The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده

136 عضو

نتونستم؛ انقدر محکم گرفته بودم که حتی نتونستم یه سانتی متر تکون بخورم!
_ ولم کن نامرد
_ تازه گرفتمت، چرا باید ولت کنم؟
_ گفتم ولم کن وگرنه انقدر جیغ میزنم که همه بریزن اینجا
پقی زد زیر خنده و گفت:
_ جیغ بزن ببینم
_ جیغ میزنما
_ بزن خب، بزن میخوام ببینم کی میشنوه
به نگهبانایی که سمت راستمون بودن اشاره کردم و گفتم:
_ اونا
_ نگهبانارو میگی؟
_ آره
_ اونا میشنون
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_ چی؟
_ میشنون اما بهشون دستور دادم که خودشونو بزنن به نشنیدن
سرم رو تند تند تکون دادم و گفتم:
_ دروغ میگی
_ باور نمیکنی؟
_ نه
_ خب داد بزن، تمام تلاشتو بکن تا ببینیم حتی یه سانتی متر هم سرشونو تکون میدن یا نه!
ناامید نگاهی بهشون انداختم و آب دهنم رو قورت دادن تا اشکام پایین نریزه.
راست میگفت؛ فاصله ی زیادی باهاشون نداشتیم و باید همون دفعه اولی که جیغ زدم صدام رو میشنیدن و یه عکس العملی نشون میدادن!
_ داد بزن دیگه، تلاش کن
به ادمایی که تو فاصله ی خیلی زیادی داشتن میرقصیدن نگاه کردم که رد نگاهم رو گرفت و گفت:
_ امیدت به اونائه؟ خب پس داد بزن
بازوم رو محکم گرفته بود و دست و پام هم بدجوری درد میکرد پس نمیتونستم فرار کنم!
کلافه و ناامید از همه جا، آهی کشیدم و آروم گفتم:
_ از جون من چی میخوای؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_709

نگاهش رو آروم آروم از چشمام به سمت لبهام برد و با هیجان بهشون خیره شد!
_ حامد ارزشمندترین چیزی که داشتم رو ازم گرفت؛ منم میخوام ارزشمندترین چیزش رو بگیرم!
با کلافگی سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ من برای اون ارزشمند نیستم
_ بهرحال زنشی و این یعنی یه مُهره ی بدرد بخور برای من!
قبل از اینکه چیزی بگم، دوتا دستام رو محکم گرفت و گفت:
_ بریم، بریم تا دیر نشده
با چشمایی که از حدقه بیرون زده بود خودم رو عقب کشیدم و گفتم:
_ کجا؟
_ خونه ام، توی اتاقم، روی تخت گرم و نرمم
با ناباوری نگاهش کردم که لبخندی زد و گفت:
_ پس فکر کردی میخوام چیکار کنم؟
_ من هیچ جا نمیام
_ میتونی نیایی؟
بی توجه به دردی که داشتم سعی کردم خودم رو ازش جدا کنم و باز شروع به جیغ و داد کردم!
اونم وقتی دید صدام دراومده دستش رو روی دهنم گذاشت و به سمت در باغ کشوندم.
هرچی به در نزدیکتر میشدیم تقلاهای من برای نجات پیدا کردن بیشتر میشد اما اون انگار که داره یه پَر کاه رو حمل میکنه به راهش ادامه میداد!
تمام تنم از استرس عرق کرده بود و مثل بید میلرزیدم!
فکر اینکه از چاله ی بهراد دربیام و تو چاهِ این حیوون بیفتم حالم رو خراب میکرد پس قبل از اینکه از باغ بیرون بریم و کار از کار بگذره، با تمام جونم

1402/02/12 23:40

گاز محکمی از دستش که روی دهنم بود گرفتم.
دستش رو از جلوی دهنم برداشت و سرعتش رو کمتر کرد؛ منم از فرصت استفاده کردم و با زانوم به وسط پاش لگد محکمی زدم و همین باعث شد دستاش از دور بدنم باز شد و من محکم روی زمین افتادم!
حتی تلف کردن یه ثانیه هم اشتباه بود پس اون دستی که درد نداشت رو روی زمین گذاشتم و به کمکش پاشدم و با پایی که میلنگید به سمت جمعیت رفتم.
اما سرعتم خیلی کم بود و همین کار دستم داد و باعث شد اون عوضی دوباره بتونه بهم برسه!
اینبار کامل از پشت بغلم کرد و خودش رو بهم چسبوند.
حالم داشت از اون وضعیت به هم میخورد اما انقدر قوی بود که کامل قفلم کرده بود البته دهنم رو نمیتونست قفل کنه پس دست از تلاش برنداشتم و با صدای بلند گفتم:
_ یکی کمکم کنه، حامد، حامد کمکم کن...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_710

_ داد بزن، تا جایی که میتونی کمک بخواه
با عصبانیت تکونی به خودم دادم و گفتم:
_ ولم کن عوضی
_ میدونی چنر وقته دنبال این مهمونی ام؟ دنبال یه همچنین موقیعتی که بتونم به اون چیزی که میخوام برسم!
دیگه کم کم داشتم از نجات پیدا کردنم ناامید میشدم که صدای ضعیف بهراد، رو از دوز شنیدم.
_ ترانه؟ ترانه عزیزم کجایی؟
اون عوضی هم انگار صداش رو شنید چون دستش رو روی دماغش گذاشت و با صدای آرومی گفت:
_ صدات در نمیادا وگرنه جفتتونو میکشم
نگاهم رو ازش گرفتم و اول نفس عمیقی کشیدم و بعد بدون وقفه جیغ بلند و طولانی کشیدم و با صدای بلند گفتم:
_ اینجام حامد، اینجا
_ گور خودتو کندی دختره ی احمق
ازم جدا شد و دوباره بازوم رو محکم گرفت و به سمت خروجی باغ دوید.
وقت اینکه بخواد دهنم رو ببنده نداشت و منم از این فرصت استفاده کردم تا تونستم جیغ و دار کردم!
به نزدیکی های در که رسیدیم، بهراد از سمت راست پیچید جلومون و با ناباوری به اون پسره نگاه کرد!
_ مهرزاد!
نفس عمیقی کشیدم؛ این فکر کنم دومین بار بود که انقدر از حضور بهراد خوشحال شده بودم..
_ داری چه غلطی میکنی
_ به تو ربطی نداره
_ اون زنی که دستش رو گرفتی و داری به زور میبری زن منه، به من ربطی نداره؟!
_ آره نداره
همینطور که اونا حرف میزدن، منم سعی میکردم از دستش خلاص بشم اما زورش زیاد بور کثافط و اجازه نمیداد.
_ مهرزاد دستشو ول کن
_ ول نمیکنم
_ با زبون خوش میگم دست زن منو ول کن
مهرزاد با بیخیالی سرش رو بالا انداخت و گفت:
_ ول نمیکنم، تو هم اگه نمیخوای بکشمت برو کنار
بهراد پقی زد زیر خنده و گفت:
_ تو میخوای منو بکشی؟ تو مهرزاد؟
_ آره من، منی که نابودم کردی، منی که ورشکستم کردی، منی که بیچاره ام کردی
بهراد با کلافگی دستی به

1402/02/12 23:40

موهاش کشید و گفت:
_ خب اینا چه ربطی به ترانه داره؟ اونو ولش کن میشینیم دوتایی با هم حرف میزنیم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_711

مهرزاد مثل دیوونه ها بلند خندید و گفت:
_ حرف بزنیم با هم؟
_ آره ترانه رو ول کن بره، من قول میدم که باهات حرف بزنم
_ اون زمانی که من تو ایران بهت التماس میکردم که با هم حرف بزنیم،
تو بدون توجه به التماسام یه لگد نثارم میکردی و میرفتی؛ حالا ازم میخوای بیام بشینم با تو حرف بزنم؟
بهراد یه قدم جلو اومد که اون یارو دیوونه سریع یه اسلحه از جیبش درآورد و روی شقیقه ی من گذاشت!
اون یکی دستش رو هم زیر گلوم گذاشت و با تهدید گفت:
_ یه قدم جلو بیایی مغزشو سوراخ میکنم
بهراد با دیدن اسلحه دستاش رو بالا گرفت و گفت:
_ خیلی خب آروم باش، اسلحه ات رو بذار همونجایی که بود و فقط بگو که چی میخوای
_ اینجا تو تایین نمیکنی که من چیکار کنم یا چیکار نکنم!
بهراد دستاش رو پایین انداخت و گفت:
_ باشه، باشه هرچی تو بگی
نگهبانایی که جلوی در ایستاده بودن خیلی نزدیکمون بودن و قطعا با اون همه سروصدایی که ما داشتیم
صدامون رو شنیده بودن اما حتی نیم نگاهی هم بهمون ننداختن و همونطوری عین مجسمه سرجاشون ایستادن!
_ مهرزاد چی میخوای؟ تو فقط اینو بگو
_ تو ثروتم رو ازم گرفتی، منم زنتو میگیرم
_ تو گوه میخوری
مهرزاد با این حرف عصبی شد و اسلحه رو محکم به شقیقه ام فشار داد و گفت:
_ حالا میبینی من گوه میخورم یا تو!
سردی اسلحه که با پوستم برخورد کرد؛ تمام سلولهای تنم یخ زد!
درسته که دل خوشی از این زندگی نداشتم اما خیلی وحشتناکه که زندگیت فقط به فشار یه انگشت و شلیک گلوله بستگی داشته باشه اونم تو یه همچین شرایطی!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_712

بهراد سعی میکرد مثلا با حرفاش مهرزاد رو قانع کنه اما اون اصلا حرف حالیش نمیشد و فقط تهدید میکرد که اگه نره کنار، با گلوله مغزم رو خالی میکنه‌.
_ حامد تا سه شماره میشمرم، اگه عین آدم رفتی کنار تا من و این خانم خوشگلی که قراره از این به بعد مال من باشه از اینجا بریم بیرون،
کاریت ندارم وگرنه هم تو و هم این رو میکشم تا بفهمی نتیجه ی از پشت خنجر به من زدن چیه‌...
مشت شدن دستای بهراد و فشار دندوناش روی هم رو دیدم!
میدونم خیلی خودش رو کنترل کرده بود که بهش حمله نکنه و دندوناش رو توی دهنش خورد نکنه!
_ یک
حلقه دستش رو در گردنم محکم تر کرد و با صدای بلند گفت:
_ دو
تو چشمای بهراد زل زدم و ازش خواستم که نره!
برای اولین بار ازش میخواستم که بمونه و من رو تنها نذاره!
من...من نمیخواستم از

1402/02/12 23:40

برزخ نجات پیدا کنم و توی جهنم بیفتم..
_ سه
_ خیلی خب خیلی خب میرم
با ناباوری به بهراد نگاه کردم که خیلی نامحسوس چشمکی زد و دستش رو توی دهنش گذاشت و گاز گرفت.
اولش متوجه منظورش نشدم اما بعد فهمیدم منظورش اینه که دست مهرزاد رو گاز بگیرم.
مهرزاد آروم و با احتیاط شروع به حرکت کرد اما من جرئت نکردم گازش بگیرم.
اگه همون لحظه انگشتش رو روی ماشه فشار میداد چی؟
از طرف دیگه اگه حرکتی نمیزدم و خودم رو نجات نمیدادم، دیگه فرصتی برای جبران نبور و باید چندسال دیگه هم توی جهنمِ ارباب میسوختم!
فقط چند قدم دیگه داشتیم که به بهراد برسیم؛ یکبار دیگه نگاهش کردم که با اطمینان چشماش رو باز و بسته کرد و همین باعث شد
مطمئن بشم و بدون معطلی دستش رو محکم گاز گرفتم و چرخیدم و دوباره با زانوم ضربه ای به زیر شکمش زدم.
چون انتظار یه همچین کاری رو ازم نداشت،
دوباره مثل چند دقیقه ی قبل حلقه ی دستش رو شل کرد؛ منم از فرصت استفاده کردم و سریع ازش دور شدم!
قبل از اینکه بخوام خیلی دور بشم‌ پام به سنگی گیر کرد و محکم با صورت روی زمین افتادم.
با درد دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و اخی گفتم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1402/02/12 23:40

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_713

پیشونیم بدجوری میسوخت و حتی خیسی خون رو روی دستام احساس میکردم...
_ میکشمت عوضی، یکاری میکنم به گوه خوردن بیفتی از اینکه اون دستای کثیفت رو به زن من زدی!
با شنیدن صدای بهراد، درد خودم رو فراموش کردم و به سمت عقب برگشتم.
بهراد و اون یارو مهرزار به هم پیچیده بودن و جفتشون سعی داشتن اسلحه رو هم بگیرن
همینطور که همدیگه رو کتک میزدن، فحشای رکیک به هم میدادن و صداشون همه جا رو پر کرده بود!
با ترس آب دهنم رو قورت دادم و بهشون نگاه کردم.
اگه یه درصد یه بلایی سر بهراد میاورد اون موقع هیچکس نبود که به داد من برسه پس باید هرچه زودتر از اینجا دور میشدم!
دستم که بخاطر زخم پیشونیم پر از خون شده بود رو به درخت گرفتم و با درد از روی زمین پاشدم.
برای آخرین بار نگاهی بهشون انداختم؛ روی زمین افتاده بودن و عین دوتا مار به هم پیچیده بودن!
بخاطر تاریکی و سایه ی درختا نمیتونستم تشخیص بدم اسلحه دست کیه اما از ته قلبم‌ میخواستم که دست بهراد باشه.
این اولین باری بود که دلم نمیخواست بهراد بمیره چون میدونستم اگه بمیره اون عوضی به راحتی من رو پیدا میکنه اما اگه زنده بمونه میتونه ازم محافظت کنه
_ میکشمت حامد، امشب شب مرگته
با شنیدن صدای عربده ی مهرزاد، به خودم اومدم و تکیه ام رو از درخت گرفتم.
با پایی که میلنگید و پیشونی که بدجور میسوخت، به سمت جمعیتی که خیلی ازمون دور بودن رفتم اما هنوز چندقدم دور نشده بودم که با شنیدن صدای شلیک اسلحه، سرجام خشکم زد!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1402/02/12 23:41

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_714

جرئت اینکه به سمت عقب برگردم رو نداشتم.
دلم نمیخواست برگردم و ببینم که بهراد روی زمین افتاده و اون عوضی داره با لبخند چندش آورش نگاهم میکنه...
دلم نمیخواست دوباره زندگیم خراب بشه حتی خراب تر از اینی که الان هست...
از ترس اینکه این اتفاق بیفته حتی به پشت سرم نگاه کردم و با قدمهای بلند راه افتادم که با شنیدن صدای بهراد دوباره سرجام ایستادم.
_ سپیده؟
ترانه صدام نکرده بود و این نشون میداد که حالش خوب نیست.
با ترس به سمتش برگشتم که با دیدن اون مهرزاد عوضی که روی زمین افتاده بود و بهراد که سالم روی پاهاش ایستاده بود ناخودآگاه لبخندی زدم و گفتم:
_ تو...تو سالمی؟
با لبخند سرش رو تکون داد و گفت:
_ سالمم، سالمِ سالم
_ فکر کردم اون بهت شلیک کرد
_ نه من شلیک کردم
دستم رو روی دهنم گذاشتم و با بغض گفتم:
_ خوشحالم
_ از اینکه زنده ام؟
_ آره
_ واقعا؟
_ اره
لبخند عمیقی روی لبهاش نشست و گفت:
_ چه حس قشنگیه سپیده
بدون اینکه چیزی بگم فقط نگاهش کردم که چند قدم جلو اومد و گفت:
_ چقدر خوبه که بعد از این همه مدت برای اولین بار داری اینطوری بدون نفرت نگاهم میکنی!
انقدر از اینکه نجات پیدا کرده بودم خوشحال بودم که همچنان با همون لبخند نگاهش کردم.
میدونم زندگیم رو نابود کرده بود...
میدونم من رو از خودم گرفته بود...
میدونم شکنجه و آزارم داده بود...
اما اون امشب من رو نجات داد پس مستحق یه لبخند کوچیک بود!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_715

_ سپیده میخوام یه چیزی رو بهت بگم
سرم رو تکون دادم و آروم گفتم:
_ بگو
_ من تو رو خیلی دوست دارم، خیلی
نگاهم رو ازش گرفتم و چیزی نگفتم که چند قدم دیگه جلو اومد و گفت:
_ حتی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی دوستت دارم، خیلی زیاد!
من بهراد رو دوست نداشتم؛ حتی کار امشبش هم باعث نشد که بتونم دوستش داشته باشم پس نگاهم رو اروم اروم بالا آوردم و گفتم:
_ بهراد من...
صدای شلیک گلوله پرید وسط حرفم و اجازه نداد جمله ام رو تموم کنم!
با چشمای از حدقه بیرون زده به بهراد نگاه کردم و دستم رو روی دهنم گذاشتم.
بولیز سفیدش، پر از خون شد و با زانوهاش محکم روی زمین افتاد!
با تعجب به اطراف نگاه کردم و با دیدن مهرزاد که یکی از دستاش روی شکمش بود و با اون یکی اسلحه رو گرفته بود؛ سرم رو با ناباوری تکون دادم.
_ بالاخره کشتمت، بالاخره انتقامم رو گرفتم!
اینو گفت و بعد بیحال روی زمین ولو شد و این دفعه واقعا مُرد.
نگاهم رو ازش گرفتم و با دو به سمت بهراد دویدم و کنارش نشستم.
سرش رو بغل کردم و چندبار محکم توی صورتش کوبیدم و گفتم:
_

1402/02/12 23:42

بهراد چشماتو باز کن، چشماتو باز کن ببینمت
هیچ عکس العملی نشون نداد و توی همون حالت موند.
اشکایی که توی چشمام جمع شده بود یکی یکی پایین ریخت و کل صورتم رو پر کرد!
صورت بهراد از دیدم تار شد پس دستم رو محکم روی چشمام کشیدم و با گریه گفتم:
_ پاشو بهراد
هیچوقت حتی فکرش رو نمیکردم که از مردنش خوشحال بشم!
همیشه فکر میکردم بعد از اینکه بمیره، من خوشبخت ترین آدم دنیا میشم و از این زندگی کوفتی نجات پیدا میکنم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_716

اون نگهبانای عوضی احتمالا نوچه های مهرزاد بودن چون بعد از اینکه دیدن مهرزاد اونطوری روی زمین افتاده و داره ازش خون میره، اومدن پیشمون و همه رو خبر کردن.
وقتی دیدن ضربه هایی که توی گوشش میزنم هیچ فایده ای نداره، گوشم رو روی قلبش گذاشتم تا ضربان قلبش رو چک کنم اما هیچی نشنیدم!
با تعجب سرم رو بلند کردم و به رنگ پریده اش نگاه کردم.
دستاش رو توی دستم گرفتم؛ بی جون و سرد بود!
_ بهراد؟ بهراد صدای منو میشنوی؟
نه تنها جوابی بهم نداد، حتی یه میلی متر هم تکون نخورد و همونطوری بی جون سرجاش موند!
_ بهراد؟ با توام بهراد
هرچی تکونش میدادم هیچ فایده ای نداشت!
درسته صدای قلبش رو نشنیده بودم اما...اما نمیخواستم باور کنم که واقعا مُرده پس انگشتم رو جلوی دهنش گرفتم تا از نفساش مطمئم بشم زنده اس اما هیچی حس نکردم.
نفس نمیکشید...قلبش نمیزد...بی جون بود...دستاش یخ کرده بود...رنگش پریده بود!
همه و همه ی اینا نشون میداد که اون مُرده و دیگه زنده نیست!
نمیدونم چیشد که سرعت اشکام بیشتر شد و خیلی زود صورتم خیس شد.
نمیتونستم باور کنم ارباب ظالمی که من رو تو برزخش زندانی کرده بود، مُرده!
صدای آهنگ قطع شد و کم کم همه دور و برمون جمع شدن اما من حواسم به هیچی و هیچکس نبود؛ فقط اونجا بالا سر کسی که بیشترین ظلم رو به من و خیلیای دیگه کرده بود اما به خودش هم ظلم شده بود، نشستم و بهش نگاه کردم!
شاید اگه پدر و مادرش با ازدواجش مخالفت نمیکردن و اون بجای فرار کردن و کشته شدن کسی که دوستش داشت، باهاش ازدواج میکرد، الان خوشبخت ترین آدم دنیا بود نه اینکه اینجا بی جون افتاده باشه!
شاید اگه قلبش رو از کار نمینداختن و بجاش یه تیکه سنگ اونجا نمیذاشتن، عاقبت خودش و من و خیلی از آدمای دیگه اینطوری تلخ نمیشد!
_ ترانه جان؟
سرم رو بلند کردم و با دیدن امیلی و فرهاد که ناباور کنارم نشسته بودن، اشکام رو پاک کردم و آروم گفتم:
_ مُرده، نفس نمیکشه
فرهاد سریع بهراد رو از روی پاهای من برداشت و مشغول پوشوندن زخمش شد تا بیشتر از این ازش خون نره و امیلی

1402/02/12 23:42

هم من رو بغل کرد و با بغض گفت:
_ ناراحت نباش گلم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1402/02/12 23:42

بفرماید

1402/02/12 23:42

مرسی ممنون

1402/02/13 00:23

فدا

1402/02/13 00:27

?قرعه کشی کربلا رایگان برای 20 نفر درسال 1402

?به نیت نذر ظهور امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) به قید قرعه به 20نفر سفر کربلا رایگان هدیه می شود

❇️قرعه کشی اول ولادت حضرت امام رضا علیه السلام 03/10/ 1402

❇️قرعه کشی دوم سالروز ازدواج حضرت امام علی (ع) و حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها 1402/03/30

❇️قرعه کشی سوم عید سعید قربان آغاز دهه امامت و ولایت 1402/04/08

❇️قرعی کشی چهارم ولادت حضرت امام هادی علیه السلام 1402/04/13

❇️قرعه کشی پنجم عید سعید غدیر خم 1402/04/16

❇️قرعی کشی ششم ولادت حضرت امام موسی کاظم علیه السلام 1402/04/18

❇️قرعی کشی هفتم ولادت حضرت امام محمد باقر علیه السلام 1402/05/29

❇️قرعی کشی هشتم ولادت حضرت رسول کرم صلی الله علیه وآله و ولادت حضرت امام جعفرصادق علیه السلام 1402/07/11

❇️قرعی کشی نهم ولادت حضرت امام حسن عسکری علیه السلام 1402/08/02

❇️قرعی کشی دهم ولادت حضرت زینب سلام الله علیها 1402/08/28

❇️قرعی کشی یازدهم ولادت حضرت امام سجاد علیه السلام 1402/09/08

❇️قرعی کشی دوازدهم ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها 1402/10/13

❇️قرعی کشی سیزدهم ولادت حضرت امام محمدباقر علیه السلام 1402/10/23

❇️قرعی کشی چهاردهم ولادت حضرت امام جواد علیه السلام 1402/11/02

❇️قرعی کشی پانزدهم ولادت حضرت امام علی علیه السلام 1402/11/05

❇️قرعی کشی شانزدهم مبعث حضرت رسول اکرم صلی الله علیه واله 1402/04/13

❇️قرعی کشی هفدهم ولادت حضرت امام حسین علیه السلام ، حضرت ابوالفضل علیه السلام و امام زین العابدین علیه السلام 1402/11/24

❇️قرعی کشی هیجدهم ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام 1402/12/02

❇️قرعی کشی نوزدهم ولادت حضرت قائم عجل الله تعالی فرجه 1402/12/06

❇️قرعی کشی بیستم ولادت حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام 1403/01/06

?جهت ثبت نام واعلام نتایج قرعه کشی ?

درگاه ثبت نام پویش کربلا رایگان (نذرظهور)
"لینک قابل نمایش نیست"

لینک کانال کربلا ?
"لینک قابل نمایش نیست"

#قرعه_کشی
#کربلا
#رایگان
#نذرظهور

1402/03/26 11:39

ببخشید رمان عروس سیزده ساله ارباب رو از کجا میتونم تهیه کنم

1403/08/25 13:35

اگ دوس داشتید بگید ادامشو بزارم

1401/10/21 10:32

3پارت جدید☝

1401/10/27 13:12