رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??
───• · · · ⌞?⌝ · · · •───
#پارت_7
دلم نمیخواست فریال رو ناامید کنم.
اون دختر داشت تمام تلاشش رو میکرد تا روی ویرانه های قلبم یه زندگی جدید بسازه.
روشنا رو مثل بچه ی خودش دوست داشت.بارها امتحانش کرده و سربلند بیرون اومده بود.
حقش نبود باهاش سرد باشم ولی چه کنم که دلم جای دیگه ای اسیر بود.
توکا با وجود خیانت هنوز قلبم رو تسخیر کرده و اجازه نمیداد کسی رو توش راه بدم.
و این شکنجه همچنان ادامه داشت.
آخر شب بود و فریال دخترک شیطونم رو برده بود که بخوابونه،منم توی سالن نشسته و توی تاریک و روشن اتاق به تصویر خودم توی تلوزیون خاموش نگاه میکردم.
فکرم درگیر بود و نمیتونستم بخوابم.
وقتی فریال وارد سالن شد از فکر بیرون اومدم.
جلوی پاهام زانو زد و خودش رو توی بغلم جا کرد.
درست مثل توکا ریزه و میزه بود اما عطر تنش فرق داشت.
موهاش رو که بو میکردم ته دلم گرم نمیشد.
همون طورکه با موهاش بازی میکردم گفت:
-میدونم دوستم نداری
میدونم نمیتونم جای توکا خانوم و بگیرم
میدونم فقط به خاطر دخترت اینجام
اما چکار کنم که عاشقت شدم
فقط بهم بگو امیدی به این رابطه داشته باشم یا نه؟
اگه فقط یه روزنه ی امید هم بهم بدی قول میدم همه چیز و درست میکنم
من میتونم صبر کنم تا هر وقت که خودت بگی،هوم؟
موهاش رو از توی صورتش کنار زدم و خیره به چشماش که پر از امید بود گفتم:
-نمیدونم فریال،من هنوز قلبم جای خالی نداره که بدم به تو
این رابطه بهت آسیب میزنه
ولی حالا که خودت میخوای یه هفته بهم فرصت بده،بعد قول میدم تمام تلاشم و میکنم
───• · · · ⌞?⌝ · · · •──
1401/12/07 16:11