پارت #72
دیاکو
کلید را از جیبم درآوردم که در را باز کنم.امیدی به سالم بودن آن سه دختر شر و شیطان نداشتم.اما قبل از اینکه کلید را
پیدا کنم در باز شد.سرم را باال گرفتم...و...جا خوردم.اول فکر کردم اشتباه آمده ام...اما آن دستهای قفل شده و سر به زیر
افتاده مطمئنم کرد که این دختر خوش پوش و ملیح...خود شاداب است.با تعجب گفتم:
-شاداب؟
آرام سالم کرد و گفت:
-خوش اومدین.
کلید میان انگشتانم خشک شده بود.
-خودتی؟
با شرم لبخند زد و جواب نداد.
داخل خانه شدم.با تحسین سرتاپایش را برانداز کردم و گفتم:
-چقدر بهت میاد.خیلی عوض شدی.
آهسته گفت:
صدای سرفه های مصلحتی تبسم وادارم کرد چشم از او بگیرم.با شادی کنار هم ایستاده بودند.تبسم هم در آن پیراهن آبیخیلی ممنون.
آسمانی خیلی زیباتر از قبل به نظر می رسید و البته بزرگتر.
نگاهی به اطراف خانه کردم.سالن پر بود از بادکنک و کاغذ رنگی.یک "تولدت مبارک" بزرگ هم به دیوار چسبانده بودند.بوی
خوشی هم از آشپزخانه به مشام می رسید.شاداب توضیح داد:
-میوه ها رو توی بشقاب گذاشتیم که پذیرایی کردن راحت تر بشه.کیک رو هم گرفتیم تو یخچاله.اگه دوست دارین یه نگاه
بهش بندازین.به عنوان عصرانه هم شیرینی پفکی و ساالد الویه درست کردیم.ساالدا رو توی باگت ریختیم آماده ست.شربت
پرتقال و آلبالو هم هست.اینم که تزییناته.اگه فکر می کنین چیزی کم و کسره که سریع آماده کنیم.
در واقع همه چیز خیلی بهتر از تصورات من در مورد توانایی های این سه دختر بود.از دور نگاهی اجمالی به آشپزخانه مرتب و
تمیز انداختم و گفتم:
-همه این کارا رو شما کردین؟
تبسم با بی قیدی گفت:
-تنهایی که نه...پدربزرگ مرحوم من که اومده بود جلو چشمم...خیلی تو پیشبرد کارا کمکمون کرد.
شاداب سرزنشگرانه گفت:
-تبسم...!
خنده ام گرفت و گفتم:
-حق دارین..خسته شدین...ایشاال تولد شما جبران کنم.
رو به شاداب گفتم:
-من سریع یه دوش می گیرم و میام.االنه که سر و کله بچه ها پیدا شه.
شاداب تنها سر تکان داد.اما تبسم در حالیکه روی مبل می نشست گفت:
-بفرمایید...چیزی الزم داشتین خبرمون کنین.
بیشتر از جمله تبسم سرخ و سفید شدن شاداب برایم جالب بود.با خنده گفتم:
-چشم...حتما.
از کنار شادی گذشتم و گفتم:
-چه خوشگل شدی دکتر کوچولو.
او هم مثل خواهرش قرمز و شد و سر به زیر انداخت و زیرلب گفت:
علی رغم ظاهر آرامم..درونم غوغا بود...به شدت از عکس العمل دانیار وحشت داشتم...نه به خاطر خودم..من آمادگی هرممنون.
چیزی را از طرف دانیار داشتم...اما برای این سه نفر نگران بودم...به خاطر شوق و ذوقی که داشتند و زحمت بی حسابی که
کشیده بودند...در حالیکه فقط من می
1401/11/09 20:36