The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده

136 عضو

سر درد چشمام رو باز کردم و به ساعت نگاه کردم.

بیشتر از نیم ساعت گذشته بود و تو تمام این مدت دنبال راهی بودم تا بتونم اون فیلم رو نیست و نابود کنم اما هیچی پیدا نکرده بودم!

خواستم پاشم برم اون زنه رو صدا بزنم که در اتاق رو باز کرد و گفت:

_ خانم شرمنده یکم دیر شد، داشتم با شوهرتون صحبت میکردم!

از اینکه بهراد رو شوهرم خطاب کرده احساس چندشی بهم دست داد اما به روی خودم نیاوردم و گفتم:

_ اشکالی نداره
_ الان موهاتون رو میشورم
_ ممنون میشم چون داره میسوزه
_ شرمنده ام واقعا
_ مشکلی نیست

چشمام رو بستم و منتظر موندم تا کارش رو بکنه و راحت بشم.

اونم سریع تمام موهام رو شست و بعد هم مشغول سشوآ زدن شد اما من همچنان چشمام رو بسته بودم.
کارش که تموم شد آروم به شونه ام زد و گفت:

_ خانم تموم شد

با مکث و آروم چشمام رو باز کردم و توی آینه به خودم نگاه کردم‌...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_175

موهای حالت دارِ خرماییم الان به موهای خوش رنگِ زیتونی رنگ تبدیل شده بود و به چشمهای سبزم میومد اما من دوستشون نداشتم!
من دلم همون موهای خرمایی رنگم رو میخواست که همیشه باعث انرژی بابا بود و بهم میگفت هیچوقت رنگشون نکن.

اشک جمع شده توی چشمام رو به زور کنترل کردم و با لبخند مصنوعی رو به اون خانم گفتم:

_ مرسی، خیلی قشنگ شده
_ واقعا راضی هستید؟ خوشتون اومد؟
_ خیلی
_ خداروشکر

و به سمت وسایلش رفت و همشون رو جمع کرد و گفت:

_ خب من دیگه میرم، امیدوارم شوهرتونم خوشش بیاد
_ ممنونم عزیزم

از اتاق خارج شد، منم به سمت تخت رفتم و نشستم و به اشکام اجازه ی فرو ریختن دادم.

دلم نمیخواست هرچیزی و هرکاری که بهراد میخواست رو انجام بدم اما مجبور بودم و منم از اجبار متنفر!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_176

در اتاق باز شد و بهراد وارد شد اما من بی توجه بهش همونجا نشستم و به یه طرف دیگه نگاه کردم.

یه چند دقیقه ای گذشت که هیچ صدایی ازش نشنیدم پس آروم به سمتش برگشتم و
نگاهش کردم.
مات و مبهوت وسط اتاق ایستاده بود و بدون هیچ حرکتی بهم خیره شده بود پس دستم رو تکون دادم و گفتم:

_ اینجوری نگاه نکن
_ ی...یلدا

دهنم رو کج کردم و با بداخلاقی گفتم:

_ من یلدا نیستم!

وقتی اشک تو چشماش جمع شد و شروع به ریختن کرد، چشمای من اندازه دوتا نعلبکی شد!
نمیتونستم باور کنم کسی که جلوم ایستاده و داره مثل ابربهار گریه میکنه همون بهرادِه سردیه که هیچی براش مهم نیست!

_ خیلی شبیه یلدا شدی، من نمیتونم تحمل کنم!

من هنوز مبهوت اشکهای روی صورتش بودم و

1401/10/22 15:01

نمیفهمیدم چی میگه و با تعجب گفتم:

_ تو داری گریه میکنی؟

به حرفم توجهی نکرد و سریع به سمتم اومد و محکم بغلم کرد!
انقدر من رو به خودش فشار داد که دردم گرفت و گفتم:

_ ولم کن وحشی، چرا اینطوری میکنی؟

ازم جدا شد اما همونجا ایستاد، دستاش رو دور صورتم گذاشت و گفت:

_ خیلی دوستت دارم یلدا

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_177

به زور خودم رو عقب کشیدم و در حالی که از کمبود هوا نفس نفس میزدم، گفتم:

_ *** من یلدا نیستم، من سپیده ام
_ ولی الان خودِ یلدا شدی
_ چرت نگو
_ از این به بعد اسمت یلداست، هیچکس حق نداره تو رو به غیر از این اسم صدا کنه!

با تعجب نگاهش کردم و گفتم:

_ داری شوخی میکنی دیگه؟
_ نه
_ اول رنگ موهام و حالا اسمم؟
_ همین که گفتم

با عصبانیت صدام رو بلند کردم و گفتم:

_ تو داری من رو از خودم دور میکنی!
_ من میخوام تو رو به یلدا تبدیل کنم
_ اما نمیتونی!
_ میتونم
_ *** چرا نمیخوای بفهمی؟
_ تو خودت رو به نفهم بودن زدی نه من!

دستم رو محکم روی صورتم کشیدم و سعی کردم آروم باشم و شمرده گفتم:

_ من نمیخوام تغییر کنم، من سپیده ام!
_ باید تغییر کنی
_ گفتم نه

یه قدم بهم نزدیک شد و یقه ام رو گرفت و مثل دیوونه ها گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_178

_ اگه اونطوری که من میخوام نشی، اول خودت رو میکُشم و بعد خونواده ات رو!

با ترس و بغض به آدم دیوونه ای که جلوم ایستاده بود نگاه کردم و به اشکام اجازه ی فرو ریختن دادم‌.

منِ بدبخت چرا باید گیر یه همچین دیوونه ای بیفتم و این اتفاقات رو تحمل کنم؟
من نمیخوام از خودم دور بشم، نمیخوام!

_ فهمیدی یا نه؟
_ نه نفهمیدم
_ من رو دیوونه نکن

برای اولین بار ترجیح دادم لجبازی نکنم و با لحن آروم و ملتمسانه گفتم:

_ بهراد، توروخدا بذار من برم، من خودم زندگی دارم، خونواده دارم...

حرفم رو قطع کرد و با فریاد گفت:

_ یلدا هم زندگیِ من بود، خونواده ی من بود اما ازم گرفتنش!
_ خب تقصیر من چیه؟ من چه گناهی دارم؟
_ تو باید جاش رو بگیری!

گریه ام به هق هق تبدیل شد و با عجز گفتم:

_ خب تو هم که داری من رو از خونواده ام میگیری!
_ برام مهم نیست
_ توروخدا، تو رو جون یلدات بذار برم

پوزخندی زد و مثل دیوونه ها سرش رو تند تند تکون داد و گفت:

_ یلدا دیگه جون نداره، مُرده، یلدا مُرده!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_179

با کلافگی شروع به راه رفتن تو اتاق کرد و هی یه چیزایی رو زیر لبش تکرار میکرد.
با ترس بهش نگاه کردم و گفتم:

_ چی میگی؟

سرجاش ایستاد و محکم

1401/10/22 15:01

زد پیشونیش و گفت:

_ البته نمُرد، کشتنش، اونو کشتن!

با اینکه از حالتهای عصبیش ترسیده بودم، گفتم:

_ اینا به من ربطی نداره
_ ربط داره چون شبیه اونی
_ مگه من خواستم شبیه اون باشم؟

دستی به موهاش کشید و گفت:

_ با من بحث نکن، تو از این به بعد یلدایی، تمام!
_ این چیزی که داری میگی خیلی مسخره اس
_ نه نیست

یه قدم رفتم جلو و گفتم:

_ نیست؟
_ نه
_ من بخاطر اینکه تو خودت رو گول بزنی و فکر کنی که این دختره یلدا پیشته، نقش اون رو بازی کنم؟ مگه دیوونم!

بدون اینکه چیزی بگه تو سکوت نگاهم کرد و منم ادامه دادم:

_ این کار علاوه بر اینکه برای من عذابه، برا تو هم زجر آوره!
_ من اینجوری حالم خوب میشه
_ نمیشه، یلدایی که میگی مُرده، دیگه نیست!

لبخند تلخی زد و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_180

_ خب تو که هستی
_ من یلدا نیستم، من باید برگردم پیش خونواده ام

چند لحظه با چشمهای ریز و متفکر نگاهم کرد و گفت:

_ یلدا نیستی نه؟
_ نه
_ باشه قبوله

از روی خوشحالی لبخندی زدم که به سمت در رفت و گفت:

_ خوشحال نشو، من فقط قبول کردم که یلدا نباشی
_ خب؟
_ ولی باید تو این خونه بمونی و زجر بکشی

و از اتاق خارج شد و بعد از اینکه در رو قفل کرد رفت؛ خدای من این بشر واقعا
روانیه!

روی تخت نشستم و به این فکر کردم که کاش میتونستم بهراد رو به یه روانپزشک نشون بدم!
اون واقعا یه دیوونه ی زنجیره ای بود و همین باعث میشد ازش بترسم.
نمیتونم درک کنم چطور چند دقیقه پیش جلوی من وایساده بود و میگفت باید نقش یلدا رو براش بازی کنم!
پوفی کشیدم و با حرص گفتم:

_ خدای من تهِ دیوونه بازیه!

دراز کشیدم و با بی حوصلگی چشمام رو بستم.
با این وضعیت روانی بودنِ بهراد عمراً حالا حالاها نمیتونم از این برزخ خلاص بشم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_181

به تقویمی که روی دیوار گذاشته شده بود نگاه کردم و آه پر از حسرتی کشیدم.

دقیقا سه ماه از اومدنم به اینجا گذشته بود و دو روز دیگه عید نوروز بود.

هرسال عید با کل فامیل میرفتیم ویلای شمالمون و کلی خوش میگذروندیم.

دلم برای دخترخاله و دختر دایی هام و دیوونه بازی هایی که با هم درمیاوردیم تنگ شده بود.

حتی دلم برای خونه درختیمون تو ویلا هم تنگ شده بود!

اگه اون حماقت رو نکرده بودم الان در حال بستن چمدونم بودم نه اینکه اینجا با حسرت ایستاده باشم و با بغض توی گلوم کلنجار برم.

تو این مدت خیلی تلاش کردم که بتونم یجوری به دوربین دسترسی پیدا کنم اما نتونستم و حتی یه بار هم بهراد بهم شک کرد ولی خداروشکر نفهمید.

از

1401/10/22 15:01

فکر اومدم بیرون و دستمال رو به دیوارِ کنار تقویم کشیدم و همزمان باهاش پوزخندی هم زدم.

تو خونه ی خودمون هیچوقت دست به هیچی نمیزدم و مامان به خاطر این خیلی حرص میخورد اما الان اینجا از یه خدمتکار هم بیشتر کار میکردم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_182

_ دخترجون تو که هنوز این دیوار رو تمیز نکردی!

با حرص از کار کردن دست کشیدم و گفتم:

_ مگه من نوکرم؟
_ نه
_ پس چرا باید کار کنم؟
_ چون من ازت کمک خواستم

پوفی کشیدم و گفتم:

_ خیلی خب

اکرم خانم تو این مدت گاهی وقتا یواشکی بهم کمک میکرد و هوام رو داشت پس نمیتونستم بهش نه بگم و باید کمکش میکردم.

_ این دیوار رو که تمیز کردی برو استراحت کن
_ خسته نیستم
_ بقیه اش رو بعد ناهار انجام میدیم
_ باشه

تند تند بقیه ی دیوار رو هم پاک کردم و به سمت آشپزخونه رفتم و دستمال رو داخل سطل زباله انداختم.
در قابلمه رو باز کردم و با دیدن قیمه های خوشرنگ، گفتم:

_ چه خوب که قیمه پختی اکرم خانم
_ میدونستم دوست داری

لبخند تلخی زدم و چیزی نگفتم.
با اینکه نمیخواستم اما کم کم داشتم به آدمای اینجا البته به جز بهرادِ روانی، عادت میکردم و بقیه هم داشتن به من عادت میکردن!
غیر از اون بهرادِ عوضی همه باهام خوب
شده بودن و رفتار خوبی داشتن و این یکم از دردام کم میکرد...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_184

_ یه خواهر دارم که با فرهاد میشن دوقلو
_ آهان
_ داشتم میگفتم که قراره بیاد اینجا
_ خب؟

یکم بهم نزدیک تر شد و با لحن تهدیدی گفت:

_ اون نباید بفهمه که من تورو به اجبار آوردم اینجا و باید فکر کنه که تو به خواست خودت اومدی و ما همدیگه رو دوست داریم!

به صندلی تکیه دادم و گفتم:

_ من مجبور به تظاهر نیستم
_ هستی
_ چرا باید اینکار رو کنم؟
_ چون نمیخوام خواهرم بفهمه
_ چرا؟ بذار خواهرت بدونه چه داداشی داره!

پوزخندی زد و گفت:

_ تصمیمش با خودته، دوتا راه داری که میتونی یکیش رو انتخاب کنی
_ این اولیش بود، دومیش چیه؟
_ راه حل دومی برای من دردسر کمتری داره!

چشمام رو ریز کردم و گفتم:

_ چی هست؟
_ میتونی تمام مدتی که خواهرم اینجاست تو اتاق طبقه ی آخر بمونی و حتی یه لحظه هم ازش خارج نشی!

دهنم رو کج کردم و گفتم:

_ خوشمزه
_ کاملا جدی بودم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_186

_ الو؟ کجایی؟

سرم رو تکون دادم و از فکر بیرون اومدم و گفتم:

_ همینجا
_ پس مورد اول رو قبول میکنی دیگه؟
_ آره
_ خوبه، عاقل شدی

به حرفش توجهی نکردم و گفتم:

_ فقط امیدوارم همینطور که

1401/10/22 15:01

با فرهاد دوقلوئه، اخلاقش هم مثل اون باشه چون اگه مثل تو باشه، تحمل این خونه برام سخت تر میشه!

پوزخندی زد و گفت:

_ متاسفانه برخلاف ظاهرش، اخلاقش کاملا شبیه منه

چیزی نگفتم که سرش رو تکون داد و گفت:

_ البته شبیه منِ الان نیست، شبیه منِ قبل از رفتن یلداست!

این رو که گفت از پشت میز پاشد و رفت اما من متعجب از حرفش، همونجا نشستم.
تو این مدت فهمیده بودم که یلدا نامزد بهراد بوده اما اینکه چرا مُرده و کِی مُرده و اینارو نمیدونستم و هیچ علاقه ای هم واسه دونستش نداشتم چون هیچ کمکی بهم نمیکرد.

از فکر اومدم بیرون و از سرجام پاشدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا بقیه کارها رو انجام بدیم چون عید نزدیک بود...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_186

_ الو؟ کجایی؟

سرم رو تکون دادم و از فکر بیرون اومدم و گفتم:

_ همینجا
_ پس مورد اول رو قبول میکنی دیگه؟
_ آره
_ خوبه، عاقل شدی

به حرفش توجهی نکردم و گفتم:

_ فقط امیدوارم همینطور که با فرهاد دوقلوئه، اخلاقش هم مثل اون باشه چون اگه مثل تو باشه، تحمل این خونه برام سخت تر میشه!

پوزخندی زد و گفت:

_ متاسفانه برخلاف ظاهرش، اخلاقش کاملا شبیه منه

چیزی نگفتم که سرش رو تکون داد و گفت:

_ البته شبیه منِ الان نیست، شبیه منِ قبل از رفتن یلداست!

این رو که گفت از پشت میز پاشد و رفت اما من متعجب از حرفش، همونجا نشستم.
تو این مدت فهمیده بودم که یلدا نامزد بهراد بوده اما اینکه چرا مُرده و کِی مُرده و اینارو نمیدونستم و هیچ علاقه ای هم واسه دونستش نداشتم چون هیچ کمکی بهم نمیکرد.

از فکر اومدم بیرون و از سرجام پاشدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا بقیه کارها رو انجام بدیم چون عید نزدیک بود...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_187


با خستگی به ساعت نگاه کردم و رو به اکرم خانم گفتم:

_ ساعت یازده شبه
_ جدی؟ چه زود گذشت!
_ واسه من که زود نگذشت
_ دختر چقدر غر میزنی تو!

به میز پشت سرم تکیه دادم و گفتم:

_ بریم بخوابیم دیگه؟
_ آره بقیه اش رو میذارم واسه فردا

با خوشحالی دستمال رو روی سینک انداختم و گفتم:

_ خداروشکر!
_ خسته نباشی، خیلی کمک کردی
_ خواهش میکنم

و خمیازه ای کشیدم و آروم از آشپزخونه خارج شدم و به سمت پله ها رفتم اما بین راه در سالن با شدت باز شد و یه دختر با جیغ و سرو صدا وارد شد!

همینطوری وحشت زده وسط سالن ایستاده بودم و به اون دختر زل زده بودم که اونم من رو دید و یکهو سرجاش میخکوب شد!
ناباورانه دستش رو روی دهنش گذاشت و گفت:

|?| ✨??「

1401/10/22 15:01

????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_188

_ یلدا؟!

پوفی کشیدم و گفتم:

_ من سپیده ام، فقط قیافه ام شبیه یلداست!
_ باورم نمیشه، انگار خودشی
_ بله ولی نیستم دیگه

چندقدم به سمتم برداشت و با چشمایی که تقریبا پر از اشک شده بودن، گفت:

_ تو...تو کی هستی؟

قبل از اینکه جوابش رو بدم، صدای متعجب بهراد از پشت سرم اومد:

_ فرناز تویی؟ مگه قرار نبود چند روز دیگه بیایی پس؟

چندقدمِ دیگه هم جلو اومد و با صدای آرومی گفت:

_ میخواستم سوپرایزت کنم اما برعکس خودم سوپرایز شدم!
_ چرا؟

با دست به من اشاره کرد و چیزی نگفت که بهراد با لبخند به سمتم اومد و دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:

_ آهان پس حق داشتی سوپرایز بشی
_ یه لحظه واقعا فکر کردم یلداست!
_آره ولی نیست، اسمش سپیده
اس

با این حرفِ بهراد اون دختره دستش رو به سمتم گرفت و با لبخند مهربونی گفت:

_ من فرنازم، خواهر بهراد

آهان پس این همون خواهرش بود که قرار بود بیاد!
دختر شیطون و پر سر و صدا و صد البته مهربونی به نظر میرسید پس منم لبخندی زدم و گفتم:

_ سپیده ام

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_189

یه چندلحظه از نزدیک نگاهم کرد و بعد محکم بغلم کرد و با یه بغضی که کامل توی صداش حس میکردم گفت:

_ حتی لبخند زدنتم شبیه اونه!

ازم جدا شد و همینطور که تو چشمام زل زده بود، گفت:

_ چطور این همه شباهت امکان داره؟
_ خودمم نمیدونم

به خودش اومد و چند قدم به عقب برداشت و گفت:

_ معذرت میخوام من یکم احساساتی شدم
_ اشکال نداره

سرش رو تکون داد و با همون بغض گفت:

_ آخه یلدا بهترین دوست من بود و نمیدونم بهراد قضیه اش رو بهت گفته یا نه...

بهراد حرفش رو قطع کرد و گفت:

_ میدونه که یلدا نامزدم بوده
_ آهان خوبه

نگاهِ فرناز پر از سوال بود و میدونستم الان میخواد بدونه من اینجا چیکار میکنم اما جلوی خودم روش نمیشه که بپرسه پس لبخندی زدم و گفتم:

_ خب من میرم بخوابم، خیلی خسته ام

فرناز که انگار خوشحال شده بود، سعی کرد به روی خودش نیاره و گفت:

_ باشه عزیزم برو، شبت خوش
_ شب خوش و درضمن خوش اومدی
_ مرسی ممنونم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_190

به سمت بهراد برگشتم که بغلم کرد و گفت:

_ خوب بخوابی عزیزم

دهنم رو کج کردم و ادای عق زدن رو درآوردم که فهمید و نیشگونی ازم گرفت.
لبم رو گاز گرفتم تا از دردش آخ نگم و زیر لب گفتم:

_ خیلی وحشی!

اما توی ظاهر دستی پشت کمرش کشیدم و گفتم:

_ مرسی، تو هم همینطور

ازش جدا شدم و بعد از اینکه برای فرناز دستی تکون دادم به سمت پله ها

1401/10/22 15:01

رفتم.
چندتا پله بالا رفتم اما کنجکاویم اجازه نداد بیشتر برم پس همونجا ایستادم و گوشام‌ رو تیز کردم.

_ بهراد این دختر کیه؟
_ مفصله آبجی، الان خسته ای فردا میگم برات
_ نه نه خسته نیستم همین الان بگو
_ ای بابا تو چرا انقدر فضولی؟
_ کوفت بیا تعریف کن ببینم
_ نمیشه فردا بگم؟
_ نه نمیشه

یه چند لحظه صداشون نیومد و بعد صدای کشیده شدن صندلی روی زمین اومد و پشت سرش فرناز گفت:

_ خب الان بگو

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_191

_ من با سپیده تو یه جلسه کاری آشنا شدم، اولش مثل تو بخاطر شباهت زیادی که به یلدا داشت جذبش شدم ولی کم کم از اخلاق و شخصیت خودش خوشم اومد و آوردمش اینجا!

آره ارواح عمت دروغگوی کثیف، چه راحت و ریلکس هم داستان سرهم میکنه و میگه!

_ جلسه کاری؟ مگه چه کاره اس؟
_ وکیله
_ خب چرا آوردیش اینجا؟ نکنه ازدواج کردید؟
_ نه پدر مادرش یه شهر دیگه زندگی میکنن و اونم جایی رو نداشت بمونه، منم گفتم بیاد تو اتاق یلدا بمونه

صدای پر از تعجب فرناز رو شنیدم که میگفت:

_ چی؟ اتاق یلدا؟ نمیتونم باور کنم!
_ چرا؟
_ آخرین باری که دیدمت عصبی و افسرده بودی و در اون اتاق رو هم قفل کرده بودی! چیشد یهویی از یه دختر دیگه خوشت اومد و اجازه دادی تو اون اتاق بمونه؟

بهراد خواست چیزی بگه که فرناز پرید توی حرفش و گفت:

_ من عمراً باور نمیکنم که از این دختر خوشت اومده باشه، نمیتونی گولم بزنی!
_ ای بابا چرا باور نمیکنی؟
_ تو عاشق یلدا بودی و البته هنوزم هستی
_ خب؟
_ همیشه هم میگفتی دیگه هیچ دختری رو وارد زندگیت نمیکنی

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_192

بهراد پوفی کشید و گفت:

_ خب؟ حرف آخرت رو بزن
_ فقط یه مورد میمونه
_ چی؟
_ به خاطر شباهتش به یلدا اون رو آوردی اینجا و الکی بهش گفتی دوستش داری تا خودت رو گول بزنی

ایول، دختر باهوشی بود و خیلی سریع کل قضیه رو فهمید، خوشم اومد!

_ نه اصلا اینجور نیست
_ بهراد اگه میخوای راستش رو نگو ولی به من یکی دروغ هم نگو!
_ فرناز!

فرناز یه چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت:

_ به احساسات این دختر هم فکر کردی؟
_ همه چیز رو میدونه
_ حتی میدونه فقط بخاطر شباهتش با یلدا اینجاست؟
_ اینطوری نیست فرناز
_ بهراد جواب من رو بده
_ اره میدونه
_ یعنی مشکلی باهاش نداره؟
_ نه

یه چند لحظه سکوت کرد و بعد با لحن مشکوکی گفت:

_ پس یه کاسه ای زیر نیم کاسه اس!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_193

_ فرناز ولمون کن نصفه شبی
_ آخه داداشِ گل من خودت یکم فکر کن!
_ به چی؟

یه

1401/10/22 15:01

پله پایین تر رفتم تا صداهارو بهتر بشنوم که فرناز گفت:

_ مگه میشه یه دختر بدونه فقط به خاطر شباهتش با یکی دیگه مورد توجه قرار گرفته و بدون هیچ اعتراضی ساکت بمونه؟
_ اره خب اگه طرف رو دوست داشته باشه چرا که نه؟

فرناز پوفی کشید و با صدای بلندتری گفت:

_ بهراد خری یا خودت رو زدی به خریت؟
_ بی ادب نشو فرناز!
_ من به خاطر خودت میگم
_ ممنون میشم به خاطر من کاری نکنی!

از جاش پاشد و گفت:

_ یا دختره یکم زیادی خره یا یکم زیادی
بدجنسه و یه نقشه ای داره!
_ هیچکدوم، اون فقط من رو دوست داره
_ من که باور نمیکنم
_ چه شکاک شدی تو!

صندلی رو سرجاش گذاشت و گفت:

_ حالا من تو این مدت زیر نظر میگیرمش ببینم قصدش چیه
_ فرناز بی خبر از من کاری نکنیا
_ نه بابا نترس

بهراد هم از سرجاش پاشد و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_194

_ برو بخواب فکرت رو هم درگیر نکن
_ فکرم که درگیر شد
_ فرناز تو مگه من رو نمیشناسی؟
_ راستش رو بگم؟
_ آره
_ از روزی که یلدا رفته دیگه نمیشناسمت و الانم بدتر!

بهراد یه چند لحظه مکث کرد و گفت:

_ شب خوش فرناز
_ شب بخیر

سریع از سرجام پاشدم و با عجله اما بی سروصدا به سمت اتاقم رفتم و آروم در رو بستم.
به سمت تخت رفتم اما قبل از اینکه بشینم در اتاقم باز شد، بهراد سرش رو آورد داخل و گفت:

_ میدونم به همه ی حرفامون گوش دادی!

خودم رو به کوچه علی چپ زدم و گفتم:

_ من؟ کجا؟
_ نمیخواد انکار کنی، گوشه ی لباست رو دیدم
_ اشتباه دیدی!

سرش رو تکون داد و گفت:

_ دیدی که به فرناز چی گفتم، حواست باشه ضایع بازی درنیاری و یه حرفی مخالف حرفای من نزنی!
_ من که نمیدونم چی...

حرفم رو قطع کرد و گفت:

_ میدونم که میدونی، حواست باشه

بعد هم در رو آروم بست و رفت؛ منم روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم بدون اینکه به این جریانات فکر کنم، بخوابم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_195

آروم چشمام رو باز کردم و به ساعت نگاه کردم‌.
عقربه ها روی عدد نُه بودن و آفتاب اتاق رو گرفته بود.
از سرجام پاشدم و بعد از شستن دست و صورتم، موهام رو شونه کردم و از اتاق خارج شدم.

بی حوصله یکی یکی پله ها رو پایین رفتم که فرناز رو دیدم.
این دختر دیشب رسیده بود و صبح زودتر از منم از خواب بیدار شده بود، عجب انرژی داره!

_ صبح بخیر سپیده جون
_ صبح بخیر، زود بیدار شدی
_ آره عادت دارم
_ خسته ی راه نبودی؟
_ نه بابا، تو هواپیما خوابیده بودم
_ آهان

از جاش پاشد و گفت:

_ بهراد هم هنوز بیدار نشده
_ آره اون ساعت ده اینا بیدار میشه
_ اون واسه قبل از اومدن من بوده الان فرق

1401/10/22 15:01

داره!

همینطوری بهش نگاه کردم که دستم رو گرفت و گفت:

_ بیا بریم بیدارش کنیم
_ اوه نه بابا، اخلاقش سگی میشه تا شب فقط گیره میده و دهنمون رو سرویس میکنه!

با تعجب ایستاد نگاهم کرد که فهمیدم بدجور گند زدم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_196

خواستم گندم رو جمع کنم به همین خاطر گفتم:

_ چیز، یعنی خب منظورم اینه که بداخلاق میشه و...

حرفم رو با خنده قطع کرد و گفت:

_ نمیخواد جمعش
کنی
_ ای بابا خیلی بد گفتم
_ نه خب حقیقت رو گفتی، واقعا سگ میشه
_ دور از جون
_ اون که آره

دوباره دستم رو گرفت و به سمت اتاق حرکت کرد و منم به دنبالش کشیده شدم.
آروم در اتاق رو باز کرد و وارد شدیم و بعد دهنش رو کنار گوشم گذاشت و آروم گفت:

_ من تو گوش سمت چپش جیغ میزنم و تو سمت راست، اوکی؟

آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:

_ بعدش خونمون پای خودمونه ها
_ اشکال نداره، می ارزه
_ من هنوز جوونم آرزو دارم!
_ نترس، من پشتتم
_ حله

به سمتش راستش رفتم و دهنم رو کنار گوشش گذاشتم، فرناز هم همینکار رو کرد و بعد دستش رو بالا آورد و آروم گفت:

_ یک دو سه

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
نبوده!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_200

لبخندی زد و گفت:

_ خب بهت حق میدم چون اگه منم بودم گوش وایمیستادم!
_ واقعا؟
_ آره

چشمام رو چرخوندم و گفتم:

_ خب منم اگه جای تو بودم مشکوک میشدم دیگه
_ جون من؟
_ آره خب یکم‌ پیچیده اس
_ پس حله دیگه
_ آره فقط اینکه...

یکم‌ مکث کردم که چشماش رو ریز کرد و گفت:

_ فقط چی؟
_ من واقعا نقشه یا هدفی ندارم!
_ ای بابا دیگه خجالتم نده!
_ نه درکل گفتم
_ میدونم، کلاً بیخیالش
_ باشه

دوباره دستش رو روی شونه ام گذاشت و با مهربونی گفت:

_ بیا بریم که کلی چیز دارم برات تعریف کنم
_ بریم

بهراد با تعجب به ما دوتا که انقدر زود با هم جور شده بودیم نگاه کرد و منم ابرویی براش بالا انداختم که البته با چشماش تهدیدم کرد ولی خب من توجهی نکردم و همراه با فرناز از اتاق خارج شدم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_197

همزمان تو جفت گوشاش جیغ کشیدیم که با ترس از خواب پرید و بلند شد نشست و گفت:

_ چیشده؟

فرناز نیشش رو تا بناگوش باز کرد و گفت:

_ هیچی چیزی نشده

یه نگاه به من و یه نگاه به خواهرش انداخت و با همون چشمهای قرمز وحشتناکش و لحن تهدیدآمیز گفت:

_ میکشمتون

فرناز که سمت در بود سریع به سمت در دوید و با جیغ گفت:

_ سپیده فرار کن

اما من چون از در دور بودم گیر بهراد افتادم و اونم سریع در اتاقش رو بست و قفل کرد و

1401/10/22 15:01

گفت:

_ تو گوش من جیغ میکشی؟
_ نقشه اش با فرناز بود
_ تو چرا اجراش کردی؟!

یکم با مکث نگاهش کردم و تهش با ترس گفتم:

_ خب چون منم موافق بودم

بهم نزدیک شد که باعث شد برم عقب و به دیوار بچسبم، اونم اومد جلو و تو دو سانتی متریم ایستاد، دستاش رو دو طرفم گذاشت و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_198

_ موافق بودی؟

آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:

_ آره

صورتش رو نزدیکم آورد که فرناز لگد محکمی به در زد و گفت:

_ هی وحشی دوستم رو ول کن، داری چیکار میکنی؟

اما بهراد هیچ توجهی بهش نکرد .
چنان گاز محکمی گرفت که صدای آخم به هوا رفت و اونم سرش رو عقب برد و گفت:

_ اینم سزای کارت، تازه برو خداروشکر کن فرناز اینجاست وگرنه یجور دیگه تلافی میکردم!

_ خیلی وحشی
_ تو وحشی نیستی که میای اول صبحی جیغ میزنی؟
_ برو بابا

به سمت در رفتم تا در رو باز کنم که از پشت کتفم رو گرفت و گفت:

_ حواست باشه چطوری رفتار کنی
_ نترس

در رو که باز کردم فرناز به سمت داخل پرت شد.
بهراد با خنده نگاهش کرد و گفت:

_ به چی داشتی گوش میدادی که اینطوری گوشت رو به در چسبونده بودی؟
_ اوم به هیچی
_ اره جون عمت، من که تو رو میشناسم وروجک!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_199

بی توجه به بهراد اومد کنار ایستاد، دستش رو انداخت دور شونه ام و گفت:

_ دوستم رو که اذیت نکردی؟

بهراد یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:

_ دوستت؟
_ آره
_ تو دیشب به من میگی که به سپیده مشکوکی و یه کاسه ای زیر نیم کاسه اس و اینا بعد الان شده دوستت؟

فرناز با خجالت زبونش رو گاز گرفت و گفت:

_ لال شو بهراد
_ چیه خب؟
_ هیچی نیست!
_ مگه غیر از اینه؟
_ زهرمار، دارم واست

نیشخندی زد و گفت:

_ خب آخه دیشب گوش وایساده بود و تمام حرفامون رو شنیده!

این بار من بودم که از خجالت لبم رو گاز گرفتم و شرمگینانه به فرناز نگاه کردم.
اونم با خجالت پشت گوشش رو خاروند و گفت:

_ خب چیزه، میدونی من قصدم بد نبودا
_ میدونم
_ آره خلاصه تو ناراحت نشو
_ البته منم کارم درست
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_201

طبق چیزایی که فرناز واسم تعریف کرد فهمیدم همسن منه یعنی بیست و سه سالشه و بهراد سه سال از ما بزرگتره.

مثل اینکه یلدا دوست صمیمی فرناز بوده و با هم رفت و آمد پیدا کرده بودن و وقتی که سال دوم دانشگاه بودن بهراد عاشقش میشه.
تصمیم میگیره که باهاش ازدواج کنه اما چون یلدا از یه خونواده ی فقیر بوده و پدرش هم معتاد بوده، خونواده اش با این تصمیمِ بهراد مخالفت میکنن و میگن که باید بین اونها و یلدا یه نفر

1401/10/22 15:01

رو انتخاب کنه!

وقتی این اتفاق میفته بهراد خیلی تلاش میکنه تا بتونه راضیشون کنه اما جز فرناز و فرهاد هیچکس پشتش رو نمیگیره و پدر و مادرش راضی نمیشن!
این اتفاق که میفته بهراد تصمیم میگیره که با یلدا فرار کنه و با هم ازدواج کنن اما تو راه تصادف میکنن و یلدا توی اون تصادف میمیره.
بهراد هم ماه ها توی کما میمونه ولی آخرش جسمش زنده میمونه اما روحش میمیره!

بعد از همه این جریانات بهراد رابطه اش رو با مامان و باباش قطع میکنه و فقط با فرهاد و فرناز در ارتباط میمونه و خونه اش رو هم عوض میکنه.
مثل اینکه پدر و مادر بهراد خیلی تلاش میکنن دلش رو به دست بیارن اما بهراد حتی حاضر نمیشه اونها رو ببینه و باهاشون حرف بزنه!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_202

_ سپیده کجایی؟

با شنیدن صدای فرناز از فکر بیرون اومدم و گفتم:

_ جانم؟
_ میگم کجایی؟
_ داشتم به اتفاقاتی که برای داداشت افتاده فکر میکردم!

سرش رو تکون داد و با صدای آرومی گفت:

_ این بهرادِ الان رو نگاه نکن، دوسال پیش خیلی داغون بود، خیلی!
_ عزیزم چقدر زجر کشیده

تو ظاهر این رو گفتم اما تو باطن اصلا هم دلم براش نسوخت چون خیلی زجرم داده بود و زندگی رو بهم زهر کرده بود!

_ برای همین من دیشب انقدر شک کردم چون فکر میکردم اون هیچوقت هیچ دختر دیگه ای رو وارد زندگیش نمیکنه!
_ نکرده هم!
_ چرا دیگه، تو هستی

پوزخندی زدم و گفتم:

_ خودتم فهمیدی که من فقط بخاطر شباهتم با یلدا اینجام
_ خب شاید فقط به این خاطر هم نباشه
_هست

نگاهی به اطراف انداخت و گفت:

_ ولی من تو چشمهای داداشم زندگی رو دیدم، به نظرم حالش خیلی خیلی خوب شده
_ چون داره خودش رو گول میزنه که یلدا داره اینجا زندگی میکنه

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_203

دستام رو گرفت و با نگرانی گفت:

_ سپیده تو کمکش کن
_ چی؟
_ حالا که به تو توجه کرده، شاید بتونی یه کاری کنی که...

حرفش رو قطع کردم و گفتم:

_ نمیشه
_ چرا نشه؟
_ به نظرِ من به روانشناس احتیاج داره و من هیچ کمکی
نمیتونم بهش بکنم
_ همه این راه ها رو امتحان کردیم ولی فایده نداشت

سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم.
والا من خودم توی بدبختی خودم مونده بودم و همین کم بود که دنبال یه راهی میفتادم تا حال اون بهرادی که حالم ازش به هم میخوره، خوب بشه!
به من چه؟ اصلا بره بمیره تا منم بتونم از اینجا برم!

_ ولی بازم تو تلاشت رو بکن، باشه؟

برای اینکه بحث بسته بشه سرم رو تکون دادم و گفتم:

_ باشه
_ مرسی عزیزم

از سرجاش پاشد، دوتا دستاش رو به هم کوبید و گفت:

_ خب خب فردا عیده و

1401/10/22 15:01

ما هنوز سفره هفت سین نچیدیم
_ حال داریا!

دستم رو گرفت و به زور بلندم کرد و گفت:

_ چه بی ذوق!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_204

هرسال عید از چند روز قبل وسایل سفره هفت سین رو آماده میکردم و با کلی ذوق میچیدمشون اما امسال اصلا برام مهم نبود و حوصله نداشتم پس رو به فرناز گفتم:

_ هرسال عید پیش مامان و بابام بودم اما الان که پیششون نیستم حس و حال هیچی نیست!

چشماش رو ریز کرد و گفت:

_ خب چرا عید نرفتی پیششون؟

یکم مکث کردم تا یه فکری به ذهنم برسه و بعد گفتم:

_ خب راستش منم مثل بهراد یکم رابطه ام باهاشون شکرآب شده و دلیل دیگه ام هم اینه که اگه برم اونجا، از کارام عقب میفتم

پوفی کشید و گفت:

_ ای بابا پس تو هم مشکل داری که
_ آره
_ چرا رابطه ات شکرآبه؟
_ سر چیزای الکی

آهانی گفت و به سمت آشپزخونه نگاه کرد و با صدای بلند گفت:

_ اکرم جون تو خونه وسایل هفت سین داریم؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_205

اکرم خانم از همون داخل آشپزخونه جواب داد:

_ نه خانم جان
_ ای بابا فردا عیده ها
_ والا هیچ سالی آقا اجازه این جور کارهارو نمیده

دستاش رو دوطرف بدنش گذاشت و گفت:

_ سالهای قبل من نبودم اما الان که هستم

اکرم خانم اینبار از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:

_ آخه وسایل نداریم که
_ خب میریم میخریم
_ هرجور صلاح میدونید

به سمتم برگشت و با ذوق گفت:

_ پاشو آماده شو که بریم بخریم
_ من؟
_ غیر از تو شخص دیگه ای اینجا هست؟
_ نه

از سرجام پاشدم و گفتم:

_ با بهراد بریم؟
_ نه بابا دوتایی میریم
_ اوه اون عمراً اجازه نمیده
_ برا چی نباید اجازه بده؟!

لبم رو گاز گرفتم و چیزی نگفتم.‌
چرا من انقدر گند میزدم آخه؟ الان من به این چی بگم که شک نکنه؟!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_206

_ سپیده تو چرا یهو میری یه جای دیگه؟
_ همینجام
_ خب بگو چرا نباید اجازه بده؟
_ خب آخه خیلی حساس و غیرتیه!

و تو دلم خدا خدا کردم که بهراد واقعا همچین اخلاقی داشته
باشه که انگار خدا صدام رو شنید چون لبخندی زد و گفت:

_ آره واقعا اگه بخواد گیر بده، بدجور گیر میده
_ به تو هم؟
_ نه بابا من رو که جرئت نداره!

و لبخند معناداری زد و گفت:

_ روی کسایی که دوستشون داره حساسه و غیرتی میشه

نیشخندی زدم و چیزی نگفتم، اونم به سمت اتاق بهراد رفت و با داد گفت:

_ خان داداش بیا بیرون ببینم

به در اتاقش که رسید و با دست مشغول ضربه زدن شد که بالاخره آقا، در رو باز کرد و گفت:

_ نمیتونی دو دقیقه آروم بگیری؟
_ نوچ
_ چیکار داری؟
_ من و

1401/10/22 15:01

سپیده میخواییم بریم برای سفره وسیله بخریم

یه نیم نگاه به من انداخت و رو به فرناز گفت:

_ تو و سپیده بیجا کردید!
_ چرا دقیقا؟!
_ سفره نمیخواییم ما
_ بهراد عید نوروزه ها
_ خب باشه، به ما چه؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_207

با تعجب نگاهش کرد و گفت:

_ یعنی چی که به ما چه؟
_ اینا همش یه مشت ادا و اصوله!
_ اینکه سفره بچینیم، دور هم جمع بشیم و خوش بگذرونیم، ادا اصوله؟
_ آره

پوفی کشید و گفت:

_ بهراد من رو حرص نده ها
_ تو هم همینطور
_ برو بابا

و به سمتم اومد و دستم رو گرفت و گفت:

_ من و سپیده میریم میخریم، میخوای بیا و میخوای نیا!
_ گفتم نه
_ چرا نه؟

با دست موهاش رو عقب فرستاد و گفت:

_ بزرگ شدی ولی هنوز رو مخی!
_ چرت نگو بهراد
_ والا حقیقته
_ من به خاطر تو زود اومدم که چند روز پیشت باشم و بعد برم پیش مامان اینا، بعد تو اینطوری میکنی؟

نیشخندی زد و گفت:

_ به خاطر من؟
_ آره
_ به فرهاد هم گفتم، لطف کنید بخاطر من کاری نکنید!

ناباورانه نگاهش کرد و گفت:

_ باور نمیکنم بعد از شیش ماه که اومدم پیشت داری باهام اینجوری رفتار میکنی!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_208

_ تقصیر خودته که اعصابم رو خورد میکنی!
_ تو الکی الکی داری همه چیز رو بزرگ میکنی

به بهراد نگاه کردم و گفتم:

_ دعوا نکنید دیگه!

و بعد نگاهم کرد به سمت فرناز چرخوندم و گفتم:

_ تو برو وسایل رو بخر و منم خونه رو آماده میکنم، خوبه؟
_ آخه تنهایی برم خرید؟
_ آره دیگه

پوفی کشید و با حرص گفت:

_ باشه

و بدون اینکه به بهراد نگاهی بکنه با بدخلقی به سمت پله ها رفت.
از دیدمون که خارج شد بهراد یه قدم به سمتم برداشت و گفت:

_ من که میدونم این قضیه خرید رو تو توی کله اش انداختی!

با شنیدن حرفش دهنم کج شد و گفتم:

_ چرت نگو، دیدی که بهش گفتم خودش بره
_ وقتی نقشه ات نگرفت اینطوری گفتی!
_ نخیر

با پوزخند نگاهم کرد و گفت:

_ فیلم قشنگت رو که یادت نرفته؟ حواست هست که اگه دست از پا خطا کنی سریع میفرستمش؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_209

با تنفر نگاهش کردم و گفتم:

_ خیلی پستی
_ برای رام کردن حیوونهای وحشی مثل تو لازمه!
_ درست صحبت کن
_ و اگه نکنم؟

خواستم چیزی بگم اما با شنیدن صدای فرناز یه قدم به عقب برداشتم.
مشکوک به جفتمون نگاه کرد و گفت:

_ چیزی شده؟
_ نه عزیزم چی شده باشه؟
_ حس کردم دارید بحث میکنید
_ نه بابا

آهانی گفت و دوباره بی توجه به بهراد به سمتم اومد و گفت:

_ خب من میرم ولی زود میام
_ باشه
_ خداحافظ
_ به سلامت

لبخندی زد و

1401/10/22 15:01

رفت اما قبل از اینکه به در سالن برسه بهراد صداش زد:

_ فرناز؟

بدون اینکه برگرده سرجاش ایستاد و گفت:

_ بله؟
_ پول داری؟
_ آره
_ مواظب خودت باش

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_210

سرش رو تکون داد و به راهش ادامه داد که بهراد باز گفت:

_ ناراحت هم نباش
_ نیستم

از سالن خارج شد و در‌رو پشت سرش محکم بست که بهراد با کلافگی به سمتم برگشت و گفت:

_ همش تقصیر توئه که فتنه به پا میکنی!

با حرص و تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:

_ تو واقعا روانی! آخه دعوای شما خواهر برادر به من چه ربطی داره؟
_ تو زیر پاش نشستی که برید بیرون دیگه

پوزخندی زدم و گفتم:

_ به نظرم تو خودت رو به یه روانپزشک نشون بده!
_ خفه شو
_ واقعا برات متاسفم!

بی توجه به حرفم از پنجره بیرون رو نگاه کرد و وقتی مطمئن شد فرناز از خونه خارج شده بهم نزدیک شد و گفت:

_ دیشب بخاطر اینکه فرناز بود نتونستیم کاری کنیم
_ بهتر!
_ ولی الان نیست و بهترین موقیعته!
_ زود برمیگرده
_ تا برگرده کارمون تمومه

خواستم ازش دور بشم که دستم رو گرفت و گفت:

_ کجا؟ یجوری میترسی که انگار دفعه اولته!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_183

آخرین قاشق غذام رو که خوردم، رو به اکرم خانم گفتم:

_ مرسی، واقعا خوشمزه شده بود
_ نوش جونت

لبخندی زدم و از سرجام پاشدم که بهراد با لحن جدی گفت:

_ بشین سرجات
_ غذام تموم شد
_ همه با هم از سر میز پامیشیم

با حرص نگاهش کردم و چیزی نگفتم که اکرم خانم سرفه ای کرد و با اشاره چشم و ابرو گفت که بحث نکنم و بشینم و منم همینکار رو کردم.
یه چند دقیقه ای که گذشت و غذای همه تموم شد، گفت:

_ خب هرکس بره سرکارش

همه از سرجاشون پاشدن و منم پاشدم که سریع گفت:

_ تو بشین کارت دارم

پوفی کشیدم و با اکراه سرجام نشستم تا ببینم دردش چیه!
منتظر موند تا خدمتکارها میز رو جمع کنن و برن و بعد رو به من گفت:

_ پسفردا عید نوروزه و خواهر من دوم عید از خارج کشور میاد
_ مگه خواهر داری؟
_ پس به نظرت چرا وقتی اونجوری حرف میزدی عصبی میشدم؟

قانع شدم و چیزی نگفتم چون هروقت دعوامون میشد و بهم توهین میکرد و منم به خواهرش توهین میکردم، بدجور عصبی میشد.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_211

از این همه وقاحتش عصبی شدم و گفتم:

_ ولم کن عوضی
_ باز داری پررو میشیا
_ چرا من باید به خواسته ی تو تن بدم؟
_ چون من صاحبتم

انگشتم رو به حالت تهدید بالا آوردم و گفتم:

_ اگه ولم نکنی همه چیز رو به فرناز میگم
_ نه بابا؟
_ کاملا جدی ام!

بلند زد زیر خنده و گفت:

_ تو دوباره

1401/10/22 15:01

من رو تو خونه ی خودم تهدید کردی؟
_ آره و میدونی که بهش عمل میکنم
_ مال این حرفا نیستی
_ میخوای نشون بدم که هستم؟

سرش رو تکون داد و گفت:

_ ببین الکی وقت رو تلف نکن

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_212

و بالافاصله دستش رو زیر پام انداخت و بلندم کرد و به سمت پله ها رفت.
مشت محکمی تو کمرش زدم و گفتم:

_ ازت متنفرم، ازت متنفرم کثافط
_ آخ اصلا قلبم رو شکستی با این حرفت
_ ببین اگه همین الان ولم نکنی به فرناز میگم!
_ منم فیلمت رو نشون بابات میدم

دندونام رو روی هم فشار دادم و گفتم:

_ حالم ازت به هم میخوره
_ نذار صفتات رو به روت بیارما
_ چی؟
_ میگم نذار بهت یادآوری کنم که یه دختر خیابونی هستی!

دستم ناخودآگاه مشت شد و خواستم مثل همیشه برای درآوردن حرصش، اسم خواهرش رو پیش بکشم که دهنم بسته شد.
فرناز برخلاف داداشش دختر خیلی خوبی بود و دوست نداشتم بخاطر توهین های این عوضی، به اون توهین کنم پس خودم رو کنترل کردم و چیزی نگفتم.

_ چیه؟ خفه شدی!
_ حوصله ی بحث کردن با یه *** رو ندارم!
_ حواست به حرفهایی که میزنی باشه

خواستم چیزی بگم که به اتاق رسیدیم.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_213

_ خفه شو

خندید و با لحن مسخره ای گفت:

_ تا تو باشی واسه من توطئه نچینی!
_ امیدوارم یه روزی تقاص تمام این کارهات رو بدی

به حرفم توجهی نکرد، خب نبایدم توجه کنه چون براش مهم نیست که من الان تو چه حالی ام و درد میکشم یا نه!
از جاش پاشد و گفت:

_ زود خودت رو جمع کن و بیا که الان فرناز میرسه
_ چیه؟ نمیخوای خواهرت بفهمه چه حیوونی هستی؟

به سمتم اومد و محکم زد تو صورتم و گفت:

_ حرف اضافه نزن

دستم رو روی صورتم گذاشتم و از پشت لایه ی اشکی که چشمام رو پوشونده بود بهش نگاه کردم و گفتم:

_ ازت متنفرم
_ خفه شو بابا

و این بار سریع از اتاق خارج شد و من رو با دردم تنها گذاشتم.


به دستام که بدجور میلرزید نگاهی کردم و با حرص گفتم:

_ اصلا من چرا باید برای حفظ آبروی اون، جلوی فرناز تظاهر کنم؟ چرا آبروش رو نبرم؟!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_214

اشکام رو پاک کردم و با بغض آروم آروم به سمت در
رفتم.
بخاطر دردی که داشتم نمیتونستم تند راه برم پس آهسته و یکی یکی پله ها رو پایین رفتم تا بعد از ده دقیقه به سالن همکف رسیدم.

فرناز با دیدن اشکهای روی صورتم و حال خرابم، از جاش پاشد و با تعجب به سمتم اومد و گفت:

_ سپیده چیشده؟ چرا گریه میکنی؟!

بهش نگاه کردم و خواستم چیزی بگم که بهراد از پشت سرش با چشماش و

1401/10/22 15:01

دستاش تهدیدم کرد و علامت فیلم رو نشون داد.
بهراد با این آتویی که ازم گرفته بود، دست و بالم رو کامل بسته بود و هیچکاری نمیتونستم بکنم!
پس برخلاف خواسته ام و با اکراه گفتم:

_ هیچی
_ مگه میشه؟ بگو ببینم چیشده!
_ زنگ زدم به مامانم و پشت تلفن باهاش دعوام شد

چند قدم به سمتم برداشت و گفت:

_ خب چرا اینطوری راه میای؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_215

_ پشت تلفن که دعوا میکردم حواسم نبود و از پله ها افتادم
_ ای بابا، بیا بشین ببینم

دستم رو گرفت و به سمت صندلی برد که مانعش شدم و به دروغ گفتم:

_ پشت رونم درد میکنه، نمیتونم بشینم
_ خب پس بیا بریم اونور تا ببینم پات کبود شده یا نه!
_ نه نمیخواد
_ سپیده لج نکن، یهو یه چیزی شده باشه خب
_ نه چیزی نشده

چپ چپ نگاهم کرد و گفت:

_ سپیده!
_ نگران نباش، حالم خوبه
_ بریم بیمارستان؟
_ نه

تو تمام این مدت بهراد عقب ایستاده بود و با پوزخند به مکالمه ی ما گوش میداد اما آخرش به سمتم اومد و آروم بغلم کرد و گفت:

_ عزیزم یکم بیشتر حواست رو جمع کن خب!

چیزی نگفتم و تو دلم دوباره تکرار کردم که از این مرد نفرت انگیز متنفرم!
اونم ازم جدا شد و با لبخند گفت:

_ به حرفای مامانتم فکر نکن، من میدونم که همه چیز خیلی زود درست میشه!

پوزخندی زدم و گفتم:

_ دیگه چی قراره درست بشه؟
_ کافیه تو بخوای و تلاش کنی
_ چی رو بخوام؟
_ همون چیزی که به صلاحته

دستش رو از روی بازوم برداشتم و گفتم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_216

_ چرا باید به حرف زور گوش بدم؟
_ حرف زور نیست
_ آره اصلا نیست!

فرناز که سمت چپمون ایستاده بود با کنجکاوی بهم نگاه کرد و گفت:

_ مگه مامانت چی گفته؟

یه چندلحظه مکث کردم و بعد گفتم:

_ میخواد مجبورم کنه با پسرعمم ازدواج کنم
_ شوخی میکنی!
_ نه
_ بابا مگه قرن بوقه اخه؟
_ مثلا میخوان خیالشون از آینده ام راحت بشه
_ باشه ولی زوری نمیشه که
_ چمیدونم والا

بهراد دستی پشت کمرم کشید و گفت:

_ عزیزم به این چیزا فکر نکن دیگه
_ باشه
_ حالا هم برو استراحت کن، موقع شام صدات میزنم
_ شام نمیخوام، فقط میخوام بخوابم
_ نمیشه که، ضعیف میشی

با نفرت نگاهش کردم و چیزی نگفتم.
بعد هم لبخند مصنوعی رو
به فرناز زدم و دوباره با درد به سمت اتاقم راه افتادم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_217

چشمام رو آروم باز کردم و به اطراف نگاه کردم‌.

نمیدونم چندساعت خوابیده بودم اما دردم کمتر شده بود و الان قابل تحمل بود!

از سرجام پاشدم و آروم به سمت آینه ی داخل اتاق

1401/10/22 15:01

رفتم و به صورت پف کرده ام نگاه کردم.

از داخل آینه چشمم به ساعت که دوازده شب بود افتاد و همین باعث شد چشمام از حدقه بیرون بزنه!
یعنی من از عصر تا حالا خوابیده بودم؟
پس چرا کسی بیدارم نکرده بود آخه؟!

با صدای شکمم به سمت در رفتم و آروم گفتم:

_ چقدر گرسنمه!

در رو باز کردم و بی سر و صدا از پله ها پایین رفتم.
همه جا تاریک بود و هیچکس توی سالن نبود پس سریع به سمت آشپزخونه رفتم و در یخچال رو باز کردم تا یه چیزی برای خوردن پیدا کنم.
یه‌ چندتا اسنک پیدا کردم که با سس قرمز برداشتم و سریع روی صندلی نشستم و مشغول خوردن شدم.

دوتا اسنک خوردم اما هنوز گشنه ام بود پس دستم رو به سمت بشقاب بردم که با شنیدن صدایی از جا پریدم و با ترس به اون سمت نگاه کردم!

_ تو اینجا چیکار میکنی؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_218

با دیدن صورت نحس بهراد، نفس راحتی کشیدم و گفتم:

_ ترسیدما
_ ترس نداره
_ یهویی مثل جن پامیشی میای بالا سر آدم!

توجهی به حرفم نکرد و یکی از صندلی ها رو عقب کشید، نشست و گفت:

_ منم گشنمه
_ خب؟
_ خب نداره که

بعد هم بشقاب رو از جلوی دستم کشید و یکی از اسنک ها رو برداشت و با ولع مشغول خوردن شد.
با اینکه به خاطر کار کثیفِی که باهام کرده بود ازش بیشتر متنفر شده بودم و حتی دلم نمیخواست باهاش هم کلام بشم اما دستم رو به سمت بشقاب بردم و گفتم:

_ این سهم منه که اکرم خانم برام گذاشته
_ توی خونه ی خودم داری بهم میگی نباید غذا بخورم؟!
_ آره چون این غذای منه

اسنکی که دستش بود رو تموم کرد و یه اسنک دیگه از داخل بشقاب برداشت و مثل گشنه ها مشغول خوردن شد!
دستم رو به سمت بشقاب بردم تا بردارمش که محکم زد روی دستم و گفت:

_ کجا؟
_ میخوام برم تو اتاقم
_ همینجا بشین با هم میخوریم بعد برو

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_219

با نفرت نگاهش کردم و گفتم:

_ دوست ندارم با تو هم سفره بشم
_ چرا؟!
_ چون حالم ازت به هم میخوره

با کلافگی به صندلی تکیه داد و گفت:

_ ببین خودت نمیذاری باهات درست رفتار کنم
_ مگه تا الان درست رفتار میکردی؟
_ نکردم؟

با عصبانیت از سرجام پاشدم و گفتم:

_ حتما رفتار عصرت درست بوده آره؟ اون موقع من رو یه سگ میدیدی که اونجوری رفتار میکردی!

نیشخندی زد و با طعنه گفت:

_ آره خب اون مدلش سگی بود
_ همین؟
_
دنبال جواب دیگه ای هستی؟

با تنفر نگاهش کردم و گفتم:

_ تو...تو نفرت انگیز ترین آدمی هستی که تا حالا دیدم!

و بالافاصله از آشپزخونه خارج شدم و به سمت اتاقم رفتم.
در رو پشت سرم بستم و همونجا روی زمین نشستم و به اشکام

1401/10/22 15:01

اجازه سرازیر شدن دادم.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_220

خدایا آخه چرا؟ چرا این اتفاقات باید برای من بیفته؟!
خودت یکاری کن من از اینجا و از دست این بهراد نجات پیدا کنم.

اشکام رو پاک کردم و از جام پاشدم؛ از عصر تا حالا خوابیده بودم و الان خوابم نمیومد.
اگه تو خونه ی خودمون بودم الان با لپ تاپ و گوشیم سرگرم بودم اما اینجا...

با به یادآوردن گوشیم، ابروهام درهم شد و زیر لب گفتم:

_ راستی گوشی و وسایل من کجاست؟!

یکم فکر کردم و وقتی یادم نیومد پوفی کشیدم و روی تخت دراز کشیدم.
الان مشکلات خیلی بیشتری داشتم و وقت برای اینکه بخوام به گوشیم یا وسایلم فکر کنم رو نداشتم!

دستی روی صورتم کشیدم که در اتاقم باز شد و دوباره سر و کله ی اون مردتیکه بهراد پیدا شد.
پاشدم سر جام نشستم و با کلافگی گفتم:

_ بله؟
_ طلبکارانه جواب میدی!
_ اگه اجازه بدی میخوام بخوابم
_ اجازه نمیدم

دهنم رو کج کردم و گفتم:

_ باشه برو بیرون
_ اسنکت رو برات آوردم بی لیاقت
_ نمیخوام، خودت بخور که یه وقت ضعف نکنی!
_ مطمئنی؟
_ آره

از اتاق بیرون رفت و گفت:

_ باشه پس بمون همونجا و بمیر از گشنگی *** جون!

و مثل گاو در اتاق رو محکم بست و رفت...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/22 15:01

اگ جابجا شد بعضیا شرمنده

1401/10/22 15:01

پاسخ به

????↬@Romaan__Nab...」 ♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨ #برزخ_ارباب #پارت_188 _ یلدا؟! پوفی کشیدم و گفتم: _ من سپ...

...

1401/10/22 15:02

پاسخ به

داره! همینطوری بهش نگاه کردم که دستم رو گرفت و گفت: _ بیا بریم بیدارش کنیم _ اوه نه بابا، اخلاقش سگی...

197

1401/10/22 15:03

پاسخ به

داره! همینطوری بهش نگاه کردم که دستم رو گرفت و گفت: _ بیا بریم بیدارش کنیم _ اوه نه بابا، اخلاقش سگی...

...

1401/10/22 15:03

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_183

آخرین قاشق غذام رو که خوردم، رو به اکرم خانم گفتم:

_ مرسی، واقعا خوشمزه شده بود
_ نوش جونت

لبخندی زدم و از سرجام پاشدم که بهراد با لحن جدی گفت:

_ بشین سرجات
_ غذام تموم شد
_ همه با هم از سر میز پامیشیم

با حرص نگاهش کردم و چیزی نگفتم که اکرم خانم سرفه ای کرد و با اشاره چشم و ابرو گفت که بحث نکنم و بشینم و منم همینکار رو کردم.
یه چند دقیقه ای که گذشت و غذای همه تموم شد، گفت:

_ خب هرکس بره سرکارش

همه از سرجاشون پاشدن و منم پاشدم که سریع گفت:

_ تو بشین کارت دارم

پوفی کشیدم و با اکراه سرجام نشستم تا ببینم دردش چیه!
منتظر موند تا خدمتکارها میز رو جمع کنن و برن و بعد رو به من گفت:

_ پسفردا عید نوروزه و خواهر من دوم عید از خارج کشور میاد
_ مگه خواهر داری؟
_ پس به نظرت چرا وقتی اونجوری حرف میزدی عصبی میشدم؟

قانع شدم و چیزی نگفتم چون هروقت دعوامون میشد و بهم توهین میکرد و منم به خواهرش توهین میکردم، بدجور عصبی میشد.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/22 15:04

پاسخ به

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨ #برزخ_ارباب #پارت_183 آخرین قاشق غذام رو که خوردم، رو به اکرم خانم گفتم: _ مرسی، واقعا ...

پارت 183..

1401/10/22 15:04

اینم 181

1401/10/22 16:53