شنیدن اسمم کنجکاو شدم،برای همین پشت دیوار ونزدیک پله هایی که پیش پیانو بود مخفی شدم:
-میگم چرا از این مهسا خانوم استفاده نمیکنی...خوشگلم که هست...فقط قدش بهت نمی خوره اونم مشکلی نیست ...با یه جفت کفش پاشنه بلند حلش میکنیم...
صدای نیما توی گوشم پیچید:
-شایان چرت نگو...اون خدمتکارمه،بیارمش وسط مهمونی اعیونی که چی؟...یه بار خوردم واسه هفت پشتم بس بود...
صدای پسری که فکر کنم اسمش بابک بود اومد:
-شایان راست میگه...از این دخترای دور برمون که آبی گرم نمیشه...کافیه دوبار بروشون بخندی تا لباس عروسی وبچه وکوفت زهرمار هم پیش میرن...این خدمتکارته...ازت حساب میبره...یه چیزی روی حقوقش میذاری ودهنشو میبیندی...در ضمن همه که مثه هم نیستن...
-بابک رفتی تو گروه شایان خله...آخه اگه این عقل داشت که شایان نبود...
شایان-اونوقت من چمه؟...
نیما-هیچیت نیست فقط بالا خونه نداری...
اینبار صدای پسری که نمی شناختم بگوشم رسید:
پسر-نیما تنها راهش همینه...یلدا از تو دل بکن نیست...ببین کی بهت گفتم...
باشنیدن اسم یلدا مو به تنم سیخ شد...اولین دوست دخترش نمایان شد...
نیما-بچه ها واقعا دیوونه شدید؟...برم چی بهش بگم؟...
شایان-ببین اینجوری شروع کن...سلام خوشگله...فردا شب باید بیای مهمونی وبرای یه شب نقش معشوقمو بازی کنی...یا میای یا اخراجت می کنم...اونوقت خرج ننه باباتو کی می خواد بده؟...
نیما-ای خاک تو سرت کنن با این حرف زدنت...یه کاره پاشم دست دختر روبگیرم بیارم وسط مهمونی تا یلدا جیگرش بسوزه و ولم کنه...اصلا فکرشو هم نکن..
بابک-پس با یلدا جون بسوز وبساز...بچه هاتونم خوشمل میشن...
نیما-خیلی پستیت بخدا...من دارم اینجا بال بال میزنم اونوقت شما...غیرت ندارین دیگه...آقا من ازش بدم میاد...بصورتش نگاه میکنم انگار می خوام بالا بیارم...شبا کابوس میبینم یاد قیافش که میفتم...صداش سوهان روحمه...به ولله یا امشب یه فکری میکنید یا دوستیمون رو قطع می کنم...
شایان-ای بابا...چرا سرعت می ری تو آخه پسر...بخدا راهش همینه...ببین جواب میده در حد المپیک...تو که دیگه باید اخلاق دخترا دستت باشه...نیما جان کوتاه بیا...
بابک-شایان تو عمرش یه حرف درست زده باشه همینه...
شایان-اِ...هی هیچی نمیگم پر رو نشو...من نباشم که شما بخار ندارین...
پسر-نیما از قیافه دختره مشخصه ازت حساب میبره...دوتا داد بزنی سرش باهات راه میاد...چی میگی قبوله؟
باورم نمیشد...اینا دیگه کین...برای دک کردن دختری از قماش خودشون منو وسیله قرار میدن...یعنی نیما اگه قبول کنه خودم میکشتمش...همینم مونده که معشوقه سوری این نردبون بشم...لعنتی صدایی از هیچکس نمی اومد...دستشویی بدجوری بهم فشار آورده
1401/10/14 13:47