The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

💎🦋💙چشم آبیِ ارباب💙🦋💎

15 عضو

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_58

دلم‌ میخواست لبه ی وان بشینم و اونقدر توی بغلم نگهش دارم تا هر دو از اون آغوش سیر بشیم اما اتاق خدمه اپشنی مثل وان نداشتن.
فکر بوس*یدنش داشت منو به جنون میکشید،دستم رو زیر چونه ش گذاشتم و سرش رو بلند کردم،و در نهایت بوس*یدمش.

توکا مزه خیلی خوبی میداد. مثل عسلی که از کوهستان گرفتن تند و وحشی اما شیرین و خوشمزه.
موقع بوسی*دن یه حس خودخواهانه‌ای بین مون وجود داشت که از طرف هر دوی ما بود،انگار اونم همون حس مالکیتی رو به من داشت که‌ من بهش داشتم.

دستم رو توی موهای خرمایی و بلندش بردم و با چنگ زدن بهشون کنترل رو به دست گرفتم.
و بعد انگشت‌هام رو میون رشته‌های ابریشمی موهاش بردم و لمس شون کردم.
توکا صورتش رو کج کرد تا بوسه رو عمیق کنم. میخواستم آروم آروم پیش برم و تمامش رو فتح کنم.

مثل خوردن گرون ترین بستنی توی معروف ترین رستوران ها،میخواستم با هر بار یکم از مزه ش زیر دندونم بشینه.
وقتی بدنش رو به سمتم کشید دیوونه شدم، خودش رو به سینه‌م فشار میداد تا بیشتر توی بغلم گم بشه مثل یه دختر بچه که خودش رو توی بغل پدرش جا میکرد.

همدیگه رو می‌بوسیدیم،اون بوسه ها هر دو مون رو حریص تر میکرد.
بالاخره تونستم دل بکنم و ازش جدا شدم.
اونقدر تند نفس میکشید که انگار توی یه محفظه ی شیشه ای گیر کرده بود و اکسیژن بهش نمیرسید.

پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم و گفتم:
-دختر خوب ...اروم


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/19 19:57

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_59

توکا رو زیر دوش میشستم در حالیکه هر دو سکوت کرده بودیم و حرفی نمیزدیم،تمام حرف ها با بوسیدن گفته شده بود.
بی کلام و توسط قلب هامون.

ولی این فکر و ذهنم رو به هم می‌ریخت که توکا نمیتونست ببینه.
وقتی موهاش رو شستم صورتش رو گرفتم و کاری کردم که توجهش رو بهم بده:
-میخوام بدونم سر چشمات چه بلائی اومده؟
مادر زاد همین طور بودی یا...

لبخند بی جونی زد،از اون لبخندا که دلت یهو میریزه زمین:
-خب...نه... تا ده سالگی هیچ مشکلی نداشتم
-پس چی شد؟ چرا اینجوری شدی؟
وقتی مکث کرد فهمیدم هنوز معذبه
-بهم بگو توکا،میخوام بدونم
بهت گفتم که تو رو می‌خوام.
فکر کردن درباره هر چیز دیگه‌ای رو‌ بذار کنار
برای آخر هفته برات نوبت چشم پزشکی گرفتم پس بهتره همه چیز و بدونم

سرش رو به دستم فشار داد و آروم گفت:
-چطوری می‌فهمید که دارم به چی فکر می‌کنم؟
با حرفاش لبخندم کش اومد، حتی حرکاتش هم زیادی شیرین بود:
-خوندن اون مغز کوچولوت برام کاری نداره
حالا فکر کردن رو تمومش کن و جوابم و بده

صداش خشک و از غم لبریز شده بود:
-من نمیخوام برم دکتر...اخه...اخه پول ندارم
نفسم رو کلافه بیرون فرستادم:
-فقط جواب منو بده


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/19 19:58

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_60

لب هاش رو روی هم فشار داد و چشماش و ریز کرد،هر کاری که اون دختر انجام میداد رو دوست داشتم.
انگار داشت به خودش فشار میاورد تا حرفاش رو جمع بندی کنه.

خودش رو توی بغلم جا به جا کرد تا موقعیت راحت تری داشته باشه و همون طور که گونه ش رو به ته ریش هام می مالید گفت:
-من تا ده سالگی هیچ مشکلی نداشتم
مثل بقیه ی مردم عادی میدیدم
مدرسه میرفتم
درس میخوندم
کلی هم دوست داشتم
تازه همیشه نمره هام بیست بود

انگار گفتن اون حرف ها بهش حس خوبی میداد،برای همین سکوت کردم تا تمام حرف هاش رو بزنه:
-ولی کم کم بیناییم ضعیف شد و هر روز دیدم تار تر میشد
یروز که معلمم املا گفت شدم هشت
باورتون میشه؟
منی که همیشه بیست میگرفتم!

میدونید؟ اخه اون روز هیچی نمی دیدم
بعدش معلمم فهمید من یه مشکلی دارم و به مامانم گفت
خب... مامانمم پول زیادی نداشت که
به خاطر همین پدر تون خیلی بهمون کمک کرد اما دکترا نتونستن کاری کنن

-چرا؟
-چون من از طرف خانواده ی پدری یه نوع اختلال بینایی ارثی دارم به اسم لبر که فرد مبتلا بیناییش رو از دست میده
دکترم میگفت این مریضی بیشتر توی آقایون و توی سنین سی به بالا دچار میشن و من جز موارد نادری هستم که هم دخترم ، هم توی ده سالگی این اتفاق برام افتاده

اهی کشید و ادامه داد:
-میبینید چه شانس قشنگی دارم؟
هعی بی خیال
دیگه بعد از اون نتونستم درس بخونم و کاملا خونه نشین شدم


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/19 19:58

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_61

بعد از ماجرای اون شب و شکستن دست ترلان، به طرز عجیبی سکوت کرده بود و سعی میکرد زیاد جلوی چشم هام آفتابی نشه اما حضور خاله توی خونه ی پدرم رو نمیتونستم نادیده بگیرم.
به بهونه ی پذیرایی از دخترش به اونجا اومده بود و علنا توی همه چیز دخالت میکرد.
از بچگی هم همین طور به یاد میارمش،مامان که زنده بود هم توی همه ی امور که هیچ ارتباطی بهش نداشت دخالت میکرد.

برای صبحانه به طبقه ی پایین رفتم و هر دو نفر شون رو دیدم که پشت میز نشستن.
خاله با دیدنم لبخند چاپلوسانه ای زد و از جاش بلند شد:
-اومدی خاله قربونت بره؟
بیا بشین صبحانه تو بخور تا بگم چایی بیارن
ترلان بی توجه بهم مشغول خوردن بود،دست گچ گرفته هم بدجوری توی چشم میزد.
وقتی پشت میز نشستم خاله چشم غره ای به ترلان رفت و گفت:
-به پسر خاله ت نمیخوای سلام کنی؟
من تو رو اینجوری تربیت کردم؟
ترلان با اعتراض گفت:
-مــامــان
-مامان و یامان
بزرگ تر از توئه احترامش واجبه
ترلان چشماش رو توی حدقه چرخوند و با طعنه گفت:
-سلام پسر خاله ی عزیزم
ممنون که دستم و شکستی
خیلی لطف کردی اگه هنوز خنک نشدی اون یکی دستم و بدم خدمت تون
خاله سری به تاسف تکون داد و گفت:
-گرشا جان، خاله
شما دو تا دختر خاله،پسر خاله اید
نباید اینجوری کنید با هم
ترلان تو رو دوست داره
ببخشش ، از سر دوست داشتن بعضی وقتا خامی میکنه
میدونستم نیت خاله از اون همه چرب زبونی چیه، با این حال منم متقابلا لبخندی زدم و گفتم:
-میبخشمش، اونم فقط به خاطر شما


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/19 19:59

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_62


خاله به آشپزخونه رفت و بالاخره منو ترلان تنها شدیم،با حرفی که زد لقمه ی توی دهنم رو قورت دادم و به صورت عصبیش نگاه کردم:
-به خاطر مامانم منو بخشیدی؟
دیگه میخواستی چکار کنی؟
هه،جالبه واقعا
نمی بینی دارم واست جون میدم
هر کاری میکنم منو ببینی ولی تو چشمات و بستی و یه دختر کور و دنبال خودت راه انداختی
نمیفهمی اصلا در شان تو نیست؟

منم بدجوری عصبی بودم اما خودم رو کنترل کردم و از بین دندونای کلید شده غریدم:
-بهتره صدات و بِبُری تا خودم ساکتت نکردم
تو سال ها پیش بهم ثابت کردی چجوری آدمی هستی
یادت که نرفته؟
تو با بابام ریختی رو هم در حالیکه ادعا میکردی عاشقم هستی و قرار بود ازدواج کنیم
پس از شان و منزلت حرف نزن که اصلا بهت نمیاد
ترلان دستمال روی پاهاش رو توی مشتش گرفت و گفت:
-اشتباه کردم،اشتباه
میفهمی؟ جوون بودم پول زیاد کورم کرده بود
فکر میکردم همه چیز فقط پوله

اینبار پوزخندی زدم و به صندلی تکیه دادم:
-الان که پول زیاد تر کورت نکرده؟ ها؟
خب،یه پسر مجرد با کلی مال و اموال
تازه ارثیه ی پدرش هم قراره بهش برسه چی از این بهتر
یه مورد اکازیون برات محسوب میشم،این طور نیست؟
ترلان دستی توی هوا تکون داد:
-برو بابا، من الان خودم یکی از سرمایه دارای تهرانم
ارث بابات بیشترش به من میرسه خودش بهم گفت پس دیگه احتیاجی به پول تو ندارم
فقط عاشقتم میفهمی؟
خواستم جواب بدم که توکا حاضر و آماده با عصای سفیدی که توی دستش بود وارد سالن شد.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/19 19:59

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_63


خواستم جواب ترلان رو بدم که توکا حاضر و آماده با عصایی که توی دستش بود وارد سالن شد.
مانتو مشکی بلند به همراه شال و کیف و کفش به همون رنگ پوشیده بود،با عینکی که روی چشم هاش قرار داشت عجیب حالم رو میگرفت.
اون تیپ و قیافه ی ساده اصلا مناسب یه دختر توی اون سن نبود،شبیه ادمای تارک دنیا به نظر میرسید.
دستم رو روی بینیم گذاشتم تا ترلان بحث رو ادامه نده و توکا از ماجرا چیزی نفهمه.
نمیخواستم فکرش درگیر چیز دیگه ای بشه و بعد از جام بلند شدم و به طرفش رفتم.
درگیری های ما ربطی به اون دختر که خودش پر از غم و غصه بود،نداشت.
ترلان نگاه بدی به ما انداخت و دوباره مشغول خوردن شد و تمام حرصش رو روی تیکه های نون خالی کرد.
نزدیک توکا که رسیدم لبخند شیرینی زد و درست مثل گوینده های رادیو گفت:
-ســـلام،صبح زیباتون بخیر
جواب سلامش رو دادم در حالیکه نمیتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم.

توکا از اینکه توی مطب دکتر نشسته بودیم اضطراب شدیدی داشت و این رو میشد از تمام حر‌کاتش فهمید.با پاش روی زمین ضرب گرفته بود و مدام پوست لب هاش رو میکند.
انگار تمام خاطرات بدی که توی بچگی تجربه کرده بود دوباره بهش هجوم آورده و باعث میشد اونقدر بی تاب بشه.
دست کوچیک و ظریفش رو توی دست بزرگم گرفتم و برای اینکه آرومش کنم و انگشت هاش رو ماساژ دادم و گفتم:
-اگه قول بدی آروم باشی بعد از معاینه ی دکتر هر جا که دلت بخواد میبرمت
کجا دوست داری بری؟
توکا نفس عمیقی کشید و خودش رو بهم نزدیک تر کرد،انگار حرف مهمی میخواست بزنه، و بعد گفت:
-هر جا که دلم بخواد؟
-هر جا که دلت بخواد
-میشه منو ببرید سر مزار مامانم؟
دلم براش خیلی تنگ شده
از اون وقتی که فوت کرده نتونستم برم باهاش حرف بزنم...اخه...اخه اینجوری که نمیتونستم برم

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/19 19:59

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_64

چند دقیقه ای بود وارد مطب شده بودیم و دکتر بعد از سوالات اولیه مشغول معاینه ی چشمای توکا شد.منم مثل اون دختر استرس زیادی داشتم اما سعی میکردم آروم باشم و حسم رو بهش منتقل نکنم.
دکتر وقتی کارش تموم شد اخمی کرد و از توکا پرسید:
-کدوم دکتر بهتون گفته مریضی شما لبره؟
توکا شونه ای بالا انداخت و موهای روی صورتش رو زیر شال فرستاد:
-من اسم دکتر و یادم نمیاد چون مال خیلی وقت پیشه
مامانم منو میبرد

دکتر نفسش رو حرصی به بیرون فوت کرد و بهم نگاهی انداخت:
-باید چند تا عکس و آزمایش دیگه بگیرم تا مطمئن بشم
ولی به طور قطع میگم اصلا بیماری لبر نیست
اینطور که من تشخیص دادم با یه عمل ساده ی لیرز دوباره بیناییش بر میگرده
در حالیکه دلم میخواست دکتر رو گیر بیارم و توی مطبش حلق آویزش کنم بلند شدم و رو به دکتر گفتم:
-مگه میشه همچین اشتباهی رخ بده؟
مطمئنی مشکل خاصی نیست؟
دکتر عینکش رو از روی چشماش برداشت و دوباره پشت میزش نشست:
- بله مطمئنم
به احتمال زیاد وقتی از مشکل ژنتیکیش مطلع شده به خودش زحمت آزمایش و معاینه نداده و فرض رو بر این گرفته که اونم مثل بقیه ی خانواده ش لبر داره
حالا کاریه که شده
بیاید در مورد درمانش حرف بزنیم
-حتما،بفرمائید
اگه لازمه ماه بعد میبرمش خارج از کشور
-احتیاجی به خارج از کشور نیست چون عمل سنگینی نیست و تمام امکاناتش توی ایران هست
حالا من براش چند تا ازمایش و عکس مینویسم
حتما انجام بدید و نتیجه رو برام بیارید
اگه تشخیصم درست باشه هفته ی بعد عمل و انجام میدم و به امید خدا تا یه ماه دیگه میتونه بیناییش رو به دست بیاره

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/19 20:01

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_65

بدن توکا از همون موقع که از مطب دکتر بیرون زدیم شروع کرد به لرزیدن.
به راحتی میشد از لبای سفیدش فهمید که فشارش افتاده، میتونستم درد و غصه رو توی صورتش ببینم،مثل ماهی بود که دچار خسوف شده؛ گرفته و ناراحت بود.
البته که حق داشت،سال ها بی دلیل محکوم به تاریکی شد در حالیکه میتونست مثل مردم عادی زندگی کنه.
سوار ماشین که شدیم راننده حرکت کرد، از قبل دستورات لازم رو بهش داده بودم برای همین بی هیچ سوالی مسیر مورد نظر رو در پیش گرفت‌.
نمیخواستم با حال بد ببرمش مزار مادرش.
فرصت برای اینکار زیاد بود،قبل از هر چیز میخواستم حالش رو خوب کنم.
اون لیاقت چند ساعت شادی رو داشت.
تمام مسیر حرفی بین مون رد و بدل نشد اجازه دادم توی سکوت با خودش خلوت کنه،بهش نیاز داشت.
وقتی ماشین جلوی یکی از مزون های معروف تهران وایساد دستش رو گرفتم و گفتم:
-پیاده شو رسیدیم
ولی قبلش،میخوام امروز فقط ازت چشم بشنوم
با هر سر پیچی از دستور تنبیه میشی،فهمیدی؟
همون طور که عینکش رو روی چشماش میزد ابرویی بالا انداخت و گفت:
-خب منکه نمیدونم ازم چی میخواید برای همین از الان چشم نمیگم
لبخند پر از شیطنتش وادارم کرد سکوت کنم،میخواستم خودم رو با توکا به چالش بکشم.
از ماشین که پیاده شدیم دستش رو گرفتم و با هم وارد مزون شدیم.
انگار شهرتم قبل از خودم به اونجا رسید چون رئیس مزون شخصا برای خوش آمد گویی اومده بود.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/19 20:01

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_66


نگاه های زیر چشمی و منظور دار کارمندا روی توکا آزار دهنده بود،پچ پچ هاشون رو در مورد لباسای ارزون قیمت و نابینا بودنش رو میشنیدم ولی سعی می کردم به روی خودم نیارم.
از طرفی هم خوشحال بودم که توکا نمیتونه چیزی ببینه‌ والا قلبش می‌شکست.
این مردم معیار احترام رو فقط پول و ثروت میدونستن نه چیز دیگه ای.
وقتی صدای یکی از کارمندا به گوشم رسید نتونستم ساکت بمونم:
-خدا شانس بده، اخه ببین دختره ی کور چی تور کرده
اگه توکا باهام نبود جور دیگه با اون دختر برخورد میکردم،اما توی اون لحظه تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که دستور اخراجش رو به رئیس مزون دادم.
توی دنیا همیشه پول حرف اول و آخر رو میزد و آدم ها برده ی قدرتش بودن.

طبق دستورم ما رو به اتاق خصوصی راهنمایی کردن و رگال لباس ها رو برای انتخاب در اختیارم گذاشتن.
میخواستم با توکا تنها باشم و با خیال راحت یه تیپ و ظاهر جدید براش بسازم.
با اشاره م همگی اتاق رو ترک کردن.
روی مبل نشستم و به توکا که وسط اتاق گیج و سر در گم وایساده بود نگاهی انداختم.
یکم نوشیدنی برای خودم ریختم و قبل از مزه کردنش گفتم:
-لباساتو دربیار ،حتی لباس.... در بیار
ما اینجا تنهاییم پس نگران چیزی نباش
میدونستم که خجالت میکشه و به مشکل میخوریم،توکا قیافه ی ملتمسی به خودش گرفت و گفت:
-نمیشه بریم خونه؟
قول مردونه میدم حتی لباس... در بیارم
هوم؟ نظر مثبت تون چیه؟

قول مردونه دادنش آخر خلاقیتش بود، و البته از شیرینی ماجرا کم نمیکرد.با اخم ساختگی گفتم:
-بجنب خیلی وقت نداریم
باید چند جای دیگه هم بریم
-خب اخه اینجوری که نمیشه
میشه مذاکره کنیم؟


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/19 20:01

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_67

ماجرا داشت جالب میشد،این بُعد توکا برام جالب و هیجان انگیز بود،در کنار معصومیت؛ شیطنت ها و لجبازی های بامزه و کودکانه ای هم داشت که باعث میشد تفریح کنم.
ابرویی بالا انداختم و همون طور که به مبل تکیه میدادم گفتم:
-چجور مذاکره ای؟
-خب...منکه نمیدونم
شما گزینه های روی میز و بگید من انتخاب میکنم
مثلا...مثلا بریم خونه... تو اتاق شما
اینو برای خودتون میگما...اخه هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه،باور کنید راست میگم

داشت خیلی زیر پوستی و ناشیانه بحث رو عوض میکرد.
لیوان رو روی میز گذاشتم و به طرفش رفتم.
لبش رو بین دندوناش گرفته بود و سعی میکرد آروم باشه.
روبروش که وایسادم قبل از هر چیز عینکش رو برداشتم،میخواستم چشمایی که حالا بخاطر استرس سورمه ای شده رو ببینم و لذت ببرم.
و بعد شال رو از دور گردنش باز کردم و روی زمین انداختم:
-تنها گزینه ی روی میز اینه که بحث نکنی
چشماش گشاد تر از اون نمیشد.
توکا هنوز واقعیت های زندگی من رو نمیدونست برای همین تعجب میکرد.
من نفوذ و قدرت زیادی داشتم،قرق کردن یه مزون کوچیک که چیزی نبود.
دکمه های مانتوش رو باز کردم و ادامه دادم:
-حالا مثل یه دختر خوب و حرف گوش کن
تا سه دقیقه ی دیگه نمیخوام هیچی توی تنت ببینم،مفهومه



───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/19 20:14

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_68

نگاه مستاصلی به اطراف انداخت،با اینکه چیزی نمیدید اما انگار میخواست مطمئن بشه کسی اون اطراف نیست.
تیم محافظتیم بهم اطمینان داده بودن توی اتاق هیچ دوربینی نیست به خاطر همین خیالم از بابت همه چیز راحت بود.
توکا بالاخره تسلیم شد و لباساش رو در اورد اما از طرفی هم لبای سفید و انگشتای یخ زده ش نشون میداد فشارش افتاده و صداش در نمیاد.
نمیتونستم اون همه خوددار بودنش رو درک کنم.
باید بیشتر حواسم رو جمع میکردم،اون دختر حساس تر از اون چیزی بود که نشون میداد.

قبل از هر چیز به طرف لباسا رفتم.
میخواستم زیبا ترین ها رو برای اون اندام ظریف و دخترونه بخرم.
وقتی به طرفش برگشتم کاملا بود،درست همون طور که میخواستم.
مطیع بودنش در برابر دستوراتم رو دوست داشتم در هر شرایطی بهم اعتماد میکرد و باعث میشد برام باارزش تر از تمام دفینه هایی باشه که کشف کردم.
لباسها رو توی تنش امتحان کردم و هر کدوم رو که زیبا تر بود کنار گذاشتم.
میخواستم یه کمد از قشنگ ترین لباس های رنگی و دخترونه داشته باشه.
تمام لباس هاش رو با وسواس انتخاب کردم و برای بسته بندی به مسئول مزون سپردم.
لباس های قبلیش رو هم کنار گذاشتم و یه دست لباس کامل با مانتوی صورتی و روسری طوسی بهش دادم تا بپوشه.
میخواستم بقیه ی روز با همون لباسای خوشگل و لپای گل انداخته جلوی چشم هام ببینمش و لذت ببرم.
از مزون که بیرون زدیم و سوار ماشین شدیم، دست یخ زده ش رو توی دستم گرفتم و گفتم:
-فشارت بدجوری افتاده
یکمم تحمل کنی میریم غذا می خوریم
ولی توکا آب دهنش رو با صدا قورت داد و با لبخندی که نشون میداد چقدر ذوق زده ست گفت:
-میشه...میشه اول یه جای دیگه بریم
قول میدم بعدش غذا بخورم



───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/19 20:14

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_69

خوب به چهره ش نگاه کردم وقتایی که برای چیزی ذوق زده بود چشماش روشن میشد و گوشه ی لبش میپرید و اون موقع بود که میفهمیدم برای گفتن چیزی که میخواد حسابی ذوق داره:
-بگو چی میخوای بعد در موردش تصمیم میگیرم
توکا خودش رو جلو تر کشید و شست هر دو دستم رو توی مشتش گرفت.
اینکار کاملا ناخودآگاه بود ولی عجیب به دلم نشسته بود:
-ممم...اول قول بدید قبول میکنید...لطفا
نفسم رو پر صدا به بیرون فوت کردم،انگار گرسنگی باعث شده بود بی حوصله بشم:
-میگی یا...
-میگم...میگم متوسل به زور نشید
فقط قول بدید دعوام نکنید؟خب؟
-توکا!
-اول قول
وقتی انگشت کوچیکه شو جلو آورد منم به ناچار بهش قول دادم،ولی اون نمیدونست هیچ قول و قراری نمیتونه جلوی من رو بگیره تا بر خلاف خواسته م کاری انجام بدم:
-خب... بیاید بریم از این مغازه های خوشمزه جات
از اونایی که لواشک دارنا،از اونا
دلم کلی لواشک و آلوچه و سس لواشک میخواد
وای وقتی سس‌ خوشمزه و ترش و میریزی رو لواشک نمک می پاشی روش و بعد میخوری

آب دهنش رو پر صدا قورت داد :
-دهنم آب افتاد...وای دلم خواست
حالا میشه بریم؟
با اینکه از مدل تعریف کردنش منم دهنم پر از آب شده بود ولی بهش توپیدم:
-نخیر...اول میریم رستوران
اگه خوب غذا خوردی بعدش میبرمت


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/19 20:14

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_70

توکا خودش رو عقب کشید و با دماغی که از دلخوری زیاد چین خورده بود توی صندلی فرو رفت.
دستاش رو توی سینه گره کرده بود و مثل دختر بچه هایی به نظر میرسید که قهر کرده.
حتی میشد فهمید که بغض هم کرده.
من هرگز توی شرایطی که گرسنه بود و به خاطر فشار پایین دست و پاهاش یخ زده بود براش چیز ترش نمیخریدم.
در حالیکه خودمم به شدت دلم یه چیز ترش میخواست.
همون طور که بی صدا میخندیدم با تاسف سری تکون دادم و گوشیم رو بیرون آوردم.
حس میکردم یه پدر سختگیرم که برای بچه ش کلی قانون گذاشته.
ازش یه عکس خوب و با کیفیت گرفتم برای روزایی که اینجا نبودم و دلتنگ همین کارای بچگونه ش میشدم.

وارد رستوران که شدیم عطر غذایی رو که توی فضا پیچیده بود و بلند نفس کشید و دستش رو روی شکمش گذاشت:
-وای چقدر گرسنمه
دلم ضعف کرد
بازوش رو گرفتم و به طرف قسمت خصوصی که از قبل رزرو کرده بودم هدایتش کردم:
-اون وقت میخواستی لواشک و چیزای ترش بخوری؟
بازم آب دهنش رو با صدا قورت داد و گفت:
-با اینکه هنوز قهرم ولی یه رازی رو بهتون میگم به کسی نگیدا
جوری که انگار میخواد یه چیز خیلی مهم بگه سرش رو نزدیک آورد و دستش رو جلوی دهنش گرفت:
-راستش و بگم من وقتی گشنم میشه چیزای ترش بیشتر دوست دارم
بعد که میخورم ضعف میکنم فشارم بیشتر میفته


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/19 20:14

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_71

پیش غذا رو که اوردن تلفنم زنگ خورد،حسین هیچ وقت بی موقع مزاحم نمیشد مگه اینکه کار مهمی داشته باشه.
بلافاصله اتصال رو برقرار کردم و صدای نگرانش رو شنیدم:
-الو...اقا؟
-بگو حسین...چی شده؟
نفسی گرفت و گفت:
-اقا یه جاسوس داریم
البته نگران نباشید ما پیداش کردیم و زیر نظره
ولی دستور شما چیه؟
-خودت که میدونی باید چکار کنی؟
فعلا ببریدش پایگاه تا خودم بیام
-شما کی میاید؟
نگاهی به چهره ی توکا انداختم که با دقت به حرفامون گوش میداد و گفتم:
- دو تا کار مهم دارم احتمالا آخر هفته ی بعد همه چیز اوکی میشه و میتونم برگردم
با حسین حرف میزدم و دستورات لازم رو میدادم اما حواسم به چهره ی پَکر توکا هم بود.
دیگه مثل قبل صورتش پر از شادی و نشاط نبود. دوباره برگشته بود به صورت همون دختر افسرده ای که از اول می شناختم.
وقتی از جاش بلند شد و عصاش رو برداشت دستم رو روی دهنی گوشی گذاشتم و گفتم:
-کجا میری؟
-من...من میرم دستشویی
- بذار تلفنم تموم شه...
اما اینبار عصبی و پر از بغض لب زد:
-خودم میتونم
حسین از جاسوس چیزی گفت و اونقدر عصبانی شدم که یادم رفت توکا نمیتونه جایی رو ببینه.
فقط چند لحظه طول کشید که توکا از جلوی چشم هام دور شد.
تلفن رو که قطع کردم شقیقه هام رو ماساژ دادم،باید هر چه زودتر برنامه هام رو ردیف میکردم.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/21 07:27

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_72

باید برنامه هام رو به زودی ردیف میکردم،عمل چشم توکا توی اولویت بود و تا بیناییش رو به دست نمی اورد به آرامش نمی رسیدم.
و بعد خوندن وصیت نامه ی بابا و کارهایی که برای انحصار وراثت باید انجام میشد.
میتونستم همه چیز رو به وکیلم بسپارم اما ترلان و خاله رو هیچ وقت نباید دست کم بگیرم،چون اونا ثابت کردن اصلا قابل اعتماد نیستن.

با صدایی که توی رستوران پیچید دست از ماساژ شقیقه هام برداشتم و سریع از جام بلند شدم.
نمیدونم چی باعث شده بود حس کنم این صدا به توکا ربط داره.
از قسمت خصوصی بیرون رفتم و توکا رو دیدم که روی زمین افتاده و کلی بشقاب غذا دورش روی زمین ریخته.
جوری توی خودش جمع شده بود که قلبم از اون همه مظلومیت یه لحظه از حرکت وایساد.
گارسون عصبانی بود و فریاد زد:
-مگه کوری خانوم؟
ببین چه ضرری زدی،حالا کی میخواد جوابگو باشه؟
اونقدر عصبانی بودم که نفهمیدم چجوری خودم رو به توکا رسوندم.
بدون در نظر گرفتن چیزی بدن لرزونش و توی بغلم گرفتم و رو به گارسون غریدم:
-توی همچین شرایطی به جای اینکه کمک کنی حرف از ضرر و زیان میزنی؟
در رستوران پنج ستاره تون و گل نگیرم گرشا نیستم
گارسون آماده ی دعوا بود که رئیس رستوران وارد معرکه شد.
قبل از هر چیز عصای توکا رو برداشت و نگاه بدی به گارسون انداخت.گارسون از ترس و خجالت رنگ از صورتش پرید.
رئیس رستوران که مرد مسنی بود عصا رو به طرفم گرفت و با لحن شرمنده ای گفت:
-بابت این اشتباه واقعا شرمنده م پسرم
جوونه و خامی کرده هنوز بلد نیست چطور باید حرف بزنه
برای معذرت خواهی ناهار امروز و مهمون من


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/21 07:28

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_73

من به اون راحتی از سر تقصیر گارسون نمیگذشتم.
هنوز صداش توی گوشم بود که در مقابل اون همه آدم فریاد زد"مگه کوری "
این کلمه بارها و بارها توی مغزم اکو شد،حتی اگه بدن لرزون و چشمای پر اشکش و نگاه های اطرافیان رو نادیده میگرفتم اون مورد رو هرگز چشم پوشی نمیکردم.
خواستم حرفی بزنم که توکا دستش رو برای گرفتن عصا دراز کرد و گفت:
-لطفا خودتون و ناراحت نکنید
من عادت کردم ولی اگه قول بدید برای ادمایی مثل من یه کار ویژه کنید منم قول میدم بازم بیایم رستوران شما
پیرمرد دست توکا رو گرفت و آروم پشتش رو بوسید:
- بزرگواریت و نشون میده دخترم
این پیرمرد بهت قول میده
توکا لبخندی به روی پیرمرد پاشید و قلب بزرگش رو بیشتر به رخم کشید.
توی اون شرایط دیگه نمیتونستم دعوت صاحب رستوران رو رد کنم،توکا با اون مرد کاری کرده بود که مثل من عاشق قلب مهربونش شده بود ولی کسی نمیتونست جلوی من به توکا توهین کنه و بی جواب بمونه.
گارسون بعد از ساعت کاری یه گوشمالی کوچیک نصیبش میشد تا درس خوبی بگیره.

بالاخره ناهار رو خوردیم و از رستوران بیرون زدیم.
نوبت رسیده بود به قولی که بهش داده بودم اما انگار خودش فراموش کرده بود.
در حالیکه بهم تکیه داده بود و چرت میزد دستش رو گرفتم و گفتم:
-خوابت میاد؟
-اوهوم...میشه بریم خونه؟
وقتی ماشین جلوی یکی از مغازه های بزرگ لواشک فروشی نگه داشت گفتم:
-پس تو بخواب من خودم تنهایی برم لواشک با نمک و سس بخورم


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/21 07:28

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_74

توکا شکمو ترین دختر کوچولوی روی زمین به نظر میرسید،جوری که اصلا توقعش رو نداشتم.
وقتی تیکه ی لواشک رو توی دهنش گذاشت چشم هاش رو بست و "هوم"کشداری گفت.
ذره ذره لواشک رو میخورد و مزه ش رو روی زبونش حس میکرد.
مغازه دار تیکه ی بعدی لواشک رو پر از سس و نمک و ترشی آلو کرد و بهش داد.
توکا با حوصله مزه مزه می کرد و جوری با اشتها میخورد که من و مغازه دار یه لحظه هم نمیتونستیم ازش چشم برداریم.
پسر اینبار کمی آلوچه و قیصی رو روی لواشک گذاشت و به توکا داد و با اشتیاق گفت:
-حالا اینو امتحان کن ببین چجوریه
قول میدم خوشت میاد
این قیصی ها و آلو ها مال باغ خودمونه به هر کسی نمیدم
توکا که انگار دل ضعفه گرفته بود گفت:
-بوش که منو دیوونه کرد
باغ تون کجاست بیام خیمه بزنم؟
میشه همش و بسته بندی کنید ببرم؟
پسر خندید و گفت:
- یه آبجی کوچیک تر از خودم دارم کلا بهار خیمه میزنه تو باع
کاش مشتری مثل شما بیشتر داشتیم
هیچ *** مثل شما اینجوری بامزه نمیخوره
یجوری میخورید که دهن خودم آب افتاد
و بعد رو بهم کرد و گفت:
-جناب شما نمیخورید؟
با اینکه اصلا علاقه ای به ترشیجات نداشتم شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- بدم نمیاد امتحان کنم
یجوری تعریف میکنید که آدم دلش میخواد

بیرون رفتن با توکا و خرید کردن و خوراکی خوردن باهاش زیر دندونم مزه کرده بود و دلم میخواست خیلی زود کارام رو ردیف کنم و وقت بیشتری باهاش بگذرونم.
تقریبا آخرای شب بود که به خونه برگشتیم،قبل از اینکه بخواد خداحافظی کنه کنار گوشش پچ زدم:
-میری توی اتاقم تا بیام


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/21 07:28

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_75

بهش نگاه کردم و دیدم که گونه‌هاش گر گرفته و به رنگ گل سرخ در اومده، دقیقا همون جوری که من عاشقشم.
توکا من منی کرد و همون طور که با انگشتاش بازی میکرد گفت:
-میگما...نمیخواید براتون چایی بیارم؟
خرما هم داریما
گوشه روسریش رو صاف کردم و با لحنی که بترسه گفتم:
-حرفم و تکرار کنم؟
-نه...نه...ببخشید الان میرم
وقتی تهدیدش کردم سرخ شدن صورتش فقط کمی محو شد و لباش از ترس به سفیدی زد.
این رو هم دوست داشتم چون نمی‌خواستم خیلی با من احساس راحتی بکنه.
از پله ها که بالا رفت به طرف آشپزخونه رفتم تا یکم وقت کشی کنم.
اول برای خودم یه لیوان چایی ریختم و تا وقتی که خنک بشه سینی رو پر از خوراکی و آجیل کردم تا بعد از بازی به توکا بدم اما صدای ترلان باعث شد خط بزرگی روی اعصابم کشیده بشه:
-بهتون خوش گذشت؟
جوابش رو ندادم و یکم از چاییم سر کشیدم.
ترلان پشت میز نشست و ادامه داد:
-شنیدم بردیش پیش دکتر
دختره ی کور چه کیف پول خوبی تور کرده
لباس مارک و دکتر و رستوران و...
خدا شانس بده والا
اونقدر عصبی بودم که دست شکسته ش رو گرفتم و آروم پیچوندم:
-واسه من بپا گذاشتی؟
-اخ اخ...ولم کن گرشا
نه به خدا از صبح همه دارن بهم زنگ میزنن تو رو کجا ها دیدن
لامصب خودت خیلی معروفی به منچه


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/21 07:29

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_76

فشار رو روی دستش بیشتر کردم و غریدم:
-ترلان دارم با زبون خوش بهت میگم پات و از کفش من بکش بیرون
نذار اون روی سگم بالا بیاد
وقتی دستش رو ول کردم در حالیکه صورتش از درد جمع شده بود و از روی گچ دست شکسته ش رو ماساژ میداد گفت:
- الان این زبون خوشته مثلا؟
والا من از وقتی دیدمت مثل سگ پاچه مو گرفتی نمیدونم عاشق چیت شدم
خوش خوشانت با دیگرانه پاچه گیریات واسه من
خاله که وارد آشپزخونه شد به سختی خودم رو کنترل کردم تا با پشت دست توی دهن ترلان نکوبم.
سینی خوراکی رو برداشتم و بی توجه به غرولند ها و نگاه های سوالی خاله از آشپزخونه بیرون زدم.
میتونستم تمام اعصاب خوردی هام رو با توکا از بین ببرم.
دخترک ریزه و میزه و خوشگلی که فقط برای من بود.

وارد اتاق که شدم دیدمش که کنار تخت زانو زده،اون یه پرنسس زیبا بود با چشمای ترسیده که دو دو میزد.
سینی خوراکی ها رو روی پاتختی گذاشتم و روبروش روی زانوهام نشستم.
پشت دستم رو روی....

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/21 07:29

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_77


توکا آروم هق هق میکرد،دلم برای اون التماسای ریز لب و گریه های بی صدا میسوخت.
دوباره روی تخت رفتم و موهاش رو بوسیدم.
پیشونیش رو،نوک بینیش رو، و در نهایت بوسه ی محکمی روی لب هاش زدم:
-دختر خوب،دیگه تموم شد
حالا وقتشه دختر کوچولوم و آروم کنم
توکا خودش رو به سینه م چسبوند ،انگار داشت تمام دردش رو اونجوری بهم منتقل میکرد.
لپش رو نرم بوسیدم و اجازه دادم به آرامش برسه.
نفس عمیقی کشید و بر خلاف تصورم گفت:
-با درد کشیدن اینقدر شیطون شدی؟
تو یه دختر بدی!
نخودی خندید و لبش رو به دندون گرفت.
گونه هاش مثل انار به خون نشسته بود و چشماش به رنگ سورمه ای در اومده بود.
درسته شبیه همون فرشته ی رانده شده ای که هورمون هام رو بالا و پایین میکرد.
توی بغل شیطان دل میبرد.
- اماده ای؟ و گفت:
- پس شما چی؟
-امشب چیزی از اون نصیبت نمیشه
میخوام وقتی تونستی منو ببینی مال خودم بشی
توکا لب هاش رو وسوسه انگیز به لب هام مالید:
- من الانم مال شمام
-تا ابد هم مال من میمونی
ولی حالا وقتش نیست


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/21 07:29

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_78

بی حال روی تخت دراز کشید و چشم هاش رو بست،سینه ش از شدت هیجان بالا و پایین میشد و بدن خیس از عرقش زیر نور کم اتاق میدرخشید.
درست مثل یه نقاشی اثر گذار از معروف ترین نقاش ها.
لمس پوست تنش داشت کنترلم رو میگیرفت،دلم میخواست دستش رو بگیرم و محکم به دیوار بکوبم.
دستاش رو بالای سرش نگه دارم و دست آزادم رو دور گلوش بپیچم ولی احساساتم رو سرکوب کردم و کنارش دراز کشیدم.
وقتی مثل یه نوزاد خودش رو توی بغلم جمع کرد؛ ملحفه رو روی بدنش کشیدم و دستام رو دورش حصار کردم.
آروم روی موهاش رو بوسیدم،نم داشت.حتی بوی سیب هم میداد.بوی شامپو و صابون بچه‌.
توکا دختر کوچولوی زیبایی بود که فقط به من تعلق داشت.
صدای نفس های آرومش رو که شنیدم خودم رو عقب کشیدم و به چهره ی غرق خوابش نگاه کردم.
چقدر معصوم بود،دلم هر بار با دیدنش میلرزید‌.
از فردا باید آزمایش ها و کارای لازم رو انجام میدادم تا هر چه زودتر عمل کنه.
میخواستم وقتی که از سفر برگشتم بتونه منو ببینه.
برای اون لحظه ثانیه شماری میکردم.
نفسم رو روی صورتش خالی کردم و اون خودش رو بیشتر بهم چسبوند.
نمیتونستم از تماشا کردنش دست بردارم.
توکا یه موجود خارق العاده بود که بهم زندگی داد،به زندگیم رنگ بخشید و منو از یه شیطان به آدم تبدیل کرد‌.
اونم فقط با پروانه های آبی خوشرنگی که مثل هاله ی نور اطرافش پرواز میکردن.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/21 07:29

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_79

ازمایشات لازم رو انجام داده بودیم و توکا رو برای معاینه ی آخر به مطب دکتر بردم.
توی اتاق انتظار نشسته بودیم،بهش نگاه کردم که آروم کنارم نشسته اما من بوی ترس و استرس رو از فرسنگ ها دور تر حس میکردم.
توکا ترسیده بود .البته حق داشت.
دستش رو که گرفتم به طرفم چرخید و بهم نگاه کرد،جوری که انگار میتونه من رو ببینه.
همیشه همون کار رو میکرد طوری بهم خیره میشد که گاهی شک میکردم نابیناست.
چشم‌هاش از همیشه آبی تر و درخشان تر و روشن تر بود،حتی لبخندش هم از خودش نور ساتع میکرد.
توکا چیزی برای من به ارمغان اورده بود که هنوز اسمش رو نمیدونستم،یه حس ناشناخته،یا احساسات نابی که قلبم رو گرم می‌کرد.
ولی کسی خبر نداشت که منم میترسم،میترسیدم وقتی بیناییش رو به دست آورد منو قبول نکنه.
من مرد زیبا و جذابی نبودم،مرد رمانتیکی که زن ها عاشقش بشن،نبودم.
از تمام کارام بوی مرگ بلند میشد،و من میدونستم فرشته آبی رنگم رو میترسونه.
برای اینکه فکرای بد رو از خودم دور کنم به دستش فشار کوچیکی وارد کردم و کنار گوشش زمزمه کردم:
-نترس من اینجام
توکا خودش رو بیشتر بهم چسبوند و عطرم رو با صدای بلند نفس کشید،ولی جوابی که داد باعث خنده م شد:
-میدونید دانشمندا چه کشفی کردن؟
سری به علامت نه تکون دادم،جوری که انگار توکا میبینه ولی اون حس کرد و جواب داد:
-دانشمندان بعد از کلی تحقیق فهمیدن همراه بیمار همیشه بیشتر از خود بیمار میترسه
به دستم فشاری وارد کرد و با لحن پر از شیطنتی گفت:
-اصلا نترسیدا ،من اینجام
آب قندم خواستید فقط کافیه بگید
من به اون خانوم منشی خوش صدائه میگم واسه خودم میخوام


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/21 07:30

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_80


توکا دختر آرومی بود اما گاهی هم شیطنت های کوچیکی داشت که باهاشون دلبری میکرد و باعث میشد شگفت زده بشم و لبخند بزنم.
چشماش همیشه پر از غم بود اما روح زندگی رو میشد توی خرمن موهاش و طعم لباش پیدا کرد.
دکتر امیدوار بود و بهمون اطمینان داد بعد از فقط عمل فقط یکماه دیگه باید صبر کنیم تا دوباره بیناییش رو به دست بیاره.
تا اون موقع من از سفر بر میگشتم و خودم توکا رو برای باز کردن باند چشم هاش میبردم.

بعد از مطب دکتر برای شام به رستوران رفتیم.
دلم میخواست زودتر به خونه برگردیم،نمیتونستم صبر کنم توکا رو توی تخت کنار خودم داشته باشم،میخواستم بدن ریزه و میزه ش رو اونقدر توی بغلم فشار بدم که صدای استخون هاش رو بشنوم با اینکه هر لحظه کنارم بود اما بازم حس میکردم دلتنگش هستم.
وارد خونه که شدیم با دیدن ترلان که از پله ها پایین میومد خلقم تنگ شد.
دستم رو روی کمر توکا گذاشتم تا به اتاقم بریم اما ترلان بی توجه به حضور توکا گفت:
-میتونم چند لحظه باهات حرف بزنم؟ لطفا
با اینکه مایل نبودم اما بهش گفتم توی سالن منتظرم باشه،بعد از رفتنش رو به توکا گفتم:
-برو تو اتاقم منتظرم باش تا بیام
-میشه اول برم توی اتاقم؟ یکم کار دارم
-مشکلی نیست،کارم که با ترلان تموم شد میام دنبالت که با هم بریم بالا
توکا به طرف اتاقش رفت و منم وارد سالن شدم.
روی مبل نشستم و رو به ترلان گفتم:
-منتظرم،چی میخواستی بگی؟


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/21 07:30

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_81


حوصله ی حرف زدن با اون زن رو نداشتم و از تمام حرکاتم معلوم بود.
ترلان پوفی کشید و چشماش رو توی حدقه چرخوند:
-گرشا خان، یکم درست رفتار کنی راه دوری نمیره!
دستم رو به صورتم تکیه دادم و بدون اینکه جوابی بدم بهش خیره شدم،راه و رسم عصبی کردنش رو بلد بودم:
- خیلی خب بابا،اونجوری نگاه نکن،الان میگم
فردا میان وصیت نامه رو میخونن و منم کلی پول میاد تو دست و بالم
راستش میخوام بیام باهات شریک بشم
ابروهام رو توی هم کشیدم و گفتم:
- توی چکاری شریک بشی؟
-مگه تو گنج نمیکنی؟
منم میخوام بیام
سرمایه گذاری هم میکنم
باهوشم هستم خیلی زود یاد میگیرم فقط کافیه بهم بگی چکار کنم
اون زن حتما دیوانه شده بود،یکم به جلو خم شدم و افکارم رو به زبون اوردم:
-حتما دیوونه شدی،ها؟
بگو که شوخی میکنی
شونه ای بالا انداخت:
-نه،کاملا جدیم
میخوام هر جا میری باهات بیام
حالا که اینجایی دیگه مثل چند سال پیش حماقت نمیکنم و از دستت نمیدم
تک خنده ای کردم و به مبل تکیه دادم،دستم رو روی موهای زبر و کوتاهم کشیدم و با تمسخر گفتم:
-خدایا شفا نمیدی لااقل یه ذره عقل بهش بده
به بشریت این لطف و کن
ترلان عصبی پاهاش رو تکون داد و گفت:
- من تحقیق کردم،کلی زن باستان شناس هست تو کار شما
شاید میترسی بیام و جای تو رو بگیرم،یا ثروتم از ثروت تو بیشتر بشه؟
بهش توپیدم:
-زن باستان شناس هست،اونا یه عمر درس خونده وقت شون و توی آرایشگاه ها و مطبای زیبایی تلف نکرده
فهمیدی یا بیشتر توضیح بدم؟



───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/21 07:31

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_82


حرفای ترلان پوچ و بیهوده بود ولی با اینحال داشت عصبیم میکرد.اگه اون معروف ترین باستان شناس دنیا هم میبود توی کار خودم شریکش نمیکردم.
از جام که بلند شدم ترلان گفت:
- کجا میری هنوز حرفم تموم نشده!
-میرم جایی که آروم شم تا نزنم استخونات و خرد و خاکشیر نکردم
پوزخندی زد و گفت:
- به هر حال فردا که وصیت نامه رو بخونن من کلی پول میاد توی حسابم
اگه تو قبولم نکنی میرم پیش رقبای خودت
از الان بهت بگم ناراحت نشی
با قدمای آروم به طرفش رفتم و دستام رو دو طرف مبلی که نشسته بود گداشتم،به طرفش خم شدم و گفتم:
- تو فقط از من دور باش
بعدش هر غلطی که دوست داری کن
در ضمن صبر و حوصله ی منم امتحان نکن
اگه میبینی هنوز نفس میکشی واسه نسبت فامیلیه که داریم
ولی وقتی خون جلوی چشمام رو بگیره حتی نمیتونی تصور کنی چه کارایی از دستم بر میاد
پس از من دوری کن
ترلان تقریبا توی مبل فرو رفته بود و پلک چشم راستش از ترس میپرید،پوزخند آخر رو زدم و صاف وایسادم.
حالا وقت اون بود که بعد از یه بحث اعصاب خورد کن میرفتم و منبع آرامشم رو پیدا میکردم.
و اون منبع کسی نبود جز توکا.
جلوی در که رسیدم آروم بازش کردم و وارد شدم،توکا توی تاریکی جلوی بوم نقاشی وایساده بود و چیزی میکشید.
عطر سیب همه جا رو پر کرده بود
سکوت و آرامش اون اتاق و دوست داشتم،توکا هر جایی رو میتونست آبی و زیبا کنه،برق رو که روشن کردم از دیدن اون نقاشی نفسم بند اومد.
بازم دختر نابینایی که اینبار بجای پروانه یه قلب بزرگ توی سینه ش کشیده بود


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/21 07:31