The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

💎🦋💙چشم آبیِ ارباب💙🦋💎

15 عضو

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_137





توکا روی صندلی مخصوص معاینه نشست اما حتی یه لحظه هم دستم رو ول نمیکرد.
نوک انگشت هاش یخ زده بود.
دلم میخواست بگم من ارومم تا بتونم بهش انرژی و انگیزه بدم اما واقعیت این بود که طوفان بزرگی توی وجودم بر پا شده بود.
استرس داشت منو میکشت.
وقتی دکتر کارش رو شروع کرد فشار آرومی به دست توکا دادم و با اشاره ی دکتر ازش جدا شدم.
روی دسته ی مبل نشستم و به توکا خیره شدم که لب هاش رو به دندون گرفته بود.
دکتر باند دور چشم هاش رو باز کرد،چشم های توکا بسته بود اما پلک هاش میپرید.
دکتر پلک ها رو باز کرد و بعد از معاینه ی سطحی چشم ها گفت:
-حالا آروم آروم چشمات و باز کن و بگو چی میبینی؟
-میشه...میشه گرشا بیاد جلوم بشینه؟
میخوام اولین نفری که میبینم اون باشه
قلبم با سرعت زیادی به پایین سقوط کرد،دلم میخواست تمام صورتش رو غرق بوسه کنم.
دکتر لبخندی زد و از جاش بلند شد:
-البته که میشه...گرشا خان بفرمائید
حس و حال عجیبی داشتم،اگه من رو میدید و ازم میترسید اون وقت باید چکار میکردم؟
یا اگه نمیتونست چهره م رو قبول کنه چطور ازش دل میکندم؟
دروغ نبود اگه میگفتم با هر قدم زانوهام میلرزید .
وقتی جلوش نشستم توکا لبخند زد و دلم رو برای بار هزارم توی دستاش گرفت.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/22 18:09

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_138





وقتی روبروش نشستم دکتر دستی روی شونه م گذاشت،انگار اونم ترس و استرسم رو حس کرده بود.
لبخندی زد و اطمینان داد همه چیز خوب پیش میره، و بعد رو به توکا گفت:
-خب...حالا چشمات و باز کن عزیزم
اصلا هم عجله نکن ممکنه اولش فقط یه صفحه ی سفید ببینید
یا جلوی چشمات سیاه باشه
یا تصاویر و تار ببینی
اینا عادیه پس نگران نباش
بعدش هر چیزی رو که دیدی بهم بگو
توی دلم هر دعایی که بلد بودم و خوندم،حتی برای خدا شرط و شروط هم گذاشتم.
اصلا تمام داراییم رو میدادم فقط برای اینکه توکا بتونه ببینه.
توکا نفس عمیقی کشید و سرش رو تکون داد،چند ثانیه ای مکث کرد و چشماش که باز شد با صورتی که هیچ حسی نداشت به روبرو نگاه کرد.
وقتی هیچ عکس العملی نشون نداد نگران بهش خیره شدم.ثانیه ها کش اومده بودن و انگار قصد کشتن منو داشتن.
توکا دستش رو بالا اورد،اونقدر میلرزید که میترسیدم اتفاقی براش بیفته.
انگشتاش روی صورتم نشست،دقیقا روی لب هام و بعد مثل روزایی که صورتم رو لمس میکرد تا چهره م رو به خاطر بسپاره سراغ بینی و چشمام رفت.
بغضش رو با صدا قورت داد و گفت:
- گرشا؟
-جان گرشا
-تو...تو دقیقا همون جوری هستی که تصور میکردم
میدونی؟ تو خیلی شبیه خدایی
باورم نمیشد میتونه ببینه،باورم نمیشد همچین تصویر قوی ازم ساخته.من خدای توکا بودم.
همون قدر قوی و مهربون.
کف دستش رو بوسیدم و محکم بغلش کردم.
اینبار با خیال راحت دخترکم رو توی آغوش گرفتم.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/22 18:10

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_139



دکتر اجازه داد چند دقیقه ای توی حال خودمون باشیم،هر دو بهش احتیاج داشتیم.
وقتی از توکا جدا شدم اجازه دادم دکتر معاینه ش کنه با اینکه برای تنها شدن باهاش لحظه شماری میکردم.
اون همه صبر که به خرج داده بودم دیگه داشت تموم میشد.
خوش بختانه دکتر از همه چیز راضی بود و میگفت که عمل موفقیت آمیز بوده.فقط به خاطر گریه ی زیاد و ضربه هایی که به صورتش خورده بود باید حتما چند وقتی عینک میزد.
توکا با عینک هم قشنگ بود.به گمونم شبیه خانوم دکتر ها میشد.
حتی تصور توکا با لباس دکتری من و به وجد می آورد.برای ادامه ی تحصیلش هم فکر کرده بودم،حتی برای لحظه لحظه ی زندگیش هم برنامه داشتم.
از مطب که خارج شدیم مستقیم به خونه برگشتیم.
انتظار داشتم توکا حالا که بیناییش رو به دست آورده به اطراف نگاه کنه.
به خیابونا یا ویترین پر زرق و برق مغازه ها اما برعکس تصورم تمام مدت توی بغلم نشسته بود و خیره بهم نگاه میکرد،گاهی با انگشت گونه ها و تیغه ی بینیم رو نوازش میکرد و گاهی لبخند میزد.
انگار داشت یه سیاره ی جدید رو کشف میکرد.
منم توی سکوت بهش نگاه میکردم،جاش توی بغلم خوب بود.
اون نمیتونست به کشفیاتش برسه و من گرمای بدنش رو از نزدیک حس کنم.
بالاخره به عمارت رسیدیم.
دیگه وقت اون بود که زندگی جدیدی شروع کنیم.

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/22 18:10

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_140



از قبل تمام برنامه ریزی ها انجام شده بود و سپردم خونه خالی باشه چون میخواستم توکا رو توی خلوت مال خودم کنم.
برای رسیدن به این لحظه ها خیلی زیاد صبر کرده بودم.
وارد که شدیم خونه توی تاریکی فرو رفته و تمام مسیر پر شده بود از گلبرگ گل رز و دسته های گل و شمع های معطر.
توکا دستش رو جلوی دهنش گذاشت و با حالت ذوق زده ای گفت:
-وای اینجا چه خوشگلن
خونه مون همیشه همینجوری بود؟
پس چرا من بوی این خوشملا رو حس نکرده بودم؟!
توی گلو خندیدم و روی موهاش رو بوسیدم:
-نه...اینا هم برای توئه،جز سوپرایزته
دوسشون داری؟
همون طور که به طرف پله ها میرفت گفت:
- من تو را غش
من تو را ضعف
واکنش هاش زیادی دلبرانه بود.چشماش مثل دو تا فانوس توی تاریکی می درخشید.

از پله ها بالا رفتیم تا به اتاق خواب رسیدیم،توکا دستش پر شده بود از گل.
هر کدوم و که دوست داشت بر میداشت و با خودش میبرد.
روی تخت هم پر بود از بادکنک و گلبرگ گل رز و شمع که به شکل قلب در اومده بود.
حتی اون صحنه ها برای منم جذاب و دیدنی بود.
دیگه بیشتر از اون نمیتونستم تحمل کنم،زندگیم قرار بود بعد از یه انفجار مهیب زیر و رو بشه اما فقط باید جواب توکا رو میشنیدم.
دسته گلا رو ازش گرفتم و کمک کردم لبه ی تخت بشینه،توکا با اون چشمای درشت که توش تعجب موج میزد بهم خیره شد.
بدون اینکه خجالت بکشم جلوی پاهاش زانو زدم.اونقدر ریزه میزه بود که حتی تو حالت زانو زده هم ازش بلند تر بودم.
حلقه ای که توی جیبم بود رو در اوردم و به طرفش گرفتم.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/22 18:10

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_141







توکا بغض کرده بود و اینو میشد از چونه ی لرزونش فهمید.
لباش رو با زبون تر کرد و با لکنت گفت:
-این...این چیه؟
نفس حبس شده م رو با صدا به بیرون فرستادم،چقدر حرف زدن توی اون شرایط سخت بود.
عادت نداشتم به حرفای رمانتیک و عاشقانه.
حرف زدن برام سخت بود،بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم لب باز کردم و گفتم:
-خب...راستش...نمیدونم چطوری بگم...
هوف...چقدر سخته
توکا لبخند خوشگلی زد و دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت:
-بیا با هم نفس عمیق بکشیم
راستش منم هل شدم
حالا با هم...دم...بازدم...دممم..‌بازدممم
دلم میخواست کل صورت شو غرق بوسه کنم،جوری بغلش کنم که استخوناش خرد بشه اما با خودم جنگیدم و گفتم:
-من خیلی میترسیدم بعد از اینکه منو ببینی نتونی قبولم کنی
ولی حالا که اینجایی... میخوام...
باهام ازدواج میکنی؟!

انگشتری که به شکل پروانه بود رو از توی جعبه بیرون اوردم و به طرفش گرفتم.
توکا همون طور که اشک هاش روی گونه ش میچکید خندید و انگشتش رو توی انگشتر فرو کرد.
چقدر خوب بود که سپرده بودم توی اتاق دوربین بذارن و از تمام اون لحظات فیلم بگیرن:
-من...من...یعنی بله...بله...من قبول میکنم
غلط بکنم قبول نکنم...شما فکر کن یه درصد
اونقدر هل شده بود که پشت سر هم حرف میزد،بله گفتنش هم مثل تمام کارا و حرکاتش قشنگ بود.
بعد از اینکه انگشتر رو قبول کرد دستاش دور گردنم حلقه شد و همون طور که اشک میریخت گفت:
-اخه این چه سوالی بود!
باید خیلی دیوونه باشم که قبول نکنم


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/22 18:10

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_142







توکا بغض کرده بود و اینو میشد از چونه ی لرزونش فهمید.
لباش رو با زبون تر کرد و با لکنت گفت:
-این...این چیه؟
نفس حبس شده م رو با صدا به بیرون فرستادم،چقدر حرف زدن توی اون شرایط سخت بود.
عادت نداشتم به حرفای رمانتیک و عاشقانه.
حرف زدن برام سخت بود،بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم لب باز کردم و گفتم:
-خب...راستش...نمیدونم چطوری بگم...
هوف...چقدر سخته
توکا لبخند خوشگلی زد و دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت:
-بیا با هم نفس عمیق بکشیم
راستش منم هل شدم
حالا با هم...دم...بازدم...دممم..‌بازدممم
دلم میخواست کل صورت شو غرق بوسه کنم،جوری بغلش کنم که استخوناش خرد بشه اما با خودم جنگیدم و گفتم:
-من خیلی میترسیدم بعد از اینکه منو ببینی نتونی قبولم کنی
ولی حالا که اینجایی... میخوام...
باهام ازدواج میکنی؟!

انگشتری که به شکل پروانه بود رو از توی جعبه بیرون اوردم و به طرفش گرفتم.
توکا همون طور که اشک هاش روی گونه ش میچکید خندید و انگشتش رو توی انگشتر فرو کرد.
چقدر خوب بود که سپرده بودم توی اتاق دوربین بذارن و از تمام اون لحظات فیلم بگیرن:
-من...من...یعنی بله...بله...من قبول میکنم
غلط بکنم قبول نکنم...شما فکر کن یه درصد
اونقدر هل شده بود که پشت سر هم حرف میزد،بله گفتنش هم مثل تمام کارا و حرکاتش قشنگ بود.
بعد از اینکه انگشتر رو قبول کرد دستاش دور گردنم حلقه شد و همون طور که اشک میریخت گفت:
-اخه این چه سوالی بود!
باید خیلی دیوونه باشم که قبول نکنم


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/22 18:11

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_143


صورت مهتابی توکا و لبخند خوشگلش زیر نور شمع شبیه دخترک کبریت فروش بود،همون قدر مظلوم و معصوم و پاک.
دلم برای دلبری هاش میرفت،اون حالا مال من بود.

پیشونیش رو بوسیدم و با خودم کلنجار رفتم.
اهل حرفای رمانتیک و عاشقانه نبودم،حرفایی که به نظرم لزومی برای گفتن نداشت اما توکا برای من یه فرشته بود و حق داشت بهترین حس و ازم بگیره.

برای همین کمی پپیشونیم رو به پیشونیش تکیه دادم:
-دوستت دارم پروانه کوچولو
توکا خودش رو توی بغلم مچاله کرد.
دستای بی جونش رو دور گردنم حلقه کرد و لبخند بی حالی تحویلم داد:
-یه چیزی بگم؟
-دو تا چیز بگو
-ترلان... بهم گفت تو منو دیگه نمیخوای
چون...چون کورم دلت واسم میسوزه واسه همین منو گذاشتی و رفتی
هیچ...هیچ وقت به چشم یه...یه زن بهم نگاه نمیکنی
گفت فقط از رو ترحم من و نگه داشتی
ولی...ولی من بهش گفتم...گرشای من اینطوری نیست


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/22 18:11

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_144




وارد خونه که شدیم همه ی خدمتکارا و اهالی خونه برای دیدن توکا اومدن و از اینکه دوباره میدیدنش خیلی خوشحال بودن.
توکا اون قدر مهربون بود که همه رو شیفته ی خودش میکرد.قلبش سر منشا همه ی خوبی ها و روشنایی ها بود.
جوری دوره ش کرده و باهاش حرف میزدن که هیچ جوره بهش دست رسی نداشتم و این داشت کلافه م میکرد.
میخواستم زودتر باهاش تنها باشم تا رفع دلتنگی کنم.
بالاخره طاقتم تموم شد و رو به همه توپیدم:
-بسه دیگه برگردید سر کاراتون،توکا هم باید استراحت کنه
و بعد بازوش رو گرفتم و بی توجه به نگاه های متعجب همه به طرف طبقه ی بالا بردمش.
توکا نخودی خندید و گفت:
-نچ نچ من نبودم پسر بدی شدی
چرا اینقدر خشونت؟ چرا مهربانی نه؟
نیشخندی زدم و گفتم:
-هنوز خشونت ندیدی خانوم کوچولو
شیطنت هاش شروع شد
-مممم...منکه دختر خوبیم
قبل از هر چیز گوشیم رو بیرون اوردم و به سعید پیامک زدم:
-هیچ پذیرایی از رامین و رئیسش نشه تا خودم بیام
توکا هر چقدر اصرار کرد چیزی بهش نگفتم چون قرار نبود بدونه.
میخواستم وقتی چشماش تونست ببینه خیلی چیزا رو توی اون دو تا تیله ی سرمه ای ببینم.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/22 18:11

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_145





حرفای توکا مثل یه تیر توی قلبم نشسته بود و جاش میسوخت.
اون دختر برای من مثل یه الهه مقدس و پرستیدنی بود،پاک ترین و معصوم ترین موجود روی زمین.
هر چی حس خوب داشتم با حرفاش پریده و جاش رو به عصبانیت داد.
دستام مشت شده و اگه *** دیگه ای جز توکا جلوی دستم بود الان با استخوانای شکسته روی زمین ناله میکرد‌.
سرم رو عقب کشیدم ولی سعی کردم آروم باشم تا ازم نترسه:
-ترلان کی اینا رو بهت گفت؟
اصلا کجا تو رو دید؟
توکا زیرم جابه‌‌جا شد تا راحت تر حرف بزنه و جواب داد:
-اون...اون شبی که منو...
لبش رو به دندون گرفت تا بغضش نترکه،براش سخت بود یادآوری اون روزا:
-یه نفس عمیق بکش و بهم بگو
اصلنم از چیزی نترس
دیگه هیچ *** نمیتونه اذیتت کنه
توکا به حرفم عمل کرد،چند باری پلک زد تا اشک هاش رو به عقب بفرسته.
با صدای لرزون گفت:
-اون شب که منو دزدیدن... خیلی کتکم زدن
میدونی؟ اخه من خیلی ترسیده بودم همش اسم تو رو صدا میکردم
اونا هم عصبانی تر میشدن
ولی...ولی میدونستم ترلان اونجاست و داره کتک خوردنم و نگاه می کنه
-چطوری؟
-بوش و حس میکردم...بعد...بعد بهش گفتم که میدونم اونجاست
بعد بهم گفت که تو منو نمیخوای فقط دلت واسم سوخت
بهم گفت...هیچ مردی...دلش نمیخواد با یه کور باشه
منم بهش گفتم گرشا منو پیدا میکنه...بهش گفتم حرفاش دروغه



───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/23 07:59

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_148




بالاخره بعد از چند دقیقه ادا و اصول دخترونه و عصبی کننده موقع خدا حافظی رسید.
از قصد اون پروسه رو طولانی کرده بودن تا توی شلوغ پلوغی و ازدحام کسی ترلان رو تشخیص نده تا بتونه راحت فرار کنه.
یجور بازار سیاهِ ناشیانه.
وقتی سوار ماشین شد پوزخند زدم،میخواستم ببینم تا کجا میخواد پیش بره.
بهش اجازه دادم فکر کنه تونسته گولم بزنه و از آزادی کوتاه مدتش لذت ببره.
به افرادم سپردم برای اطمینان بیشتر مهمونا رو تعقیب کنن و خودم و سعید هم ترلان رو دنبال کردیم.
سعید یکی از کارکشته ترین افرادم بود،میدونست چطور یه نفر و تعقیب کنه و لو نره.
تا حالا ندیده بودم سعید حرف بی مورد بزنه،یا موقع کار در مورد سوژه صحبت شخصی کنه ولی اون شب برخلاف همیشه گفت:
-با اینکه خواهر ندارم اما توکا خانوم مثل خواهر کوچیکه ی خودمه
انتقام هر قطره اشکی که ریخته رو میگیرم
اقا...خدا شاهده توی این کار آدم لاشخور زیاد دیدم ولی این زنیکه اخرش بود
چطور تونست همچون بلائی سر یه فرشته بیاره؟
وقتی فکرش رو میکنم اگه پیداش نمی کردیم چی میشد دلم میخواد همه شون و بکشم
دستم رو روی شونه ش گذاشتم و گفتم:
-اروم رفیق
همه چیز و بسپار به خودم
انتقام تک تک شون و میگیرم



───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/24 13:58

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_149



ترلان توی خیابونای نیمه خلوت تهران می‌چرخید، شاید به خیال خودش میتونست کسی رو که تعقیبش میکنه گول بزنه.
فقط یه کلمه میتونستم بگم"احمق"

بالاخره بعد از اون همه دور دور کردن خسته شدن و توی یکی از کوچه های خلوت و تاریک وایسادن.
ترلان پیاده شد و توی تاریکی لباساش رو عوض کرد و لباس جدید پوشید.
به خیال خودش تونسته بود فرار کنه،حتی از اون فاصله لبخندش رو میدیدم.
توی ماشین منتظر شدم تا ببینم بالاخره میخواد چجوری فرار کنه.
با راننده خداحافظی کرد و چند قدم جلوتر سوار ماشینی شد که منتظرش بود.
از کوچه بیرون زدن و دوباره حرکت کردن.
اینبار مسیر فرودگاه رو در پیش گرفته بودن.
انگار میخواست از کشور خارج بشه.
به ساده لوحیش پوزخندی زدم.
بازی تازه داشت جالب میشد و من بی صبرانه منتظر لحظه ای بودم که صورت وا رفته ش رو میدیدم.
بعد از یه ساعت رانندگی به فرودگاه رسیدیم.
با اینکه خسته و عصبی بودم اما سعی کردم خونسرد باشم،باید اون کار رو درست انجام میدادم.
وقتی ترلان وارد سالن انتظار شد من و سعید هم پشت سرش وارد شدیم.
ترلان ساعت پرواز رو چک کرد و با چمدونی که همراه داشت روی یکی از صندلی ها نشست و گوشیش رو روشن کرد.
شک نداشتم داره به خاله گزارش میده تا خیالش راحت بشه.
از پشت بهش نزدیک شدم و روی صندلی پشت سرش نشستم.
سرم رو نزدیک بردم و با حالت تمسخر آمیزی کنار گوشش گفتم:
-جایی میری دختر خاله؟



───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/25 12:27

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_150


ترلان جوری به طرفم برگشت که صدای شکستن استخوان های گردنش رو شنیدم:
- تو...تو اینجا چکار میکنی؟
پوزخندی زدم و با آرامش به صندلیم تکیه دادم:
-دیدم بی خبر داری میری مسافرت گفتم بیام بدرقه...

چشمای ترلان دو دو میزد ولی فوری خودش رو جمع و جور کرد و از جاش بلند شد،دستپاچه به نظر میرسید و رنگ به چهره نداشت.
دسته ی چمدونش رو گرفت و با خنده ی هل هلکی گفت:
-ها...مرسی...مرسی
حالا دیگه باید برم وقت پروازه
پوزخندی به چهره ی ترسیده ش زدم و گفتم:
-کجا؟ بودی حالا
ترلان خواست حرکت کنه که سعید دسته ی چمدونش رو گرفت و طوری که کسی متوجه نشه دستش رو گذاشت روی هفت تیرش که زیر کتش قرار داشت:
-بهتره بدون جلب توجه دنبالم بیاید خانوم
و لازمه که بدونید پلیس هم نمیتونه به شما کمک کنه
ترلان وحشت زده نگاهش بین منو هفت تیر سعید در رفت و آمد بود و گفت:
-گ...گرشا...من
از جام بلند شدم و بازوش رو محکم گرفتم:
-راه بیفت که آقا رامین و اون مردک شپشو منتظرتن
-گرشا...بخدا من بی تقصیرم
ولم کن بذار برم
بخدا دیگه دور و بر توکا پیدام نمیشه
فقط...
-خفه شو...نمیخوام صدای نحست و بشنوم



───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/26 00:01

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_151






ترلان چند باری تلاش کرد تا فرار کنه اما سعید حواسش به همه چیز بود.
برای اینکه دوربین ها چیز مشکوکی ثبت نکنن ترلان رو توی صندوق عقب ننداختم،میل شدیدی داشتم تحقیرش کنم.
تا بفهمه قرار نیست بهش راحت بگیرم.
وقتی سوار ماشین شدیم شروع به التماس کرد.
گاهی کارش رو توجیح میکرد و گاهی منکر همه چیز میشد:
-گرشا بجون مامانم من تقصیری نداشتم
اصلا مگه اون دختره ی کور پیدا نشد چرا اومدی سراغ من؟
وقتی در مورد توکا اونجوری حرف میزد عصبی میشدم، کنترلم رو که از دست دادم به طرف عقب برگشتم، تو دهنی محکمی روی لباش کوبیدم و گفتم:
-خفه شو هرزه چند دقیقه آروم بگیر نذار همینجا کارم و شروع کنم
نا باور بهم خیره شد:
- تو...تو باز منو زدی؟ اونم پیش یه غریبه
پوزخندی زدم:
-بهش عادت کن
در ضمن ساکت باش نذار دست و پاهات و ببندم بندازمت صندوق عقب
حواست و جمع کن
ترلان توی صندلی فرو رفت و گفت:
-لااقل بذار به مامانم زنگ بزنم
اون نگرانمه
-خودم بهش زنگ میزنم تو فقط به فکر خودت باش
-میخوای باهام چکار کنی؟
-دقیقا همون کاری که با توکا کردی


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/26 14:17

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_152






دیگه حرفی بین مون رد و بدل نشد تا بالاخره از فرودگاه بیرون زدیم.
به اتوبان که رسیدیم ترلان یهو دستگیره رو کشید تا خودش رو بیرون بندازه اما نمیدونست قفل مرکزی از همون اول فعال شده.
سعید از توی آیینه بهش نگاهی انداخت و با اخم سری به تاسف تکون داد.
ترلان که انگار حساب کار دستش اومده بود دیگه آروم گرفت.
بالاخره به جایی رسیدیم که رامین و رئیسش رو زندانی کرده بودیم.
از ماشین که پیاده شدم در صندلی عقب رو باز کردم و بی توجه به تقلاهای ترلان موهاش رو دور دستم پیچیدم و از ماشین بیرون کشیدمش.
ترلان همش جیغ میکشید و ازم میخواست که بببخشمش و بذارم بره اما بی توجه بهم وارد انباری شدیم و به طرف سعید هلش دادم:
-خوب ببندینش تا نوبتش بشه
فعلا با اون دو تا اشغال کار دارم
و بعد کتم رو در اوردم و همون طور که آستین هام رو بالا میزدم به طرف دو مردی رفتم که با چشمای وحشت زده بهم‌ نگاه میکردن:
-خوش اومدید آقایون
مردی که رئیس گداها بود و قلدر تر به نظر میرسید صداش رو توی گلوش انداخت و گفت:
-خب که چی؟
ترسیدی دست و پاهامون و بستی؟
ول کن بریم عمو...هر چقدر پول بخوای بهت میدم
میدونی که من کلی پول دارم
نخواستی کلی دختر بچه تو دست و بالم هست
فقط اراده کن پیش کش میکنم


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/26 14:17

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_153





حرفای اون مرد اتیشم رو تند تر میکرد.عصبی بودم و عصبی تر میشدم وقتی در مورد به دختر مثل یه کالای جنسی حرف میزد.
همون قدر بی ارزش و پست.
آستین های لباسم رو بالا زدم و گفتم:
-نظرت چیه خودت رو پیش کش کنی بی ناموس؟ هوم؟
جوری پاره ت میکنم که دیگه رنگ فردا رو نتونی ببینی
رامین که تا اون لحظه ساکت بود بالاخره به حرف اومد:
-اقا...ما غلط کردیم
جون عزیزت بذار بریم
پوزخند صدا داری زدم:
-بذارم بری؟ اوکی مشکلی نیست
ولی قبلش یه بازی کوچولو میکنیم
مثل همونی که با توکا و بچه های کردی
شنیدم یه ترکه ی خوش دست داشتی!
رامین با ترس به دستام زل زده بود و تقریبا حتی نمیتونست نفس بکشه.
از قبل سفارش کرده بودم یه چوب بیس بال برام تهیه کنن و دورش سیم خاردار بپیچن.
از بچه هایی که با توکا بودن شنیدم رامین یه ترکه داشت که دورش سیم خاردار داشت و با اون بچه ها رو میزد.
اونجوری هم بیشتر ازش میترسیدن، هم به خاطر لباسای پاره و بدن زخمی ترحم برانگیز تر میشدن.
پول آدما رو تا اون حد پست و حقیر میکرد،حتی به بچه های کوچیک هم رحم نمیکردن.
چوب بیس بال رو توی دستم گرفتم و جلوی رئیس گداها وایسادم.مرد که از ترس رنگ از رخش پریده بود خواست حرفی بزنه که ضربه ی اول رو توی قفسه ی سینه ش کوبیدم و بلافاصله صدای نعره ش توی اتاق پیچید:
-گلوت پاره شد مرد
بهتره یکم انرژی ذخیره کنی چون قراره حسابی درد بکشی


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/27 03:24

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_154





وقتی سراغ ترلان رفتم از ترس لب هاش به سفیدی زده و شبیه روح به نظر میرسید.
صدای فریاد های اون دو مرد رو شنیده و دست های خونی من گواه همه چیز بود.
ترلان با لکنت گفت:
-غ...غلط کردم...گ...گرشا
روبروش روی صندلی نشستم و با انگشت شست صورتش رو نوازش کردم:
- حالا میرسیم به کارای و اشتباهات دختر خاله ی عزیزم
برات سوپرایز دارم
ولی قبلش یه بازی کوچولو میکنیم تا یادت باشه چه من باشم، چه نباشم دیگه طرف توکا نری
ترلان هنوز توی بهت بود که دکمه ی جک رو زدم و زنجیرهایی که به دستش بسته بودن به طرف بالا کشیده شد.
وقنی به اندازه ی کافی از زمین فاصله گرفت

اینجوری نمیتونست تکون بخوره.و بعد هیتر رو روشن کردم.
کمربندم رو در اوردم و روی بدن ترلان کوبیدم.
دخترک جیغ بلندی کشید اما تازه متوجه ی گرمای هیتر شده بود.
هر چقدر تلاش میکرد کمتر تکون میخورد و من سوختن پوستش رو میدیدم.
از طرفی هم با کمربند روی بدنش میکوبیدم و بدنش درد بیشتری می کشید.


⟣══════════════⟢
هیتر صفحه ای
با برق کار میکنه و داغ میشه
اکثرا تو خونه های قدیمی ایستاده ش پیدا میشد


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/27 13:17

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_156






ترلان نمیدونست چه خوابی براش دیدم،این یه مجازات منصفانه بود.
روی صندلی نشستم و گفتم:
- این یه چشم بنده که تا وقتی من نخوام باز نمیشه
تو بعد از این مثل توکا نابینایی تا حس و حالش رو درک کنی
اگه تلاش کنی از چشمات باز کنی خارهایی که روی چشمت قرار داره توی چشمت فرو میره و واقعا کور میشی
باز کردن اون چشم بند هیچ جوره امکان نداره مگه اینکه من بخوام ...پس تلاش الکی نکن
وقتی حس کردم آدم درستی شدی و درست رو یاد گرفتی بازش میکنم
ترلان به التماس افتاده بود و ازم میخواست بازش کنم اما بی توجه بهش از اتاق بیرون زدم و رو به سعید گفت:
-نمیخواد بهش رسیدگی کنید فقط به همین صورت ببریدش جلوی در خونه ی خاله م ولش کنید
سعید فقط سرش رو تکون داد و وارد اتاق شد.
کارم دیگه اونجا تموم شده بود.
ترلان حالا میتونست بفهمه وقتی نابینایی چقدر احتیاج به کمک و حمایت داری.
از سوله که بیرون زدم حالم بهتر بود.
هوای تازه رو نفس کشیدم و سوار ماشین شدم.
دلم میخواست خودم رانندگی کنم چون حالم عجیب خوب بود.
من آدم خشنی بودم،یه روانی زنجیری اما در مقابل توکا همه چیز دود میشد و به هوا می رفت.
توکا همون فرشته ای بود که میتونست آدم توی وجودم رو زنده نگه داره.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/28 14:34

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_157





به گمونم خیلی خسته و آشفته بودم که مسیر انبار تا خونه اونقدر طولانی به نظر میرسید.
دلم آرامش میخواست.
آرامشی از جنس توکا.
دلم برای خنده های خوشگلش پر میزد،برای دختر کوچولویی که حالا واسه خودش خانومی شده بود.
دلم میخواست سرم رو توی خرمن موهای خرماییش فرو کنم و عطرش را نفس بکشم.

وارد خونه که شدم سلیمه بهم گفت که داره تلوزیون میبینه،آروم به طرف سالن رفتم.
میخواستم موقع تماشای تلوزیون ببینمش.
انگار منم داشتم احساسات جدیدی با توکا کشف میکردم.
دلم میخواست همه ی اولین هاش رو با خودم تجربه کنه.
وارد سالن شدم و دیدمش که جلوی تلوزیون نشسته و با دقت بهش خیره ست‌.
کارتون سیندرلا به گمونم مورد پسند همه ی دختر کوچولو ها بود.
جوری محو تماشای کارتون شده و اشک میریخت که حتی حضورم رو حس نمیکرد.
آروم بهش نزدیک شدم و از پشت بغلش کردم.
به خاطر یهویی بودن کارم هین بلندی کشید و به عقب برگشت.
بی توجه به چشمای گشاد شده ش بغلش کردم و روی مبل نشستم.
بالاخره به خودش اومد و همون طور که عقب میرفت گفت:
-وای ترسیدم...فکر کردم...
اجازه ندادم حرفش رو کامل بزنه،
سرمو تو موهاش کردم و عمیق بو کشیدم آرامشی میخواستم از جنس توکا ...


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/29 03:28

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_158






توکا از وقتی به طبقه ی پایین اومده بودیم مدام این پا و اون پا میکرد،کاملا معلوم بود برای زدن حرفی تردید داره.
وقتی به یه جا خیره میشد و توی فکر فرو میرفت نشون میداد اون حرف براش اهمیت زیادی داره.
فنجون قهوه م رو روی میز گذاشتم و بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:
-بگو...میشنوم
توکا با سرعت سرش رو بالا اورد و مشکوک گفت:
-ها؟چی؟من؟
بهش نگاهی انداختم و گفتم:
-اره...چی فکرت و اینقدر مشغول ‌کرده؟
توکا لبخند شیطنت آمیزی زد و با لحن با مزه ای گفت:
-ذهن خوانی فقط در سی ثانیه
کاملا تضمینی و بدون درد
اوخ...نه یکم لفت بدید با درد میشه
-توکا!
-ببخشید...ببخشید
شما خونسرد باش من بدون تهدید هم اعتراف میکنم جناب سروان
لبخندی زدم و منتظر بهش نگاه کردم ،توکا اینبار جدی شد و دست هاش رو روی میز توی هم گره کرد.
از چهره ش میشد فهمید حرفی که قراره بزنه اونقدر مهمه که برای گفتنش تا اون حد مردد شده.
نفسی گرفت و بالاخره زبون باز کرد و گفت:
-راستش میخوام ازت یه درخواست کنم
-میشنوم
- من...دلم میخواد یکاری کنم که اگه شما راضی نباشی اصلا دیگه بهش فکر نمیکنم ولی اگه راضی باشید تا آخر عمر محبت تو فراموش نمیکنم
-فقط کافیه بگی
اگه در توانم باشه ازت دریغ نمیکنم



───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/30 06:50

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_159





توکا لبخند نیمه جونی زد و خیره به انگشتای دستش گفت:
-راستش من اون موقعا فکر میکردم من خیلی تنها و بیچاره م
خدا منو دوست نداره که نابینا شدم
فکر میکردم همه به خاطر نقصم از روی ترحم باهام دوستن
تا زمانی که...که ترلان منو دزدید
اونجا با بچه های کار آشنا شدم و فهمیدم من در برابر اونا خیلی خوشبخت بودم و همش ناشکری می کردم
سرش رو بلند کرد و بهم خیره شد:
-تو برام مثل یه فرشته بودی
اون بچه ها مثل من شانس خوبی نداشتن
-خب،حالا با این حرفا قراره به کجا برسیم؟
- من یه فکری کردم که اول باید رضایت شما رو بگیرم
اخه میخوام ...اگه قبول کردی...
ممم...این خونه رو برای بچه های کار بذارم
نمیدونم اسمش چیه...یه موسسه...یا یه جا که بهش پناه بیارن
باورم نمیشد توکا تا اون حد دل رحم و مهربون باشه،قلب اون دختر از جنس طلا بود.
چشماش برق میزد،انگار خدا نظر خاصی به اینجور بنده هاش داشت.
فکری کردم و گفتم:
-از نظر من ایرادی نداره
ولی اینجا خونه ی پدرمه،خاطرات زیادی توش دارم
دلم میخواد اگه دوست داشتی به همین صورت بمونه
اگه قبول کنی من یه موسسه برای اینکار میخرم و در اختیارت میذارم...چطوره؟
توکا بدون اینکه جوابی بده جیغ خفه ای کشید و از جاش بلند شد،شروع کرد به قر دادن و رقصیدن.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/30 06:50

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_160





با زنگ خوردن گوشیم چشم از رقص و آواز خوندن توکا گرفتم و اتصال رو برقرار کردم:
-سلام رفیق...چه عجب یادی از ما کردی؟
- چطوری کاکو
دیگه بی معرفتیم و یادم ننداز
یه مشکلاتی پیش اومد
-خدا بد نده چی شده؟
آریا پشت خط نفس عمیقی کشید و چند لحظه ای مکث کرد.
توکا که توجهش به تلفنم جلب شده بود پیشم نشست و آروم گفت:
-کیه؟ چی شده؟‌چی میگه؟
دستم رو به علامت سکوت روی بینیم گذاشتم و رو به اریا گفتم:
-آریا اگه مشکلی پیش اومده بگو خودم و میرسونم
آریا خنده ی غمگینی کرد و جواب داد:
-از دست هیچ *** کاری بر نمیاد
رفیقت قراره بره قاطی مرغا
با تعجب پرسیدم:
-خب این مگه عزا گرفتن داره مردک خل وضع؟
مبارکا...پس بالاخره سلین بانو رو گرفتی
سکوتش عجیب روی اعصابم بود،نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده ولی هر چی که بود به نظر خوب نمی رسید.
آریا تک خنده ای کرد و گفت:
- نه یکی دیگه ست...اسمش گلبرگه
اینا رو ولش کن زنگ زدم آخر هفته دعوتت کنم عروسیم
مراسم تو یکی از تالارای برج دوبی برگذار میشه
فقط دو روز زودتر بیا قراره واسه رفیقت مراسم گودبای مجردی بگیرن
قلبم درد گرفته بود.
صدای آریا مثل همیشه خوشحال و پر انرژی نبود.
پسری که من میشناختم اینجوری حرف نمیزد.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/11/01 08:08

مان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_161



گوشی رو که قطع کردم و روی میز گذاشتم،توکا هنوز سوالی بهم خیره بود.
اخمی کردم و لب های خوشگلش رو بین انگشتام گرفتم و فشار دادم.
توکا تقلا کرد تا فرار کنه اما اجازه ندادم و گفتم:
-وقتی دارم با تلفن‌ حرف میزنم ساکت باش
هی مثل ور وره جادو سوال نپرس
چند بار باید تنبیه بشی تا اینا رو یاد بگیری؟
توکا چشماش رو مظلوم کرد و چیزی گفت اما صدای نا مفهومی ازش خارج شد.
برای اینکه اذیتش کنم سرم رو نزدیک بردم و گفتم:
-چی میگی ؟ متوجه نمیشم
توکا دستای رو دو طرف صورتم گذاشت تا توجهم رو جلب کنه.
لبخندی شرورانه ای زدم و گفتم:
-چیه عزیزم...دلت تنبیه میخواد؟
برخلاف تصورم توکا با شیطنت چشم و آبرویی بالا انداخت.
انگشتام رو که از روی لباش برداشتم گفت:
-هعی...من چقدر نادونم و شما رو اذیت میکنم
تمایل دارید ادبم کنید
رو بهش کردم و گفتم:
-حالا بازم زبون درازی میکنی توله سگ؟
نظرت در مورد ..
توکا سریع از بغلم بیرون پرید و به طرف پله ها دویید:
-اصلا من شکر بخورم بخوام در مورد نحوه ی تعلیم و تربیت شما نظر بدم
خنده ای کردم و گفتم:
-برو لباس بپوش میخوایم بریم خرید
آخر هفته عروسی دعوت شدیم


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/11/01 08:08

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_164


بالاخره به تالار بزرگ و مجللی که مراسم عروسی آریا اونجا برگذار میشد رسیدیم.
وارد سالن که شدیم توکا به بازوم چنگ زد،بوی پول و قدرت از همه جا به مشام می رسید و دختر ساده ای مثل توکا درکی ازش نداشت.
مخصوصا بهادر که عطر تاریکش فضا رو پر کرده بود.حتی هاله ای از نور سیاه رو میشد اطرافش دید.
مهمونی پر بود از افراد سرشناس و پولدار.
میز و صندلی های زرشکی رنگ با دور دوز طلایی سالن رو زیبا تر نشون میداد،و سکوی گران قیمت و ارزشمندی که جایگاه عروس و داماد بود،پارچه های سنگین از کنار پنجره ها اویزون و فرش ایرانی سن رو پوشونده بود.
سالن شبیه قصر مجلل و زیبا به نظر میرسید.
آریا کنار دختر ریزه و میزه ای که لباس عروس به تن داشت نشسته و با گوشیش کار میکرد.
این عجیب بود ،اصلا شبیه داماد به نظر نمی رسید.
توکا با چشمای ستاره بارون به عروس نگاهی انداخت و گفت:
-وای...نگاه کن...لباس عروسشو
موهاش چه خوشگله کاش منم موهام این رنگی بود
بادی به غبغب انداخت و ادامه داد:
-ولی خودمونیما، دوستت مثل خودت خوش سلیقه ستا،آن شرلی تور کرده

توکا بدون حرف کنارم نشسته بود و گاهی با کنجکاوی به عروس و داماد نگاه میکرد.
بهادر هم حواسش به ما نبود،به راحتی میشد فهمید که توی اون کت و شلوار رسمی چقدر مغذبه و مدام کراواتش رو شل و سفت میکرد.
گوشیم رو از توی جیبم بیرون آوردم
چشمای درشت و لب های نیمه بازش جذاب ترین صحنه ی اون عروسی مجلل و کسل کننده بود.
وقتی چشماش بالا اومد و بهم خیره شد سرم رو نزدیک بردم و کنار گوشش گفتم:
-اونجوری نگاه نکن توله

وقتی آریا از کنار عروس بلند شد و به طرف ما اومد توکا لبخند موذیانه ای زد و گفت:
-اجازه میدی برم پیش عروس؟



───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/11/03 11:28

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_165







ذوق توی صداش من رو هم به وجد می آورد،انگار تمام ارزوش خلاصه میشد توی حرف زدن با عروس :
-برو...فقط زودتر بیا
نباید مزاحم عروس و داماد بشیم
یکاری نکنی عروس اریای طفلک و کچل کنه
توکا لبخند دندون نمایی زد و از جاش بلند شد،این یعنی اریا کارش ساخته ست.
فقط کیف کوچیکش رو برداشت و به طرف جایگاه عروس و داماد رفت.
آریا هم بلافاصله جای توکا رو مال خودش کرد.
بهادر با عصبانیت غرید:
-مرتیکه...یه بار دیگه منو همچین جایی دعوت کن پاره ت میکنم
سکوتش باعث شد هر دو حواس مون پی آریا بره که پکر بود و اصلا به داماد ها نمیخورد.
خودم رو روی میز جلو کشیدم و گفتم:
-چی شده پسر؟ مثلا امشب عروسیته چرا اینقدر پکری ؟
آریا شونه ای بالا انداخت و گفت:
-شنیدی میگن دیگی که واسه من نجوشه سر سگ توش بجوشه؟
با تعجب به بهادر نگاه کرد که اونم مات و متحیر به آریا نگاه میکرد:
-خب...دِ بنال ببینم چی شده؟
-چیز خاصی نیست
این ازدواج و به اصرار باباهامون بود
من اون هویج و نمیخوام
چطوری باید باهاش برم تو یه خونه؟
دختره شبیه منگولاست
اخه توروخدا اون هیکل قناصش و ببین
سلین کجا و این کجا


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/11/03 11:28

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_166






نگاه من و بهادر همزمان سمت توکا و اون دختر برگشت که غرق صحبت بودن.
با دقت بیشتری بهش خیره شدم.
به نظرم اونقدرا که آریا تعریف میکرد زشت و لاغر نبود،یه دختر ریزه میزه با موهای قرمز و چشمایی که رنگش رو تشخیص نمیدادم با اندام کاملا دخترونه که میشد فهمید دست هیچ مردی بدنش رو لمس نکرده.
اون مثل توکای من پاک و معصوم بود.
بهادر کلافه از کراوات و کت و شلوار به صندلی تکیه داد و گفت:
-وقتی دختره رو نمیخواستی غلط کردی تا اینجا اومدی
این عروسی کوفتی رو هم نمیگرفتی و ما رو تا اینجا معطل خودت نمی کردی
-مگه خودم حق انتخاب داشتم؟
کسی هم پرسید آریا میخوایش یا نه؟
برای خودشون بریدن و دوختن
سلین از اون ور داره سکته میکنه،خودمم که وضعیتم اینه
بابام تهدید کرد هر چی دارم ازم میگیره،از ارث محرومم میکنه
به آریا نگاهی تندی انداختم و غریدم:
-از ارث محروم میکرد بهتر از این شکنجه بود
مگه من وقتی از خونه ی بابام بیرون زدم چی داشتم؟
خودتون شاهدید پونصد تومن پول داشتم با یه ساک لباس
بهادر دستش رو توی هوا تکون داد:
-نیم کیلو باش،ولی مرد باش
-اقا من نامرد،من بی عرضه، من ترسو
ولم کنید...بخدا که مغزم داره میترکه
سلین پیام داده میخواد خودکشی کنه
بهادر با تمسخر خندید و گفت:
-نترس داداش
دختر جماعت که پول بوتاکس و ژل میدن عمرا خودکشی کنن


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/11/04 18:32