The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

💎🦋💙چشم آبیِ ارباب💙🦋💎

15 عضو

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_83

توکا در حالیکه یه تیشرت سفید و شلوار مشکی به تن داشت، با پیشبندی که پر از رنگای مختلف روش به چشم میخورد جلوی بوم نقاشی وایساده و با قلمو رنگ قرمز رو روی کاغذ میکشید.
خرمن موهاش زیر نور لامپ خرمایی تر و پر موج تر دیده میشد و حاله ی نوری که اطرافش رو احاطه کرده شبیه نقاشی فرشته های رو سقف گنبدی کلیساها به نظر میرسید.
آهسته به طرفش قدم برداشتم چون نمیخواستم آرامشش بهم بریزه.
پشت سرش وایسادم و بهش چسبیدم،و بعد دستم رو دور شکمش حلقه کردم و موهاش رو یه طرف روی شونه های ظریفش ریختم.
سرم رو توی گودی گردنش فرو کردم و عطرش رو عمیق نفس کشیدم:
- چی داری میکشی؟
بدن توکا از برخورد صورت زبرم با پوست گردنش مور مور شده بود و خیلی سریع ریتم نفس هاش کند شد.
چشماش رو بست و همون طور که قلمو روی بوم حرکت میکرد جواب داد:
- شما رو میکشم
با تعجب به عکس نگاه کردم،اون فقط یه دختر با قلب بزرگی توی سینه ش بود،حس کردم به خاطر نابینا بودنش نتونسته چهره ی یه مرد رو بکشه.
دستم رو از زیر پیشبند‌ و تیشرتش رد کردم و گفتم:
- ولی تو یه دختر کشیدی!
-میدونم.منظورم اون قلبیه که تو سینه ی اون دختر میکوبه
اون دختره منم که نمیتونم شما رو ببینم ولی حس میکنم،اون قلب بزرگ که بهش زندگی میده هم شمایید که شدید همه چیزم
دستم که روی شکم تختش در حرکت بود وایساد،حتی قلبم چند ثانیه به حرمت اون لحظه ها سکوت کرد، و چشم هام به اون نقاشی با دقت بیشتری خیره شده بود.

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/21 07:31

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_84

دستام رو محکم تر دورش حلقه کردم و عمیق بوسیدمش.
ذره ذره ی وجودم برای اون دختر ضعف میرفت.
با هر دم و بازدم بیشتر عاشقش میشدم.
هر روز که از خواب بیدار میشدم با خودم فکر میکردم تا حالا چطور بدون توکا زندگی میکردم؟
اصلا قبل از اون روزام چجوری شب میشد و شبام چطوری صبح میشد؟
وقتی قلمو رو پایین گذاشت خیره به نقاشی لبخند پر رنگی زد،انگار واقعا میتونست ببینه:
-چطور شده،دوست دارید؟
-عاشقش شدم
خب، خانوم نقاش این اثر زیبا رو میخوام ازت بخرم تا همیشه یادگاری داشته باشم
فقط بگو چند؟
توکا اخمی کرد و توی بغلم چرخید،یقه م رو با حرص گرفت و با همون اخمای درهم که صورتش رو بدجور خواستنی کرده بود گفت:
-میدونید که این یه هدیه برای شماست؟
و الان با این حرف تون ناراحتم کردید؟
لباش رو با حالت بامزه ای جمع کرد و ادامه داد:
-منم به خاطر این کار بد تنبیه تون میکنم
تا اطلاع ثانوی از بو*س و بغ*ل خبری نیست
تا اون موقع که من شما رو ببخشم به کار بدتون فکر میکنید
پسرای بد باید تنبیه بشن
اونقدر جدی حرف میزد که دلم میخواست گونه ش رو گاز بگیرم،ولی بازی جالبی رو شروع کرده بود،پس منم پا به پاش بازی میکردم.
سرم رو نزدیک بردم تا جایی که فقط چند سانت با لباش فاصله داشتم و گفتم:
-قبوله،چون من پروانه کوچولومو ناراحت کردم این تنبیه و قبول میکنم
- پس تا اطلاع ثانوی بو*س و ب*غل تعطیل
-تنبیه منصفانه ایه


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/21 07:31

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_85


توکا از اون لمس و نزدیکی نفسش رو حبس کرده بود و چشماش رو روی هم فشار میداد.
خیلی حساس بود و من عاشق همین بی تابی هاش بودم.
از صبح تصمیم داشتم بعد از مطب که به خونه برگشتیم یه بازی کوچیک باهاش کنم تا استرس عمل ازش دور بشه ولی حالا به نظرم این بازی جذاب تر بود.
میخواستم تقلاهاش رو برای ب*وس و ب*غل ببینم،میخواستم ببینم چطوری میخواد حرفش رو پس بگیره.
کاش توی تنبیه نبودم
ولی فعلا بریم بخوابیم تا من به کارای بدم بیشتر فکر کنم
دستم رو عقب کشیدم و ازش جدا شدم.
توکا که انگار توی خلسه فرو رفته بود سریع چشماش رو باز کرد و با خجالت گفت:
-ها؟ نه...چیزه
نمیشه بیشتر بمونیم؟
میدونستم موندن بهونه ست،اون دختر به چیز دیگه ای نیاز داشت.
بازوش رو گرفتم و با خودم از اتاق بیرون بردم،بقیه ی اون بازی سرگرم کننده رو میتونستیم توی اتاق خودم انجام بدیم.
وارد اتاق که شدیم به طرف تخت هدایتش کردم و گفتم:
-پیشبندت و در بیار و برو توی...
لباسام رو که در اوردم توکا هم توی تخت رفته و منتظرم بود.
لبخندی به اون چشمای خمار زدم و به طرفش رفتم،کاش خودشم میتونست اون چشمای روشن و گونه های گل انداخته رو ببینه،حتما مثل من عاشق خودش میشد.

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/21 07:32

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_86


میخواستم یکم منتظرش بذارم.دیدن تقلاهاش برام جالب بود،وقتی میخواست گولم بزنه و دماغش چین میخورد قیافه ش دیدنی میشد.
روی مبل کنار پنجره نشستم، سیگارم رو روشن کردم و مشغول تماشای دختری شدم که روش وسواس داشتم.
وسواس فکری که فقط در مورد کارم داشتم و این عجیب بود ،چون کمتر از دو هفته‌ میشناختمش و اونقدر عزیز شده که توی همون مدت کوتاه عاشقش شدم.
عاشق چشمای ابیش که گاهی سورمه ای میشد و گاهی به روشنی آسمون بی ابر.و اون لبخندش که روحم و تسخیر میکرد.
کام عمیقی از سیگار گرفتم و دودش رو توی سینه م حبس کردم،من از نگاه کردن به اون دختر سیر نمیشدم. هر روز سهم بیشتری می‌خواستم، و هر بار که توکا رو توی تختم میبردم نمی‌تونستم صبر کنم تا بیناییش رو به دست بیاره و بعدش کاملا مال من بشه.
تمام روزهایی که باهاش میگذروندم همین‌طور بوده.
تمام شب های لعنتی که باهاش صبح میکردم صبوری میکردم تا بعد از عمل به خواسته م برسم.
در حالی که روی تخت دراز کشیده بود تماشا می‌کردمش، توکا برای من مثل یه فرشته به نظر می‌رسید. زیبایی و پاکی خاصی توی وجودش داشت.
دخترای زیادی اطرافم بودم که برای کیف پولم نقشه میکشیدن و بهم نزدیک میشدن اما هیچ کدوم راهی به قلبم پیدا نمیکردن به خاطر همین باید از توکا محافظت میکردم.
نمیخواستم توی دنیای من کثیف و الوده بشه.
اون زیادی ظریف‌ و آسیب پذیر بود و باعث میشد خواب از من دور بشه.
البته خیلی وقت پیش فهمیدم که خیلی بهش احتیاج ندارم. خوابیدن توی کار من باعث میشد به راحتی کشته بشم.
توی فکر بودم که توکا بالاخره از تخت پایین اومد و روی نوک پاهاش و پاورچین پاورچین خودش رو بهم رسوند.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/21 07:32

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_87

شب قبل صحبت هام با حسین طولانی شد چون وقتی خودم سر کار نبودم ردیف کردن همه چیز براش سخت بود.
بهش گفتم چند روز دیگه تحمل کنه تا بعد از عمل توکا برگردم عراق.
صبح زود قبل از اینکه توکا از خواب بیدار بشه از خونه بیرون زدم.
یه سری کار داشتم که باید قبل از خوندن وصیت نامه انجام میدادم.
بعد از ظهر وکیل بابا برای خوندنش میومد و بعد از اون تکلیف منو ترلان مشخص میشد.شاید اینجوری از سر راهم کنار میرفت و دیگه نمیدیدمش.
بعد از اینکه با دکتر در مورد عمل آخر هفته ی توکا صحبت کردم به طرف عمارت راه افتادم.همه چیز ردیف شده بود و فقط باید روز قبل از عمل میبردمش بیمارستان تا مراقبت های قبل از عمل رو انجام میدادن.
بعد از مطب مستقیم به طرف عمارت رفتیم،نمیخواستم برای همچین موضوع مهمی دیر برسم هرچند وکیل خودم اونجا حضور داشت.
هنوز دو سه تا کوچه با عمارت فاصله داشتم که راننده رو بهم گفت:
-ببخشید قربان
اون خانوم توکا نیست؟
خودم رو کنار پنجره کشیدم و با دیدن توکا توی اون وضعیت اونقدر عصبانی شدم که رو به راننده فریاد زدم تا ماشین رو نگه داره.
توکا خودش رو بیخ دیوار کشیده بود و گریه میکرد در حالی که چند تایی پسر دوره ش کرده بودن و اذیتش میکردن.
اونقدر خونم به جوش اومده بود که منتظر بادیگاردا نشدم ،بلافاصله از ماشین پیاده شدم و به طرف شون دوییدم.
عصای شکسته ی توکا و عینکش که روی زمین افتاده بود باعث میشد خون جلوی چشم هام رو بگیره.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/21 07:33

اینم پارت ها
منتظرم بزارن تا منم بزارم

1401/10/22 18:13

?فرصت نداری بری آتلیه
?نمیتونی خیلی هزینه کنی
?دلت میخواد عکس ماهگرد و دو نفری و.. داشته باشی
من یه پشنهاد دارم براتون
وارد این گروه بشید و نمونه کارهارو ببینید
مطمعن باشید دست خالی بیرون نمیرید?

ــــــــــــــــــ⭕⭕⭕⭕⭕

"لینک قابل نمایش نیست"

1401/11/05 15:01

پاسخ به

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽?? ───• · · · ⌞?⌝ · · · •─── #پارت_72 بدن ظریفش زیر دستام تکونی خ...

..

1401/11/11 15:00

سلام خانومای عزیز?⁦♥️⁩
من آتلیه آنلاین دارم...تبدیل عکس ساده گوشی به عکس آتلیه ای... ✅فقط20تومن✅
برای دیدن نمونه کار ها میتونین وارد کانال بشین..⁦♥️⁩
این لینک کانال من توی روبیکاس
"لینک قابل نمایش نیست"

"موبایل قابل نمایش نیست"..برای ثبت سفارش درخدمتتون هستم

1401/11/16 16:03

پاسخ به

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽?? ───• · · · ⌞?⌝ · · · •─── #پارت_179 روز سونوگرافی تعیین جنسیت ...

..

1401/11/17 12:12

پاسخ به

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽?? ───• · · · ⌞?⌝ · · · •─── #پارت_97 بهادر خندید و سری به تاسف ت...

..

1401/11/23 11:48

پاسخ به

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽?? ───• · · · ⌞?⌝ · · · •─── #پارت_101 حرفای سعید رو باور نداشتم،...

..

1401/11/26 08:20

پاسخ به

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽?? ───• · · · ⌞?⌝ · · · •─── #پارت_216 هنوز بالای پله ها نرسیده ب...

.‌.

1401/11/30 17:04

سلام خانومای عزیز?⁦♥️⁩
من آتلیه آنلاین دارم...تبدیل عکس ساده گوشی به عکس آتلیه ای... ✅فقط20تومن✅
برای دیدن نمونه کار ها میتونین وارد کانال بشین..⁦♥️⁩
این لینک کانال من توی روبیکاس
"لینک قابل نمایش نیست"

اینم لینک پیج اینستام

"لینک قابل نمایش نیست"


"موبایل قابل نمایش نیست"..برای ثبت سفارش درخدمتتون هستم??

1401/12/03 16:38

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

نمونه کارم

1401/12/03 16:38

پاسخ به

سلام بچه ها این رمان پارت هاش فصل به فصل بود و پارت های هر فصل تقریبا 40 ، 50 تا هستن من فصل هارو بت...

..

1401/12/05 00:15

زودبزار

1401/12/05 00:17

زیادبزار

1401/12/05 00:18

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_2
#فصل_6






سخت تر از همه توجیح روشنای چند ماهه بود که هیچ جوره با نبود مادرش کنار نمیومد.
توی اون چند روز به حدی بی تابی میکرد که حسابی لاغر شده بود؛ جوری که حس میکردم از لپ هاش چیزی باقی نمونده.
صدای تقه ای که به در خورد من رو از فکر بیرون اورد.
با هراس به روشنا که توی تخت سیارش خواب بود نگاهی انداختم،اونقدر برای توکا گریه میکرد که به سختی میتونستم آرومش کنم.
تازه میفهمیدم که بچه مادر میخواد یعنی چی؟
به ارومی بفرماییدی گفتم و سعید وارد اتاق شد.
به روشنا نگاهی انداخت و اخم هاش توی هم رفت.
نوعی شرمندگی توی نگاهش دیده میشد.
تقریبا پچ زدم:
-چی شده سعید؟
-قربان... خبر رسیده محموله ی جدید توی راهه
آقا بهادر هم چند بار تماس گرفتن انگار جواب ندادید کار واجب دارن
برگه های توی دستش رو که روی میز گذاشت به صدای پایینی گفت:
-در ضمن... چند تا پرستار رو انتخاب کردم
قرار شد بعد از ظهر بیان عمارت شما خودتون انتخاب کنید
نیم نگاهی به روشنا انداخت و با شرمندگی ادامه داد:
-اقا به خدا شرمنده م
وقتی این بچه رو میبینم دلم میخواد بمیرم
همش تقصیر منه اینجوری شد
پوزخندی زدم:
-بهتره دیگه در موردش حرف نزنیم
دندون کرم خورده رو باید کند والا عفونتش کل سیستم دفاعی بدن و نابود میکنه

این من بودم که در مورد توکا اونجوری حرف میزدم؟
بهش میگفتم دندون خراب؟
اونم زنی که وقتی نبود نه اکسیژنی برای تنفس داشتم نه یه لحظه هم آب خوش از گلوم پایین میرفت.
سعید دیگه حرفی نزد و به طرف در رفت اما در رو که باز کرد همتا با سینی غذای روشنا ظاهر شد.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/06 03:05

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_3
#فصل_6





همتا لبخند خجالت زده ای تحویل سعید داد و از کنارش رد شد.
وقتی در رو بست همتا نگاهی به روشنا انداخت و گفت:
-وای عمو...روشنا هنوز خوابه؟
خاله توکا میگفت اگه نینیا زیاد بخوابن تو خواب ضعف میکنن
میشه بیدارش کنید ؟
با اخم به بچه نگاه کردم،راست می‌گفت روشنا زمان زیادی میشد که بیدار نشده بود و کم کم داشتم نگران میشدم.
بلافاصله از جا بلند شدم و کنار تختش نشستم.
باید زودتر یه فکری برای پرستار میکردم.

پرستار پنجم که وارد اتاق شد بدون اینکه حرفی بزنه به سعید اشاره کردم که بیرونش کنه.
اون همه آب و روغن که به خودش مالیده بود نشون میداد که برای بچه داری به اون خونه نیومده و بیشتر به فکر تور کردن بابای بچه ست.
هرزگی از سر و ریختش می‌بارید.
از در که بیرون رفت سعید بی صدا خندید:
-اقا بیاید خودمون نوبتی از روشنا خانوم مراقبت کنیم
این عجوزه ها رو چه به بچه داری آخه
لعنتیا انگار اومدن عروسی
در جوابش خندیدم و چیزی نگفتم.
هم من ،هم تمام اهالی خونه میدونستیم هیچ *** توکا نمیشه،هیچ زنی نمیتونه جاش رو پر کنه.
ناخواسته گوشیم رو روشن کردم و به عکسش که هنوز پس زمینه ی گوشیم بود خیره شدم.
من هنوز عاشقش بودم و نمیتونستم انکارش کنم.
عکس هاش شده بودن همدم شب و روزم.
انگشتم رو روی لب های خوش فرمش کشیدم و زیر لب گفتم:
-لعنت بهت که شدی حسرت شب و روزم
خیلی باهامون بد کردی توکا،خیلی


───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/06 03:06

#پارت_4
#فصل_6






روشنا توی بغلم وول میخورد و من بازم رفته بودم توی گالری و عکسای توکا رو بالا و پایین میکردم، لبخندش تیر میشد و قلبم رو نشونه میگرفت.
وقتی روشنا دستش رو دراز کرد تا گوشی رو ازم بگیره بهش اجازه ندادم. نمیتونستم بذارم بلایی سر عکسا بیاد.
گوشی رو که بهش ندادم با حالت جیغ جیغویی برای اولین بار کلمه ی مامان رو به زبون آورد.
دخترکم داشت تلاش می‌کرد حرف بزنه و اولین کلمه ش مامان بود اما نمیدونست مادرش لیاقت این اسم رو نداره.
بارها سعی کرده بود تمام عکس هاش رو پاک کنم ولی هر بار نمیتونستم گزینه ی حذف رو بزنم و بالاخره تصمیم گرفتم عکسا رو نگه دارم تا به عنوان یه خاطره ی خوش روزای تلخم و بگذرونم.
در حالیکه قرار نبود روشنا دیگه اون عکسا رو ببینه،میخواستم وقتی بزرگ تر شد و از مادرش پرسید بگم که مرده.
روشنا رو محکم تر توی بغلم گرفتم و به اتاق خالی نگاه کردم.
حس می کردم سرما با تمام قوا خونه رو گرفته.
چهارپایه ی کوچکی کنار پنجره بود.درست همونجایی که توکا روش می‌نشست و گاهی نقاشی میکشید.
به سمتش رفتم و روش نشستم.
دیگه میل و رغبتی برای اینکه به این عمارت بیام نداشتم.انگار امیدم نابود شده بود.
از پنجره به بیرون نگاه کردم.
هیچ زنی دیگه اونجا نفس نمی کشید.
چراغ اون خانه دیگه هیچ وقت روشن نمیشد.
دلم بدجوری گرفته بود.
اصلا نمی فهمید چرا توکا باهام همچون کاری کرد؟
منکه عاشقش بودم.
براش می مردم.
نفسم رو به نفسش گره زده بودم.
چرا باید اون کار رو می کرد؟
صدای سعید باعث شد اه بکشم و سرم رو بلند کنم.
آخرین پرستار که وارد شد ظاهر موجهی داشت و به نظر میرسید میشه بهش اعتماد کرد.فقط باید از هر نظر تاییدش میکردم.
روشنا رو نمیتونستم دست هر نالایقی بسپارم.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/06 03:06

زود بزار

1401/12/06 17:31

پاسخ به

#پارت_4 #فصل_6 روشنا توی بغلم وول میخورد و من بازم رفته بودم توی گالری و عکسای توکا رو بالا و پایین ...

..

1401/12/06 20:17

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_5







#دو_سال_بعد





بی توجه به شرکا دستم رو روی میز کوبیدم و گفتم:
-مگه میشه یه نفر همینجوری بیاد و گند بزنه توی بیزینس این همه ادم؟
یهویی که نمیشه حتما قبلا یجا فعالیت داشته
یه گالری،یه کارگاهی،یه خراب شده ای
من چمیدونم
من پروانه سیاه و نمیشناسم،برامم مهم نیست کیه!
فقط باید آثارش توی گالری ما بفروش برسه
من میخوامش هر جور که شده
فرامرز نفس عمیقی کشید و گفت:
-زور نگو گرشا ،اصلا خودت میفهمی چی میگی؟
ما وقتی نمیدونیم کیه چجوری باهاش معامله کنیم؟
طرف خودش و نشون نمیده اما کاراش طرفدار داره کل گالریا افتادن دنبالش
اونم تابلوهاش فقط تو یه سایت که قابل رد یابی نیست بفروش میرسه
معلومه طرف خیلی زرنگه
از طریق همین ناشناس بودن میدونی چه فروش کلانی کرده؟
دستم رو روی صورتم کشیدم و سعی کردم آروم باشم. فرامرز راست می‌گفت.
اما نمیتونستم همچین چیزی رو قبول کنم،من اون نقاش رو با نقاشی هاش میخواستم.
وقتی شرکا از پشت میز بلند شدن منم متقابلا به احترام شون بلند شدم و بعد از رفتن شون به اتاقم برگشتم.
سعید هنوز خیره به نقاشی ها بود،با ورودم نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
-اقا...من میگم براش تله بذارید
اگه کارای این نقاش و داشته باشید گالری تون خیلی معروف میشه
سرم رو تکون دادم و پشت میز نشستم:
-یه راه حل بده،چکار کنیم که از سوراخ بکشیمش بیرون؟



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/07 00:48

#پارت_6
#فصل_6





دستم رو روی موهای کوتاهم کشیدم و از توی کشو وسائلم رو برداشتم و حین بلند شدن گفتم:
-من اون نقاش و هر طوری شده میخوام و به دستش میارم
مهم نیست چجوری
شده گروگان بگیرمش،یا کل خانواده شو بکشم
هر طور شده به دستش میارم
فقط برام چند تا هکر پیدا کن میخوام ببینم از طریق سایت میشه چیزی پیدا کرد
سعید سری تکون داد و همراهم از دفتر بیرون زدیم.
فکرم بدجوری درگیر بود ،درگیر نقاش مرموز.درگیر فریال که دوسالی میشد پرستار روشنا بود.
درگیر روشنا و قد کشیدنش.
و توکا...
توکایی که دوسالی میشد که نداشتمش اما فکرش یه لحظه هم ولم نمیکرد، نگاهش رو هنوز روی خودم حس میکردم.
هر طرف که می‌چرخیدم میدیدمش که با اون چشمای درشت و آبی نگاهم میکنه.
اما دیگه چشماش روشن نبود،دیگه نمیخندید.
فقط مات و تیره بهم خیره بود.
زندگیم هم همون قدر تیره و تار بود.مثل چشماش.
به خونه که رسیدیم فریال و روشنا به استقبالم اومدن.
حالا دیگه دخترم راه میرفت.
حتی حرف هم میزد.دلبری شده بود برای خودش.
درست مثل توکا.
همون نگاه،همون خنده ها،همون ناز و عشوه ها.
خودش نبود اما دخترش نمیذاشت مادرش و فراموش کنم.
روشنا رو که بغل کردم فریال با خنده گفت:
-بوس منو یادتون رفتا
خم شدم و گونه ش رو بوسیدم،یه بوسه که هیچ حسی نداشت.
یه بوسه از سر اجبار اما فریال با خنده گفت:
-پیشرفت خوبی بود،میشه امیدوار شد



───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/12/07 00:48