سر درد چشمام رو باز کردم و به ساعت نگاه کردم.
بیشتر از نیم ساعت گذشته بود و تو تمام این مدت دنبال راهی بودم تا بتونم اون فیلم رو نیست و نابود کنم اما هیچی پیدا نکرده بودم!
خواستم پاشم برم اون زنه رو صدا بزنم که در اتاق رو باز کرد و گفت:
_ خانم شرمنده یکم دیر شد، داشتم با شوهرتون صحبت میکردم!
از اینکه بهراد رو شوهرم خطاب کرده احساس چندشی بهم دست داد اما به روی خودم نیاوردم و گفتم:
_ اشکالی نداره
_ الان موهاتون رو میشورم
_ ممنون میشم چون داره میسوزه
_ شرمنده ام واقعا
_ مشکلی نیست
چشمام رو بستم و منتظر موندم تا کارش رو بکنه و راحت بشم.
اونم سریع تمام موهام رو شست و بعد هم مشغول سشوآ زدن شد اما من همچنان چشمام رو بسته بودم.
کارش که تموم شد آروم به شونه ام زد و گفت:
_ خانم تموم شد
با مکث و آروم چشمام رو باز کردم و توی آینه به خودم نگاه کردم...
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_175
موهای حالت دارِ خرماییم الان به موهای خوش رنگِ زیتونی رنگ تبدیل شده بود و به چشمهای سبزم میومد اما من دوستشون نداشتم!
من دلم همون موهای خرمایی رنگم رو میخواست که همیشه باعث انرژی بابا بود و بهم میگفت هیچوقت رنگشون نکن.
اشک جمع شده توی چشمام رو به زور کنترل کردم و با لبخند مصنوعی رو به اون خانم گفتم:
_ مرسی، خیلی قشنگ شده
_ واقعا راضی هستید؟ خوشتون اومد؟
_ خیلی
_ خداروشکر
و به سمت وسایلش رفت و همشون رو جمع کرد و گفت:
_ خب من دیگه میرم، امیدوارم شوهرتونم خوشش بیاد
_ ممنونم عزیزم
از اتاق خارج شد، منم به سمت تخت رفتم و نشستم و به اشکام اجازه ی فرو ریختن دادم.
دلم نمیخواست هرچیزی و هرکاری که بهراد میخواست رو انجام بدم اما مجبور بودم و منم از اجبار متنفر!
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_176
در اتاق باز شد و بهراد وارد شد اما من بی توجه بهش همونجا نشستم و به یه طرف دیگه نگاه کردم.
یه چند دقیقه ای گذشت که هیچ صدایی ازش نشنیدم پس آروم به سمتش برگشتم و
نگاهش کردم.
مات و مبهوت وسط اتاق ایستاده بود و بدون هیچ حرکتی بهم خیره شده بود پس دستم رو تکون دادم و گفتم:
_ اینجوری نگاه نکن
_ ی...یلدا
دهنم رو کج کردم و با بداخلاقی گفتم:
_ من یلدا نیستم!
وقتی اشک تو چشماش جمع شد و شروع به ریختن کرد، چشمای من اندازه دوتا نعلبکی شد!
نمیتونستم باور کنم کسی که جلوم ایستاده و داره مثل ابربهار گریه میکنه همون بهرادِه سردیه که هیچی براش مهم نیست!
_ خیلی شبیه یلدا شدی، من نمیتونم تحمل کنم!
من هنوز مبهوت اشکهای روی صورتش بودم و
1401/10/22 15:01