♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
#برزخ.ارباب
#پارت6
با خجالت خندیدم و به دونفری که جلو نشسته بودن اشاره کردم و با لحن اعتراضی گفتم:
_ اشکان!
_ جون دلم؟ حقیقته دیگه
تو دلم با شنیدن این حرفاش کیلو کیلو قند آب میکردن و هر لحظه مطمئن تر میشدم که من فقط با اشکان خوشبختم.
_ سپیده؟
_ جانم؟
_ خسته که نشدی؟
_ نه بابا، فقط کِی میرسیم؟
_ نهایت دوساعت دیگه
_ خوبه
به سمتش برگشتم و گفتم:
_ اشکان یوقت نریم محضر و قبول نکنن که بی اجازه پدرمادر عقدمون کنن؟
_ نه بابا، آشنا سراغ دارم
_ پس نگران نباشم؟
_ اصلا
اشکان تو تهران یه شغل خوب داشت و اینکه حاضر شده بود بیخیال شغلش بشه و با من به شیراز فرار کنه برام خیلی خیلی زیاد ارزش داشت!
مگه کسی که حاضره بخاطرت هرکاری کنه لایق بهترین چیزا نیست؟
هست...واقعا هست
من عاشق اشکانم و اونم عاشق منه، قطعا زندگی قشنگی میسازیم و عشقمون مثل مامان و بابا هیچوقت پیر نمیشه...
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ.ارباب
#پارت.7
ماشین جلوی در خونه ای متوقف شد که با دیدن عظمتش گفتم:
_ اع اینجا دوبرابر خونه ی ماست!
_ قشنگه؟
_ خیلی
_ دوست داری اینجا زندگی کنیم؟
انقدر سریع به سمتش برگشتم که اسخون گردنم صدا داد!
با دستم گردنم رو گرفتم و گفتم:
_ نگو که قراره اینجا زندگی کنیم؟
_ چرا؟ خوشت نیومد؟
_ اینجا محشره، باورم نمیشه
_ باورت بشه
_ شوخی که نمیکنی اشکان؟
_ من با تو شوخی دارم مگه عشقم؟
اون آقایی که پشت فرمون نشسته بود پوزخندی زد و گفت:
_ به نظرم دیگه بسه
اشکان بلند خندید و گفت:
_ این آخریش بود دیگه
_ گندت بزنن، از اول راه تا الان حالمون رو خراب کردی!
_ اصول کارم اینه
با تعجب به جفتشون نگاه کردم و گفتم:
_ چیشده؟
هیچکدوم بهم جوابی ندادن و راننده بعد از باز شدن کاملِ در، ماشین رو به داخل اون عمارت بزرگ برد.
وقتی پارک کرد از ماشین پیاده شدم و با دقت به اطراف نگاه کردم.
داخلش از بیرونش هم قشنگ تر بود و همین من رو به وجد آورده بود!
سمت چپ پر از درخت بود و سمت راست دوتا آلاچیق و یه خونه ی سگ که از داخلش صدای واق واق سگ هم میومد، وجود داشت.
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ.ارباب
#پارت.8
وسطش هم یه محلی بود برای عبور افراد و ماشین ها و دقیقا روبروش در سالن وجود داشت.
درکل عمارت خیلی بزرگ و زیبایی بود و هنوز باورم نمیشد که قراره اینجا زندگی کنیم!
اشکان بدون اینکه چیزی بگه، به سمت در سالن رفت و بین راه بدون اینکه برگرده گفت:
_ سالار خودت درستش کن
_ حله
با تعجب اشکان رو صدا زدم و ازش پرسیدم که کجا میره
1401/10/21 10:30