رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??
───• · · · ⌞?⌝ · · · •───
#پارت_167
آریا بدجوری عصبی بود و زنگ تلفنش عصبی ترش میکرد.یه لحظه آروم و قرار نداشت و از شدت عصبانیت صورتش به قرمزی میزد.
از دست منو بهادر هم کاری ساخته نبود.
بالاخره از جاش بلند شد و بعد از معذرت خواهی کوتاهی از سالن بیرون زد تا جواب تماس ها رو بده.
بهادر از جاش بلند شد و گفت:
- بیا بریم توی تراس سیگار بکشیم
اینجا دارم خفه میشم
سری به علامت باشه تکون دادم و از جام بلند شدم اما قبلش به توکا نگاه کردم که با عروس حسابی گرم گرفته و با هم حرف میزدن.
بعضی وقتا هم دسته گل عروس رو توی دستش میگرفت و با هم سلفی میگرفتن.
لبخندم با دیدن کارای شیرین شون کش اومد،توکا میتونست حال هر کسی رو خوب کنه.
وقتی به بهادر ملحق شدم بسته ی سیگار رو به طرفم گرفت و همون طور که تعارف میکرد گفت:
- تو واسه آینده چه تصمیمی داری؟
-واقعیتش نمیدونم،این چند وقت خیلی ماجرا پشت سر گذاشتیم میخوام یکم سر فرصت فکر کنم
فعلا میخوام یه موسسه برای بچه های کار و بد سرپرست برای توکا راه اندازی کنم
تا بعد ببینم چی میشه
-خوبه که تو مثل اون کله پوک نیستی
به نظرم ازدواج حماقته ، آرامشی که ازشون میگیری مهم تره
توی نگاهت به توکا میخونم که چقدر کنارش خوشبختی
هیچ وقت اینقدر آروم ندیده بودمت
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-درسته ،توکا همونیه که میخوام
سیگارم که تموم شد بدون بهادر به داخل برگشتم،نمیخواستم توکا رو بیشتر از اون تنها بذارم اما با دیدن زنی که کنارش روی میز خودمون نشسته بود اخم هام درهم رفت.
───• · · · ⌞?⌝ · · · •───
1401/11/04 18:32