💎🦋💙چشم آبیِ ارباب💙🦋💎

20 عضو

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_112






بهادر حتی با دیدن عکسا باور نمیکرد همچین نقاشی هایی رو یه دختر نابینا کشیده باشه.
وقتی فیلمی رو که از توکا موقع نقاشی کردن ازش گرفته بودم رو نشون دادم با چشمای متعجب و گرد شده به تصویر روبروش خیره مونده و چیزی نمیگفت.
اون آثار هنری ارزش زیادی داشت که همه ازش بی اطلاع بودن،حتی خود توکا.
بعد از برگشت اولین کاری که میکردم نقاشی ها رو به یه کارشناس نشون میدادم و توکا رو به یه دختر پولدار تبدیل میکردم.
بهادر گوشی رو بهم برگردوند و گفت:
-از اینجا که برگردیم نقاشیاش و به یه کارشناس نشون میدم و برآورد قیمت میکنم
این دختر یه استعداده
اخه رنگا رو چجوری تشخیص میده؟
-با بو کشیدن
انگار هر رنگ بوی مخصوص داره
حتی خودش میره و رنگا رو انتخاب میکنه

تمام شب در مورد توکا و نقاشی هاش حرف میزدیم.
اینکه چطور تونسته همچین چیزایی رو بکشه برای همه جای سوال داشت.

بالاخره کار رو شروع کردیم،هر چند به خاطر عمل چشمای توکا تاخیر زیادی داشتیم اما میتونستیم با یکم کار فشرده به موقع کار رو تموم کنیم.
وسط اون همه کار و شلوغی همش دلشوره داشتم،حس میکردم عملمکفقیت آمیز نبوده و بعد از معاینه بهش میگن و توکا افسردگی میگیره.
هزار جور فکر افتاده بود به جونم و یه لحظه هم آروم و قرار نداشتم شاید اگر میتونستم تلفنی باهاش حرف بزنم اونقدر عصبی نمیشدم.
با صدای حسین از فکر بیرون اومدم:
-آقا رسیدیم به ساروج
حفار میگه بعد از این باید با دینامیت کار کنیم


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/22 17:53

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_113




صدای انفجار باعث شد چشم از گوشیم بردارم.
نگاه کردن به عکس توکا شده بود تفریح اون روزام.باورم نمیشد از مردی که به هیچ *** اهمیت نمیداد به مردی تبدیل شده بودم که دلتنگی داشت دمار از روزگارم در میاورد.
حسین از دهانه ی غار به طرفم دویید و با ترسی که باعث شده بود رنگش پریده به نظر بیاد گفت :
-اقا...آقا راه باز شد ولی اونجا پر از ماره!
هزار تا یا شایدم ده هزار تا
لعنتی،تا حالا اینقدر مار یه جا ندیده بودم
گوشی رو توی جیبم گذاشتم و گفتم:
-نگران نباش چیزی نیست
خودم طلسم و می شکنم
حدس میزدم این دفینه طلسم مار داشته باشه
فقط به بهادر بگو بیاد
چند دقیقه ی بعد بهادر توی چادر اومد و دستکش هاش رو روی میز انداخت:
-گرشا،اونجا یه جهنم واقعیه
ملکه شون جلوی در خوابیده و بقیه ازش محافظت میکنن
همه ی کارگرا ترسیدن کسی جلو نمیره
سری تکون دادم و کتاب قدیمی طلسم شکنی رو باز کردم:
-ملکه سیاهه؟
-اره یه مار سیاه که روی بدنش لکه های سفید داره
وردی که مخصوص شکستن اون طلسم بود و پیدا کردم و به بهادر گفتم که همراهم بیاد.

یه اتاق پر از مار قبل از مقبره ای قرار داشت که باید اول از اونا رد میشدیم تا میتونستیم در رو باز کنیم و به دفینه برسیم.
جلوی در غار وایسادم و ورد رو با صدای بلند خوندم و بهادر پشت سرم تکرار کرد.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/22 17:53

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_114




ملکه ی مارها بزرگ ترین و ترسناک ترین ماری بود که ‌توی تمام عمرم دیده بودم،اون گنج ارزش قبول کردن همچون ریسک بزرگی و داشت.
بعد از اون سعی میکردم دیگه سراغ کشف دفینه نرم جون دیگه وقتش بود یکم به زندگی شخصیم رسیدگی میکردم.
هر چقدر با صدای بلند تری ورد رو میخوندم ملکه از در اصلی محل دفینه دور تر میکرد.صدایی که مار ها ایجاد میکردن خوفناک بود اما نه برای منی که با خطر زندگی میکردم.
حدودا نیم ساعت طول کشید تا اتاق از هر چی مار خالی شد و تونستیم سراغ در اصلی بریم.
بهادر باستان شناس معروفی بود که کارش رمز گشایی و شکستن مهر دفینه ها بود.
تا شب مشغول بودیم و بالاخره تونست در اصلی مقبره رو باز کنه.
گنج توی اون مقبره اونقدر باارزش بود که هیچ قیمتی نداشت.‌مجسمه های طلایی،سکه های قدیمی،ظروف و جواهرات و از همه مهم تر کتاب های دست نوشته توجه هر کلکسیون داری رو جلب میکرد.
وقتی کل گنج رو لیست برداری کردیم نوبت به این رسید که با بی سیم به هلی کوپتر اطلاع بدیم تا برای بردن گنج بیاد.
تقریبا دم ظهر بود که بعد از سه هفته کار توی کوه کارمون تموم شد و بعد از جمع آوری وسایل مون همه چیز رو به بهادر سپردم و بعد از سوار شدن روی اسب به طرف پایین کوه راه افتادیم.
اینکه بالاخره کار تموم شده و میتونستم تا آخر هفته توکا رو ببینم باعث میشد خستگی کار از تنم در بره.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/22 17:53

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_115



برای صحبت کردن با توکا آروم و قرار نداشتم.
تمام اون مدت که توی کوه بودم دلم پر میزد
برای پروانه کوچولوی آبی رنگم دلم برای خنده های نخودی و صدای نازک و دخترونه ش تنگ شده بود.
برای شیطنت ها و مهربونی هاش.
برای اون چشمای درست و خوشرنگش وقتی با خجالت ازم می دزدید.
وقتی به اقامتگاه رسیدیم از اسب پایین پریدم و اولین کاری که کردم آنتن گوشی رو
چک کردم.
آنتن رو که بالای صفحه دیدم به معنای واقعی لبخندم کش اومد.
سریع شماره ی توکا رو گرفتم و منتظر شدم تا صداش رو بشنوم ، اما وقتی با پیام خاموشی دستگاه مشترک مورد نظر مواجه شدم خط بزرگی روی اعصابم کشیده شد .
بلافاصله به رئیس تیم محافظتی تماس گرفتم تا لپ تاپ و به اتاق توکا ببرن و باهاش تماس تصویری بگیرم.
میخواستم چهره ش رو ببینم تا خیالم از بابتش راحت بشه .
فقط دوتا بوق خورده بود که صدای سعید توی گوشم پیچید :
-الو آقا... خدا رو شکر که بالاخره تماس گرفتید
صدای مضطرب سعید مثل یه سطل آب جوش بود روی قلبم ریختن.
حس میکردم یه چیزی توی معده م قل میزنه .
-چی شده سعید
مشکلی پیش اومده؟
سعید من منی کرد و گفت:
-نه آقا ،چه مشکلی؟
فقط میخواستم بدونم کی میاید؟
سوار ماشین شدم و همون طور که به راننده دستور حرکت میدادم گفتم :
-احتمالا تا پس فردا
لپ تاپ و ببر پیش توکا میخوام باهاش تماس تصویری بگیرم.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/22 17:53

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_116





سعید از پشت گوشی نفس عصبی کشید و چیزی نگفت،چند ثانیه سکوتش برای من حکم تیر خلاص رو داشت.
میدونستم یه اتفاقی افتاده ولی همینکه نمیدونستم چی اعصابم رو خط خطی میکرد:
- سعید...بگو ببینم چی شده؟
-راستش اقا...ما چند روز پیش خانوم توکا رو برای معاینه ی چشم برده بودیم
-خب؟...دِ جون بکن لامصب
سعید مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
-آقا لطفا عصبانی نشید
ما تمام اقدامات لازم و انجام دادیم
چند روز پیش وقتی برای معاینه ی چشم رفته بودیم خانوم توکا از توی بیمارستان ناپدید شدن
ما همه جا رو گشتیم
به پلیس هم اطلاع دادیم...اما...
فریاد زدم:
-تا وقتی که بر میگردم پیداش نکرده باشید همتون و از دم با یه گلوله خلاص میکنم
بی عرضه های بی مصرف
من تا فردا صبح برمیگردم ایران
فیلم تمام دوربینای امنیتی بیمارستان و واسم بفرستید
-اقا ما هر چقدر تلاش کردیم به ما فیلم و ندادن
-هر چقدر پول میخوان بهشون بده
من اون فیلما رو میخوام
و بعد تلفن رو قطع کردم و با خلبان هواپیمای شخصیم تماس گرفتم.
باید بهش میگفتم که برنامه عوض شده و فوری باید به ایران برگردم.
همون طور که چند تا تماس فوری میگرفتم به راننده دستور دادم سریع تر من رو به هتل برسونه.
میخواستم از تمام قدرتم برای پیدا کردن توکا استفاده کنم،ولی قبل از همه باید فیلم دوربین رو میدیدم تا بفهمم چه بلائی سرش اومده.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/22 17:54

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_117





بعد از اینکه به هتل برگشتم خودم رو به حموم رسوندم و یه دوش فوری گرفتم، اول از همه باید تن و بدنم رو سبک میکردم تا بتونم درست فکر کنم.
حوله رو دور کمرم پیچیدم و از حموم بیرون زدم، روی مبل نشستم و در حالیکه لپ تاپ رو روشن میکردم با سعید تماس گرفتم:
-الو...اقا؟
-چی شده سعید؟
-الان توی دفتر حراست هستم
میگن باید با خود شما صحبت کنن تا فیلم و بدن
-مشکلی نداره
گوشی و بده به مسئولش
هر چقدر پول لازمه بهشون بده
فیلم و هم سریع برام بفرست
-چشم آقا...حتما

چند دقیقه ای وقتم رو برای حرف زدن با آدمی هدر دادم که از قبل با پول خریده بودمش و فقط برای ظاهر سازی باهام صحبت کرد.
ولی هر چقدر تلاش کردم اعتراف نکرد کی ازشون خواسته فیلم و بهم ندن و تاکید داشت این جز دستور العمل بیمارستانه.
آشناهای قدرت مندی که به واسطه ی پول و شهرتم داشتم می تونستن هر سدی رو از سر راهم بردارن.
بالاخره فیلم و برام ارسال کردن و من تا نزدیکی های صبح فریم به فریم فیلم رو نگاه کردم.
اون روز توکا وارد مطب چشم پزشکی شد،دکتر چشم هاش رو معاینه کرد و برای چند لحظه از اتاق بیرون رفت و بعد یه زن که لباس سفید پرستاری تنش بود وارد اتاق شد و از توکا خواست برای معاینه ی بیشتر باهاش بره.
دوربین تا انتهای راهرو ازشون فیلم گرفته بود ولی بعد از اینکه وارد یکی از اتاق ها شدن دیگه از توکا خبری نشد.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/22 17:54

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_118





از هتل که بیرون زدم راننده من رو به فرودگاه برد،فقط یه ساعت علاف شدم تا بالاخره مجوز پرواز صادر شد و هواپیما از باند فرودگاه بلند شد.
دختری که جز خدمه ی هواپیما بود و همیشه توی تمام پروازا سرویس ویژه ارائه میداد منتظر بود تا بازم ازش استفاده کنم،ذوق و شوق رو از نگاهش می خوندم اما من دیگه گرشای دو ماه پیش نبودم.
آدمی که توی هر پرواز اون دختر رو به اتاق میبرد و از وجودش لذت میبرد دیگه وجود نداشت.
اون گرشا با توکا عوض شد.
قلبش با توکا جور دیگه تپید.
زندگیش با توکا رنگ و روی دیگه ای گرفت.

فقط نیم ساعت طول کشید تا وارد خاک ایران شدیم.
راننده روی باند منتظرم بود.
به خونه که رسیدم سعید و بقیه ی محافظا برای استقبالم اومدن.
دلم پر میزد برای دیدن توکا،برای پروانه ی آبی رنگم اما خونه بی توکا شده بود و تا بر نمی گردوندمش پام رو توی عمارت نمیذاشتم.
بدون اینکه استراحت کنم به طرف بیمارستان رفتیم.
حتی نمیتونستم حدس بزنم کار کی میتونه باشه.
من دشمن زیاد داشتم اما هیچ کدوم جرات همچین کاری نداشتن.
اگه دزدیده بودنش باید تا اون موقع برای اخاذی زنگ میزدن، اما هیچ خبری نبود.
انگار اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده.
تمام حدسیاتم به بن بست میرسید به غیر ترلان که آرزو میکردم همچین حماقتی نکرده باشه والا زندگیش رو نابود میکردم.
قبل از اینکه سراغش میرفتم باید مدارک لازم رو به دست میاوردم.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/22 17:54

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_119






رئیس بیمارستان آدم منطقی و متشخصی بود و دستورات لازم رو برای پیدا کردن پرستار توی فیلم داد.
وقتی دختر رو به اتاق رییس آوردن در ظاهر آروم و بیخیال به نظر میرسید اما من بوی ترس رو خوب حس میکردم.
چشم هاش که دو دو میزد و پلک راستش که گاهی میپرید نشون میداد چقدر استرس داره.
از رئیس بیمارستان خواستم که چند دقیقه ای ما رو تنها بذاره.
زن با نگرانی و التماس به رئیس بیمارستان نگاه میکرد اما مرد بی توجه از اتاق بیرون رفت.
من راه رسم ترسوندن و اعتراف گرفتن رو خوب بلد بودم، خودکاری از روی میز رئیس برداشتم و بی توجه به ترس دختر دورش قدم زدم.
وقتی پشت سرش وایسادم دختر با لکنت گفت:
-ا...اقا بذارید...من برم
خم شدم و همون طور که نوک خودکار رو به صورتش میکشیدم با لحن ترسناکی گفتم:
-هیس...اروم باش
فقط میخوام بدونم سر توکا چه بلائی اوردی؟
جسدش و کجا انداختی؟
دختر با شنیدن کلمه ی جسد به سکسکه افتاد و گفت:
-ج...جسد؟
نه...من...فقط...برای...معاینه...
-اروم باش و نفس عمیق بکش
بعد بگو که باهاش چکار کردی
اگه بگی قول میدم با خودت و خانواده ت کاری نداشته باشم
دختر نفس عمیقی کشید و با وجود اینکه به شدت میلرزید جواب داد:
-اقا به خدا من نمیدونم
اون روز یه مرد اومد سراغم که ماسک زده بود
گفت پول خوبی بهم میده تا فقط اون دختر و به اتاق معاینه ببرم
من...من نمیدونم بعدش چی شد
اخه فکر نمیکردم توی اتاق معاینه مشکلی پیش بیاد


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/22 17:56

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_120







دلم میخواست گردن اون دختر رو توی مشتم خرد کنم اما صبوری به خرج دادم و گفتم:
-اون مرد چه شکلی بود؟
هیچی تو ظاهرش توجهت و جلب نکرد؟
-راستش...نه...یه مرد معمولی بود با لباسای سیاه
ولی...نمیدونم به دردتون میخوره یا نه
لباساش خیلی کثیف بود
بوی بدی هم میداد...مثل بوی مواد مخدر و مشروب...یا چمی دونم مثل بوی فاضلاب
یه همچین چیزی
با عصبانیت غریدم:
-اون وقت تو یه دختر نابینا و معصوم رو دست همچین انگلی دادی؟
دختر شروع به هق هق کرد:
-غلط کردم... به خدا...
-خفه شو و اسم خدا رو به زبون نجست نیار
همینجا بتمرگ تا تکلیف تو روشن کنم
و بعد با قدمای بلند و عصبی از اتاق بیرون رفتم.
رئیس بیمارستان جلو اومد و گفت:
-چی شد؟ چیزی فهمیدی؟
-مثل اینکه یه نفر بهش پول داده
من فیلم همه ی دوربینای بیمارستان و میخوام
-مشکلی نیست میگم حراست همه رو در اختیارت بذاره
صدای زنگ موبایلم باعث شد چند قدمی از رئیس بیمارستان فاصله بگیرم و تماس رو برقرار کنم:
-الو... سعید بگو
-ببخشید مزاحم شدم آقا
یه نفر اومده میگه عمارت و خریده
همه ی مدارک هم همراهش هست
حالا من باید چکار کنم؟
انگار یه سطل آب یخ روی بدنم ریختن،باورم نمیشد بلاهایی که پشت سر هم داشت نازل میشد.
توکا چطوری تونسته بود عمارت رو بفروشه؟:
- به خریدار بگو صبر کنه الان خودم و میرسونم
نفهمیدم چجوری از بیمارستان بیرون زدم و خودم و به خونه رسوندم.
فقط وقتی به خودم اومدم که روبروی خریدار که مرد مسنی به نظر میومد وایساده بودم.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/22 17:57

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_121





مرد با دیدنم از روی صندلی بلند شد و همون طور که لبخند میزد دستش رو به طرفم دراز کرد:
-سلام پسرم...من فرامرزی هستم خریدار این عمارت قشنگ
این آقایون گفتن که مشکلی پیش اومده
خریدار به نظر آدم بدی نمیرسید،باهاش دست دادم و گفتم:
-ممنون که منتظر موندید
میشه بپرسم چطوری این خونه رو خریدید؟
مرد دوباره روی صندلی نشست و گفت:
-والا خیلی وقت بود چشمم دنبال این عمارت بود از اون وقتی که پدرت خدا بیامرز زنده بود
وقتی متوجه شدم خونه به وارث رسیده و صاحب جدید میخواد بفروشه پیش قدم شدم
-صاحبش کیه؟
-یه دختر خانوم نابینا بود،به اسم توکا
سعی میکردم خودم رو آروم نشون بدم.باید خونسردیم رو حفظ میکردم.توکا نمیتونست اونقدر وقیحانه عمل کنه من اون دختر رو مثل کف دستم میشناختم.
روبروی مرد نشستم و گفتم:
-موقع فروش چیزی بهتون نگفت؟
که مثلا چرا داره اینجا رو میفروشه؟
لطفا درست فکر کنید خیلی مهمه؟
مرد به من و بادیگاردا نگاه مشکوکی کرد و گفت:
-چرا اتفاقا...گفت که برای عمل چشم به پول احتیاج داره و میخواد بره خارج از کشور
نفسم برای چند لحظه توی سینه حبس شد،حتی قلبم تپیدن رو فراموش کرد.
یه جای کار بدجوری می‌لنگید.توکا عمل کرده بود پس به عمل دیگه ای احتیاج نداشت!
خودم رو یکم جلو کشیدم و گفتم:
-میشه بازم فکر کنید،چیز دیگه ای نگفت؟
واقعا مهمه والا وقت شما رو نمیگرفتم
مرد دستی به موهای سفیدش کشید و همون طور که فکر میکرد جواب داد:
-نه والا چیزی نگفت...آها فقط گفت به صاحب خونه بگید پروانه های آبی منو کنار خیابون نفروشه


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/22 17:57

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_122





دیگه چیزی از حرفای مرد متوجه نشدم،توکا بهم سرنخ داده بود ولی هر چی فکر میکردم چیزی متوجه نمیشدم.
همینکه تا اون لحظه سالم بود بهم قوت قلب میداد اما اگه بعدش بلائی سرش میاوردن تمام ادمای شهر رو سلاخی میکردم تا باعث و بانیش رو پیدا کنم.
با نوک انگشت پیشونی دردناکم رو ماساژ دادم، توکا بهم یه نشونه داده بود ولی نمیفهمیدم.
من چرا باید پروانه هاش رو کنار خیابون میفروختم؟ یعنی منظورش به نقاشی هاش بود؟
در مورد کدوم خیابون حرف میزد؟
سعید که منو توی اون حال دید جریان رو برای مرد تعریف کرد و گفت که اون خونه برای فروش نبوده و ممکن پای پلیس وسط کشیده بشه.
فرامرزی از اونجایی که آدم درستی بود بهشون اطمینان داد خونه رو بهم بر میگردونه.
هیچ *** دنبال دردسر نبود مخصوصا وقتی حرف از دزدی و گروگان گیری به میون میومد.
همه چیز رو به سعید سپردم تا با وکیل کارای نقل و انتقال عمارت رو انجام بدن و خودم به طرف ماشین رفتم تا به خونه ی خاله برم.

خریدار بهم گفته بود یه مرد ماسک دار همراه توکا به محضر اومده بود و کارای لازم رو اون انجام میداد،با مشخصاتی که بهم داد فهمیدم همونی بوده که به پرستار پول داده.
مرد مجهول تنها کسی بود که باید بهش میرسیدم اما قبلش به سعید سپردم چرخش مالی ترلان و خاله رو چک کنه.
باید همه ی جوانب رو در نظر میگرفتم.
من توی اون لحظه حتی به خودمم شک داشتم،دشمنای کهنه و قدیمی که هیچ.
وارد خونه که شدم خاله با همون لبخند چاپلوسانه ی همیشگی جلو اومد و دستاش رو برای بغل کردنم باز کرد:
-خوش اومدی خاله جان
الهی قربونت برم که اومدی به خاله ت سر بزنی
میدونی چند سال خونه م نیومدی


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/22 17:59

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_123






با اینکه از اون همه نزدیکی اعصابم متشنج میشد اما خودم رو بی تفاوت نشون دادم.
از توی بغل خاله بیرون اومدم و لبخند زورکی تحویلش دادم.باید به توکا فکر میکردم و تحملم رو بالا میبردم.
اگه مقصر دزدیدن توکا خاله یا ترلان میبودن فقط با سیاست میتونستم به هدفم برسم.
همون طور که با راهنماییش به طرف سالن می رفتیم گفتم:
-ترلان کجاست خاله؟
خاله که انگار فکر میکرد اومدم دنبال دخترش، یا قراره رابطه مون بهتر بشه با دستپاچگی گفت:
-با ترلان کار داری؟
الان صداش میکنم اکثرا میره تو اتاقش آهنگ گوش میده
از این گوشی بزرگا هم میذاره ،خونه اتیشم بگیره متوجه نمیشه
خاله غرولند کنان به طرف طبقه ی بالا رفت و من روی مبل نشستم.
با شنیدن صدای پیامک؛ گوشیم رو بیرون اوردم،سعید چرخش مالی ترلان و خاله رو برام فرستاده بود و بهم اطمینان داد چیز مشکوکی ندیده.
همش از خدا میخواستم که بلائی سر توکا نیاد تا زمانی که پیداش کنم بعدش به باعث و بانیش یه درس درست و حسابی میدادم.
حتی فکر به اینکه مرده باشه یا با شکنجه بهش تجاوز کرده باشن باعث میشد خون توی رگام از جریان بیفته.
به بک گراند گوشیم که عکس توکا بود نگاه کردم،با نوک انگشت گونه ش رو لمس و لبخندی پر از دلتنگی زدم.
لعنتی!
دلم برای حضرت یار گفتن هاش تنگ شده بود.
حتی برای وقتایی که توی تخت می رفتیم و تا زمانی که بخوابه نوک بینیش رو به سینه م می مالید هم تنگ شده بود.
چقدر آدم دیر میفهمه خوشبختی همین چیزای کوچیکه که هیچ وقت بهش توجه نمی کنیم.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/22 17:59

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_124





چند دقیقه ای طول کشید تا ترلان و خاله از پله ها پایین اومدن.
ترلان جوری خودش رو بَزَک کرده بود که انگار برای عروسی دعوت شده،همین کاراش باعث میشد بیشتر ازش متنفر بشم.
موهای صافش رو پشت گوش فرستاد و گفت:
-چه عجب،این طرفا گرشا خان؟
منزل حقیر ما رو منور فرمودید
پوزخندی به طعنه هاش زدم و گفتم:
- اومدم باهات حرف بزنم پس بهتره کمتر اراجیف ببافی
ترلان پوف کلافه ای گفت و چشماش رو توی حدقه چرخوند:
-بفرما مامان خانوم
این وحشی لیاقت نداره
هی بگو بهش روی خوش نشون بده
خاله چشم غره ای به ترلان رفت و رو بهم گفت:
-گرشا جان، خاله
من دیگه پیر شدم ولی ارزومه شما دو تا بهم برسید
این دختر عاشقته یکم روی خوش بهش نشون بده
حالا تا میرم واستون چایی بیارم سعی کنید سنگاتون و با هم وا کنید
توی دلم پوزخندی نثارش کردم و منتظر شدم با ترلان تنها بشم.
وقتی که خاله رفت با چند قدم بلند به طرفش رفتم،ترلان عصبانیتم رو که دید یه قدم به عقب برداشت:
-هااا...چته باز؟
یقه ی لباسش رو محکم گرفتم و به طرف خودم کشیدمش:
-بگو با توکا چکار کردی؟
ترلان خواست یقه ش رو از چنگم بیرون بیاره اما موفق نشد.
جیغ خفه ای کشید و گفت:
- بعد از مدت ها اومدی اینجا که سراغ اون دختره ی کور و از من میگیری؟



───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/22 17:59

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_125





عصبانیتم به حدی رسیده بود که به راحتی می تونستم یه بلائی سرش بیارم.با اینحال خودم رو کنترل کردم،فکش رو محکم بین انگشتام گرفتم و غریدم:
-اگه میخوای دندونات توی دهنت سالم بمونه درست حرف بزن و بگو با توکا چکار کردی
ترلان دستاش رو روی سینه م گذاشت و من رو به عقب هل داد:
-برو عقب ببینم،هی هیچی نمیگم پررو میشه
من با توکا چکار دارم؟
اصلا بگو چی شده؟
فشار روی فکش رو بیشتر کردم و جواب دادم:
-توکا رو از توی بیمارستان دزدیدن
من میدونم کار خودته
معلوم بود حسابی درد داره برای همین جیغ کشید:
-مــامــان...
خاله بلافاصله وارد سالن شد و با دیدن ما توی اون وضعیت دستش رو توی صورتش کوبید:
-خدا مرگم بده،شما دو تا ذلیل مرده رو یه دیقه هم نمیشه تنها گذاشت
هنوز مثل بچگی تون عین سگ و گربه پاچه ی همو می گیرید
و بعد دستش رو روی بازوم گذاشت و به زور من رو عقب کشید.
ترلان که از دستم آزاد شد فکش رو با درد لمس کرد و گفت:
-من نمیدونم اون دختره ی کور کجاست
میخواستی خوب مواظبش باشی ندزدنش
و بعد همون طور که از پله ها بالا میرفت گفت:
-حالا برو تو کوچه و خیابونا بگرد شاید پیداش کنی
خاله دستپاچه میون حرفش پرید:
-خاله جان،ترلان و ول کن
جوونه،نادونه، بشین واست چایی ریختم
بازوم رو که از توی دست خاله بیرون کشیدم؛ به طرف در رفتم و فریاد زدم:
- فقط بشین دعا کن کار تو نباشه والا یه بلائی سرت میارم که هر روز آرزوی مرگ کنی


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/22 18:00

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_126





دو هفته از اومدنم به ایران گذشته بود و هیچ سر نخی از توکا پیدا نمیشد.
هر لحظه بیشتر ناامید میشدم.هر لحظه بیشتر عصبی میشدم،و هر لحظه بیشتر دلتنگی بهم فشار میاورد.
تمام راه هایی رو که میرفتم به بن بست میرسید.
خاله و ترلان هیچ حرکت مشکوکی نمیکردن.
حتی حساب بانکی شون هم چرخش مشکوکی نداشت.
هیچ تماسی برای اخاذی نگرفته بودن تا امیدی به سلامتیش داشته باشم.
به هر دست آویزی چنگ انداخته بودم تا دختر کوچولوی چشم آبیم پیشم برگرده.
حتی ناچار شده بودم به پلیس خبر بدم تا شاید بتونن کمکی کنن اما اونا هم کاری از دستشون بر نمیومد.
چون سرنخی نبود،هیچ آدمی مشکوکی هم پیدا نمیشد،هیچ پیامی برای اخاذی هم وجود نداشت.
بهادر با تمام نیروهاش برای کمک به ایران اومد اما کاری از دست اونم ساخته نبود.
خونه در نبود پروانه ی آبیم سیاه و کدر بود،انگار دورش تار عنکبوت تنیده بودن.
حتی در نبودش دلم نمیومد به عمارت برگردم.
بهادر لیوان چایی رو روی میز گذاشت و بی حوصله روی مبل نشست و گفت:
-گرشا،بیا یه کاری کنیم
اینجوری دست رو دست بذاریم ممکنه اتفاق بدی بیفته
دلشوره داشت دمار از روزگارم در می آورد و اینجور فکر و خیال ها حالم رو خراب میکرد.
بهادر لیوان چاییش رو برداشت و گفت:
-چاییت و بخور بریم تو کوچه و خیابون یه گشتی بزنیم...
با شنیدن حرفش صاف روی مبل نشستم و گفتم:
-چی؟ یه بار دیگه حرفت و تکرار کن؟


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/22 18:00

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_127





بهادر که لیوان رو تا لب هاش بالا برده بود دست نگه داشت و گفت:
-من چیزی نگفتم داداش
گفتم بیا بریم‌ یه دوری بزنیم حال و هوات عوض بشه
خودم رو جلو کشیدم و گفتم:
-بهادر،توکا واسم پیغام فرستاده بود توی خیابون پروانه هاش رو نفروشم
این یعنی میخواست توجهم رو به یه چیزی جلب کنه
-خب؟ چی مثلا؟
- نمیدونم ولی هر چی هست خیلی مهمه
پرستار و خریدار خونه هم گفتن یه مرد کهنه پوش و بدبو همراهش بود که اصلا به این مورد توجه نکرده بودم
بهادر لیوان رو روی میز گذاشت و گفت:
-به نظرت ممکنه این نکته به خیابون ربط داشته باشه؟
دستی روی موهای کوتاهم کشیدم و گفتم:
-وای خدا...من چقدر احمقم
اون روز ترلان وقتی عصبانی بود گفت برم تو کوچه و خیابون دنبالش بگردم
بهادر دستاش رو روی زانوهاش گذاشت و با حالت متفکری گفت:
-غلط نکنم هر چی هست زیر سر همون مادر و دختره
حالا اینو بیخیال شو بعدا بهش رسیدگی میکنیم
فعلا تمرکز تو بذار روی حدسیات خودت
ممکنه اون مرد توی خیابون کار کنه
شاید زباله گرده که بوی بد میده یا...
هر دو بهم‌ نگاه کردیم و همزمان گفتیم:
-یا گداست که توی خیابون کار میکنه و ظاهر مندرسی داره
از جام بلند شدم و با حالت ناباوری گفتم:
-یعنی ممکنه توکا رو داره کنار خیابون میفروشه یا اینکه کنار خیابون گدایی میکنه؟
بهادر بلافاصله گوشیش رو در آورد و تماس گرفت:
-الو سعید؟
تمام افراد منو و خودت و بردار برو توی خیابونای پایین شهر دنبال یه دست فروش یا گدای نابینا بگرد
فقط عجله کن اگه کمک خواستید بگید ادمای بیشتری بفرستم


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/22 18:00

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_128




راننده به خاطر ترافیک سنگین که وایساد عصبی دستم رو روی موهای کوتاهم کشیدم.
کار هر روزه م شده بود صبح زود از خونه بیرون بزنم و توی کوچه و خیابونا دنبال توکا بگردم و آخر شب ناامید و خسته به خونه برگردم.
دیگه یادم رفته بودم کی هستم؟
تمام وجودم شده بود اسم توکا،هر طرف و که نگاه میکردم اون رو میدیدم.
ولی هیچ جا اثری ازش نبود،هیچ سرنخ جدیدی پیدا نمیشد.
گوشیم رو بیرون اوردم و آخرین فیلمی که ازش داشتم و پلی کردم،دلم پر میزد برای حضرت یار گفتن هاش،خنده های شیرینش که انگار شهد و عسل ازش چکه میکرد و کامم شیرین میشد.
انگشتم رو روی گونه های سفیدش کشیدم و زیر لب گفتم:
-اخه تو کجایی؟
حداقل یه نشونه بهم بده پیدات کنم
دارم دیوونه میشم توکا
توی فکر بودم که ضربه ای به شیشه ی ماشین خورد.پوف کلافه ای کشیدم و نگاهم و از تصویر توکا گرفتم.
شیشه دودی بود اما به راحتی دختر و پسر حدودا هفت ساله ای رو که انگار دو قلو بودن و گل و فال میفروختن رو میتونستم واضح ببینم.
چهره های معصومی داشتن و با زدن به شیشه خواهش میکردن ازشون گل یا فال بگیرم.
راننده کفری گفت:
-چرا هیچ *** اینا رو جمع نمیکنه؟
دیگه گندش در اومده کافیه ترمز کنی پنجاه تا بچه میریزن سرت
برای اینکه به خاطر ترافیک عصبی تر نشم احتیاج داشتم حواسم رو پرت کنم،شیشه رو که پایین کشیدم دخترک لبخند خوشگلی زد و گفت:
-اخ جون، عمو میخوای ازم گل بخری؟


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/22 18:01

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_129






لبخندی زدم و نگاهم روی موهای کثیف و صورت دوده گرفته و سیاهش چرخید،چقدر با همون لباسای کثیف خوشگل بود.
چشماش رنگ سبز و طوسی خاصی داشت.
وقتی یه شاخه گل به طرفم گرفت حواسم جمع شد:
-عمو بخدا به رلت گل بدی عاشقت میشه
شایدم خدا خواست زنت شد
حیف نیست عمو به این خوشگلی مجرد باشه؟
عمو گل بخری دعا میکنم به عشقت برسی

با حرفش لبخند زدم،دلم میخواست گونه شو لمس کنم اونقدر که شیرین زبون بود:
-ای جون،عمو قربونت برم
حالا که خندیدی ازم گل بخر
پسر بسته ی فال رو به طرفم گرفت:
-عمو فال نمیخوای؟
-عمو ازمون گل و فال بخر
ایشالله خیر از جوونیت ببینی
دخترک مثل ور وره جادو پشت سر هم حرف میزد و اجازه نمیداد برادرش چیزی بگه.
از شیرین زبونی هاش خوشم اومده بود واسه همین کیف پولم و در اوردم و دو تا چک پول پنجاه هزار تومنی به طرف شون گرفتم:
-بیا عزیزم،من گل و فال به دردم نمیخوره

پسر که انگار با اون سن کم غیرتی شده بود دست خواهرش رو گرفت و با اخم گفت:
-خاله توکا گفته ما گدا نیستیم
آقا پول تو واسه خودت نگه دار لازمت میشه

با شنیدن اسم توکا مثل برق گرفته ها توی جام نشستم و به دختر و پسری نگاه کردم که به طرف ماشین بعدی رفتن.
قبل از اینکه وسط اون شلوغی گمشون کنم از ماشین پیاده شدم و با قدمای بلند به طرفشون رفتم.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/22 18:01

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_130




دختر و پسر که کاملا معلوم بود دو قلو هستن کنار ماشین دیگه ای وایسادن اما قبل از اینکه به شیشه ی ماشین بزنن گفتم:
-بچه ها لطفا یه لحظه صبر کنید باهاتون کار واجب دارم
پسر با همون لحن عصبی و تخس بهم توپید:
-ما که گفتیم گدا نیستیم آقا
کنار شون زانو زدم تا هم قد شون باشم و گفتم:
-میدونم عزیزم، بابت اون حرف منو ببخش
فقط یه سوال دارم
تو گفتی خاله توکا بهتون گفته گدا نیستید؟
پسر سری تکون داد و گفت:
-اره،خاله توکا گفته باید با شرافت پول در بیاریم گدایی زشته
اونقدر خوشحال و هیجان زده بودم که قلبم توی دهنم میکوبید.
دستام بدجوری میلرزید با اینحال به سختی گوشی رو بیرون آوردم و بعد از روشن کردن به طرف شون گرفتم:
-بچه ها لطفا با دقت به این عکس نگاه کنید
خاله توکای شما اینه؟
دختر با چشمای زیر شده به عکس زل زد و گفت:
-نچ، این خاله ی ما نیست
با حرفش انگار یه سطل آب سرد روی سرم ریختن،دنیام دوباره سیاه و امیدم ناامید شد.
پسر به عکس اشاره کرد و گفت:
-خاله توکای ما چشماش باند داره
این خاله ی ما نیست
احساساتم وصل شده بود به حرفای اون بچه ها و با تمام وجود لبخند زدم،بازوهای پسر رو گرفتم و گفتم:
-میتونی منو ببری پیش خاله توکات؟
دخترک با لبخند به برادرش نگاه کرد و با لحن با مزه ای گفت:
-داداش،غلط نکنم این عمو گرشاست


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/22 18:01

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_131




توی اون سن و سال فقط یکبار طعم عشق رو چشیده م.
جوری عاشق شدم که ضربان قلبم رو بالا برد.
من رو دیوانه و آواره و کوچه و خیابون کرد.
حواسم رو به هم ریخت.
خواب و خوراک رو ازم گرفت‌.
حالا میفهمیدم وقتی میگن آدم عاشق عقل و منطق نداره یعنی چی؟
هر قدمی که با بچه ها بر میداشتم قلبم جایی حوالی گلوم میزد،برای دیدنش صبر نداشتم،تحملم رو از دست داده بودم.
مثل یه پسر بچه به نظر میرسیدم که برای یه بازی کامپیوتری هیجان زده ست.

و بالاخره دیدمش.
با یه دست لباس کثیف و پاره و پوره کنار دیوار نشسته بود و نقاشی میکشید.
کاغذهای سفید که توش نقاشی کشیده و به دیوار چسبونده بود تا اگه کسی خواست ازش بخره.
دخترک من اهل گدایی کردن نبود.
دستمال قرمزی که روی چشماش دیده میشد بدجوری توی ذوق میزد.
اصلا حال و روز خوبی نداشت،صورتش کبود و کنار لبش پاره شده و متورم بود.
بدنش لاغر و استخوانی به نظر میرسید انگار غذای درست و حسابی نمیخورد.
باعث و بانی اون حال روزش رو میکشتم،اینو به خودم قول دادم.
بچه ها خواستن به طرفش بدوئن و بهش بگن اما اجازه ندادم.
میخواستم وقتی توی بغل میگیرمش واکنشش رو ببینم.
میخواستم اون جسم نحیف و لاغر و توی آغوش بکشم و کل صورتش رو غرق بوسه کنم.
میخواستم عطر شامپو و صابون بچه رو اونقدر نفس بکشم تا رفع دلتنگی بشه.
بهش نزدیک تر شدم و دیدم که از نقاشی کشیدن دست برداشت.
مداد روی کاغذ بود ولی چیزی نمیکشید،انگار صدای قدمام رو شنیده بود.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/22 18:07

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_132




هر چقدر بهش نزدیک تر میشدم لرزش دستش بیشتر میشد.اونقدر تند نفس میکشید که قفسه ی سینه ش سریع بالا و پایین میرفت.
از دیدنش توی اون وضعیت قلبم درد گرفته بود و تیر میکشید،دروغ نبود اگه میگفتم تو اون لحظه میتونستم تمام مردم شهر رو بکشم.
نفهمیدم کی تا این حد دلم رو برد که اینجوری مجنون شده بودم.این مدل احساسات از شیطانی مثل من بعید بود.
روبروش که وایسادم مداد از دستش افتاد، سرش رو بلند کرد و به روبرو زل زد.خیلی راحت میشد فهمید منتظرم بوده.
روی زانوهام نشستم و بهش خیره شدم،به چونه ی لرزون و لبای جمع شده از بغض و دستمال دور چشمش که به خاطر اشک نمدار شده بود.
دستاشم میلرزید وقتی بالا آورد تا صورتم رو لمس کنه.
انگشتای لاغر و استخوانیش روی لبام نشست، گونه و چشمام رو لمس کرد و با صدایی که انگار از ته چاه بالا میاد لب زد:
-گرشا؟
-جان گرشا
نفهمیدم چجوری بغلش کردم و محکم به سینه م فشارش دادم،نفهمیدم از کی اون قدر بی پروا شده بودم که در ملا عام یه نفر رو میبوسیدم.
تمام اون بلاها رو دخترک توی بغلم سرم آورده بود.
نگاه های مردم برام مهم نبود،حرفا و پچ پچ هاشون هم همین طور فقط جسم لاغر و لرزون توکایی مهم بود که توی بغلم هق میزد و دستاش و محکم دور گردنم حلقه کرده بود.
جوری بهم چسبید که انگار میترسید فرار کنم.
وسط گریه هاش زمزمه میکرد:
-میدونستم میای،بهشون گفته بودم
محکم تر به خودم فشار دادمش و موها و صورتش رو بوسیدم،نه یک بار بلکه هزاران بار تا شاید اون دلتنگی وامونده برطرف بشه.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/22 18:08

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_133





توکا رو از توی بغلم بیرون کشیدم و اون موقع بود که نگاهم به نقاشیاش افتاد.
دیگه از اون همه رنگای قشنگ و پروانه های آبی خبری نبود.دیگه نمیشد عشق رو توی اون تصویرای سیاه دید.
توی همه ی نقاشیای سیاه و سفید پروانه های سیاه روی لبا و چشمای دخترک به چشم میومدن.
ترسناک ترین نقاشی تصویر یه دختر بچه بود که مار بزرگی روی سرش چنبره زده و پروانه ها رو نیش میزد.
نقاشی رو از دیوار کندم و گفتم:
-این مار که روی سرته کیه؟
توکا با همون دستای لرزون کاغذ رو از دستم گرفت و جواب داد:
-هی...هیچی...مهم نیست
نمیخواستم حالا که برگشته پیشم بترسونمش و اذیتش کنم.حالا وقتش نبود.
تمام نقاشی ها رو جمع کردم و توی جیبم گذاشتم.
از جام بلند شدم و به توکا کمک کردم بایسته و گفتم:
-بر می گردیم خونه توکا
توکا یه قدم به عقب برداشت و با لحن ترسیده ای گفت:
-م...من نمیتونم با شما بیام
اخم بزرگی روی پیشونیم نشست و با حرص چونه ش رو گرفتم و صورتش رو به سمت بالا کشیدم:
-نشنیدم یه بار دیگه بگو!
توکا بغضش رو قورت داد:
-من اگه بیام اونا سحر و علی و میزنن
اونا خیلی کوچولوئن... گناه دارن

نگاهم توی صورت کبودش چرخید،پس برای دفاع از بچه ها به اون روز افتاده بود.سر چرخوندم و به بچه ها که گریه میکردن نگاهی انداخت.
چونه ی توکا رو ول کردم و رو به سعید که چند قدم دورتر کنار بچه ها وایساده بود گفتم:
-سعید ماجرا رو پیگیری کن
میخوام کل اکیپ شون تا ظهر توی شکارگاه باشن
بعدش بچه ها رو بفرست عمارت


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/22 18:08

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_134




موقع رفتن که رسید بچه ها از توکا جدا نمیشدن و جوری بهش محکم چسبیده بودن که کم کم داشتم عصبی میشدم.
توکا با اون سن کم شبیه یه مادر سحر و علی رو توی آغوش کشیده بود و باهاشون حرف میزد و میخواست که آروم باشن.
حالا که بعد از مدت ها پیداش کرده بودم دلم یه خلوت دو نفره میخواست تا اونقدر توی بغلم بچلونمش تا دلتنگیام دود بشه و بره هوا.
به سعید اشاره کردم تا اینکار سخت و انجام بده چون خودم از پیش بر نمیومدم.
لبخند منظور داری که زد باعث شد با چشم واسش خط و نشون بکشم.بعدا هم میتونستم به حسابش برسم.
پا در میونی های سعید موثر بود اما خیلی طول کشید تا بچه ها رو راضی کنه تا از توکا جدا بشن.
مچ دستش رو که زیادی لاغر شده بود رو توی دستم گرفتم و به طرف ماشین کشیدمش.
خیلی برنامه ها داشتم که شرط اول انجام دادنش این بود که بر گردیم خونه.
توکا رو سوار ماشین کردم و خودمم از در دیگه سوار شدم.
بعد از نشستن روی صندلی بدون حرف اضافه ای بدن نحیفش رو توی بغلم کشیدم و اجازه دادم روی پاهام بشینه‌، و بعد بازوهام رو دورش پیچیدم.
اونقدر لاغر شده بود که اصلا وزنش رو حس نمیکردم.
توکا خودش رو توی بغلم جا کرد و سرش رو روی سینه م گذاشت.درست مثل قبل‌،هنوزم همون دختر کوچولوی شیرین بود.
روی موهاش رو بوسیدم اما دیگه اون عطر و طراوت سابق رو نداشت.اونقدر توی همون یک ماه وزن کم کرده بود که میترسیدم محکم تر فشارش بدم و یکی از استخوان هاش بشکنه.
توی فکر بودم که توکا سرش رو به طرف بالا گرفت انگار از زیر اون باند کثیف میتونست منو ببینه.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/22 18:08

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_135




خودش رو جوری بهش چسبونده بود که انگار میترسید دوباره منو از دست بده.
دستش به طرف صورتم اومد و لبام رو لمس کرد.
نوک انگشتاش لبم رو قلقلک میداد،چقدر دلم براش تنگ شده بود.
وقتی انگشتاش رو توی دستم گرفتم و تک تک شون رو بوسیدم لبخند زد،از اون لبخندای خوشگل که توی دلت یه چیزی تکون میخوره.
یه شیرینی خاصی داشت حرفاش:
-اخیــــش‌...دلم چقدر تنگ شده بود
و بعد گفت:
-میشه بگی چجوری پیدام کردی؟
گونه ش رو لمس کردم،از خط فکش گذشتم تا به لباش رسیدم و گفتم:
-وقتی بهم خبر دادن که گم شدی فوری برگشتم ایران
اول رفتم بیمارستان و بعد دیدن فیلما پرستار رو دستگیر کردیم و اون بهم گفت که یه مرد ژنده پوش بهش پول داده
توکا اخمی کرد و دندوناش و روهم سابید:
-رامین منو دزدید و برد گاراژ و مجبورم کرد گدایی کنم
باورت نمیشه،اونجا کلی بچه ست که همشون و یا دزدیدن یا از پدر و مادراشون خریدن
بعضیاشون نوزادن
و بعد لباش رو با حالت با مزه ای جلو داد و گفت:
-میشه رامین و بگیرید بدید به من موهاش و با موچین دونه دونه بکنم؟
دلم میخواد انگشتم و فرو کنم تو چشماش پسره ی چرمنگو
با خنده انگشتش رو که به طرف رامین فرضی گرفته بود رو توی دستم گرفتم و از ته دل خندیدم:
-حالا شما یکم آروم باش خودم پدر شو در میارم
توکا با خیال راحت توی بغلم لم داد:
-خوب پدرش و در بیاریدا
یجوری که دلم خنک بشه...موهاشم بدید من بکنم
خنده م رو قورت دادم و سعی کردم احساساتم رو کنترل کنم تا بین بازوهام لهش نکنم:
-بعد هز اون فرامرزی برای تحویل گرفتن خونه اومد و پیغامت به دستم رسید
میدونستم بی دلیل اون حرف و نمیزنی واسه همین کلی فکر کردم تا معما رو حل کنم


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/22 18:08

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_136






توکا توی بغلم جمع شد و در حالیکه کتم رو توی چنگش فشار میداد سرش رو روی سینه م گذاشت و بغضش با صدا ترکید.
جوری مظلومانه گریه میکرد که قلبم درد میگرفت.
پروانه کوچولوی من دلش بدجوری پر بود و من از تمام کسایی که باعث اون حالش بودن انتقام میگرفتم.
همون طور که هق میزد گفت :
-رامین...رامین مجبورم کرد...که...که عمارت و بفروشم من...نمیخواستم
خیلی کتکم زد بعدش گفت...گفت که به سحر...
دماغش رو بالا کشید و ادامه داد:
-مجبور شدم ...بخدا نمیخواستم اینکارو کنم
اخه میدونستم چقدر دوسش داری
توی بغلم فشارش دادم تا حضورم رو حس کنه،تا بفهمه تکیه گاه داره:
-خودم دستاش و می شکنم بهت قول میدم
ماشین که وایساد توکا هم ساکت شد،میخواستم بهش بگم که خونه رو پس گرفتم ولی ترجیح دادم خودش اینو بفهمه.
روی موهاش رو بوسیدم و گفتم:
-فعلا پیاده شو بعدا در موردش حرف میزنیم
توکا مثل یه دختر کوچولوی شیرین اشک هاش رو با آستین لباسش پاک کرد و همراهم پیاده شد.
دستش رو گرفتم و از پارکینگ خارج شدیم.
پاش رو که توی حیاط گذاشت اخمی کرد و با دقت به صداها گوش داد،انگار شک کرده بود.
وقتی جلوی در عمارت رسیدیم دستش رو روی در ورودی کشید و لبخندش کش اومد:
-بگو که اینجا عمارت خودمونه؟
عمارت خودمون،چه کلمه ی قشنگی.
خوشحالی توی صداش موج میزد،لبخندش مثل خورشید می درخشید.
سری تکون دادم و جواب دادم:
-درسته،عمارت خودمونه
فرامرزی بعد از شنیدن ماجرا خونه رو بهم برگردوند
توکا نفسش رو با صدا بیرون فرستاد:
-پولش چی اخه...میدونی چقدر گرون بود؟
یه عالمه پول میخواست
به نوک بینیش ضربه زدم و گفتم:
-تو نگران این چیزا نباش
بریم تو که اول باید ببرمت حموم


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/22 18:09