رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??
───• · · · ⌞?⌝ · · · •───
#پارت_137
توکا روی صندلی مخصوص معاینه نشست اما حتی یه لحظه هم دستم رو ول نمیکرد.
نوک انگشت هاش یخ زده بود.
دلم میخواست بگم من ارومم تا بتونم بهش انرژی و انگیزه بدم اما واقعیت این بود که طوفان بزرگی توی وجودم بر پا شده بود.
استرس داشت منو میکشت.
وقتی دکتر کارش رو شروع کرد فشار آرومی به دست توکا دادم و با اشاره ی دکتر ازش جدا شدم.
روی دسته ی مبل نشستم و به توکا خیره شدم که لب هاش رو به دندون گرفته بود.
دکتر باند دور چشم هاش رو باز کرد،چشم های توکا بسته بود اما پلک هاش میپرید.
دکتر پلک ها رو باز کرد و بعد از معاینه ی سطحی چشم ها گفت:
-حالا آروم آروم چشمات و باز کن و بگو چی میبینی؟
-میشه...میشه گرشا بیاد جلوم بشینه؟
میخوام اولین نفری که میبینم اون باشه
قلبم با سرعت زیادی به پایین سقوط کرد،دلم میخواست تمام صورتش رو غرق بوسه کنم.
دکتر لبخندی زد و از جاش بلند شد:
-البته که میشه...گرشا خان بفرمائید
حس و حال عجیبی داشتم،اگه من رو میدید و ازم میترسید اون وقت باید چکار میکردم؟
یا اگه نمیتونست چهره م رو قبول کنه چطور ازش دل میکندم؟
دروغ نبود اگه میگفتم با هر قدم زانوهام میلرزید .
وقتی جلوش نشستم توکا لبخند زد و دلم رو برای بار هزارم توی دستاش گرفت.
───• · · · ⌞?⌝ · · · •───
1401/10/22 18:09