The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

💎🦋💙چشم آبیِ ارباب💙🦋💎

15 عضو

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_167




آریا بدجوری عصبی بود و زنگ تلفنش عصبی ترش میکرد.یه لحظه آروم و قرار نداشت و از شدت عصبانیت صورتش به قرمزی میزد.
از دست منو بهادر هم کاری ساخته نبود.
بالاخره از جاش بلند شد و بعد از معذرت خواهی کوتاهی از سالن بیرون زد تا جواب تماس ها رو بده.
بهادر از جاش بلند شد و گفت:
- بیا بریم توی تراس سیگار بکشیم
اینجا دارم خفه میشم
سری به علامت باشه تکون دادم و از جام بلند شدم اما قبلش به توکا نگاه کردم که با عروس حسابی گرم گرفته و با هم حرف میزدن.
بعضی وقتا هم دسته گل عروس رو توی دستش میگرفت و با هم سلفی میگرفتن.
لبخندم با دیدن کارای شیرین شون کش اومد،توکا میتونست حال هر کسی رو خوب کنه.
وقتی به بهادر ملحق شدم بسته ی سیگار رو به طرفم گرفت و همون طور که تعارف میکرد گفت:
- تو واسه آینده چه تصمیمی داری؟
-واقعیتش نمیدونم،این چند وقت خیلی ماجرا پشت سر گذاشتیم میخوام یکم سر فرصت فکر کنم
فعلا میخوام یه موسسه برای بچه های کار و بد سرپرست برای توکا راه اندازی کنم
تا بعد ببینم چی میشه
-خوبه که تو مثل اون کله پوک نیستی
به نظرم ازدواج حماقته ، آرامشی که ازشون میگیری مهم تره
توی نگاهت به توکا میخونم که چقدر کنارش خوشبختی
هیچ وقت اینقدر آروم ندیده بودمت
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-درسته ،توکا همونیه که میخوام

سیگارم که تموم شد بدون بهادر به داخل برگشتم،نمیخواستم توکا رو بیشتر از اون تنها بذارم اما با دیدن زنی که کنارش روی میز خودمون نشسته بود اخم هام درهم رفت.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/11/04 18:32

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_168





من اون زن رو خوب میشناختم،خیلی قبل تر ،وقتی که خیلی جوون بودم یکی از اون ادمایی بود که هر بار که به دوبی میومدم همراهیم میکرد.
صدای شیدا خط بزرگی روی اعصابم کشید:
-خب،پس عشق جدید گرشا تویی!
توکا با چشمای ریز شده بهش خیره شد:
-ببخشید ؟
-شیوا موهای لختش رو پشت گوشش فرستاد و جواب داد:
-نمیخواد فیلم بازی کنی
فقط بگو چجوری مخ شو زدی
چشمکی زد و ادامه داد:
-چجوری تونستی اون آدم گند دماغ و بد اخلاق و وادارش کنی عاشقت بشه
جوری حرف میزد که کاملا میشد فهمید چه فشاری رو تحمل میکنه تا توکا رو خفه نکنه.
و من خودم رو لعنت فرستادم بابت اینکه هر بار اطرافیانم یجوری بهش آسیب میزنن.
توکا کاملا صاف نشست و بی تفاوت به چهره ی شیدا نگاه کرد:
-این یه موضوع شخصیه
اصلا دلم نمیخواد درباره رابطه ی خودم و گرشا با یه غریبه حرف بزنم
راستش رو بخوای حرف زدن باهات داره اذیتم میکنه.
شیدا از رو نرفت و اینبار متلک انداخت:
- فکر میکنی توانایی اینو داری که مردی مثل گرشا رو راضی نگه داری؟
باید میرفتم جلو و اون مکالمه رو تموم میکردم اما میخواستم بدونم توکا چطوری از خودش در برابر هم جنسش دفاع میکنه.
اخم هاش رو توی هم گره کرد و جوابی نداد،شیدا از فرصت استفاده کرد و گفت:
-تا حالا چکش کردی؟
-چی رو؟
-گرشا رو دیگه...مثلا گوشیش یا روابط شو
اینکه روابط پنهانی داره یا نه؟
توکا که تازه متوجه شده بود آروم شروع کرد به خندیدن.
خنده ش باعث شد لبخندم کش بیاد.
شیدا که عصبی شده بود بهش توپید:
- به چی میخندی؟
توکا بازوی شیوا رو لمس کرد و با لحن پر تمسخری گفت:
-عزیزم...ادمایی مثل تو اصلا نمیفهمن


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/11/05 12:45

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_169





شیدا که از لحن توکا کفری شده بود گفت:
- یعنی چی ادمایی مثل من؟
-یعنی ادمای ترحم انگیز ،از اون ادمایی که پیش کسی ارج و قرب ندارن و بزور خودشون و جا میکنن تا جلب توجه کنن
اگه الان جای من نیستی حتما لیاقتش رو نداشتی
تو حتی لیاقت یه مردی مثل گرشا رو نداری
از حرفش واقعا راضی بودم،کاملا مودبانه و منطقی دشمن رو سر جاش نشونده بود.
شیدا با حرص و عصبانیت انگشتش رو به طرف توکا گرفت:
-حرف دهنت و بفهم،تو اصلا میدونی در مورد کی داری حرف میزنی؟
توکا بازم ارامشش رو حفظ کرد و گفت:
- نه نمیدونم،حتما آدم مهمی نبودی که گرشا معرفیت نکرده
- فکر میکنی کی هستی،خیلی خاص و آسی که با گرشا هستی
-همه ی ما خاص هستیم
ولی خب گرشا وسط اون همه آدم خاص منو انتخاب کرده
شیدا که بحث با توکا رو بی فایده میدید دندون قروچه ای کرد و از جاش بلند شد،قری به گردنش داد و همون طور که پاهاش رو روی زمین میکوبید از میز ما دور شد.
تازه داشتم میفهمیدم آدمی که عاشقش هستم درسته که یه دختر ظریف و حساسه اما به موقع میتونه یه مار سمی و خطرناک باشه.
کنارش که نشستم توکا دستش رو روی معده ش گذاشت.
خودم رو جلو کشیدم و تازه میخواستم در مورد بحثش با شیدا حرف بزنم که توکا یکم خودش رو عقب کشید:
-میشه بریم؟...اینجا خیلی بوی بد میاد



───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/11/05 15:07

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───




#پارت_170




به رنگ و روی پریده ش نگاهی انداختم.حتی لرزش دست هاشم میشد به وضوح دید.
حس میکردم به خاطر حضور اون زن برای رفتن بهونه گیری میکنه،البته که کاملا حق و بهش میدادم.
درسته که جواب دندون شکنی داد اما توکا ظریف و شکننده بود.با هر تلنگری میشکست.
برای اینکه حس خوبی بهش بدم دستش رو گرفتم و گفتم:
-نمیشه... هنوز خیلی از مهمونی مونده
در عوض میتونم بابت ناک اوت کردن شیدا بهت جایزه بدم
بلافاصله تمام حال بدش دود شد و به هوا رفت.
چشمای روشنش برق زد،کلا درد معده ش رو فراموش کرده بود وقتی صحبت از جایزه شد.
با شیطنت ابرویی بالا انداخت و خودش رو جلو کشید:
-میگما،میشه بگی چند تا دوست دختر دیگه داشتی؟
اخم ساختگی کردم و گفتم:
-میخوای چکار؟
قری به گردنش داد و با اعتماد به نفس و خیلی جدی گفت:
-خب،عزیزم صحبت جایزه ست
من سر این مورد میتونم گیس و گیس کشی کنم
شما عکس بده مزار سنگ کاری شده تحویل بگیر،بله اینجوریاست
نمیدونستم باید چه واکنشی به اون همه شیرین زبونی نشون بدم.
فقط برای اینکه همونجا کار دستش ندم از جام بلند شدم و بازوش رو گرفتم:
- بیا بریم تا به خاطر جایزه کل دوبی و به کشتن ندادی
-خاک به سرم...یعنی با کل زنای دوبی اِهم اِهم؟
وقتی اسمش رو تهدید وار صدا کردم دستش رو به علامت کشیدن زیپ روی لبش کشید و ساکت شد اما هر قدمی که کنارم برمی داشت لبخندش عمق بیشتری میگرفت.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/11/05 15:07

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_171




با راهنمایی خدمه وارد یکی از اتاق هایی شدیم که برای استراحت مهمان ها در نظر گرفته بودن.
اتاق کوچیک چند متری با کلیه امکانات رفاهی.
با ورودمون توکا نگاه مشکوکی بهم انداخت و منتظر شد.چشمای خوشرنگش درست مثل یه جفت پروانه آبی بال بال میزدن تا بفهمن اونجا قراره چکار کنیم.
توکا بزرگ شده بود،دیگه توی وجودش از اون دختر بچه ای که چند ماه پیش توی عمارت باهاش برخورد کردم خبری نبود.
خانوم و بالغ شده و هر روز زیبا تر از قبل به نظر میرسید.
بعد از اینکه لبه ی تخت نشستم گوشیم رو بیرون اوردم و رو به توکا گفتم:
-نظرت در مورد عروسی چیه؟
توکا با حالت هوس انگیزی زبون روی لب هاش کشید و آروم آروم جلو اومد،و نزدیکم نشست و خودش رو به طرف لبام بالا کشید:
-حضرت یار من،عشق دلخواه من
تو چنین خوب چرایی ،دلبر ناب من
هر چی سرورم بگه همونه
لپم رو کوتاه بوسید اما قبل از عقب کشیدم دستم رو دور کمرش حلقه کردم ،توکا عزیز کرده بود.
وجودم بی اون شبیه یه بدن بدون قلب میموند.
آروم بوسیدمش،اما با خودم مبارزه کردم چون نمیخواستم همه متوجه بشن این دختر کوچولو صبر و قرار من رو گرفته.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/11/06 15:58

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_172





من آدمی نبودم که به هیچ دختری دل ببندم.
همیشه اگه کسی رو به خلوتم راه میدادم یا از سر نیاز جنسی بود یا بابت منافعم اونکار رو میکردم،همین!
اما در مقابل توکا نیرویی وادارم می‌کرد که بمونم.
این کشش دیوانه‌ وار رو نباید نادیده میگرفتم.
از عروسی که بیرون زدیم توکا حال خوبی نداشت.
به خاطر همین از آریا بابت اینکه نمیتونستم تا آخر مهمونی باشم معذرت خواهی کردم و به هتل برگشتیم.
وارد اتاق که شدیم توکا ازم خواست تا زیپ لباسش رو پایین بکشم، خم شدم تا گردنش رو ببوسم اما خودش رو عقب کشید و گفت:
-میشه بهم نزدیک نشی؟
بدنت بو میده
از حرفش متعجب بودم و با چشمای گرد شده به صورت درهمش نگاه میکردم که یهو عق زد و با عجله به طرف سرویس دویید.
با نگرانی دنبالش رفتم و وارد سرویس شدم.
با همون لباسای عروسی جلوی توالت فرنگی نشست تمام محتویات معده ش رو بالا اورد.
نگرانش بودم اما سعی کردم آروم باشم، کنارش نشستم و پشتش رو آروم ماساژ دادم:
-چیزی نیست عزیزم...حتما مسموم شدی
میخوای ببرمت دکتر؟
توکا خودش رو عقب کشید و با همون حال بد به دیوار تکیه داد:
- نه، خوبم احساس میکنم یه چیزی روی دلم سنگینی میکنه
یه چایی نبات بخورم خوب میشم


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/11/06 15:59

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_173






وقتی رنگ پریده و چشمای تیره ش رو میدیدم ترس تمام وجودم رو فرا میگرفت،بدنش اونقدر گرم بود که میترسیدم گرما زده شده باشه.
اون دخترک چشم آبی گنج زندگی من بود حتی کوچیک ترین دردی که می کشید غصه ی بزرگی روی دل من میشد.
از آشپزخونه یه دم نوش برای مسمومیت غذایی و چایی ایرانی با نبات برای توکا سفارش دادم.
خوبی هتل های بین المللی این بود که میشد هر چیزی رو به راحتی سفارش داد.مخصوصا اگر کمک آشپز یه مرد ایرانی بود.
دم نوش بدتر باعث حالت تهوعش میشد ولی چایی نبات رو که خورد احساس بهتری داشت.
شک نداشتم غذاهای تند عربی به معده ش نساخته.
تمام شب احساس گرما و گر گرفتگی داشت و برخلاف همیشه دورتر ازم خوابید.
فقط میتونستم دستای ظریفش رو توی دستم بگیرم و بهش نگاه کنم.
میخواستم بهترین سفر عمرش رو براش بسازم،خاطره های خوب از اولین سفر دو نفره مون ،اما انگار تمام نقشه هام داشت نقش بر آب میشد.
توکا ضعیف بود و نمیتونست تغییرات آب و هوایی و مسافرت با هواپیما رو با هم تحمل کنه.
اونقدر بهش خیره شدم و فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.
نمیدونم چقدر خوابیده بودم ولی وقتی صدای عق زدن هاش رو شنیدم بلافاصله از روی تخت پایین رفتم و خودم رو به سرویس رسوندم.توکا بازم جلوی توالت نشسته بود و تمام محتویات معده ش رو بالا می اورد.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/11/07 13:30

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_174




پرستار بعد از توصیه های لازم اجازه داد توکا رو ببینم.ازش ممنون بودم که اجازه داده بودم خودم اون خبر خوب رو بهش بدم.
با قدمای بلند به طرف دختری رفتم که حالا مادر بچه م بود،کوچولویی که من به وجود آورده بودمش توی شکم توکا داشت بزرگ میشد‌.
توکا هنوز خودش بچه بود،خودش احتیاج به حمایت داشت ولی یه بچه رو قرار بود به دنیا بیاره‌.
باورم نمیشد دارم پدر میشم،اون مسئولیت زیادی بزرگ بود و از فکر بهش هم میترسیدم.
حس متناقضی داشتم،ترسی که مثل یه سیاه چاله توی وجودم رشد میکرد و شیرینی حس پدر شدن که مثل یه آبشار از قلبم سرازیر میشد.
کنار تخت توکا که وایسادم دستم رو گرفت و لبخند بی حالی زد:
-ببخشید که نگرانت کردم
من اصلا رفتار خوبی نداشتم،باور کن دست خودم نبود...اخه همش دلم...
حرفش رو نیمه تموم گذاشتم و بغلش کردم،اروم بین بازوهام گرفتمش و عمیق و طولانی روی موهاش بوسه زدم.اینبار مواظب بودم که مبادا دردی بهش تحمیل کنم.
فقط میخواستم ساعت ها توی آغوشم باشه تا حس کنم دوباره زنده م.
توکا در حالیکه از بوی بدنم عق میزد سعی کرد ازم دور بشه:
-چی شده؟ بخدا...من خوبم
فقط یکم مسموم شدم،غذای عروسی اون پسره ی تفلون بهم نساخته...
سرم رو عقب کشیدم و خیره به چشمای خوشگلش گفتم:
-ما داریم پدر و مادر میشیم توکا
با چشمای ریز شده دستش رو روی پیشونیم گذاشت و با لحن با مزه ای گفت:
-خوب میشی عزیزم،احتمالا گرما زده شدی



───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/11/08 04:27

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_175






چشماش حالتی داشت که دلم میخواست ببوسمش،باورم نمیشد اون دختر کوچولوی ظریف و نحیف میخواست مادر بچه های من بشه.
اصلا متوجه ی منظورم نشده بود و درکی از حرفام نداشت.دستش رو بین انگشتام گرفتم و کف دستش رو بوسیدم:
- من چیزیم نیست عزیزم
تو مامان شدی حالت بده
توکا یکم خودش رو عقب کشید و با لحن مشکوکی گفت:
-یعنی چی؟
-یعنی اینکه تو بارداری،حال بدت هم برای همینه
توکا چینی به بینیش داد و به تخت تکیه داد:
-مگه آدما عروسی نکنن بچه دار میشن؟
تازشم...من چند روز پیش پریود بودم،یهویی مگه میشه؟
حرفش باعث خنده م شد،به نظرم توکا توی حالت خنگی هم جذاب بود:
-ادما تو عقد و هر حالتی میتونن بچه دار شن ،ما هم شدیم
یه کوچولو خنگی ولی مامان جذابی میشی
توکا یهویی به جلو خیز برداشت و دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت.
سرش رو نزدیک اورد و با لحنی که خوشحالی ازش میبارید گفت:
-بگو جون توکا راست میگم؟
قبل از اینکه چیزی بگم پرستار دوباره وارد اتاق شد و همون طور که چیزی توی پرونده مینوشت گفت:
-آخرین قاعدگی شون کی بوده؟
از توکا جدا شدم و جواب دادم:
-میگه چند روز پیش پاک شده
مگه همچین چیزی میشه؟
-بله...بعضی از خانوما ماه های اول سر وقت قاعدگی دارن
مشکل خاصی هم نداره نگران نباشید


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/11/09 16:01

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_176







از بیمارستان که بیرون زدیم و سوار ماشین شدیم توکا خودش رو توی بغلم کشید و روی پاهام نشست، دستاش رو دور گردنم حلقه کرد و گفت:
- میشه یه چیزی ازت بخوام نه نگی؟
لطفنی...
گونه ش رو آروم بوسیدم و جواب دادم:
- تو الان جونمم ازم بخوای بهت میدم
در ضمن تا اطلاع ثانوی و تنبیه و.. هم نداریم
پس راحت باش
توکا با حالت شیطنت آمیزی روی پاهام جابه‌جا شد و گفت:
-حالا به اون مورد میرسیم،من جونمم درد میکنه واسه تنبیه
فعلا ازت میخوام ترلان و ببخشی و چشماش و باز کنی
گناه داره،بخدا تنبیه شده
بعدشم...ما داریم بچه دار میشیم
بذار انرژی منفی ازمون دور شه،میخوام یه زندگی جدید کنارت بسازم
دستاش رو از دور گردنم باز کردم و با عصبانیت گفتم:
- یادت رفته چه بلاهایی سرت اورده؟
در ضمن کی بهت گفته من چشماش و بستم؟
-لطفا عصبانی نشو
خاله چند روز پیش زنگ زده بود و التماس میکرد ترلان و ببخشی
میگفت خیلی داره عذاب میکشه
ببین،منکه خوبم،ما خوشبختیم و حالمون با اومدن این فندق بهترم میشه
جوری دست به شکمش میکشید که انگار دیگه چیزی به زایمانش نمونده.
اونقدر خوش قلب و مهربون بود که خیلی زود بدی ها رو فراموش میکرد،البته که هرکاری میکردم تا حس بهتری داشته باشه.
گوشیم رو برداشتم و به سعید زنگ زدم تا یه نفر و برای باز کردن چشمای ترلان به خونه ی خاله م بفرسته،باید قدم اول رو به سوی زندگی جدید بر میداشتیم.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/11/09 16:02

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_177







حدودا یک هفته ای میشد از عروسی آریا و گلبرگ برگشته و همه چیز به روال عادی برگشته بود.
اما زندگی ما دیگه روال عادی نداشت.
من و توکا پدر و مادر شده حالا منتظر یه نوزاد بودیم.
یه کوچولو که ما به وجود آورده بودیمش.از گوشت و پوست و استخوان ما.
هنوز هیچ تغییری توی ظاهرش دیده نمیشد اما اکثر اوقات وقتی پیداش میکردم که جلوی آیینه وایساده و به شکمش دست میکشید.
جوری با چشمای پروانه ای به خودش نگاه میکرد که انگار همون لحظه بچه توی بغلش بود.

اون روز بعد از ظهر وقتی به خونه برگشتم توکا توی اتاق مون نبود.
خدمتکار میگفت رفته به اتاق قدیمی خودش.
آروم به اون سمت رفتم و در روز باز کردم.
توکا جلوی بوم نقاشی وایساده و هیچ حرکتی نمیکرد.
با احتیاط جلو رفتم تا خلوتش رو بهم نریزم،پشت سرش وایسادم و دستام رو دور شکمش حلقه کردم.
روی موهاش رو بوسیدم و گفتم:
-چی شده؟ نمیخوای نقاشی بکشی؟
توکا بهم تکیه داد و دستاش رو روی دستام کشید:
-راستش هر کاری میکنم نمیتونم نقاشی بکشم
انگار ذهنم پاک شده
اون موقعا که نمی دیدم راحت تر بود،الان چند ساعته به کاغذ زل زدم اما ذهنم مثل همین کاغذ سفید شده
تو میدونی چرا اینجوری شدم؟
دلم میخواد بکشم اما دستم به کشیدن نمیره
دوباره و دوباره روی موهاش رو بوسیدم:
-اینا عادیه...بعضی وقتا مغز قفل میکنه



───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/11/09 16:02

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_178





بدن ظریفش زیر دستام تکونی خورد و خودش رو توی بغلم جا به جا کرد.
نفس کلافه ای کشید و گفت:
- به نظرت همه چیز مثل سابق میشه؟
دلم میخواد خیلی کارا کنم
میخوام مثل قبل تنبیهم کنی
نقاشی بکشم،برم پیش بچه های موسسه
دلم خیلی تنگ شده،این فسقلی نیومده همه چیز و بهم ریخته
بهونه تراشی هاش رو درک میکردم.طبق تحقیقاتم زن ها توی ماه های اول بارداری همین طور کلافه و دپرس بودن.
فکری کردم و ازش جدا شدم،میدونستم باید چکار کنم.
از توی کمد یکی از روسری های قدیمیش رو برداشتم و روی چشم هاش بستم.
توکا با تعجب دستش رو روی چشم های بسته ش کشید و گفت:
-وای...چکار میکنی؟
-حالا تمرکز کن نقاشی بکش
تو عادت کرده بودی توی تاریکی اینکارو کنی
حالا تصویر ذهنیت با این همه نور خراب شده
توکا لبخند شیرینی زد و گفت:
-مرسی که هستی
اگه نبودی من باید چکار میکردم؟
قلمو رو که توی دستش گرفت و شروع کرد نگاه به اون داشت من رو از خود بی خود میکرد.
اندامش همیشه برام جذاب بود مخصوصا توی اون روزا که بچه ی من توی شکمش رشد میکرد.
وقتی توکا رنگ های آبی رو به زیبایی ترکیب میکرد و نقاشی میکشید منم کار خودم رو شروع کردم،و آروم نوازش گونه دستم رو روی دست ها و گردنش حرکت میدادم
توکا آروم خندید و گفت:
-بخدا من فقط چشمام نمی بینه بقیه ی حسام کار میکنه ها!


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/11/12 01:15

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_183





فقط چند دقیقه طول کشید تا مغازه ی ترشی جات فروشی رسیدیم‌
وارد که شدیم فروشنده بلافاصله ما رو شناخت،لبخند گرمی زد و گفت:
- به به،خوش اومدید
خوشحالم که دوباره میبینم تون
توکا نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
-اون دفعه که اومدیم نمی دیدم
اما الان که این خوشمزه ها رو میبینم دلم به حال کیف پول گرشا میسوزه
روی صندلی نشستم و گفتم:
-فقط حواست به فشارت و بچه باشه بقیه ش مهم نیست
فروشنده یه ظرف از ترشی جات رو به طرفم گرفت و گفت:
-این امتحان کنید تا خانوم انتخاب کنن
با اینکه اهل خوردن هله هوله نبودم اما نتونستم در برابرش مقاومت کنم.
ظرف یه بار مصرف رو از مرد گرفتم و با قاشق یه مقدار توی دهنم گذاشتم.ترش و شیرین بود و مزه ی خوبی میداد.
توکا سراغ لواشک های خونگی رفت و از مرد خواست ترش ترینش رو با نمک و سس بهش بده.
فروشنده بلافاصله سفارشات توکا رو آماده میکرد و روی میز روبروی من میچید.
قیصی،ترشک،لداشک،آلوچه...
هر چیزی رو که فکرش رو میکردم توکا انتخاب کرده بود و بعد از کلی گشتن تو مغازه بالاخره روی صندلی نشست.
یکی از ظرف های لواشک رو جلو کشید و روش ترشی مالید،نمک فراوون زد و بعد از ریختن سس با ولع توی دهنش گذاشت.
همون طور که چشماش رو بسته بود و" هوم" کشداری گفت:
-ممم...چقدر خوشمزه ست
وای دهنم آب افتاد بازم میخوام



───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/11/17 12:13

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_184





توکا جوری لواشک ها و آلوچه های نمک زده رو میخورد و مزه میکرد که منم دلم میخواست امتحان کنم.
فروشنده آب دهنش رو قورت داد و گفت:
-این واقعا جدی میگم
من مشتری زیاد دارم
ولی خانوم شما جوری لواشک و با عشق میخورن که منی که یه عمره اینکاره م دهنم آب میفته
توکا یه قاشق ترشک توی دهنش گذاشت و گفت:
- اخه مگه میشه عاشق اینا نشد
واقعا عالین...دستتون درد نکنه

فروشنده چند تا چیز دیگه به محتویات میز اضافه کرد و ما رو تنها گذاشت.
میترسیدم توکا فشارش بیفته و برنامه ای که براش چیده بودم خراب بشه.
برای همین چند دقیقه ی بعد از فروشنده خواستم تمام سفارشات رو بسته بندی کنه و با چند تا بسته ی بزرگ مغازه رو ترک کردیم.
سوار ماشین شدیم و اینبار به سمت مقصدی رفتیم که چند ماه براش برنامه ریزی کرده بودم.
توکا رو مجبور کردم بعد از خوردن اون همه ترشیجات یکم شیرینی بخوره تا فشارش نیوفته.
همون طور که شکلات رو توی دهنش میذاشت به خیابون نگاهی انداخت و گفت:
-خونه نمیریم؟
- نه یجایی کار دارم اول بریم اونجا بعد برمی گردیم خونه
توکا سری تکون داد و باز مشغول خوردن شد.
از وقتی باردار شده بود به طرز وحشتناکی غذا و خوراکی میخورد اما اضافه وزن نداشت.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/11/17 12:13

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_185





توکا همچنان مشغول خوردن بود که بالاخره به موسسه رسیدیم.موسسه هفته ی پیش آماده شده بود و فقط منتظر افتتاحش به وسیله ی توکا بودم.
اون لحظه حقش بود.
راننده که ماشین رو داخل حیاط پارک کرد رو به توکا گفتم:
-پیاده شو اینجا یکم کار دارم
با خستگی به صندلی تکیه داد و با چشمای خمار و بی حال گفت:
-نمیشه من همینجا منتظر بمونم؟
خیلی خسته م
-نه،اینجا گرمه،گرما زده میشی
پیاده شو کلی کار دارم قول میدم زود تموم بشه
توکا به اجبار یکم از لواشک ها و شکلات هاش رو به عنوان تغذیه ی راه داخل کیفش گذاشت و از ماشین پیاده شدیم.
همه چیز ماه ها برنامه ریزی شده بود و حالا داشت به نتیجه میرسید. دستم رو دور شونه ش حلقه کردم و با هم به طرف حیاط پشتی حرکت کردیم.
توکا بی خبر از همه جا مشغول تعریف کردن طعم خوب لواشک ها بود و ازم قول میگرفت که بازم به اون مغازه سر بزنیم.
منم حواسم به اطراف بود که از چیزی بویی نبره و سوپرایزم خراب نشه.وارد حیاط پشتی که شدیم همه ی اونایی که دعوت شده بودن همزمان کف زدن و بچه ها شروع کردن به سوت زدن و جیغ کشیدن و دوییدن به طرف مون.
توکا سر جاش میخکوب شده بود و با چشمای درشت و از حدقه در اومده به مهمون ها خیره شد.
قبل از همه علی و سحر خودشون رو به توکا رسوندن و محکم بغلش کردن.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/11/17 12:13

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_186





توکا بچه ها رو بغل کرد و در حالیکه توی چشماش حلقه ی اشک دیده میشد رو بهم گفت:
-گرشا؟ اینجا چه خبره؟
لبخندی زدم و گفتم:
- مگه یه موسسه برای بچه های کار نمیخواستی ؟
این اولین سوپرایز امشبته
با چشمای ستاره بارون بهم خیره شد و گفت:
- مگه سوپرایزی از این بزرگ تر هست؟
نیاز که یکی از بچه های بد سرپرست بود و توکا اون رو از دست مادر هروئینیش نجات داده بود دستاش رو گرفت و گفت:
-اره خاله جون کلی سوپرایز داریم
عمو گرشا خیلی خفنه
بیا ببین چه کیک خوشگلی واست پختم
از اونجایی که میدونستم نیاز به آشپزی علاقه ی زیادی داره اجازه داده بودم به آشپز برای پختنش کمک کنه.
بچه ها دستای توکا رو گرفتن و با هم به طرف جایگاه رفتن.
حالا نوبت سوپرایز دوم بود،جشن تعیین جنسیت و قراری که با دکتر گذاشته بودیم.
چند ساعتی که توکا و من مشغول لواشک ها بودیم بچه ها اینجا مشغول آماده سازی برای سوپرایز کردن توکا بودن.
کنار بادکنک ها و جعبه های بزرگی که تدارک دیده شده بود وایسادیم و توکا گفت:
-توروخدا بگو اینجا چه خبره قلبم داره میاد تو دهنم؟
شونه ش رو بین بازوهام فشارش دادم و روی موهاش رو عمیق بوسیدم:
-یکم آروم باش عزیزم
جشن تعیین جنسیت اون فسقلیه
دکتر بهت الکی اون حرف و زد




───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/11/17 12:14

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_187





همگی دورمون جمع شده بودن و توکا دل توی دلش نبود.سحر و نیاز محکم دستاش رو گرفته بودن و یه لحظه هم ازش جدا نمیشدن.
از خدا چه پنهون خودمم برای فهمیدن جنسیت بچه آروم و قرار نداشتم.پدر شدن حس فوق العاده ای بهم میداد.
بچه ها به بادکنک بزرگ توی دستم خیره شده و هیچ حرفی نمیزدن.همه هیجان زده بودن ،درست مثل ما.
البته این سکوت برای توکا و قلب مهربونش بود.
توکا سرش رو به طرف آسمون گرفت و زیر لب گفت:
-خدایا پسر باشه
خدایا پسر باشه
خدایا پسر باشه،لطفا،لطفا،لطفا
سرم رو نزدیک بردم و گفتم:
-حالا چرا دختر نه؟ من دختر میخوام
توکا با اون چشمای آبی که پر از پروانه شده بود بهم چشم دوخت و گفت:
-چون من پسر دوست دارم
لطفنی تو هم پسر بخواه
اصلا دوقلو باشه
دخترش واسه تو
پسرش واسه من
معامله ی خوبیه، قبوله؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- من با ده قلو هم مشکلی ندارم
ولی بذار ببینیم این تو چه خبره
سوزن رو از روی میز برداشت و رو به بچه ها گفتم:
-همگی آماده اید؟


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/11/17 12:14

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_188





میخواستم وقت تلف کنم تا هیجان شون رو ببینم،توکا بی طاقت تر از همه به بازوم چنگ زد و گفت:
-جون به سرم کردی گرشا
بزن دیگه ،بخدا از فضولی میمیرم خونم میفته گردنتا
بهش اخمی کردم و وقتی عصبانیتم رو دید لبخند دندون نمایی زد و به بادکنک اشاره کرد.
با صدای اعتراض بچه ها نفس عمیقی کشیدم و سوزن رو به بادکنک زدم،چند ثانیه ی بعد کاغذ های رنگی و اکلیل های صورتی روی سر و صورت توکا ریخت.
باورم نمیشد به ارزوم رسیدم،بچه دختر بود،دختر کوچولویی که من باباش باشم.
توکا جیغ بلندی کشید و محکم بغلم کرد:
-اخ جون،اخ جون،اخ جون
دختر شد،مبارکه باباییش
با اینکه هنوز توی بهت بودم ولی دستام رو دورش حلقه کردم و روی موهاش رو عمیق و طولانی بوسیدم:
-ولی تو پسر میخواستیا
توکا سرش رو روی سینه م فشار داد:
- واسه تو خوشحالم که به آرزوت رسیدی
ایشالله سری بعد نوبت منه،حالا فرصت زیاده من ده تا بچه میخوام
فقط قول بده جر نزنیا یکی من ،یکی تو
توکا مهربون ترین و شیرین ترین مادر دنیا میشد،عزیز و دوست داشتنی بود و خاص و زیبا و باقی میموند.
روی موهاش رو برای بار هزارم بوسیدم و گفتم:
-مرسی بابت تمام چیزای خوبی که بهم دادی
توکا چشماش به خاطر اشک برق میزد:
-اخر هفته مراسم ازدواج مون توی همین موسسه برگذار میشه و بعدش کار اینجا به طور رسمی شروع میشه
اونم به مدیریت خودت
این تنها کاریه که میتونم برات انجام بدم



───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/11/17 12:14

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_189





از پنجره ی دفتر به حیاط پشتی نگاهی انداختم، درست همون جایی که توکا به بچه ها درس نقاشی میداد.
پیراهن آبی بلند پوشیده بود با آستین های بلند و پفی،پایین دامنش هم چین چین داشت و شکم بزرگش حسابی به چشم میومد.
با اون شال سفید و لبای سرخ شبیه فرشته ها دیده میشد،فرشته ای که بال نداشت.
بچه ها هر کدوم یه طرف روی چمن ها نشسته بودن و نقاشی میکشیدن.
توکا هم بوم و وسایلش رو جایی گذاشته بود که حتی با وجود چشم بند حواسش به بچه ها باشه.
هنوز عادت نکرده بود با چشمای باز نقاشی کنه.
همین هم باعث میشد نقاشی هاش با قیمت بالایی به فروش برسه.
البته منتقد های زیادی بودن که باور نداشتن اما وقتی خودشون نقاشی کشیدن توکا رو با چشمای بسته دیده بودن دخترکم رو بابت همچین‌ استعدادی تحسین میکردن.
علی دفترش رو برداشت و با عجله به طرف توکا دویید و همزمان با خوشحالی ازش میخواست نقاشیش رو ببینه.
توکا چشم بند رو برداشت و در حالیکه دستش رو روی شکم بزرگش گذاشت روی صندلی نشست.
روزای آخر حاملگی براش سخت میگذشت اما هیچ اعتراضی نداشت،هر بار که بچه زیاد لگد با عشق دستی به شکمش میکشید و میگفت:
- ای پدر صلواتی ،بذار دنیا بیای اینقدر گازت میگیرم که لگد زدن یادت بره

نقاشی علی رو که بهش برگردوند سرش رو بلند کرد و من رو پشت پنجره دید. با شیطنت چشمکی زد و دستش رو به علامت شماره ی پنج بالا اورد و به کارگاهش اشاره کرد، این یعنی تا پنج دقیقه ی دیگه توی کارگاه همدیگه رو ببینیم.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/11/17 12:14

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_190




وارد کارگاه شدم و کنار در منتظرم شدم.
از دور حواسم به توکا بود که به سختی بچه ها رو دست به سر کرد و بالاخره خودش رو به کارگاه رسوند.
ما ساعت های زیادی رو توی اون قسمت از موسسه گذرونده بودیم.
توکا نقاشی میکشید و من نمیتونستم از تماشا کردنش دست بردارم.گاهی هم شیطنت هاش باعث میشد عشق بازی طولانی ختم بشه.
با یادآوری آخرین خاطره هامون روی میز کنار دیوار لبخندم کش اومد.
توکا اونقدر پر انرژی بود که نمیتونستم بی خیالش بشم.
با صدای در از فکر بیرون اومدم.
توکا وارد کارگاه که شد بی هوا دستم رو دور شکمش انداختم و با طرف خودم کشیدم.
توکا جیغ خفه ای کشید.
همون طور که نفس نفس میزد سرم رو توی گودی گردنش فرو کردم و عطرش رو نفس کشیدم.
از برخورد ته ریشم به پوست لطیفش خنده ی آرومی کرد و سرش رو کج کرد.
ولی من دست بردار نبودم.تمام اون قسمت رو بوسیدم و مارک زدم.باید همه میدونستن اون دخترک خوشگل مال منه، همسر منه.
توکا با چشمایی که از شدت لذت برق میزد بهم خیره شد و خواست حرفی بزنه اما یهو صورتش از درد جمع شد.
با نگرانی ازش جدا شدم و صندلی رو جلو کشیدم تا بشینه اما جیغ خفه ای کشید و دستش رو روی شکمش گذاشت.
با نگرانی پرسیدم:
-چی شدی توکا ،درد داری؟
به سختی نفس حبس شده ش رو به بیرون فوت کرد و گفت:
- به گمونم...وقتشه



───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/11/17 12:15

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_191




تمام اون ماه ها با خودم برای همچون لحظه ای تمرین کرده بودم.همیشه توی تصوراتم به راحتی توکا رو بغل میکردم و سوار ماشین میشدیم و به بیمارستان می رفتیم.
اما توی واقعیت به حدی هل کرده بودم که نمیدونستم باید چکار کنم.چهره ی رنگ پریده ش و نفس های تند و کشدارش ترسم رو بیشتر میکرد‌.
سر جام خشکم زده بود و به توکایی نگاه میکردم که از شدت درد خم شده و شکمش رو با دست هاش نگه داشته بود.
در حالیکه نفس نفس میزد سرش رو بلند کرد و بهم نگاهی انداخت.
باورم نمیشد بچه م داشت به دنیا می اومد و من مثل احمقا بهش نگاه میکردم.
توکا به سختی جلو اومد و دستم رو گرفت و گفت:
-اصلا نترس...با من...نفس عمیق بکش
دم...بازدم...دم...ایی گرشا زنگ بزن به راننده بجنب
دستش رو محکم گرفتم و سریع با راننده تماس گرفتم و خواستم ماشین رو تا جلوی در کارگاه بیاره.
گوشی رو توی جیبم فرو کردم و در حالیکه نفس عمیق میکشیدم دستم رو دور کمرش انداختم و از کارگاه بیرون زدم:
-تحمل کن عزیزم...الان میریم بیمارستان
اصلا نترس
توکا توی اون حال بد لبخند زد:
-اره...میریم...به پرستار خوشگله...میگم بهت...آب قند...بده...اییی خدا درد دارم
بچه ها همه نگران بودن و با چشمای اشکی دنبال مون میومدن.
توکا با وجود دردی که داشت وایساد و رو به بچه ها گفت:
-بچه ها...من...خوبم
برید واسه...روشنای من...نقاشی بکشید
وقتی ...به دنیا اومد بهش...کادو بدید


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/11/17 12:15

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_192





توکا فرشته بود.
آبی ترین پروانه ی روی زمین.
مهربون ترین و دل رحم ترین دختری که توی تمام عمرم دیده بودم.
دل می‌برد و قلبم رو به جنون نزدیک می‌کرد.
توی شرایطی که خودش درد میکشید بازم حواسش به بقیه بود.
با چند تا جمله ی ساده هم من رو آروم کرده بود هم بچه ها رو.
راننده دستپاچه تر از من به نظر میرسید با اینحال کمک کرد و توکا رو روی صندلی عقب نشوندم.
بعد از حرکت ماشین دستم رو دور شونه ی توکا انداختم و سعی کردم بهش نزدیک تر بشم.
میخواستم حضورم رو حس کنه.
میخواستم بدونه کنارش هستم.
به مچ دستم چنگ زده بود و نفس نفس میزد.
عرق از صورتش شره می‌کرد و رنگش به سفیدی گچ دیوار بود.
وقتی بالاخره به بیمارستان رسیدیم و ماشین وایساد توکا با چشمای گرد شده به من ،و بعد به پایین نگاه کرد و ترسیده و لرزون گفت:
-کیسه ابم...پاره شد
وای ماشین کثیف شد... گرشا
توی اون شرایط حواسش به ماشین بود و اصلا به خودش فکر نمی‌کرد.
عصبی غریدم:
-فدای سرت،میدمش کارواش
بذار کمکت کنم
راننده که زودتر از ما وارد بیمارستان شده بود با چند تا پرستار و تخت به طرف ماشین اومد و به کمک پرستار ها توکا رو روی تخت خوابوندیم و وارد ساختمون اورژانس شدیم.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/11/22 15:44

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_193






توکا تا لحظه ی آخر دستم رو سفت گرفته بود و سعی می‌کرد قوی به نظر برسه اما درد باهاش کاری می‌کرد که ناخواسته جیغ بزنه و گریه کنه.
صدای نفس هاش توی گوشم می پیچید و دلشوره ميگرفتم.
وقتی وارد اتاق زایمان شد پرستار بهم اجازه ی ورود نداد.از اون حرکت احمقانه عصبانی بودم و دلم میخواست به زمین و زمان فحش بدم.
کاش مثل کشورهای خارجی اجازه می‌دادن زن و شوخر برای زایمان کنار هم باشن تا زن حس کنه کسی رو کنارش داره.
هر چند مردها بیشتر نیاز داشتن که اون لحظه کنار همسر و بچه شون باشن.
سعی کردم خودم رو کنترل کنم و با فکر به دنیا اومدن روشنا خودم رو آروم کنم.
توکا میخواست اسم بچه روشنی بخش زندگی مون باشه.
دلم میخواست کسی رو داشته باشم تا اون لحظه های سخت رو در کنارم باشه،اما من و توکا اونقدر تنها بودیم که جز خودمون کسی رو نداشتیم.
وقتی به یاد بهادر افتادم بلافاصله شماره ش رو گرفتم و منتظر شدم.صداش که توی گوشی پیچید خدا رو شکر کردم.
چون فقط حرف زدن استرسم رو کم می‌کرد.
توی راهرو قدم میزدم و ماجرا رو برای بهادر تعریف میکردم که پرستار از اتاق بیرون اومد و گفت:
-همراه خانوم توکا ،لطفا ساک بچه
گوشی رو توی جیبم گذاشتم و گفتم:
-چی؟ ساک بچه چیه؟
-پدر نمونه ،کوچولوتون دنیا اومده باید براش لباس می اوردید


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/11/22 15:44

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_194






کوچولوی من،روشنای زندگیم،دختر قشنگم به دنیا اومده بود و من مثل ادمایی که از زیر قطار جون سالم به در بردن وسط راهرو وایساده بودم و به پرستار نگاه میکردم.
همون قدر گیج و منگ بودم.
زن بی صدا خندید و گفت:
-ولش کنید خودم یه کاری میکنم
همه ی آقایون اینجور مواقع هنگ میکنن
فقط شیرینی من یادتون نره ها
شیرینی؟ من کل کشور رو چراغونی میکردم،شیرینی که چیزی نبود.
قلبم مثل اسبی که چهار نعل توی دست تاخته تند و پر صدا میکوبید.
اصلا توی حال خودم نبودم.فقط دیدن توکا و روشنا میتونست من رو از خلسه در بیاره.
وقتی توکا رو به اتاق خصوصی که براش در نظر گرفته بودن منتقل کردن بالاخره اجازه دادن منم اونها رو ببینم.
زانوهام با هر قدم خالی می‌کرد و بدنم به سردی بزرگ ترین یخچال های قطب بود.
وارد اتاق شدم و توکا با دیدنم قشنگ ترین و پر نور ترین لبخندش رو بهم هدیه داد:
-روشنا خانوم،ببین بابا اومده
کنار تخت وایسادم و به موجود کوچولویی نگاه کردم که توی بغل توکا شیر میخورد.
دهن کوچولوش دور سینه ش جمع شده بود و به سختی مک میزد.جوری نفس نفس میزد و با هل میخورد که انگار از قحطی برگشته.
توکا دستم رو گرفت و گفت:
-گرشا،میبینی چقدر خوشگل و کوچولوئه؟
خم شدم و عمیق و طولانی روی موهاش رو بوسیدم:
-مرسی که منو خوشبخت ترین مرد دنیا کردی
وقتی بچه شروع کرد به گریه کردن از توکا جدا شدم و بهش نگاه کردم که چشمای درشت و آبی رنگش پر از اشک شده و نق میزد.
روشنا شبیه مادرش بود.
توکا گفت:
-دوست داری بغلش کنی؟



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/11/22 15:45

───• · · · ⌞?⌝ · · · •──


#پارت_195





از دکتر خواستم تا چشم های روشنا رو معاینه کنه تا اگر بیماری توکا رو به ارث برده بود از همون کودکی درمان کنیم.
اونقدر پول داشتم که زندگیم رو به پاش میریختم تا غم به دل کوچولوش راه پیدا نکنه.
وقتی توکا و روشنا رو به خونه بردم براشون یه سوپرایز بزرگ داشتم.اتاقی که توکا برای روشنا آماده کرده بود دیوار هاش پر بود از نقاشی اما وقت نشد هیچ وسیله ای بخریم و قرار بود بعد از به دنیا اومدن بچه سیسمونی تهیه کنیم.
اما چند روزی که بیمارستان بودن اتاق روشنا رو آماده کردم.
اتاقی که دیواراش پر بود از نقاشی های مامانش،پروانه های صورتی و زیبایی که بال هاشون پر از زندگی بود.وسایل اتاق رو هم با تم صورتی سفارش دادم تا پرنسسم دنیای صورتی و دخترونه ش رو اونجا شروع کنه.
توکا با دیدن اتاق، بچه رو توی بغلم گذاشت و با ذوق خاصی بهشون نگاه کرد:
-باباییش،من حسودیم شد
باید یه اتاقم واسه مامانشم درست کنی
وقتی روشنا شروع کرد به گریه فرصتی برای جواب نداشتم،توکا بچه رو بغل کرد و روی تخت دراز کشید،سینه ش رو توی دهن بچه گذاشت و به چهره ی معصومش خیره شد.
کنار تخت زانو زدم و با خباثت ،سرم رو نزدیک بردم و گفتم:
-باباییش حسودیش شد
مامانش باید سهم باباش و بده


───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/11/22 15:45