رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??
───• · · · ⌞?⌝ · · · •───
#پارت_83
توکا در حالیکه یه تیشرت سفید و شلوار مشکی به تن داشت، با پیشبندی که پر از رنگای مختلف روش به چشم میخورد جلوی بوم نقاشی وایساده و با قلمو رنگ قرمز رو روی کاغذ میکشید.
خرمن موهاش زیر نور لامپ خرمایی تر و پر موج تر دیده میشد و حاله ی نوری که اطرافش رو احاطه کرده شبیه نقاشی فرشته های رو سقف گنبدی کلیساها به نظر میرسید.
آهسته به طرفش قدم برداشتم چون نمیخواستم آرامشش بهم بریزه.
پشت سرش وایسادم و بهش چسبیدم،و بعد دستم رو دور شکمش حلقه کردم و موهاش رو یه طرف روی شونه های ظریفش ریختم.
سرم رو توی گودی گردنش فرو کردم و عطرش رو عمیق نفس کشیدم:
- چی داری میکشی؟
بدن توکا از برخورد صورت زبرم با پوست گردنش مور مور شده بود و خیلی سریع ریتم نفس هاش کند شد.
چشماش رو بست و همون طور که قلمو روی بوم حرکت میکرد جواب داد:
- شما رو میکشم
با تعجب به عکس نگاه کردم،اون فقط یه دختر با قلب بزرگی توی سینه ش بود،حس کردم به خاطر نابینا بودنش نتونسته چهره ی یه مرد رو بکشه.
دستم رو از زیر پیشبند و تیشرتش رد کردم و گفتم:
- ولی تو یه دختر کشیدی!
-میدونم.منظورم اون قلبیه که تو سینه ی اون دختر میکوبه
اون دختره منم که نمیتونم شما رو ببینم ولی حس میکنم،اون قلب بزرگ که بهش زندگی میده هم شمایید که شدید همه چیزم
دستم که روی شکم تختش در حرکت بود وایساد،حتی قلبم چند ثانیه به حرمت اون لحظه ها سکوت کرد، و چشم هام به اون نقاشی با دقت بیشتری خیره شده بود.
───• · · · ⌞?⌝ · · · •───
1401/10/21 07:31