رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??
───• · · · ⌞?⌝ · · · •───
#پارت_28
ترلان بر عکس مادرش همیشه رو بازی میکرد و تمام احساساتش رو با چند کلمه به طرف مقابل میفهموند.
مثل آتش فشانی که یهو فوران میکرد و خیلی زود خاموش میشد.
به میز تکیه دادم ، یه تیکه نون توی دهنم گذاشتم و توی صورتش نگاه کردم.لب هاش از شدت حرص میلرزید و چشماش خون افتاده بود.
اگه توی شرایط بهتری بودیم میگفتم که اون همه عمل ازش یه زن زیبا ساخته و به دکترش تبریک میگفتم.
یکم به جلو خم شدم و خیره به چشماش گفتم:
-تعیین سطح من کار ادماییه که صلاحیت دارن نه ادمی مثل تو
با اینکه به تو مربوط نیست... ولی چیزی که امروز اتفاق افتاد فقط در حد یه اتفاق بود نه بیشتر
طبق عادت یدونه قند توی دهنم انداختم و به طرف پله ها راه افتادم،همون طور که قند روی زبونم آب میشد و از شیرینیش لذت میبردم ادامه دادم:
-در هر حال من با هرز*ها کاری ندارم
بوی سوختگی ترلان از اون فاصله هم به مشام میرسید،گاهی آتیش زدنش به یکی از تفریحاتم تبدیل میشد.
صدای خورد شدن فنجون روی پارکتا باعث شد لبخندم عمق بگیره.
من از حرص دادن اون زن خوشم میومد هر چند خیلی وقتا موفق میشد عصبیم کنه.
وارد اتاقم که شدم برای وکیل بابا ایمیل زدم،باید هر چه زودتر تکلیف وصیت نامه روشن میشد چون تا دو هفته ی دیگه باید به عراق بر میگشتم تا مکان دفینه ی جدیدی رو رمز گشایی کنم.
───• · · · ⌞?⌝ · · · •───
1401/10/18 19:19