The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده

136 عضو

اینکه بتونم کاری بکنم، دستام رو از یقه اش جدا کرد و دستاش رو روی سینه ام گذاشت و محکم به سمت عقب هولم داد.
انقدر فشار ضربه اش زیاد بود که نتونستم خودم رو کنترل کنم و از عقب محکم روی زمین پرت شدم!
سرم محکم به یه جایی برخورد کرد و سوزش خیلی بدی تو کل سرم پیچید.

دستم رو روی سرم گذاشتم و با اخم آخی زیرلب گفتم!
به حدی سوزش و دردی که احساس میکردم زیاد بود که حتی توانایی باز نگه داشتن چشمام رو هم نداشتم و بعد از چند ثانیه جز سیاهی مطلق دیگه چیزی ندیدم...
با احساس درد شدیدی که توی سرم احساس میکردم، آروم آروم چشمام رو باز کردم و دستم رو روی پیشونیم گذاشتم.
با دیدن یه اتاق سفید رنگ که هیچ شباهتی به خونه ی بهراد نداشت و شبیه بیمارستان بود، اخمام رو تو هم کشیدم!
من...من توی بیمارستانم؟ چرا؟ چرا انقدر سرم درد میکنه؟ چرا احساس میکنم چشمام داره از حدقه بیرون میزنه؟
خواستم پاشم روی تخت بشینم اما درد بیش از حد سرم اجازه نداد و مجبور شدم همونطوری بخوابم.

با یادآوری اینکه چه اتفاقاتی افتاده بود، درد سرم بیشتر شد!
بهراد من رو هول داده بود و احتمالا سرم به پایه صندلی برخورد کرده بود و نتیجه اش شده بود اینکه الان اینجا باشم.
با بازشدن در اتاق نگاهم رو به اون سمت چرخوندم که یه خانم رو توی فرم پرستاری دیدم.
با لبخندی که روی لبهاش بود، به زبون ترکی چیزی بهم گفت و به سمتم اومد.
هیچی از حرفاش نفهمیدم و عکس العمل خاصی هم نشون ندادم و اونم مشغول بررسی کردن سرم توی دستم شد.
توی دفتری که دستش بود یه سری چیزا نوشت و بعد دوباره با لبخند یه چیزایی بلغور کرد و دستی روی موهام کشید...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_676

خواست بره اما قبل از اینکه ازم دور بشه دستش رو گرفتم و گفتم:
_ از فارسی چیزی میفهمی؟
با سردرگمی نگاهم کرد و به ترکی یه چیزی گفت که نفهمیدم.
با کلافگی دستم رو روی صورتم کشیدم و گفتم:
_ ا ?Can you speak English ( میتونی انگلیسی صحبت کنی؟ )
_ ا yes yes my dear ( آره آره عزیزم )

با شنیدن این حرفش نفس عمیقی کشیدم و بعد از اینکه مطمئن شدم که میتونم بهش اعتماد کنم، براش توضیح دادم که دزدیده شدم و ازش خواستم که یجوری بهم کمک کنه؛ اونم بهم قول داد قبل از اینکه از بیمارستان مرخص بشم به یه طریقی که بهراد شک نکنه، بهم‌ کمک کنه...
با لبخدعمیقی که ناخودآگاه روی لبهام نشسته بود به سقف زل زدم و نفس راحتی کشیدم.
بالاخره تونستم به یه طریقی یه تلاشی واسه نجات پیدا کردن خودم پیدا کنم!
چشمام رو بستم و از ته قلبم آرزو کردم که بهراد زودتر دستگیر بشه و به سزای تمام ظلمهایی که کرده

1402/02/12 23:38

برسه.
آرزو کردم تا هفته ی دیگه برگردم پیش خونواده ام و بتونم تا آخر عمرم کنارشون باشم و تمام اتفاقات بدی که این مدت افتاده رو براشون جبران کنم!
_ سپیده؟
با شنیدن صدای بهراد، لبخندم رو جمع کردم و چشمام رو باز کردم.
با موشکافی نگاهم کرد و گفت:
_ میخندیدی؟
هیچ جوره نمیتونستم جمعش کنم مگه اینکه خودم رو به دیوونگی بزنم و اونطوری توجیهش کنم.
لبخند دیوونه واری زدم و گفتم:
_ آره میخندم، چرا نخندم؟ چرا به این شرایط خوبی که دارم نخندم؟
یه قدم نزدیکتر شد و گفت:
_ چی میگی تو؟
_ هر روز دارم شکنجه ی روحی و جسمی میشم؛ الان سرم شکسته و تو بیمارستانم
با انگشتم بهش اشاره کردم و گفتم:
_ کسی که زندگیم رو خراب کرده بالای سرم ایستاده و چهارچشمی حواسش به منی که فقط بخاطر نجات جون پدر و مادرش مجبورن باهاش زندگی کنم، هست!
شونه هام رو بالا انداختم و ادامه دادم:
_ چرا خوشحال نباشم و نخندم وقتی این همه خوشبختم؟ هان؟
دستش رو روی شونه ام گذاشت و با دقت توی چشمام نگاه کرد و گفت:
_ خوبی سپیده؟ این حرفا چیه که میزنی؟ میخوای دکتر رو صدا کنم که بیاد معاینه ات کنه؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_677

سرم رو به نشونه ی نه بالا انداختم و گفتم:
_ نمیخواد
_ اما بنظر من میخواد، حالت زیاد خوب نیست انگار
_ خوبم فقط ولم کن
_ مگه گرفتمت؟
_ منظورم اینه که از اتاق برو بیرون حوصلتو ندارم
اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_ باز داری عصبیم میکنی باحرفات!
_ انتظار نداری وقتی زدی سرمو شکوندی قربون صدقه ات برم که
پوزخند تلخی زد و گفت:
_ تو کِی قربون صدقه ی من رفتی که الان بری؟
با کلافگی نگاهم رو ازش گرفتم و به سقف زل زدم که دستش رو زیر چونه ام گذاشت و با اخم به سمت خودش چرخوند و گفت:
_ به من نگاه کن
تو چشماش نگاه کردم که دهنش رو کنار گوشم آورد و گفت:
_ یه اخطار کوچولو بهت میدم و میرم بیرون منتظر میمونم تا دکترت بیاد مرخصت کنه
نگاهم رو ازش گرفتم و آروم گفتم:
_ چه اخطاری؟
_ اگه با اون مغز فندقیت فکرای غلط بکنی و بخوای حالا که بیرون از خونمونی از کسی کمک بخوای و خودت رو نجات بدی باید بگم که بهتره اینکار رو نکنی!
پوزخندی زدم و با بی حوصلگی گفتم
_ اگه حرفات تموم شد زودتر برو میخوام یکم استراحت کنم
_ برم؟
_ برو
_ یعنی نمیخوای دلیل حرفم رو بپرسی؟
_ دلیل چیو؟
دستش رو نوازش وار روی موهام کشید و گفت:
_ دلیل اینکه میگم بهتره از کسی کمک نخوای
_ نه نمیخوام بدونم
_ اما من میخوام که بگم
نفس عصبی کشیدم و گفتم:
_ زود بگو و برو لطفا

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_678

لبخند حرص

1402/02/12 23:38

دربیاری زد و با آرامش توی چشمام زل زد و گفت:
_ فکر میکنم توی این مدت فهمیدی که همه جای دنیا آدم دارم، درسته؟
_ آره
_ به تک تکشون سپردم که اگه بلایی سرم اومد، دستگیر شدم، زندانی شدم یا اعدام شدم...
منتظر نگاهش کردم تا بقیه ی حرفش رو بزنه که دستش رو از روی موهام برداشت و گفت:
_ اول از همه تو و بعد کل خونواده ات رو بکشن
دستاش رو توی جیبش کرد و با لبخند ادامه داد:
_ و البته در جریان باش که اون پسره ی دهقان فداکار و خواهر و مادرش هم جزء خونواده ی تو حساب میشن عزیزدلم...
چشمام رو بستم تا نگاه پر از ترسم رو نبینه و نفهمه که چیکار کردم.
ترسیدم، از حقیقتِ حرفاش واقعا ترسیدم!
نکنه بعد از اینکه دستگیر بشه واقعا اینکار رو بکنه؟
نکنه خونواده ام رو بکشه؟
سرم رو تند تند تکون دادم و بغضی که داشت گلوم رو خفه میکرد رو قورت دادم.
نمیخوام بعد از این همه مدتی که پدر و مادرم بخاطر من زجر کشیدن، حالا به دستور این عوضی کشته بشن!
نمیخوام میلادی که بخاطر من کتک خورد، زخمی شد، اذیت شد، الان بلایی سرش بیاد!
نمیخوام خاله و مینا که تو اون شرایط بد ازم مراقبت کردن و کنارم بودن، اتفافی براشون بیفته
_ بستن چشمات چیزی رو عوض نمیکنه
سعی کردم ظاهرم رو کنترل کنم و چشمام رو باز کردم.
توی چشمای رنگی اما وحشتناکش زل زدم و گفتم:
_ تو حق نداری بخاطر اتفاقی که مسببش خودت هستی، بلایی سر خونواده ی من بیاری؟
پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
_ من مسبب چی ام؟
_ فکر کردی پلیسا بیخیالت شدن و گفتن بدرک که یه زندانی اعدامی فرار کرده و رفته؟ فکر کردی دنبالت نمیگردن؟
سرم رو با تاسف تکون دادم و ادامه دادم:
_ *** مطمئن باش دنبالتن و تا پیدات نکنن بیخیال نمیشن؛ مطمئن باش خونواده ام ازت شکایت کردن و یه جرم دیگه به اون کوهِ جرمات اضافه کردن!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_679

لبخندی زد و همینطور که با تهدید تو چشمام خیره شده بود، گفت:
_ نگران نباش، اگه تو تلاش نکنی کاری برعلیه من بکنی، هیچکس نمیتونه من رو پیدا کنه
_ از کجا انقدر مطمئنی؟
_ من به خودم و برنامه هام اعتماد دارم
پوزخندی زدم، نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:
_ اشتباه میکنی، یه خلافکاری مثل تو حتی نباید به چشمهای خودش اعتماد داشته باشه!
یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت
_ نه بابا؟ مثل اینکه یه مدت با من زندگی کردی، فن و فون خلافکاری رو یاد گرفتی!
دستم رو دوطرف تخت گذاشتم و پاشدم نشستم و گفتم:
_ تو فکر میکنی حواست به همه چیز هست اما متاسفانه نیست
_ چرا اینو میگی؟
سرم رو پایین انداختم و به سوزن سرم روی دستم نگاه کردم و گفتم:
_ میدونم بازم

1402/02/12 23:38

باور نمیکنی اما میگم، اون باری که تو شیراز قراره بود ازدواج کنیم و پلیسا دستگیرت کردن، من تو رو لو نداده بودم
سرم رو بلند کردم و ادامه دادم:
_ اگه من لو داده بودم هی بحثش رو پیش نمیکشیدم و یکاری نمیکردم که تو یاد اون روز بیفتی و عصبی بشی اما هربار سعی دارم اینو تو سرت فرو کنم که اونروز من هیچ نقشی توی دستگیر شدن تو نداشتم بهراد، نداشتم!
از چشماش مشخص بود که داره حرفام رو باور میکنه پس برای اینکه بتونم اعتمادش رو جلب کنم، با لحن آرومی گفتم:
_ اشتباهِ تو اینه که به عالم و آدم اعتماد داری جز من!
من چرا باید برم تو رو لو بدم و جون خودم و خونواده ام رو به خطر بندازم؟
اگه میخواستم لوت بدم که خیلی وقت پیش اینکار رو میکردم
دستش رو توی دستام گرفتم و گفتم:
_ من یک سال و چندماهه که دارم فقط و فقط بخاطر خونواده ام این وضعیت رو تحمل میکنم؛ چرا الان بعد از این همه سختی و درد و زجری که کشیدم باید جون اونارو توی خطر بندازم؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_680

نگاهش برخلاف چند دقیقه قبل خیلی آروم و مظلوم شده بود و این یعنی حرفام تونسته بود روش تاثیر بذاره...
_ سپیده؟
_ بله
_ من دوستت دارم، من دیوانه وار عاشقِ توام
پوزخندی روی لبهام نشست و دلم خواست که بگم من از تو متنفرم اما دهنم رو بستم و چیزی نگفتم.
الان شرایط جوری نبود که بخوام حرف دلم رو بزنم!
الان باید سعی میکردم اعتماد بهراد رو بدست بیارم.
درسته که اون روز عروسی واقعا من بهراد رو لو نداده بودم و هیچ نقشی توی دستگیریش نداشتم اما الان من اونو لو دادم و باید یکاری میکردم تا هیچ شکی به من نکنه و به کسی آسیب نرسونه!
_ سپیده تو نمیتونی من رو دوست داشته باشی، نه؟
سرم رو آروم به نشونه ی نه تکون دادم که با بغض تو چشمام خیره شد و گفت:
_ اگه قول بدم دیگه اذیتت نکنم چی؟ اگه دیگه بهت زور نگم و به کاری مجبورت نکنم چی؟
سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم:
_ بهراد وجودِ من پره از خاطرات بد و ترسناکی که تو واسم ساختی، چطور ازم میخوای که دوستت داشته باشم؟
دستاش رو روی شونه هام گذاشت و گفت:
_ اگه قول بدم تمام اون خاطرات بد رو واست به خاطرات قشنگ تبدیل کنم چی؟
اگه قول بدم از این به بعد زندگی واست بسازم که همه حسرتش رو بخورن چی؟
دستش رو زیر چونه ام گذاشت و ادامه داد:
_ اگه آدم بشم و همه ی اشتباهاتم رو جبران کنم، چی؟
دلم نمیخواست حالا که قرار بود نجات پیدا کنم، حساسش کنم پس لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
_ قول میدی؟
سرش رو تند تند تکون داد و گفت:
_ قول میدم، قولِ مردونه

|?| ✨??「

1402/02/12 23:38

????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_681

سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم و گفتم:
_ من قول نمیدم اما خب همه چیز رو به زمان میسپرم
_ همه چیز رو به زمان میسپری؟
_ آره
_ یعنی حاضری کسی که زندگیت رو نابود کرده رو ببخشی و باهاش زندگی کنی؟
با تردید نگاهش کردم و چیزی نگفتم که دستش رو زیر چونه ام برداشت و گفت:
_ جواب بده پس
_ نمیدونم، شاید آره، شایدم نه
_ آهان درسته
دستاش رو توی جیبش فرو کرد و ازم دور شد.
به سمت در اتاق رفت و یه چندلحظه اونجا ایستاد اما انگار پشیمون شد که بره چون چند قدم عقب عقب اومد و وسط اتاق ایستاد!
_ بهراد؟
_ صداتو بِبُر!
با تعجب و سردرگمی نگاهش کردم و گفتم:
_ چیشد؟
روی پاشنه ی پاش چرخید و به سمتم برگشت و گفت:
_ میخوای منو دور بزنی آره؟
_ نه چه دور زدنی؟
دندوناش رو با عصبانیت روی هم فشار داد و گفت:
_ پرسیدم میخوای منو دور بزنی؟
_ نه
_ راستشو بگو سپیده، اگه خودت بگی تو مجازاتت تخفیف قائل میشم
با دقت توی چشمای پر عصبانیش نگاه کردم؛ فکر کنم داشت یه دستی میزد!
_ من چرا باید تو رو دور بزنم؟ اصلا مگه میتونم؟
_ نمیتونی یعنی؟
_ نه
_ مطمئنی دیگه؟
_ من منظورم رو متوجه نمیشم بهراد!
لبخند پر از حرصی زد و دستاش رو مشت کرد.
چشمم به مشتش بود و داشتم به این فکر میکردم که چرا داره این حرفا رو میزنه که چنر قدمی که بینمون بود رو طی کرد و
محکم با دست مشت شده اش توی صورتم کوبید...
_ این برای این بود که دیگه پشت سر من کار نکنی
دستم رو با درد روی صورتم گذاشت و از درد ناله کردم!
کثافط عوضی به حدی محکم زد که صورتم داغون شد!
_ دستتو بردار
بی توجه بهش توی همون حالت موندم که محکم دستم رو عقب کشید و گفت:
_ تو چشمام نگاه کن

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_682

چشمام بخاطر درد صورتم پر از اشک شده بود؛ از پشت لایه ی اشک چهره ی کریحش تار بود اما نگاهش کردم و با بغض گفتم:
_ دستت بشکنه الهی
_ به نظرم اینو به خودت بگو
_ توی عوضی زدی تو صورتم، چیو به خودم بگم؟
_ خودت مسبب این شدی که کتک بخوری پس خودت رو نفرین کن!
با نفرت توی چشماش زل زدم و گفتم:
_ ازت متنفرم بهراد، تا آخرین لحظه ی عمرم ازت متنفرم!
_ حق داری عزیزم بالاخره کلی بلا سرت آوردم و قراره از این به بعد هم کلی بلای دیگه سرت بیاد!
با ابهام سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ تو دیوونه ای چیزی هستی؟ حالت خوبه؟ خودت میفهمی چی میگی اصلا؟
_ آره میفهمم
_ دو دقیقه پیش داشتی می گفتی میخوای خوشبختم کنی!
بلند بلند خندید و با تمسخر گفت:
_ خوشبخت!
تو کسری از ثانیه خنده هاش رو جمع کرد و با اخمی که صورت ترسناکش رو ترسناک تر

1402/02/12 23:38

میکرد، گفت:
_ توی هرزه لیاقت خوشبخت شدن رو نداری!
یقه ی لباسم رو توی دستاش گرفت و محکم کشید و گفت:
_ داشتم امتحانت میکردم که ببینم بعد از اون کارت، سعی میکنی خَرم کنی یا نه
_ کدوم کار؟
یقه ام رو محکم بین دستاش فشار داد و با خشم گفت:
_ کمک خواستنت از اون پرستار
با شنیدن کلمه ی پرستار، سلولهای کل بدنم یکجا یخ زد و با ترس بهش نگاه کردم!
_ واقعا فکر کردی من تو رو میارم به یه بیمارستان عادی و اجازه میدم هرکسی با تو ملاقات کنه که تو بخوای با اون مغز فندوقیت نقشه ی دستگیری من رو بکشی و از یه پرستار مثلا مهربون و خوش قلب استفاده کنی؟!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1402/02/12 23:38

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_683

آب دهنم رو با ترس قورت دادم و آروم گفتم:
_ من متوجه حرفات نمیشم
_ که متوجه حرفام نمیشی نه؟
_ نه
_ الان متوجهت میکنم عزیزم
یقه ام رو ول کرد و گوشیش رو از داخل جیبش درآورد و گفت:
_ یعنی تو با هیچ پرستاری حرف نزدی؟
_ نه
_ از کسی کمک نخواستی؟
_ نه
_ نقشه ی دستگیری منو هم نکشیدی؟!
_ نه بهراد نه نه نه
گوشیش رو کنار گوشم گذاشت و با پوزخند گفت:
_ خیلی خب حالا که انقدر مطمئنی پس گوش کن
با تعجب یه نگاه به گوشیش انداختم و خواستم چیزی بگم اما با پخش شدن صدام، حرفم تو گلوم موند و خفه شدم!
صدای من و اون پرستاری بود که ازش کمک خواسته بودم و بهراد رو بهش لو داده بودم...
_ که با هیچ پرستاری حرف نزدی نه؟
ناخنای بلندم رو توی پوست دستم فرو کردم و نگاهم رو ازش گرفتم که دستش رو با خشونت زیر چونه ام گذاشت و گفت:
_ به من نگاه کن
نگاهش نکردم که فشار دستش رو بیشتر کرد و این دفعه با صدای بلند گفت:
_ به من نگاه کن سپیده
نگاهم رو آروم بالا آوردم و با ترس توی چشماش نگاه کردم‌.
راستش رو بگم ترسیدم، خیلی ترسیدم از اون نگاه جدی و ترسناک...
_ من چهارچشمی که نه، شیش چشمی حواسم بهت هست پس سعی نکن دورم بزنی، فهمیدی؟
سرم رو آروم به نشونه ی آره تکون دادم که چونه ام رو فشار داد و گفت:
_ نشنیدم جوابتو، فهمیدی یا نه؟
زبونم رو روی لبهای خشک شده ام کشیدم و با صدایی که از ته چاه میومد، گفتم:
_ فهمیدم
_ بلندتر بگو
یکم ولوم صدام رو بالا بردم و گفتم:
_ فهمیدم
_ حالا شد
دستش رو از روی چونه ام برداشت و با لحنی که پر از تهدید بود، گفت:
_ دفعه بعدی ببینم از این گوه خوریا کردی، قلم جفت پاهاتو خورد میکنم هرزه کوچولو
بدون اینکه جوابی بهش بدم سرم رو پایین انداختم؛ اونم از روی تخت پاشد و با اخم گفت:
_ من برم کارای ترخیصت رو بکنم، همینجا میتمرگی و از جات تکون نمیخوری تا خودم برگردم ببرمت، فهمیدی؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_684

با بغض سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم:
_ فهمیدم
_ خوبه
منتظر موندم تا از اتاق بیرون بره و وقتی رفت، اشکام روی گونه هام سرازیر شد.
دستم رو روی دهنم گذاشتم تا صدام گریه ام بیرون نره و آروم گفتم:
_ خدایا منو میبینی؟ حواست به من هست؟ چرا هر راهی که میرم تهش بن بسته؟ چرا هرکاری میکنم نمیشه؟ چرا تمام درها به روم بسته اس؟
با حرص و عصبانیت اشکام رو پاک کردم و اینباد با صدای بلندتری نالیدم:
_ چرا کمکم نمیکنی؟ چرا نجاتم نمیدی؟ بس نیست؟ این همه زجر و درد و عذاب و گریه بس نیست هنوز؟
با غم روی تخت دراز کشیدم و سرم رو توی بالشت فرو کردم.
خسته شده بودم،

1402/02/12 23:39

دیگه نمیتونستم این وضعیت رو تحمل کنم!
دلم برای مامان تنگ شده بود، برای بابا، خاله، مینا، میلاد...
دلم برای همشون تنگ شده بود و دلم میخواست الان پیششون باشم!
_ خدایا کِی قراره این درد تموم بشه؟ من دارم تموم میشم و این عذاب هنوز تموم نشده!
_ هیچوقت
با شنیدن صدای بهراد از جا پریدم و سریع پاشدم نشستم.
با دیدنم اخماش رو توی هم کشید و موشکافانه گفت:
_ گریه کردی؟
دستم رو محکم روی صورتم کشیدم و گفتم:
_ نه
_ اما گریه کردی
_ گریه نکردم
_ دارم اشکات رو میبینم
سرم رو آروم بلند کردم و با بغضی که داشت خفه ام میکرد، گفتم:
_ آره داشتم گریه میکردم
_ چرا؟
_ به نظر خودت چرا؟
_ چون مچت رو گرفتم
با حرص دندونام رو روی هم فشار دادم و گفتم:
_ خسته شدم بهراد، دلم برای خونواده ام تنگ شده، دلم برای کوچه مون، شهرمون، حتی دلم برای کشور خودم تنگ شده!
دستاش رو بغل کرد و توی سکوت نگاه کرد؛ منم انگار که درد دلم تازه باز شده بود، با غم گفتم:
_ تو مگه انسان نیستی؟ مگه احساس نداری؟ مگه قلب نداری؟ چطور دلت میاد اینکارارو با من بکنی؟
اشکای پر از درد و پر از حرفم دوباره روی گونه هام سرازیر شد و خیلی زود صورتم رو پر کرد...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_685

_ بهراد خسته شدم، بخدا خسته شدم!
شونه هاش رو با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت:
_ از چی خسته شدی؟
_ از همه چی
با کلافگی پوفی کشید و چیزی نگفت اما این باعث نشد که من ساکت بشم!
_ یک سال و نیمه که زندگیمو نابود کردی...
یک سال و نیمه که نتونستم یه لبخند بزنم، نتونستم خوشحال باشم، نتونستم امید داشته باشم..
دستم رو محکم روی چشمام کشیدم تا چهره ی بی تفاوت و سرد اون عوضی رو بتونم ببینم و ادامه دادم:
_ یادم نمیاد آخرین بار کِی شب با شوق و ذوق اینکه فردا قراره بیدار بشم خوابیدم!
یادم نمیاد آخرین بار کِی زندگی کردم...
نفس پر از دردی کشیدم و با بغض گفتم:
_ یک سال و نیمه که فقط دارم نفس میکشم و روزامو میگذرونم، یک سال و نیمه که دارم مُردگی میکنم بهراد، نه زندگی!
پوزخند صداداری زد و با تمسخر گفت:
_ تموم شد؟
_ نه
_ پس زود تمومش کن
پوزخند تلخی زدم و آروم گفتم:
_ حرفایی که تو قلبم دفن شده هیچوقت تموم شدنی نیست!
اندازه ی تک تک ثانیه های این مدت، حرف دارم توی دلم...
یه بولیز و شلوار و یه کلاه رو به سمتم پرت کرد و با بدخلقی گفت:
_ اینارو زود بپوش تا بریم، دیگه هم سعی نکن اینطوری مخم رو بخوری چون هیچ تاثیری روی من نداره!
با ناامیدی سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم که به سمت در اتاق رفت و گفت:
_ من میرم ویلچر بیارم
ویلچر احتیاج نداشتم اما چیزی نگفتم تا از اتاق

1402/02/12 23:39

بیرون بره و من بتونم لباسام رو عوض کنم.
بغضی که کل وجودم رو خفه کرده بود رو با آب دهنم قورت دادم و مشغول لباس عوض کردن، شدم.
بهراد نه تنها دلش از سنگ شده بود، بلکه کل وجودش تبدیل به سنگ شده بود و هیچ احساسی نداشت!
نه رحمی، نه عاطفی، نه دلسوزی و نه هیچ چیز دیگه...
انگار که تمام حسهارو توی خودش کشته بود و دیگه چیزی برای خودش باقی نگذاشته بود!
لباسهای بیمارستان رو توی سبدی که کنارم بود انداختم و از روی تخت پاشدم.
به محض ایستادنم، سرم به شدت گیج رفت و یه لحظه اتاق دور سرم چرخید...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_686

قبل از اینکه پخش زمین بشم، دستم رو به لبه ی تخت گرفتم و اونجا رو تکیه گاه خودم قرار دادم...
_ چیکار میکنی؟ واسه چی پاشدی؟
به بهراد که ویلچر به دست وارد شده بود نگاه کردم و گفتم:
_ میتونم راه بیام
_ من حوصله ی مریض داری رو ندارم، بیا عین آدم بشین رو ویلچر یهو وسط راه نیفتی رو زمین یجاییت بشکنه
با سرتقی دستم رو از لبه ی تخت برداشتم و گفتم:
_ خودم‌ راه میام
_ حرف اضافه نزن و بیا بشین
اخمام رو توی هم کشیدم و خواستم به سمت در برم که بازوم رو محکم گرفت و گفت:
_ کجا؟
بازوم رو محکم عقب کشیدم و مثل خودش با اخم گفتم:
_ نه به کمکت و نه به ویلچرت هیچ احتیاجی ندارم من
_ لجبازی نکن سپیده، داری اعصابم رو به هم میریزیا
_ تو خیلی وقته اعصاب منو به هم ریختی
نفس عمیقی کشید تا خودش رو کنترل کنه و شمرده گفت:
_ بیا بتمرگ تا بریم
_ آقا نمیخوام، چرا اجبار میکنی؟
_ نمیایی؟
_ نه
_ خیلی گوه میخوری تو!
قبل از اینکه چیزی بگم، به سمتم اومد و منو به زور کشون کشون به سمت ویلچر برد!
دوتا دستاش رو روی شونه هام گذاشت و مجبورم کرد که بشینم و وقتی نشستم، بدون معطلی ویلچر رو به حرکت درآورد و به سمت بیرون از اتاق رفت...
انقدر با سرعت میرفت که اصلا فرصت پاشدن نداشتم پس بیخیال لجبازی شدم و عین آدم سرجام نشستم تا اینکه به در ماشین که توی پارکینگ پارک بود، رسیدیم.
ویلچر رو کنار ماشین گذاشت که خودم دستم رو روی کاپوت گذاشتم و پاشدم؛ بهراد هم ویلچر رو عقب کشید و به ترکی رو با نگهبانی که اونجا ایستاده بود یه چیزی گفت و بعد بهش دست داد و به سمت ماشین برگشت.
در سمت من رو باز کرد و کمکم کرد تا سوار بشم، بعد هم خودش سوار شد و گفت:
_ خیلی خب بریم؟
سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم:
_ الان من بگم نریم، نمیریم؟
_ چیزی گفتی؟
_ نه
_ اما من شنیدم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_687

_ اگه شنیدی پس چرا میپرسی؟
_ میخوام خودت اعتراف کنی
پوفی کشیدم و با کلافگی

1402/02/12 23:39

گفتم:
_ یجوری از من سوال میپرسی و نظر میخوای که انگار به حرفام عمل میکنی
_ بد بود میخواستم یکم آدم حسابت کنم؟
_ آره بد بود
_ باشه دیگه حسابت نمیکنم!
با تاسف سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم، اونم ماشین رو روشن کرد و گفت:
_ آخر هفته به یه مهمونی دعوتیم
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_ مهمونی؟
_ آره
_ کی دعوتمون کرده؟
_ اونش به تو مربوط نیست فقط سعی کن تا آخر هفته این زخم روی سرت خوب بشه
سرم رو به پنجره تکیه دادم و گفتم:
_ اما من حوصله ی مهمونی و اینارو ندارم
_ من الان ازت پرسیدم حوصله داری یا نه؟!
با حرص دندونام رو روی هم فشار دادم چیزی نگفتم که ماشین رو به حرکت درآورد و ادامه داد:
_ دیگه آبا از آسیاب افتاد و درضمن شناسنامه های جدیدمون هم به طوری جدی ثبت شد پس دیگه هیج خطری تهدیدمون نمیکنه و من به راحتی میتونم به معاملات جدیدم برسم
دستم رو روی سرم که یکم سوزش داشت گذاشتم و گفتم:
_ این به من چه مربوطه؟ تو برو به معاملاتت برس
_ سپیده چرا تا میخوام آروم بشم و خوب میشم میری روی مخم؟! وقتی میگم تو هم باید باشی یعنی تو هم باید باشی، پس حرف اضافه نزن انقدر و آدم باش لطفا!
جوابی بهش ندادم و به بیرون نگاه کردم...
به مردمی که میخندیدن، میرقصیدن و خوش میگذروندن نگاه کردم و آهی کشیدم.
صورتم خندیدن رو از یاد بُرده بود، بس که نخندیده بودم...
دلم خوشحال شدن رو از یاد بُرده بود، بس که خوشخال نشده بودم...
دستام و پاهام رقصیدن رو از یاد بُرده بود، بس که نرقصیده بودم...
_ فرداشب یه لباس واست سفارش میدم و همون روزی هم که قراره بریم یه آرایشگر میاد تا درستت کنه
سرم رو از روی پنجره برداشتم و گفتم:
_ آرایشگر لازم نیست، خودم میتونم
_ مطمئنی؟
_ آره
_ خیلی خب پس آرایشت پا خودت
پوزخند تلخی زدم و زیر لب گفتم:
_ با کدوم دلخوشی آرایش کنم آخه؟
_ دلخوشی های زیادی هست که بخاطرش آرایش کنی...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_688

بدون اینکه چیزی بگم نگاهش کردم تا خودش منظورش رو بگه اما چیزی نگفت..
_ منظورت چیه؟
_ میتونی دوباره با اون مغز فندوقیت به این نتیجه برسی که اونجا هم بری مخ یکیو بزنی و بهش بگی من کی ام و اونم نجاتت بده!
با یادآوری اتفاقی که توی بیمارستان افتاده بود دوباره بغض گلوم رو گرفت و حالم رو خراب کرد.
موقعیت خیلی خوبی بود و میتونستم از اون طریق برگردم پیش خونواده ام اما بهراد عوضی حتی پرستاری که قرار بود علائمم‌ رو چک کنه رو هم خریده بود و این همه چیز رو خراب کرد...
_ پیاده شو
به اطراف نگاه کردم و با دیدن اون خونه ی لعنتی از ماشین پیاده شدم.
ماشین رو کنار خیابون پارک کرد و

1402/02/12 23:39

پیاده شد و گفت:
_ تو برو توی خونه تا من برم از رستوران اون طرف خیابون غذا بگیرم و بیام
_ کلید ندارم
کلیدش رو از داخل جیبش درآورد و به سمتم پرت کرد تا توی هوا بگیرم اما نتونستم و روی زمین افتاد.
خم شدم و کلید رو برداشتم و بلند شدم؛ بهراد با تاسف سرش رو تکون داد و گفت:
_ عرضه یه کلید گرفتن هم نداری
جوابی بهش ندادم و به سمت خونه رفتم و در رو باز کردم و رفتم داخل.
با درد یه نگاه به ظاهر قشنگش انداختم و با قدمهای بی میل به سمت ساختمون رفتم...
کلید رو روی میز انداختم و به سمت مبلها رفتم تا بشینم اما با دیدن چهره ام توی آیینه، همونجا وسط سالن ایستادم و با دقت به خودم نگاه کردم.
این کی بود توی آیینه؟ من بودم؟ همون سپیده ای که از درخت بالا میرفت و همیشه صورتش و چشماش غرق در شادی بود؟!
سرم رو تند تند تکون دادم و با چشمای پر از اشک نالیدم:
_ نه این من نیستم، من انقدر پژمرده نیستم، زیر چشمای من انقدر گود نیست
دستی روی لپهام کشیدم و پشت سرش آهی کشیدم.
همیشه لپ داشتم و بابا وقتی میخواستم اذیتم کنه لپام رو محکم‌ میکشید اما الان چی؟!
الان جز یه پوست و استخون چیزی واسم باقی نمونده بود!
به اندامم با دقت نگاه کردم و پوزخندی زدم...
هیچوقت باشگاه نرفته بودم اما اندام قشنگی داشتم اما حالا چهارتا اسکلت با یکم پوست برام مونده بود!
اشکام از چشمام جاری شد و خیلی زود صورتم رو پر کرد...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_689

من چی بودم و چی شدم؟
علاوه بر ظاهرم، باطنمم تغییر کرده...
منِ پرنشاط و پرهیجان و شیطون تبدیل شده بودم به یه دختر منزوی و تنها و بی انگیزه که آرزو میکنه زودتر این زندگیِ شبیه به مُردگی تموم بشه و راحت بشه و بمیره!
آهی کشیدم و با غم به سمت مبلها رفتم و روی مبل سه نفره دراز کشیدم.
از پشت لایه ی اشکی که روی چشمام بود به سقف زل زدم و دوباره آهی کشیدم.
این روزا کارم شده بود آه کشیدن!
مامانم از بچگی میگفت اگه یه آدم به کسی ظلم کنه و اون آه بکشه، خدا جواب کاراشو میده.
از پنجره به آسمون نگاه کردم و با بغض گفتم:
_ خدایا خسته شدم از بس تو این چندسال آه کشیدم، پس کِی قراره جواب این آه های من داده بشه؟
کِی قراره کسی که خودم و خونواده ام رو نابود کرده، نابود بشه؟
کِی قراره کسی که امید زندگی رو ازم گرفته، ناامید بشه؟
با شنیدن صدای در سریع ساکت شدم و پاشدم نشستم.
اشکای روی صورتم رو پاک کردم و سرم رو پایین انداختم تا چشمای قرمزم رو نبینه!
_ سپیده؟ سپیده کجایی؟
از روی مبل بلند شدم و با صدای گرفته ای گفتم:
_ تو سالنم
_ بیا تا غذا سرد نشده بخوریم
_ الان گرسنه ام نیست
_

1402/02/12 23:39

حرف اضافه نزن، بیا
با کلافگی دستی به موهام کشیدم و به سمت آشپزخونه رفتم.
از بوی کبابی که میومد مشخص بود که غذا کباب گرفته؛ درسته اول گرسنه ام نبود اما بوی خوب غذا رو که متوجه شدم، انگار گرسنه ام شد...
_ بیا کباب ترکی گرفتم، یعنی دستاتم باهاش میخوری بس که خوشمزه اس
روی صندلی روبروش نشستم و ظرف غذا رو به سمت خودم کشیدم.
درش رو باز کردم اما با دیدن نون داخلش، متعجب سرم رو بلند کردم و گفتم:
_ این که فقط نونه
در ظرف غذاش رو باز کرد و به غذای داخلش اشاره کرد و گفت:
_ واسه خودم کباب گرفتم اما واسه تو فقط نون گرفتم
_ چرا؟
_ چون دوست داشتم
سرم رو با تاسف تکون دادم و گفتم:
_ از یه بچه ی پنج ساله هم بچه تری!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_690

ظرف نون رو پس زدم و خواستم از روی صندلی پاشم اما با دادی که زد سرجام خشکم زد و تکون نخوردم!
_ بشین سرجات و غذات رو بخور
با اینکه از صدای دادش ترسیده بودم اما به روی خودم نیاوردم و با اخم گفتم:
_ من غذایی نمیبینم که بخورم
_ پس این نون چیه؟
_ نون بخورم؟
_ آره دیگه مگه نون چیه؟
بدون اینکه جوابی بهش بدم ظرف نون رو جلو کشیدم و یه تیکه ازش کندم و خوردم.
_ خوشمزه اس؟
حتی سرم رو بلند نکردم چه برسه به اینکه بخوام جوابی بهش بدم.
یه تیکه دیگه از نون رو جدا کردم و خوردم؛
نونش سفت بود و اصلا تازه نبود اما برای اینکه بهراد رو خوشحال نکنم به روی خودم نیاوردم که دارم به زور میخورم و حتی لبخند ریزی هم روی لبهام نشوندم...
_ نونش چطوره؟
تیکه ی سفت نونی که توی دهنم بود رو به زور با آب پایین فرستادم و گفتم:
_ عالیه، از کجا گرفتی؟
_ همین روبرو
_ از این به بعد واسه صبحونه از همینجا نون بگیر تا بخوریم
با تعجب نگاهی به من و نونی که داخل ظرف بود انداخت و گفت:
_ واقعا؟
_ آره واقعا
دستش رو دراز کرد تا یکم از نونم رو برداره که سریع ظرف رو عقب کشیدم و با اخم گفتم:
_ بله؟ واسه چی دستتو دراز میکنی سمت غذای من؟
_ خواستم یکم از نونش بخورم ببینم چطوره
_ لازم نکرده، هرکس غذای خودش رو بخوره
_ عه؟
_ آره
_ خیلی خب
کبابش رو با لذت روی نونش گذاشت و با به به و چه چه مشغول خوردن شد‌.
پوزخندی زدم و سرم رو پایین انداختم، به خیال خودش فکر میکرد من با این کار ناراحت میشم و دلم میسوزه!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_691

نمیدونست دل من خیلی وقت پیش سوخته و جزغاله شده و دیگه چیزی ازش نمونده...
به ظرف خالی جلوم نگاه کردم و نیشخندی زدم.
انقدر حالم بد بود که متوجه نشدم کِی و چطوری اون نون سفت و کهنه رو خوردم!
از روی صندلی پاشدم و بی توجه

1402/02/12 23:39

به بهراد که هنوز داشت با اشتها غذا میخورد؛ از آشپزخونه بیرون رفتم.
حوصله ی فضای خفه ی اتاق خواب رو نداشتم پس همونجا توی سالن نشستم و دوباره به صفحه ی خاموش تلویزیون خیره شدم و به فکر فرو رفتم...
یعنی الان حال مامان چطوره؟ از بیمارستان مرخص شده یا نه؟ ناراحته و گریه میکنه یا خوبه؟!
دستم رو با ناراحتی روی صورتم گذاشتم و آهی کشیدم.
من خیلی فرزند بدی براشون بودم...
الان بیشتر از یکساله که دارم زجرشون میدم و زندگیشون رو نابود کردم!
الان بیشتر از یکساله که توی این دام افتادم و ازشون دور شدم!
چرا اینکار رو کردم؟
اصلا چطور تونستم اینکار رو با خودم و خونواده ام بکنم؟
چطور اون زندگی قشنگ رو ول کردم و تو این برزخ افتادم؟
برزخی که بهراد برام ساخته بود یا به قول خودش برزخ ارباب!
با احساس دستی دور گردنم از فکر بیرون اومدم و به بهراد که کنارم نشسته بود نگاه کردم.
_ رفتی توی فکر به چی فکر میکنی؟
دستش رو از دور گردنم برداشتم و یکم اونطرف تر نشستم و با اخم گفتم:
_ به چیزی که همیشه بهش فکر میکنم
_ و اون چیه؟
_ خودم، خونواده ام، زندگیِ برباد رفته ام، بدبختیام، بیچارگی هام و خیلی چیزای دیگ
پورخندی زد و چیزی نگفت که کامل به سمتش برگشتم و گفتم:
_ این وضع قراره تا کِی ادامه داشته باشه؟
_ کدوم وضع
_ همین وضعی که الان داریم
_ تا همیشه
از روی مبل پاشدم و با حرص گفتم:
_ یعنی من قراره تا آخر عمرم اینطوری اینجا پیش تو زندگی کنم؟
_ نه فقط پیش من
متوجه حرفش نشدم پس اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
_ منظورت چیه؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_692

_ قراره پیش و بچه هامون زندگی کنیم
_ بچه هامون؟!
_ بله
سرم رو تند تند تکون دادم و گفتم:
_ نه نه ما هیچ وقت قرار نیست بچه دار بشیم!
_ هیچوقت؟
_ اره
_ زیادم مطمئن نباش عزیزم
_ مطمئنم
از روی مبل پاشد، ‌‌آروم آروم به سمتم اومد و جلوم ایستاد و با لبخند گفت:
_ الان چندمِ ماهه؟
_ نمیدونم
_ زمان از دستت در رفته ها
فقط نگاهش کردم و چیزی نگفتم که با همون لبخند ترسناکش ادامه داد:
_ امروز بیست و یکم ماهه یعنی چند روز تا آخر ماه داریم؟
_ نُه روز
_ آفرین پس درواقع تو فقط نُه روز وقت داری که عاشق من بشی!
_ چرا؟
دستاش رو بغل کرد و همینطور که با لذت به سرتاپام نگاه میکرد، گفت:
_ چون من از اول این ماه چه بخوایی و چه نخوایی با تو رابطه برقرار میکنم و قطعا خیلی زود هم بچه دار میشیم!
با تاسف نگاهش کردم و پوزخندی زدم و گفتم:
_ کو قرار بود تا من نخوام هیچ رابطه ای نداشته باشیم؟
_ دیگه تموم شد اون دوران، بعدشم دارم از همین الان بهت وقت میدم که تا اون موقع عاشقم

1402/02/12 23:39

بشی دیگه
دهنم رو کج کردم و با نفرت گفتم:
_ چرا تا اون موقع؟ همین الان عاشقت میشم!
_ اینم فکر خوبیه ها
_ خیلی فکر خوبیه!
دستاش رو از هم باز کرد و چرخی زد و با تمسخر گفت:
_ اصلا تو چطور تا الان عاشق یه مَردی مثل من نشدی؟
_ نمیدونم واقعا، چرا تا الان عاشق یه عوضیِ حرومزاده مثل تو که زندگی رو به من و خونواده ام زهر کرده، نشدم و...
با ضربه ی محکمی که توی صورتم خورد، جمله ام ناقص موند و صدام توی گلو خفه شد!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1402/02/12 23:39

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_693

با درد دستم رو روی صورتم گذاشت و از پشت اشکهایی که توی چشمام جمع شده بود به اون عوضی نگاه کردم.
با تهدید انگشتش رو بالا آورد و شمرده گفت:
_ اگه یبار دیگه، فقط یبار دیگه به من بگی حرومزاده...
مثل خودش حرفش رو قطع کردم و ضربه ای به سینه اش زدم و گفتم:
_ چیکار میخوای بکنی؟
_ با دستای خودم خفه ات میکنم
_ چرا؟ اصلا چرا عصبی شدی؟ مگه خونواده ات واست مهمن که عصبی شدی؟
_ معلومه که مهمن
پوزخندی زدم و با لحن حرص دربیاری گفتم:
_ نه بابا؟ اگه مهم بودن اونطوری خوردشون نمیکردی؛ اگه مهم بودن ناراحتشون نمیکردی؛ اگه مهم بودن ولشون نمیکردی و نمیومدی این سر دنیا تا به گوه کاریات ادامه بدی عوضی!
با عصبانیت و چشمایی که از خشم قرمز شده بود به سمتم اومد و یقه ی لباسم رو توی دستاش گرفت و گفت:
_ خوردشون کردم چون خوردم کردن؛ ناراحتشون کردم چون ناراحتم کردن؛ ولشون کردم چون اونا خیلی وقت پیش منو ول کرده بودن...
دستام رو روی دستاش که محکم یقه ام رو گرفته بود گذاشتم و مثل خودش با صدای بلند گفتم:
_ پس چرا وقتی بهت میگم حرومزاده ناراحت میشی؟
_ خفه شو سپیده
با سرتقی توی چشماش زل زدم و گفتم:
_ حرومزاده حرومزاده حرومزاده
به حدی عصبی بود که دیگه سفیدی چشماش مشخص نبود و فقط رنگ قرمز دیده میشد!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_694

_ سپیده خفه میشی یا خودم با دستای خودم خفه ات کنم؟
_ بسه انقدر خفه شدم، دیگه نمیخوام خفه شم، میخوا‌م حرف بزنم، میخوام خودمو خالی کنی
محکم به سمت عقب هولم داد که روی مبل پرت شدم و با عصبانیت گفت:
_ تو آدم بشو نیستی، هرچی بزنمت، هرچی یجاتو ناقص کنم بازم آدم نمیشی احمق!
موهام رو از توی صورتم کنار زدم و با حرص گفتم:
_ حتما تو آدمی!
_ اره آدمم، یه آدمی ام که قراره از این به بعد پدرتو دربیاره
_ تو هیچکس نیستی بهراد، هیچکس!
تو فقط یه قاتلِ دیوونه ی روانی هستی که داری از دست قانون فرار میکنی تا به سزای اعمالت نرسی
کف دستش رو محکم و با حرص به پیشونیش کویید و مثل دیوونه ها عریده ای کشید.
یه لحظه ترسیدم که بلایی سرم بیاره اما به روی خودم نیاوردم و از روی مبل پاشدم.
مگه دیگه چیکار میخواست بکنه با من؟
دیگه میخواست چه بلایی سرم بیاره که ازش بترسم؟
با بسته شدن در سالن از فکر بیرون اومدم و از جا پریدم.
با تعجب به اطراف نگاه کردم که با جای خالی بهراد روبرو شدم!
اون رفته بود؟ بدون اینکه حرصش سرم خالی کنه؟ بدون اینکه کتکم بزنه یا اذیتم کنه؟!
من بهش گفتم حرومزاده و اون همینطوری گذاشت و رفت؟
روی مبل نشدم و دستام رو روی شقیقه هام

1402/02/12 23:40

گذاشتم.
بهراد بد بود، قاتل بود، شکنجه گر روح و روان و جسمم بود،
اذیتم میکرد اما تنها نقطه ضعفی که داشت خونواده اش بودن و حالا من از اون نقطه ضعف استفاده کرده بودم!
اخمام رو توی هم کشیدم و از روی تخت پاشدم؛ من چرا باید نسبت به اون حس عذاب وجدان داشته باشم؟ چرا باید براش ناراحت بشم؟
بهرادی که جز بدی به من هیچ کار دیگه ای نکرده اصلا لایق دلسوزی من نبوده و نیست!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_695

" یک هفته بعد.... "

بی حوصله از حموم بیرون اومدم و با حوله روی تخت نشستم.
امشب، شبِ مهمونی بود و من اصلا دلم نمیخواست شرکت کنم اما مجبور بودم!
داخل آیینه به چهره ی افسرده و غمگینم نگاه کردم و آهی کشیدم.
همیشه عاشق مهمونی رفتن و مهمونی دادن بودم و تو هرفرصتی با دوستام یا خونواده ام یجا جمع میشدیم و خوش میگذروندیم اما الان...
الان دیگه حتی حوصله ی خودمم ندارم چه برسه به اینکه بخوام تو یه جای شلوغ با آدمایی که اصلا نمیشناسمشون، باشم!
از روی تخت پاشدم و بی حوصله جلوی آیینه نشستم.
دلم نمیخواست آرایش کنم یا حتی موهام رو مرتب کنم اما مجبور بودم چون حوصله ی آرایشگر نداشتم و باید خودم یجوری حاضر میشدم!
کِرم پودری که گوشه ی میز بود رو برداشتم و یکم به صورتم زدم تا از اون حالت رنگ پریدگی دربیاد.
حوصله و تمرکز اینکه خط چشم بکشم رو نداشتم پس فقط یکم ریمل به مژه هام زدم.
آخرِ همه هم رژگونه و رژ زدم و وسایل رو سرجاشون گذاشتم.
به خودم توی آیینه نگاه کردم؛ حالا که صورتم رنگ و رو گرفته بود بیشتر به ترانه ای که اون بهراد عوضی برام ساخته بود، تبدیل شده بودم و من این رو نمیخواستم!
دلم میخواست این رنگ مو و ابرو و این لنزها رو از روی صورتم بردارم و دوباره بشم همون سپیده ی ای که خودم میخوام اما نمیشه...
باید تحمل کنم و با این شرایط کنار بیام تا خونواده ام رو نجات بدم.
_ سپیده آماده شدی؟
با شنیدن صدای بهراد سریع از روی صندلی پاشدم و به موهام نگاه کردم.
تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که سشوآ بکشم تا حالت دار بشه پس سشوآ رو برداشتم و توی برق زدم و مشغول حالت دار کردن موهام شدم...
وقتی کارم تموم شد سشوآ رو سرجاش گذاشتم و به لباسی که روی تخت بود نگاه کردم.
قشنگ بود اما نه از نظر من، نه از نگاه من، نه واسه من!
آخرین چیزی که الان میخواستم این بود که این لباس قشنگ رو بپوشم و به اون مهمونی برم.
با کلافگی از روی تخت برداشتمش و بهش نگاه کردم.
یه ماکسی طوسی رنگ که آستین داشت و یقه ی بسته ای هم داشت؛ بازم خداروشکر یه لباس باز واسم نخریده بود چون به هیچ وجه راضی نمیشدم که

1402/02/12 23:40

بپوشمش..

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_696

لباس رو پوشیدم اما برای بستن زیپش مشکل داشتم چونکه پشت کمرم بود و دستم بهش نمیرسید.
چندبار تلاش کردم تا بتونم ببندمش اما نتونستم!
با کلافگی روی تخت نشستم و نفس عمیقی کشیدم.
کم کم داشت اعصابم خورد میشد و دیگه نمیتونستم این شرایط رو تحمل کنم.
_ سپیده؟ سپیده آماده ای؟
_ نه
_ چرا؟
جوابی بهش ندادم و از روی تخت پاشدم تا برم بیرون که همون لحظه در اتاق باز شد و بهراد اومد داخل و گفت:
_ تو که آماده ای!
_ نیستم
یه نگاه به سرتاپام انداخت و با تعجب گفت:
_ چیت اماده نیست؟
_ زیپ لباسم رو نمیتونم ببندم
_ خب بیا من ببندم
_ نه نه خودم میتونم
_ اگه میتونی خب ببند
به در اتاق اشاره کردم و گفتم:
_ تو برو بیرون من میبندم
یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ چرا برم بیرون؟
_ چون من راحت نیستم
_ اما من راحت
_ کَری؟ میگم من راحت نیستم خب
با آرامش آروم آروم به سمت تخت رفت و روش نشست و با لبخند گفت:
_ این مشکل توئه و به من هیچ ربطی نداره
_ مشکل منه؟
_ آره
_ خیلی خب پس من مشکلم رو حل میکنم
ادامه ی لباسم رو گرفتم و به سمت در اتاق رفتم که سریع از روی تخت پاشد و دستم رو گرفت و گفت:
_ صبرکن
دستم رو محکم از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
_ چیکارم داری؟ دارم میرم مشکلم رو حل کنم دیگه!
_ همینجا زیپت رو ببند
_ هوف بهراد داری میری روی مخم
لبخند روی لبهاش رو جمع کرد و اخماش رو توی هم کشید و گفت:
_ یه هفته اس کاریت نداشتم انگار هار شدی!
_ این تویی که هار شدی الان
دستش رو بالا برد تا بزنه توی صورتم، منم ناخودآگاه دستم رو روی صورتم گذاشتم و چشمام رو بستم اما هرچی منتظر موندم دردی احساس نکردم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_697

اومد کنارم ایستاد و بازوش رو حلقه کرد و گفت:
_ به من افتخار میدید مادمازل؟
_ نه
با اخم نگاهم کرد و چیزی نگفت؛ منم بی توجه بهش به سمت در سالن رفتم اما قبل از اینکه دستم به دستگیره ی در برسه، کتفم محکم از پشت سرم کشیده شد و تو بغل بهراد پرت شدم!
سرم که محکم با قفسه سینه اش برخورد کرده بود رو گرفتم و با اخم گفتم:
_ چخبرته وحشی؟
_ با تو باید اینطوری رفتار کرد چون لیاقت خوب رفتار کردن رو نداری!
دستم رو محکم پس کشیدم و گفتم:
_ تو نمیتونی تایین کنی من لیاقت دارم یا ندارم!
با انگشتش چند ضربه به شقیقه ام زد و گفت:
_ میتونم چون من ارباب توام، اینو توی اون مخ پوکت فرو کن سپیده
_ مگه عهد قجره که ارباب و برده ای باشه
_ عهد قجر نیست اما ارباب و برده ای هست
دندونام رو با حرص روی هم فشار دادم و گفتم:
_ من یه آدمم،

1402/02/12 23:40

یه انسانم، نه برده یا جنسِ تو!
_ تو برده ی منی، اگه نبودی الان اینجا پیش من نبودی و خیلی وقت پیش فرار کرده بودی!
به حدی نسبت بهش حس تنفر داشتم که نمیتونستم براش اندازه ای تایین کنم.
هرچی بیشتر باهاش بحث میکردم، بیشتر ناراحت میشدم پس بدون اینکه جوابی بهش بدم عقب گرد کردم و به سمت در سالن رفتم.
اینبار جلوم رو نگرفت و منم از سالن خارج شدم و با بغض به طرف در خروجی رفتم.
من یه برده بودم؟ برده ی جنسی یه اربابِ عوضی؟
چرا باید به همچین سرنوشتی دچار بشم؟
چرا باید این اتفاقا برام بیفته آخه؟
_ سپیده؟
وسط حیاط ایستادم و بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم:
_ بله؟
اومد روبروم ایستاد و دستاش رو روی شونه هام‌ گذاشت و گفت:
_ حواست باشه از این لحظه به بعد من حامدم و تو ترانه، یهو وسط مهمونی داد نزنی بگی بهراد!
_ حواسم هست
_ حالا چرا اخمات تو همه؟
نفس عمیقی کشیدم تا خشمم رو کنترل کنم و گفتم:
_ انتظار چیو داری ازم؟ میخوای قهقهه بزنم و برات برقصم؟
یه نگاه به سرتاپام انداخت و گفت:
_ آره خب چرا که نه!
با کلافگی پوفی کشیدم و گفتم
_ تو مگه دیرت نبود؟
چرا انقدر داری وقت تلف میکنی؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_698

_ دارم سعی میکنم روت کار کنم که وسط مهمونی و اون همه چشم، ضایع بازی درنیاری
_ نترس ضایع بازی درنمیارم
_ مطمئن باشم؟
دیگه کم کم داشتم خسته میشدم؛ چشمام رو توی کاسه چرخوندم و آروم گفتم:
_ مطمئن باش
دوباره دستش رو حلقه کرد و منتظر نگاهم کرد تا بازوش رو بگیرم.
علی رغم میلم و با اینکه دوست نداشتم اما دستش رو گرفتم تا این بحث رو تموم کنم؛ اونم با این حرکتم لبخندی زد و گفت:
_ حالا شدی یه دختر خوب
جوابی بهش ندادم و به سمت در حرکت کردم؛ اونم در حالی که با سرخوشی سوت میزد، دنبالم اومد.
از خونه که خارج شدیم، بهراد دستم رو ول کرد و سریع به سمت ماشین رفت و در رو باز کرد و گفت:
_ بفرمایید
یه چندلحظه توی چشماش نگاه کردم و زیرلب گفتم:
_ کاش الان بجای تو یکی دیگه اینجا بود
_ چی؟
_ هیچی
_ یه چیزی گفتی انگار
_ نه چیزی نگفتم
_ اما...
حرفش رو قطع کردم و با کلافگی پوفی کشیدم و گفتم:
_ تو واقعا دیرت شده یا نه؟ تو اتاق میگی اگه دیر بریم فایده نداره و الان فقط داری وقت تلف میکنی!
_ خیلی خب سوار شو
لباسم رو بالا گرفتم و سوار ماشین شدم؛ اونم در رو بست و رفت سریع اونطرف سوار شد و گفت:
_ بریم؟
_ چرا هی میپرسی؟
_ دارم سعی میکنم مثلا آدم حسابت کنم اما خودت هی ثابت میکنی که لیاقت آدم بودن و آدم حساب شدن رو نداری *** جان
از پنجره به بیرون نگاه کردم و آروم گفتم:
_ من به اینکه تو بخوای آدم حسابم کنی

1402/02/12 23:40

هیچ احتیاجی ندارم!
_ واقعا؟
_ واقعا
_ حالا تا میخوای اسب بتازون و حرف بزن، امشب نمیتونم کاریت کنم اما آخرشب که برگشتیم خیلی کارا میتونم بکنم!
لرزی یهویی به جونم افتاد و استرس کل وجودم رو گرفت.
کاش خفه میشدم و باهاش بحث نمیکردم!
نکنه آخرشب بخواد باز بهم تج*اوز کنه...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_699

دیگه تا آخر مسیر نه من حرفی زدم و نه اون؛ دلم نمیخواست باهاش بحث کنم و بعد مجبور بشم پیامدهای وحشتناکش رو تحمل کنم!
ماشین رو جلوی یه خونه ی ویلایی و خیلی بزرگ پارک کرد و نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ چیه؟ چرا خفه شدی؟
کامل به سمتش برگشتم و چپ چپ نگاهش کردم که شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
_ هان چیه؟ چرا طلبکار نگاه میکنی؟
_ هیچ درکی نسبت به تو ندارم
_ به چیم؟
_ به همه چیت
_ چرا؟
با تاسف سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ از یه طرف میایی دستم رو میگیری و در رو برام باز میکنی؛ از طرف دیگه باهام اینطوری حرف میزنی! خودتم میفهمی چته اصلا؟
نیشخند تمسخرآمیزی روی لبهاش نشست و گفت:
_ آره میفهمم
_ به نظر من که نمیفهمی چون تو ثبات شخصیت نداری و خودتم نمیفهمی که چته
کمربندش رو باز کرد و گفت:
_ من میفهمم چمه، خوبم میفهم، این تویی که نمیفهمی من چمه!
در ماشین رو باز کردم و گفتم:
_ من چرا باید تو رو بفهمم وقتی با تمام وجودم ازت متنفرم؟
با شنیدن این حرفم نفس عصبی کشید و خم شد در طرف من رو بست و گفت
_ چی گفتی؟
دوباره عصبی شده بودم و اون رو هم عصبی کرده بودم!
_ هیچی
_ تو از من متنفری؟
_ نه
مچ دستم رو گرفت و محکم فشارش داد و با صدای بلند گفت:
_ تو از من متنفری سپیده؟
بخاطز فشار زیادی که به دستم وارد کرد، اشک توی چشمام جمع شد و با درد گفتم:
_ دستمو ول کن، الان میشکنیش
_ هدفمم همینه، میخوام بشکنمش
_ آیی ولم کن بهراد
_ از من متنفری تو؟
_ نه
_ نشنیدم، بلندتر بگو
با درد چشمام رو محکم روی هم فشار دادم و بلند گفتم:
_ نه نه نه ازت متنفر نیستم
_ یبار دیگه بگو
_ ازت متنفر نیستم
فشار دستش رو کمتر کرد اما دستم رو ول نکرد و گفت:
_ دفعه آخرت باشه به من میگی ازم متنفری...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_700

قطره اشکی که از گوشه ی چشمن پایین چکید رو سریع پاک کردم تا آرایشم خراب نشه و بیشتر از این دردسر نشه!
_ فهمیدی یا نه؟
_ فهمیدم
_ پس پیاده شو، اون اخماتم باز کن تا نزدم تو دهنت
در ماشین رو باز کردم و با بغض پیاده شدم؛ اونم پیاده شد و گفت:
_ ترانه جان کیفت رو برداشتی؟
میخواست بهم حالی کنه که از این لحظه به بعد من ترانه ام و سپیده نیستم!
_ برداشتم
_ خیلی خب
اومد این

1402/02/12 23:40

سمت ماشین و دستم رو محکم توی دستاش گرفت که یکم دردم اومد و باعث شد اخمام توی هم بره اما از ترس اینکه بعدا بخاطر این اخمم بخواد ازم حساب پس بگیره، به زور لبخند مصنوعی زدم و دنبالش رفتم...
_ سلام خوش اومدید، کارت دعوتتون لطفا
بهراد با لبخند سرش رو تکون داد و گفت:
_ سلام، بفرمایید
کارت کوچیکی رو به سمت نگهبانی که دم در ایستاده بود گرفت و اونم بعد از اینکه چک کرد، گفت:
_ خوش اومدید، بفرمایید داخل
از جلوی در کنار رفت و به داخل اشاره کرد و گفت:
_ از اینطرف
_ ممنون
همراه بهراد رفتم داخل و وقتی که ازشون دور شدیم؛ با تعجب نگاهی بهش انداختم و گفتم:
_ اونا فارسی حرف زدن
_ خب؟
_ مگه اینجا استانبول نیست؟
_ هست اما مهمونی، مهمونیه ما ایرانی هاست
یکی از ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
_ یعنی اینجا همه ایرانی ان؟
_ اکثرشون اما خب یه سریها هم ایرانی نیستن
_ آهان
نیم‌ نگاهی بهم انداخت و با پوزخند گفت:
_ اینجوری راحت تر میتونی از کسی کمک بخوای تا از دست من نجاتت بده!
با یادآوری اتفاقاتی که توی بیمارستان افتاده بود اخمام رو توی هم کشیدم و گفتم:
_ من با یه طناب پوسیده دوبار نمیرم توی چاه
_ میری عزیزم خوبم میری
_ نمیرم
_ اگه نمیرفتی الان وضعت این نبود!
مبهم نگاهش کردم و چیزی نگفتم که نیشخندی زد و گفت:
_ چیه؟ چرا اینطوری نگاه میکنی؟
_ چون حرفات رو نمیفهمم
موهام رو از توی صورتم کنار زد و گفت:
_ تو دوبار نه، بلکه هر روز داری از همون طناب پوسیده پایین میری ترانه جان!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_701

دستش رو از روی صورتم کنار زدم که با حرص لبخندی زد و گفت:
_ مگه نگفتم مراقب حرکاتت باش؟ الان هزارتا چشم هست که حواسشون به ماست
نامحسوس نگاهی به اطراف انداختم و با دیدن زن و مردهایی که سر میزها ایستاده بودن، لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
_ اصلا ندیدمشون
_ الان که دیدی؟
_ آره دیدم
_ پس از این لحظه به بعد حواست رو جمع کن
_ باشه
دستش رو دور شونه ام حلقه کرد و با لبخند گفت:
_ یه لبخند ملیح هم روی لبهات بنشون و مثل یه پرنسس با من بیا
لبخند مصنوعی روی لبهام نشوندم و نفس عمیقی کشیدم.
منی که همیشه عاشق مهمونی بودم الان بدترین حس دنیا رو داشتم و دلم نمیخواست که اینجا بین این همه غریبه باشم...
_ سلام
با شنیدن صدای سلام کردنِ کسی، سرم رو بلند کردم و به زن و مردی که کنار هم ایستاده بودن نگاه کردم.
بهراد با گرمی بهشون دست داد و سلام کرد اما من به یه سلامِ کوتاه اکتفا کردم.
مَرده لبخندی زد و با ابرو به من اشاره کرد و گفت:
_ معرفی نمیکنی حامدجان؟
بهراد دستش رو با لبخند دور کمرم انداخت و گفت:
_

1402/02/12 23:40

همسرم ترانه
جفتشون ابروهاشون رو بالا انداختن و اینبار خانمه ضربه ای‌ به شونه ی بهراد زد و با لهجه ای که مشخص بود به سختی فارسی صحبت میکنه، گفت:
_ ناقلا کِی زن گرفتی
_ چند ماهی میشه
_ مبارک باشه
_ ممنون امیلی
همون دختری که بهراد " امیلی " صداش کرده بود با لبخند مهربونی به من نگاه کرد و گفت:
_ مبارک باشه عزیزم
نگاه زومِ بهراد رو که روی خودم دیدم، لبام رو به زور کِش دادم تا یه لبخند روی لبهام بشینه و گفتم:
_ ممنون گلم
_ گولم؟ گولم یعنی چی
اون مَردی که کنارش ایستاده بود غش غش خندید و بغلش کرد و گفت:
_ گولم نه عشقم، گلم، یه چیزی مثل همون عزیزمه
_ آهان
دوباره به سمت من برگشت و با همون لهجه بامزه اش، گفت:
_ تو هم گل منی عزیزم و اینکه خیلی خیلی قشنگ هستی

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_702

اینبار لبخند واقعی روی لبهام نشست و گفتم:
_ ممنون، تو هم خیلی زیبایی
با پخش شدن آهنگ ملایمی، امیلی با ذوق دستاش رو به هم کوبید و رو به همون مَردی که احتمالا یا شوهرش بود و یا دوست پسرش، گفت:
_ فرهاد لطفا بریم برقصیم
_ باشه خانومم میریم
_ همین الان بریم لطفا
با لبخند دستش رو دور بازوش حلقه کرد و رو به ما گفت:
_ امیلی عاشق رقصیدنه، یعنی صدای آهنگ بشنوه یه لحظه هم سرجاش نمیمونه
بهراد با تواضع سرش رو تکون داد و گفت:
_ راحت باش فرهاد
_ پس فعلا ازتون خداحافظی میکنم چون احتمال میدم تا آخر مهمونی اون وسط باشم
لبخندی زدم و چیزی نگفتم؛ امیلی هم با محبا لپم رو کشید و گفت:
_ فعلا خوشگله
_ فعلا
منتظر موندم ازمون دور بشن و بعد دهنم رو به گوش بهراد نزدیک کردم و گفتم:
_ اینا زن و شوهرن؟
_ نه دوستن چطور؟
_ همینطوری
_ جفتشون آدمای خوبی ان
پوزخند کمرنگی روی لبهام نشست و آروم گفتم:
_ اگه خوبن پس اینجا چیکار دارن؟
_ چه ربطی داره؟
_ مگه این مهمونی از همونایی نیست که در خفا قراره یه سری چیزا رد و بدل کنید؟ مثل عتیقه و مواد مخدر و اینا
با این حرف من پقی زد زیر خنده و گفت:
_ فیلم زیاد میبینی نه؟
_ نه
_ این اتفاقا فقط توی فیلما و داستانا میفته، ما هیچوقت برای رد و بدل کردن چیزی اینطوری مهمونی پر سر و صدا نمیگیریم و جلب توجه نمیکنیم
اخمام رو توی هم کشیدم و گفتم:
_ پس مناسبت این مهمونی چیه؟
_ جشن نامزدی یکی از بچه ها
_ یعنی آدمایی که اینجان خلافکار نیستن
صورتش رو بهم نزدیکتر کرد و با اخم گفت:
_ آرومتر حرف بزن
ولوم صدام رو پایین تر آوردم و کنار گوشش گفتم:
_ آدمایی که اینجان خلافکار نیستن؟
_ نه نیستن، اینجا هیچکس خلافکار نیس
_ وا پس تو اینجا چیکار داری؟
احساس کردم خنده اش گرفت اما برای اینکه مثلا

1402/02/12 23:40

چدی باشه جلوی خنده اش رو گرفت و گفت:
_ ساکت شو ترانه

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_703

_ خب جواب سوالم رو بده دیگه
_ ببین اگه قرار بود این مهمونی خلافکارا باشه اسم‌ من بهراد اما الان که از اسم مستعارم استفاده کردم یعنی که اینجا هیچکس خلافکار نیست، فهمیدی؟
سرم رو به نشونه ی فهمیدن تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم؛ بهراد هم یکم از نوشیدنی که روی میز بود خورد و گفت:
_ تو نمیخوری؟
_ شربته
_ نه مشروب
با شنیدن اسم مشروب اخمام رو توی هم کشیدم و گفتم:
_ نه نمیخوام
_ چرا؟
_ چون بابام از مشروب خوشش نمیاد و همیشه بهم میگفت که نخورم
دستش رو بیخیال توی هوا تکون داد و گفت:
_ برو بابا چی میگی تو؟ مگه بچه ای که چون بابات گفته نباید بخوری؟
_ من به اعتقادات بابام احترام میذارم
_ هرکاری میخوای بکن
مشروبش رو یکجا سر کشید و حلقه ی دستش که دور کمرم بود رو تنگ تر کرد و گفت:
_ بریم برقصیم؟
_ نه من حوصله ی رقص ندارم
_ اما من دارم
_ خب میتونی بری برقصی
با شیطنت نگاهم کرد و گفت:
_ اگه برم برقصم تنها نمیرقصما، یه دختر خوشگل از اون وسط پیدا میکنم تا پارتنر رقصم باشه
شونه هام رو با بی تفاوتی بالا انداختم و گفتم:
_ خب چیکارت کنم؟ برو برقص
_ حسودی نمیکنی؟
_ چرا باید حسودی کنم؟
_ چون که من شوهرتم
پوزخند تلخی روی لبهام نشست و آروم گفتم:
_ محرمیت که به کاغذ نیست، به دله!
_ تو نگران اونجاش نباش، دلتم کم کم محرم میشه
_ نمیشه
_ میشه
_ گفتم نمیشه، آدم باید اول یکی رو دوست داشته باشه بعد دلش رو محرمش بکنه
لبخندی زد و بوسه ای روی شقیقه ام زد و گفت:
_ همه چیز به نوبت و کم کم
کلافه از اون همه نزدیکی که بهم داشت، دستم رو روی سینه اش گذاشتم و به سمت عقب هولش دادم و گفتم:
_ یکم برو عقب لطفا
_ چرا؟
_ چون بوی مشروبت داره خفه ام میکنه
_ باید تحمل کنی
_ چرا؟
_ چون خیلی چشما روی ماست...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_704

با کلافگی پوفی کشیدم و گفتم:
_ چندبار این حرفو تکرار میکنی؟
_ هرچندباری که تو حالیت بشه
جوابی بهش ندادم و به آدمایی که داشتن وسط باغ میرقصیدن، نگاه کردم.
همشون لبخندهای عمیق روی لبشون بود و مشخص بود که از ته دل خوشحالن!
لبخند تلخی روی لبهام نشوندم و زیرلب گفتم:
_ کِی تموم میشه این درد؟ چند روز و چند ماه و چند سال دیگه؟
بهراد بدون وقفه تمام مشروبایی که روی میزمون بود رو مینوشید!
هرلحظه چشماش قرمز تر میشد و تعادلش برای ایستادن کمتر...
_ بهراد؟
با اینکه مست بود اما برگشت با چشم غره نگاهم کرد و گفت:
_ تو خری یا خودتو میزنی به خریت؟
لبم رو گاز گرفتم و با

1402/02/12 23:40

استرس به اطراف نگاه کردم اما وقتی کسی رو دور و برمون ندیدم، نفس راحتی کشیدم و گفتم:
_ کسی نشنید
_ حواستو جمع کن
_ تو هم جمع کن لطفا
با کنجکاوی نگاهم کرد که لیوان نصفه ای که توی دستش بود رو ازش گرفتم و گفتم:
_ چخبره؟ داری مست میکنی بعد چطور میخوای بشینی پشت فرمون ماشین؟
شاخه مویی که کنار گوشم آویزون بود رو بین انگشتاش گرفت و با لحنی که شهوت توش داد میزد، گفت:
_ تو بشین پشت فرمون و من رو ببر
_ دیگه مشروب نخور
_ نگران نباش من هرچقدرم بخورم انقدری مست نمیشم که از اطرافم بی خبر باشم
پوزخندی زدم و با طعنه گفتم:
_ آره از چشمای قرمز و بی تعادلی که داری کاملاً مشخصه
_ اما هوش و حواسم سرجاشه، دلم نمیخواد اتفاقاتی که قراره آخرِ امشب روی تختمون بیفته رو یادم نمونه؛ میخوام تک تک لحظه هاش توی ذهنم حک بشه!
لرزی به بدنم انداخته شد و دلم هُری پایین ریخت.
از سرشب فهمیده بودم که بهراد واسه آخرشب نقشه هایی کشیده اما سعی داشتم خودم رو گول بزنم و قبول نکنم.
دلم میخواست ساعت کِش پیدا میکرد و به آخر شب نمیرسیدم اما حیف که این اتفاق نمیفتاد!
بالاخره این مهمونی هم تموم میشد و من مجبور بودم با اون عوضی برگردم به اون خونه ای که از برزخ هم بدتر بود!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_705

دستاش رو دوباره دور کمرم حلقه کرد و دهنش رو کنار گوشم گذاشت و گفت:
_ دوست داری مستی از سرم بپره؟
ار برخورد نفساش با گوشم، یه لحظه مورمورم شد اما به روی خودم نیاوردم چون سوژه دستش نداده باشم و آروم گفتم:
_ آره
_ خب پس بیا بریم برقصیم تا از سرم بپره
آخرین چیزی که توی این دنیا میخواستم، این بود که با بهراد برقصم!
_ بریم؟ الان آهنگ تموم میشه ها
_ نه
_ چرا نه؟
_ سرم درد میکنه، همینجا هم به زور ایستادم دیگه چه برسه به اینکه بخوام اون وسط شلنگ تخته بندازم
یه نگاه به کسایی که داشتن با اهنگ آروم میرقصیدن انداخت و گفت:
_ اینا دارن شلنگ تخته میندازن؟
_ بهرحال من حوصله ندارم
_ پس من میرم، از اینجا تکون نخور و منتظر بمون تا برگردم، باشه؟
_ باشه
دستش رو از دور کمرم برداشت و گفت:
_ از اونجا حواسم بهت هستا
_ باشه بابا برو
ازم دور شد و با قدمهای آروم به سمت میزی که یکم اونطرف تر بود و چندتا دختر با لباسای افتضاح و باز ایستاده بودن، رفت و با لبخند کنارشون ایستاد.
پوزخندی روی لبهام شکل گرفت و با نفرت نگاهش کردم.
این همونیه که ادعا میکنه مثلا عاشق منه و دوستم داره!
یکم که گذشت دست یکدومشون رو گرفت و دوتایی با هم به سمت وسط باغ رفتن و مشغول رقصیدن شدن.
همینطور داشتم با نفرت نگاهش کردم که با شنیدن صدایی

1402/02/12 23:40

از کنار گوشم، از جا پریدم!
_ فکر نمیکردم بتونم افتخار آشنایی با یه همچین خانم زیبایی رو توی این مهمونی پیدا کنم!
دستم رو روی قلبم گذاشتم و گفتم:
_ ترسیدم آقا!
_ واقعا؟ معذرت میخوام فکر نمیکردم بترسید
_ اومدید یهویی توی گوشم حرف میزنید بعد میخوایید نترسم؟
با احترام سرش رو تکون داد و گفت:
_ من بخاطر همهمه ی جمعیت و صدای آهنگ مجبور شدم اینطوری حرف بزنم!
_ مجبور شدید؟
_ بله مجبور شدم
یکی از ابروهام رو بالا انداختم و با اخم گفتم:
_ چی مجبورتون کرد بیایید با من حرف بزنید؟
_ زیبایی چشمگیر شما!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_706

فاصله ی بینمون خیلی کم بود پس یه قدم عقب تر رفتم و گفتم:
_ ممنون میشم مزاحم نشید!
به خودش اشاره کرد و با لبخند گفت:
_ به من میخوره مزاحم باشم؟
آدم خوش قیافه و خوشتیپی بود اما من دیگه دختری نبودم که دلم با این چیزا به وجد بیاد و بتپه!
خواستم چیزی بگم اما با یادآوری اینکه بهراد گفت حواسش بهم هست و منم حوصله ی دردسر نداشتم، کیفم رو از روی میز برداشتم و گفتم:
_ من باید برم، شبتون خوش
اینو گفتم و بدون معطلی ازش دور شدم؛ نمیدونستم باید کجا برم و فقط میخواستم از اون دور بشم!
چشمم رو باز کردم، دیدم کنار درختا ایستادم و از میزها یکم دور شدم.
اولش خواستم برگردم اما بعد پشیمون شدم و همونجا ایستادم تا اون یارو بره بعد برم.
کیفم رو روی دوشم انداختم و با دقت به میز نگاه کردم؛ اون مَرده اونجا نبود و این یعنی بیخیال شده بود.
نفس راحتی کشیدم و خواستم برم اما همون لحظه از بین جمعیت دیدم که انگار داره به این سمت میاد پس راهم رو کج کردم و به طرف درختا رفتم!
همینطور که تند تند راه میرفتم، زیرلب بهش فحش میدادم و اینطوری آواره ام کرده بود..
_ مُرده شورتو ببرن مردتیکه عوضی، میذاشتی سرجام بتمرگم و مجبور نشم بخاطر تو بیام بین این دار و درختا
انقدر عصبی شده بودم که نفهمیدم رسیدم به ته باغ یعنی جایی که نزدیک در ورودیه!
نفس عصبی کشیدم و پام رو محکم روی زمین کوبیدم.
کاش از اول رفته بودم سمت ساختمون که حداقل چهارتا آدم دور و برم باشه نه اینجا که فقط درخته و چندمتر اونطرف تر هم دوتا نگهبان دم در ایستادن!
_ همش تقصیر توئه بهراد عوضی! اگه نمیرفتی اون وسط با اون دخترای خراب برقصی من مجبور نبودم فرار کنم
_ فرار؟
با شنیدن صدای همون یارو، سریع به سمت عقب برگشتم و با اخم بهش نگاه کردم.
_ داشتی از من فرار میکردی؟
کیفم رو بین دستام فشردم و با عصبانیت گفتم:
_ میشه مزاحم نشی؟ من متاهلم!
_ متاهل؟
_ اره
_ باور نمیکنم
_ اینکه باور کنی یا نکنی مهم نیست، فقط برو

1402/02/12 23:40

گمشو از اینجا

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_707

یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و با لبخند گفت:
_ ترسیدی؟
_ برای خودم نه، برای تو! چون تا چند دقیقه ی دیگه شوهرم میاد دهنتو سرویس میکنه
_ مطمئنی؟
_ مطمئنم
چند قدم بهم نزدیک شد و آروم گفت:
_ زیادم مطمئن نباش چون اگه اون *** نگرانت بود، ولت نمیکرد بره با یکی دیگه برقصه!
لحنش هرلحظه داشت ترسناکتر میشد و واقعا داشتم میترسیدم.
چند قدمی که جلو اومده رو عقب رفتم تا ازش دور بشم اما با برخورد کمرم به دیوار، نفسم توی سینه حبس شد!
اینجا، ته باغ، تو این تاریکی و سکوت، درحالی که هم نگهبانا ازمون دورن و هم آدما توی صدای آهنگ غرق شدن؛ اگه این مرد بخواد بلایی سرم بیاره باید چیکار کنم؟!
از کی کمک بخواد؟ چقدر داد بزنم تا صدام به گوش بقیه برسه؟
_ بوی ترس توی هوا پیچیده و البته درست هم پیچیده!
آب دهنم رو با ترس قورت دادم و با صدایی که از ته چاه میومد، گفتم:
_ با من چیکار داری؟ چرا اومدی اینجا؟
_ خیلی کارا دارم!
_ اصلا...اصلا چرا باید با من کار داشته باشی؟
لبخند ترسناکی زد و گفت:
_ اینو از همسر عزیزت حامد بپرس
_ حامد؟
چند قدم دیگه بهم نزدیکتر شد و گفت:
_ اره حامد؛ خیلی بده آدم تاوان یکی دیگه رو پس بده نه؟
بند کیفم رو دور دستم پیچیدم و بدون جلب توجه کفشای پاشنه بلندم رو از پاهام درآوردم تا راحت بتونم بدوم!
_ آره خیلی بده
_ و الان تو قراره تاوان کارای اون شوهر کثیفت رو پس بدی
یکم از دیوار فاصله گرفتم و گفتم:
_ تاوان کدوم کارش؟
_ دزدیدنِ سهامِ من
_ چی؟
_ تو احتمالا از این چیزا خبر نداری پس بهتره وقتمون رو صرف سوال و جواب نکنیم!
دامن لباسم رو توی دستم جمع کردم و گفتم:
_ اره نظر منم اینه که وقتمونو تلف نکنیم و هرکی به کار خودش برسه
اینو گفتم و بدون اینکه لحظه ای صبر کنم شروع به دویدن کردم و همزمان باهاش جیغ بلندی کشیدم و درخواست کمک کردم...
_ کمک، کمک یکی به من کمک کنه، توروخدا یکی کمکم کنه، کمکم کنید...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_708

قبل از اینکه بتونم به نگهبانا نزدیک بشم، دستم از پشت کشیده شد و محکم روی زمین پرت شدم.
با درد بازوم رو گرفتم و خواستم پاشم که پام بدجور تیر کشید!
_ آخ
اون عوضی بازوم که درد داشت رو محکم توی دستاش گرفت و گفت:
_ واقعا فکر کردی میتونی از دست من فرار کنی؟
با اینکه درد زیادی داشتم اما دستش رو پس زدم و با عصبانیت گفتم:
_ برو کنار عوضی، دستتو به من نزن
قبل از اینکه بخوام خودم پاشم، دوباره بازوم رو گرفت و سریع بلندم کرد.
هرچی سعی کردم از دستش فرار کنم

1402/02/12 23:40