The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

💎🦋💙چشم آبیِ ارباب💙🦋💎

15 عضو

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_7





دلم نمیخواست فریال رو ناامید کنم.
اون دختر داشت تمام تلاشش رو می‌کرد تا روی ویرانه های قلبم یه زندگی جدید بسازه.
روشنا رو مثل بچه ی خودش دوست داشت.بارها امتحانش کرده و سربلند بیرون اومده بود.
حقش نبود باهاش سرد باشم ولی چه کنم که دلم جای دیگه ای اسیر بود.
توکا با وجود خیانت هنوز قلبم رو تسخیر کرده و اجازه نمیداد کسی رو توش راه بدم.
و این شکنجه همچنان ادامه داشت.

آخر شب بود و فریال دخترک شیطونم رو برده بود که بخوابونه،منم توی سالن نشسته و توی تاریک و روشن اتاق به تصویر خودم توی تلوزیون خاموش نگاه میکردم.
فکرم درگیر بود و نمیتونستم بخوابم.
وقتی فریال وارد سالن شد از فکر بیرون اومدم.
جلوی پاهام زانو زد و خودش رو توی بغلم جا کرد.
درست مثل توکا ریزه و میزه بود اما عطر تنش فرق داشت.
موهاش رو که بو میکردم ته دلم گرم نمیشد.
همون طورکه با موهاش بازی می‌کردم گفت:
-میدونم دوستم نداری
میدونم نمیتونم جای توکا خانوم و بگیرم
میدونم فقط به خاطر دخترت اینجام
اما چکار کنم که عاشقت شدم
فقط بهم بگو امیدی به این رابطه داشته باشم یا نه؟
اگه فقط یه روزنه ی امید هم بهم بدی قول میدم همه چیز و درست میکنم
من میتونم صبر کنم تا هر وقت که خودت بگی،هوم؟
موهاش رو از توی صورتش کنار زدم و خیره به چشماش که پر از امید بود گفتم:
-نمیدونم فریال،من هنوز قلبم جای خالی نداره که بدم به تو
این رابطه بهت آسیب میزنه
ولی حالا که خودت میخوای یه هفته بهم فرصت بده،بعد قول میدم تمام تلاشم و میکنم



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/07 16:11

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_8
#فصل_6





حال و روزم خوب نبود،تنهایی و دلتنگی بهم فشار می‌آورد،توکا رو نمیتونستم از خودم دور کنم حتی اگه ده سال دیگه از فریال فرصت ميگرفتم.
خیانتش رو نمیتونستم هضم کنم اما قلبم اینا رو نمیفهمید.
فریال که به اتاقش برگشت گوشیم رو از توی جیبم در آوردم و شماره ی سعید رو گرفتم.
به بوق سوم نرسیده جواب داد:
-آقا...با من امری داشتید؟
--بیا توی آلاچیق،منتظرتم

سعید روبروم وایساده بود و سوالی بهم نگاه میکرد،حرفام رو توی ذهنم دسته بندی کردم و بعد از گرفتن نفس گفتم:
-هنوز خونه ی خاله لیلا میری؟
سعید مشکوک بهم نگاهی کرد و جواب داد:
-شرمنده م،ولی بله هنوز میرم
بی زنی و هزار دردسر،چطور؟
-هوسش و کردم
زنگ بزن بگو واسه فردا شب میخوامش
واسم آماده ش کنه
با همون لباس قرمزه
سعید متعجب و ناباور گفت:
-آقا،چرا خودتون و آزار میدید؟
اون رابطه تموم شده، چرا یه زندگی جدید برای خودتون نمیسازید؟
-میخوام همین کارو کنم
میخوام واسه آخرین بار طعمش و بچشم و همونجا دفنش کنم
برای شروع دوباره بهش نیاز دارم
-منکه می‌دونم اوضاع بدتر میشه
کمرم رو محکم به صندلی کوبیدم.
هنوز نتونسته بودم فراموشش کنم.
توکا اونقدر خراب بود که خودش رو شریک تن هزاران مرد می کرد.
اون وقت من هنوز هم تنها بودم و حتی به خودم اجازه نمیدادم به فریال فکر کنم.
هنوز نگرانش بودم و دلتنگی میکردم.
لعنت به این عشق مسخره.
زیر لب گفتم:
-وقتی باهمه هست چرا من نه؟ منم یه مشتری



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/08 02:57

میشه بیشتر از روزی 1 پارت بزاری آخه پارت هاش کوچیکه

1401/12/08 17:28

آخه عزیزدلم همینو میزارن منم میزارم خودمم میخام بیشتر باشه ولی خوب دست من نیس من یکیم عینه شما خودمم همراه با شما میخونم??

1401/12/08 17:38

سلام خانومای عزیز?⁦♥️⁩
من آتلیه آنلاین دارم...تبدیل عکس ساده گوشی به عکس آتلیه ای... ✅فقط20تومن✅
برای دیدن نمونه کار ها میتونین وارد کانال بشین..⁦♥️⁩
این لینک کانال من توی روبیکاس
"لینک قابل نمایش نیست"

اینم لینک پیج اینستام

"لینک قابل نمایش نیست"


"موبایل قابل نمایش نیست"..برای ثبت سفارش درخدمتتون هستم?

1401/12/08 18:23

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

نمون کارم

1401/12/08 18:24

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_9
#فصل_6








سعید حق داشت،اون عذاب هایی که کشیده بودم رو به چشم دیده بود.
بی حوصله دستی به صورتش کشید و گفت:
-بی خیال، اینقد خودتونو عذاب ندید
اینجوری هیچی درست نمیشه
دستم مشت شد.
خودم هم نمی فهمیدم‌ چه مرگم شده،واقعا خودم رو درک نمیکردم.
دو سال گذشته بود و هنوز نمی تونستم فراموشش کنم.
بغضی مردونه تنگ گلوم نشسته و رهام نمی کرد.داشتم خفه میشدم.
آخه به‌ کی دردم رو می گفتم؟:
-اقا،از فکرش بیاید بیرون، بچسبید به زندگیتون
توکا خانوم تموم شد رفت
قاصدکی که تو دستات بود پر پر شد، دنبالش نگرد
-دنبالش نیستم
-پس این دل دل زدن واسه چیه؟
میخواید به کجا برسید؟
اون زن اگه لیاقت شما رو داشت این کارو نمی کرد
حق با سعید بود.
اما نیروی مرموزی سرکوبم می کرد.
انگار به قلبم نیشتر میزدن.
شاید دلتنگی بود،شاید نفرت.
شاید هم هنوز می خواستمش؟
نمی فهمیدم.
هرچی که بود داشت عذابم می داد.
سعید به سمتم اومد و دست روی شانه م گذاشت.
-تموم شد،دیگه بهش فکر نکنید
خودتون از این مرداب بکشید بیرون قبل از اینکه بیشتر از این فرو برید
به روشنا خانوم فکر کنید،اون بچه چه گناهی کرده؟
سرم رو با دستام گرفتم.
باید فراموشش می کردم.
توکا دیگه زن زندگیم نبود.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/09 08:27

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_10
#فصل_6






چهار روز از فرصتی که از فریال خواسته بودم میگذشت.
هر روزی که میگذشت بیشتر از قبل یه چیز مرموز مغزم رو میخورد.شبیه اسفند روی آتیش بودم.
شبیه ققنوس!
تمام شب تنم میسوخت و به خاکستر تبدیل میشد و صبح میشدم همون گرشای روزای قبل.
این شکنجه هر روز و هر شب ادامه داشت و تموم نمیشد.
توکا رو با تمام وجودم میخواستم و تا نمیدیدمش آروم نمیگرفتم.
توی ماشین نشسته بودیم که رو به سعید گفتم:
-بریم خونه ی خاله لیلا
-آقا...
-حرف نباشه، برای امشب می خوامش
سعید هاج و واج نگاهم میکرد:
-مطمئنید؟
پوزخندی زدم:
-تنهام، دو ساله هیچ رابطه ای نداشتم
مشکلی نیست منم یه مشتری باشم
-آقا جسارت نباشه مشتری باش، با هرکی می خوای باش
ولی توکا خانوم نه، اون سیب ممنوعه ست
با عصبانیت غریدم:
-سیب ممنوعه؟ برای همه آره، برای شوهر سابقش خار دار شد؟
سعید نمی فهمید.نمی فهمید چقدر دلتنگشم.جوری که دارم به جنون میرسم.
میدونستم دیدنش توی اون خونه سخته و غرورم برای هزارمین بار میشکنه و بیشتر از قبل داغون میشم اما دیگه طاقت دوری نداشتم:
-بخدا پشیمون میشید
-زنگ بزن سعید من امشب تو تخت می خوامش
دیگه برام مهم نبود جلوی سعید در مورد رابطه م با توکا حرف بزنم،دیگه هیچ چیز مهم نبود.
فقط توکا رو میخواستم:
-اقا؟
-چرا باهام یکی به دو می کنی سعید؟
گفتم من می خوامش
-اگه اذیت بشید؟
-مهم نیست
سعید سری تکون داد و گوشی رو برداشت تا به خاله لیلا زنگ بزنه:
-بگو ده شب اونجا باشه با همون لباس قرمزه


───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/09 08:27

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_11
#فصل_6






سعید نفسش رو با صدا بیرون فرستاد و قرار و مدار رو گذاشت‌.دقیقا ساعت ده شب همون طورکه میخواستم.

نمیدونستم چرا نمیتونم فراموش کنم فقط میدونستم دارم از دوریش میمیرم.
بلوز بافت شکلاتی رو که توکا خیلی دوست داشت رو پوشیدم و ساعت مچی رو مچ دستم بستم و عطر همیشگی رو زدم.
موهام مثل همیشه کوتاه بود و ظاهرم همون آدم دو سال پیش به نظر میرسید اما کسی نمیدید که از داخل شکستم.
هیچ حسی نداشتم فقط میخواستم دوباره پیش خودم ببینمش.
میخواستم تمام اون لحظه ها رو دوباره تجربه کنم.
یا وقتی که چشماش برق میزد، همراه با خنده های کوتاهش که تمام فضا رو پر میکرد
همه رو دوباره میخواستم.
چند دقیقه ای طول کشید تا به خونه ی خاله لیلا رسیدیم.
از ماشین پیاده شدیم و جلوی در که وایسادیم سعید زنگ رو زد.
خاله لیلا در رو باز کرد و مثل دفعه ی قبل خودش به استقبال اومد.
با دیدن من فورا شناختم و ماجرای دو سال پیش براش زنده شد.
خواست چیزی بگه اما سعید مبلغی رو توی جیبش چپوند و زن لبخند حریصانه ای زد:
-بیاید دنبالم پسرا
تمنا توی اتاق منتظره
پوزخند تلخی گوشه ی لبم جا خوش کرد و با قدمای بلند به طرف اتاق مورد نظر رفتم.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/10 18:41

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_12
#فصل_6





هر چقدر به اتاق نزدیک تر میشدم صدای ضربان قلبم رو جایی حوالی گلوم میشنیدم.
تند و پر صدا میکوبید و ابراز وجود می‌کرد.
لرزش دستام رو هم نمیتونستم کنترل کنم.
دیدن توکا بعد از دو سال چیز کمی نبود،دلم براش تنگ شده بود.
هر قدمی که بر می‌داشتم حس میکردم قلبم دیگه طاقت نداره.
وارد اتاق که شدم توکا با همون لباس دکلته قرمز منتظرم بود،با دیدنم یکه خورد و اب دهنش رو قورت داد.
ترس توی چشماش نشون میداد هنوز من رو فراموش نکرده.البته که حق داشت کم بلایی سرش نیاورده بودم.
دستش رو به کمرش زد و درست مثل سابق تابی به گردنش داد و گفت:
-تو چرا دست از سر من بر نمیداری؟
به صدای پر نازش پوزخندی زدم و گفتم:
-اومدم بهم سرویس بدی پول خوبیم بهت میدم
توکا چشماش برق زد و زبون روی لب های سرخش که کشید براق و هوس انگیز تر شد.
نزدیک اومد و بوی عطرم رو بلند نفس کشید،انگار اونم دلتنگ بود.
با حالت اغواکننده ای زیپ دکلته ش رو پایین کشید :
-نمیخوای شروع کنی؟
روی مبل نشستم و نیشخند زدم:
-منتظر هنرنماییتم
میدونی که چجوری دوست دارم
توکا با ناز خندید و دستی روی بدنش کشید.
مشتم رو روی پام گذاشتم تا خودم رو کنترل کنم،توکا دو سال وقت داشت این عشوه ها رو یاد بگیره.
ست سیاه رنگش عجیب به پوست سفیدش می‌اومد.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/10 18:42

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_13
#فصل_6






دقیقا همون رنگی که دوست داشتم.همون پوستی که عاشقش بودم،همون چشمایی که میپرستیدم.
فقط رفتارش زننده بود،اون اصلا شبیه توکای معصوم من رفتار نمیکرد.
توکا به طرفم خم شد:
-کجا دوست داری عزیزم، اینجا یا روی تخت؟
دلم برای بوسیدن لباش قنج می‌رفت، تمام هورمون های مردونه م با دیدن اون پوست سفید بالا و پایین میشد.
میتونستم همون لحظه شروع کنم اما بهش فرصت دادم تا رو کنه چی یاد گرفته:
-نشونم بده چی بلدی
توکا لب گزید و چشمکی حواله م کرد:
-چشم سرورم
هنوز همون توکا بود،بلد بود با کلمات بازی کنه.
راه و رسم زبون ریختن رو بلد بود.
برگشت وزیپ لباسش رو باز کرد.
قری به کمرش داد تا تشنه ترم کنه،الحق که موفق هم بود.
گرشای تشنه رو تشنه تر می‌کرد.
وقتی به طرفم برگشت چشمام از تعجب گشاد شده بود.
دو تا خال بزرگ درست زیر سینه ش توجهم رو جلب کرد.
ضربان قلبم اوج گرفته بود.
آب دهنم رو قورت دادم و به سختی لب زدم:
-اون دو تا خال؟
-ممم...از بچگی دارم
همه خیلی خوششون میاد
انگار یه سطل آب یخ روی بدنم ریختن،نفسم بالا نمیومد:
-باز از این خالا داری؟
تمنا خندید و به پایین تنه ش اشاره کرد:
-اون پایین یدونه دارم میخوای نشونت بدم؟
سرم رو که به علامت آره تکون دادم لبه ی پیرهنشو رو کنار کشید و درست روی نافش خال رو نشونم دادم.
به سختی بلند شدم.
سرم گیج میرفت ،انگار دیوونه شده بودم که با عجله از اتاق بیرون زدم.
تمنا فورا لباسش رو پایین کشید و دنبالم اومد.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/10 18:43

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_14
#فصل_6





سعید هنوز توی راهرو با خاله لیلا حرف می‌زد، با دیدنم خواست حرفی بزنه که گفتم:
-سعید،این ...این دختر توکا نیست!
سعید هم انگار بهش شوک وارد شده بود که بهت زده به تمنا خیره شد.
اونم مثل من باور نداشت ،اونم توی چشماش کلی حرف میشد دید.
تمنا با حرص دستش و توی هوا تکون داد:
-شماها چتونه؟
منو با کی اشتباه گرفتین؟
خاله انگار امشبم کاسب نیستیم،اینم از شانس مزخرف من
با بی حالی به دیدار تکیه دادم و روی زمین سر خوردم...
لب زدم:
- بدبخت شدم
وای...با توکا چکار کردم
تمنا و خاله با تعجب بهم خیره شدن.اصلا فضای خوبی بین مون نبود.
جو سنگین و هزاران سوال که توی چشم شون میخوندم.
سعید به زور آب دهنش رو قورت داد:
-این چه خریتی بود که کردم
به تمنا نگاه کرد و گفت:
-اخه این دختر با توکا خانوم مو نمی زنه
چطور ممکنه دو نفر این همه شبیه هم باشن؟
تمنا جلو اومد و گفت:
-منو با کی اشتباه گرفتین؟
توکا کیه که هی اسمشو میارین؟
نکنه جای من بلایی سرش اوردین؟
گوشیم رو با هزار بدبختی در آوردم و عکس توکا رو که هنوز روی صفحه ی اولش بود بهش نشدن دادم.
تمنا با دیدن عکس حیرت زده شد و کنارم روی زمين نشست:
-یا خدا...چقدر شبیه منه



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/11 09:55

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───




#پارت_15
#فصل_6






سعید با بدبختی گفت:
-حتی صداتونم شبیه همه
تمنا بازوم رو گرفت و گفت:
-با زنت چیکار کردی؟ منو و اونو باهم اشتباه گرفتی؟
دستم رو روی پیشونی عرق کرده م گذاشتم و سرم رو به علامت آره تکون دادم.
داشتم دیوانه می شدم.
عملا تبر به ریشه ی خودم زدم:
- خدا لعنتم کنه
با اون حال و روز طلاقش دادم
حالا کجا دنبالش بگردم
چجوری پیداش کنم
تمنا با تاسف نگاهم کرد:
-طلاقش دادی؟ کتک هم زدی؟
-خیلی بد کردم،خیلی
تمنا شوکه نگاهم کرد:
-تو مرد نادونی هستی
بلند شد و به‌ طرف اتاق ته راهرو رفت:
-خاله من باید برم دارم بالا میارم
سعید فورا به سمتش رفت و بازوش رو گرفت:
-کجا؟
-امری باشه؟
-کمکمون کن لطفا
هر چقدر پول بخوای میدم
-گند زدن بقیه به من ربطی نداره
شر نشو
حتی اونقدر به زنش اعتماد نداشت که بیاد و ما رو روبرو کنه
فقط لب زدم:
-تو چرا اینقد شبیه توکایی؟
تمنا شونه بالا انداخت:
-از کجا بدونم؟
من بی *** و کارم فقط یه بابای زپرتی معتاد داشتم که عمرش و داد به شما



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/11 19:21

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_16
#فصل_6





دیگه هیچی نمیشنیدم،هیچی هم نمیدیدم.
احساس می‌کردم یهو پیر شدم،یهو شکستم،یهو خرد شدم.
به سختی از جام بلند شدم و به طرف در قدم برداشتم.
باید می رفتم.
همون لحظه باید می رفتم سراغ توکا‌.
شده به پاش هم می‌افتادم باید برش می گردوندم.
سعید هر چقدر صدام زد صبر نکردم.
عین دیوونه ها از خونه ی خاله لیلا بیرون زدم.
دیگه هیچی دست خودم نبود.
وقتی به ماشین رسیدم در رو باز کردم و یقه ی راننده رو گرفتم و از ماشین بیرون کشیدمش.
وقتی خودم سوار شدم حتی صداش رو نمی‌شنیدم.
به حرفش توجهی نکردم و در رو محکم بستم.
ماشین رو که روشن کردم حرف توکا توی سرم اکو شد:
-روزی که بفهمی اشتباه کردی و بخوای برگردی هرگز نمی بخشمت گرشا"
آب دهنم رو به سختی قورت دادمو زیر لب زمزمه کردم :
-خدایا خودت کمکم کن
با وجود حال بدم و چشمایی که تار میدید راه افتادم.
انگار دنیا روی سرم خراب شده بود.
حال خودم رو نمی فهمیدم.
قلبم جوری می کوبید که انگار چند تا کارگر معدن با تمام قوا چکش روی سنگ می کوبن.
بی هدف توی شهر میگشتم.
کجا باید توکا رو پیدا میکردم؟
اون دختر نه پدر مادری داشت، نه خواهر و برادر یا دوست صمیمی‌که بهشون پناه ببره.
بی *** بود،تنها بود.
از همه بدتر قلبش رو شکسته بودم.
جایی رو هم نداشت که بره،من نامرد هم همه چیز رو ازش گرفتم و کتک خورده و دل شکسته توی خیابون ولش کردم.
بی وقفه رانندگی کردم.
نمی فهمیدم باید از کجا شروع کند.
با حرص روی فرمون کوبیدم تا شاید خشمم فرو کش کنه.
خدا باید من رو می‌کشت.
چطور اون اتفاق افتاد؟ چطور به عشق معصومم شک کردم؟


───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/12 12:30

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_17
#فصل_6







ولی هر چقدر فکر میکردم تمنا عین سیبی بود که از وسط با توکا نصف کردن.
هر کی بود اشتباه می‌کرد.
من *** هم اونقدر عصبی شدم که نتونستم تشخیص بدم.غیرتم منو کر و کورم کرد.
اونا هم واقعا شبیه هم بودن.
حواسم که سر جاش اومد جلوی در موسسه خودم رو پیدا کردم.
همونجایی که با عشق براش ساختم.
همونجایی که با عشق بچه ها رو توش جمع کرد.
پاهام توان نداشت.
از استرس زیاد فلج شده بودم.
پیاده شدم و با قدمای نا متعادل به طرف کارگاه نقاشیش رفتم،همونجایی که بعد از رفتنش پام رو توش نذاشتم.
ته دلم یه چیزی میگفت که اونجا میتونم سر نخی ازش پیدا کنم.
وارد کارگاه که شدم غم عالم روی دلم تلنبار شد.
همه جا تمیز بود،حتی یه ذره خاک هم نداشت چون بچه ها اونجا رو مثل یه پرستشگاه می‌دونستن.
مخصوصا همتا که هر روز کارگاه رو تمیز می‌کرد تا به قول خودش توکا که برگشت دلش از اون همه خاک و کثیفی نگیره.
به اطراف چشم چرخوندم تا نگاهم روی یه جعبه ی بزرگ که روی کمد بود نشست.
به طرفش رفتم و جعبه رو از بالای کمد پایین آوردم.
روی میز گذاشتمش و گرد و خاک روش و فوت کردم.
یه کاغذ روش چسبیده بود،دست خط توکا رو فوری شناختم:
《اگه یروزی فهمیدی اشتباه کردی و اومدی اینجا این جعبه رو حتما باز کن》



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/12 12:32

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_18
#فصل_6






بغض مثل یه مار افعی چنبره زده بود توی گلوم و به دیواره هاش نیش میزد.
در جعبه رو باز کردم و با دیدن پاکت سفید نامه
نفس لرزونم رو بیرون فرستادم.
چشمام تار میدید و چند بار پلک زدم تا تونستم نامه رو باز کردم:
《بی معرف ترین گرشای دنیا، سلام
روشنای من خوبه؟
آخ روشنام...
چطور دلت اومد نذاری برای آخرین بار ببینمش؟
چطور دلت اومد بچه مو ازم بگیری؟
یعنی از همون اول بهم اعتماد نداشتی که آزمایش DNA گرفتی؟
یعنی تمام این سالا به چشم یه زن بدکاره بهم نگاه میکردی؟
چه خوش خیال بودم.
میدونی؟ هنوز هیچی نشده دلم برای روشنا تنگ شده،برای اون دست و پای کوچولوش.
برای لپای کپلش، برای خنده های قشنگش.
لحظه شماری میکردم که بهم بگه مامان و من براش بمیرم...
خدا میدونه که چقدر دلم برای دیدنش پر میزنه.

بگذریم،اگه در جعبه رو باز کردی و نامه رو میخونی یعنی اینکه فهمیدی چه اشتباه بزرگی کردی
فهمیدی که من بی گناه بودم.
ولی من حتی الانم نمیدونم چی شد که یهو زهر شدی و همون زهر رو ریختی توی گلوم.
نمیدونم کدوم آدم ناپاکی چشمش دنبال زندگیم بود که به اینجا رسیدم.
نمیدونم کجای راه و اشتباه رفتم که جوابم شد دست شکسته و تهمت هرزگی.
چرا مثل یه دستمال کاغذی کثیف از زندگیت پرت شدم بیرون.
هنوز جواب این سوالا رو نمیدونم!
بیخیال، نمیخوام گله و شکایت کنم.
فقط خواستم بگم متاسفم که نبودم و تولدت و تبریگ نگفتم.
حالا توی این نامه حرفایی که میخواستم شب تولدت بزنم و میگم.
گرشای من،عزیزترینم
تو عشق اول و آخر منی
تو برام مثل خدا پر از معجزه بودی
نور چشمام و بهم برگردوندی
بهترین زندگی رو برام ساختی
دخترم روشنا رو بهم هدیه دادی
دختر کوچولویی که با وجود اینکه فقط چند روزه ندیدمش دارم از دلتنگیش میمیرم
خیلی حرفا بود که میخواستم بزنم اما فرصت نشد،یعنی بهم فرصت ندادی.
لطفا هیچ وقت دنبالم نگرد چون تا آخر عمر نمیبخشمت.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/13 10:17

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_19
#فصل_6







فقط ازت یه خواهش دارم
میشه اگه ازدواج کردی همسرت و توی اون عمارت نبری؟
میشه دور از دخترم باشه؟
نمیخوام بچه م زیر دست نامادری بزرگ شه
نمیخوام طعم زخم زبون و بی مهری و بچشه
میدونم خودت هم جای مادرش و پر میکنی هم پدرش
میدونم اینقدر بهش عشق میدی که نبود مادر و حس نکنه
میدونم بدون من...

راستی اون لباس قرمزه رو که قرار بود شب تولدت بپوشم و خیلی دوست داشتم.
برای خودم و روشنا ست خریده بودم
کادوی تولدت هم توی همین جعبه ست
امیدوارم که دوست داشته باشی

خب، دیگه وقت رفتنه،باید قبل از اینکه بیای اینجا و منو پیدا کنی برم،نمیخوام دست چپمم بشکنی
یکم بی اعصابی،میشناسمت

اها اینم بگم و برم
تنها چیزی که بهم دادی و پس نگرفتی رو با خودم میبرم،یعنی وسایل نقاشیم و
کارتی که بهم داده بودی رو هم برات گذاشتم،خودم یکم پس انداز داشتم
یعنی پولی که مامانم واسم گذاشته بود و هنوز دارم
اینو گفتم که فکر نکنی از اموالت چیزی و بردم
اگه از گرسنگی هم میمردم به پولت دست نمیزدم

روشنا رو هر روز از طرف من هزار بار ببوس ،بزرگ که شد بهش بگو مامانت مرده
نذار بچه م حس بدی بهت پیدا کنه،اون فقط تو رو داره

دیگه وقت رفتنه
خداحافظ برای همیشه
از طرف توکایی که دیگه مال تو نیست》


───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/13 13:07

پاسخ به

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽?? ───• · · · ⌞?⌝ · · · •─── #پارت_19 #فصل_6 فقط ازت یه خواهش دار...

..

1401/12/13 20:20

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_20
#فصل_6




عمق فاجعه رو با جمله ی آخر فهمیدم.
توکایی که دیگه مال من نیست!
حسادت هم به بقیه ی احساساتی که درگیرش بودم اضافه شد.
اگه مال *** دیگه ای شده باشه با دستای خودم طرف رو میکشتم.
من بد،شیطان،نامرد.
خودم همه ش رو قبول داشتم اما دست هر کسی به توکای من میخورد قلم میشد.

از توی جعبه قاب عکس دیجیتالی رو که برام گذاشته بود رو برداشتم و دکمه‌ی کنار قاب رو فشار دادم.
صفحه ی اول آهنگی بود که خودش باهاش همخونی می‌کرد.
صفحات بعدی هم به همون ترتیب عکسای خودش و روشنا رو برام گذاشته بود تا بشن حسرت روز و شبم.
تا بشن تیر توی قلبم.
تا بشن درد و حسرت و پشیمونی.
قاب عکس رو روی میز گذاشتم و لباس قرمز روشنا و کارت بانکی که بهش داده بودم رو بیرون آوردم.
توکا مغرور بود و هرگز پولی که رو که به اون شکل زشت و زننده بهش داده بودم رو خرج نمیکرد.
با دستای خودم آب توی آشیونه م ریخته بودم و حالا نمیدونستم از کجا باید پیداش میکردم.
اصلا پلی رو که با سیل خراب کردم رو چطور قرار بود بازسازی کنم؟
گوشیم رو برداشتم و از تنها کسی که میتونستم کمک بگیرم زنگ زدم.
بوق دوم نخورده صدای خواب آلود بهادر توی گوشی پیچید:
-الو؟ گرشا؟


───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/14 09:20

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#توکا
#پارت_21
#فصل_6







تنها کسی که میتونست توی اون شرایط بهم کمک کنه خودش بود پس بدون یه لحظه فکر گفتم:
-بهادر،کمکم کن
صدای پر دردم رو که شنید گفت:
-چی شده مرد ،نگرانم کردی؟
دلم می خواست زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه.
با شرمندگی گفتم:
-باید توکا رو پیدا کنم
-توکا؟ چرا؟ چی شده؟
حس می کردم قلبم رو دارن از جا می کنن:
-توکا
-خب؟ بگو دیگه جون به سرم کردی
با هر کلمه دنیا بیشتر آوار می شد روی سرم.
-توکا بی گناهه
-خیلی وقته میدونستم،یه چیز تازه بگو
زانوهام لرزید:
-از کجا؟
-هر کی تو اون چشمای معصوم نگاه میکرد میفهمید
فکر کن الان بیان بهم بگن گلبرگ هرزه ست
مگه میتونم باور کنم؟
-بهادر؟از کجا پیداش کنم؟
-خواسته کسی ندونه،پس نمیتونی پیداش کنی
-باهام شوخی می کنی؟ من باید با توکا حرف بزنم دوباره باید برگرده پیش خودم
من این حرفا رو نمیفهمم
-برای چی؟ تو که راهتو ازش سوا کردی
مگه کم بلا سرش اوردی؟
اصلا روت میشه تو چشماش نگاه کنی؟
حس کردم با کینه این حرف رو زد،حق داشت.
چند بار بهم گفت اشتباه کردم و به گوشم نرفت که نرفت:
-من یه اشتباه کردم حالا باید جبرانش کنم
-بر فرض پیداش کردی ولی نه تو، نه توکا دیگه نباید برگردید بهم
چون توی رابطه ای که پرده ی حیا دریده بشه ساختنش غیر ممکنه
-من اینا رو نمی‌فهمم
کمکم کن، مغزم قفل کرده
بهادر با سرزنش گفت:
-چی شد گرشا؟
مگه عاشق توکا نبودی؟ مگه جنون وار تورو نمی خواست؟ چرا کارتون به اینجا کشید؟ چرا کاری کردی که قلبش بشکنه؟
-من اشتباه کردم، اشتباهی که هر *** دیگه ای توی اون شرایط امکان داشت مرتکب بشه
-من کمکت میکنم ولی تا خود توکا نخواد نمیتونی برش گردونی
-برش میگردونم،اونجاش و بسپار به خودم



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/14 13:30

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_22
#فصل_6






چقدر شرمنده بودم،دلم میخواست اونقدر سرم رو به دیوار بکوبم تا جونم در بیاد.
در مورد عذاب کشیدن های خودم هیچ حرفی نزدم،اینکه هر بلایی که سر توکا آوردم غذاب وجدانش نذاشت یه آب خوش از گلوم پایین بره.
نمی تونستم هم چیزی بگم.خودم با دستای خودم اون بلا رو سر زندگیم آوردم.
نمی خواستم باور کنم که دیر شده.
توکا هنوز هم مال من بود.
زنم بود.
احدی حق نداشت بهش دست بزنه.
نمیذاشتم.
به هر ترتیبی برش می گردوندم.
صدای پیامک گوشی رو که شنیدم فورا وارد تلگرام شدم،بهادر بود:
-برو بانک ببین کی و کجا از کارتش استفاده کرده
ممکنه زمان بر باشه ولی تنها راهه، چاره ای نیست
لبخندم کش اومد، اونقدر تحت فشار بودم که مغزم قفل کرده و چیزی به ذهنم نمیرسید.
تنها روزنه ی توی امیدم همون بود.
فورا جعبه ی توکا رو برداشتم و حین بیرون زدن از کارگاه شماره ی سعید رو گرفتم.
به ثانیه نکشید صدای نگرانش توی گوشم پیچید.
اما بهش مجال حرف زدن ندادم و خواستم هر طور که شده گردش حساب بانکی توکا رو برام پیدا کنه.
درسته که تمام پل های پشت سرم رو خراب کرده بودم اما خودم دوباره خشت به خشتش و روی هم میذاشتم و قلب شکسته ش رو ترمیم میکردم.
به خونه که رسیدم فریال و روشنا مثل هر روز به استقبالم اومدن.
روشنا درست شبیه مادرش بود،انگار سیبی که از وسط نصف کردی.دو سال از مادر محرومش کرده بودم ولی به زودی دوباره برمی‌گشت توی بغل توکا.
همون طورکه روشنا رو میبوسیدم رو به فریال گفتم:
-باید با هم حرف بزنیم



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/15 00:07

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_23
#فصل_6






با فریال که حرف زدم و خیالم راحت شد روشنا رو بهش سپردم و از خونه بیرون زدم.
توی اون دو سال هر بار که زنی به جز توکا فکر کردم به بن بست رسیدم،حتی نتونستم برای یه شب زنی رو به تختم راه بدم.
تو پس زمینه ی ذهنم اسم توکا حک شده و نمیتونستم به کسی جز خودش فکر کنم با اینکه فکر میکردم بهم خیانت کرده و از دستش عصبانی بودم.
بازم دلم هوای توکایی رو کرده بود که دیگه نداشتمش.
نیم ساعت طول کشید تا به خونه ای برسم که برای خلوت خودم و توکا خریده بودم.
خسته بود.
بطری آب معدنی رو از توی یخچال در آوردم و بعد از باز کردن یه جرعه نوشیدم.
روی مبل نشستم و به عکس بزرگ توکا که روی یکی از دیوارهای سالن اویزون بود خیره شدم.
با چه ذوق و شوقی اون عکس رو اونجا نصب کردم.
میخواستم سوپرایزش کنم.
اما حالا دیگه هیچی برام مفهومی نداشت.
انگار جونم رو گرفته بودن.
مردی بدون روح!
کاش سعید زودتر سر نخی ازش پیدا می‌کرد.
ولی باز هم بی فایده بود.
باید اول برای به دست آوردن دلش راهی پیدا میکردم.
تا راضی نمی شد هیچ چیزی خوب پیش نمی رفت.
دلش رو شکسته بودم.
و دل خودم.
کف دستم رو روی پیشونیم گذاشتم.
بغضی سنگین و مردونه ای ته گلوم جا خوش کرده و هیچ جوره پایین نمیرفت.
توکا!
اسمش عین تلنگر بود.
چشمم نیش زد.
هیچ وقت چیزی تا اون حد ناراحت و عصبیم نکرده بود.
فقط بخاطر یک شباهت و اشتباه زندگیم رو نابود کردم.
به سمت چپ سینه م چنگ زدم.
اگر می تونستم قلبم رو درمی آوردم تا کمتر آزارم بده.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/15 18:53

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_24
#فصل_6






فقط دو روز گذشته و من داشتم به جنون میرسیدم.
تمام تنم می سوخت.
هیچ چیزی هم فایده ای نداشت.
همه ی کارهام رو تعطیل کرده و تا توکا برنمی‌گشت آروم نمیگرفتم.
نه خواب داشتم نه خوراک.
حتی دفتر هم نمی رفتم.
همه ی قرارهام رو یا کنسل کردم یا سپرده بودم به دست سعید.
نمی تونستم کار کنم.
دستم رو با خشونت روی صورتم کشیدم انگار داشتم دیوانه می شدم.
چطور تونستم به زن نجیبم تهمت هرزگی بزنم؟
زنی که جنون دوست داشتنش رو داشتم.
اونقدر توی لجنزار متعفن زندگی کرده بودم که دیگه به کسی اعتماد نداشتم.
بدبختی اینه که گوشیش هم خاموش بود.
حدس می زدم خطش رو عوض کرده باشه.
نمی دونستم کجا رفته چون هیچ فامیل یا دوست و آشنایی هم نداشت.
نمیتونستم دست رو دست بذارم،باید پیداش می کردم.
دندون هام رو روی هم سابیدم،از دست خودم لجم گرفته بود.
یه اشتباه که تاوانش نباید این همه سنگین باشه.
دو سال خودم رو ازش محروم کردم بابت هیچی.
دیگه نمی تونستم.
کافی نبود اون همه عذاب؟
ضعیف نبودم اما اشتباهم خیلی بزرگ بود.
هیچ وقت اون همه احساس ضعف نکرده بودم.
هیچ چیزی نمیتونست منو بترسونه جز پیدا نشدن توکا.
از جام بلند شدم تا سراغ سعید برم،اگه بیشتر اونجا میموندم حتما دیوونه میشدم.
هنوز از در بیرون نرفته بودم که گوشیم زنگ خورد.
شماره ی سعید بود و فورا تماس رو وصل کردم:
-الو سعید؟
-آقا مژدگانی بدید ،رد توکا خانوم رو پیدا کردم



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/16 11:38

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_25
#فصل_6






بعد از دو سال بالاخره خنده روی لبام اومد،توکا قلبم رو احاطه کرده بود و بدون اون نه خنده معنی داشت نه شادی.همه چیز سیاه و تاریک بود.
عجولانه پرسیدم:
-خب؟ کجاست؟
سعید از پشت گوشی به وضوح آب دهنش رو قورت داد و با صدایی که تردید ازش چکه میکرده گفت:
-اقا یه خبر بدم دارم
-جون بکن سعید!
-اقا رد توکا خانوم و توی یکی از مناطق نزدیک تهران زدیم
یه شهرستانه به اسم طالقان
ولی متاسفانه این شهرستان 67 پارچه روستا داره
و ما دقیقا نمیدونیم کجاست
با عجله در رو بستم و در حالیکه از پله ها پایین می‌رفتم گفتم:
-یعنی چی؟ نکنه داری شوخی میکنی؟
مگه میشه یه شهرستان اینهمه روستا داشته باشه؟
-اقا،حالا که شده
در ضمن بیشتر روستاها هیچ امکانات جاده ای و رفاهی هم ندارن
اکثر روستاها توی کوهپایه هستن و رفتن به اونجا کار سختیه
یعنی اینکه ردیابی یه آدم توی طالقان یعنی گشتن سوزن توی انبار کاه
جوری وا رفته بودم که زانوهام شل شد و روی پله ی آخر نشستم.
از وقتی فهمیده یودم تمنا ،توکای من نیست داشتم دیوانه می شدم.
انگار عقلم رو از دست داده باشم.
چطور اشتباه به اون بارزی کردم و حالا باید تاوان پس بدم؟
ولی اون همه شباهت هرکسی راپو به اشتباه می انداخت،من عجول و بی اعصاب رو بیشتر.
در حالیکه سعی می کردم آروم و منطقی باشم گفتم:
-خوبیش اینه که میدونیم کجاست
اگه هزار تا روستای دور افتاده هم داشت برام مهم نبود
تک تک شون و با دقت و حوصله بگردید تا پیداش کنید



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/17 13:03

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───




#پارت_26
#فصل_6






گشتن شصت و هفت تا روستای دور افتاده کار سختی به نظر میرسید.واقعا مثل گشتن دنبال سوزن توی انبار کاه بود.
مخصوصا اگه با اسم و هویت دیگه ای زندگی جدیدی رو شروع کرده باشه.
تمام آدم هام رو برای پیدا کردن توکا بسیج کردم،اگه نیاز بود آدمای بیشتری استخدام میکردم.
من توکا رو صحیح و سالم میخواستم،بعد برای ترمیم قلب شکسته ش فکری میکردم.

توی اون فرصت تنها کاری که از دستم بر میومد مرور خاطرات خوش گذشته بود.
برای شام یه جمع دوستانه رو دعوت کرده و توی آلاچیق جمع بودیم.
همه حواسشون به آتیش و چایی دودی بود اما من به صندلی روبرویی زل زده و کاری نمیکردم.
توکا از نگاه های خیره م عاصی شده بود،چند باری هم با اشاره ی چشم و ابرو ازم خواست بهش نگاه نکنم،اما از پس من بر نمیومد.
برای اینکه از تیررس نگاهم دور بشه چایی رو بهونه کرده و به سمت عمارت رفت.
به محض اینکه وارد ساختمان شد منم از حواس پرتی جمع استفاده کردم و دنبالش رفتم.
توکا به سمت یخچال رفت.
همیشه بعد از خوردن کلی ترشی جات دلش یک چیز شیرین می خواست.
در یخچال رو که باز کرد از دیدن چند تا کیک نیشش تا بنا گوش بالا رفت.
زیر لب گفت:
کیک با چای می چسبه
به محض اینکه یکی از اونها رو برداشت دستم رو دور کمرش پیچیدم.
با ترس جیغ کوتاهی کشید و وقتی که برگشت با دیدنم نفس راحتی کشید:
-وای خدا...ترسیدم
آخه چرا مهمونا رو ول کردی اومدی دنبال من
-چون تو سهم منی دلم میخواد بیام زنم و ببوسم
با مشت به سینه م کوبید:
-زشته گرشا،یکی میاد میبینه ابرومون میره
لبخند زد و بیشتر به یخچال فشار دادمش:
-به هیچ *** ربطی نداره
من هر جا بخوام زنم و بغل میکنم




───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/17 13:03