رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??
───• · · · ⌞?⌝ · · · •───
#پارت_221
توکا توی اتاق زندانی بود و حتی یه بار هم بهش سر نزدم،دوباره شده بودم همون شیطانی که قبلا بودم.
سرد و سنگی و بی رحم.
روشنا رو به پرستار سپرده بودم تا نگرانش نباشم،دیگه نمیخواستم توکا حتی یه بار هم لمسش کنه.
خودم همه ی کارای طلاق رو راست و ریست کردم چون نمیخواستم کسی از مشکلاتم با خبر بشه،حتی به بهادر هم چیزی نگفته بودم.
دو ،سه روزه کارای طلاق انجام شد و وقت رفتن که رسید وسایلش رو که توی یه ساک کوچیک گذاشتم و به همراه لباس بیرونش برداشتم و به طرف اتاق رفتم.
چند روزی که زندانی بود لب به غذا نزده و حسابی لاغر به نظر میرسید.زیر چشماش هم گود افتاده بود.
ساک و لباس رو جلوش انداختم و گفتم:
-بدون اینکه یه کلمه حرف بزنی بپوش بریم
فقط کافیه صدایی ازت بشنوم کاری میکنم که پشیمون شی
اشکاش بی صدا چکید و با دستای لرزون مانتوش رو برداشت.چقدر مظلوم تر از همیشه به نظر میرسید، چشماش درد رو فریاد میزد.
شاید پشیمون شده بود اما دیگه برای من اهمیت نداشت.
وقتی به طرف سرویس رفت تا لباساش رو عوض کنه،پوزخند زدم و گفتم:
-مردای غریبه محرم بودن،من نامحرم؟
نترس هر چیزی رو نباید دیدم
فقط نگاهم کرد و چیزی نگفت،انگار روزه ی سکوت گرفته بود.شایدم با اون نگاه میخواست حرفی بزنه ولی اونقدر خسته بودم که خوندن حرف چشماش از حوصله م خارج بود.
چند دقیقه ی بعد با هم توی ماشین بودیم.
جرات حرف زدن نداشت فقط به امید دیدن روشنا به اطراف نگاه میکرد.
نمیدونست دیدن روشنا براش میشه آرزو.
من دخترم رو به یه هرزه نمیدادم،تا حالا هم توی خواب غفلت بودم.
───• · · · ⌞?⌝ · · · •──
1401/12/04 17:34