The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده

136 عضو

داستانها برای کدوم نویسنده هاست؟

1401/10/21 17:48

پاسخ به

داستانها برای کدوم نویسنده هاست؟

نمیدونم گلم

1401/10/21 18:06

خوندید بگید

1401/10/21 23:27

سلام.من امروز همشو خوندم،جالب بود ممنون
لطفا باقیشوهم بزارین

1401/10/21 23:58

پاسخ به

سلام.من امروز همشو خوندم،جالب بود ممنون لطفا باقیشوهم بزارین

باشه گلم??

1401/10/21 23:59

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_101

دیگه نتونستم درد سرم رو تحمل کنم و قبل از اینکه اون عوضی چیزی بگه، چشمام رو باز کردم و با اخم گفتم:

_ آخ سرم

با اینکه درد داشتم اما با کنجکاوی به سمت جایی که صدای اون پسره فرهاد میومد نگاه کردم تا قیافه اش رو ببینم.
یه پسر خیلی خوشتیپ با موها و چشمهای مشکی که جوون تر از بهراد به نظر میرسید و صد البته مهربون تر!

وقتی دید همینطوری بهش خیره شدم به سمتم اومد و گفت:

_ خوبی؟
_ سرم درد میکنه
_ این عادیه، چشمات که سیاهی نمیره؟
_ نه
_ خوبه پس

نگاه خیره ی بهرادِ عوضی رو حس میکردم اما دلم نمیخواست باهاش چشم تو چشم بشم پس به سقف نگاه کردم و چیزی نگفتم.

فرهاد وسایلش رو داخل کیفش گذاشت و گفت:

_ من دیگه باید برم، یه مسکن به بهراد دادم که اگه سر دردتون تا چندساعت دیگه خوب نشد، بهتون بده بخورید

فقط سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم که لبخندی زد به سمت در اتاق رفت، بهراد هم پاشد و به دنبالش از اتاق گم شد بیرون.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_102

آروم دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و چشمام رو بستم تا شاید دردم کمتر بشه اما فایده نداشت!

با باز شدن در، چشمام به صورت اتوماتیک باز شد به شخص جلوی در نگاه کردم.
بهراد دست به سینه ایستاده بود و به من زل زده بود، چپ چپ‌ نگاهش کردم و گفتم:

_ خیلی وحشی
_ وحشی دوست نداری؟
_ گمشو بابا

خندید و به سمتم اومد، به تخت که رسید دستاش رو کنارم گذاشت، خم شد و گفت:

_ آخی عزیزم نتونستی نقشه ات رو عملی کنی؟

پوزخندی زدم و گفتم:

_ درسته سرم شکست اما می ارزید چون تونستم عملی کنم

بعد هم قبل از اینکه چیزی بگه با همون لبخندم گفتم:

_ چخبرا؟ بدنت که نمیخاره؟
_ نه
_ خر خودتی
_ نه اتفاقا خر تویی

یکم شک کردم و با تعجب بهش نگاه کردم، عادی ایستاده بود و اثری از خارش و این حرفا نبود.
به چشماش نگاه کردم که پوزخندی زد و گفت:

_ متاسفانه اطلاعات غلط بهت داده شده عزیزم
_ یعنی چی؟
_ من به پوست گردو حساسیت دارم، نه خودِ گردو و پودرش!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_103

با حرص دندونام رو روی هم فشار دادم و سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم.
یعنی الکی الکی سرم شکست بدون اینکه هیچ مزیتی داشته باشه یا حداقل انتقامم رو گرفته باشم؟!
ماتحتم بسیار سوخت اما به روی خودم نیاوردم و گفتم:

_ فدای سرم
_ فدای سر شکستت؟
_ آره بشکنه دست کسی که اینکار کرده
_ آخی آره والا آش نخورده و دهن سوخته شدی

این دفعه حرصم رو با فرو کردن ناخنام تو دستم خالی کردم و گفتم:

_ اصلا برام

1401/10/22 07:44

مهم
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_107

از سرجام پاشدم و گفتم:

_ برام مهم نیست
_ می بینیم که مهم هست یا نیست!
_ ببین

دیگه چیزی نگفت فقط یه لگد محکم به در زد که خندیدم و گفتم:

_ در حمومِ خونه ی خودت رو خراب میکنی
_ به درک، دختره ی نفهم
_ نفهم تویی، تازه وحشی هم هستی

بولیزم رو با احتیاط در آوردم که گفت:

_ الان اونجا نشستی زبون در آوردی، وقتی اومدی بیرون خودم زبونت رو میچینم!
_ وای ترسیدم، تو رو خدا با قلب من اینجوری نکن!

دیگه چیزی نگفت و یکم بعد صدای محکم بسته شدن در اتاق اومد.

من هم با خیال راحت بقیه لباسام رو در آوردم، وان رو پر کردم و با احتیاط داخلش نشستم.
سرم رو به پشت وان تکیه دادم و چشمام رو بستم که کم کم گرم شد و دیگه چیزی نفهمیدم.


|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_108

سپیده؟ خوبی؟ سپیده؟
_ آقا میخوایید کلید ساز خبر کنم؟
_ نه در رو میشکنم
_ بلایی سرش نیومده باشه؟
_ هوف اکرم خانم همیشه نفوس بد میزنی!

خمیازه ای کشیدم و سرم بلند کردم و گفتم:

_ بله؟
_ سپیده خودتی؟
_ نه عمشم!
_ *** چرا دوساعته دارم صدات میزنم جواب نمیدی؟
_ خواب بودم که به لطف عرعر کردنات بیدار شدم

محکم به در کوبید و گفت:

_ با کی بودی؟
_ دقیقا خودت
_ زود باش این در بی صاحاب رو باز کن وگرنه میشکنمش!

از سرجام پاشدم و گفتم:

_ باشه بابا صبرکن لباس بپوشم
_ سریع

دهنم رو کج کردم، از سر جام پاشدم و به سمت رختکن رفتم و با دیدن جای خالی حوله و لباس تمیز بلند گفتم:

_ وای!
_ چیشد؟
_ حوله اینا برنداشتم، لطفا از کمد بردار و بده بهم

با لحن بدجنسی گفت:

_ عه چه خوب، باشه الان میدم
_ میذاری پشت در حموم و از اتاق میری بیرون
_ چشم
_ جدی گفتم
_ منم جدی گفتم دیگه!
_ خوبه

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_109

یکم‌ که گذشت تقه ای به در زد و گفت:

_ لباسات رو گذاشتم پشت در، میرم بیرون و تو هم وقتی لباسات رو پوشیدی بیا، باشه؟
_ باشه

صدای کفشاش که به سمت در میرفت اومد و بعد در محکم بسته شد.
برای احتیاط یکم صبر کردم و بعد آروم در حموم رو باز کردم و به سمت چپ نگاه کردم اما به محض اینکه خواستم به سمت راست نگاه کنم، یکی دستم رو گرفت و با شدت از حموم بیرون کشید.

با عصبانیت و خجالت بدون اینکه به چشماش نگاه کنم گفتم:

_ دستم رو ول کن
_ چرا؟
_ به چه حقی این کار رو کردی؟
_ تو خنگی به من چه؟

دیگه چیزی نگفتم و سعی کردم دستم رو از دستش بیرون بیارم اما اون زورش خیلی بیشتر از من بود و نمیتونستم کاری کنم.

|?| ✨??「
سپیده؟

سعی کردم خنده ام رو کنترل کنم تا

1401/10/22 07:44

نقشه ام لو نره و اونم بعد از اینکه چندبار صدام زد و جوابی نشنید، سریع به سمت بالا کشیدم.
به بالا که رسیدم آروم بغلم کرد و بعد من رو روی تخت گذاشت، آروم زد تو صورتم و گفت:

_ خوبی؟ سپیده خوبی؟

نتونستم تحمل کنم و یه لبخند ریزی زدم که صداش پر از خشم شد و گفت:

_ چرا منِ *** هر دفعه گول تو رو میخورم؟

چشمام رو باز کردم و گفتم:

_ چون به قول خودت احمقی
_ خفه شو
_ درست صحبت کن

یکهو محکم زد تو صورتم و گفت:

_ زبون درازی نکن

با تعجب بهش نگاه کردم!
این یارو روانی بود، کنترل نداشت، دم دمی مزاج بود!
یه دقیقه میخندید، یه دقیقه وحشی میشد و من واقعا دلیل این تغییر رفتارهای یهویی رو نمیفهمیدم پس با عصبانیت گفتم:

_ تو حق نداری روی من دست بلند کنی
_ دارم
_ حتی بابامم تا حالا اینکار رو نکرده!
_ خونه بابات با اینجا فرق داره!

تمام تنفرم رو توی چشمام ریختم و با لحن محکمی گفتم:

_ تو پست ترین آدمی هستی که تا حالا دیدم عوضی!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_114

حالت چشماش کامل تغییر کرد و با یه لحن فوق العاده سرد گفت:

_ با من بودی؟
_ آره
_ که من پست و عوضی ام؟
_ آره خودِ تو
_ معنای واقعی پست بودن رو الان بهت نشون میدم!

از روی تخت پاشدم و با عصبانیت گفتم:

_ هیچ غلطی نمیتونی بکنی!
_ مطمئنی؟
_ آره مطمئنم

پوزخندی زد و بدون اینکه چیزی بگه کتفم رو گرفت و از اتاق خارج شد.
به سمت طبقه بالا رفت و منم علی رغم تمام تلاشهام به زور به دنبالش کشیده شدم!

_ ولم کن عوضی
_ خفه شو ه*رزه

با شنیدن این حرف تا مغز استخونم داغ کرد، با دست آزادم مشت محکمی به کمرش زدم و گفتم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_115

_ عوضی پست بی خواهر مادر، تو به زور به من تج*اوز کردی بعد به من میگی ه*رزه؟

به سمتم برگشت و با دستش محکم گلوم رو گرفت و گفت:

_ آره بهت میگم ه*رزه چون ه*رزه ای!
_ ه*رزه تویی و...

دوباره ضربه ی محکمی تو صورتم زد و همین باعث شد نتونم جمله ام رو کامل کنم.
ناخودآگاه بغضی تو گلوم جای گرفت اما با همون عصبانیت گفتم:

_ کسافط
_ خفه شو
_ دیگه حق نداری اون حرف رو به من بزنی!

پوزخندی زد و گفت:

_ چیه؟ حقیقت تلخه؟
_ ازت متنفرم
_ متنفر باش ه*رزه
_ عوضی این کلمه رو به کار نبر
_ یعنی با اینکه ه*رزه ای بهت نگم ه*رزه؟

انگار نقطه ضعفم رو پیدا کرده بود و من هم بعد از به کار بردن این کلمه کلا کنترلم رو از دست میدادم!
دستم رو از دستش کشیدم و با جیغ گفتم:

_ خفه شو، خفه شو، خفه شو
_ دختری که بخاطر یه پسر از خونه فرار میکنه ه*رزه اس
دیگه
_ پسری که به زور به یه دختر بی کَس

1401/10/22 07:44

تعارض میکنه چیه؟!
_ اون دیگه به تو ربطی نداره
_ به من ربطی نداره؟
_ آره
_ ولی من همون دخترم

یه چند ثانیه تو چشمام زل زد و گفت:

_ مطمئنی تو دختری؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_116

تمام اعضای بدنم به یکباره منقبض شد!
اطرافم پر از اکسیژن بود اما من توانایی اینکه بخوام نفس بکشم رو نداشتم!

شاید تا امروز داشتم خودم رو گول میزدم و سعی میکردم به این موضوع فکر نکنم اما الان این حرفی که زد برام خیلی سنگین تموم شد و انگار یه سیلی بود که تو گوشم زده شد و من رو از خواب بیدار کرد.

وقتی سکوتم رو دید نیشخندی زد و گفت:

_ چیه لال شدی؟ پس قبول کردی!

انگار تمام آبی که تو بدنم وجود داشت تو چشمام جمع شد و قطره قطره شروع به ریختن کرد.

بغضی که تو گلوم بود اجازه حرف زدن و نفس کشیدن رو بهم نمیداد و داشتم خفه میشدم!

من...من دیگه یه دختر نبودم، من زنی بودم که به زور بهش تعارض شده بود و چقدر این سخت بود!
چرا تا الان داشتم خودم رو گول میزدم و قبول نکرده بودم که من دیگه اون سپیده نیستم؟!

با دیدن اشکام چشماش پر از نگرانی شد، سریع بغلم کرد و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_117

_ یلدا گریه نکن، قربونت برم اشک نریز عزیز دلم!

به خودم اومدم، با خشم خودم رو ازش جدا کردم و گفتم:

_ ولم کن، من یلدا نیستم

دستش رو به صورتش کشید و مثل دیوونه ها گفت:

_ تویِ لعنتی چرا انقدر شبیه اونی؟ چرا شبیه اون گریه میکنی؟

با دست اشکام رو پاک کردم و گفتم:

_ از تو و اون یلدای عوضی که باعث شده من اینجا باشم متنفرم، با تمام وجودم متنفرم!

دوباره چشماش مثل چند دقیقه ی قبل سرد شد و با عصبانیت و خشم گفت:

_ تو حق نداری به یلدای من توهین کنی
_ اتفاقا کاملا این حق رو دارم!
_ خفه شو
_ خودت خفه شو عوضی

دوباره گلوم رو گرفت و گفت:

_ اگه فقط یه بار دیگه در موردش اینجوری حرف...

حرفش رو قطع کردم و مثل دیوونه ها گفتم:

_ چیکار میکنی؟ هان؟ دیگه چیکار مونده که بکنی؟
_ خیلی کارها
_ تهش اینه که میمیرم!
_ نه تهش این نیست

سکوت کردم که پوزخندی زد و گفت:

_ تهش اینه که انقدر شکنجه ات کنم که هر روز درد بکشی!
_ تو دیوونه ای بیش نیستی
_ هنوز دیوونگیم رو ندیدی دخترجون!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_118

_ برو بابا خدا شفات بده دیوونه
_ چقدر حرف میزنی!

و دوباره کتفم رو گرفت و بی توجه به سمت بالا رفت و منم به دنبالش کشیده شدم.
در اتاق رو که باز کرد، پرتم کرد داخل و گفت:

_ من عوضی ام دیگه؟
_ شک داری؟
_ نه اصلا!

پوزخندی زدم و

1401/10/22 07:44

خواستم به سمت در برم که محکم دستم رو گرفت و گفت:

_ کجا؟
_ سر قبرت!
_ زوده فعلا

به سمت تخت پرتم کرد و گفت:

_ فرهاد گفت سرت دیگه نباید آسیب ببینه ولی خب من بدون آسیب رسوندن به سرت هم
میتونم عوضی بودنم رو ثابت کنم!

روی تخت نشستم و گفتم:

_ لازم نیست ثابت کنی
_ چرا؟
_ قبلا ثابت شده!
_ نه نشده
_ خیالت جمع، کامل نشون دادی چه آدمی هستی!

پوزخندی زد و بدون اینکه بهم توجه کنه از اتاق خارج شد و در رو قفل کرد.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_119

به سمت در رفتم و محکم با مشت بهش کوبیدم و گفتم:

_ دیوونه ی روانی مثلا که چی من رو اینجا زندانی میکنی؟!

اما جوابی نشنیدم پس همونجا پشت در نشستم و پاهام رو بغل کردم.
تا کِی باید این اوضاع رو تحمل کنم و کنار بیام؟
دیگه دلم نمیخواد تو این برزخ بمونم و بهراد رو تحمل کنم.
دلم برای اتاق خودم تنگ شده!
دلم برای مامان و بابا تنگ شده، برای زندگیِ قشنگ و بی دردسرمون تنگ شده...

با ضربه ی محکمی که به در خورد و بعد هم به من وارد شد، به سمت جلو پرت شدم.
تا خواستم دوباره عکس العمل نشون بدم و پاشم، یه ضربه ی دیگه به در خورد و منم یکم دیگه به جلو هل داده شدم اما این بار سریع از جام پاشدم، به سمت عقب برگشتم و با دیدن بهراد گفتم:

_ مریضی؟
_ بدجور
_ کمرم رو داغون کردی، وقتی می بینی پشت در نشستم بلد نیستی عین آدم بگی پاشم؟

ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:

_ نه بلد نیستم

خواستم چیزی بگم که نگاهم به دستش افتاد و با دیدن وسایل توی دستش، چشمام پر از علامت سوال شد...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_120

چندتا سیم و یه کمربند توی دستش بود و با دیدنشون حرفی که چند دقیقه ی پیش بهم زده بود یادم اومد.
یه قدم به عقب رفتم و گفتم:

_ اینارو برای چی آوردی؟
_ برای همون کاری که باعث شد الان بترسی!
_ من نترسیدم

نیشخندی زد و گفت:

_ از رنگ پریده ات و چشمای پر از ترست کاملاً مشخصه
_ چرت نگو!
_ آره آره تو نترسیدی!
_ فقط بگو اینارو برای چی آوردی؟

لبخندی زد و بدون اینکه چیزی بگه با آرامش در اتاق رو قفل کرد و به سمتم اومد.
دوباره یه قدم به سمت عقب برداشتم که شدت خنده اش بیشتر شد و گفت:

_ خب آماده ای؟
_ برای چی؟
_ عه راستی تو نمیدونی قراره چیکار کنیم!

.
یکی از دستام رو به سمت بالای تخت برد و با سیم مشغول بستنش شد.
دست دیگه ام رو به سمتش آوردم و با تعجب گفتم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_121

_ چیکار داری میکنی؟
_ ساکت شو

دستم رو پس زد و به کارش ادامه داد.
علی رغم تمام

1401/10/22 07:44

دست و پا زدنام و تلاش کردنام نتونستم مانع کارش بشم و اون عوضی هم دست و پاهام رو به گوشه های تخت بست.

وقتی کارش تموم شد از روم پاشد و گفت:

_ اذیت نمیشی که؟
_ *** روانی دست و پاهام رو باز کن، زود باش
_ اگه میخواستم باز کنم، نمیبستم که

به سمت کمربندی که کنار تخت انداخته بود رفت و گفت:

_ خب از کجات شروع کنم؟

با ترس بهش نگاه کردم و گفتم:

_ نگو که میخوای من رو بزنی!
_ دقیقا میخوام همینکار رو کنم
_ تو...تو چطور میتونی؟
_ چرا نتونم؟

یه قدم به سمتم برداشت که گفتم:

_ کمربندت پر از سنگه، داغون میشم!
_ آخی اصلا حواسم به سنگاش نبود

بعد هم یه نگاهی به کمربند انداخت و گفت:

_ آره واقعا هم داغون میشی
_ لطفا اینکار رو نکن
_ وقتی بلبل زبونی میکردی باید به اینجاش فکر میکردی!

این رو گفت و کمربند رو با شدت به سمت بالا برد و...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_122

چشمام ناخودآگاه بسته شد و منتظر شدم که اون کمربندِ پر از سنگ با بدنم برخورد کنه اما هرچی صبر کردم خبری نشد پس یکی از چشمام رو باز کردم و به بهراد که همینطوری بهم زل زده بود، نگاه کردم!

_ اینبار دلم برات سوخت!

با این حرفش نفس راحتی کشیدم و اونم پوزخندی زد و گفت:

_ این جزای زبون درازیته، حواست باشه اگه دوباره...

حرفش رو قطع کردم و گفتم:

_ تو به من توهین نکن تا منم مجبور نشم جواب بدم

کمربند رو توی دستش چرخوند و گفت:

_ تو هنوز روی تختی و منم هنوز کمربند دستمه، یکاری نکن نظرم عوض بشه!

سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم و اونم آروم مشغول باز کردن دست و پاهام شد.

_ اگه لجبازی نمیکردی زندگیِ قشنگی داشتیم

در لبم رو کج کردم و چیزی نگفتم و به فکر فرو رفتم.
تو فکر بودم که یکهویی از سر جاش پاشد و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_123

_ راستی؟
_ هوم؟
_ تو یلدا رو از کجا میشناسی؟
_ خر که نیستم، چپ میرید راست میایید از شباهت من با یکی حرف میزنید

سرش رو تکون داد و چیزی نگفت، منم موقیعت رو مناسب دیدم و گفتم:

_ یه سوال!
_ بپرس
_ یلدا کیه؟ قضیه اش چیه؟

دوباره چشماش سرد شد و با لحن بدی گفت:

_ به تو ربطی نداره

بعد هم از سرجاش پاشد و بدون اینکه بهم نگاه کنه، گفت:

_ از این به بعد حواست باشه
_ به چی؟
_ اینکه دیگه نبینم اسمش رو به زبون بیاری
_ اسم یلدا رو به زبون نیارم؟

به سمتم برگشت و چنان بد نگاه کرد که ساکت شدم، اونم با اخم گفت:

_ فهمیدی؟
_ آره
_
خوبه

و بالافاصله از اتاق خارج شد و در رو محکم بست.
منم روی تخت نشستم و آروم گفتم:

_ یعنی شانس آوردم

|?| ✨??「

1401/10/22 07:44

????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_124

هوا تاریک شده بود و من هنوز توی اتاق مونده بودم اما وقتی صدای قار و قور شکمم بلند شد از جا پاشدم و گفتم:

_ به درک که مجبورم صورت نحس بهراد رو ببینم، نمیتونم از گشنگی بمیرم که!

و بالافاصله از اتاق خارج شدم و آروم آروم شروع به پایین رفتن از پله ها کردم.
به سالن پایین که رسیدم بهراد روی مبل نشسته بود و درحال روزنامه خوندن بود.

بی توجه بهش راهم رو به سمت آشپزخونه کج کردم که گفت:

_ وایسا

ایستادم و به سمتش برگشتم، یکی از ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:

_ بله؟
_ کجا میری؟
_ آشپزخونه
_ بیا اینجا

پوفی کشیدم و خواستم مخالفت کنم اما یادِ اتفاقِ بعد از ظهر افتادم به همین بدون چون و چرا به سمتش رفتم و گفتم:

_ بله؟
_ بیا این لیوان رو ببر تو آشپزخونه

سرم رو تکون دادم و اونم لیوان رو از روی میز برداشت و به سمتم گرفت اما قبل از اینکه من بگیرمش، دستش رو ول کرد و لیوان به زمین برخورد کرد و هزار تیکه شد!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_125

کاملاً مشخص بود که اینکار رو از قصد کرده بود و اتفاقی نبود پس با عصبانیت رو بهش گفتم:

_ چرا اینطوری کردی؟
_ دست و پا چلفتی بودن خودت رو گردن من ننداز!
_ تو لیوان رو ول کردی
_ تو لیوان رو نگرفتی

با حرص خواستم چیزی بگم که همون لحظه اکرم خانم از آشپزخونه خارج شد و گفت:

_ چیشد؟
_ هیچی سپیده لیوان رو نگرفت و افتاد روی زمین

با عصبانیت بهش نگاه کردم و گفتم:

_ تو انداختی، به من چه؟

بهراد پوزخندی زد و چیزی نگفت و اکرم خانم هم درحالی که غرغر میکرد به سمت آشپزخونه رفت و گفت:

_ همش مایه ی دردسری
_ ای بابا، به من چه آخه؟
_ خب تو انداختی دیگه
_ خیر، آقاتون انداخت!

جارو رو برداشت و به سمتمون اومد و خواست تمیز کنه که بهراد جلوش رو گرفت و گفت:

_ هرکس انداخته، خودش تمیز کنه

و جارو رو ازش گرفت و به سمت من گرفت که با حرص گفتم:

_ اگه اینجوریه پس تو باید تمیز کنی، چون تو انداختی!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_126

چشماش رو ریز کرد و گفت:

_ تمیز نمیکنی نه؟

بهش نگاه کردم و با دیدن چشماش کاملا منظورش رو فهمیدم پس جارو رو گرفتم و با بداخلاقی گفتم:

_ با اینکه تو انداختی و مقصر خودتی اما من مثل تو خودخواه نیستم و تمیز میکنم!
_ آره تو خوبی، تمیز کن

سریع تمام شیشه ها رو جمع کردم و داخل یه نایلون ریختم و خواستم ببرم بذارم تو محوطه که باز صدای نحسش بلند شد:

_ لازم نیست تو ببری
_ میبَرم
_ نه بذار جلوی در، خدمتکارها

1401/10/22 07:44

میبرن

برای اینکه حساسش نکنم نایلون رو جلوی در انداختم و به سمتش برگشتم و گفتم:

_ خدمتکارها نمیتونستن بیان جمع کنن؟
_ نه

زیرلب یه "عوضی" نثارش کردم که انگار شنید، چون گفت:

_ چیزی گفتی؟
_ به تو نه!
_ ولی من یچیزی شنیدم
_ برای اینکه با خودم حرف بزنم باید از تو اجازه بگیرم؟

روزنامه رو بست و انداخت روی مبل کناریش، از سرجاش پاشد و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_127

_ برای اینکه با خودت پشت سر من حرف بزنی، باید از من اجازه بگیری!
_ برو بابا

و خواستم برم که یه قدم اومد جلو و بازوم رو گرفت و گفت:

_ سیم و کمربند توی اتاق طبقه آخر آماده هستنا!
_ خب چیکار کنم؟
_ کاری نکن، فقط مراقب زبونت باش که به دردسر نیفتی!

دستم رو از دستش کشیدم و گفتم:

_ تهدیدم میکنی؟
_ آره
_ اگه میخوای مواظب کارام باشم پس تو هم مواظب کارات باش!

پوزخندی زد و همینطور که با پاش روی زمین ضرب گرفته بود، گفت:

_ اینجا خونه ی منه و تو حق نداری من رو تهدید کنی!

دوباره تمام تنفرم رو ریختم تو چشمام و
بهش زل زدم و چیزی نگفتم.
اونم نیشخندی زد و تنه ی محکمی بهم زد و به سمت در سالن رفت.
دستم رو روی صورتم گذاشتم و با حرص گفتم:

_ ازت متنفرم، ازت متنفرم، با تمام وجودم ازت متنفر عوضی

و به سمت عقب برگشتم تا به آشپزخونه برم اما با دیدن بهراد که در سالن ایستاده بود و دست به سینه بهم نگاه میکرد هل شدم و سرجام ایستادم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_128

یه چند لحظه نگاهم کرد اما بدون اینکه چیزی بگه از سالن خارج شد.
نفس راحتی کشیدم و به سمت آشپزخونه رفتم و رو به اکرم خانم گفتم:

_ شام چیه؟
_ کباب
_ خوبه

به اُپن تکیه دادم، یه برگ کاهو از روی میز برداشتم و مشغول خوردن شدم که به سمتم برگشت و گفت:

_ به اینجا عادت کردی؟

اکرم خانم، بی بی سی این خونه بود و هرکجا هرچی میشنید میرفت میذاشت کف دست بهراد پس لبخند مصنوعی زدم و گفتم:

_ تقریبا
_ آره متوجه شدم، یکم لجبازی میکنی اما دیگه هی نمیگی میخوام برم و اینا
_ آره خب آدم تا یه جایی تلاش میکنه دیگه

روی صندلی نشست و گفت:

_ ببین دخترجون، تو فقط کافیه با آقا لج نکنی و به حرفاش گوش بدی

چیزی نگفتم که نگاهی بهم انداخت و ادامه داد:

_ اگه اینکارهایی که میگم رو بکنی می بینی که چقدر قلب مهربونی داره

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_129

نیشخندی زدم و آروم گفتم:

_ خیلی مهربونه!
_ چی؟
_ هیچی
_ پاشو وسایل رو ببر روی میز بچین

یه خیار برداشتم، خوردم و گفتم:

_ این همه

1401/10/22 07:44

خدمتکار استخدام کردید چیکار میکنن پس؟
_ خدمتکارها امروز نیستن
_ کجان؟

چپ چپ نگاهم کرد و گفت:

_ تو چیکار به این کارها داری؟ برو میز رو بچین

با غرغر از سرجام پاشدم و بشقاب ها رو برداشتم و به سمت سالن رفتم.
همون لحظه بهراد در رو باز کرد و وارد شد و بی توجه به من، رو به اکرم خانم گفت:

_ مهمونی افتاد برای آخر همین هفته
_ کجا؟
_ همینجا
_ همه چیز رو حاضر میکنیم آقا
_ خوبه

به سمتم برگشت که وقتی دید دارم به حرفاشون گوش میدم، اخم کرد و گفت:

_ برا چی به حرفای ما گوش میدی؟ کارت رو بکن!
_ میخوای مهمونی بگیری؟
_ آره
_ چرا؟
_ فکر نمیکنم به تو مربوط باشه!

دهنم رو کج کردم و بدون اینکه چیزی بگم به سمت آشپزخونه رفتم و فکر کردم که مهمونی میتونه فرصت خوبی برای فرار کردنم باشه...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_130

_ چرا آخه؟
_ چرا نداره!
_ خب چی میشه منم بتونم تو جشن شرکت کنم؟

بهراد پوفی کشید و با حالتی کلافه گفت:

_ گفتم نه، حالیت نمیشه؟
_ خب حداقل بذار تو اتاق خودم بمونم که صدای
آهنگی چیزی بشنوم حوصلم سر نره
_ نه راه نداره

اگه مجبورم میکرد تو اتاق طبقه ی آخر بمونم به هیچ وجه نمیتونستم فرار کنم اما اگه تو اتاق خودم میموندم میتونستم نقشه ام رو عملی کنم پس با لحن آرومی گفتم:

_ لطفا، خواهش میکنم
_ گفتم نه
_ بابا تو در اتاق رو قفل کن و منم قول میدم حتی صدام درنیاد!

بدون اینکه چیزی بگه متفکرانه نگاهم کرد و منم برای اینکه تحت تاثیرش قرار بدم، ادامه دادم:

_ تازه اتاق خودم سرویس داره اما اینجا نداره، اگه دستشویی داشته باشم چیکار کنم؟
_ خیلی خب انقدر حرف نزن
_ قبوله؟
_ آره

با ذوق پریدم بالا و دستام رو به هم کوبیدم.
انقدر خوشحال شده بودم که دوباره یه فرصت واسه فرار کردنم پیدا شده و اصلا توجه نکردم شخصی که جلوم ایستاده بهراده و با ذوق بغلش کردم اما یه لحظه به خودم اومدم و دستم رو از دور کمرش برداشتم و ازش دور شدم و گفتم:

_ چیزه...من فقط یکم هیجان زده شدم!

سرش رو یکم جلو آورد و گفت:

|?| ✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_131

_ کاش همیشه هیجان زده میشدی!

دهنم رو کج کردم، به سمت در رفتم و گفتم:

_ پس من یکم غذا برمیدارم و میرم تو اتاقم
_ باشه
_ هرموقع خواستی هم در اتاق رو قفل کن

در رو باز کردم تا خارج بشم که دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:

_ وایسا

به سمتش برگشتم و گفتم:

_ بله؟
_ در رو قفل میکنم اما نه برای اینکه از بیرون اومدن تو بترسم، فقط برای اینکه به آدمایی که قراره بیان و اعتماد ندارم و میدونم که ممکنه هرکاری ازشون بربیاد!

پوزخندی زدم و چیزی

1401/10/22 07:44

نگفتم.
اون نمیدونست من از ذوق اینکه امشب میتونم از اینجا برم خوشحال شده بودم و بغلش کرده بودم وگرنه اینجوری جوگیر نمیشد!

_ فهمیدی؟
_ آره فهمیدم
_ خوبه

از اتاق خارج شدم و به سمت پایین رفتم و اونم پشت سرم اومد...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_132

از زمانی که مهمونی شروع شده پشت پنجره نشسته بودم و منتظر یه موقیعت مناسب بودم اما متاسفانه امشب که خونه شلوغ بود، نگهبان ها بیشتر شده بودن و چهار چشمی مواظب همه جا بودن!

و یه مشکل دیگه هم که وجود داشت این بود که راننده های افرادی که توی مهمونی شرکت کرده بودن، همه داخل محوطه بودن و خلاصه خیلی شلوغ بود.

پوفی کشیدم و از کنار پنجره اومدم این طرف، روی تخت نشستم و سرم رو با دستام گرفتم.

با وجود این همه آدم من چطوری از پنجره بپرم پایین آخه؟!

امکان نداره بتونم بدون اینکه کسی ببینتم فرار کنم و حتما گیر میفتم.

انقدر استرس داشتم که تو یه ساعت چهار بار رفته بودم دستشویی و الان هم باز احتیاج داشتم که برم.
از رو تخت پاشدم و به سمت سرویس توی اتاق رفتم.

در رو که باز کردم چشمم به پنجره ای که نزدیک سقف بود افتاد، زیاد بزرگ نبود ولی خب منم انقدری چاق نبودم که نتونم ازش رد بشم!

درِ سرویس رو بستم و قفل کرد که اگه وسط کارم یهو یکی رسید، لو نرم.

پام رو با احتیاط کنار سینک گذاشتم، بالا رفتم و پنجره رو باز کردم.

پنجره توی قسمت پشتی باغ بود و هیچ نگهبانی اونجا نبود.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_133

فقط چندتا دوربین بود که مطمئن بودم الان هیچکس دوربین هارو چک نمیکنه.

باید یجوری خارج میشدم که بعدش روی شاخه های درخت کنار دیوار میپریدم.

پنجره اش کوچیک بود و بعد از کلی بدبختی تونستم نصف هیکلم رو ازش خارج کنم.

همونجوری نشستم، خودم رو کج کردم و یکی از پاهام بیرون آوردم و بعد هم با دست چپم پنجره رو گرفتم و با اون یکی دستم سعی کردم یه شاخه محکم رو بگیرم.

بالاخره موفق شدم و بالافاصله اون
یکی پام رو هم بیرون آوردم و کامل روی شاخه ی درخت جا گرفتم.
نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم:

_ خدیا اگه این خونه درخت نداشت من باید چیکار میکردم!

آروم به سمت تنه ی اصلی درخت رفتم و با احتیاط ازش پایین رفتم.

با دقت از بین درختها به سمت جلویی باغ رفتم تا یه موقعیت مناسب پیدا کنم و تو یکی از ماشینها قایم بشم.

محوطه باغ خیلی شلوغ بود و به هیچ وجه جرئت نمیکردم از بین درختها خارج بشم پس همونجا ایستادم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب

1401/10/22 07:44

#پارت_134

با عصبانیت نیشگونی از پام گرفتم و آروم گفتم:

_ یعنی خاک تو سر بی عقلت سپیده ی احمق!
آخه برای چی انقدر زود از اتاق بیرون اومدی؟ الان اگه بهراد یهو بخواد بهت سر بزنه و بره ببینه تو توی اتاق نیستی میخوای چه غلطی کنی آخه؟

زیر لب چندتا فحش .... هم به خودم دادم و بعد با حرص روی زمین نشستم.

همه نگهبانا مثل مترسک سرجاهاشون ایستاده بودن و حتی گردنشون رو هم تکون نمیدادن!

یعنی چنان همه چیز رو تحت کنترلشون قرار داده بودن که عمراً نمیتونستم برم اون طرف و سوار یکی از ماشینها بشم‌.

همینطور که داشتم حرص میخوردم یه ماشین پرادوی مشکی وارد باغ شد و از شانس خوبِ من دقیقا روبروی جایی که من نشسته بودم، توقف کرد.

از سرجام پاشدم و دقیقا پشت تنه ی درخت ایستادم تا دیده نشم و بتونم اوضاع رو بررسی کنم.

با دقت به ماشین نگاه کردم که ببینم کی پیاده میشه که با دیدن فرهاد دهنم از تعجب باز موند!

از ماشین که پیاده شد، یکی از نگهبان ها سریع به سمتش اومد و گفت:

_ سلام آقا خوش اومدید
_ سلام ممنونم
_ ماشینتون رو اون طرف پارک کنم؟
_ نه لازم نیست، من زیاد نمیمونم
_ هرطور راحتید

در ماشین رو بست و رو به نگهبانه گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_135

_ بهراد داخله دیگه؟
_ بله، بفرمایید
_ ممنونم شما به کارت برس
_ چشم

با توجه به رفتار اون روزش میدونستم که آدم بدی نیست و شاید میتونست کمکم کنه پس تصمیم گرفتم که تو ماشین فرهاد قایم بشم تا شانس نجات پیدا کردنم بیشتر باشه.‌‌‌‌‌

یکم دیگه ایستادم و با دقت به اطراف نگاه کردم و وقتی مطمئن شدم کسی حواسش به اینجا نیست، با احتیاط به سمت جلو رفتم.

شیشه ها دودی بود و این کارم رو راحت تر میکرد؛ دوباره به اطراف نگاه کردم و سریع در عقب رو باز کردم و سوار شدم.

پشت صندلی راننده نشستم و سرم رو هم پایین بردم تا کسی از شیشه ی جلو نبینتم‌.

نصف نقشه رو اجرا کرده بودم و فقط مهم ترین و آخرین قسمتش که خارج شدن از عمارت بود، مونده بود و امیدوار بودم که بتونم اینکار رو هم به درستی انجام بدم و نجات پیدا کنم.

با فکر اینکه فردا دوباره خونواده ام رو میدیدم لبخند بزرگی روی لبم نشست اما به هرحال این نتونست استرسی که توی دلم بود رو مهار کنه...
وایسا ببینم!

به داد زدناش و حرفاش و حتی صدای کفشاش که پشت سرم میدوید توجهی نکردم و همینطوری به دویدنم ادامه دادم که یکهو از پشت لباسم رو گرفت و کشید و همین باعث شد روی زمین پرت بشم!

قبل از اینکه عکس العملی نشون بدم به سمت جلو اومد و با دیدن صورتم، چشماش پر از تعجب شد و گفت:

_ تویی؟

با حرص

1401/10/22 07:44

دستش رو پس زدم و گفتم:

_ آره منم
_ تو توی ماشین من چیکار داری؟
_ هیچی، باور کن هیج آسیبی به تو نرسوندم و نمیرسونم فقط ولم کن تا برم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_139

تا تکون خوردم کتفم رو گرفت و گفت:

_ کجا؟
_ ولم کن باید برم
_ باید همه چیز رو برای من توضیح بدی!

اخم کردم و با پوزخند گفتم:

_ من مجبور نیستم چیزی رو برای تو توضیح بدم!
_ مجبوری
_ ای بابا من فکر میکردم با داداشت فرق داری ولی انگار تو هم مثل اونی!

این بار اون پوزخند زد و گفت:

_ منم فکر میکردم بهراد دروغ میگه و تو لجباز نیستی ولی انگار هستی!
_ بابا دستم رو ولم کن باید برم
_ تا توضیح ندی نمیشه

پوفی کشیدم و با استرس گفتم:

_ بابا هرلحظه احتمال داره اون داداش عوضیت از نبودِ من با خبر بشه، چرا نمیفهمی؟
_ درست صحبت کن
_ اختیار حرفام دست خودمه
_ ای بابا تو چقدر لجباز و یه دنده ای دختر!
_ همینه که هست
_ بیخود
_ بیخیال، برو به مامانت برس و بذار منم برم به زندگیم برسم

یه چند لحظه مشکوکانه بهم نگاه کرد و گفت:

_ به مامانم برسم؟
_ آره

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_140

با همون حالت مشکوک من رو به سمت خونه شون کشید و گفت:

_ بیا ببینم قضیه چیه!
_ نمیخوام، مگه زوره؟
_ آره زوره

چپ چپ نگاهش کردم و تو یه لحظه محکم با مشت زدم تو صورتش و دوباره به سمت مخالف دویدم.
کلی دویدم و حتی یه ثانیه هم به پشت سرم نگاه نکردم تا اینکه به یه کوچه رسیدم و سریع وارد شدم‌‌.

کنار دیوار ایستادم، خم شدم و سعی کردم نفس بکشم تا حالم جا بیاد.
از بس دویده بودم گلوم به سوزش افتاده بود و ناخودآگاه به سرفه افتادم اما جلوی دهنم رو گرفتم تا صدام بلند نشه!

_ خوشگله تو اینجا چیکار میکنی؟!

به سمت صاحب صدا برگشتم و یه پسر با چشمهای قرمز و حالت بد دیدم.
با ترس یه قدم به سمت عقب برداشتم و چیزی نگفتم که با صدای بلند خندید و گفت:

_ بوی ترس میاد!
_ شوهرم سر کوچه وایساده، برو واسه خودت شَر درست نکن!
_ از شوهرتم پذیرایی میکنیم خانم خانما

یه قدم دیگه به سمت عقب برداشتم و اونم که مشخص بود اصلا حال خوشی نداره، اومد جلو و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
نیستم تو به زحمت بیفتی، برو به کارت برس!

این بار اون با حالت کلافه پوفی کشید و گفت:

_ چقدر حرف میزنی تو!
_ مجبور نیستی این وضعیت رو تحمل کنی!
_ چرا مجبورم، میخوام بفهمم چیشده!
_ هوف هوف هوف
_ تا نگی نمیذارم بری

با عصبانیت موهام که توی صورتم ریخته شده بود رو کنار زدم و گفتم:

_ عجب آدم سمجی هستیا
_ سمج بودن بهتر از پر حرف بودنه!
_ نه

1401/10/22 07:44

توروخدا؟
_ والا

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_144

چیزی نگفتم و اونم با لحنی که میخواست من رو قانع کنه گفت:

_ ببین اگه تعریف کرده بودی الان جفتمون میرفتیم به کارامون میرسیدیما

رفتم کنار خیابون و روی جدول ها نشستم و گفتم:

_ ماجرا خیلی ساده اس
_ خب؟
_ داداشت من رو به زور برد به اون خونه و اذیتم کرد و بهم...

یکم مکث کردم و بدون اینکه بهش نگاه کنم با خجالت ادامه دادم:

_ بهم تعرض و تج*اوز کرد و مورد توهین قرارم داد
_ خب؟
_ منم امشب فرار کردم، چون میخوام برگردم پیش خونواده ام...
چون تا الان از نبودنم نگران شدن و قطعا کلی دنبالم گشتن...
چون من یه انسانم و کسی حق نداره من رو بخره یا بفروشه!

یه چند لحظه نگاهم کرد و گفت:

_ بهراد تو رو خریده؟
_ آره
_ چطوری؟
_ من یه حماقتی کردم و گول یه آدم عوضی رو خوردم و خونواده ام رو ترک کردم ولی اون من رو به یه باند تحویل داد!

چیزی نگفت و منم با بغض و اشکهایی که تند تند فرو میریختن ادامه دادم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_145

_ اشتباه کردم، به خدا پشیمونم اما به هر دری که میزنم تا برگردم پیش خونواده ام، نمیشه!

از چشماش فهمیدم که تحت تاثیر قرار گرفته پس ادامه دادم:

_ بابام ناراحتی قلبی داره و من نمیدونم تو این مدت قلبش تونسته با این موضوع کنار بیاد یا نه!

دستاش رو به هم فشار داد و با شرمندگی گفت:

_ ببین من این قضایا رو نمیدونستم چون بهراد به من گفته بود تو هیچ خونواده ای نداری و درواقع از خدات بوده که اون آوردتت تو عمارتش

با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:

_ بهراد غلط کرد، از روزی که رفتم تو اون عمارت دارم تلاش میکنم برگردم پیش خونواده ام!
_ من، من واقعا شرمنده اتم
_ چرا؟!
_ خب من چون نمیدونستم...

با ناباوری نگاهش کردم و گفتم:

_ نگو که زنگ زدی به بهراد!

سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد، اشکام رو با دستم پاک کردم و با بغض گفتم:

_ من فکر میکردم تو آدم خوبی هستی اما حالا میبینم همتون مثل همدیگه اید!

و بالافاصله به سمت عقب برگشتم تا فرار کنم اما ماشین بهراد پیچید جلوم و راهم رو سد کرد...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_141

_ فکر کنم از اون دختر فراری های خوشگلی
_ نه من فراری نیستم!
_ همه اولش همین رو میگن جیگر

بی توجه بهش خواستم فرار کنم اما وقتی به پشت سرم برگشتم، با کوچه ی بن بست روبرو شدم.
قبل از اینکه بخوام کاری کنم اون عوضی از پشت کمرم رو گرفت و همین باعث شد احساس خطر کنم!
محکم دستش رو پس زدم و گفتم:

_ دستای کثیفت رو به من نزن

1401/10/22 07:44

عوضی!
_ جون تو فقط به من فحش بده

از لحن حرف زدنش حالت چندش آوری بهم دست داد!
همینطور داشت کشون کشون جلو میومد و منم دنبال یه راه فرار بودم که یهو صدای فرهاد رو شنیدم:

_ تو اینجایی؟ این کیه؟

چندبار چشمام رو باز و بسته کردم تا تونستم توی اون تاریکی تشخیصش بدم و گفتم:

_ یکی مزاحمم شده عزیزم

و به سمتش رفتم و چشمکی زدم که نمیدونم توی اون تاریکی چشمکم رو دید یا نه ولی به سمت اون پسره رفت و گفت:

_ که مزاحم میشی آره؟
_ نه آقا من نمیدونستم صاحاب داره
_ یعنی هر دختری که پشتوانه نداشته باشه باید اینجوری مزاحمش بشی و اذیتش کنی؟
_ نه من غلط کردم
_ خوبه که میدونی غلط کردی، گمشو برو

بعد هم دست من رو گرفت و حرکت کرد و منم به دنبالش کشیده شدم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_142

از اون کوچه ی تاریک که خارج شدیم دستم رو ول کرد و با عصبانیت گفت:

_ خیلی احمقی!
_ به قول خودت درست صحبت کن
_ میدونی اگه من نمیرسیدم چه بلایی سرت میومد؟

سعی کردم اعتماد به نفس خودم رو حفظ کنم و با تحکم گفتم:

_ یارو مست بود، راحت میتونستم یه لگدی مشتی چیزی بهش بزنم و فرار کنم
_ آره آره، برای همین رنگت پریده بود و دستات میلرزید

عصبی شدم، انگشتم رو بالا آوردم و گفتم:

_ ببین انقدر به پر و پام‌ نپیچ
_ انگشتت رو بیار پایین بابا
_ تو هم ولم کن تا من برم بابا
_ ولت کردم رفتی که این اتفاق افتاد دیگه

نیشخندی زدم و گفتم:

_ ولم نکردی
_ پس چی؟
_ شدت مشتم زیاد بود و مجبور شدی!

با این حرفم انگار که تازه یادش اومده باشه دستش رو روی فکش گذاشت و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_143

_ دستت خیلی سنگینه ها، بدجور وحشی هستی!
_ باید کارای داداشت رو ببینی تا بفهمی وحشی کیه!

چشماش رو ریز کرد و گفت:

_ خیلی خب بیا بحث نکنیم، عین آدم واسه من توضیح بده که چیشده؟
_ تو به داداشت گفتی حال مامانت خوب نیست و باید بری پیشش
_ خب؟
_ پس چطور الان داری همینطوری وقت رو تلف میکنی؟

دستاش رو بغل کرد و گفت:

_ زمانی که جنابعالی فرار کردی زنگ زدم به بابام و سپردم حواسش باشه تا من برگردم
_ اشتباه کردی
_ نترس نکردم
_ نه دیگه من راضی
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_146

با دیدن چشماش چهار ستون بدنم لرزید و یه قدم به عقب برداشتم!
در ماشین رو باز کرد و همین باعث شد به سمت عقب برگردم‌.
فرهاد رو محکم پس زدم و دوباره شروع به دویدن کردم!
همینطور که میدویدم با درد به آسمون نگاه کردم و گفتم:

_ خدایا خودت کمکم کن، من دیگه نمیخوام به اون عمارت کذایی برگردم و اون زندگی

1401/10/22 07:44

رو تحمل کنم.

صدای ماشینش از پشت سرم میومد و همین باعث میشد استرس بگیرم اما کوتاه نیومدم و به دویدنم ادامه دادم اما تهش گیر افتادم!
از ماشین پیاده شد و به سمت مَنی که خم شده بودم و نفس نفس میزدم اومد و گفت:

_ چخبرا سپیده خانم؟

صاف ایستادم و گفتم:

_ اگه نزدیک بشی انقدر جیغ میزنم که همه بریزن بیرون!
_ بزن
_ میزنما
_ منم گفتم بزن

دهنم رو باز کردم تا جیغ بزنم که سریع به سمتم اومد، دهنم رو گرفت و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_147

_ خفه شو

بعد هم همینطور که دهنم رو گرفته بود، به زور به سمت ماشین بردم اما همین که خواست سوارم کنه، گاز محکمی از دستش گرفتم و گفتم:

_ نفهم داشتم خفه میشدم

دستش رو تکون داد و با درد گفت:

_ تقاص این کارت رو با فرار کردنت یک جا ازت میگیرم!
_ من عمراً برنمیگردم توی اون خونه!
_ مگه تو دست توئه؟
_ پس دست کیه؟

پوزخندی زد، به سمت داخل هلم داد و گفت:

_ من

و سریع به سمت در راننده رفت و قبل از اینکه بخوام حرکتی کنم سوار شد و درها رو هم قفل کرد.
با مشت محکم به شیشه زدم و گفتم:

_ در رو باز کن
_ چشم همین الان!
_ من نمیخوام برگردم توی اون برزخ، نمیخوام!

بدون اینکه توجهی کنه ماشین رو روشن کرد، منم شیشه رو تا ته پایین کشیدم تا ازش خارج بشم که محکم دستم رو گرفت و گفت:

_ بتمرگ سرجات
_ نمیخوام
_ غلط کردی!

و بالافاصله محکم زد توی صورتم!
با ناباوری دستم رو روی صورتم گذاشتم و به اشکام اجازه ی ریخته شدن دادم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_148

حالا که فرار کرده بودم، نمیخواستم و نمیتونستم که به اونجا برگردم!
نمیتونستم باور کن نتیجه ی اون همه نقشه و استرس این شد که به خاطر اون فرهاد عوضی که فکر میکردم آدم خوبیه، دوباره گیر بیفتم.

ازش متنفرم، با تمام وجودم حالم ازش به هم میخوره و امیدوارم بمیره، اگه اون اینکار رو نمیکرد، من فردا پیش خونواده ام بودم.

ضربه ی محکمی به شیشه ی سمت بهراد خورد و اونم بدون اینکه دست من رو ول کنه با اون یکی دستش شیشه رو پایین کشید و گفت:

_ بگو!

یه لحظه به اون سمت برگشتم و با دیدن فرهاد تمام وجودم پر از تنفر شد و با
????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_159

با این فکر لبخند تلخی روی لبم نشست اما انگار این لبخند، تلنگری بود برای اینکه اشکام یکی یکی و به سرعت از چشمام سرازیر بشه.
زمان زیادی نگذشت که اشکهای بی صدام به هق هق تبدیل شد!
سرم رو روی زانوهام گذاشتم و با درد و عجز گفتم:

_ خدایا آخه چرا من؟ یعنی نتیجه ی حماقت انقدر

1401/10/22 07:44

وحشتناکه؟!

همونجا روی زمین دراز کشیدم و به روبرو خیره شدم.
دلم برای اون زندگی آروم و بی دردسری که داشتم تنگ شده بود.
حتی...حتی دلم برای اون اشکانی که فکر میکردم عاشقمه هم تنگ شده بود!
حتی نمیتونستم باور کنم چندین ماه از عمرم رو با آدمی که هدفش این بوده من رو به باندقاچاق دخترها تحویل بده، گذروندم!

به یاد اون دعواهایی که بخاطر اشکان با مامان و بابام کرده بودم، افتادم و جیگرم آتیش گرفت.
چقدر بهم گفته بودن که حس خوبی به اشکان ندارن و پسر خوبی نیست اما من کر و کور شده بودم و فکر میکردم اونا بخاطر اینکه با پسرعمم ازدواج کنم اینا رو میگفتن!

غلتی زدم و اینبار به سقف خیره شدم.
من نمیتونم تا آخر عمرم بشینم اینجا تا اون بهراد عوضی بهم زور بگه ولی خب با وجود اون فیلم هم نمیتونم فرار کنم، پس باید چیکار کنم؟

انقدر گریه کردم و فکر کردم که آخرش نفهمیدم چطوری و کِی خوابم برد...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_160

با لگد محکمی که به پهلوم خورد از جا پریدم و با چشمهای پف کرده به روبروم نگاه کردم.
بهراد با دیدن حالتم پوزخندی زد و گفت:

_ چرا روی زمین خوابیدی؟

چیزی نگفتم و با دستام سرم که از درد داشت میترکید رو گرفتم و از جام پاشدم اما تعادلم رو از دست دادم و داشتم پرت میشدم که سریع کمرم رو گرفت و گفت:

_ چته؟
_ هیچی خوبم
_ سرت گیج میره؟
_ درد میکنه
_ چرا؟
_ نمیدونم، بپرس ازش

فشار نه چندان آرومی به کمرم وارد کرد و گفت:

_ تو آدم نمیشی نه؟

پوفی کشیدم و بدون اینکه به حرفش توجهی کنم، ازش جدا شدم و گفتم:

_ هنوز هم باید اینجا بمونم یا میتونم برم اون یکی اتاق؟

نیشخندی زد و با یه لبخند بدجنس گفت:

_ الان میتونی بری

مشکوک نگاهش کردم و گفتم:

_ چیزی شده؟
_ نه
_ اما یه چیزی شده
_ گفتم نه دیگه!

بدون اینکه حرکتی بکنم سرجام ایستادم که هلم داد و گفت:

_ یالا برو دیگه، چرا انقدر معطلش میکنی؟
_ چون فکر میکنم یه چیزی تو ذهنته!
_ چی مثلا؟
_ یه نقشه

یه جوری نگاهم کرد و گفت:

_ نترس، برو

یه بار دیگه نگاهش کردم و بعد از اتاق خارج شدم.
آروم یکی یکی از پله ها پایین رفتم تا اینکه به در اتاقم رسیدم.
در بسته بود و میترسیدم باز کنم چون فکر

1401/10/22 07:44

میکردم پشت تمام این قضیه ها یه نقشه ی خبیثانه وجود داره و من ازش بی اطلاع بودم.

_ عه برو تو دیگه

با شنیدن صداش که نزدیک گوشم بود، از جا پریدم و گفتم:

_ چخبرته بابا؟ چرا یهویی میای پشتم؟
_ تو چخبرته؟ مگه جن دیدی؟

بهش نگاه کردم و آروم زمزمه کردم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_162

_ اتاق یه دختر فراریِ زرنگ باید همین باشه!

پوزخندی زدم و برای اینکه حرصش رو دربیارم، گفتم:

_ میدونی چیه؟
_ چیه؟
_ من زرنگ نیستم، نگهبانای تو زیادی پخمه ان!
_ من تو این چندسال از نگهبانام کاملا راضی بودم

روی تخت نشستم و با لحن آروم اما حرص دربیاری گفتم:

_ اشتباه میکنی، وقتی یه دختری مثل من به راحتی بتونه از بینشون رد بشه و از خونه خارج بشه پس نباید ازشون راضی باشی!

اومد جلوم ایستاد، دستاش رو بغل کرد و گفت:

_ با این حرفها نمیتونی هیچ تاثیری روی من بذاری، تلاش نکن!
_ نه من دنبال تاثیر اینا نیستم ولی تو هم الکی خودت رو قانع نکن!

یه قدم به عقب برداشت و گفت:

_ امیدوارم تو قفست بهت خوش بگذره!
_ منظورت خونته؟ خوبه که فهمیدی خونه ات برخلاف بزرگ بودنش مثل یه قفسه!

به سمت در رفت و قبل از خارج شدن گفت:

_ فیلمِ قشنگ دیشب یادت نره و اینکه امروز حق نداری ناهار بخوری، روز خوش کوچولو

و بالافاصله از اتاق خارج شد، در رو قفل کرد و رفت.
منم با حرص روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم تا اون میله های جلوی پنجره رو نبینم و دلم‌ نگیره...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_163

با شنیدن صدای قار و قور شکمم از جام پاشدم و به ساعت نگاه کردم.
هنوز تا زمان شام خیلی مونده بود من واقعا گشنه ام بود پس به سمت در رفتم و محکم بهش کوبیدم و گفتم:

_ کسی اینجا نیست؟

گوشم رو به در چسبوندم و وقتی هیچ صدایی نشنیدم دوباره گفتم:

_ آهای؟ هیچکس نیست؟

هیچکس جوابی بهم نداد و منم یه چندتا ضربه ی دیگه به در زدم و وقتی دیدم فایده نداره کنار در نشستم و به دیوار تکیه دادم.
همینطور که نشسته بودم یه مشت دیگه به در زدم که یکهو صدای اکرم خانم اومد:

_ چخبرته دختر؟ در رو شکستی!
_ اکرم خانم شمایی دیگه؟
_ آره پس کیه؟

راست میگفت دیگه، تو خونه فقط من و اکرم خانم بودیم و بقیه آدمها مَرد بودن!

_ میگم من گشنمه، از دیروز تا حالا هیچی نخوردم!
_ آقا گفته تا شب اجازه ندیم از اتاق بیایی بیرون

از سرجام پاشدم، دهنم رو به در چسبوندم و گفتم:

_ بابا خب من بیرون نمیام که، شما واسم غذا بیار
_ اجازه ندارم دخترجون، نمیشه
_ ای بابا شما چه آدمهای ظالمی هستیدا خب گشنمه!

|?| ✨??「

1401/10/22 15:01

????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_164

هیچی نگفت که آروم به در زدم و گفتم:

_ اکرم خانم رفتی؟
_ نه دارم دیوار اینجا رو تمیز میکنم
_ شما کلید داری یا نه؟
_ داشته باشمم اجازه ی کاری رو ندارم

با عصبانیت محکم به در زدم و گفتم:

_ به درک، از همتون متنفرم، یه مشت
آدم ظالم ریختید تو این خونه
_ من تا آقا بهم دستور نده کاری نمیکنم
_ حالم از آقاتون به هم میخوره!
_ مواظب زبونت باش، دوباره به دردسر میفتیا
_ فقط بدون که امیدوارم همتون یه روزی سزای این کاراتون رو ببینید!

این رو گفتم و با پا لگد محکمی به در زدم که پای خودم داغون شد!
پام رو با دستم گرفتم و با حرص زیر لب گفتم:

_ وحشی خب یجوری بزن که خودت داغون نشی!

و بعدش لنگون لنگون به سمت تخت رفتم و نشستم.
یکم که گذشت دوباره صدای قار و قور شکمم بلند شد و همین باعث شد هرچی فحش بلد بودم و بلد نبودم رو به خودش و آدماش بدم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_165


روی تخت دراز کشیده بودم که صدای چرخیدن کلید اومد.
در با عجله باز شد و اکرم خانم با یه سینی غذا وارد اتاق شد و گفت:

_ بدو دختر، بدو زود غذات رو بخور که واسه من دردسر درست نشه

بو و ظاهر غذاها عالی بود و دلم میخواست سریع دخلشون رو بیارم اما با لجبازی بهش نگاه کردم و گفتم:

_ نمیخوام
_ وا
_ والا
_ چت شد پس؟ تو مگه گشنه ات نبود؟
_ الان سیر شدم
_ هوا خوردی سیر شدی؟
_ آره

سینی رو روی زمین گذاشت و گفت:

_ من میرم نیم ساعت دیگه میام که سینی رو ببرم، زود غذات رو بخور
_ گفتم ببر دیگه نمیخوام

چپ چپ نگاهم کرد و بی توجه به حرفم در رو قفل کرد و رفت.
با لج به غذاها نگاه کردم و گفتم:

_ عمراً اگه لب بزنم بهش، الکی گذاشت اینجا و رفت

و روی تخت دراز کشیدم و به سقف زل زدم.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_166

با صدای شکمم، چشمم به صورت خودکار به سمت سینی غذا کشیده شد!
همینطور که بهشون نگاه میکردم زیر لب گفتم:

_ با کی لج میدی سپیده؟ با خودت؟

و دیگه طاقت نیاوردم و به سمت سینی غذا رفتم.
روی زمین نشستم و با ولع مشغول خوردنش شدم و دوباره این به موضوع پی بردم که دستپخت اکرم خانم محشره!

وقتی همه ی غذا رو خوردم و سیر شدم، عقب عقب رفتم و به پایین تخت تکیه دادم.
یاد غذاهای خوشمزه و با عشقی که مامانم میپخت افتادم و همین باعث شد دوباره بغض تو گلوم ایجاد بشه.
دستام رو روی صورتم گذاشتم و آروم گفتم:

_ خدایا خودت نجاتم بده، خودت کمکم کن!

همون لحظه دوباره صدای کلید اومد و فهمیدم که اکرم خانم اومده دنبال سینی

1401/10/22 15:01

غذا؛ وارد اتاق که شد و چشمش به سینی خالی افتاد گفت:

_ دختر نه به اون ناز و ادات و نه به این سینی خالی!
_ دیگه گفتم دلتون رو نشکنم
_ آره حتما برای دل نشکستن من خوردی!
_ شک دارید؟
_ نه

بعد هم سینی رو برداشت و گفت:

_ حواست باشه آقا چیزی نفهمه ها
_ باشه

لبخندی زد و دوباره در رو قفل کرد و
رفت...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_167

از همون لحظه ای که اکرم خانم رفته بود، مثل مجسمه روی تخت نشسته بودم و به زمین زل زده بودم.
دنبال یه راه چاره برای دردم بودم اما هرچی فکر میکردم چیزی به ذهنم نمیرسید و واقعا نمیدونستم که باید چه غلطی کنم؟!

همینطور که تو فکر بودم صدای چرخیدن کلید توی قفل اومد.
اول فکر کردم اکرم خانمه و به همین خاطر از جام تکون نخوردم اما وقتی که در باز شد و قیافه نحس بهراد رو دیدم از جام پاشدم و با حق جانبی گفتم:

_ تو حق نداری منو اینجا زندانی کنی!
_ حوصله ی بحث با توی نفهم رو ندارم پس خفه شو
_ درست حرف بزن عوضی
_ درست حرف نزنم چی میشه؟
_ منم مثل خودت حرف میزنم

بلند زد زیر خنده و با تمسخر گفت:

_ چه تهدید وحشتناکی!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_168

و قبل از اینکه چیزی بگم خیلی سریع مثل آدمایی که خود درگیری دارن، تغییر حالت داد و با اخم و عصبانیت گفت:

_ البته تو توی خونه ی خودم حق نداری منو تهدید کنی
_ برو بابا

و بدون توجه بهش، به سمت در رفتم اما تو کسری از ثانیه به شدت به عقب کشیده شدم و روی تخت پرت شدم!
با تعجب بهش نگاه کردم و با حرص گفتم:

_ چته وحشی؟
_ با تو باید اینجوری رفتار کرد
_ غلط کردی!
_ دهنت رو ببند ه.رزه

چشمام رو گشاد کردم، از جا پاشدم و گفتم:

_ تو...تو چی گفتی؟
_ گفتم ه.رزه، ه.رزه، ه.رزه
_ خفه شو عوضی

با دست محکم زد توی دهنم، روی تخت پرتم کرد و گفت:

_ به نظرم تو خفه شی بهتره چون ممکنه عصبی بشم و تو عصبانیت فیلم زیبات رو برای بابای عزیزت بفرستم

با شنیدن این حرف دوباره دهنم بسته شد.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_171

دستاش رو بغل کرد، یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:

_ حرفات تموم شد؟
_ آره
_ حالا برو صبحونه ات رو بخور که آرایشگره کم کم پیداش میشه!

از اینکه به هیچ کدوم از حرفهایی که زده بودم توجه نکرده بود، لجم گرفت و با صدای بلند گفتم:

_ از اون موقع تا حالا دارم تو گوش خر یاسین میخونم؟

با شنیدن حرفم عصبی شد و گفت:

_ چی گفتی؟
_ همون که شنیدی!

لیوان آب پرتغالش رو برداشت و به سمتم اومد و گفت:

_ پرسیدم چی گفتی؟
_ منم گفتم همون که

1401/10/22 15:01

شنیدی!

و دستام رو بغل کردم و با لبخند گفتم:

_ یا به قول خودت هر حرفی رو یکبار میزنن
_ عه؟
_ آره

لیوان پرتغالش رو آورد بالا و قبل از اینکه بخوام عکس العملی نشون بدم همش رو به صورتم پاشید.
با بهت و عصبانیت بهش نگاه کردم و خواستم با مشت بزنم توی صورتش که بین راه دستم رو گرفت و با پوزخند گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_172

_ حواست باشه کی جلوت ایستاده!
_ حواسم هست
_ پس چطور جرئت میکنی اینکار رو کنی؟
_ تو واسه چی آب پرتغالت رو روی صورتم ریختی؟

با همون لحن جدی و سردش گفت:

_ چون میتونم!
_ پس منم میتونم

نیشخندی زد، دستم رو ول کرد و گفت:

_ باید یه فرقی بین من و تو باشه!
_ فرق که زیاد داریم
_ آره مثلا من مثل تو خیابونی نیستم!

دندونام رو روی هم فشار دادم و گفتم:

_ تو...تو پست ترین آدمی هستی که دیدم!

خواست چیزی بگه که دقیقا همون لحظه صدای آیفون بلند شد، به همین خاطر با دست به وضعیتم اشاره کرد و گفت:

_ برو صورتت رو بشور، لباساتم عوض کن، جواب حرفت رو بعدا میدم!

زیر لب گفتم " بعدا هم هیچ غلطی نمیتونی بکنی " و بالافاصله به سمت پله ها رفتم اما لحظه ی آخر ایستادم و گفتم:

_ در اتاقم قفله
_ الان میام باز میکنم

و بدون هیچ عکس العملی به راهم ادامه دادم و باز از ته قلبم آرزوی مرگش رو کردم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_173

سرم رو بالا آوردم و از داخل آینه به زنی که داشت به موهام ور میرفت نگاه کردم.
بغضی تو گلوم بود رو قورت دادم و گفتم:

_ دوام رنگی که میزنید چقدره؟
_ خیالتون جمع، آقا سفارشات رو کردن
_ دوامش زیاده؟
_ بله

با حرص پوفی کشیدم و دیگه چیزی نگفتم.
اون بهراد عوضی داره کم کم من رو از خودم میگیره و هیچ دفاعی هم نمیتونم بکنم و باید با همه چیز کنار بیام و این خیلی سخته، خیلی!

_ خانم سرتون رو بذارید اینجا

سرم رو همونجایی که گفته بود گذاشتم و به فکر فرو رفتم.
تا نیم ساعت بعد از این که خانمه اومده بود داشتم با بهراد دعوا میکردم و سعی میکردم از
این تصمیم منصرفش کنم اما هیچ فایده ای نداشت و آخرش با هزارتا تهدید مجبور شدم به این کار تن بدم!

_ خانم رنگ رو گذاشتم، فقط شما نیم ساعت اینجا بشینید تا کامل به موهاتون جذب بشه و بعد من میام میشورمشون

سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم و چیزی نگفتم، اونم لبخندی زد و از اتاق خارج شد.
چشمام رو بستم و دوباره به فکر فرو رفتم تا بتونم یه راهی پیدا کنم و اون فیلم رو از بین ببرم.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_174

با احساس

1401/10/22 15:01