم میخواست تو عروسی تنها برادرم شرکت کنم اما نرفتم.اون غرور پدرشو شکست.از گریه های مادرش گذشت.زندگی ما همچنان ادامه داشت اینبار بدون میلاد...شبا صدای گریه مادرمو میشنیدم و همپاش گریه میکردم.میدونستم چقدر دوری میلاد براش سخته،آخه اون عاشق میلاد بود.بابامم ناراحت بود اما تو خودش میریخت.
بیچارگی ما از زمانی شروع شد که انبار بابا آتیش گرفت و تمام فرشاش سوخت.کمر بابام شکست اما بازم طاقت آورد.حداقل جلوی ما چیزی نشون نمیداد و بهمون امیدواری میداد که همه چی درست میشه.چیزی برامون نمونده بود جز همون خونه ای که توش بودیم.یه شب...یه شب از توی اتاقشون صداهایی شنیدم.نمیخواستم فالگوش واسم اما وقتی اسم میلادو شنیدم کنجکاو شدم.اون شب،بدترین حرف تو تمام عمرم رو شنیدم.تمام اون اتفاقا،آتش سوزی انبار،همه به دستور پدرزن میلاد و با اطلاع خود میلاد انجام شده بود.اون شب برای اولین بار صدای گریه بابامو شنیدم.قلبم داشت میترکید.رفتم تو اتاقم و اونقدر گریه کردم تا خوابم برد.صبح...صبح با صدای جیغ

1401/10/16 13:51