The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده

136 عضو

درست کردید و چیدید؟ حیف میشه خب!

لبخندی زد و گفت:

_ اینا فقط واسه یه نفر نیست
_ پس چی؟
_ آقا همیشه میگه همه باید با هم ناهار بخوریم

یه لحظه ذوق مرگ شدم اما سعی کردم حالت
عادی خودم رو حفظ کنم و گفتم:

_ یعنی تمام پیشخدمتا و نگهبانا با شما غذا میخورن؟
_ آره اما نگهبانا به نوبت روزی یه نفرشون نمیاد و سر پستش میمونه
_ آهان

سعی کردم ذوقم رو پنهان کنم و گفتم:

_ خب اکرم خانم دیگه کمک نمیخوایید؟
_ نه دختر، برو تو سالن تا منم بیام
_ چشم

به سالن برگشتم و همون لحظه هم اون مردتیکه بهراد وارد شد.
کتش رو در آورد و رو به من گفت:

_ سپیده؟
_ بله
_ بیا کت من رو ببر بده اکرم خانم بگه بندازه لباسشویی..

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_44


خواستم بگم " نوکر بابات غلوم سیاه " اما جلوی خودم رو گرفتم و گفتم:

_ باشه

کتش که یه چیزی روش ریخته بود رو ازش گرفتم و دوباره به آشپزخونه برگشتم و دادمش به اکرم خانم و اینبار صبرکردم تا با هم به سالن بریم.

تو کسری از ثانیه همه نگهبانا و پیشخدمتا جمع شدن و کنار هم سر میز نشستن‌.
دوتا صندلی کنار بهراد خالی بود و روی یکیش من قرار گرفتم و روی اون یکی اکرم خانم.

همشون زیرچشمی با تعجب و بُهت به من نگاه میکردن و همین باعث کنجکاویِ بیشترِ من شده بود!

یعنی من شبیه کی بودم که همه انقدر بهت زده بودن؟!

بهراد به من اشاره کرد و رو به بقیه گفت:

_ سپیده، کسی که قراره از این به اکرم خانم کمک کنه

همه سرشون رو تکون دادن و مشغول غذا خوردن شدن و منم بعد از اینکه تو دلم یه " زهی خیال باطل " نثارش کردم، مشغول غذا خوردن شدم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_45

بعد از اینکه شام خورده شد، بهراد از سرجاش پاشد و رو به من گفت:

_ دنبالم بیا

یکم مکث کردم که یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:

_ با تو بودما

از سرجام پاشدم و پشت سرش راه افتادم.

آروم از پله ها بالا رفت تا به طبقه چهارم و آخر که فقط یه اتاق داشت رسید.


در اتاق رو باز کرد و رفت داخل و منم با یکم استرس پشت سرش رفتم داخل.

کنار در ایستاد و وقتی من وارد شدم در رو قفل کرد و کلیدش رو انداخت داخل جیبش!
ضربان قلبم بالا رفت که روی صندلی نشست و گفت:

_ بشین
_ راحتم
_ خوشم نمیاد یه حرف رو دو بار بزنم!

دهنم رو کج کردم و روی تخت روبروش نشستم و منتظر نگاهش کردم.
دستاش رو بغل کرد و گفت:

_ خب، میدونی که اگه من نمیخریدمت...

حرفش رو قطع کردم و گفتم:

_ میشه انقدر این واژه رو برای من به کار نبری؟
_ خوشم نمیاد میپری وسط حرفم!

سکوت کردم که با لحن حرص

1401/10/21 17:37

دربیاری ادامه داد:

_ اگه من نمیخریدمت، قطعا تو رو ب ادم های پست میفروختن..

_ خب؟
_ به نظرت اونجا چه سرنوشتی پیدا میکردی؟
_ نمیدونم!

پوزخندی زد و گفت:

|?| ✨??「
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_46

_ قطعا ادم های بد برای تو پول هنگفتی میدادن و به جاش تو باید هرشب بهشون سرویس میدادی!

با شنیدن این حرف لرزی به بدنم افتاد اما اون بی توجه ادامه داد:

_ شاید به یه نفر، شاید به دونفر یا حتی چندنفر!
_ بسه
_ منم پول هنگفتی برای تو دادم

این رو که گفت سکوت کرد و با لبخند ریزی بهم زل زد.

اول منظورش رو نفهمیدم اما بعد از چند ثانیه چشمام از حدقه زد بیرون!

_ شوخی میکنی؟
_ نه

سریع از سرجام پاشدم و به سمت در رفتم اما به محض اینکه دستگیره رو تکون دادم و در باز نشد یادم افتاد که در رو قفل کرد!

_من میخوام برم
_ کجا؟ بودی حالا!

حتی فکر کردن بهش هم برام وحشتناک بود و دلم نمیخواست حتی یه دقیقه دیگه تو اون اتاقی که الان به نظرم خیلی ترسناک بود، بمونم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_47

_ بشین سرجات
_ نمیخوام

با لحن اخطاری و شمرده گفت:

_ برای بار آخر میگم عین آدم سرجات بشین!
_ نمیشینم

با عصبانیت از سرجاش پاشد که همین باعث شد یه قدم به عقب بردارم، اومد دستم گرفت و یجورایی محکم به سمت تخت پرتم کرد و گفت:

_ من معمولاً آدم آرومی هستم
_ کاملا مشخصه
_ مگه اینکه یکی بره رو مخم!

دندونام رو روی هم فشار دادم که گفت:

_ اگه باهام راه بیای که هیچی ولی اگه بخوای همینطوری لجبازی کنی مجبورم یه جور دیگه باهات رفتار کنم!

_ من یه دخترم! چه انتظاری از من داری؟

سیگاری روشن کرد و یه پک کشید و گفت:

_ با دخترانگیت کاری ندارم
_ من تن به این خواسته ی کثیف نمیدم
_ اگه معذبی میتونم صیغه ات کنم

از سر جام پاشدم و با صدای بلند گفتم:

_ نمیخوام، ولم کن میخام برم مردتیکه پست عوضی
_ صدات رو ببر
_ تو حاضری خواهر یا مادرت یه همچین اتفاقی براشون بیفته که الان این پیشنهاد رو به یه دختر میدی؟

با عصبانیت و چشمهای قرمز به سمتم اومد و محکم زد تو صورتم که روی تخت پرت شدم و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_48


_ خفه شو، خواهر و مادرِ من مثل تو با یه پسر غریبه از خونه فرار نمیکنن خراب !

از جام پاشدم و خواستم بزنم تو صورتش که دستم رو وسط راه گرفت اما من کوتاه نیومدم و تو صورتش تف کردم و گفتم:

_ توغلط میکنی به من میگی خراب، خراب تویی با همون خواهر مادرت!
_ چی گفتی؟

عصبانیتی که تو صداش بود یه لحظه باعث ترسم شد ولی چون بهم

1401/10/21 17:37

توهین کرده بود به روی خودم نیاوردم و گفتم:

_ همون چیزی که شنیدی!

پک آخر سیگارش رو کشید و به سمتم اومد و گفت:

_ خودت خواستی!

به سمت عقب هلم داد و همین باعث شد که
روی تخت بیفتم!

روم دراز کشید و علی رغم دست و پاهایی که میزدم حتی یه سانتی متر هم تکون نخورد!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_49

خودم رو گوشه ی دیوار مچاله کردم و به هق هق افتادم!

وقتی کارش باهام تموم شد مثل یه آشغال پرتم کرد یه گوشه و در رو قفل کرد و رفت.

خدایا من چرا انقدر بدبختم؟
این چه برزخیه که من دچارش شدم آخه؟
همون طور که قبلشم گفت کاری با دخترونگیم نداشت و هنوز دختر بودم اما دیگه پاک نبودم!
با دستام جلوی صورتم گرفتم و بلندتر گریه کردم و با عجز گفتم:

_ آخه چرا؟ چرا این اتفاق باید برای من بیفته؟

همونطوری لخت پاشدم و به خودم توی آیینه نگاه کردم!
نصف بدنم کبود شده بود و میسوخت و پشتمم درد میکرد، مردتیکه پست عوضی!

امیدوارم یکی همین بلا رو سر خواهر خودت بیاره نامرد!
بدترین چیز برای یه دختر اینه که یکی به زور بهش دست درازی کنه و حالا من به این درد دچار شده بودم!

کی فکرش رو میکرد نتیجه اون همه فکر و خیال این بشه؟
الان مامان و بابام دارن چیکار میکنن؟ یعنی دنبالم میگردن؟

سرم رو بلند کردم به نور کمی که از پنجره ی کوچیک بالای دیوار به داخل اتاق تابیده میشد، نگاه کردم.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_50


یه روز از فرار کردنم گذشته بود و حتما خونواده ام کلی نگران شده بودن!
کاش میشد برگردم پیششون...
کاش الان مامانم پیشم بود و بغلم میکرد و مثل همیشه میگفت:
" همه چیز به وقتش درست میشه "

از روبروی آینه کنار اومدم و با نفرت نسبت به خودم و اون بهرادِ عوضی مشغول پوشیدن لباسام شدم.

با تمام وجودم لحظه شماری میکنم روزی رو که ازت انتقام بگیرم عوضیِ پس فطرت حرومزاده!

با چرخیدن کلید تو قفل، سریع روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم.
از صدای کفشهای مردونه اش فهمیدم که خودِ کسافطتشه!
بهم نزدیک شد و روی تخت نشست، دستش رو به موهام کشید و آروم گفت:

_ حداقل به خاطر شباهتت نمیخواستم اذیتت کنم اما، اما خودت نخواستی!

هیچ عکس العملی نشون ندادم که این دفعه روی کبودی گلوم دست کشید و گفت:

_ انگار دیشب من، من نبودم و یکی دیگه بودم!
چطور تونستم انقدر وحشیانه رفتار کنم آخه؟

از روی تخت پاشد و به سمت در رفت و از اتاق خارج شد اما در رو قفل نکرد!
به محض اینکه مطمئن شدم رفته، از جام پاشدم که یه دست لباس روی دسته ی صندلی دیدم.
احتمالا خودِ

1401/10/21 17:37

عوضیش اینارو برام آورده بود!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_51

لباسهام رو عوض کردم اما از اتاق بیرون نرفتم.
گوشه دیوار نشستم و فقط آرزو میکردم که اون بهراد بمیره و من جیگرم خنک بشه!

در اتاق که باز شد چشمم ناخودآگاه به اون سمت کشیده شد که اکرم خانم رو دیدم اما هیچ توجهی بهش نکردم.


چون پشت تخت نشسته بودم اول پیدام نکرد و با ترس گفت:

_ یا خودِخدا، این دختر کجا رفته؟

اما وقتی یکم بیشتر گشت، پیدام کرد و گفت:

_ چرا رفتی پشت اونجا نشستی؟

بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم:

_ به خودم مربوطه!
_ وا، دختر چته تو؟
_ هیچیم نیست، خوبِ خوبم!
_ مگه باید بد باشی؟
_ بد نباشم؟!

چیزی نگفت که از سر جام پاشدم و با گریه و بغض و داد گفتم:


|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_52

ازت متنفرم، از اون رئیس عوضیت هم متنفرم
از همتون بدم میاد و امیدوارم همتون بمیرید!
رئیس عوضیت بهم ت*ج*ا*و*زکرد!
تو مگه نگفتی من مثل دخترتم؟ همیشه دخترات رو ول میکنی اینور اونور تا بهشون ت*ج*او**ز* کنن؟

آستینم رو بالا زدم و گفتم:

_ نگاه کن، کل بدنم کبوده، له لهم، هم جسمم داغونه و هم روحم!

روی زمین افتادم و با هق هق گفتم:

_ تو میدونستی قراره چه بلایی سرم بیاره و هیچی نگفتی؟ چطور دلت اومده آخه؟ تو خودت یه زنی!

اشک تو چشماش جمع شده بود اما با مکث گفت:

_ آقا گفتن میز ناهار آماده اس، بیا ناهار
_ آقا غلط کرد، خودش کوفتش کنه

آروم لبش رو گاز گرفت و گفت:

_ دختر شَر درست نکن، عصبی میشه ها
_ اگه به دختر واقعیِ خودتم تج**اوز کرده بود، همینطوری میگفتی؟
_ دخترِ من که شبونه از خونه فرار نکرده!

دلم شکست از حرفش، بد شکست!
اشکام جلوی دیدم رو تار کرده بودن و درست نمیدیدمش اما بغضم رو فرو دادم و گفتم:

_ میدونم خریت کردم

چیزی نگفت که ادامه دادم:

_ اره حماقت کردم اما کاری که این پست فطرت باهام کرد، حقم نبود!

سرش رو به یه طرف دیگه چرخوند و گفت:

_ زود بیا که ناهار آماده اس

و مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده از اتاق خارج شد و منم روی تخت دراز کشیدم و دوباره اشکام سرازیر شد!
گریه کردم برای بدبختیم و بیکَسیم...
گریه کردم برای دل شکسته ام و روح نابود شده ام...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_53

در با شتاب باز شد و همین باعث شد سرم رو از روی تخت بلند کنم و با دیدن بهراد، کامل از روی تخت پاشدم.

_ برا چی اینجا نشستی؟
_ کجا بشینم؟
_ مگه اکرم خانم نگفت ناهار آماده اس
_ دلم نمیخواد ناهار بخورم و فکر نمیکنم این به

1401/10/21 17:37

کسی ربطی داشته باشه!

دستاش رو به کمرش زد و گفت:

_ اینجا خونه ی منه و
همه چیز به من مربوطه!
_ خونه ات بخوره تو سرت

با عصبانیت اومد جلو و یقه ی لباسم رو گرفت و گفت:

_ با من بحث نکن! با من لج نکن
_ اگه بکنم چی؟
_ بد می بینی
_ بدتر از دیشب؟

پوزخندی زد و صورتش رو بهم نزدیکتر کرد و گفت:

_ بله بدتر از دیشب!

و بالافاصله ل*ب**اش رو روی ل*ب**هام گذاشت!
به محض اینکه خواستم سرم رو عقب بکشم دستش رو پشت سرم گذاشت و کمرم رو هم گرفت تا نتونم فرار کنم.
حالم داشت از این وضعیت و اینکه لب های کثیف روی ل**ب**ه**ام بود، به هم میخورد اما هیچکاری نمیتونستم بکنم!

تو یه لحظه یه فکری به ذهنم رسید و با زانوم محکم‌ زدم وسط پاش که اونم نامردی نکرد و محکم لبم رو گاز گرفت و بعد خم شد و با درد گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_54

_وحشیِ پدرسوخته، آدمت میکنم

خونی که روی لبم بود رو پاک کردم و با عصبانیت گفتم:

_ اگه من وحشی ام پس تو چی؟!

بعد از چند دقیقه صاف ایستاد و بدون اینکه چیزی بگه کتفم رو گرفت و گفت:

_ تو محبت یا ملایمت حالیت نمیشه نه؟

دستش رو پس زدم و گفتم:

_ اسم کارهای کثیفت رو میذاری ملایمت؟
_ خیلی زبون درازی، باید زبونت رو کوتاه کنم!

و بالافاصله من رو روی شونه اش انداخت و از اتاق خارج شد.
محکم با مشت توی کمرم کوبیدم و گفتم:

_ هوی وحشی ولم کن
_ دهنت رو ببند
_ نمیخوام، آبروت رو میبرم

و همینطور که اون تند تند از پله ها پایین میرفت، شروع به جیغ کشیدن کردم.
بلند خندید و گفت:

_ میخوای تو خونه خودم آبروم رو ببری؟ چقدر فکر کردی تا به این نتیجه رسیدی باهوش؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_55

با حرص مشتی ب کمرش زدم دست خودم خیلی درد گرفت..

با عصبانیت دستم رو گرفتم و بلند گفتم:

_ ازت متنفرم
_ دل به دل راه داره

_ وای نه توروخدا بیا منو دوست داشته باش!
_ اصرار نکن، راه نداره

_ هرهر بانمک، دیشب کجا خوابیدی؟
_ پیش تو

حرفش باعث عصبانیتم شد و خواستم چیزی بگم اما به سالن پایین رسیدیم و اونم من رو روی زمین گذاشت.


همه افراد توی سالن با تعجب به ما نگاه کردن اما من بی توجه بهشون رو به اون عوضی گفتم:

_ تو نفهم ترین آدمی هستی که من دیدم!

توجهی بهم نکرد و سرجاش پشت میز نشست و گفت:

_ خب دیگه میتونیم شروع کنیم!

پوزخندی زدم و گفتم:

_ من عمراً با شماها هم سفره نمیشم، از همتون متنفرم!
_ نمیای بخوری؟
_ نه
_ اوکی

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_56

بشقاب غذای من رو برداشت و همش روی

1401/10/21 17:37

زمین خالی کرد و گفت:

_ همه غذات رو میخوری و بعد هم زمین رو تمیز
میکنی، یه دونه برنج روی زمین نبینم!

با عصبانیت نگاهی به غذاهای کثیف روی زمین انداختم و گفتم:

_ مگه من حیوونم؟
_ آره و فکر کنم یادت رفته واکسن هاریت رو بزنی!

این رو که گفت همه نگهبانا با پوزخند و خدمتکارها و اکرم خانم با ترس نگاه کردن!

نفس عمیقی کشیدم تا آروم بشم اما فایده ای نداشت پس با عصبانیت به سمتش رفتم و دستم رو توی بشقابش فرو کردم و یه مشت برنج رو به زور توی دهن کثیفش جا دادم و گفتم:

_ نوش جون

دستم رو پس زد و بلند شد ایستاد و گفت:

_ چیکار کردی؟
_ مگه ندیدی؟ تکرار کنم تا ببینی؟

محکم به سمت عقب هلم داد که روی زمین پرت شدم!
اومد جلو، خم شد و یقم رو گرفت و مشتش رو بالا برد که اکرم خانم با نگرانی گفت:

_ آقا تورو خدا آروم باشید

و همین باعث شد مشتش بین راه متوقف بشه!
دندوناش رو روی هم فشار داد و گفت:

_ میدونی عاقبت این لجبازی ها اصلا خوب نیست!
_ من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم!
_ جفتمون خوب میدونیم که داری!

احتمالا منظورش دخترونگیم بود و واقعا این تنها چیزی بود که برام مونده بود و اگه از دستش میدادم به پوچ تبدیل میشدم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_57

پوزخندی زد و گفت:

_ پس اگه میخوای از دستش ندی عین آدم رفتار کن!
_ ازت متنفرم

دوباره مثل وحشیا کتفم رو گرفت و به سمت میز بُرد و گفت:

_ فعلا ساکت شو، گشنمه
_ من عمراً اون غذاها رو نمیخورم
_ باشه، میگم یه بشقاب دیگه برات بیارن

چون واقعا گرسنه ام بود دیگه چیزی نگفتم که با اخم گفت:

_ البته اونایی که رو زمین ریخته رو خودت باید جمع کنی، به علاوه اینکه تمام ظرفهای امروز رو تو باید جمع کنی و بشوری
_ عمراً

ابروش رو بالا انداخت و با یه پوزخند ریز گفت:

_ واقعا؟

با حرص و بغض نگاهش کردم و چیزی نگفتم!
با اکراه روی صندلی نشستم و اکرم خانمم با ترس و لرز یه بشقاب دیگه برام گذاشت و بعد همه مشغول غذا خوردن شدن.

ناهار که تموم شد بهراد همه رو فرستاد برن و رو به من گفت:

_ چهل دقیقه دیگه برمیگردم، همه چیز تر تمیز سرجاش باشه

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_58

توچهل دقیقه من این همه ظرف بشورم؟
_اره
به ساعت روی مچش نگاه کرد و گفت:

_ از همین الان هم زمانت شروع شد

این رو گفت و به سمت پله ها رفت و منم با حرص مشغول جمع کردن ظرف های غذا شدم و همزمان هم کلی نفرین نثار خودش و جدآبادش کردم!


وقتی همه ظرفها و غذاهای روی زمین رو جمع کردم، مشغول ظرف شستن شدم.
یه چندتا ظرف هارو هم از روی

1401/10/21 17:37

حرصم شکستم و تو سطل زباله ریختم.

آخرین لیوان رو که شستم وارد آشپزخونه شد و با دیدن اطراف سوتی زد و گفت:

_ آفرین چه دقیق

دندونام رو به نمایش گذاشتم و گفتم:

_ یه هفت هشت تا بشقابا خیلی خیلی اتفاقی از دستم افتاد و شکست، برای همین زود تموم شد!

اونم دقیقا مثل من دندوناش رو نشون داد و گفت:

_ چیزی که تو این خونه زیاده بشقابه، هروقت عصبی و حرصی شدی و خواستی عقده ات رو یجوری خالی کنی میتونی ازشون استفاده کنی!

بدون مقدمه و ناگهانی گفتم:

_ چرا از بین اون همه دختر من رو آوردی اینجا؟

یه لحظه شوکه شد اما سریع خودش رو جمع کرد و گفت:

_ حقیقت رو بگم؟
_ آره

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_59

یکم مکث کرد و با لبخند شیطونی گفت:

_ اولش همینطوری آوردمت اما اون روز که بدون لباس از حموم اومدی بیرون، مطمئن شدم که باید نگهت دارم

با شنیدن این حرف سریع صورتم سرخ شد که بلند زد زیر خنده و گفت:

_ یجوری سرخ میشی انگار مثلا دیشب هم چیزی ندیدم!

با به یادآوردن دیشب دوباره بغض توی گلوم نشست و با چشمایی که پر از نفرت بود بهش نگاه کردم و بدون اینکه چیزی بگم خواستم از کنارش رد بشم اما دستم رو گرفت و
گفت:

_ وایسا
_ ولم کن
_ گفتم وایسا
_ منم گفتم ولم کن

به زور نگهم داشت، تو چشمام زل زد و گفت:

_ من واقعا واسه دیشب متاسفم!
_ متاسف بودن تو هیچ چیزی رو درست نمیکنه!

پوفی کشید و گفت:

_ دختر خوبی باش و قبول کن که صیغه بخونیم

دستم رو محکم کشیدم و با عصبانیت گفتم:

_ من چی میگم، تو چی میگی!
_ خیلی بهت تخفیف دادم که دارم این پیشنهاد رو بهت میدم اما نمیخوای بفهمی!
_ تو اصلا دیگه حق نداری به من دست بزنی عوضی

پوزخندی زد و گفت:

_ تو چه بخوای و چه نخوای برنامه هرشب همینه!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_60

با چشم های از حدقه بیرون زده و صدای بلند گفتم:

_ چی؟
_ همین که شنیدی
_ عمراً اجازه نمیدم این کار رو کنی
_ من برای این کار به اجازه ی تو احتیاج ندارم، دقیقا مثل دیشب!

و قبل از اینکه من چیزی بگم، گفت:

_ و برای راحتی خودت پیشنهاد صیغه رو دادم وگرنه واسه من فرقی نداره
_ برو بابا، تو نمیخواد به فکر راحتی من باشی

و از کنارش رد شدم تا برم که گفت:

_ پس شب، طبقه ی چهارم می بینمت خوشگله

همین حرف باعث شد لرزی به بدنم بیفته و سر جام بایستم که اون تنه ی محکمی بهم زد و گفت:

_ روز خوش

و به سمت در سالن رفت و از سالن خارج شد.


یه قطره اشک از گوشه ی چشمام سرازیر شد و سریع به سمت پله ها رفتم و با بغض و حرص ازشون بالا رفتم.


در اتاقم رو باز کردم و

1401/10/21 17:37

سریع خودم رو روی تخت انداختم و صدای هق هقم رو توی بالش خفه کردم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_61


شام رو که خوردیم مثل دیشب از سرجاش پاشد و گفت:

_ دنبالم بیا

عزمم رو جزم کردم و با لحن جدی گفتم:

_ چیکارم داری؟

ابروش رو بالا انداخت و گفت:

_ بله؟!
_ اگه کاری داری همینجا بگو

بدون توجه به من، به بقیه نگاه کرد و گفت:

_ اگه شامتون رو خوردید، هرکس به پستش برگرده

انگار همه منتظر اجازه اش بودن چون این حرف رو که زد، از سرجاشون پاشدن و متفرق شدن و فقط خدمتکارها موندن و مشغول جمع کردن میز
شدن.


از سرمیز پاشدم و خواستم به آشپزخونه برم که دستم رو گرفت و گفت:

_ کجا؟!
_ برم کمک اکرم خانم

پوزخندی زد و گفت:

_ تو آدم نمیشی

و بدون اینکه بهم اجازه کاری رو بده، دوباره من رو مثل گونی سیب زمینی روی دوشش انداخت و از پله ها بالا رفت!

هرچی به طبقه چهارم نزدیک تر میشدیم، استرس و لرزش من بیشتر میشد و تقلا میکردم که بتونم از دستش فرار کنم اما اصلا فایده نداشت!


هرچی مشت و لگد میزدم انگار دست و پاهای خودم درد میگرفت و پوزخند اون پر رنگ تر میشد.

بالاخره به طبقه چهارم و اون اتاق کذایی
رسیدیم.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_62

در اتاق رو باز کرد و بدون اینکه من رو روی زمین بذاره دوباره در رو قفل کرد و بعدش روی تخت پرتم کرد!

موهام رو از جلوی صورتم کنار زدم و با عصبانیت گفتم:

_ حق نداری حتی انگشتت رو بهم بزنی عوضی
_ واقعا؟

به پوزخند زشتش نگاه کردم و گفتم:

_ چرا با من اینکار رو میکنی؟
_ چون پولت رو دادم و الان تو مال منی!
_ نیستم
_ این رو تو تایین نمیکنی کوچولو

سعی کردم راهکارم رو عوض کنم و بجای لجبازی از راه دیگه ای پیش برم پس از سرجام پاشدم، بهش نزدیک شدم و گفتم:

_ ولی من اینجوری اذیت میشم
_ اگه لجبازی نکنی اذیت نمیشی

تو چشماش زل زدم و اونم غرق چشمام شد!
صورتم رو بهش نزدیک کردم و آروم دستم رو به سمت جیبش بردم تا کلید رو بردارم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_63

دستم دقیقا کنار جیبش بود که گرفتش و با لبخند ریزی گفت:

_ اصلا آدمی نیستی که بتونی قشنگ نقش بازی کنی

دندونام رو از حرص روی هم فشار دادم که با همون لبخندش گفت:

_ منم اصلا آدمی نیستم که گول بخورم!
_ زیادم به خودت مطمئن نباش

این رو گفتم و خواستم ازش دور بشم که دستش رو دور کمرم انداخت، اجازه نداد ازش دور بشم و خودش رو چسبوند بهم!

حس چندش آوری بهم دست داد و با اخم گفتم:

_ ولم کن، حالم داره

1401/10/21 17:37

ازت به هم میخوره
_ باید عادت کنی، تا آخر عمر وضعیتت همینه

اینبار من پوزخندی زدم و تو دلم گفتم " فکر کن من تا آخر عمرم تو این برزخ و کنار تو بمونم! "

_ چرا پوزخند میزنی؟
_ همینطوری

کاملا قفل شده بودم و حتی نمیتونستم برای دفاع از خودم یه میلی متر هم تکون بخورم.

_ تو من رو واقعا به وجد میاری

دهنم رو کج کردم و گفتم:

_ تو هم واقعا حال من رو به هم میزنی!

از روم پاشد و دستم رو گرفت، بلندم کرد و خودشم کنارم نشست و گفت:

_ من یه صیغه بینمون میخونم

مشکوک نگاهش کردم و گفتم:

_ تو چرا انقدر به صیغه گیر دادی؟
_ به تو ربطی نداره

با حرص خندیدم و گفتم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_64



_ آره اصلا به من ربطی نداره!

و بالافاصله از سرجام پاشدم، به سمت در رفتم.
با مشت به در کوبیدم و با صدای بلند گفتم:

_ کسی صدای من رو نمیشنوه؟ من اینجا با یه روانی زنجیره ای گیر افتادم! یکی بیاد کمکم کنه

انگشتش رو بالا برد و گفت:

_ تا سه شماره میشمرم، اگه اومدی نشستی که هیچ، اگه نیومدی هم که کارم شروع میکنم

بغضم رو تند تند فرو میدادم تا نفهمه که ترسیدم و با همون لحن جدی گفتم:

_ تو یه هدفی برای اینکار داری!
_ آره دارم
_ پس من قبول نمیکنم
_ باشه،
به هرحال من کارم رو میکنم

بلند شد و دستم رو محکم کشید، صورتش رو آورد جلو که دستم رو جلوی صورتش گرفتم و گفتم:

_ باشه
_ بخونم؟
_ بخون

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_65

چشمام رو که باز کردم، صورتِ نحس بهراد رو تو چند میلی متریم دیدم و همین باعث شد اول صبحی دهنم کج بشه!
کلاً این آدم خوشش میاد یکی رو اینجوری قفل کنه.

چیزی که من رو به شدت کلافه میگرد، گرما بود .

سریع لباسام رو پوشیدم و به سمت شلوارش رفتم تا کلید رو بردارم که با صدای خش داری گفت:

_ کجا؟

از جا پریدم، به سمتش برگشتم و گفتم:

_ میخام برم
_ کجا؟
_ حموم

غلتی زد و گفت:

_ آداب رابطه رو بلد نیستیا! پس بوس صبح بخیرت کو؟

اول کلید رو از داخل شلوارش برداشتم و بعد ادای عق زدن درآوردم و گفتم:

_ نه اینکه خیلی ازت خوشم میاد مردتیکه پست!

و سریع به سمت در رفتم که عوضی همونجوری لخت از روی تخت پاشد، به سمتم اومد و لباسم رو گرفت و گفت:

_ چی گفتی؟

به سمتش برگشتم اما چشمام رو بستم و گفتم:

_ هیچی ولم کن میخوام برم
_ چرا چشمات رو بستی؟
_ چون من مثل تو بی حیا نیستم!

بلند زد زیر خنده و گفت:

_ از دیشب تا همین دو دقیقه ی پیش تو بغلم خوابیده بودی که خانم با حیا!

با به یادآوردن دیشب دوباره بغض تو گلوم شکل گرفت اما به روی خودم نیوردم!

|?|

1401/10/21 17:37

✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_66

دیشب بعد از خوندن صیغه دوباره به زور بهم تج.***و**ز کرد.


جیغ و دادها و مشت و لگدهای من هم اصلا براش کارساز نبود و با کمال بی رحمی کارش رو

کرد و آخرشم مجبورم کرد کنارش بخوابم!

_ چیه ساکت شدی؟
_ هرلحظه بیشتر از قبل ازت متنفر میشم

با تنفر به سمت عقب هلش دادم و گفتم:

_ ولم کن دیگه
_ باید عادت کنی، تو باید عاشق من بشی

پوزخند پر رنگی زدم و گفتم:

_ آره من حتما عاشق آدم کثیفی مثل تو که

هرشب به زور بهم تعارض میکنه میشم!


_ مجبوری بشی وگرنه خودت سختته..

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_67

دستم رو بردم پشتم و آروم کلید رو توی قفل چرخوندم و ناگهانی در رو باز کردم.


خودم با در به سمت عقب رفتم اما اون با مخ روی زمین پرت شد!
پوزخندی زدم و گفتم:

_ این برا اینکه از این به بعد بیشتر مواظب خورد و خوراکت باشی!

و سریع از پله ها پایین رفتم و به تهدیداش توجهی نکردم.


وقتی به اتاقم رسیدم رفتم داخل و خواستم در رو قفل کنم که هیچ کلیدی روی در ندیدم!
پوفی کشیدم و گفتم:

_ ای بابا، این مسخره بازیا چیه دیگه؟!

هرلحظه امکان داشت بیاد پس وقت رو تلف نکردم و به سمت کمد رفتم و حوله و یه دست لباس از داخلش برداشتم و پریدم تو حموم.


در حموم رو قفل کردم تا خیالم راحت باشه و استرس نداشته باشم!

دوش آب رو باز کردم و جلوی آینه ایستادم و به خودم خیره شدم.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_68

احساس تنفر شدیدی نسبت به خودم پیدا کرده بودم و حس میکردم نجسم!

بهراد پست فطرت دیشب با ملایمت رفتار کرده بود اما این باعث نمیشد که من نسبت به این


اتفاق حس خوبی داشته باشم.

میدونم اگه گیرادم های بد میفتادم وضعیت و عاقبتم خیلی خیلی بدتر میشد اما الان هم


وضعیتی که ازش راضی باشم نداشتم و دلم میخواست هرچه سریع تر برگردم پیش خونواده ام!

اشکام که ناخودآگاه پایین اومده بودن رو پاک کردم، موهام رو با دستام عقب فرستادم و زمزمه کردم:

_ اینطوری نمیشه که این هرشب بیاد کارش رو بکنه و منم هیچکاری نکنم که!

سرم رو تکون دادم و دوباره گفتم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_69

باید یه فکری کنم و خودم رو از اینجا نجات بدم!

رفتم زیرآب و سعی کردم یه فکر درست و حسابی بکنم تا بتونم از این برزخ خلاص بشم!

کارم که تموم شد همونجا لباسهام رو پوشیدم و با دقت از حموم بیرون اومدم.


حوله رو به در کمد آویزون کردم و موهام

1401/10/21 17:37

رو بدون اینکه شونه کنم با کِش بستم.


من خیلی حساس بودم و عمراً حاضر نمیشدم از بُرس و شونه ای که روی میز بود و معلوم نبود مال کیه استفاده کنم!

توی حموم یه فکر تقریبا خوب برای اینکه بتونم فرار کنم به ذهنم رسیده بود و امیدوار بودم که

امروز موقع ناهار که فقط یه نگهبان تو محوطه حضور داره، بتونم عملیش کنم!

از اینکه میتونستم برگردم پیش خونواده ام

لبخندی روی لبم نشست و اینبار با اعتماد به نفس از اتاق بیرون رفتم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_70


غذای امروز مرغ بود و همخونی خوبی با نقشه ام داشت.

سعی
میکردم لبخند نزنم تا بهم شک نکنن و مثل همیشه با قیافه ی خنثی و گاهی هم اخم، غذا میخوردم.

غذام رو تند تند خوردم و به همین خاطر زود تموم شد.

از جام پاشدم و بشقاب استخون هایی که روبروم بود رو برداشتم و گفتم:

_ من اینارو ببرم بیرون برای اون گربه ای که همش صداش از تو حیاط میاد

بهراد به نشونه ی تایید سرش رو تکون داد و منم با ذوق پنهانی از سالن خارج شدم.

به سمت راست محوطه که از روز اول یادم بود که یه درخت بلند دقیقا به دیوارش چسبیده، رفتم.

با دقت به همه جا نگاه کردم و وقتی دیدم

هیچکس اون اطراف نیست و نگهبان هم دم در ایستاده و دیدی به من نداره، بشقاب رو روی


زمین گذاشتم و سریع از درخت بالا رفتم.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_71


از بچگی صخره نوردی کار کرده بودم به همین خاطر بالا رفتن از درخت برام سخت نبود!

به بالای درخت که رسیدم دستم رو به میله های محافظ روی دیوار گذاشتم تا برم اون طرف

دیدار که یکهو صدای وحشتناک آژیر بلند شد!


هل شدم و دستم رو از محافظ ول کردم که چون فقط یکی از دستام به درخت بود، به سمت پایین

آویزون شدم و نزدیک بود که روی زمین پرت بشم.

جیغی کشیدم و با ترس شاخه ی درخت رو گرفتم تا نیفتم‌.

اگه میفتادم با اون ارتفاع شکستن دست و پام حتمی بود و بیچاره میشدم چون اگه دست و پام

می شکست دیگه حالا حالاها نمیتونستم فرار کنم!

همه با شنیدن صدای آژیر ریختن داخل حیاط و دنبال باعث و بانی ماجرا بودن که بهراد از همون دور من رو دید.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_72

حتمی بود و بیچاره میشدم چون اگه دست و پام می شکست دیگه حالا حالاها نمیتونستم فرار کنم!


با قدمهای سریع به سمتم اومد، دستاش رو بغل کرد و گفت:

_ که میخوای بری به گربه غذا بدی آره؟

جیغی کشیدم و گفتم:

_ الان وقت این حرفاست؟ الان میفتم و یه جام میشکنه ها

_

1401/10/21 17:37

حقته دروغگو
_ دروغم کجا بود؟ گربهه بالای درخت بود،

میخواستم بیارمش پایین که پرید و از محافظ ها رد شد که یهو صدای آژیر بلند شد!

مشخص بود از وضعیتم خنده اش گرفته اما مثلا میخواست خودش رو جدی نشون بده پس الکی اخم کرد و گفت:

_ جزای این کارت رو می بینی!

_ بابا مگه چیکار کردم؟ بد کردم دلم برای حیوون بیچاره سوخته؟
_ نه اصلا، حالا هم به همون حیوون بیچاره بگو بیارتت پایین!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_73



جیغ بلند تری کشیدم و گفتم:

_ الان میفتما، دیگه نمیتونم دستامو نگه دارم
_ منم منتظرم بیفتی!

این رو گفت و در کمال آرامش رفت اون طرف تر ایستاد و مشغول تماشام شد!


منم چشمام رو بستم و بلند گفتم:

_ چه روزگاری شده، من خواستم به یه حیوون بیچاره کمک کنم ولی الان این آدمهای بی رحم به من کمک نمیکنن!

صدای اکرم خانم رو شنیدم که با ترس گفت:

_ آقا اجازه بدید کمکش کنیم
_ نه، لازم نیست

_ آقا میفته خدایی نکرده یجاش میشکنه ها
_ بهتر

لحن صریح و جدی بهراد باعث ساکت شدنش شد و همون طور با چشمهای نگران به من زل زد.

خواستم چیزی بگم که دستام سِر شد و تو یه لحظه ناخواسته شاخه رو ول کردم و به سمت پایین پرت شدم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_74

چشمام رو بستم و منتظر شدم تا بیفتم روی

زمین و خورد و
خمیر بشم اما، بجاش محکم افتادم تو بغل یه نفر!

چشمام رو که باز کردم دیدم و دوباره صورت نحسش رو نزدیک صورتم دیدم.


چیزی نگفتم که اخماش رو تو هم کرد و گفت:

_ میخواستی فرار کنی آره؟
_ نه
_ راستش رو بگو
_ نه دیگه
پس داری دروغ میگی!
_ آره دروغ میگم مشکلیه؟
_ کجا میخواستی فرار کنی؟
_ میخواستم برگردم پیش خونواده ام

پوزخندی زد و گفت:

_ تو هنوز نفهمیدی دیگه هیچ وقت نمیتونی برگردی پیش خونواده ات؟

پوزخندی مثل خودش تحویلش دادم و گفتم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_74

چشمام رو بستم و منتظر شدم تا بیفتم روی

زمین و خورد و خمیر بشم اما، بجاش محکم افتادم تو بغل یه نفر!

چشمام رو که باز کردم دیدم و دوباره صورت نحسش رو نزدیک صورتم دیدم.


چیزی نگفتم که اخماش رو تو هم کرد و گفت:

_ میخواستی فرار کنی آره؟
_ نه
_ راستش رو بگو
_ نه دیگه
پس داری دروغ میگی!
_ آره دروغ میگم مشکلیه؟
_ کجا میخواستی فرار کنی؟
_ میخواستم برگردم پیش خونواده ام

پوزخندی زد و گفت:

_ تو هنوز نفهمیدی دیگه هیچ وقت نمیتونی برگردی پیش خونواده ات؟

پوزخندی مثل خودش تحویلش دادم و گفتم:

|?| ✨??「

1401/10/21 17:37

????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_75

_ نه ولی انگار تو هم هنوز نفهمیدی که نمیتونی من رو اینجا نگه داری!

_ واقعا؟
_ بله

چشماش رو ریز کرد و با لحنی که پر از تهدید بود گفت:

_ تو واقعا لیاقت ملایمت و آزادی رو نداری، میدونم باهات چیکار کنم!

به بقیه نگاه کرد و گفت:

_ همه برید سرکارتون

بعد هم بدون اینکه من رو روی زمین بذاره به سمت سالن حرکت کرد و گفت:

_ تو واقعا انقدر احمقی که حدس نزدی ممکنه

خونه دزدگیر داشته باشه؟

_ با این همه نگهبانی که گذاشتی فکر واقعا نمیکردم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_76


_ از امروز زندگی جدیدت شروع میشه خانمِ فراری!

یکم مکث کرد و گفت:

_ این دفعه دومی بود که داشتی از خونه ات فرار میکردی!
_ اینجا خونه ی من نیست

چیزی نگفت و به راهش ادامه داد!
لحن حرف زدنش اصلا حس خوبی بهم نداد و باعث استرسم شد.


الان که گیرم انداخته بود قطعا از این به بعد خیلی خیلی بیشتر حواسشون رو بهم جمع میکردن و دیگه نمیتونستم راحت فرار کنم!

همینطور که تو بغلش بودم از پله ها بالا رفت و وقتی طبقه اول رو بی توجه رد کرد با ترس به سمتش برگشتم و گفتم:

_ طبقه ی چهارم؟
_ آره
_ چرا؟
_ میریم به گربه سیاهه غذا بدیم!

به لحن مسخرش توجهی نکردم و گفتم:

_ ولم کن میخوام برم
_ دقیقا منتظر بودم تو این رو بگی

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_77

به اتاق کذایی که رسیدیم، در رو باز کرد و مثل وحشیا پرتم کرد داخل و گفت:

_ این اتاق راه خروجی نداره و عمراً نمیتونی فرار کنی! تا شب اینجا بمون تا دیگه هوس فرار به سرت نزنه

این رو گفت و در رو بست و رفت.
نفس عمیقی کشیدم، اولش فکر کردم باز میخواد بهم تعارض کنه و کلی ترسیدم اما خداروشکر انگار که این قصد رو نداشت!

روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.
سیستم امنیتی خونه اش خیلی قوی بود و عمراً
نمیتونستم ازش رد بشم!

امروز روز سومی بود که خونواده ام رو ندیده بودم و همش فکرم درگیر اینه که اونا دارن چیکار میکنن؟!
چطور وقتی داشتم اون حماقت رو میکردم به قلب ضعیفِ بابا و دل مامان فکر نکردم؟

اشکایی که این چند روز مهمون چشمام شده بودن دوباره سرازیر شدن اما نتونستن آتیش قلبم رو خاموش کنن!

اگه اون اشکانِ عوضی وارد زندگیم نشده الان به این بدبختی و فتنه نرسیده بودم و داشتم عین آدم زندگی میکردم اما حیف که هرچی هم فکر کنم باز به عقب برنمیگردم!

پوفی کشیدم، اشکام رو پاک کردم و از فکر بیرون اومدم.
همیشه عادت داشتم وقتی یه طرف بالش گرم

1401/10/21 17:37

میشد، برعکسش میکردم و سرم رو روی طرف سردش میذاشتم.
بلند شدم و بالش رو برداشتم تا برعکسش کنم که یه قاب عکس کوچیک زیرش دیدم!

بالش رو اون طرف انداختم و قاب رو برداشتم و برعکسش کردم اما با دیدن شخص توی عکس چشمام از حدقه بیرون زد...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_78

یه دختری که قیافه اش دقیقا شبیه من بود روی یه سنگ بزرگ نشسته بود و داشت از ته دلش میخندید.


شباهتش با من انقدر زیاد بود که اگه رنگ موهاش باهام فرق نداشت، باورم نمیشد که اون شخص من نیستم!

پس اینکه همه میگفتن من شبیه یکی هستم، منظورشون این دختره بوده!

اما الان یه سوال بزرگتر برام ایجاد شد که این دختره کیه؟!

من باید حتما ته و توی این قضیه رو دربیارم.

مطمئناً اگه ازشون بپرسن عمراً جوابم رو نمیدن!
بهراد هم آدم بدجنسیه و لو نمیده اما اکرم خانم زن سادیه و میتونم بهش یه دستی بزنم!

با صدای پای کسی، سریع عکس رو سرجاش گذاشتم و روی تخت خوابیدم و چشمام رو بستم.



در اتاق که باز شد دو نفر وارد اتاق شدن که با حرف زدنشون فهمیدم اون مردتیکه بهراد و اکرم خانم اومدن داخل.

_ آقا، این دختر که خوابیده!
_ آره
_ چه آروم هم خوابیده
_ برخلاف زمانی که بیداره!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️

#برزخ_ارباب
#پارت_.79

یکم مکث کردن که اکرم خانم آهی کشید و گفت:

_ درسته قیافه اش با خانم، مثل سیبیه که از وسط نصف کردنه اما اخلاقاشون کاملاً با هم فرق دارن
_ آره
_ هرچی خانم آروم و با وقار بود و آزارش به یه مورچه هم نمیرسید، این دختر پر از شیطنته و تخس و پر سر صداست!

اینبار بهراد چیزی نگفت که اکرم خانم که قربونش برم ماشاء الله خیلی پرحرفه، ادامه داد:

_ ولی آقا خوشحالم که اون اینجاست
_ چرا؟
_ از روزی که اومده اصلا انگار تو بدن شما روح دمیده شده، دیگه صورتتون بی رنگ نیست و انگار به زندگی برگشتید!

بهراد با لحن جدی گفت:

_ اکرم خانم! این حرفارو از کجات میاری؟
_ آقا جدی میگم
_ فکر و خیال الکی کردی!
_ آخه حرف من نیست، حرف همه اس

بعد هم یه صدایی مثل اینکه زده باشه تو صورتش اومد و گفت:

_ وای فکر کنم کیکی که تو فر گذاشته بودم سوخت، با اجازتون من برم
_ برو

از اتاق خارج شد و من منتظر بودم این مردتیکه هم بره بیرون تا پاشم اما انگار خیال بیرون رفتن نداشت چون صدای کفشاش که به سمت تخت میومد رو شنیدم!

کنارم نشست و آروم انگشتاش رو روی موهام کشید و زمزمه کرد:

_ باید یه آرایشگر بیارم تا موهاش رو هم رنگ موهای "یلدا" بکنه!

|?| ✨??「

1401/10/21 17:37

????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_80

خوشحال از اینکه اسم اون دختر رو فهمیده بودم

و این من رو به هدفم یه قدم نزدیکتر کرده بود،

ناخودآگاه لبخند ریزی زدم که خندید و گفت:

_ معلوم نیست داره چه خوابی میبینه که اینجوری لبخند میزنه!

بعد هم از سرجاش پاشد و چندثانیه ی بعد صدای بسته شدن در اتاق اومد.


اولش برای احتیاط هیچ عکس العملی نشون ندادم اما بعد از چند دقیقه با احتیاط یکی از

چشمام رو باز کردم و وقتی دیدم نیست، اون یکی چشمم رو هم باز کردم.

از جا پاشدم و با ذوق دستام رو به هم زدم و گفتم:

_ عالی شد، الان فقط کافیه یه موقعی اکرم خانم

رو تنها گیر بیارم تا بتونم اطلاعات رو ازش بگیرم

چشمام رو ریز کردم، سرم رو تکون دادم و گفتم:

_ تازه احتمال داره که این موضوع به فرار کردنم کمک کنه..

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_81

دوباره ذوق کردم و از سرجام پاشدم که از اتاق بیرون برم اما با در قفل شده روبرو شدم و این


باعث شد تمام ذوقم فروکش کنه!

با دهنی کج به سمت تخت برگشتم و دراز کشیدم

و اینبار سعی کردم واقعا بخوابم چون تا شب تو این اتاقِ خفه حوصلم سر میرفت.

با تکونای شدیدی از خواب پریدم بالا و با تعجب

به بهراد که تو چند میلی متریم بود نگاه کردم و با اوقات تلخی گفتم:

_ چخبرته؟ آروم بیدار کن خب


_ دست خرس رو از پشت بستی! چخبرته از بعد از ظهر تا الان خوابی؟

غلتی زدم و گفتم:

_ مگه ساعت چنده؟
_ یازده شب

چشمام از تعجب تا ته باز شد و گفتم:

_ واقعا؟
_ آره

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_82

با صدای قار و قور شکمم، گفتم:

_ من گشنمه، برم شام بخورم


_ از شام خبری نیست
_ چرا؟

_ چون غذامون گوشت داشت و حامی حیوانات نباید غذای گوشت دار بخورن!

با شنیدن حرفش اخمام رفت تو هم و با دست به سینه اش زدم و گفتم:

_ برو بابا دیوونه

_ چی گفتی؟

_ همون که شنیدی!

_ جرئت داری دوباره بگو

_ چرا؟ کری مگه؟

یهو بی هوا محکم خوابوند تو گوشم و گفت:

_ دیگه نبینم با من اینجوری صحبت کنی دختره ی فراری!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_83

بهت زده دستم رو روی صورتم گذاشتم و گفتم:

_ من رو زدی؟
_ آره

_ به چه حقی این کار رو کردی؟
_ اگه لازم باشه دوباره هم میزنم، محکم تر هم میزنم

_ تو حق نداری رو من دست بلند کنی

دوباره زد تو گوشم و گفت:

_ بلند کردم، میخوای چیکار کنی؟

با تعجب به بهرادی که صد و هشتاد درجه با بعدازظهر که خودم رو به خواب زده

1401/10/21 17:37

بودم،

متفاوت بود نگاه کردم و گفتم:

_ برای چی من رو میزنی؟


_ ظهر بهت گفتم با اون کارِت زندگی جدیدت رو خودت شروع کردی!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_84

پوزخندی زدم و گفتم:

_ تو در حدی نیستی که بخوای برای من زندگی جدید شروع کنی
_ مطمئنی؟

با سرتقی تو چشمهای خشمگینش زل زدم و گفتم:

_ آره
_ زیادم مطمئن نباش
_ هستم

انگار از لحن صریحم خوشش نیومد چون به سمت عقب هلم داد که روی تخت پرت شدم و گفت:

_ میخوای امتحان کنیم؟!

بدون اینکه چیزی بگم خواستم از روی تخت پاشم که اینبار محکم تر هلم داد و خودشم روی شکمم نشست.
تقلا کردم تا بتونم از دستش نجات پیدا کنم اما محکم دهنم رو گرفت و روی صورتم خم شد و گفت:

_ این دست و پا زدنات جز اینکه خسته ات کنه، هیچ کار دیگه ای نمیکنه پس آروم باش!

انگشتاش که روی دهنم بود رو گاز گرفتم که
دستش رو برداشت و با اخم گفت:

_ سگِ هار
_ از رو شکمم پاشو هرکول، پاشو عوضی
_ اگه پا نشم میخوای چیکار کنی؟
_ پا نمیشی؟
_ نوچ
_ پس انگار دلت برای اون لگدهایی که مستقیم میخوره به هدف تنگ شده، آره؟

بی توجه به حرفم مثل دیوونه ها خندید و گفت:

_ تو با لجبازیات خودت رو به سمت نابودی بُردی


|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_85

از پشت پرده ی اشکام به ساعت نگاه کردم.
چهار صبح بود اما من از درد جسم و روحم هنوز نتونسته بودم بخوابم!

انقدر گریه کرده بودم که دیگه نایی واسم نمونده بود اما چشمه اشکام هنوز خشک نشده بود.

پاهام رو بیشتر بغل کردم و به اون حیوون انسان نمایی که با خیال راحت روی تخت خوابیده بود با نفرت نگاه کردم و آروم گفتم:

_ ازت متنفرم!

اما اون بدون اینکه خبری از حال من داشته باشه به خواب عمیقش ادامه داد و شدت اشکای من بیشتر شد.

من الان باید چیکار کنم؟ چطوری با این موضوع کنار بیام؟ چطوری این درد رو تحمل کنم؟!

_ چرا نمیای بگیری بخوابی؟

صداش رو که شنیدم کل سلول های بدنم منقبض شد اما هیچ عکس العملی نشون ندادم و همچنان به روبرو خیره شدم.

_ با توام!
_ خفه شو
_ تو دوباره زبونت دراز شد؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_86

چیزی نگفتم و با حرص اشکام رو پاک کردم.
همیشه دوست داشتم همچین اتفاقی رو با کسی که واقعا عاشقشم تجربه کنم اما الان تو این اتاق کذایی کنار کسی که به جسم و روحم تجاوز کرده نشستم و دارم افسوس حماقتام رو میخورم!

_ سپیده؟

سکوت کردم که با لحن بدی گفت:

_ چخبرته بابا؟ انگار چیشده که داره مثل ابر بهار اشک میریزه!

دیگه

1401/10/21 17:37

نتونستم تحمل کنم، پاشدم ایستادم و با عصبانیت و خشم گفتم:

_ انگار چیشده؟
_ آره
_ تو تمام چیزی که داشتم و نداشتم رو ازم گرفتی کسافط، تو من رو خورد کردی!

با حرص به سمتش رفتم، مشت محکمی تو سینه اش زدم و گفتم:

_ ازت متنفرم، امیدوارم یکی این بلا سر خواهر خودت بیاره

دوباره با شنیدن این حرف به شدت عصبی شد، از سرجاش پاشد و به سمتم اومد.
ناخودآگاه به عقب رفتم که به دیوار خوردم، اونم چسبید بهم و با دستاش گلوم رو گرفت و گفت:

_ چی گفتی؟

فشار دستش روی گردنم بیشتر شد و با صدای بلندی گفت:

_ زود باش بگو چی گفتی؟!

اگه همینطوری ادامه میداد بی شک تا چند دقیقه ی دیگه خفه میشدم پس دستم رو به زور بالا آوردم و سعی کردم دستاش رو از گردنم جدا کنم ولی اون انگار اینجا نبود و فقط داشت فشارش رو بیشتر میکرد...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_87

تو یه لحظه وقتی دید لبام داره سیاه میشه


دستاش رو ول کرد و منم روی زمین نشستم و به سرفه کردن افتادم.

_ فقط یه بار دیگه این حرف رو

در مورد خواهرِ من بزنی جدی جدی با همین دستام خفه ات میکنم!

نفس کشیدن برام سخت شده بود اما به زور تمام


اکسیژنی که اطرافم بود رو بلعیدم و راه نفسم باز شد.


اونم انگار دست
بردار نبود


چون به سمتم خم شد و گفت:

_ حالیت شد یا نه؟

پوزخندی زدم و گفتم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_88

_ نه، مگه تو وقتی اون کار رو باهام کردی چیزی حالیت بود؟

با شنیدن حرفم دوباره عصبی شد و شمرده گفت:

_ با من لجبازی نکن!

دستش رو پس زدم و آروم گفتم:

_ حالا که دیگه چیزی نمونده بخوای ازم بگیری، پس بذار برم!

_ بری؟

_ اره برم

_ فعلا هستیم در خدمتتون، زوده برا رفتن!

بدون اینکه به پوزخند یا لحن مسخره اش توجهی کنم، گفتم:

_ ازت متنفرم، حتی اگه یه روز به مرگم مونده باشه ازت انتقام میگیرم


_ تو تا روز مرگت تو این خونه ای و نمیتونی کاری کنی


_ به همین خیال باش!

_ هستم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_89


دندونام روی هم فشار دادم که یکهو مثل وحشیا زیر پاهام رو گرفت و بغلم کرد.


جیغی کشیدم و گفتم:

_ عوضی ولم کن
_ وقتی نمیای بخوابی مجبورم اینجوری ببرمت
_ ولم کن عه

_ ولت کنم؟

_ آره عوضی

بالا تخت ایستاد و روی تخت پرتم کرد.
_ بخواب


_ دلم نمیخواد کنار کسی که ازش متنفرم بخوابم!
_ مجبوری
_ نیستم
_ هستی

بعد هم دستش رو گذاشت روی دهنم و گفت:

_ هیس بخواب

یکم دیگه دست و پا زدم اما وقتی نتونستم از چنگش دربیام، دیگه تکون نخوردم،

1401/10/21 17:37

دوباره اشکام


سرازیر شد و به این فکر کردم که چطوری از این برزخ فرار کنم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_90


همینطور که روی تخت اتاقم دراز کشیده بودم به پنجره خیره شده بودم.


صبح بهم گفته بود که میتونم به اتاق خودم

برگردم و منم دلم نمیخواست توی اون اتاق

کذایی بمونم پس بدون هیچ چون و چرایی اومدم اینجا.

با به یادآوردن اون اتاق و دیشب دوباره اشک تو چشمام و بغض تو گلوم جمع شد!


چطور دلش اومد اون کار رو بکنه؟!


یعنی حتی یه لحظه هم به اینکه داره چه بلایی سرم میاره فکر نکرد؟


اما شاید مثل اون اشکانِ عوضی کلاً کارش این باشه!

از فکر بیرون اومدم، اشکام رو پاک کردم و دوباره به پنجره زل زدم که ناخودآگاه یه فکری توی


ذهنم جرقه زد پس از سرجام پاشدم و به سمتش رفتم.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_91

.
در پنجره رو باز کردم و به پایین نگاه کردم.


ارتفاع زیادی نداشت و اگه با احتیاط میپریدم اتفاقی نمیفتاد.



از اینکه یه راهی پیدا کردم کلی ذوق کردم اما

این دفعه نباید یه نقشه ی مسخره آبکی بکشم و

باید یه فکر درست و حسابی بکنم که مو لای درزش نره!

در پنجره رو بستم و دوباره روی تخت دراز کشیدم و توی فکر رفتم.


اینکه همینطوری از پنجره بپرم‌ پایین فایده نداره، باید یه جوری برنامه ریزی کنم که مثلا


بتونم تو یه ماشینی چیزی قایم بشم و از خونه خارج بشم.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_92

آره...آره این خوبه اما باید حساب شده عمل کنم که مثل دفعه ی قبل گیر نیفتم.

همینطور که تو فکرم بودم، در خیلی ناگهانی باز شد و اکرم خانم با صورت طلبکار وارد اتاق شد!

_ دخترجان تو مگه اومدی اینجا بخور و بخواب؟


_ متاسفانه با پای خودم نیومدم اینجا!


_ آقا تو رو خریده که به من کمک کنی

بلند شدم نشستم و با حرص گفتم:

_ هزاربار گفتم من پفک نیستم که خرید و فروش بشم! من یه انسانم


_ باشه حالا پاشو بیا کمکم

دوباره روی تخت دراز کشیدم و با لحن بیخیالی گفتم:

_ من خسته ام
_ پاشو بیا ببینم
_ نمیام


_ دخترجان آقارو میندازم به جونتا!
_ بنداز
_ جدی میگما

غلتی زدم و گفتم:

_ جدی بگو، به من چه؟

با حرص نگاهم کرد و در اتاق رو محکم بست و رفت، منم دوباره به پنجره خیره شدم تا ببینم باید چیکار کنم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_93

روزها میگذشت و من مجبور بودم این خونه و اهالی حال به هم زنش رو تحمل کنم و دم نزنم.

از یه طرفی هم

1401/10/21 17:37

نمیتونستم نقشه ام رو عجله ای اجراش کنم

چون اگه اینبار گیر میفتادم خیلی بد میشد و دیگه هیچ امیدی برای نجات پیدا کردنم نداشتم!

امروز سر میز دوباره با بهراد بحث کرده بودم و اونم وقتی همه غذاشون رو خوردن و رفتن..

مثل یه آدم عقده ای تمام خورشت و برنج و ماست و نوشابه ها رو روی زمین ریخت

و گفت که باید همشون رو تمیز کنم و ظرفهارو هم بشورم!

اولش مخالفت کردم اما آخرش مجبورم کرد این کار رو انجام بدم و این برام خیلی گرون تموم شد


پس به فکر انتقام افتادم و یه فکر خیلی خوب هم به ذهنم رسید.

قهوه ی مورد علاقه اش رو داخل فنجونش ریختم
و یه مقدار پودر گردو هم داخلش ریختم

چون طبق اطلاعاتی که از حرفهای اکرم خانم و خدمتکارها به دستم آورده بودم،

آقاشون به گردو حساسیت داشته و وقتی میخورده کل بدنش به خارش میفتاده!

فنجون رو با چندتا شکلات تلخ داخل سینی گذاشتم و
با لبخندی که پر از بدجنسی بود به سمت اتاقش راه افتادم.


در رو زدم و بعد از اینکه اجازه داد وارد شدم و گفتم:

_ اکرم خانم قهوه رو درست کرد و ازم خواست که براتون بیارم

متعجب از لحن مودبانه ام، گفت:

_ مرسی

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_94

سینی رو جلوش گذاشتم و وایسادم تا مطمئن بشم میخوره که گفت:

_ خب؟
_ چی خب؟
_ کار دیگه ای داری؟
_ نه منتظرم فنجون رو ببرم
_ برو بعد بیا ببر، معطل میشی

برای اینکه شک نکنه دیگه بیشتر از این اصرار نکردم و از اتاق خارج شدم.

همونجا پشت در اتاق ایستادم و دعا کردم که هرچه سریع تر قهوه اش رو بخوره که اکرم خانم من رو دید، به سمتم اومد و گفت:

_ تو اینجا چیکار میکنی؟
_ قهوه آقاتون رو براش بردم
_ آقامون؟
_ بله دیگه
_ آقا و رئیس هممونه

پوزخندی زدم و گفتم:

_ من نه آقایی دارم و نه رئیسی!
_ دختر تو آخرش با این لجبازیات سرت رو به باد میدی

اکرم خانم خبر نداشت که من همه چیزم به باد رفته وگرنه اینجوری نمیگفت...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_95

_ من فنجونش رو میارم
_ باشه پس من برم به کارام برسم
_ برید

یکم دیگه با حالتی مشکوک نگاهم کرد اما آخرش رفت و منم همونجا منتظر ایستادم.

_ اکرم خانم!

با صدای فریاد بهراد از جا پریدم و با ترس به در نگاه کردم!
این اینجوری داد زد، نزنه لت و پارمون کنه؟
اما خب حقش بود، تا اون باشه با من اونجوری رفتار نکنه...

با باز شدن در اتاقش فکرم قطع شد!
آب دهنم رو قورت دادم و به بهرادی که با چشمهای پر از خشم و قرمز بهم زل زده بود، نگاه کردم!
انقدر هل شده بودم که نمیدونستم چی بگم اما یکهو گفتم:

_ سلام
_ گفتی این

1401/10/21 17:37

قهوه رو کی درست کرده؟
_ اینو؟ چیز...من درست کردم
_ تو؟
_ آره از طعمش خوشتون نیومد؟

چشماش رو ریز کرد و گفت:

_ پس چرا گفتی اکرم خانم درست کرده؟
_ من گفتم؟
_ آره
_ نه اشتباه شنیدید!

با خشم موهاش رو به عقب فرستاد و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_96

_ چی توش ریختی؟

سرم رو تکون دادم و با اعتماد به نفس گفتم:

_ قهوه و شکر و یکمم پودر گردو، قبلا تو یه مجله خونده بودم که گردو خیلی...

حرفم رو قطع کرد و با صدای بلندتری گفت:

_ تو برای چی سرخود کار میکنی احمق؟
_ وا مگه الان چیشده؟
_ برای چی داخلش گردو ریختی؟

چشمام رو چرخوندم و گفتم:

_ خیلی مفیده آخه
_ مفیده یا تو از قصد ریختی؟
_ وا من برا چی باید از قصد بریزم؟ من که نمیدونستم شما بهش حساسیت...

دهنم رو گرفتم و با ترس بهش نگاه کردم.
یعنی لعنت به دهنی که بدموقع باز بشه، لعنت!
سپیده تو چرا انقدر خری؟ قشنگ دستی دستی خودت رو لو دادی احمقِ خنگ!

_ چیز، من الان از این حرفاتون حدس زدم که حساسیت دارید!
_ خفه شو
_ آخه من...
_ فقط خفه شو

بعد هم بدون اینکه مکث کنه، فنجونِ توی دستش رو محکم به سمت صورتم پرت کرد!

انقدر این کار رو ناگهانی کرد که حتی فرصت جا خالی دادن یا عکس العمل نشون دادن نداشتم و فنجون محکم با پیشونیم برخورد کرد!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_97

با تعجب بهش نگاه کردم و خواستم چیزی بگم اما نتونستم روی پاهام بایستم و روی زمین افتادم!

پیشونیم خیلی میسوخت و درد شدیدی داشت اما من هنوز تو بهت کارِ وحشیانه ی بهراد بودم و نمیتونستم باور کنم که اون کار رو کرده بود!

با سوزشی که توی پیشونیم ایجاد شد دستم رو بالا بردم و روی همون جایی که درد داشت گذاشتم.

حس کردم دستم خیس شده پس سریع پایین آوردمش که یه حجم زیادی از خون رو دیدم و همین باعث شد با ترس بگم:

_ وحشی سرم رو شکستی!
_ حقته!
_ ازت متنفرم
_ وا من که نمیدونستم اگه فنجون رو توی صورتت پرت کنم سرت میشکنه که!

دهنم بخاطر تیکه ای که انداخت کج شد و خواستم بهش فحش بدم

ولی سرم گیج رفت و دیگه نتونستم بشینم و روی زمین افتادم اما بیهوش نشدم.

سرم رو بالا گرفتم و به بهرادی که با قیافه خنثی بالای سرم ایستاده بود نگاه کردم و چیزی نگفتم.

اونم با همون حالتش به سمتم خم شد و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_98

_ تا تو باشی دیگه به فکر انتقام گرفتن از من نباشی لجباز!

بعد سرش رو بلند کرد و با صدای بلندی گفت:

_ اکرم خانم؟
_ بله؟
_ زنگ بزن به فرهاد، سریع
_ چرا آقا؟ چیشده

1401/10/21 17:37

مگه؟

همینطور که داشت حرف میزد به سمتمون اومد که با دیدن من که با صورت خونی روی زمین افتاده بودم، رنگش پرید و جیغ فرابنفشی کشید و گفت:

_ یا خود خدا، چیشده؟
_ هیچی شما فقط به فرهاد زنگ بزن

اما اکرم خانم بی توجه بهش، کنار من نشست و گفت:

_ دخترجان
چیشده؟ چرا سرت خونی شده؟

توانایی حرف زدن نداشتم و فقط با درد بهشون خیره شده بودم.

بهراد هم وقتی دید اکرم خانم نشسته و مثل همیشه فقط داره حرف میزنه با عصبانیت و لحن اخطاری رو بهش گفت:

_ اکرم خانم!

_ بله آقا؟

_ زنگ بزن دیگه

_ به کی زنگ بزنم؟

با حرص دندوناش رو روی هم فشار داد و گفت:

_ به فرهاد دیگه

_ آهان، باشه چشم

از سر جاش پاشد و به سمت سالن دوید.
منم چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_99

_ مثل سیبیه که از وسط به دو قسمت تقسیم کردن
_ آره
_ از کجا پیداش کردی؟
_ پیداش نکردم، خریدمش

با صداهایی که شنیدم خواستم چشمام رو باز کنم اما منصرف شدم!
پیشونیم خیلی میسوخت اما به روی خودم نیاوردم تا ببینم چی میگن

_ بهراد نگو که هنوزم با اون مردتیکه کار میکنی و ارتباط داری!
_ من از اولشم با اون کار نمیکردم
_ به هرحال همین که از کارش خبر داری و چیزی نمیگی، خودش یه جُرمه!

بهراد پوفی کشید و با لحن کلافه ای گفت:

_ کارای اونا به من ربطی نداره و درضمن من کامل ارتباطم رو باهاشون قطع کردم
_ اون دخترای بی گناهی که میفرستنشون اونور چی؟
_ سزای فرار کردن از خونه همینه
_ چرت نگو بهراد

بهراد یکم مکث کرد و بعد گفت:

_ خوبه از من کوچیکتری و ادای داداش بزرگترها رو درمیاری فرهاد!

پس اون فرهادی که هی به اکرم خانم میگفت بهش زنگ بزنه، داداش کوچیکترشه!

_ یه روزی برات دردسر میشه ها، میدونی اگه بفهمن تو از یه همچین باندی خبر داشتی و...

بهراد حرفش رو قطع کرد و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_100

_ مرسی از کمکت، حالا میتونی بری
_ خیلی خب اصلا به من چه بابا
_ آفرین
_ این دختره رو از هم باند پیداش کردی؟
_ بله و خریدمش

دوباره سکوت حکم فرما شد که اون پسره فرهاد گفت:

_ حالا چرا سرش شکسته بود؟
_ من شکستم

صداش پر از تعجب شد و گفت:

_ شوخی میکنی!
_ نه
_ من فکر کردم چون شبیه یلدائه آوردیش اینجا
_ آره خب دلیلم همینه
_ پس چرا اذیتش میکنی؟
_ چون لجباز و سرکشه

دندونام رو روی هم فشار دادم تا از حرص چیزی نگم که فرهاد حرف دلم رو زد و گفت:

_ دختره رو خریدیش و قطع به یقین به زور آوردیش اینجا، تازه کتکشم زدی بعد انتظار داری سرکش نباشه؟
_ آره و از شبی که بهش تجا***وز

1401/10/21 17:37

کردم سرکش تر هم شد!

اینبار فرهاد با بهت وصدای خیلی بلند گفت:

_ باورت نمیکنم بهراد، تو کِی انقدر عوض شدی؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/21 17:37

خب این صد پارت در خدمتتون

1401/10/21 17:37

خوششتون اومد بگید

1401/10/21 17:37

قسمت اولشو پین کن

1401/10/21 17:46