The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

💎🦋💙چشم آبیِ ارباب💙🦋💎

15 عضو

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_221







توکا توی اتاق زندانی بود و حتی یه بار هم بهش سر نزدم،دوباره شده بودم همون شیطانی که قبلا بودم.
سرد و سنگی و بی رحم.
روشنا رو به پرستار سپرده بودم تا نگرانش نباشم،دیگه نمیخواستم توکا حتی یه بار هم لمسش کنه.
خودم همه ی کارای طلاق رو راست و ریست کردم چون نمیخواستم کسی از مشکلاتم با خبر بشه،حتی به بهادر هم چیزی نگفته بودم.
دو ،سه روزه کارای طلاق انجام شد و وقت رفتن که رسید وسایلش رو که توی یه ساک کوچیک گذاشتم و به همراه لباس بیرونش برداشتم و به طرف اتاق رفتم.
چند روزی که زندانی بود لب به غذا نزده و حسابی لاغر به نظر میرسید.زیر چشماش هم گود افتاده بود.
ساک و لباس رو جلوش انداختم و گفتم:
-بدون اینکه یه کلمه حرف بزنی بپوش بریم
فقط کافیه صدایی ازت بشنوم کاری می‌کنم که پشیمون شی
اشکاش بی صدا چکید و با دستای لرزون مانتوش رو برداشت.چقدر مظلوم تر از همیشه به نظر میرسید، چشماش درد رو فریاد می‌زد.
شاید پشیمون شده بود اما دیگه برای من اهمیت نداشت.
وقتی به طرف سرویس رفت تا لباساش رو عوض کنه،پوزخند زدم و گفتم:
-مردای غریبه محرم بودن،من نامحرم؟
نترس هر چیزی رو نباید دیدم
فقط نگاهم کرد و چیزی نگفت،انگار روزه ی سکوت گرفته بود.شایدم با اون نگاه میخواست حرفی بزنه ولی اونقدر خسته بودم که خوندن حرف چشماش از حوصله م خارج بود.

چند دقیقه ی بعد با هم توی ماشین بودیم.
جرات حرف زدن نداشت فقط به امید دیدن روشنا به اطراف نگاه میکرد.
نمیدونست دیدن روشنا براش میشه آرزو.
من دخترم رو به یه هرزه نمیدادم،تا حالا هم توی خواب غفلت بودم.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/04 17:34

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_222




مسیر طولانی تر از همیشه به نظر میرسید، انگار قرار نبود هیچ وقت برسیم.
ثانیه ها کش میومد و عطرش که مشامم رو پر کرده بود اعصاب متشنجم رو خط خطی می‌کرد.
چند باری خواستم ازش دلیل خیانتش رو بپرسم،خواستم چشم پوشی کنم و به خونه برگردیم اما اون لباس قرمز و پوست سفید یه لحظه هم از خاطرم نمی‌رفت.
نمیخواستم غرورم بیشتر از اون له بشه.
من مرد بی غیرتی نبودم.

وقتی بالاخره به دفتر خونه رسیدیم نفس عمیقی کشیدم و پیاده شدم.
توکا هم بدون هیچ حرفی همراهم اومد،دیگه نه حرف نمی‌زد؛ نه گریه میکرد.
انگار یه مرده ی متحرک بود.
وارد دفترخونه شدیم و کمتر از نیم ساعت صیغه ی طلاق جاری شد.به همون راحتی.
توکا بازم سکوت کرده بود.
التماس نمیکرد،گریه نمیکرد حتی از خودش هم دفاع نمیکرد فقط گاهی نگاهش توی صورتم می‌چرخید.
بعد از امضای طلاق نامه عقب رفت اما از قبل سند عمارت و گالری رو هم آماده کرده بودم،همون اموالی که پدرم بهش داده بود ولی دیگه هیچی قرار نبود بهش برسه.
حتی مهریه و نفقه رو هم ازش دریغ کردم.
اون میتونست با تن فروشی خرجش رو در بیاره.
از طرف من فقط یه کارت بانکی با یه مقدار پول تا زندگیش رو بسازه بهش میرسید که به نظرم اونم از سرش زیادی بود.
سند خونه و گالری رو هم جلوش گذاشتم و اشاره کردم تا امضا کنه:
-تو که فکر نمی‌کنی لیاقت اینا رو داری؟
روی لبای خشکش زبون کشید و بدون حرف اضافه امضا کرد ولی وقتی امضا می‌کرد چونه ش از شدت بغض میلرزید.
دستاش هم میلرزید.حتی میشد لرزش بدنش رو هم دید.
از دفتر خونه که بیرون زدیم ساکش رو جلوش پرت کردم و گفتم:
-حالا هری
بالاخره به خودش جرات داد و گفت:
-گرشا،تا حالا حرف نزدم چون نمیتونم طرز فکرت و عوض کنم ولی لااقل روشنا رو بده بهم ،من بدون بچه م میمیرم



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/04 17:34

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_223






هر حرفی رو میتونستم از طرفش قبول کنم جز روشنا،اون انتهای تمام خط قرمز هام بود.
من هیچ وقت دخترم رو به زن مثل مادرش نمیدادم.
دخترم باید پاک بزرگ میشد.
یقه ش رو گرفتم و بدن لاغر و لرزونش رو به طرف خودم کشیدم:
-چی گفتی ه*ر*ز*ه؟ دوباره بگو؟
-گرشا...تورو جون هر کی که دوست داری باهام اینکار و نکن
-خفه شو...تو دهن نجست اسم دختر منو اوردی؟
بار اول و آخرت باش اسم روشنا رو ازت شنیدم
جوری به عقب هولش دادن که محکم روی زمین افتاد و از درد نشیمنگاهش جیغ کوچیکی کشید:
-گمشو تا نکشتمت ه*ر*ز*ه
دلم میخواست رکیک ترین فحش ها رو بهش بدم شاید آتیش توی قلبم آروم بگیره.باید غرور له شده م رو ترمیم میکردم.نمیتونستم زنم رو با هیچ مردی قسمت کنم.
توکا با درد فریاد زد:
-چرا طلاق؟ مگه چیکار کردم؟ چت شده تو؟
چند روزه داری بهم تهمت ناحق می زنی و هیچی بهت نمیگم‌
گفتم شاید آروم بگیری،اما نشدی
لااقل بچه مو بده ، به خدا ازت نمی گذرم اگه روشنا رو ازم بگیری
مگه نمیگی من ه*ر*ز*ه م؟ خب اون بچه هم از همونه مال تو نیست...
توکا داشت زیاده روی می‌کرد.
اینبار طاقتم تموم شد و دوباره به سمت یورش بردم و دستش رو گرفتم.
من سادیسم داشتم اما مردی نبودم که بی دلیل دست روی زنی بلند کنم ولی اینجا کاملا حق با من بود و توکا فقط داشت مظلوم نمایی می کرد.
دستش رو به عقب پیچوندم و گفتم:
-خفه شو کثافت،اسم دختر منو میاری دهن کثیفت و آب بکش
فکر کردی با هالو طرفی؟
وقتی به دنیا اومد ازش ازمایش DNA گرفتم
اونقدر توی دنیا کثافت دیدم که به هیچ *** اعتماد نمیکنم
توی اشغال که اصلا نمیتونی سرم کلاه بذاری


───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/04 17:34

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_225





وقتی رهاش کردم که توکا صورتش از درد کبود و دستش رو از شدت درد توی بغلش گرفته و گریه میکرد،اونقدر فشار داده بودم که صدای شکستن استخوانش رو شنیدم.
اون بین صدای شکستن قلب خودمم شنیدم،زخم کاری خورده بودم که درمان نداشت.
بی توجه به گریه هاش جلوی پاش نشستم:
-از زندگی من برای همیشه گمشو توکا،اسم بچه مو هم دیگه نیار
دفعه ی بعدی بیای تو اون خونه، زنده بیرون نمیری
بلند شدم و لگدی به پهلوش زد:
-زن هرجایی همین بهتر که زیر پای مردای دیگه باشه و سرویس بده
برو خداروشکر کن که ازت شکایت نمی کنم عوضی!
تو دیگه زن من نیستی
خیلی دیر شناختمت، خیلی
توکا با تنی لرزون وسط کوچه افتاده بود و هق میزد.
نگاه پردردش رو با اشک بهم دوخت و گفت:
-روزی که بفهمی اشتباه کردی و بخوای برگردی هرگز نمی بخشمت گرشا
اینو هیچ وقت یادت نره
پوزخندی زدم و بی معطلی سوار ماشین شدم و دستور حرکت دادم.
اما خودمم شکستم و با بیچارگی بغض چنبره زده توی گلوم رو قورت دادم.
آخ توکا،آخ.
کاش هیچ وقت به اینجا نمیرسیدیم.
صدای هق هقش توی گوشم پیچید،حتی نفرین هم نکرد،فحش هم نداد.
فقط با درد و مظلومیت بهم نگاه کرد.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/04 17:35

سلام بچه ها این رمان پارت هاش فصل به فصل بود و پارت های هر فصل تقریبا 40 ، 50 تا هستن من فصل هارو بتم وصل میکردم‌ پارت هاشو
الان فصل 6 شروع میشه با پارت جدید که از •1• شروع میشه...
ممنون از همکاری و همراهیتون❤?❤?❤
#پارت_1
#فصل_6




سرم رو به پشتی صندلی تکیه دارم و از پنجره به بچه های توی حیاط خیره شدم که مشغول نقاشی بودن.توی چهره ی هیچ کدوم ذوق و شوقی دیده نمیشد.
مربی که جای توکا اومده بود بیشتر از همیشه جای خالیش رو رخ میکشید.
توکا لباس های رنگ روشن می‌پوشید،همیشه بچه ها رو دور خودش می‌کرد و خودش وسط اونا بوم نقاشیش رو میذاشت و نقاشی میکشید.
حین کار هم همش شعر میخوند و حواسش به بچه ها بود.
اما مربی جدید با اون مقنعه و مانتو شلوار مشکی حتی روحیه ی من رو خراب میکرد،چه میرسید به بچه هایی که توکا منبع انرژی شون بود.
از اون روزی که رفت همه سراغ توکا رو ازم میگرفتن،حتی اون وروجک ها هم نمیذاشتن من فراموش کنم.
برای اینکه کسی چیزی نفهمه بهشون گفتم توکا چند وقتی رفته سفر،بلکه کم کم با نبودش خو بگیرن و فراموشش کنن.
کلافه نفسم رو فوت کردم و به روشنا که غرق خواب بود نگاهی انداختم.بالاخره تونسته بودم بخوابونمش اونم بعد از اینکه یکی از شالهای توکا رو دورش پیچیدم تا بوی تنش رو حس کنه.

کارهای طلاق توی سه روز انجام شده بود ،اونقدر که دوست و رفیق این ور و آن ور داشتم.
برای اینکه از شرش راحت میشدم کارها رو با عجله جلو میبردم.
طبق خواسته م کارها به سرعت پیش می‌رفت.
طلاق نامه هم خیلی راحت امضا شد.
قاضی من رو خوب می شناخت،پول خوبی هم به حسابش ریخته بودم تا حکم طلاق رو بی دردسر امضا کنه.
اما ادمای اطرافم رو نمیتونستم به اون راحتی توجیح کنم.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/04 17:51

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_29
#فصل_7






دستام رو مشت کردم و خیره به اون هیکل بزرگ و عضله ای نگاه کردم.
اگه اون مرد پروانه ی سیاه بود که به سختی میشد باهاش ارتباط گرفت.
اصلا همچون هیکل بزرگ و غول پیکری چطور میتونست روح لطیفی داشته باشه؟
چطور میتونست همچون نقاشی های پر احساسی رو روی بوم طرح بزنه که روح رو به چالش بکشه.
نگاهم روی مرد قفل بود که ماشین رو دور زد و طرف دیگه که رسید در رو باز کرد و درست مثل یه بادیگارد کنار وایساد.
همه جا توی سکوت فرو رفته بود و من صدای بلند قلبم رو میشنیدم.
جوری پر صدا میکوبید که انگار یه طبل بزرگ توی قفیه ی سینه م کار گذاشتن و بوم بوم صدا می‌کرد.
وقتی که یه اندام ظریف زنونه از ماشین پیاده شد‌ سرم رو جلو بردم و به صفحه ی گوشی خیره شدم.
یه زن سیاه پوش که کلاه بزرگی روی سرش قرار داشت و با تور مشکی که پر از پروانه ی سیاه بود تزئین شده و تور کاملا صورتش رو پوشونده بود.
اون تور لعنتی اجازه نمی‌داد صورتش دیده بشه.
نفسم رو که ازش سرما ساتع میشد بیرون فرستادم و به اندام ظریف زن نگاه کردم.
مانتوی کتی کوتاه مشکی پوشیده با بوت بلند چرمی و دست هاش رو هم با دستکش پوشونده بود تا هیچ نقطه ای از بدنش دیده نشه.
آریا گوشی رو از سعید گرفت و گفت:
-شیطونه میگه برم یه بلایی سرش بیارما
آخه زنیکه...عضو سازمان سیا هم باشی این همه جاسوس بازی لازم نیست
چشمام رو بستم و سعی کردم آروم باشم.
توی اون شرایط عصبانیت سم بود و کار رو خراب می‌کرد.
باید صبر و حوصله به خرج میدادم و اون راز سر به مهر رو کشف میکردم.
من خطرناک ترین دفینه ها رو رمز گشایی کرده بودم ،اونکه چیزی نبود.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/22 02:09