رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??
───• · · · ⌞?⌝ · · · •───
#پارت_196
توکا لبش رو گزید و گفت:
-گرشا،تو رو خدا اذیت نکن
دارم بچه شیر میدم
بدجور دلم هوس توکا رو کرده بودم،از وقتی فهمیده بودم پدر شدم بهش راحت ميگرفتم.
حالا دلم میخواست دوباره طعمش رو بچشم.
به بچه اشاره کردم و گفتم:
-فعلا بچه رو بهونه کن به زودی ...
توکا سرش رو نزدیک آورد و با اون چشمای خمار بهم خیره شد:
-دلم برات تنگ شده
به موهاش چنگ زدم و لبم رو نزدیک بردم اما قبل از بوسیدن لب های سرخش روشنا دست از مکیدن سینه ش برداشت و شروع کرد به گریه کردن.
خودم رو عقب کشیدم و گفتم:
-ای بر پدر ،پدر سوخته ت لعنت
توکا آروم خندید و گفت:
-بله،هر کی خربزه میخوره پا لرزش می شینه
از جام بلند شدم و روی صندلی راحتی نشستم،چقدر زندگی با وجود اون دو تا فرشته قشنگ تر بود،فرشته هایی که توی وجود شیطان رخنه کردن و بهشت رو بهش هدیه دادن.
اونا شیرین بود با طعم عسل.
آبی بودن به رنگ بال پروانه ها.
آرام بخش بودن قوی تر از هر ارامبخشی.
توکا جای بچه رو عوض کرد و در حالیکه توی بغلش تکونش میداد شروع کرد به خوندن لالایی:
لالا لالا گل پونه
گل زیبای بابونه
بپوش از برگ گل پیرهن
هواگرمه تابستونه
لالالالاشب تیره
بخواب گلبرگ من!دیره
تموم ماهیا خوابن
چرا خوابت نمی گیره
لالا مهتاب از اون بالا
تورومی بینه وحالا
می گه این بچه ی شیطون
نکرده پس چرا لالا؟
می ره می تابه اون دو را
به روی تپه ماهو را
به روی گل که خوابیده
کنار بچه زنبورا
لالالالاخبر لالا
شده فصل سفر لالا
یکی رفت و یکی اومد
لالاچشما به درلالا
لالالالاخبراومد
پرنده از سفر اومد
یکی بال وپرش واشد
یکی بی بال و پر اومد
───• · · · ⌞?⌝ · · · •──
1401/11/22 15:45