کرج...فردا تولد دانیاره...یکی دو روزی نیستم.اگه مشکلی داشتی باهام تماس بگیر.
چشمی گفت و خواست از اتاق بیرون برود...اما کمی تعلل کرد و بعد پرسید:
-واسش جشن تولد می گیرین؟
بلند خندیدم...جشن تولد...آنهم برای کی...دانیار...!
-نه بابا...از این کارا خوشش نمیاد...!
با سادگی هرچه تمام تر پرسید:
-از کجا می دونین که خوشش نمیاد؟مگه تا حاال امتحان کردین؟
نه...همیشه از ترس برخورد سرد و پوزخندهای دردناکش ترجیح داده بودم با یک تبریک و یک کادوی جمع و جور سر و تهش
را هم بیاورم
1401/11/07 20:44