رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??
───• · · · ⌞?⌝ · · · •───
#پارت_23
#فصل_6
با فریال که حرف زدم و خیالم راحت شد روشنا رو بهش سپردم و از خونه بیرون زدم.
توی اون دو سال هر بار که زنی به جز توکا فکر کردم به بن بست رسیدم،حتی نتونستم برای یه شب زنی رو به تختم راه بدم.
تو پس زمینه ی ذهنم اسم توکا حک شده و نمیتونستم به کسی جز خودش فکر کنم با اینکه فکر میکردم بهم خیانت کرده و از دستش عصبانی بودم.
بازم دلم هوای توکایی رو کرده بود که دیگه نداشتمش.
نیم ساعت طول کشید تا به خونه ای برسم که برای خلوت خودم و توکا خریده بودم.
خسته بود.
بطری آب معدنی رو از توی یخچال در آوردم و بعد از باز کردن یه جرعه نوشیدم.
روی مبل نشستم و به عکس بزرگ توکا که روی یکی از دیوارهای سالن اویزون بود خیره شدم.
با چه ذوق و شوقی اون عکس رو اونجا نصب کردم.
میخواستم سوپرایزش کنم.
اما حالا دیگه هیچی برام مفهومی نداشت.
انگار جونم رو گرفته بودن.
مردی بدون روح!
کاش سعید زودتر سر نخی ازش پیدا میکرد.
ولی باز هم بی فایده بود.
باید اول برای به دست آوردن دلش راهی پیدا میکردم.
تا راضی نمی شد هیچ چیزی خوب پیش نمی رفت.
دلش رو شکسته بودم.
و دل خودم.
کف دستم رو روی پیشونیم گذاشتم.
بغضی سنگین و مردونه ای ته گلوم جا خوش کرده و هیچ جوره پایین نمیرفت.
توکا!
اسمش عین تلنگر بود.
چشمم نیش زد.
هیچ وقت چیزی تا اون حد ناراحت و عصبیم نکرده بود.
فقط بخاطر یک شباهت و اشتباه زندگیم رو نابود کردم.
به سمت چپ سینه م چنگ زدم.
اگر می تونستم قلبم رو درمی آوردم تا کمتر آزارم بده.
───• · · · ⌞?⌝ · · · •──
1401/12/15 18:53