پارت #85
را برای پیدا کردن یک نکته مثبت و بارز زیر و رو کردم...اما دریغ...! نه اینکه بد باشد..اما آنی نبود که من می
خواستم.پرونده را بستم و بدون هیچ توضیحی گفتم:
-ممنون..شماره تون به منشی بدین.در صورت لزوم تماس می گیریم.
فکر می کنم از طرز نگاهم جوابم را خوانده بود.چون با ناامیدی گفت:
-یه آلبوم دیگه هم هست.می خواین اونم ببینین.
سری تکان دادم و گفتم:
-نیازی نیست.همین کافی بود.
بعد از بیرون رفتن مرد...شماره مهندس حیدری را گرفتم و قبل از اینکه حرفی بزنم صدای شوخ و سرحالش را شنیدم.
-نپسندیدی...نه؟
خندیدم:
-گذاشتیمون سر کار مهندس؟
-دقیقاً..می خوام اینقدر کارت گیر کنه که بلند شی بیای اینجا..می خوام ببینم تا کی می خوای از این پدر پیرت دوری کنی؟
با شرمندگی گفتم:
-گرفتار؟با این موهای سفیدم سرم شیره می مالی؟گرفتار یه روز..گرفتار دو روز...گرفتار یه ماه...گرفتار دو ماه...االن چهارچوبکاریم می کنین؟خودم به اندازه کافی خجالت زده هستم.ولی به خدا گرفتارم.
ساله که تو به من سر نزدی پسر جان...! به خاطر گرفتاریه؟
پیشانی ام را خاراندم و گفتم:
-حق با شماست..گردن منم از مو باریکتره...هر تنبیهی هم که صالح بدونین قبول می کنم.
صدایش دوباره شاد شد.
-آها...این شد یه چیزی..! امشب دست دانیار رو بگیر و بیا خونه ما...بابا مردم از دلتنگی واسه شما دو تا برادر.
حتی اگر دانیار بود...دیگر انرژی بحث کردن با او را نداشتم...!
-دانیار اینجا نیست...سر یکی از پروژه هاشه...ولی خودم خدمت می رسم.
-پس من و حاج خانوم واسه شام منتظرتیم...دیر نکنی که مادر جونت همین االنشم به خونت تشنه س...!
از لفظ مادر...دلم گرفت...و البته که حاج خانم کمتر از مادر نبوده برای من...!
-من مخلص مادر جونم هستم...قول می دم قبل از شما خونه باشم.
خب...انگار چاره دیگری نداشتم...بیشتر از این نمی توانستم این پیرمرد و پیرزن را که این همه به گردنم حق داشتند منتظر
بگذارم...و البته شرمنده بودم..به خاطر کم کاری و کم لطفی خودم. ساعت چهار وسایلم را جمع و جور کردم و از اتاق بیرون
رفتم.شاداب با کامپیوترش مشغول بود...به نظرم می رسید..ظرف این دو روز رنگ پریده و الغرتر شده...! و چقدر از اینکه
مسبب این اتفاق من و دانیار بودیم متاسف بودم. مرا که دید از جا بلند شد و گفت:
-تشریف می برین؟
در اینکه من این دختر را دوست داشتم و وجودش برایم منبع آرامش بود...شکی نبود...!در اینکه نجابت و سر به زیری و
پوشش اش همان بود که من می خواستم...شکی نبود...!در اینکه قطعا زن زندگی می شد و مردش را خوشبخت می کرد..شکی
نبود...! اما نه برای من...نه با من...حیف می شد...خیلی کوچک بود برای این حرفها...دلم نمی
1401/11/10 05:58