The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

💎🦋💙چشم آبیِ ارباب💙🦋💎

15 عضو

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_196




توکا لبش رو گزید و گفت:
-گرشا،تو رو خدا اذیت نکن
دارم بچه شیر میدم
بدجور دلم هوس توکا رو کرده بودم،از وقتی فهمیده بودم پدر شدم بهش راحت ميگرفتم.
حالا دلم میخواست دوباره طعمش رو بچشم.
به بچه اشاره کردم و گفتم:
-فعلا بچه رو بهونه کن به زودی ...
توکا سرش رو نزدیک آورد و با اون چشمای خمار بهم خیره شد:
-دلم برات تنگ شده
به موهاش چنگ زدم و لبم رو نزدیک بردم اما قبل از بوسیدن لب های سرخش روشنا دست از مکیدن سینه ش برداشت و شروع کرد به گریه کردن.
خودم رو عقب کشیدم و گفتم:
-ای بر پدر ،پدر سوخته ت لعنت
توکا آروم خندید و گفت:
-بله،هر کی خربزه میخوره پا لرزش می شینه
از جام بلند شدم و روی صندلی راحتی نشستم،چقدر زندگی با وجود اون دو تا فرشته قشنگ تر بود،فرشته هایی که توی وجود شیطان رخنه کردن و بهشت رو بهش هدیه دادن.
اونا شیرین بود با طعم عسل.
آبی بودن به رنگ بال پروانه ها.
آرام بخش بودن قوی تر از هر ارامبخشی.
توکا جای بچه رو عوض کرد و در حالیکه توی بغلش تکونش میداد شروع کرد به خوندن لالایی:

لالا لالا گل پونه
گل زیبای بابونه
بپوش از برگ گل پیرهن
هواگرمه تابستونه
لالالالاشب تیره
بخواب گلبرگ من!دیره
تموم ماهیا خوابن
چرا خوابت نمی گیره
لالا مهتاب از اون بالا
تورومی بینه وحالا
می گه این بچه ی شیطون
نکرده پس چرا لالا؟
می ره می تابه اون دو را
به روی تپه ماهو را
به روی گل که خوابیده
کنار بچه زنبورا
لالالالاخبر لالا
شده فصل سفر لالا
یکی رفت و یکی اومد
لالاچشما به درلالا
لالالالاخبراومد
پرنده از سفر اومد
یکی بال وپرش واشد
یکی بی بال و پر اومد
 


───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/11/22 15:45

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_197






#دو_ماه_بعد




از پنجره ی ماشین به خیابون خیره شدم.
حدودا دو ماه از به دنیا اومدن روشنا میگذشت و توکا شبانه روز مواظب دخترکمون بود.
دخترک لجبازی که به هر بهونه ای گریه میکرد.
یا گرسنه بود،یا کار خرابی کرده بود،یا خوابش میومد،یا دل درد داشت.
توکا همیشه خسته بود و به سختی برای خودش وقت داشت چه برسه به من.
وقتی به تخت میومد اونقدر خواب آلود بود که سرش به بالش نرسیده می‌خوابید.
دلم براش تنگ شده بود، برای عطر تنش،برای شیطنت هاش.
وقتی از موسسه برمیگشتم یکی از پرستارهای مورد اعتمادم رو با خودم به خونه بردم.چند ماهی در موردش تحقیق کرده بودم برای همچین روزایی.
باید به خودمون فرصت میدادم،یه تنفس کوتاه تا برای بزرگ کردن فسقلی انرژی بیشتری داشته باشیم.
پرستار رو به طرف سالن هدایت کردم و خودم وقتی وارد اتاق شدم روشنا توی جاش خوابیده بود اما توکا روی زمین نشسته بود و گریه میکرد.
با نگرانی جلو رفتم و کنارش نشستم:
-توکا؟ چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
توکا سرش رو با بیچارگی به بازوم تکیه داد و در حالیکه چشمام قرمز شده بود گفت:
-دلم برات تنگ شده،چقدر بچه داشتن سخته
با تعجب بهش نگاهی انداختم که ادامه داد:
-ببین چقدر بوی بد میدم
چقدر کثیف و ژولی پولیم
همش میترسم نکنه دیگه منو نخوای
نکنه...نکنه یه زن دیگه...
با اخم انگشت اشاره م رو روی لبش گذاشتم و گفتم:
-هیش،دیگه ادامه نده والا تنبیه میشی
با گفتن کلمه ی تنبیه توکا با صدای بلند زد زیر گریه:
-من...من دلم تنبیه بشم



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/11/22 15:46

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_198




صبح با بالا و پایین شدم تشک تخت بیدار شدم،شب اونقدر راحت خوابیده بودم که اصلا نفهمیدم کی صبح شد.
اروم پلکام رو باز کردم و زیر چشمی به توکا نگاه کردم که موهاش رو بالای سرش گوجه ای بسته و تاپ و شلوارک آبی پوشیده بود.
چشماش از شدت حال خوب می‌خندید، انگار بازم شده بود همون توکای سرحال و شیطون سابق.
دیگه به خاطر خستگی و بی خوابی پوستش کدر و چشماش خواب آلود نبود.
به طرفم خم شد.ترقوه م رو بوسید و آروم آروم به طرف بالا اومد.از خط فکم گذشت و چونه م رو نوازش کرد و گفت:
-بلند شید سرورم ،صبحانه آماده ست
کنیزکتان در پنج دری برایتان سفره گسترده
نان بربری و پنیر لیقوان با عسل فرد اعلا
حرفاش به شیرینی همون عسل فرد اعلا بود اما هیچ واکنشی نشون ندادم تا بیشتر برای جلب توجهم تلاش کنه.
توکا دستشو رو روی سینم فشار داد و کنار گوشم زمزمه کرد:
-حضرت یار من
عشق دلخواه من
تو چنین خوب چرایی دلبر ناب من
تو تمنای من...عشق دلخواه من
بلند شو دیگه...گشنمه
برات املت توکا پز پختم با نون بربری تازه
دستم و دور کمرش حلقه کردم و محکم به خودم چسبوندم:
-خدا به خیر بگذرونه
دکتر خبر کردی؟
توکا با صدای بلند خندید:
-دکتر سوسول بازیه همسر دلبندم
یه چایی نبات و یه چیکه عرق نعنا دفع سموم میکنه
همون طورکه توی بغلم بود بلند شدم و روی تشک انداختمش:
-مادر بزرگ دیگه چی تجویز میفرمایید؟
-دو تا هم توکا خانوم رو ماچ آبدار کنید دیگه نور علی نور میشه
گونه ش رو محکم بوسیدم و همون طورکه به طرف سرویس میرفتم گفتم:
-وسیله هاتو جمع کن بعد از صبحانه برمی‌گردیم خونه
توکا از روی تخت بلند شد و موهاش رو باز کرد:
-راستی بهادر چند بار زنگ زد دلم نیومد بیدارت کنم


───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/11/22 15:46

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_199





توکا رو رسوندم خونه و رفتم دفتر کارم.
تصمیم گرفته بودمتوی تهران به کار برج سازی ادامه بدم و کارای کشف دفینه رو به بهادر و آریا بسپارم.
اما دفینه ی آخری که باید از مرز ترکیه رد میشد با مشکل برخورده بود و بهادر ازم میخواست خودم دست به کار بشم.
وقتی به دفتر رسیدم با بهادر تماس تصویری گرفتم و توی جلسه ای که با شرکت برگذار میشد شرکت کردم.
کار بدجوری بهم پیچیده بود و هیچ جوره نمیشد مامور دولت رو خرید.
تنها راه این بود که به طور حضوری با رئیس مرز بانی ملاقات کنیم و این اصلا کار راحت نبود.
با بهادر تصمیم گرفتیم هر دو با هم این ماموریت رو انجام بدیم.
بابای بهادر و آریا نمیتونستن موقعیت شغلی خودشون رو به خطر بندازن و تنها گزینه ما بودیم.
کارای لازم رو انجام دادم و به چند تا از بادیگاردام دستور دادم همراهیم کنن.البنه تا آخر هفته فرصت زیادی داشتم اما از اونجایی که آدم عجولی بودم دوست داشتم کارا زودتر روی نظم بیفتن.
میخواستم با توکا هم صحبت می‌کردم.
از اونجایی که خیلی بهم وابسته بود باید باهاش حرف میزدم و آماده ش میکردم.
تقریبا اخرای شب بود که به خونه برگشتم.
توکا و روشنا مثل هر شب برای استقبال ازم به حیاط اومده بودن.
روشنا تازه میتونست منو تشخیص بده و با دیدنم می‌خندید. وقتی بغلش کردم توکا چشم ریز کرد و گفت:
-هعی خدا...مردم از حسودی
آقای درخت میای بغلم کنی؟ دچار کمبود محبت شدم
روشنا رو محکم بغل کردم و پیشونی توکا رو بوسیدم:
-هیچ *** جای تو رو نمیگیره خانوم خانوما


───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/11/22 15:46

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_200






تمام کارا انجام شده و با بهادر هماهنگ کرده بودیم که توی استانبول همدیگه رو ببینیم.
از همه طرف تحت فشار بودیم و امکان داشت محموله از دست بره.
پدر آریا هر روز تاکید میکرد بدون دردسر مشکل رو حل کنیم،حتی اگه پول بیشتری برای بستن دهن مامورای دولت میدادیم هم مهم نبود چون میخواست که محموله به سلامت به مقصد برسه.

بعد از اینکه خدمتکار چمدون و وسایلم رو از اتاق بیرون برد روشنا رو از توی تخت بغل کردم و گونه های تپل و صورتیش رو بوسیدم.
پوست دخترم مثل برف سفید و چشماش به روشنی آبی آسمون دیده میشد.
چقدر شبیه توکا بود،حتی وقتی نق میزد هم شبیه مادرش به دماغش چین میداد.
کف پاهاي تپلش رو هم بوسیدم و گاز گرفتم.هنوز نرفته بودم و احساس دلتنگی دمار از روزگارم در می‌آورد.
توکا توی مبل بغ کرده و باهام حرف نمیزد.
اونقدر بهم وابسته شده بود که اصلا طاقت دوریم رو نداشت.
کنارش روی زمین چمباتمه زدم و پشت دستش رو آروم بوسیدم:
-قول میدم سر هفته نشده برگردم
نبینم غصه بخوریا
میدونی که بهادر دست تنهاست نمیشه که نرم
-خب منم دست تنهام...
کی پوشک این بچه رو عوض کنه؟
کی لب حوض یخ بشکنه و کهنه بچه بشوره؟
کی واسش شیر درست کنه؟
کی ببرتش حموم؟
کی وقتی گریه میکنه بغلش کنه؟
من دست تنها اینهمه کار باید کنم؟
وقتی غرولند می‌کرد دوست داشتنی تر میشد،توی گلو خندیدم و گفتم:
-تو که همیشه خودت تنهایی اینا رو انجام میدی
در ضمن کی یخ حوض شکستی که من یادم نیست؟
توکا بهم چپ چپی نگاه کرد :
-عه...خب بذار غر بزنم دیگه!



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/11/22 15:46

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_201






توی لابی هتل منتظر بودم که بهادر با افرادش وارد لابی شد.
با دقت به اطراف نگاهی انداخت ،هنوزم همون آدم وسواسی و شکاک سابق بود.
و البته همین تیز بینی باعث میشد اونقدر توی کارش پیشرفت کنه و پای اصلی معاملات باشه.
بعد از احوالپرسی کوتاهی در مورد کار حرف زدیم.
با اینکه میدونستم چقدر فکرش درگیر گلبرگ شده اما سعی می‌کرد کاملا روی کار تمرکز کنه.
نقشه رو برای بار چندم مرور کردیم و بعد از خوردن قهوه از هتل بیرون زدیم.
اول باید مامور گمرک رو ملاقات میکردیم.
پولی که برای اینکار در نظر گرفته بودیم چندین نسلش رو سیراب می‌کرد اما اونقدر بدقلق بود که نمیشد هیچ جوره بهش نزدیک شد.
افراد بهادر اطراف رو زیر نظر گرفتن و ما هم وارد دفتر شدیم.
مذاکرات مون چند ساعت طول کشید اما مرد کوتاه نمیومد.هیچ جوره هم نمیشد خریدش.
وقتی از دفترش بیرون زدیم بهادر کلافه موهاش رو به سمت بالا فرستاد:
-مردک احمق...بالاخره راضیش میکنم
هر کسی یه قیمتی داره
دستم رو روی شونه ش گذاشتم:
-اروم باش مرد...تو که اینقدر عجول نبودی
-تو که وضعیت گلبرگ و نمیدونی
پریروز آریا تو یه جعبه زندانیش کرده بود
اگه دیر میرسیدم ممکن بود...
نفسش رو کلافه بیرون فرستاد:
-بی خیال داداش ...وضعیت تو چطوره؟
دخترت بزرگ شده؟
با وجود اینکه یه دلشوره ی بی خودی ته دلم حس میکردم اما سعی کردم بروی خودم نیارم.گوشیم رو بیرون آوردم و عکس روشنا رو بهش نشون دادم.
هوم کشداری گفت و با لبخند گفت:
-خداروشکر به مامانش رفته
به توئه غول تشن نرفته
-اره از این بابت واقعا خدا رو شکر میکنم
ولی حتما زورم و میزنم پسرم به خودم بره



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/11/22 15:47

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_202





بهادر خندید و سری به تاسف تکون داد:
-زور نزن داداش
تو چه جذابیتی داری اخه؟
بذار به همون مامانش بره،یه پسر چشم آبی بهتر از یه پسر کچل بی ریخت و قیافه ست
خدا رو شکر هیچ جذابیتی هم نداری اینقدر اعتماد به نفست بالاست والا هممون و زخمی میکردی
-باشه داش بهادر...نوبت بچه دار شدن تو هم میرسه
اون موقع میبینمت
-داداش من به این خوشتیپی
بچه م به خودم بره خوشتیپ و دختر کش میشه
نه مثل تو دختر مردم و زهره ترک کنه
بخدا که توکا اگه از اول بینا بود میگرخید عمرا طرفت نمیومد
بنده خدا بعدشم تو رودروایسی موند

بحث مون فقط جنبه ی شوخی و حواس پرتی داشت.
میخواستم بهادر رو از گلبرگ و مشکلاتی که داشت دور کنم.
خودمم دلشوره ی عجیبی داشتم.با اینکه تازه با روشنا و توکا به صورت تصویری حرف زده بودم اما بازم خیالم راحت نشده بود.
همش توی قلبم یکی ناخن میکشید.

روز سوم بود و مامور گمرک هنوز وا نداده بود.
مردک هیچ جوره کوتاه نمیومد و اجازه نمیداد محموله رو از مرز رد کنیم.
آخرین راه گروگان گرفتن خانواده ش بود.
کار ما هیچ رحم و شفقتی نداشت.
اگه مثل گرگ پاره نمیکردی کلاهت پس معرکه بود و تجارتت نابود میشد.
قبل از اینکه از دفتر رئیس بیرون بزنیم بهادر دستاش رو روی میز گذاشت، به طرف رئیس خم شد و با لحن بی تفاوت اما طوری که ترس توی دلش بندازه گفت:
-ما میریم اما اگه شب رفتی خونه و پسر کوچولوت توی تختش نبود اصلا نگران نباش
به هر حال بچه ستو اعضای بدنش راحت به فروش می‌رسه


───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/11/27 17:27

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_203





رگه هایی از ترس و عصبانیت رو میشد توی چهره ی مرد دید اما انگار قصد کوتاه اومدن نداشت.انگار مرغش یه پا داشت و اجازه نمیداد بی دردسر به خونه برگردیم.
مثل روزای قبل دست از پا درازتر به هتل برگشتیم.
هر دو کلافه و عصبی بودیم و هیچ راهی هم نداشتیم.ادمای کله گنده ای که پشت محموله بودن میتونستن مهره ی کوچیکی مثل رئیس مرزبانی و گمرک یا هر *** دیگه رو از سر راه بردارن، توی این مورد هیچ کاری از دست منو بهادر ساخته نبود.
بعد از یکم صحبت کردن به تخت رفتیم،شاید خواب یکم اعصاب مون رو آروم می‌کرد.بهادر از همیشه عجول تر بود چون گلبرگ تبدیل شده بود به بزرگ ترین دغدغه ش.

با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم.
بهترین خبر این بود که رئیس مرزبانی بالاخره رشوه رو قبول کرده بود و ما میتونستیم به سلامت محموله رو رد کنیم.
تجارت و قاچاق دنیای کثیفی بود و به هیچ *** رحم نمی‌کرد.شاید یروز خودمم طعمه ی اون تجارت کثیف میشدم.
بالاخره بعد از چند روز دوندگی کار تموم شد و تونستیم به خونه برگردیم.
قبل از برگشت با بهادر برای خرید به یکی از پاساژهای معروف رفتیم.
بهادر برای گلبرگ چند تایی عروسک خریده بود،به نظرم بابا شدن خیلی بهش میومد.
توی خرید اونقدر وسواس به خرج میداد که حس میکردم گلبرگ واقعا بچه ست.
منم برای توکا و روشنا کلی سوغاتی خریدم.دلم میخواست ذوق رو توی چشمای قشنگ زنم ببینم.
توکا هنوز کودک درون فعالی داشت و میتونست من رو سر حال بیاره.
به خونه که برگشتم توکا و روشنا برای استقبال توی حیاط اومده بودن.به نظرم روشنا خیلی لاغر تر شده بود. توکا میگفت که بهونه م رو میگرفت و چیزی نمیخورد.
از اینکه دختر کوچولوی چند ماهه م میتونست نبودم رو تشخیص بده بهم اعتماد به نفس و عشق بیشتری میداد.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/11/27 17:27

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_204






توکا دستش رو دور کمرم حلقه کرد و محکم بهم چسبید،روی نوک پاهاش بلند شد تا من رو ببوسه اما روشنا صورتش رو جلو آورد و اجازه نداد.
از شیطنت مادر و دختر خنده م گرفته بود.
توکا چشماش رو ریز کرد و رو به روشنا گفت:
-فسقلی به جای اینکه من حسودی کنم تو حسودی میکنی؟
عشق منو تصاحب کردی زورم میگی؟
روشنا صورتش رو به گونه م مالید و موهای توکا رو چنگ گرفت.
با اینکه فقط چند ماه داشت اما داشت ریاست خودش رو به رخ میکشید.
دست تپلش و گرفتم تا موهای توکا رو از لای انگشتاش در بیارم که صدای سرفه ی مصلحتی سعید ما رو به خودمون آورد.
همون طورکه سعی میکردم موهای توکا رو در بیارم رو بهش گفتم:
-چیزی شده سعید؟
حس کردم نگاه تندی به توکا انداخت اما منظورش رو نفهمیدم.
سرش رو پایین انداخت و گفت:
-ببخشید قربان...میشه چند لحظه خصوصی حرف بزنیم؟
بالاخره موفق شدم توکا رو نجات بدم،بچه رو توی بغلش گذاشتم و گفتم:
-شما برید داخل من الان میام
توکا گونه ی صورتی روشنا رو بوسید و همون طورکه داخل خونه می‌رفت آروم گفت:
-بیا با همدیگه دوست باشیم مامانی
نصف بابا مال تو...نصفش مال من...باشه فندقکم؟
با خنده سری تکون دادم و به طرف سعید رفتم:
-خب میشنوم چی شده؟
سعید این پا و اون پایی کرد و بالاخره با خجالت گفت:
-خب...راستش میدونید که من موقعیت ازدواج ندارم...یعنی بعضی وقتا...
اوف چقدر گفتنش سخته
-بگو پسر...جون به سرم کردی...نکنه از کسی خوشت اومده؟ میخوای واست آستین بالا بزنم؟



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/11/27 17:28

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_205





سعید مستاصل به نظر میرسید،اونقدر معذب بود که روی پیشونیش دونه های عرق نشسته بود.
بهش فرصت دادم تا خودش رو جمع و جور کنه و وقتی بالاخره تصمیمش رو گرفت نفسی گرفت و گفت:
-خب...قربان...راستش من مدتیه که میرم خونه ی خاله لیلا
کلی زن مطلقه و بیوه و دختر زیر دستش داره
به کاپوت ماشین تکیه دادم و گفتم:
-مشکل کجاست؟
نکنه مریض شدی؟
-نه...تمام زنا کارت بهداشت دارن و هر ماه تمدید میشه
پریشب رفته بودم خونه ش...خب
با اینکه واقعا باورش برای خودمم سخته اما ...حس میکنم باید شما بدونید
-بگو سعید...کنجکاوم کردی
-راستش پریشب خانوم توکا اونجا بودن
من...من خیلی تعجب کردم...باورم نمیشد...
قبل از اینکه اجازه بدم حرفش رو تموم کنه با مشت توی صورتش کوبیدم.
حرفش سنگین بود و رگ غیرتم باد کرده بود.
مشتای بعدی محکم تر از قبل روی سر و صورتش فرود می‌اومد.
وقتی روی زمین افتاد لگد محکمی توی شکمش کوبیدم و گفتم:
-اخراجی...گمشو از خونه ی من بیرون
مرتیکه ی بی شرف بی ناموس نمک میخوری نمک دون میشکنی؟
تهمت میزنی به زن من؟
سعید در حالیکه به خاطر درد دنده هایی که زیر مشت و لگد هام شکسته بود سرفه می‌کرد به سختی گفت:
-قربان...من قصد جسارت ندارم
میدونستم باور نمیکنید برای همین ازش عکس گرفتم
گوشیش رو روشن کرد و عکس توکا رو با اون پیراهن بلند آبی که تا روی سینه هاش باز بود به طرف من گرفت.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/11/27 21:38

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_206





حرفای سعید رو باور نداشتم،اون تصویر هم اصلا شبیه توکای من نبود.
پوزخندی زدم و گوشی رو کناری انداختم:
-این میتونه کار هر کسی باشه،هزار جور ترفند دارن
از فتوشاپ گرفته تا بدل و گریم
به راحتی میتونن همچین کاری کنن
چون من دشمن زیاد دارم
از روی سعید بلند شدم و کمک کردم خودش رو جمع و جور کنه:
-دیگه نمیخوام در این‌باره چیزی بشنوم
خودم پیگیری میکنم ببینم کار کیه؟
سعید دنده ش رو گرفت و ناله ی ریزی کرد:
-چشم آقا...لطفا منو ببخشید باور کنید منظور بدی نداشتم
جوابش رو فقط با تکون سر دادم و وارد خونه شدم.صدای خنده های توکا و روشنا خونه رو پر کرده بود و باعث شد لبخند بزنم.
زندگیم با توکا رو اونقدر دوست داشتم که به توطئه ی دشمن توجهی نکنم.من دشمن زیاد داشتن که همه شون تشنه ی خونم بودن اما این حقه زیادی کثیف بود و حتما مسببش رو پیدا میکردم.
توکا مشغول بازی با روشنا بود،خنده هاش تاب و تحملم رو میگرفت.
پرستار رو خبر کردم و روشنا رو بهش سپردم،و بعد با توکا به طبقه ی بالا رفتیم.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/11/27 21:38

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_207




بعد از یکم استراحت و رفتن حموم و انرژی دوباره ای گرفتم‌
وقتی برای شام پایین رفتم توکا روشنا رو توی بغلم گذاشت و گفت:
-شما این خانوم خوشگله رو نگه دار من برم ببینم شام آماده ست؟
باید سوپش و پوره کنم
با رفتنش روشنا رو روی پاهام گذاشتم و دستای تپل و سفیدش رو آروم گاز گرفتم.اونقدر کپل شده که دست و پاهاش بند بند بود.
دیگه بوسیدن راضیم نمیکرد،دلم میخواست بخورمش وقتی صدای خنده هاش رو میشنیدم.
همون طورکه با روشنا بازی می‌کردم به بهادر پیام دادم:
-داداش رسیدی؟ از گلبرگ چه خبر؟
هر چقدر منتظر شدم آنلاین نشد برای همین گوشی رو کنار گذاشتم و دوباره حواسم رو به روشنا دادم.
چند دقیقه ای نگذشته بود که توکا اعلام کرد میز آماده ست.
روشنا رو بغل کردم و به طرف اتاق غذا رفتیم،سعی میکردم به حرفای سعید و بهادر فکر نکنم و از زندگی ارومم لذت ببرم.
توکا هیچ وقت نمیتونست بهم خیانت کنه،اون پاک ترین موجود روی زمین بود و روشنا یه تیکه از وجودش.
بهادر هم باید راه زندگیش رو پیدا میکرد،اون عاشق زن آریا شده بود،یعنی زن رفیق قدیمی و شریک کاريش.
دزدیدن گلبرگ اصلا کار راحتی نبود.
بی خیال فکر کردن به چیزای بیهوده شدم و پشت میز نشستم.
توکا صندلی روشنا رو کنار صندلی خودش گذاشت و بعد از اینکه پیشبندش رو بست توی صندلی مخصوص نوزاد گذاشتش.
قبل از اینکه خودش شروع به خوردن غذا کنه سوپی رو که براش آماده کرده بود با دقت و حوصله بهش میداد و گاهی هم باهاش بازی می‌کرد تا راحت تر بهش غذا بده.
انگار فداکاری جزئی از وجود مادرا بود و توکا هم از این قضیه مستثنی نبود.
نگاه کردن بهشون برای من خود خود زندگی محسوب میشد.
آرامش خالصی که از دو تا دختر چشم آبی روبروم ميگرفتم با هیچ آرام بخشی قابل مقایسه نبود.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/11/27 21:39

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_208






بعضی روزا عجیب سخت می‌گذشت مثل روزایی که توکا گم شده بود و پیدا نمیشد.
انگار توی قلبم یه حفره ی بزرگ ایجاد شده و خلا نبودش با هیچی پر نمیشد.
توی اون روزا فکر میکردم یکی گلوم رو گرفته و قصد داره خفه م کنه.
حالا بهادر توی موقعیت مشابهی قرار داشت.
گلبرگ گم شده بود و رفیقم مثل یه مرغ سر کنده آواره ی شهر غریب شده بود،درست مثل من.
اون روزایی که بهش نیاز داشتم تمام کاراش و گذاشت کنار و اومد تا بهم کمک کنه اما من نمیتونستم با وجود توکا و روشنا برم و کنارش باشم، در عوض چند تا از افرادم رو فرستادم تا بهش کمک کنه.
توی همچون روزایی آدما دوست و دشمن شون رو می‌شناختن.
می‌فهمن کی خودیه،کی بی خودیه،کی نخودی.
نمیخواستم رفیقم تنها باشه و حس کنه کسی رو نداره.

توکا اسرار داشت حالا که روشنا بزرگتر شده برگرده موسسه و دوباره کارش رو شروع کنه اما دلم نمیومد با وجود بچه خودش رو خسته کنه.
من احتیاجی به پولش نداشتم فقط میخواستم روشنا کنار مادرش بزرگ بشه و کمبودی حس نکنه.
بالاخره اونقدر اسرار کرد و کرد تا قبول کردم.
اما به شرطی که روشنا رو هم با خودش ببره و فقط نقاشی کنه.
میتونستم مدیریت رو خودم قبول کنم تا روشنا یکم بزرگ تر بشه.اینجوری بیشتر حواسم بهشون بود.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/11/27 21:39

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_209





اولین روزی که توکا و روشنا سرکار برگشته بودن و با اینکه قرار شد خودمم بهش کمک کنم اما کارای اصلیم اونقدر زیاد بود که شک داشتم بتونم بهش رسیدگی کنم.
در عوض به مناسبت برگشتش به موسسه شیرینی و گل گرفته بودم و بعد از ناهار به طرف موسسه رفتم‌.
به اتاقش که رسیدم در نیمه باز بود و صداش رو که با کسی حرف می‌زد راحت میشد شنید:
-نه،لطفا تا نگفتم کاری نکن...خودم میام بعد کلی خوش میگذرونیم
آره...یکم شیطونی کنیم
و بعد خندید و تلفن رو قطع کرد.
توی حرفاش چیز واضحی نبود اما بعد از صحبتای اون شب سعید لکه ی کوچیک و سیاهی روی دلم نقش بسته بود.
جلوی در با شک و تردید به حرفاش گوش میدادم،وقتی تلفن رو قطع کرد نفس عمیقی کشیدم و وارد اتاق شدم.
روشنا روی تخت سیارش اروم خوابیده بود.
توکا مشغول نوشتن بود و هنوز متوجه ورودم نشده بود تا زمانی که اسمش رو صدا زدم:
-توکا؟
توکا با موهایی که دم اسبی بالای سرش بسته بود و رژ قرمز رنگش بیشتر شبیه یه فرشته به نظر میرسید.
با شنیدن صدام هین ارومی گفت و سرش رو بلند کرد.
اونقدر هل شده بود که خیلی تابلو کاغذا رو زیر میز برد.
بی توجه به حرکتش نگاهم روش چرخید، با اون لباس سفید بلند اونقدر دلبر و زیبا شده بود که یچیزی توی دلم موج میزد.
یادم رفت با حرفاش و هل شدنش مشکوک شده بودم،از پشت میز که بلند شد لبخندی زد و با ناز به طرفم اومد:
-اینا به چه مناسبت؟
-خواستم غافلگیرت کنم بابت اولین روز برگشتت
-قربون آقایی خوشتیپم بشم من
دستش رو دور گردنم انداخت و همون طور که خودش رو بزور بالا میکشید گونه م رو بوسید:
-چقدر خوب که اومدی دلم تنگ شده بود
- جایی که کاری نداشتی؟
به عمد پرسیده بودم تا از زیر زبونش حرف بکشم:
-امروز نه ، ولی فردا خرید دارم
من رو به سمت مبلمان کشید و وادارم کرد بشینم:
-بشین برات یه چای بیارم خوشتیپ من
باید شیرینی رو با چایی توکا پز خورد
همیشه همین جوری حرف می زد و توی تمام کلماتش قربون صدقه بود،زبون میریخت و دلبری میکرد‌.
گلا رو که روی میز گذاشت به طرف چایی ساز رفت،هیچ وقت دوست نداشت‌ آبدارچی براش چایی بیاره:
-چه خبر؟
-هیچی، عین همیشه
-چی شد یهو اومدی؟
-حوصله کار کردن نداشتم گفتم بهتون سر بزنم



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/11/27 21:39

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_210






توکا باهوش و زیرک بود برای همين یک تای ابروش رو بالا انداخت:
-چیزی شده؟!
باز هم حرف های سعید به ذهنم هجوم آورد.
عکس های توکا با اون سینه های برجسته و جذابش توی اون پیراهن آبی...
خودش بود.
چطور می تونستم به خودم بقبولونم که یک نفر دیگر بوده؟:
-نه اصلا، یهو دلم برات تنگ شد
توکا با عشوه خندید و چشمکی زد:
-ریا نباشه من مثل مواد مخدر وابستگی میارم
با خنده سرم رو تکون دادم،واقعا همین طور بود.
وقتی دیر بهم میرسید خمار میشدم.استخوان هام تیر میکشید و دل تنگی میچسبید بیخ گلوم.
چایی ریخت و اومد کنارم نشست.
به چشمام خیره شد و با لحن وسوسه انگیزی گفت:
-خب...نگفتی دلت برای چی تنگ شده؟!
آب دهنم رو پر سروصدا قورت دادم.
هروقت توکا این کار رو می کرد
از قصد برای روانی کردنم زبون روی لبای سرخش کشید و پر از شیطنت دستش رو روی رانم حرکت داد و بالا اومد:
-نگفتی؟ این وقت روز اومدی دفترم...



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/11/27 21:39

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_211



روی موهای توکا رو بوسیدم و زمزمه کردم:
-جادوم می کنی دختر،نمیتونم خودم و کنترل کنم
توکا ریز خندید،سرش رو بلند کرد و چونه م رو بوسید:
-جادوگری دوست دارم
و بعد قفسه ی سینه م رو بوسید:
-پاشو بریم چایی بخوریم سرد شد
باید دوباره گرمش کنم
از بغلم پایین رفت ،سراغ چایی ساز رفت.
همون طورکه روی صندلی نشسته بودم دوباره بهش خیره شدم.
باز هم حرف های سعید به ذهنم هجوم آورد‌‌،نمی خواستم خودم رو درگیر کنم اما انگار نمی شد.
تا ته توی اون قضیه رو در نمی آوردم دلم آرام نمی گرفت.
میدونستم توکا دست از پا خطا نمیکنه اما اون عکس مدام جلوی چشمام رژه می‌رفت.
فردا جلسه ی مهمی داشتم والا پشت سرش به پاساژ میرفتم.
نمیخواستم حتی محافظ ها از اون ماجرا با خبر بشن والا به سعید میگفتم ته ماجرا رو برام در بیاره.
وقتی چایی ها رو توی لیوان میریخت لبخندم کش اومد،حسابی با اون لباس سفید بلند دلبری میکرد.
دلم میخواست همیشه جلوی چشمام باشه و از دیدنش لذت ببرم.
صدای گریه ی روشنا رو که شنیدم فورا بغلش کردم.
با دیدنم لبخند خوشگلی زد و از خودش صدا در اورد،انگار میخواست حرف بزنه.
روشنا هر روز بیشتر شبیه مادرش میشد.
پوست سفید و چشمای آبی تیره و درشت که عجیب دلم رو می‌برد.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/11/27 21:40

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_212





روشنا توی بغلم بود و روی مبل نشستم،با اینکه تازه پنج شش ماهه بود اما به راحتی میتونستم دلبری کنه.
دستای کوچیکش رو روی صورتم گذاشت و لباش رو تکون داد،حتما مثل مامانش داشت قربون صدقه م می‌رفت.
با عشق نگاهش می کردم و لپای گل انداخته ش رو فشار میدادم تا لباش بزنه بیرون.
دست خودم نبود،یجور خاصی عاشقش بودم.
توکا سینی به دست به سمتم اومد.
خم شد و گونه ی روشنا رو بوسید و گفت:
-اینجوری از باباجونت دلبری نکنا خانوم خانوما...حسودیم میشه
به حسادتش خندیدم و گفتم:
-بزرگتر شد بین مادر و دختر گیس و گیس کشی راه میفته
-پس چی،من عشق اول و آخر باباش باید باشم
و بعد به چایی اشاره کرد و گفت:
-زودتر بخورم می خوام برم دوش بگیرم
-میخوای باهم بریم؟
توکا با خنده گفت:
-نه خودم تنها میرم شما هم بمون دخترت و نگه دار تا من بیام
با خنده دم اسبیش رو به آرامی کشیدم:
-امان از دست تو
هیچ وقت اون دختر برام تموم نمی شد.
فقط یه سال بود که می‌شناختمش اما توی این یه سال روز به روز بیشتر عاشقش می شدم.
بیشتر از انتخابم راضی بودم.
توکا جان بود.
جان هم می موند.
**

وقتی کارم تموم شد به تنهایی از دفترم بیرون زدم،بدون اینکه تیم محافظتم رو با خودم ببرمش.
باید میرفتم خونه ای که سعید حرفش رو میزد و میگفت که توکا رو اونجا دیده.
تا خودم ته و توي ماجرا رو در نمیاوردم آروم نمیگرفتم.باید خیالم راحت میشد.
و بعد دمار از روزگار سعید و اون کسی که پاپوش دوخته بود در میاوردم.
لباسام رو با یه دست لباس معمولی و کلاه کپ عوض کردم و به طرف خونه ی خاله لیلا راه افتادم.از قبل با اسم جعلی وقت گرفته بودم تا توکا رو که با اسم تمنا اونجا کار می‌کرد ببینم.
جلوی در که رسیدم زنگ در رو زدم.
چند تا ماشین شاسی بلند و مدل بالای خارجی با فواصل نامعین اطراف ساختمون پارک شده بود.
به راحتی میتونستم حدس بزنم داخل ساختمون چه خبره.
وقتی در باز شد کلاهم رو پایین تر کشیدم و وارد خونه شدم.**



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/11/30 06:32

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_213




توی دوره ی جوونی چند باری به فاح ش ه خونه رفته بودم اما حالا با وجود توکا هیچ حسی به هیچ زنی نداشتم.
انگار تمام حواسم پی اون دختر بود،هیچ کم و کسری هم نداشتم.
صداهایی از هر اتاق به گوش می رسید.
اگر در هر حالت دیگه ای بودم شاید لذت می بردم ولی حالا که فکرم مشغول بود، نه!
کاش این کابوس زودتر تموم میشد و برمیگشتم به زندگی سابقم.برمیگشتم خونه و اینبار توکا رو بی دغدغه بغل میکردم.
هر چند مطمئن بودم توکا همچین چیزی توی وجودش نیست،از همه مهمتر چی کم داشت که بخواد وقتش رو اینجا و با مردهای دیگه بگذرونه؟
خاله لیلا زن لاغر اندامی بود، با چوب سیگار بلندی که توی دستش به چشم میومد و گاهی بهش پوک میزد به استقبالم اومد‌ و با عشوه گفت:
-خوش اومدی جناب
کم رنگ لبخند زد و به قد و هیکلم نگاه گیرایی انداخت.
اصلا دل و دماغ نداشتم برای همین سرد و از سر اجبار گفتم:
-ممنونم خاله لیلا،مورد من آماده ست؟
خاله حدودا چهل ساله بود و آرایش زیادی داشت،با رژ لب قرمز و موهای رنگ شده و روشن.
انگار با دیدنم یجوریی شده بود که دستی به سرش کشید و فشار آرومی داد:
-بیا داخل که کیست آماده ست!
اگه چیز دیگه ای خواستی در خدمتم
قلبم تند شروع به کوبیدن کرد،توی دلم بلوایی به پا شده بود.
پشت سرش وارد یکی از اتاق ها شدیم و خاله گفت:
-تمنا جون...
توکا با یک دوبنده ی قرمز که ران پاهای سفیدش کاملا مشخص بود وارد اتاق شد.
من دقیقا پشت خاله لیلا بودم و با دیدن توکا توی اون وضعیت خشکم زد.
حالا خاله هم متوجه ی اوضاعم شده بود و فهمید که حالم خوش نیست.
دستش رو روی بازوم کشید و گفت:
-چت شد پسر خوب؟
زبونم بند اومد،اون توکا بود.
به ارومی لب زدم:
-توکا؟


───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/11/30 06:32

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_214





توکا با ابروی بالا رفته به منی نگاه میکرد که با حالت تهاجمی بهش خیره بودم.حالت تهوع داشتم و با انزجار به سر تا پاش نگاه میکردم.
خاله لیلا خودش رو جلو کشید و گفت:
-چت شد آقا پسر؟
نمیتونستم جواب بدم،حتی نمیتونستم پلک بزنم.
این همه شباهت؟ اگه با چشمای خودم نمیدیدم باور نمیکردم.
دستم رو به چهارچوب در گرفت تا نیفتم.
باور نمی کردم.
گرشای بیچاره! گرشای زود باور!
چطور اون همه وقت گولش رو خورده بودم.
خاله بازوم رو گرفت و تکون داد:
-از کیست خوشت نیومد؟
کیس؟
توکا اخم کرد و یه قدم به عقب برداشت.
اونقدر به این و اون خوب سرویس داده بود که از حرف زن دلگیر نشد.
خاله لیلا دکمه ی روی ساعتش رو فشار داد و دوباره پرسید:
-هی یارو چت شده؟
با لکنت گفتم:
-تو...توکا!
-توکا کدوم خریه؟
چند لحظه بیشتر طول نکشید تا دو تا مرد که هیکل شون دست کمی از خودم نداشت پشت سرم ظاهر شدن.
خاله دوباره زیر گوشم حرف زد:
-پسر جون انگار حالت خوش نیست، می خوای یکی دیگه رو ردیف کنم برات؟
چشم از توکا برنمی داشتم،انگار اونم ترسیده بود،میدونست زنده ش نمیذارم.
دستم که بهش میرسید میکشتمش‌.
داشتم سکته می کردم،غرورم خورد شده بود.
به سختی لب زدم:
-لباس بپوش برمی گردیم خونه
خاله حیرت زده نگاهش کرد:
-این یارو چی میگه تمنا،میشناسیش؟
-خاله انگار حالش خوش نیست
صدای توکا توی مغزم پیچید و روی اعصابم خط کشید،با حرص گفتم:
-ادمت میکنم،واسه من ه*ر*ز*ه شدی؟
و بعد به سمتش یورش بردم و خواستم بازوی لختش رو بگیرم که دو تا مرد از عقب منو گرفتن و کشون کشون به سمت در بردن.
صدای فریادم باعث شده بود همه ساکت بشن،توکا هم رنگش پریده بود و با ترس بهم نگاه میکرد.
خاله لیلا هم اخم کرد و عصبی گفت:
-دیگه این طرفا نبینمت مرتیکه،والا ادمام پاره ت میکنن


───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/11/30 06:32

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_215





از شدت خشم محکم روی کاپوت کوبیدم و لگدی به چرخ ماشین زدم،درد وحشتناکس توی پام پیچید اما در برابر درد قلبم چیزی نبود.
چطور کارمون به اینجا کشید؟
چطور با یه بچه تونست همچین کاری کنه؟
زیر لب نالیدم:
-خدا لعنتت کنه توکا که لیاقت اون بچه رو نداشتی
سوار ماشین شدم و به در چشم دوختم،بالاخره که از اونجا بیرون میومد،بعدش دمار از روزگارش در میاوردم.
حدودا یک ساعتی معطل شدم اما خبری نشد.احتمالا اون ساختمون یه در دیگه هم داشت،حتما زنا از اونجا رفت و آمد میکردن.
چرا زودتر به فکرم نرسیده بود.
باید میرفتم خونه.
نباید اجازه میدادم دیگه دست نجسش به دخترم میخورد.ماشین و روشن کردم و یکراست به سمت خونه رفتم.
این ازدواج دیگه به دردم نمی خورد.
حالم از توکا بهم می خورد.خیلی با خودم تقلا میکردم که صبر کنم و دلیلش رو بپرسم اما هر بار که پیراهن کوتاه قرمز جلوی چشمام نقش می‌بست تلاشم به باد می‌رفت.
فکرش رو هم نمی کردم که اینقدر کثیف باشه.
بیشتر حرصم می گرفت وقتی تا اون حد بهش اعتماد داشتم و گول ظاهر ساده و قربون صدقه هاش رو خوردم.
جوری وانمود می کرد انگار یه فرشته ست.
چطور می تونست زیر خواب این و اون باشه؟
من مرد خیلی جذابی نبودم اما اجازه نمیدادم از هیچ نظر کم و کسری داشته باشه.
قد بلندی داشتم و هیکلم رو چندین سال توی باشگاه برای خودم ساخته بودم.
داشتم دیوانه می شدم.
بخدا که دیوانه می شدم.
تمام اون حرفا بهونه بود.
حالم اصلا روبه‌راه نمیشد.
شانس می آوردم‌ و سکته نمی کردم.
دلشوره ی بدی داشتم.
اگه زودتر از من به خونه میرسید و روشنا رو میبرد؟
واقعا دلم نمی خواست به اونجا برسیم.
پوزخند زدم.دستاش رو میشکستم و قلم پاهاش رو خورد میکردم اگه بچه م رو می‌برد.

بعد از نیم ساعت به خونه رسیدم، ماشین رو پارک کردم و به سمت خونه رفتم.
قلبم تند می کوبید.
انگار که بخوان جونم رو بگیرن.
همونقدر برام سخت بود.
انگار عزرائیل گوشه ای نشسته و با نیشخند نگاهم می کرد.
مغزم پر از کلمات نا هماهنگ بود.
نمی دونستم با چه کلمه ای باید نفرتم و بیان کنم.
بی توجه به خدمتکار از پله ها بالا رفتم‌ و به طرف اتاق خوابم پا تند کردم.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/11/30 06:33

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_216





هنوز بالای پله ها نرسیده بودم که سعید خودش رو با عجله بهم رسوند و گفت:
-اقا...چند لحظه صبر کنید
من دیدم تون که از خونه ی خاله لیلا اومدید بیرون
میدونم چقدر عصبانی هستید،فقط...
-راحتم بذار می فهمی؟
-می دونم داغ کردید، ولی یکم صبر کنید لطفا
از بین دندونای کلید شده غریدم:
-چیو دیگه باید صبر کنم؟
بذارم بیشتر از این با حیثیت و آبروم بازی بشه؟ مردونگیم رو از سر راه آوردم؟
خدمتکار با کنجکاوی چند تا پله رو بالا اومد و بهمون نگاه کرد.
کمی هم ترسیده بود و تند تند پلک می زد،سعید با حرص گفت:
-برگرد سر کارت سلیمه
و بعد رو بهم ادامه داد:
-اقا الان دوست و دشمن می فهمن یه چیزی شده
شما کم دشمن ندارید دستشون بُل ندید
یقه ش رو گرفتم و پشتش رو محکم به دیوار کوبیدم،دلم می خواست با دستای خودم بکشمش.
اونقدر گلوش رو فشار بدم تا بمیره:
-به تو ربطی نداره سعید، توی کارم دخالت نکن
همونجا ولش کردم و به طرف اتاق رفتم اما سعید بازم دنبالم اومد،میترسید کار دست خودم و توکا بدم.
سال ها محافظم بود، منو کاملا می‌شناخت و میدونست چقدر میتونم کله خر باشم،به هیچ صراطی هم مستقیم نبودم.
به نظرم هیچ چیز بدتر از خیانت نبود،انگار مستقیما غرور و غیرتم رو نشونه رفته باشن.
البته کار توکا از خیانت هم گذشته بود.
تن ف*ر*و*ش*ی به چه قیمتی؟
سعید دوباره بازوم رو گرفت و من رو به طرف خودش کشید:
-گوش کنید قربان،شاید بازم ما اشتباه کرده باشیم
شما بهتر خانوم و میشناسید
ایشون اهل اینجور کارا نیستن
به حرفاش گوش نمیدادم و فقط هر لحظه‌ که پلک میزدم تصور کاراش جلوی چشمام جون میگرفت.
وقتی مردهای دیگه معاشقه می کرد.
نفسم تند شد.
چشمام داشت از کاسه در می اومد.
قلبم به قدری تند می زد که انگار نزدیک بود سکته کنم:
-اقا،اجازه بدید فردا تعقیبش کنیم
اصلا تمرکز نداشتم،چهره ی معصوم توکا با لبخند جادوییش جلوی چشمام جون میگرفت وقتی بهم میگفت حضرت یار،یا وقتی که قربون صدقه م می‌رفت.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/11/30 06:36

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_217







باورم نمیشد هرشب با زنی بودم که تمام روز رو توی بغل این مرد و اون مرد دس ت مالی می شد.
خدا بهم مرگ می داد بهتر بود.
انگار سعید هم برای حال خرابم بغض کرد که گفت:
-اقا...بخدا اگه میدونستم این قدر بهم میریزید میمردمم نمیگفتم
دلم آتیش گرفته بود و با اون حرفا بیشتر گر ميگرفتم.
بیچاره من! بیچاره دخترم!
وقتی به اتاق رسیدم بی توجه به سعید وارد شدم و در رو بهم کوبیدم.
توکا بچه بغل جلوی آیینه وایساده بود و لباس قرمزی توی دستش بود.
با صدای در توی جاش پرید و با ترس به عقب برگشت در حالیکه به لباس چنگ زده بود.
با دیدن اون لباس انگار یکی به آتیش توی وجودم بنزین اضافه کرد و یهو اَلو گرفتم.
با لبخند دستپاچه ای گفت:
-گرشا...
صداش عین برق به تنم وصل شد و مشتام گره خوردن.
اخم بین ابروهام جا خوش کرد و با چهره ای ترسناک سمتش رفتم.
توکا از دیدن حالم جا خورد و گفت:
-چی شده قربونت برم؟!
قبل از اینکه بتونه حرکتی کنه خودم رو بهش رسوندم و با پشت دست محکم توی دهنش کوبیدم:
-کثیف، اونقد نجسی که باید برم دستمو آب بکشم
توکا بهت زده دستش رو روی دهنش گذاشت و بر و بر و با بغض بهم نگاه می کرد:
-گرشا؟
چشماش پر شده بود و دستاش میلرزید انگار اصلا توقعش و نداشت.
بچه رو محکم از توی بغلش بیرون کشیدم ،دست انداختم پشت گردنش و موهاش را توی مشتم گرفتم.
سعید که پشت سرم داخل اومده بود دنبالم اومد تا جدامون کنه اما با اخطار گفتم:
-جلو نیا...فهمیدی؟
بچه رو توی بغلش گذاشتم و گفتم:
-برو بیرون،روشنا رو هم ببر


───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/04 17:32

رمان چشم‌ آ‌ب‌ی‌ ا‌ر‌باب‌ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_218





با نعره ای که زدم روشنا به گریه افتاد و سعید اونقدر هل کرده بود که نمیدونست باید چکار کنه.
به در اشاره کردم:
-برو بیرون...یالا
به حدی عصبانی بودم که صدای گریه ی بچه بدترم می‌کرد.سعید نگاهی به منو توکا انداخت و بعد از اینکه دستش رو روی گوش روشنا گذاشت با عجله از اتاق بیرون زد.
توکا رو به جلو هل دادم و همون طورکه کمربندم رو بیرون میاوردم گفتم:
-امروز تکلیفم رو باهات روشن می کنم هرزه
توکا هنوز توی شوک بود.
دونه های درشت اشک مثل سیل روی گونه ش جاری شده بود و به سختی نفس میکشید.
اصلا دلیل رفتار خشونت آمیزم رو نمی فهمید،شایدم میفهمید و مثل همیشه مظلوم نمایی می‌کرد.
با تمام بغض توی گلوش گفت:
-گرشا جان...
داد زدم و کمربند رو با تمام حرص روی بدنش کوبیدم:
-خفه شو هرزه ی هرجایی...خفه شو
به من جان نگو،من جان تو نیستم
نمی خواستم صدام توی عمارت پخش بشه و به گوش دیگران برسه اما عصبانیتم از کنترل خارج شده بود:
-گرشا گوش کن
اینبار جوری کمربند رو روی تنش کوبیدم که تعادلش رو از دست داد و پهلوش محکم به کمد خورد.
صدای آخش بلند و گریه ش با صدا شد:
-گرشا...
جوری هق میزد که دل سنگ رو هم آب میکرد،اما من از سنگ سخت تر شده بودم.
یقه ش رو گرفتم و کشون کشون به طرف تخت بردمش و کنار تخت روی زمين پرتش کردم.
هنوز لباس بیرون تنش بود برای همین شالش رو برداشتم و گفتم:
- به این و اون که خوب سرویس میدی...حالا واسه من مظلوم نمایی میکنی؟
بالاخره به خودش جرات داد و گفت:
-چی میگی؟ عقلتو از دست دادی؟
کتم رو در آوردم و کناری پرت کردم،کمربند رو دور دستم پیچیدم و روی صورتش کوبیدم:
-فقط بهم بگو چی کم داشتی تو این خونه ی بی صاحب؟
انگشت اشاره م رو روی سینه م کوبیدم و گفتم:
-منه بی ناموس چی برات کم گذاشتم؟ چیکار باید برات می کردم که نکردم؟
توکا ترسیده و با گریه گفت:
-من چیکار کردم آخه؟
-چرا خودت و زدی به اون راه؟
کارت توضیح می خواد؟ با این و اون خوابیدنت توضیح می خواد؟


───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/04 17:33

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_219





همه ی زندگیم در عرض چند ساعت زیر و رو شده بود و شبیه به جهنم منو توی خودش میسوزوند.
چشمای توکا با شنیدن حرفام درشت شد و با دهن باز بهم خیره نگاه میکرد.
بغض داشت اما دیگه برام مهم نبود، اونم برای منی که جونم به جونش وصل بود.
خودش رو عقب کشید و با عصبانیت گفت:
-می فهمی چی میگی گرشا؟ این منما توکا...
کمربند رو کناری انداختم و به سمتش پا تند کردم.
حتی صداش هم حالم رو بهم میزد.
موهاش رو گرفتم و از روی زمین بلندش کردم ،جوری که جیغش بلند شد.
گوشیم رو درآورد و تمام عکس هایی که از سعید گرفته بودم رو مقابل چشماش گرفتم:
-ببین، این تویی تو بغل این و اون...تو بغل مردای غریبه
با دیدن عکسا درد موهاش یادش رفت.
گوشی رو از دستم گرفت و بهش خیره شد،
جا خورده بود و باورش نمیشد من فهمیده باشم.
حق به جانب گفت:
-این زن شبیه منه، ولی من نیستم، بخدا من نیستم چرا باور نمیکنی؟
تو دهنی که خورد ساکتش کرد:
-خوبه تایید می کنی که خودتی...خیلی بی شرمی توکا... خیلی...
ضربه جوری بود که به عقب پرت شد:
-گرشا گوش کن...تو مگه منو نمیشناسی؟
به چه حقی بهم توهین میکنی؟
-توهین؟
همینکه زنده ت گذاشتم برو خدا رو شکر کن
فردا صبح دادخواست طلاق رو میدم، توافقی امضا می کنی و بعدش هری...
توکا مبهوت و با هق هق نگاهم کرد.
حتی خودمم باورم نمیشد اون مرد من باشم!
کسی که عاشقانه پروانه ی آبیش رو می‌پرستید،انگار طلسم شده بودم.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/04 17:33

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_220





هنوز هیچی نشده حس میکردم تو زندگیم یه چیزی کم دارم،یه خلا بزرگ ،یه غم تموم نشدنی،یه دردی شبیه کندن دندون خراب.
شبیه آدمی بودم که به خودم باختم.
قبل از اینکه در رو ببندم دوباره صدام کرد:
-گرشا...
صداش درد داشت،بغض داشت.
بدون اینکه به عقب برگردم سر چرخوندم و بی هیچ حسی نگاهش کردم.
بقدری سرد بودم که خودم از سرمای نگاهم لرز کردم:
-دیگه حق نداری اسمم و اینجوری صدا کنی
باز به گریه افتاد:
-بذار بهت ثابت کنم که من خراب نیستم، من همونیم که انتخاب کردی...
-یه لجنزار رو انتخاب کردم، یه نجسو...
هرگز این حرف ها را از من نشنیده بود.من برای اون دخترک چشم ابی جون میدادم ولی حالا به تلخی زهر بودم.
قلبم داشت هزار تیکه می شد،عجیب میسوخت:
-تو رو خدا...نکن این کارو با من، من خراب نیستم
-هستی، هستی آشغال
فردا گورت و از زندگیم گم میکنی بیرون
-اگه برم آروم میشی؟
-سخته ولی آروم میشم
به هق هق افتاد:
-بی من همه چیز روبراه میشی؟
-حوصله مو سر نبر ، باشه؟
با حرص از اونجا بیرون زدم و بعد از قفل کردن در به اتاق خودمون برگشتم،انگار دیوونه شده بودم و به وسایل حمله کردم.
شیشه ی میز آرایش رو شکوندم و وسایلش رو روی زمین ریختم.
بوی ادوکلن هایی که شیشه هاشون شکسته بود اتاق خواب رو پر کرد.بوی عطری که هر شب تا نفس نمی‌کشیدم خوابم نمیبرد اما دیگه بهش هیچ حسی نداشتم.
جنون آمیز کار می کردم.
خیلی خودم رو کنترل کردم که زیر مشت و لگد نگیرمش.
نگاهم که به چشمای اشک آلودش افتاد دلم سوخت.
ولی این رو مطمئن بودم اگر یکم بیشتر توی اتاق میموندم تکه پاره ش می کردم‌.
هنوز دوستش داشت...
ولی زن توی اون ف*اح*ش*ه خونه دلیل تمام حال بدم بود‌‌.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/04 17:33