The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

💎🦋💙چشم آبیِ ارباب💙🦋💎

15 عضو

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───
#پارت_28


ترلان بر عکس مادرش همیشه رو بازی میکرد و تمام احساساتش رو با چند کلمه به طرف مقابل میفهموند.
مثل آتش فشانی که یهو فوران میکرد و خیلی زود خاموش میشد.

به میز تکیه دادم ، یه تیکه نون توی دهنم گذاشتم و توی صورتش نگاه کردم.لب هاش از شدت حرص میلرزید و چشماش خون افتاده بود.
اگه توی شرایط بهتری بودیم میگفتم که اون همه عمل ازش یه زن زیبا ساخته و به دکترش تبریک میگفتم.

یکم به جلو خم شدم و خیره به چشماش گفتم:
-تعیین سطح من کار ادماییه که صلاحیت دارن نه ادمی مثل تو
با اینکه به تو مربوط نیست... ولی چیزی که امروز اتفاق افتاد فقط در حد یه اتفاق بود نه بیشتر

طبق عادت یدونه قند توی دهنم انداختم و به طرف پله ها راه افتادم،همون طور که قند روی زبونم آب میشد و از شیرینیش لذت میبردم ادامه دادم:
-در هر حال من با هرز*ها کاری ندارم

بوی سوختگی ترلان از اون فاصله هم به مشام میرسید،گاهی آتیش زدنش به یکی از تفریحاتم تبدیل میشد.
صدای خورد شدن فنجون روی پارکتا باعث شد لبخندم عمق بگیره.

من از حرص دادن اون زن خوشم میومد هر چند خیلی وقتا موفق میشد عصبیم کنه.
وارد اتاقم که شدم برای وکیل بابا ایمیل زدم،باید هر چه زودتر تکلیف وصیت نامه روشن میشد چون تا دو هفته ی دیگه باید به عراق بر میگشتم تا مکان دفینه ی جدیدی رو رمز گشایی کنم.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/18 19:19

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_29


طبق قراری که داشتیم بعد از ظهر روز بعد به دفتر وکیل بابا رفتم.
مردی که سال ها با بابام رفیق بود و همدیگه رو از جوونی میشناختن.

اونقدر قابل اعتماد بود که احتیاجی نداشت برای گرفتن حقم دست بکار بشم،ولی به سری صحبت ها باید خصوصی زده میشد.
بعد از ملاقات و گفتگوی چند ساعته همه چیز رو به وکیل خودم سپردم تا کارای خوندن وصیت نامه رو با هم هماهنگ کنن و از دفترش بیرون زدم.

املاک زیادی توی تهران نداشتم به جز یکی دو تا پاساژ و برج که گاهی بهشون سر کشی میکردم،بقیه ی کارهارو هم وکیلم انجام میداد.
چند ساعتی مشغول رسیدگی به امور بودم،حالا که بعد از مدت ها به تهران اومده بودم دلم میخواست خودم از نزدیک به کارا نظارت کنم.

شام رو با یکی از دوستانم که اونم یکی از برج دار های معروف تهران بود توی رستورانش خوردم و در مورد سرمایه گذاری توی یکی از برج هاش حرف زدیم.

تقریبا آخرای شب بود که به خونه برگشتم.
هر چی کمتر ترلان رو میدیدم آرامش بیشتری داشتم،سعی میکردم تا خوندن وصیت نامه خیلی سر راهش قرار نگیرم.

خونه توی سکوت و تاریکی فرو رفته بود،انگار از شانس خوبم همه خوابیده بودن.
به طرف آشپزخونه رفتم تا یه لیوان آب بخورم و بعد به اتاقم برم اما همون جلوی در چیزی محکم بهم برخورد کرد و چند ثانیه ی بعد صدای افتادنش رو شنیدم.
اون صدای "آخ" مال توکا بود که به گوشم رسید و باعث شد با عجله برق رو روشن کنم.

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/18 19:19

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_30

دیدنش توی اون شرایط بهترین اتفاقی بود که میتونست بیفته.
کنارش روی زمین نشستم و به صورت درهمش نگاه کردم:
-تو چیز دیگه ای پیدا نمیکنی بهش بخوری؟

همون طور که باس*نش رو می مالید غر غر کرد:
-اه...شما چرا اینقدر سفتید؟
حرکاتش خیلی بامزه و شیرین بود،جوری که دلم میخواست بازم صداش رو در بیارم و اون غر بزنه.

جلوی خندیدنم رو گرفتم و گفتم:
-محض اطلاعت سرکار خانوم باس*نت با من برخورد نکرده ها
برای یه لحظه جوری خشکش زد که انگار برق فشار قوی بهش وصل کردن.

وقتی فهمید چه حرکتی کرده صاف توی جاش نشست و با حالت تخسی جواب داد:
-نخیرم...منظورم شکم تون بود
خب سرم درد گرفت

هوس اذیت کردنش دست از سرم بر نمیداشت،برای همین گفتم:
-سرت درد گرفت اون وقت باس*نت و میمالیدی؟
چه عجیب

توکا به دماغش چین داد و با حرص سرش رو به علامت قهر به طرف دیگه ای چرخوند و گفت:
-اصلنشم اینجوری نیست

سرم رو تکون دادم و از جام بلند شدم،احتیاج به یه فضای خصوصی داشتم تا بیشتر بهش نزدیک بشم.
بدون اینکه کمک کنم بلند بشه از آشپزخونه بیرون زدم و گفتم:
-تا پنج دقیقه ی دیگه نوشیدنی مو میاری توی اتاقم...دیر نکنی


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/18 19:19

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───
#پارت_31

وارد اتاق که شدم کتم رو در اوردم.
یقه ی پیراهنم رو شل کردم و روی مبل نشستم.
برای کاری که قرار بود با توکا انجام بدم لبخند بزرگی روی لبم نقش بسته بود.

به یاد آوردن حرف های شیرینش، بدن ریزه میزه و پوست لطیفش مغزم رو از تمام نگرانی ها و عصبانیت های روزای گذشته پاک میکرد.
اون دختر تونسته بود با چند حرکت حساب نشده توجهم رو جلب کنه.

برای آروم کردن اعصابم،یه لیوان اسکاچ مورد علاقه م رو برای خودم ریختم و جرعه جرعه نوشیدم. مشروب قوی، من رو پر از فکرای شیطانی میکرد.

دلم میخواست خیلی زود واسه خودم شه

و بعد اون بدن خوشگلش رو که عطر شامپو و صابون بچه میداد رو فتح کنم.
از شدت هیجان گر گرفته بودم.
وقتی صدای در بلند شد به ساعتم نگاهی انداختم،بازم پنج دقیقه تاخیر داشت.

با اینکه میدونستم نابیناست اما از لذت تحت فشار گذاشتنش نمیتونستم بگذرم.
اجازه ی ورود دادم و بلافاصله با چرخ پذیرایی وارد اتاق شد.

چند قدم نا مطمئن به داخل برداشت و در حالیکه نفس نفس میزد گفت:
-ببخشید آقا...اینجایید؟
فکر کنم بازم دیر کردم


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/18 19:20

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───
#پارت_32

نگاهی به سر تا پاش انداختم و از جام بلند شدم.
اون صورت عرق کرده و نفس نفس زدن هاش باعث شده بود یکم خسته به نظر برسه.

روبروش وایسادم و با چشمای ریز شده ازش پرسیدم:
- چرا نفس نفس میزنی؟
توکا با آستینش عرق پیشونیش رو پاک کرد و گفت:
-خب...آخه...آسان سور بالا نمیومد... مجبور شدم از پله ها بیام

اخمی بین ابروهام نشست و به چرخ دستی نگاه کردم.
چجوری تونسته بود همچین حماقتی کنه، اونم توی شرایطی که چیزی نمیدید؟
اون دختر زیادی مظلوم و معصوم بود،این و اصلا نمیتونستم تحمل کنم.

تقریبا داد زدم:
-احمق...اگه میفتادی چی؟
برای چی از پله ها اومدی؟
در حالیکه لب برچید و بغضش تا چشماش بالا اومد یه قدم به عقب برداشت:
-آخه ترسیدم دیر کنم...شما دعوام کنید

نفسم رو کلافه بیرون فرستادم،اگه بلائی سرش میومد مقصرش خودم بودم، دستورات من باعث ترسش میشد.
صداش من رو از فکر بیرون آورد:
-من...من نمیخواستم ناراحت تون کنم
میشه برم؟

دستام رو روی چرخ گذاشتم و به صورت رنگ پریده ش نگاه کردم،اگه میتونستم اونقدر محکم بغلش میکردم تا اون بغض کوفتی دیگه توی گلوش نباشه.
چرخ رو کنار زدم و یه قدم به طرفش برداشتم،مثل دفعه قبل واکنش نشون داد و متقابلا به عقب قدم برداشت.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/18 19:20

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_33

از نظر من توکا زیباترین دختری بود که توی عمرم دیدم،با تک تک کلمات و حرکاتش حس متفاوتی رو بهم میداد که تا حالا تجربه نکرده بودم.
هیچ دختری اونجوری جذبم نمی کرد.

وقتی به سمتش قدم برداشتم به نفس نفس افتاد و ترس توی وجودش ریشه زد.
مثل روز برام روشن بود که قلبش تند میزنه. چیزی توی اون دختر میدیدم که من رو به سمت خودش می‌کشوند.

بازم عقب رفت تا پشتش به دیوار برخورد کرد.
دم عمیقی گرفت و عطرم رو به ریه هاش برد چون من تا جای ممکن بهش نزدیک شده بودم، اون‌قدر نزدیک که فقط چند سانت با لب‌*هاش فاصله داشتم.

دو دستم رو دو طرف سرش قرار دادم و بهش خیره شدم.
گوشه‌های لبم با لبخند رضایت مندی بالا رفت.
بازم بهش نزدیک شدم، خیلی خیلی نزدیک.
توکا توی خودش جمع شد و گفت :
-لطفا اذیتم نکنید...خواهش می‌کنم

نگاهم توی صورتش چرخید و با لحن آرومی گفتم:
-اذیت؟ فکر می‌کنی می‌خوام اذیتت کنم؟
همونطور که نفس نفس می‌زد و سینه های خوش فرمش بالا پائین میشدن به یه نقطه خیره شد.
همه‌ی حرکاتش باعث میشد که لبخندم بزرگ تر بشه.

وقتی جواب نداد نزدیک‌تر رفتم و صورتم رو به سمت گوشش بردم:
-توکا، اینو بهم بگو
فکر می‌کنی می‌خوام بهت آسیب برسونم یا اذیتت کنم؟


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/18 19:21

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_34

جوری که انگار میتونست من رو ببینه سرش رو بلند کرد و به صورتم خیره شد:
- نمیدونم...یعنی نه!
شما...یکم منو میترسونید ولی...ولی بهتون حس خوبی دارم

نوک بینیم رو به پوست لطیف گونه ش مالیدم.
اونم جاذبه ی بین مون رو حس کرده بود و این باعث شد نفسم تو سینه حبس شه و دهانم خشک.

دوباره جلوتر رفتم و تقریبا خودم رو بهش چسبوندم، از اون همه نزدیکی خودش رو به دیوار فشار داد تا بتونه سر پا بایسته.
کنار گوشش لب زدم:
- از من نترس
من میخوام چیزی و بهت بدم که تا حالا احساس نکردی

و بعد دستم رو از زیر لباسش رد کردم و روی شکم تختش کشیدم.
انگشتام رو روی عضلات منقبض شده ش کشیدم گمون میکرد میخوام ببوسمش اما اونکار رو نکردم.

بزودی اون باید منو همه جای بدنش حس میکرد
به نظر میرسید خوی درنده و وحشی توی وجودم جایی زیر خروارها خاک دفن شده بود چون من هیچ وقت عادت نداشتم وقت صرف یه دختر کنم اما حالا از لحظه لحظه ش لذت میبردم.

چیزی به اسم روح نداشتم فقط یه حفره ی پر از خلا توی وجودم حس میکردم ولی با وجود توکا احساس زندگی بهم یورش میاورد.
یه نیروی مغناطیسی که تمام ذهن و بدنم رو تسخیر کرده بود.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/18 19:21

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_35

گلوش خشک شده بود ولی عقب نکشید
منم همین رو میخواستم.
میخواستم که نیاز رو توی وجودش بیدار کنم طوری که از هر دستورم اطاعت کنه.
پشت انگشتام رو روی گونه هاش کشیدم

نگاهم اصلا از روش برداشته نمیشد.
چشماش که تا اون لحظه بسته بود رو باز کرد
ولع و اشتیاقم خیلی بالا رفته بود، خیلی بیشتر از چیزی که قبل از دیدن بدنش توی وجودم بود.

وقتی دیدم از دستورم اطاعت نمیکنه سرم رو نزدیک بردم و کنار گونه اش رو بوسیدم:
-نگو که دوست نداری از دستورم اطاعت کنی؟
وقتی متوجه تردیدش شدم ادامه دادم:
- به حرفم گوش کن چون قراره بهت یه چیز خوب بدم

میتونستم ببینم که داره با خودش میجنگه.
بالاخره همون طوری که خواستم انجامش داد.
وقتی زبون روی لبش کشید فهمیدم که. هر چند به خاطرش شرمنده و خجالت زده بود.
هر چه سریع تر باید تصرفش میکردم،اون به زودی مال من میشد،برای داشتنش توی آغوشم بی تاب بودم.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/18 19:22

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───
#پارت_37

از فرصت استفاده کردم
دستش از حرکت وایساد، ترس و لرزش بدنش هر لحظه بیشتر میشد و خواست اعتراض کنه که گفتم:
-اروم...چیزی نیست
میدونستم که قراره بازم اعتراض کنه برای همین دوباره بهش نزدیک شدم و لب هام و روی گونه هاش کشیدم:
- من...میترسم...بذارید برم قول میدم به کسی چیزی نگم
-بهت آسیب نمیزنم فقط میخوام یه حس خوب بهت بدم
احتیاج نبود لمسش کنم تا بفهمم فشارش افتاده.
-آروم
بهش نزدیک تر شدم:
-آروم توکا
از دستورم اطاعت کرد ولی درد و انقباضی که توی بدنش پیچیده رو حس میکردم.،اون چاره ای جز اطاعت نداشت.
دستش رفت تا خودش رو بپوشونه ولی اجازه ندادم.
احساس درموندگیش لبخند روی لبم آورد.
میخواستم این آرامش و فقط توی بغل من به دست بیاره.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/19 19:51

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_38

مچ دست ظریفش رو گرفتم،نوک انگشتاش رو آروم بوسیدم تا ترس ازش دور بشه و گفتم:
- میخوام ببرمت طرف تخت
ولی قرار نیست اتفاقی بیفته
فقط میخوام نترسی،خوب؟

به سختی سرش رو تکون داد،البته اون چاره ای جز اطاعت نداشت.
اروم موهاش رو توی مشتم گرفتم و با خودم به طرف تخت بردم؛
میخواستم اون دختر کوچولو رو با اون گونه های گل انداخته معتاد خودم کنم.
لبه ی تخت نشستم
توکا تقلای شدیدی کرد و خواست رهاش کنم:
-بذارید من برم
لطفا...قول میدم دیگه دیر نکنم
لبخندی زدم:
- میبینی چقدر خوبه؟ تو هم دوست داری پیش من باشی،هوم؟
توکا سکوت کرده و چیزی نمیگفت،سرم رو جلو بردم و موهاش رو بوسیدم:
-وقتی ازت سوال میپرسم جواب بده
- من...من نمیدونم...اخه تا حالا اینجوری نشده بودم
-تو برای من باارزشی و تنها کاری که میخوام بکنی اینه که وقتی باهات حرف زدم هر جا که اذیت شدی فقط کافیه اسمم صدا کنی
- لطفا...اخه من خجالت میکشم
-دختر خوب، خجالت کشیدنت و دوست دارم
گونه هات سرخ میشه

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/19 19:52

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_39


وقتی بهش گفتم "دختر خوب" دوباره به نفس نفس زدن افتاد انگار اون کلمه تاثیر زیادی روش داشت.
-اگه دردت زیاده فقط کافیه اسمم و صدا کنی تا دیگه ادامه ندم

بالاخره به خودش اومد و گفت:
- راستش و بگم؟
-مگه دروغم بلدی؟
- نه یعنی...من عاشقش شدم
میشه بازم ؟
اون دختر داشت تمام احساستش رو کشف میکرد همون طور که من کشفش میکردم.

وقتی متوجه شدم دیگه نمیتونه تحمل کنه اینبار تصمیم گرفتم بازی رو تموم کنم،برای بار اول نباید بهش فشار میاوردم، هر چند نمیتونستم جلوی جنون و شیدایی که به توکا داشتم رو بگیرم.
نیشخندی زدم و موهاش رو توی مشتم گرفتم.
لبام رو به گونه ش مالیدم
خیلی آروم به طرف خودم چرخوندمش و اون درست مثل یه نوزاد توی بغلم جمع شد.
پیراهنم رو چنگ زد و سرش رو روی سینه م گذاشت و بین بازوهام آروم گرفت.

توکا توی بغلم خوابش برده بود،اون شبیه یه فرشته ست که انگار روح شیطانی من رو با معصومیت توی وجودش غسل میداد.
تمام اولین هایی که با اون دختر تجربه میکردم برام بکر و ناب بود.

اونقدر قشنگ خوابیده بود که دلم نمیومد بیدارش کنم. به خاطر همین ملحفه ی تخت رو دورش پیچیدم و توکا رو به اتاقش بردم.
وقتی روی تخت گذاشتمش مثل یه جنین توی خودش جمع شد،حتی متوجه ی اتفاقات اطرافش هم نبود.

کنار تخت نشستم و آروم گونه ش رو نوازش کردم،توی اولین فرصت باید در مورد چشم هاش می پرسیدم چون دلم میخواست همون طور که من اون رو میبینم اونم من رو ببینه.

موهاش رو پشت گوشش فرستادم و آروم گونه ش رو بوسیدم،عطرش حالا بیشتر هوش و حواسم رو میبرد.
بالاخره ازش دل کندم و از اتاقش بیرون زدم،دلم میخواست وقتی صبح بیدار میشد توی بغل خودم باشه ولی برای اون لحظه باید رابطه شکل جدی تری به خودش میگرفت و من هنوز تصمیم جدی براش نداشتم.

از پله ها که بالا رفتم تمام حال خوبم با دیدن ترلان از بین رفت.
با یه لباس که تمامش رو به نمایش میذاشت کنار در اتاقم وایساده بود و نیشخند میزد.
به راحتی موفق شده بود اعصابم رو بهم بریزه ولی سعی کردم نادیده ش بگیرم.
در اتاقم رو باز کردم ولی قبل از اینکه وارد بشم پیش دستی کرد و خودش وارد اتاق شد.

نفس کلافه م رو به بیرون فوت کردم
- چرا با یه دختر کور؟
من میتونم بهتر از اون بهت بدم فقط کافیه...


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/19 19:52

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_49


همچین چیزی رو هیچ وقت نمیخواستم. من فرشته رو دیده بودم و تصمیم گرفتم تا برای خودم باشه،خیلی وقت پیش هم برای دور موندن از ترلان تصمیم گرفتم.
چون از دست رفته بود برای همین آزار دادنش حس خوبی بهم میداد.

یه زمانی توی دورانی که تازه هورمون های جوونیم بالا و پایین میشد عاشقش بودم،اونم ادعای عشق و عاشقی میکرد.
هر دو سن و سال پایینی داشتیم.

اما وقتی پای عمل رسید بابام رو انتخاب کرد چون پول زیادی داشت.
هر چند بابام از چیزی خبر نداشت ولی ضربه ی سختی توی اون دوران خوردم.

با صداش به خودم اومدم و دست از فکر کردن برداشتم:
-بیا جلو گرشا
ببین...منو
لبخندم با حالت شرورانه ای حالت گرفت و به طرف تخت رفتم.
دستم رو روی پاش کشیدم خیال اینکه موفق شده لبخند پیروزمندانه ای زد.
توی یه حرکت به موهاش چنگ زدم و همون طور که از تخت پایین میکشیدمش کشون کشون به طرف در بردمش و گفتم:
-ه*رزه مثل تو جاشون توی سطل زباله ست نه اتاق من
حالا هم گورت رو گم کن و هیکل نجست رو ببر بیرون از اتاقم تا روت بالا نیاوردم
بعد از اینم سعی کن دیگه بهم نزدیک نشی


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/19 19:52

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_43

فردای اون روز بدون دیدن توکا از خونه بیرون زدم‌، با اینکه دلم میخواست بعد دیشب با اون‌ گونه های گل انداخته ببینمش ولی نمیخواستم وابسته بشم.

با یادآوری شب قبل لبخند زدم.
دیشب درموندگی رو توی صورتش دیدم.
توی چشم‌های ابی تیره ش تمام احساساتش کاملا معلوم بود. چشم‌های یاقوتیش از ضعف و خجالت لبریز شده بود.
چیزی که میخواستم این بود که اون به نوعی به خودم معتاد کنم،به حسی که بهش میدادم گرفتار بشه.

من تمام جذابیت هاش و روح دست نخورده ش رو برای خودم میخواستم.
وقتی برای اولین بار توی آشپزخونه دیدمش فهمیدم اون همونیه که میخوام.

و بعد از اون روش زوم کردم و از تک به تک لحظه هایی که باهاش بودم لذت‌ بردم.
برام مهم نبود نابیناست و یا تفاوت سنی زیادی باهم داریم.

من خون داغ شیطان توی رگ‌هام جریان داشت و هر چیزی رو که میخواستم به دست میاوردم و این برگ برنده ی من بود.
وقتی ماشین جلوی برج پارک کرد از فکر کردن به توکا دست برداشتم.

سرمایه گذاری جدیدی که توی یکی از برج های شمال تهران انجام دادم به مشکل حقوقی خورده بود.
با وجود اینکه بهترین و مجرب ترین تیم وکلا رو داشتم اما از اونجایی تمام امور مالی رو خودم انجام میدادم مجبور بودم برای رسیدگی از خونه بیرون برم.

هر چند توی ایران تمام مشکلات با پول حل میشد و احتیاجی به وقت و انرژی زیادی نداشت.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/19 19:53

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_44

شام رو با هیئت مدیره توی یکی از رستوران های نزدیک برج خوردیم و در مورد کار حرف زدیم.

پول درآوردن یکی از تفریحات من بود و ازش لذت میبردم.تمام ادمای اطرافم میدونستن کار کردن با من یعنی امنیت کاری اما اگر کسی دست از پا خطا میکرد فقط با مرگ خودش میتونست ضرری رو که زده جبران کنه.

هیچ چیزی جز پول و قدرتی که بهم میداد نمیتونست بهم اعتماد به نفس بده.
البته اسلحه رو نمیتونستم فراموش کنم.
توی دنیایی که همه گرگ بودن فقط حرف اول و آخر رو پول میزد.

بعد از شام کار ها رو به وکیلم سپردم و تصمیم گرفتم برای خوردن قهوه به خونه برگردم.

امروز کارم حسابی خوب بود ،فقط دلم می‌خواست کسی جرات کنه گند بزنه به اعصابم.
بعضی ها فکر میکردن میتونن با دور زدن من به هدف شون برسن اما من همون سیاه چاله ای بودم که میبلعیدم شون و تمام اموال شون رو مال خودم میکردم.

بعد از یه روز شلوغ و پول ساز فقط یه فرشته ی کوچیک میتونست ذهنم رو به توازن برسونه.

سوار ماشینم شدم و چند دقیقه ی بعد راننده توی حیاط عمارت بهم اعلام کرد که رسیدیم.
با تصور اون چشمای مظلوم و لب های سرخ از ماشین پیاده شدم.

توکا تنها آدمی بود که از دنیای کثیف بیرون هیچ خبری نداشت و توی دنیای کوچیک خودش باقی مونده بود.

وارد خونه شدم و یه راست به اتاقم رفتم،میخواستم بعد از یه دوش آب گرم وقتی که از حموم بیرون میام توکا تنها کسی باشه که اونجا میبینم.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/19 19:53

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_45

اسلحه ای که همیشه همراهم داشتم رو زیر بالش گذاشتم تا جلوی دستای توکا نباشه،نمیخواستم بیشتر از اون بترسونمش.

پیراهنم رو در اوردم و روی تخت انداختم و به طرف تلفن رفتم اما با صدای موبایلم نفسم رو پر صدا به بیرون فوت کردم.
با دیدن اسم حسین تماس رو وصل کردم:
-بگو حسین
-سلام آقا
ببخشید دیر وقت مزاحم شدم
-ایرادی نداره، چی شده؟
-اقا یه مشکل کوچیک داریم
راستش تیم حفار با شنیدن اسم روستا جا زدن
میگن در صورتی میان که پول بیشتری بدید
-میدونی که زیر بار حرف زور نمیرم با یه تیم دیگه صحبت کن
-اقا...حرف تمام حفارا همینه
میگن طلسم اون دفینه خطرناکه
فقط با پول بیشتر قبول میکنن

حرفای حسین حقیقت داشت،حفاری اون دفینه کار خطرناکی بود و ریسک بالایی داشت،پس چاره ای جز قبول کردن شرط حفارا نداشتم:
-بهشون بگو مشکلی نیست
فقط یه قرار داد سفت و سخت تنظیم کن تا جا نزنن
طبق قرارداد پول و بهشون میدیم

چند دقیقه ای حرف زدن با حسین طول کشید تا بالاخره موبایل رو قطع کردم و روی تخت انداختم.
بعضی روزا عجیب آدم و خسته میکرد.

به طرف تلفن اتاق رفتم و داخلی خونه رو شماره گرفتم.فقط چند ثانیه ی بعد صدای خدمتکار به گوشم رسید:
-بله آقا...امری داشتید ؟

-دارم میرم حموم به توکا بگو چند دقیقه ی دیگه قهوه مو بیاره اتاقم
میخواستم قطع کنم که متوجه ی این پا و اون پا کردن خدمتکار شدم:
-ببخشید آقا...توکا یکم حالش خوب نیست میشه من سفارش تون و بیارم؟


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/19 19:53

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_46

گوشی رو محکم روی دستگاه کوبیدم و با همون نیم تنه ی لخت از اتاق بیرون زدم.
توی دنیای من شیرها اول اهوهای ضعیف رو دوره ش میکردن و بعد از اینکه خوب ترسوندنش میخوردن.
اون حیوون نه امیدی برای فرار داره،نه شانسی برای نجات.

توکا همون آهویی بود که قراره توسط من خورده بشه.
با سن و سالی که داشتم و داشتن تجارت موفق خوب بلدم چطور به آدم ضعیف غلبه کنم و با نشون دادن قدرتم تحت سلطه ی خودم در بیارم.

فرقی نمیکرد با آدم ضعیف یا قوی سر و کار داشته باشم،همیشه بهش میفهموندم رئیس کیه.
از همون لحظه ای که توکا رو دیدم فهمیدم که میخوامش و بهش علاقه ی خاصی دارم حالا اون نمیتونست به همون راحتی من رو پس بزنه.

تا زمانی که توی اون خونه بودم اجازه نمیدادم به بهونه ی مریضی یا هر کوفت دیگه ای از اجرای دستورم امتناع کنه.

من اون رو هر ثانیه از شبانه روز که میخواستم تحت اختیار میگرفتم.
خدمتکار با دیدنم که از پله ها پایین میومدم به طرفم اومد اما اونقدر عصبانی بودم که بهش اجازه ی حرف زدن ندادم و غریدم:
-یه کلمه ی اضافه ازت نشنوم
فقط بگو کجاست؟
-توی اتاقش

با قدمای بلند و در حالیکه پره های دماغم از شدت عصبانیت باز و بسته میشد وارد اتاقش شدم ، ولی با اتاق خالی مواجه شدم داشتم راه رفته رو بر میگشتم که متوجه ی صدای آب از توی حموم شدم.
پس خودش رو اونجا پنهون کرده بود.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/19 19:54

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_47

به راحتی میشد فهمید خودش رو توی حموم قائم کرده.
بدون اینکه بهش هشدار بدم در رو با شتاب باز کردم، وقتی با صدای بدی به دیوار برخورد کرد. توکا که زیر دوش وایساده بود از صدای ایجاد شده توی جاش پرید.

ولی حتی به خودش زحمت نداد که برگرده.
پوزخندی زدم و به طرفش رفتم،شجاعتش بدجوری اذیتم میکرد.
لرزش بدنش و آبی که روی پوستش راه افتاده بود درخشش خاصی ایجاد میکرد.
میخواستم باهاش جوری بازی کنم که حساب کار دستش بیاد.
پشت سرش وایسادم و توی یه حرکت به طرف خودم بر گردوندمش، و بعد جوری به دیوارش پشت سر کوبیدمش که اخ آرومی گفت.
ولی با صورتی مواجه شدم که جای انگشت های یه نفر روش جا خوش کرده و گونه هاش قرمز و متورم شده بود.
حالت غمزده ای رو که توی چشمای آبی رنگش میدیدم باعث میشد یه قدم به عقب بردارم و با ناباوری بهش خیره بشم.
توکا دستاش رو روی بدنش به حالت ضربدری قفل کرده بود و با بغضی که توی گلوش گلوله شده بود به سینه م خیره نگاه میکرد.
با تعجب پرسیدم:
- صورتت چی شده؟
-هی...هیچی خو...خوردم زمین

لب هاش رو روی هم فشار داد و دیگه چیزی نگفت.
من تمام اون ثروت رو با *** بودن به دست نیاورده بودم.
زن های زیادی زیر دستای خودم وضعیت بدتری داشتن به خاطر همین خوب میدونستم وقتی صورتی سیلی میخوره چجوری میشه

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/19 19:54

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_48

من در مقابل توکا روی خودم کنترل نداشتم و روش حساس بودم ،به خاطر همین اون دروغی نبود که باورش کنم:
-توکا...
وقتی اسمش رو با تهدید صدا کردم به بینیش چین داد و جوری تند تند پلک زد که انگار میخواست جلوی اشک ریختنش رو بگیره:
-بخدا ...راست میگم
اخه...من دروغ نمیگم
هیچ وقتِ هیچ وقت

تکونی به خودش داد و من تازه متوجه ی کبودی های گلوش شدم،نمیدونستم چرا قبلا متوجه نشده بودم.
من اون حروم زاده ای که اون کار رو باهاش کرده بود میکشتم.

صورتش رو که گرفتم از درد به خودش پیچید و چشماش رو محکم روی هم فشار داد:
-کی باهات همچین کاری کرده؟

حدس میزدم کار ترلان باشه، در حالیکه با یه دست گلوش رو محکم فشار میداد با دست دیگه بهش سیلی میزد.
صورتش رو کج کردم و متوجه شدم که ناخن هاش رو توی گوشتش فرو کرده و چند جایی پوستش خراشیده شده.

وقتی قطره اشکی از روی گونه ش به پایین سر خورد عصبانیت تمام وجودم رو فرا گرفت.گریه هاش بیشتر به مظلومیتش اضافه میکرد.

من یه مرد خشن و سادیسمی بودم اما هیچ وقت همچین خشونتی روی زن های بیگناه پیاده نمیکردم:
-باور کنید من خوبم...این فقط یه اتفاق بود
راست میگم

دستش رو بالا آورد تا اشک هاش رو پاک کنه ولی تازه اون موقع بود که جای زخمی که بر اثر خاموش کردن سیگار روی سین*ه ش ایجاد شده بود رو دیدم.

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/19 19:54

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_49

اون دختر وقتی نبودم درد زیادی رو کشیده و مطمئنم در تمام مدت همین قدر آروم و مظلوم بوده.
مچ دستش رو گرفتم و گفتم:
-بهم بگو چی شده؟
کی این بلا رو سرت اورده؟

اشکاش رو با پشت دست از روی گونه ش پاک کرد و با صدای ضعیفی گفت:
-هیچی نیست
من خوبم،باور کنید
فقط میشه تنهام بذارید؟

توکا ترسیده و ناامید به نظر میرسید وقتی که ازم میخواست تنهاش بذارم.
از اون دسته آدما نبودم که برای حرف کشیدن از کسی بهش خواهش کنم ، من روش خودم رو برای فهمیدن داشتم.
دستم و دور شونه ش حلقه کردم و در حالیکه بغلش میکردم سرم رو نزدیک بردم و پیشونیش رو بوسیدم،حس کردم بهش نیاز داره.
توکا دستاش رو روی سینه م گذاشت و آروم نفس کشید،چقدر حرکاتش به دلم می نشست.

وقتی لب هام از پیشونیش جدا شد گفتم:
-همینجا بمون تا بیام
بلافاصله دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و گفت:
-میشه عصبانی نباشید؟ لطفا
موهای خیس رو از روی صورتش کنار زدم و گفتم:
-عصبانی نیستم ولی یخورده حساب با یه نفر دارم که باید تسویه بشه

توکا رو توی حموم رها کردم و با همون عجله ای که اومده بودم از حموم بیرون زدم و به طرف اتاق ترلان رفتم.
تنها کسی که میتونست اون بلا رو سر توکا بیاره خودش بود.

بدون در زدن وارد اتاق شدم و ترلان رو دیدم که روی مبل نشسته و نوشیدنی میخوره.

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/19 19:54

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_50

جوری روی مبل لم داده بود که انگار یه ملکه ست،شاید یادش رفته بود با پول بابای من به اونجا رسیده.

با دیدنم پوزخندی زد:
-به به پسر خاله ی عزیزم
چی شده که به اتاقم اومدی؟

با همون غیض و عصبانیت به طرفش رفتم، یقه ش رو گرفتم و از روی مبل بلندش کردم:
- با چه حقی به توکا دست زدی؟

حالا ترلان هم عصبانی بود و میشد رگه هایی از مستی رو توی چهره ش دید:
- به خاطر اون دختره یقه ی منو گرفتی؟
یقه ی منو؟
دختر خاله ت؟
اونم به خاطر یه دختر کور؟

وقتی دست سنگینم توی صورتش نشست صدای وحشتناکی توی اتاق پیچید.
یقه ش رو ول کردم و گفتم:
-بذار دیگه بهش دست بزنی جور دیگه ای باهات برخورد میکنم

دستش رو توی هوا تکون داد و گفت:
-برو بابا حوصله ندارم
خدمتکار خودمه پس هر بلائی که دلم بخواد سرش میارم
اصلا تو کجا بودی وقتی اینو ننه ش اینجا استخدام شدن
میدونی بابات چقدر پول خرج چشمای اون دختره کرد
تو اگه غیرت سرت میشد میومدی به بابات سر میزدی که...

اجازه ندادم حرفش رو کامل بزنه،دستش رو گرفتم و جوری پیچوندم که فریادش با صدای شکستن استخوان دستش همزمان توی اتاق پیچید :
-زر مفت تحویل من نده
من به خاطر تو چند سال نیومدم اینجا و از بابام دور موندم
ولی بهت اخطار میدم یه بار دیگه به توکا دست بزنی استخوانهای پاتم می شکنم
به نفعته تا خوندن وصیت نامه دیگه دست از پا خطا نکنی

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/19 19:55

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_51

ترلان از شدت دردی که از شکستن استخوان های دستش بهش وارد شده بود گریه میکرد و صورتش به سفیدی میزد.
بدجوری بهش سخت گرفته بودم اما لازم بود کسی حد و حدودش رو بهش بفهمونه.

همونجا ولش کردم و بدون اینکه وضعیتش برام مهم باشه از اتاقش خارج شدم.
خدمتکار پایین پله ها وایساده و کاملا مشخص بود نگران اوضاع ترلان شده.صدای جیغش رو کل عمارت شنیده بودن.

به طبقه ی بالا اشاره کردم و گفتم:
-ببریدش بیمارستان
هر کاری هم لازم بودم انجام بدید
-چشم آقا...خیال تون راحت
خدمتکار با عجله از پله ها بالا رفت.

خیالم که از بابت ترلان راحت شد به اتاق توکا بر گشتم.
وقتی توی اون حوله ی تن پوش صورتی دیدمش همونجا به چارچوب در تکیه دادم و بهش نگاه کردم.
جذاب تر شده بود و گونه هاش صورتی تر از قبل توی صورتش دلبری میکرد.
موهاش رو با کلاه تن پوش خشک کرد و به طرف کمد رفت تا لباس بپوشه اما بهش فرصت ندادم و گفتم:
-مگه نگفتم توی حموم بمون تا بیام؟

با شنیدن صدام سر جاش خشکش زد و جوری آب دهنش رو قورت داد که از اون فاصله شنیدم.
با قدمای آروم به طرفش رفتم و پشت سرش که وایسادم کمی خم شدم و کنار گوشش پچ زدم:
-میری توی حموم

توکا نفسش رو لرزون فوت کرد و گفت:
-آ...آقا من...
-فقط چشم بشنوم ،بجنب


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/19 19:56

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_52

توکا مردد بود و هیچ حرکتی نمیکرد،این تردید باعث میشد عصبی شم.
-بهتره صبر و حوصله ی منو امتحان نکنی توکا
تا سه میشمرم باید توی حموم باشی
از وقت کشی متنفر بودم به خاطر همین شروع کردم به شمردن:
-یک...دو...سه
سه رو که گفتم مثل تیری که از کمان رها شده به طرف حموم رفت.
از مدل دوییدنش خنده م گرفته بود،مثل دختر بچه ها به نظر میرسید.

در حموم رو که بست نگاهم به نقاشی هاش افتاد.
دختری که یه پروانه ی آبی بزرگ روی چشمش کشیده بود بیشتر از همه جلب توجه میکرد.
اکثر نقاشی ها دختر نابینایی رو نشون میداد که پروانه های آبی روی چشم هاش نشسته بودن.
اینکه چطور همچون چیزایی رو کشیده بود به نظرم عجیب میومد.

توکا استعداد زیادی داشت که توی اون عمارت نابود میشد. چند تا از نقاشی ها رو انتخاب کردم و بعد از عکس گرفتن برای حسین فرستادم و براش نوشتم:
- اینا رو به یه متخصص نشون بده و قیمتش رو تخمین بزن و تاکید کن نقاش نابیناست

از اونجایی که کارم با عتیقه و آثار هنری بود به خوبی یه کار با ارزش رو تشخیص میدادم.
توکا یه گنج به تمام معنا بود.
گوشی رو روی میز گذاشتم و به طرف حموم رفتم،

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/19 19:56

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_53


وارد حموم شدم و توکا زیر دوش وایساده و به یه نقطه خیره نگاه میکرد،روی اون پوست بی نقص جای سوختگی سیگار بدجوری توی ذوق میزد.

اون دختر لحظات سختی رو گذرونده و حالا ناامید به نظر میرسید.زیر دوش وایسادم و موهایی رو که لجوجانه به صورتش چسبیده بود رو کنار زدم.

بالاخره دست از فکر کردن برداشت و گفت:
-میشه منو بیرون نندازید؟
قسم می‌خورم من...من ه*رزه نیستم
قول میدم اگه منو اخراج نکنید سخت کار می‌کنم
هر کاری که نشونم بدید، انجام میدم
هر کاری بخواید میکنم فقط من...

توکا هیچ وقت برای من در حد یه ه*رزه نبود،اجازه ندادم حرفش رو کامل بزنه:
-هر کاری؟
چشماش رو برای چند لحظه بست و وقتی نگاهش رو بهم برگردوند سر تکون داد:
-هر کاری...فقط اخراجم نکنید
من جایی ندارم برم،کسی رو هم ندارم

پلک می‌زد تا زیر اون حجم آب جلوی اشک هاش رو بگیره.
زیر دوش وقتی مژه هاش بهم چسبیده بودن خیلی بچه‌ سال به نظر میرسید.
معصوم و بی گناه.

اون فکری که توی سرش می چرخید اذیتم میکرد،قرار نبود ازش سو استفاده کنم.
اروم به عقب هلش دادم و وقتی پشتش به دیوار برخورد کرد دستام رو دو طرفش به دیوار تکیه دادم و گفتم:
- توکا من در ازای شغل باهات نیستم
تا دلت بخواد برده زیر دست و بالم دارم
یا میتونم یه سر به خیابون‌ها بزنم و کلی سوار کنم.
من گرشا خرسندم اصلا قرار نیست کاری کنم تا کلی دختر برام صف بکشن

نگاهش رو ازم دزدید و با درموندگی گفت:
- پس ازم چی میخواید؟
فاصله بینمون رو کمتر کردم :
-تو رو


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/19 19:56

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_55


همه چیز داشت خیلی تند پیش میرفت،توکا کشش بین مون رو حس میکرد اما هنوز بین دو راهی‌ گیر کرده بود و نمیتونست تصمیم درستی بگیره.
برای اینکه بهش فرصت فکر و تجزیه و تحلیل نمیدادم،من از احساسات خودم مطمئن بودم،چیزی رو توی وجود اون دختر میدیدم که هرگز تجربه نکرده بودم.
پس نمیتونستم از دست بدمش.
من تا هفته ی آینده باید به عراق بر میگشتم به خاطر همین میخواستم یه برنامه ریزی دقیق داشته باشم که دکتر بردن توکا یکی از اونها بود.

صدای برخورد دستم با پوست خیسش توی محوطه ی حموم میپیچید و لرزش تن ظریفش زیر دستم وادارم میکرد خشن تر باشم.
موهاش رو چنگ زدم و در حالیکه سیلی بعدی رو میزدم کنار گوشش پچ زدم:
لب هاش رو با لجبازی روی هم فشار داد،انگار داشت از این رفتار غیر مطیعانه لذت میبرد.
به گوشش نزدیک شدم بهش گفتم:
- من عاشق اینم که دخترای لجباز و تنبیه کنم و لذت ببرم
-برگرد سر جات...همین حالا
میخواستم با دستوراتم محدودش کنم،هر چند برنامه ی ویژه ای داشتم برای وقتی که میبردمش پیش خودم.
توکا سرش رو به طرفم کج کرد و نفسش رو بیرون فرستاد:
توقع هر چیزی رو داشتم به غیر از این.
فکر میکردم التماس کنه تا ولش کنم اما اون داشت شگفت زده م میکرد


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/19 19:57

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_56


توکا خیلی زود واکنش نشون داد و بدنش منقبض شد
نفس های داغم پوستش رو نوازش میداد و همین باعث میشد خیلی زود در برابر حرکات دستم وا بده
اون شور و حرارت بین مون انکار ناپذیر بود،هر دو همدیگه رو میخواستیم.
نمیخوام اذیت بشی

جوری نفس نفس میزد که قفسه ی سینه ش تند تند بالا و پایین میرفت و بدنش هر لحظه منقبض تر میشد.
همون طور که به موهاش چنگ زده بودم سرش رو عقب کشیدم کنار گوشش پچ زدم:
تو چرا اینقد جذابی دختر..
دوباره
چیزی که احساس پیروزی و قدرت رو توی بند بند وجودم بیدار میکرد این بود که بهم تکیه داد تا از سقوطش جلوگیری کنم.
بازوهام رو دور بدن ریزه میزه ش پیچیدم میلرزید و اجازه دادم توی بغلم استراحت کنه.
لحظه‌ای خیره بهش موندم.
اون به طرز دیوانه‌ کننده ای خوشگل بود.
خیلی خوشگل.

توی بغلم بود و در حال تماشای موهای بلند و خرمایی فقط بین بازوهای من آروم میگرفت درست همون طور که میخواستم.

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/19 19:57