The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

💎🦋💙چشم آبیِ ارباب💙🦋💎

15 عضو

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_23
#فصل_6






با فریال که حرف زدم و خیالم راحت شد روشنا رو بهش سپردم و از خونه بیرون زدم.
توی اون دو سال هر بار که زنی به جز توکا فکر کردم به بن بست رسیدم،حتی نتونستم برای یه شب زنی رو به تختم راه بدم.
تو پس زمینه ی ذهنم اسم توکا حک شده و نمیتونستم به کسی جز خودش فکر کنم با اینکه فکر میکردم بهم خیانت کرده و از دستش عصبانی بودم.
بازم دلم هوای توکایی رو کرده بود که دیگه نداشتمش.
نیم ساعت طول کشید تا به خونه ای برسم که برای خلوت خودم و توکا خریده بودم.
خسته بود.
بطری آب معدنی رو از توی یخچال در آوردم و بعد از باز کردن یه جرعه نوشیدم.
روی مبل نشستم و به عکس بزرگ توکا که روی یکی از دیوارهای سالن اویزون بود خیره شدم.
با چه ذوق و شوقی اون عکس رو اونجا نصب کردم.
میخواستم سوپرایزش کنم.
اما حالا دیگه هیچی برام مفهومی نداشت.
انگار جونم رو گرفته بودن.
مردی بدون روح!
کاش سعید زودتر سر نخی ازش پیدا می‌کرد.
ولی باز هم بی فایده بود.
باید اول برای به دست آوردن دلش راهی پیدا میکردم.
تا راضی نمی شد هیچ چیزی خوب پیش نمی رفت.
دلش رو شکسته بودم.
و دل خودم.
کف دستم رو روی پیشونیم گذاشتم.
بغضی سنگین و مردونه ای ته گلوم جا خوش کرده و هیچ جوره پایین نمیرفت.
توکا!
اسمش عین تلنگر بود.
چشمم نیش زد.
هیچ وقت چیزی تا اون حد ناراحت و عصبیم نکرده بود.
فقط بخاطر یک شباهت و اشتباه زندگیم رو نابود کردم.
به سمت چپ سینه م چنگ زدم.
اگر می تونستم قلبم رو درمی آوردم تا کمتر آزارم بده.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/15 18:53

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_24
#فصل_6






فقط دو روز گذشته و من داشتم به جنون میرسیدم.
تمام تنم می سوخت.
هیچ چیزی هم فایده ای نداشت.
همه ی کارهام رو تعطیل کرده و تا توکا برنمی‌گشت آروم نمیگرفتم.
نه خواب داشتم نه خوراک.
حتی دفتر هم نمی رفتم.
همه ی قرارهام رو یا کنسل کردم یا سپرده بودم به دست سعید.
نمی تونستم کار کنم.
دستم رو با خشونت روی صورتم کشیدم انگار داشتم دیوانه می شدم.
چطور تونستم به زن نجیبم تهمت هرزگی بزنم؟
زنی که جنون دوست داشتنش رو داشتم.
اونقدر توی لجنزار متعفن زندگی کرده بودم که دیگه به کسی اعتماد نداشتم.
بدبختی اینه که گوشیش هم خاموش بود.
حدس می زدم خطش رو عوض کرده باشه.
نمی دونستم کجا رفته چون هیچ فامیل یا دوست و آشنایی هم نداشت.
نمیتونستم دست رو دست بذارم،باید پیداش می کردم.
دندون هام رو روی هم سابیدم،از دست خودم لجم گرفته بود.
یه اشتباه که تاوانش نباید این همه سنگین باشه.
دو سال خودم رو ازش محروم کردم بابت هیچی.
دیگه نمی تونستم.
کافی نبود اون همه عذاب؟
ضعیف نبودم اما اشتباهم خیلی بزرگ بود.
هیچ وقت اون همه احساس ضعف نکرده بودم.
هیچ چیزی نمیتونست منو بترسونه جز پیدا نشدن توکا.
از جام بلند شدم تا سراغ سعید برم،اگه بیشتر اونجا میموندم حتما دیوونه میشدم.
هنوز از در بیرون نرفته بودم که گوشیم زنگ خورد.
شماره ی سعید بود و فورا تماس رو وصل کردم:
-الو سعید؟
-آقا مژدگانی بدید ،رد توکا خانوم رو پیدا کردم



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/16 11:38

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_25
#فصل_6






بعد از دو سال بالاخره خنده روی لبام اومد،توکا قلبم رو احاطه کرده بود و بدون اون نه خنده معنی داشت نه شادی.همه چیز سیاه و تاریک بود.
عجولانه پرسیدم:
-خب؟ کجاست؟
سعید از پشت گوشی به وضوح آب دهنش رو قورت داد و با صدایی که تردید ازش چکه میکرده گفت:
-اقا یه خبر بدم دارم
-جون بکن سعید!
-اقا رد توکا خانوم و توی یکی از مناطق نزدیک تهران زدیم
یه شهرستانه به اسم طالقان
ولی متاسفانه این شهرستان 67 پارچه روستا داره
و ما دقیقا نمیدونیم کجاست
با عجله در رو بستم و در حالیکه از پله ها پایین می‌رفتم گفتم:
-یعنی چی؟ نکنه داری شوخی میکنی؟
مگه میشه یه شهرستان اینهمه روستا داشته باشه؟
-اقا،حالا که شده
در ضمن بیشتر روستاها هیچ امکانات جاده ای و رفاهی هم ندارن
اکثر روستاها توی کوهپایه هستن و رفتن به اونجا کار سختیه
یعنی اینکه ردیابی یه آدم توی طالقان یعنی گشتن سوزن توی انبار کاه
جوری وا رفته بودم که زانوهام شل شد و روی پله ی آخر نشستم.
از وقتی فهمیده یودم تمنا ،توکای من نیست داشتم دیوانه می شدم.
انگار عقلم رو از دست داده باشم.
چطور اشتباه به اون بارزی کردم و حالا باید تاوان پس بدم؟
ولی اون همه شباهت هرکسی راپو به اشتباه می انداخت،من عجول و بی اعصاب رو بیشتر.
در حالیکه سعی می کردم آروم و منطقی باشم گفتم:
-خوبیش اینه که میدونیم کجاست
اگه هزار تا روستای دور افتاده هم داشت برام مهم نبود
تک تک شون و با دقت و حوصله بگردید تا پیداش کنید



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/17 13:03

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───




#پارت_26
#فصل_6






گشتن شصت و هفت تا روستای دور افتاده کار سختی به نظر میرسید.واقعا مثل گشتن دنبال سوزن توی انبار کاه بود.
مخصوصا اگه با اسم و هویت دیگه ای زندگی جدیدی رو شروع کرده باشه.
تمام آدم هام رو برای پیدا کردن توکا بسیج کردم،اگه نیاز بود آدمای بیشتری استخدام میکردم.
من توکا رو صحیح و سالم میخواستم،بعد برای ترمیم قلب شکسته ش فکری میکردم.

توی اون فرصت تنها کاری که از دستم بر میومد مرور خاطرات خوش گذشته بود.
برای شام یه جمع دوستانه رو دعوت کرده و توی آلاچیق جمع بودیم.
همه حواسشون به آتیش و چایی دودی بود اما من به صندلی روبرویی زل زده و کاری نمیکردم.
توکا از نگاه های خیره م عاصی شده بود،چند باری هم با اشاره ی چشم و ابرو ازم خواست بهش نگاه نکنم،اما از پس من بر نمیومد.
برای اینکه از تیررس نگاهم دور بشه چایی رو بهونه کرده و به سمت عمارت رفت.
به محض اینکه وارد ساختمان شد منم از حواس پرتی جمع استفاده کردم و دنبالش رفتم.
توکا به سمت یخچال رفت.
همیشه بعد از خوردن کلی ترشی جات دلش یک چیز شیرین می خواست.
در یخچال رو که باز کرد از دیدن چند تا کیک نیشش تا بنا گوش بالا رفت.
زیر لب گفت:
کیک با چای می چسبه
به محض اینکه یکی از اونها رو برداشت دستم رو دور کمرش پیچیدم.
با ترس جیغ کوتاهی کشید و وقتی که برگشت با دیدنم نفس راحتی کشید:
-وای خدا...ترسیدم
آخه چرا مهمونا رو ول کردی اومدی دنبال من
-چون تو سهم منی دلم میخواد بیام زنم و ببوسم
با مشت به سینه م کوبید:
-زشته گرشا،یکی میاد میبینه ابرومون میره
لبخند زد و بیشتر به یخچال فشار دادمش:
-به هیچ *** ربطی نداره
من هر جا بخوام زنم و بغل میکنم




───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/17 13:03

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_27
#فصل_6






به یاد اون روز لبخند زدم،چقدر گونه هاش سرخ شده از خجالت و چشم های پر شیطنتش رو دوست داشتم.
وقتی سعی کرد از توی بغلم بیرون بره خودم رو بهش فشار دادم و گفتم:
-نمی تونی از دست من فرار کنی
توکا یواشکی به در آشپزخانه نگاهی انداخت و در حالیکه با انگشت هاش روی سینه م خطای فرضی میکشید گفت:
-اخه چرا اینقدر شاخ و شونه می کشی قلدر خان؟
مگه اخر شب اتاق خواب و ازمون گرفتن؟
موذیانه نگاهش کردم و دستم رو روی پهلوهاش گذاشتم و به آرومی زیر لباسش بردم.
توکا خشکش زده بود ،انگار نمی تونست حتی جلوی نفس نفس زدن های خودش رو بگیره:
-ببین خوشگله، من همین الان تو رو میخوام
توکا مسخ نوازش هام شده بود و تمام بدنش داشت فلج می شد.
دستم جوری روی کمرش حرکت می کرد که لذت عجیبی همه ی تنش رو فرا گرفته بود:
-چرا سرسختی می کنی دختر وقتی میدونی هر جا بخوام میتونم داشته باشمت؟
صورتم رو جلو بردم و گوشه ی لبش رو بوسیدم و لبخند زدم:
-من ازت نمی گذرم!
وقتی صدای بچه ها رو شنید که وارد خونه میشدن جوری از زیر دستم مقل ماهی لیز خورد و فرار کرد که نتونستم جلوی قهقهه زدنم رو بگیرم.

یادآوری خاطره ها داشت نابودم می کرد.
کاش قلبم دووم می‌آورد تا پیداش کنم.
کاش میشد بعد از دوسال نفس بکشم.
به خدا که اگه پیداش نمیکردم به زودی از پا در می اومدم.
توکا توی این دو سال چی کشیده بود؟
چقدر خون به دل توکام کردم؟
-خدایا خودت ببخش، خودت رحم کن.
سرم رو پایین انداختم و به عکسش توی پس زمینه ی گوشیم نگاه کردم:
-من فقط توکامو می خوام،همین
شبیه پسر بچه ها به نظر میرسیدم،اما مهم نبود.
دلتنگی و پشیمونی داشت دمار از روزگارم در می‌آورد.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/20 17:38

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_28
#فصل_6






تقریبا یک ماه و نیم از روزی که رد توکا رو توی طالقان زدیم گذشته و افرادم هنوز هیچی اثری ازش پیدا نکرده بودن.
تمان افرادم رو بسیج کردم تا شبانه روزی دنبالش بگردن اما هر روز دست از پا دراز تر به خونه بر میگشتن.
انگار آب شده و رفته بود توی زمین.
توی اون یک ماه و نیم تمام وقتم فقط به بازی با روشنا گذشت و کار دیگه ای نکردم چون دست و دلم به کار نمیرفت.
تا زمانی که پیداش نمیکردم آروم نمیگرفتم.

توی سالن نشسته بودم و با روشنا خونه سازی میکردم که سعید سراسیمه وارد خونه شد و به طرفم پا تند کرد.
توی چشماش یه برق خاصی بود که باعث می‌شد روزنه ی امیدی توی قلبم پیدا بشه:
-اقا به گمونم پیداش کردیم
توی یکی از روستاها عکسش و شناختن اما اسما یکی نیست
باید برم،چون تا خودم نبینم نمی‌تونم حرفی بزنم
به محض اینکه پیداشون کردم زنگ میزنم خودتون و برسونید

ضربان قلبم اوج گرفته بود وقتی از جام بلند شدم.
من تحمل نداشتم تا بهم خبر برسونن،باید میرفتم والا دیوانه میشدم:
-خودمم باهات میام، تا ماشین آماده کنید منم حاضر میشم
و بعد فریال رو صدا کردم تا روشنا رو آماده کنه.
تنها راه حلی که به نظرم میرسید تا بتونم یکم دلش رو نرم کنم تا اجازه بده باهاش حرف بزنم دخترم بود.
سعید سری تکون داد در حالیکه از خونه بیرون میزد من و روشنا و فریال به طرف پله ها رفتیم.




───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/20 17:39

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_29
#فصل_6





فریال ساک روشنا رو دست محافظ داد و بعد از اینکه کلاهش رو سرش مرتب کرد گفت:
-اقا...منطقه کوهستانیه
لطفا حواستون به روشنا باشه
پوستش سفیده زود مریض میشه
چیزایی رو هم که باید بخوره و نباید بخوره رو هم نوشتم گذاشتم تو ساک
ویتامیناشو هم سر وقت بدید لطفا
روشنا رو توی صندلی کودک گذاشتم و گفتم:
-چقدر سفارش میکنی دختر،حواسم هست
فریال چشماش و ازم دزدید و گفت:
-اخه مردا یکم حواس پرتن،واسه این میگم
نفسی گرفت و ادامه داد:
-امیدوارم زودتر توکا خانوم و پیدا کنید
سرم رو تکون دادم و زیر لب امیدوارم رو زمزمه کردم.
و بعد سوار ماشین شدم.
بدون توکا هیچ چیزی مسکن دردم نبود.
از درون داشتم نابود می شدم.
یاد روزای اولی افتادم که بعد از فوت بابا به اون خونه اومده بودم.
ناخودآگاه نگاهم روی صورت توکا میموند.
اون دختر چقدر زیبا بود.
وقتی به روزای اول فکر میکردم بغض توی گلوم پرچم برافراشته میکرد.
نای مقاومت نداشتم.
شونه هام میلرزید.
قلبم مثل گدازه های آتش فشان بود.
انگار می خواست همه رو آتیش بزنه.
خصوصا خودم رو!
با مشت محکم روی پام کوبیدم،اصلا نمیفهمیدم کجارو اشتباه رفتم که خدا خفتم کرد؟
آه توکا گرفته بود که یه لحظه هم آرامش نداشتم.
بد تهمت زدم.
بد کتک زدم.
از خونه بیرونش کردم و هر چی بهش داده بودم پس گرفتم.
حتی نذاشتم روشنا رو ببینه.
هرکس دیگه ای به جای توکا بود نفرینم می کرد.
ولی توکا حتی اخم نکرد،فحش هم نداد.
هیچی جز خودش آرومم نمی‌کرد.
کاش حداقل گوشیش روشن بود.
زنگ می زدم و صداش رو می شنیدم.
شاید شنیدن صداش ارومم می‌کرد.




───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/20 17:40

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_30
#فصل_6





اون همه آتیش به دلش ریخته بودم حالا چطور باید دلش رو نرم میکردم؟
کاش حداقل زمان برمی گشت به عقب تا همه چیز رو جبران کنم.
اصلا به قبر خودم میخندیدم اگه صدام رو براش بالا میبردم.
به روشنا که آروم خوابیده بود نگاه کردم.
کاملا شبیه مادرش بود،همون چشما،همون لبا،همون شیطنت دلنشین.
چقدر بی تاب توکا بودم و هر بار که روشنا رو میدیدم بد تر میشد.
دلم پر میزد تا توی آغوش بگیرمش و اون قربون صدقه م بره.
دلم لک زده بود ناز روی نازش بذاره و من فدای چشم و ابروش بشم.
لعنت به من که اونقدر میخواستمش و دستی دستی کفتر جلدم رو پروندم !
لعنت!

بالاخره به همون روستایی رسیدیم که میگفتن توکا اونجا زندگی میکنه.
پرسون پرسون آدرسش رو پیدا کردیم و تا جلوی در رفتیم.
روشنا رو بغل کردم و از ماشین پیاده شدم.
میدونستم استفاده ی ابزاری از بچه درست نیست اما شاید به هوای بچه اجازه میداد حرف بزنم.
قلبم تند و پر صدا میکوبید و حرارت بدنم هر لحظه بالاتر می‌رفت، سرمای هوا هم باعث نمیشد خنک بشم.
کلاه روشنا رو روی سرش مرتب کردم و زنگ در رو زدم.
فقط چند ثانیه طول کشید تا صدای مردونه ای از داخل خونه شنیده شد و من زانوهام لرزید.
یعنی توکا ازدواج کرده بود؟
اونم به همون زودی؟
سعید که حال بدم رو دید خودش رو بهم رسوند و گفت:
-اقا ...شما عقب وایسید من حرف میزنم
مرد جوونی با لباس توی خونه در رو باز کرد و سوالی نگاهش بین مون چرخید:
-بفرمایید ...امری بود؟



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/21 18:55

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_31






سعید لبخندی زد و گفت:
-ببخشید که مزاحم شدیم
-خواهش میکنم،اینجا غریبه اید؟
تا حالا ندیدم تون
-بله غریبه ایم
راستش ما دنبال یه خانوم میگردیم که آدرس خونه ی شما رو دادن
میشه لطفا به خانوم تون یا دوستتون دخترتون بگید بیان جلوی در؟
براتون توضیح میدم ماجرا از چه قراره
-اقا ما اینجا دوست دختر نداریم
مرد عصبانی شده بود اما سعید سعی کرد با زبون چرب و نرم آرومش کنه.
هنوز دو به شک بود اما سری تکون داد و وارد خونه شد.
وقتی به دیوار آجری تکیه دادم سعید روشنا رو از توی بغلم بیرون کشید و گفت:
-اقا نگران نباشید، حالا شاید بشه یکاری کرد
شاید به خاطر دخترش دلش هوایی بشه و بتونه طلاق بگیره
حرفی نزدم اما توی وجودم خوره افتاده بود و داشت تنم رو میخورد.
چجوری تحمل میکردم یه مرد دیگه تن و بدن نحیفش رو بین بازوهاش گرفته باشه.
اصلا اگه بچه داشت یا...
تفکراتم با صدای در نیمه تموم موند.
وقتی صدای ظریف زن توی گوشم پیچید سریع سر چرخوندم اما خوشحال بودم که توکای من نبود.
درسته که تَه چهره ش یه شباهت هایی داشتن اما توکای من خوشگل تر بود.
به سختی به طرف ماشین رفتم و همه چیز رو دست سعید سپردم تا ماجرا رو برای اون زن و شوهر جوون توضیح بده.
وقتی توی ماشین نشست گفت:
-اقا...نمیدونم خوشحال باشم که توکا خانوم نبود
یا ناراحت باشم که پیداش نکردیم
ولی نگران نباشید حتما همین جاهاست
هر طور شده پیداش میکنیم
برگردیم تهران؟
سرم رو به علامت نه بالا انداختم:
-نه،حالا که تا اینجا اومدیم چند روز بمونیم
شاید یه ردی ازش پیدا کردیم



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/21 18:55

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_31
#فصل_6






سعید به راننده دستورات لازم رو داد و چند دقیقه ی بعد توی حیاط هتل نگینه ماشین وایساد.
سعید از ماشین پیاده شد و در رو باز کرد و ساک روشنا رو از روی صندلی برداشت:
-اقا اتاق برای چند رور رزرو شده
بفرمایید لطفا
روشنا رو از روی صندلی کودک برداشتم و از ماشین پیاده شدم. به حیاط پر از برف هتل نگاه کردم.
جای قشنگی بود و نوساز به نظر میرسید.
یه جای دنج و خلوت با منظره ی فوق العاده آرامش بخش مخصوص آدم هایی که نیاز به ریکاوری و سکوت دارن.
به خاطر اینکه هتل لبه ی دره درست شده بود نمای زیبایی هم داشت.
کاش توکا هم اونجا بود و از اون همه منظره ی بکر و دست نخورده لذت میبرد.
همون طورکه روشنا توی بغلم بود روی زمین چمباتمه زدم و یه گلوله برف کوچیک درست کردم و توی دستای کوچولوش گذاشتم.
میخواستم برف رو از نزدیک ببینه چون توی تهران کم پیش میومد برف ببینیم.اونم برفی به اون سفیدی و تمیزی.
بعد از یکم بازی با روشنا بالاخره وارد هتل شدیم، سعید کلید اتاق رو گرفته بود و چند لحظه ی بعد وارد اتاق شدیم.
توی اون مدت یاد گرفته بودم‌ صبور باشم.
هرچیزی رو تحمل کنم.
چون توکا هم تحمل کرد و حرفی نزد.
من فقط توکا رو با یه نفر اشتباه گرفته بودم و تاوانش شد دو سال تنهایی و عذاب وجدان.
توکا رو اگه پیدا میکردم به هر ترفندی برمیگردوندم.
حتی اگر قبول نمیکرد،حتی اگر منو از خودش می‌روند.
اون دختر مال من بود ،مادر دخترم.
عشق اول و آخرم.
پس باید مال من هم باقی میموند.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/21 18:56

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_32
#فصل_6







با اینکه نگهداری از روشنا برای من سخت بود یک هفته توی هتل موندم و هر روز به همراه افرادم توی روستاها دنبال توکا میگشتم اما ازش خبری نبود که نبود.
بودن روشنا هم کار رو سخت تر می‌کرد.
من بچه داری بلد نبودم برای همین سخت میگذشت.
خانومی که توی هتل بود گاهی کمک می‌کرد اما نمیشد همیشه مزاحمش بشم برای همین تصمیم گرفتم برگردم تهران و باز منتظر خبر بشم.
از هتل که بیرون زدیم و سوار ماشین شدیم روشنا بی‌تابی می‌کرد.
مدام میخواست ببرمش بیرون و گریه میکرد.
هیچ جوره هم آروم نمی‌گرفت.
بالاخره به مرکز طالقان رسیدیم،روستایی به اسم شهرک.
انگار پایتخت شهرستان بود و تمام روستاها برای خرید لوازم ضروری زندگی و دکتر به اونجا میومدن.
به دستورم راننده جلوی یکی از فروشگاه ها وایساد تا برای روشنا یکم خرید کنم.
شاید آروم میگرفت.
کلافه بغلش کردم و از ماشین پیاده شدیم.
قبل از داخل شدن به فروشگاه روشنا دستش رو به سمت خیابون گرفت و شروع کرد به جیغ زدن و گریه کردن.
با اعصاب خورد گفتم:
-روشنا چته بابایی؟ چرا گریه میکنی؟
روشنا در حالیکه گریه میکرد باز هم به سمت خیابون اشاره کرد.
کلافه به زنی که یه پسر بچه همراهش بود نگاه کردم و وارد فروشگاه شدیم.
حتما به خاطر بچه گریه می‌کرد.به هر حال توی سن روشنا احتیاج به همبازی داشت.
کم کم سرش رو با وسایل توی فروشگاه گرم کردم و بعد از انتخاب چند تا خوراکی و لپ لپ به طرف صندوق رفتیم.
سعید در حالیکه داشت با فروشنده حرف می‌زد عکس توکا رو از توی جیبش بیرون آورد و گفت:
-ببخشید،شما اینجا آدمای زیادی رو می‌بینید
تا حالا این خانوم و اینجا ندیدید؟
مرد عکس رو از دست سعید گرفت و گفت:
-چرا اتفاقا،همین پیش پای شما از اینجا رفتن
چطور ندیدینش؟
من و سعید عین برق گرفته ها بهم خیره شدیم.
سعید زودتر از من به حرف اومد و گفت:
-آ...آدرسی ازشون دارید؟
ما چطوری میتونیم پیداش کنیم؟
-والا من فقط میدونم توی روستای بادامستان زندگی میکنه
انگار نقاشه یا یه همچین چیزایی
ولی آدرس دقیق ندارم اونم چون از ما زیاد خرید میکنن اینا رو فهمیدم
اونقدر خوشحال بودم که مژدگانی زیادی به مرد دادم و از فروشگاه بیرون زدم.
روشنا حتما توکا رو دیده بود و برای مادرش گریه میکرد و من *** متوجه نشدم.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/21 18:57

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_33
#فصل_6






باورم نمیشد توکا فقط چند متر باهام فاصله داشت و من ندیدمش.
چرا حسش نکردم؟ چرا نمیفهمیدم همون حوالی،دقیقا همون هوایی که من نفس میکشم و نفس میکشه؟
دیگه دل توی دلم نبود.
بلافاصله سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
دلم آشوب بود.
اصلا پیش بینی خاصی در مورد رفتار توکا نداشتم.
فقط حسم می گفت ممکن ردم کنه.
اصلا هرکس دیگه ای به جای توکا بود همون کار رو می کرد.
حسابی خطا کرده بودم.
گناهم نابخشودنی بود.
ولی هنوز امیدوار بودم چون توکا قلب بزرگی داشت.
هنوز منتظر بودم خدا کمکم کنه.
مسیر روستاها طولانی و پیچ در پیچ بود.
اونقدر طولانی به نظر میرسید که فکر میکردم فردا صبح می رسیم.
به حدی شوق داشتم که مطمئن بودم تا توکا رو نبینم آروم نمیگیرم.
بعد از اینکه فهمیدم تمنا، توکای من نیست جان تازه گرفته بودم.
دوباره قلبم رنگ گرفت.
انگار کبودی دلم پاک شده باشه.
هرچند سنگینی عذاب وجدان هیچ وقت از روی دلم کم نمی شد.

تا روستا بدون استراحت رانندگی کردیم.
فقط یه جا توقف کردیم تا آدرس بپرسیم.
وگرنه تا خود روستا فقط رانندگی کردیم.
استرس عین یه قاتل محکوم به اعدام به قلبم حمله می کرد.
ولی خودم رو محکم گرفته بودم.
نمی خواستم زود قافله رو ببازم.
نمی خواستم شکست بخورم.
باید با قدرت پیش توکا می رفتم.
وقتی بالاخره به روستای مورد نظر رسیدیم از خستگی سرم داشت میترکید.
چشمام داغ بود و تنم خسته.
پنج دقیقه به همان حال موندم تا آروم بشم.
سرم درد می کرد.
سر که بلند کردم نگاهم به نرده های خونه ی توکا افتاد.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/22 15:02

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_34
#فصل_6




توکا فقط چند قدم باهام فاصله داشت و جوری قلبم تند میکوبید که انگار میخواد سینه م رو بشکافه و بره پیش زنی که عاشقشم.
نفس لرزونم رو بیرون فرستادم.
دست و پاهام از استرس میلرزید.
به سختی از ماشین پیاده شدیم و سعید برای اینکه ارومم کنه شیشه ی آب رو به طرفم گرفت.
دست و صورتم رو توی اون یخ بندون شستم تا کمی سرحال بیام.
هوا به شدت سرد بود اما از درون گر گرفته بودم.
برف زیادی روی زمین نشسته و سرما استخوان هام رو سوراخ میکرد.
روشنا رو محکم لای پتو پیچیدم تا سرما نخوره و با قلبی که به شدت تند میتپید به طرف خونه ای که اهالی روستا میگفتن برای توکاست راه افتادم.
برف زیادی توی کوچه ها دیده میشد ولی بیشتر زمین گل آلود بود.
نفسم رو با صدا بیرون فرستادم و زنگ در رو فشار دادم اما هیچ جوابی نیومد.
خواستم دوباره امتحان کنم که پیرمردی که کیسه ی کاه بزرگی روی دوشش بود با لهجه ی شیرین محلی گفت:
*-دِتَرِک بشیه باغانی میان نقاشی وَکِشه
آخه پسر جان عقل که دِنی‌بو جان در عذابَه
یکی نی بوگوئَه سرمایی میان اونجه چی مینی

به حرفای پیرمرد لبخندی زدم کاش میفهمید توی قلبم چه خبره و اونقدر وقتم رو نمی‌گرفت.
تشکری از پیرمرد کردم و باز پرسان پرسان رفتیم به طرف باغی که آدرسش رو بهمون داده بودن.
واقعا هوا سرد بود و نمیفهمیدم توکا با چه منطقی توی اون سرمای استخوان سوز رفته برای نقاشی.
نزدیک باغ که رسیدیم سعید بچه رو ازم گرفت اما همون موقع از ماشین شاسی بلندی که جلوی باغ پارک شده بود مردی قد بلند با ته ریش و تیپ امروزی بیرون آمد.
یه سبد از توی ماشین برداشت و وارد باغ شد.

•⊶─────⊶⊷────⊷•
دخترک رفته توی باغا نقاشی بکشه
آخه پسر جان،عقل که نباشه جون در عذابه
یکی نیست بهش بگه توی سرما اونجا چکار میکنی؟


───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/22 15:02

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_35



حس کردم زانوهام شل شد و قلبم مثل بستنی توی گرما ذوب شد.
چه اتفاقی افتاده بود؟
شوهر که نکرده؟
قلبم میزد یا نه؟ نمیدونم...
چشمام جایی رو میدید یا نه؟ نمیدونم...
گوشام چیزی میشنید یا نه؟ بازم نمیدونم...
فقط تصویر توکا با اون چشمای پر بغض که روی زمین افتاده بود جلوی چشمام زنده شد و راه نفسم رو بست.
بدون هیچ حرفی وارد باغ شدم و تقریبا وسط درختا صدای صحبت های توکا توجهم رو جلب کرد.
بچه رو از سعید گرفتم و جلو رفتم.
انگار به پاهام وزنه های یه تنی وصل شده بود ،اونقدر جلو رفتم تا بالاخره دیدمش.
توکای من اونجا بود.
جلوی بوم نقاشی وایساده و مرد هم ماگی که ازش بخار بلند میشد رو دستش داد.
و بچه؟
به خدا که سکته می کردم.
دستم رو به زور به درخت تکیه دادم تا نیفتم.
حالم به شدت بد بود.
مرد چیزی به توکا گفت و هر دو خندیدن.
صدای خنده ش مدام توی مغزم پخش می‌شد.
چرا گذاشتم اون خنده های قشنگ مال مرد دیگه ای باشه؟
روشنا که توکا رو شناخته بود بی تابی میکرد.
بی حال روی زمین گذاشتمش و در حالیکه به طرف توکا می‌رفت گفت:
-ماما.
خنده روی لب های توکا ماسید و با چشمای گرد و ناباور به طرف بچه سر چرخوند.
مات و متحیر و پر بغض بهش نگاه میکرد و لب زد:
-روشنا؟ مامان؟
ماگ از دستش روی برف ها افتاد و توکا در حالیکه سکندری میخورد روی برفای نرم پا گذاشت و به طرف روشنا پرواز کرد.
صورتش غرق اشک شده بود وقتی بچه رو بغل کرد و محکم به سینه ش فشار داد.
تند تند صورتش رو میبوسید و قربون صدقه ش میرفت:
-الهی مامان قربونت بره،الهی پیش مرگت شه
چجوری اومدی پیش مامان فدات شم؟
وای خدا،یعنی خواب نیستم؟



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/23 02:32

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#توکا
#پارت_36






صدای توکا مثل آب روی آتیش بود.
چجوری اون دو سال و بدون حرفای شیرینش سر کردم و زنده موندم؟
توکا و روشنا بغل هم بودن اما من نگاهم قفل مردی بود که با خصومت بهم خیره نگاه میکرد.
و اون پسر بچه که انگار تازه راه افتاده بود و همون طورکه گریه می‌کرد خودش رو به توکا رسوند و دستاش رو دور مادرش حلقه کرد .
توکا پسر رو بغل کرد و گفت:
-رایانم ببین کی اومده
روشنای من ،دیدی بالاخره اومد
توکا هر دو بچه رو محکم بغل کرد و نفهمید قلبم چطور فشرده شده.
مرد بالاخره به طرفم اومد و درست روبروم وایساد.
توکا هم که متوجه جو متشنج شده بود بچه ها رو به خودش چسبوند و بلند شد.
رایان و روشنا هر کدوم یکی از پاهاش رو چسبیده بودن و اجازه نمیدادن حرکت کنه.
مرد که تا پایین شونه م میرسید بهم نگاهی انداخت و گفت:
-برای چی اومدی اینجا؟
دو سال که دیر نبود برای جایگزین کردنم،بود؟
به همین زودی ازدواج کرد و منم از یادش برد؟
جوری که حامله بشه و بچه بیاره؟
بچه ای که باید مال من باشه؟
توکا مگه عاشقم نبود؟
به همون زودی همه چیز رو فراموش کرد.
نمیتونستم باور کنم.
یعنی همه چیز خراب شد؟!
نفسم رفت وقتی دوباره پرسید:
-یه حرفی بزن مرد؟
نگاهم روی صورت مرد روبروم ثابت موند.
جوان بود.
چند سالی از خودم کوچیک تر و خوشتیپ تر!
نمی دونستم چرا نمی زنم تمام دکور صورتش رو پایین نمیارم.
چرا دست نمیندازم بیخ گلوش، اونقدر فشار بدم که نفس آخر رو بکشه.
اخه توکا چطور به این سرعت جایگزین کرده بود؟



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/23 15:25

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_37
#فصل_6





توکا که متوجه‌ ی جو متشنج بین مون شده بود بچه ها رو از خودش جدا کرد و جلوتر اومد.
بازوی مرد رو گرفت و عقب کشیدش:
-کیارش، آروم باش لطفا
نگاهم روی دست توکا که دور بازوی کیارش حلقه شده بود نشست و از حرص دندونام روی هم ساییده شد.
دلم میخواست خرخره ی کیارش رو بجوئم.
صدام بالا نمیومد از حجم زیاد عصبانیت!
لعنت...
من روی اون دخترک چشم آبی هنوزم غیرت داشتم.
پروانه ی آبی من نمیتونست مال مرد دیگه ای باشه.
توکا روشنا رو محکم تر چسبید و بی تفاوت بهم نگاهی انداخت و گفت:
-گرشا ،اینجا چکار میکنی؟
وقتی بهش چشم غره رفتم ادامه داد:
-الان من باید باهات چکار کنم؟
-خب معلومه برای چی اومده،اینم سوال پرسیدن داره؟
توکا حرفی نزد اما کیارش سری تکون داد و عقب تر رفت.
انگار متوجه شده بود بیشتر از این ادامه بده جدا توی دردسر می افته.
قلبم جوری می تپید که انگار فاجعه ای به عظمت یک سونامی رخ داده.
همینقدر احساس خطر می کردم.
انگار تمام داراییم رو برده بودن و یه اب خنک هم روش .
دار و ندارم رو...
زنم رو...
زنی که حالا از یک نفر دیگه بچه داشت که می تونست بچه ی خودم باشه.
مال خودم!
پسر من...
جلوتر رفتم و به صورت رنگ پریده ی توکا نگاه کردم.
هنوز همون قدر خوشگل بود.
قلبم بیشتر فشرده شد وقتی فکر میکردم چه نسبتی با کیارش داره:
-همین الان باید باهات حرف بزنم، تنها




───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/26 09:29

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_38
#فصل_6




حس میکردم جوری رنگش پریده که همون لحظه سکته می کنه.
حال توکا اصلا خوب نبود،بغض داشت و جوری بچه ها رو چسبیده بود که به خودم فحش میدادم بابت اینکه تا اون حد آزارش دادم.
دستش رو به درخت گرفت تا پس نیفته.
توکا فقط لبش تکون خورد.بدون اینکه صداش بالا بیاد.
بالاخره نفسی گرفت و جلو اومد.
درست روبروم وایساد و فقط چند سانت باهام فاصله داشت.
اگه دست مینداختم دور کمرش میتونستم به خودم بچسونمش و لباش و که به سفیدی میزد اونقدر ببوسم که دوباره مثل همون انارای ساوه بشه،به رنگ خون :
-اینجا چی می خوای گرشا؟
به بچه اشاره کردم:
-مبارکه!
دست توکا روی رایان سفت تر شد:
-شوهرتم که دیدم
ابروی توکا بالا پرید:
-زیاد عجله داشتی برای ازدواج دوباره!
کیارش دهان باز کرد که حرف بزنه اما توکا فورا پشت کمرش دست گذاشت:
-حالا که دیدی، چرا اینجایی؟
-اومدم ببینمت.
-خب؟
ته نگاه توکا هیچ چیزی نبود.
هیچ حسی نداشت.
اصلا شبیه پروانه آبی من نبود.
همین هم به شدت من رو آزار می داد.
انگار داشتن تیکه تیکه م می کردن:
-چرا؟
توکا جلو اومد:
-چرا چی؟ چرا شوهر کردم؟
-چرا صبر نکردی؟
توکا با تمسخر نگاهم کرد:
-حالت خوبه؟ برای کی صبر می کردم؟
اصلا اینا رو ولش کن ... الان یعنی پشیمونی؟ چرا پشیمون؟ مگه نبریدی و دوختی؟
-اشتباه کردم
کیارش به توکا اخم کرد:
-بیا بریم چرا وایسادی حرف می‌زنی؟
-مزاحم نشو ... باید شنیده باشی اعصاب درست و درمونی ندارم
از اینجا برو فعلا با زنم حرف دارم
کیارش دستش و تهدید وار بالا اورد:
-زن سابقت،فهمیدی؟ زن سابق
تکرار کن تا ملکه ی ذهنت بشه



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/26 09:32

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_39






نگاهم تیز روی مرد عصبانی روبروم نشست، چقدر سخت بود عشقت رو کنار مرد دیگه ای ببینی،از همه بدتر بدونی که خودت باعث این شدی و نتونی یه مشت حواله ی صورت قشنگش کنی تا ردیف دندون های لمینت شده ش توی دهنش خورد بشه.
اما در عوض من،توکا به کیارش اخم کرد.
نگاهش همچنان سفت و سخت بود و بهم روی خوش نشون نمیداد.
منم مشکلی نداشتم ،میتونست تا آخر عمر برام ناز کنه چون خریدارش بودم.
فقط دیگه کنار اون مرد نمی‌دیدمش.
توکا؛ روشنا و رایان رو محکم تر چسبید و گفت:
-بریم خونه حرف بزنیم
هوا سرده، بچه ها مریض میشن

فضای خونه بوی نون تازه می داد.
گرماش رو دوست داشتم.
سلیقه ش هنوزم خوب بود و بهم حس آرامش میداد.
وقتی وارد خونه شدیم توکا بچه ها رو کنار بخاری نشوند و با حوصله لباساشون و در آورد.
گونه هاشون و بوسید و اسباب بازی ها رو جلوشون گذاشت تا بازی کنن.
و بعد شوهرش رو به سمت آشپزخانه کشوند و من و کنار بچه ها تنها گذاشت.
روشنا و رایان با هم بازی میکردن انگار نه انگار که تازه با هم آشنا شدن.
نگاهم روی صورت پسرک بود.
چقدر شبیه توکا و روشنا به نظر میرسید.
درک نمیکردم چرا مثل روشنای خودم دوستش دارم،شاید به خاطر اینکه مادرش توکا بود.
توکا و کیارش که وارد آشپزخونه شدن صدای بحث شون توجهم و جلب کرد:
-چته توکا؟
حالا که بازم فکر و خیال هاشو کرده،واسه خودش بریده و دوخته راهش دادی خونه؟
هنوز درس عبرت نگرفتی؟
-خودم میدونم کیارش ولی باید باهاش حرف بزنم
-میخوای من برم؟
توکا سر تکان داد:
-اره،لطفا
-دیوونه شدی؟ اگه باز...
-بچه ها اینجان کاری نمیکنه
حرفام و که بزنم بعدش میره



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/26 09:38

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_40
#فصل_6






کیارش با ناراحتی نگاهش کرد.
این وضع اصلا خوشایند نبود:
-واقعا دیگه دوسش نداری؟ مطمئن باشم؟
اگه هنوز حسی...
-ندارم،لطفا ادامه نده
کیارش فقط نگاهش کرد.
توکا گارد گرفته بود و برای تبرئه ی خودش گفت:
-کیا، تو که خبر نداری...
کیارش نذاشت حرفش رو تموم کنه.
دستش رو بالا آورد و گفت:
-صلاح مملکت خویش خسروان دانند، امیدوارم بعدش پشیمون نشی
بدون اینکه حتی نیم نگاهی بهم بندازه از آشپزخانه بیرون رفت و از خونه خارج شد.
لبه ی پنجره روی مبل نشسته بودم.
توکا چهره اش به شدت گرفته و آزرده دیده میشد،انگار بازم یک فصل کتک زده بودمش.
حالش به شدت خراب بود.
چند لحظه ی بعد،وقتی که آروم شد از آشپزخونه بیرون اومد و درست روبروم روی زمين نشست و با ملایمت گفت:
-چرا برگشتی؟
صدام می لرزید چون دیگه تحمل دوریش رو نداشتم و اعصابم تحریک شده بود:
-که زنمو برگردونم
-زنتو؟ کدوم زن؟
شدی نوش دارو بعد از مرگ سهراب؟
حالا؟!
این همه دیر؟
وقتی اون همه بلا سرم اوردی؟
وقتی با خفت و خاری از خونه ای که تمام عشقم اونجا بود به جرم هرزه بودن بیرونم‌ کردی؟
اونم بدون اینکه بذاری بچه مو ببینم
پوزخندی زد و زیر لب زمزمه کرد:
-آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
سبد اسباب بازی ها رو جلوی بچه ها گذاشت و در حالیکه بهشون لبخند میزد گفت:
-دیر اومدی گرشا خان
این قبری که بالا سرش گریه می‌کنی توش مرده نیست



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/26 09:39

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_41
#فصل_6





یجوری با عشق به بچه ها نگاه میکرد که حسادت پر رنگ ترین حسم شده بود.دلم میخواست مثل پسر بچه ها صورتش رو بگیرم و بهش بگم که فقط به من توجه کنه،فقط من!
ولی وقتی سمتم چرخید انگار یه سطل آب یخ روم ریخت:
-زنت حالا زن مردمه و هیچ کاره ی تو
بهتره که بهش عادت کنی
این رو گفت و نگاهش روی دستام نشست
می دونست الان از خشم دستم مشت می شه.
لبخند زد.
هنوز هم منو خوب می‌شناخت و میدونست چقدر غیرتیم.
لبخندش رو خورد و از جاش بلند شد:
-حالا جوابتو گرفتی؟ پاشو برو دیگه
عمیق نگاهش کردم:
-بیخیالت نمیشم توکا
فورا اخم کرد:
-میخوای چکار کنی؟ طلاقمو بگیری؟
میخوای بازم زور بگی؟
-این ازدواج حرامه
توکا روشنا رو بغل کرد و در حالیکه موهای خرماییش رو نوازش می‌کرد پوزخند زد:
-چرا انوقت؟
-چون من میگم
بعدشم چطوری بعد از اون ماجرا ازدواج کردی که فورا بچه دار هم شدی؟
این بچه حداقل یک سال نیمشه
رنگ توکا پرید.انگار زیادی من رو دست کم گرفته بود.
اون هم منی رو که خودم شیطون رو درس میدادم:
-همون موقع که دستم و شکستی رفتم بیمارستان باهاش آشنا شدم
دکترم بود،بهم کمک کرد
اگه کیارش نبود منم الان نبودم
میدونی چقدر بهش مدیونم؟
بعدشم ازم خاستگاری کرد و عقد‌ کردیم
-زودم حامله شدی آره؟
توکا با پرخاش گفت:
-اصلا به تو چه؟ چیکاره ی منی که اینقد سین جیم میکنی؟
با همون خشم گفتم:
-عقد هستی... ازدواج کردی...نامزدی...یا هر چی دیگه اصلا برام مهم نیست
این بچه مال اونه یا نه؟ بازم برام مهم نیست
بچه شو میدی بهش و طلاقت و میگیری
تمام کارامو تعطیل کردم اومدم اینجا که برت گردونم
توکا بر و بر نگاهم کرد و با حرص روشنا رو کنار رایان گذاشت:
-خواب دیدی خیره جناب
خیالبافی نکن
من یه قدم هم باهات نمیام
اصلا زن هرزه می خوای چیکار تو؟




───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/26 09:41

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_42
#فصل_6






تیز نگاهش کردم،دلم نمیخواست هیچ وقت این کلمات رو از زبون توکا بشنوم:
-من یه غلطی کردم دو سال دارم عذاب می‌کشم...
به تو هم اجازه نمیدم هر غلطی بکنی
توکا دستش رو توی هوا تکون داد و با تمسخر گفت:
-کجای کاری؟ من غلطامو کردم،بچه دارم شدم
حالا تشریف تو ببر
روشنا رو هم بذار یه هفته پیشم باشه اگه واقعا پشیمونی
-من قبول دارم اشتباه کردم تاوانشتم پس دادم
-کدوم تاوان؟ دو سال واسه خودت عشق و حال کردی بچه تم کنارت بود
حتی یه شب از دلتنگی تا صبح ضجه نزدی تا بفهمی چه دردی کشیدم
گرشا خان، تاوان رو من دادم که بدبختم کردی
دستم و شکوندی،بهم توهین کردی،کتکم زدی،بچه مو گرفتی...
با پوزخند گفتم:
-کدوم تاوان تو که زود شوهر کردی!
نفس عمیقی کشیدم تا بیشتر از اون توی عصبانیت حرمتی شکسته نشه،توکا عصبانی بود و من دلتنگ و پشیمون:
-اینا رو ول کن توکا
ببین چی میگم ، درسته من نباید زود قضاوت میکردم اما حالا اومدم برای جبران
توی اون شرایط همینکه گذاشتم زنده بمونی یعنی عاشقت بودم
پس سعی کن اینا رو بفهمی
-همیشه قلدر بودی
حالا هم اومدی زور میگی جای معذرت خواهی کردن
نفسی گرفت و زل زد توی چشمام:
-به هر حال، الان دیگه همه چیز تموم شده
کیارش توی زندگیمه
روبروم وایساد و با نوک انگشت روی قفسه ی سینه م کوبید:
-اینو بفهم و دیگه دردسر درست نکن،خب؟
فقط نگاهش کردم که ادامه داد:
-حالا میذاری روشنا برای ناهار بمونه؟
با آرامش به بچه ها نگاه کردم و گفتم:
-منم می مونم
توکا با چشمای گرد شده نگاهم کرد:
-چی؟ بمونی که چی؟
-خونه ی تو که نیست مال شوهرته
توکا با خشم بهم نگاه کرد و گفت:
-ازت متنفرم



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/26 11:41

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_43
#فصل_6




هنوز وقتی حرص میخورد چشماش تیره و لباش به یه خط صاف تبدیل میشد.
هنوزم نمیتونست بدجنس باشه و از خودش دفاع کنه.
هنوز همون توکای شیرین خودم بودم.
بی طاقت به سمتش نیم خیز شدم و دستش رو که گرفتم به سمت خودم کشیدمش.
جوری که فقط یه نیم قدم باهام فاصله داشت:
-خوب گوش کن ببین چی بهت میگم توکا
نمیشه و نمی تونم و نباید تو کت من نمیره
من میخوامت،حرف اضافه هم نباشه
خدا یکیه عشقم برای من یکیه
شده اون مرد رو بکشم هم برت می گردونم
تو زن منی، زن منم می مونی
یه غلطی کردم و فهمیدم اشتباه کردم ،پاشم تا آخر عمرم وایمیسم
هرجوری هم دوست داری می تونی تاوانش رو ازم بگیری و مجازاتم کنی
اما نمی ذارم اینجوری پسم بزنی
بچه رو بده بهش برگردیم تهران دوباره عقد می کنیم
باز زن خونه ی من میشی...
اگه بخوای اونقدر آشنا دارم که بچه رو ازش بگیرم
تو فقط لب تر کن
من براش خط و نشون میکشیدم اما توکا مسخ شده نگاهم می کرد.
انگار تشنه ی شنیدن حرف هام بود.
چجوری اون نگاه قشنگ رو توی زندگیم نداشتم و زنده موندم؟
عشقی که از پس اون چشمای آبی بیرون می ریخت مثل صدای موج دریا آرام‌بخش به رگای آدم تزریق می‌کرد.
وقتی بالاخره عصبانیت توی چشماش پیدا شد خودش رو عقب کشید اما اجازه ندادم، سفت گرفتمش و گفتم:
-یه بار برات توضیح دادم توکا می خوای بفهمی یا نفهمی به خودت مربوطه
شده یه خونه تو همین کوچه اجاره کنم تا با من برنگردی هیچ جا نمیرم
زبونش انگار بند اومده بود.
می خواست جلوی من مقاومت کنه؟
تجربه نشون داده بود هیچ وقت نمی تونست در مقابل جذبه ی حرفام مقاومت کنه و من از همین سو استفاده می‌کردم.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/27 13:28

پاسخ به

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽?? ───• · · · ⌞?⌝ · · · •─── #پارت_43 #فصل_6 هنوز وقتی حرص میخورد...

..

1401/12/29 09:36

سلام خانومای عزیز?⁦♥️⁩
من آتلیه آنلاین دارم...تبدیل عکس ساده گوشی به عکس آتلیه ای... ✅فقط20تومن✅
برای دیدن نمونه کار ها میتونین وارد کانال بشین..⁦♥️⁩
این لینک کانال من توی روبیکاس
"لینک قابل نمایش نیست"

اینم لینک پیج اینستام

"لینک قابل نمایش نیست"


"موبایل قابل نمایش نیست"..برای ثبت سفارش درخدمتتون هستمم???

1401/12/29 20:19

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/12/29 20:19