پارت #47
نه عزیزم...نمی شه... برم یه زنگ به شادی بزنم ببینم چه می کنه...
کیفم را به چوب رختی آویزان کردم و روی صندلی کنار تختش نشستم...لباس آبی بیمارستان...صورتش را رنگ پریده تر
نشان می داد...به رگ متورم دستش که پذیرای سرنگ زمخت و بی رحم بود نگاه کردم...انگشتم را جلو بردم که لمسش
کنم...و دوباره دستم را پس کشیدم...پهنای سینه اش...گرمی آغوشش را برایم یادآوری کرد...یادآوری که نه...چون هیچ
وقت فراموشم نشده بود...! پهنای سینه اش...گرمی آغوشش را برایم مرور کرد...و حرکت آرام و منظم عضالت
دیافراگمش...گرمای نفسی را که فقط یکبار چشیده بودمش ...!
با حسرت چشم بستم و خیاالت را از ذهنم به عقب راندم...و اینبار به دانیار اندیشیدم...مردی پر از نقطه های سیاه و تاریک
در زندگی اش...پر از شایعات تلخ و وحشتناک...و البته رفتاری عجیب که بر تمام آن حرف و حدیثها...مهر تایید می زد...!یک
لحظه نفرت در دلم غل زد...از کسی که می توانست اینقدر ناجوانمردانه از برادرش بگذرد و او را تا مرز نابودی بکشاند...از
آدم بی وجدانی...که نه تنها قدردان زحمات این اسطوره ی از خود گذشتگی نبود...بلکه با تمام توانش سوهان بر روح و
جسمش می کشید...!بی اختیار نفرت غل زد...نفرت از دانیار حاتمی...!
دانیار
پاهایم را روی میز دراز کردم و لم دادم...و به مهتا که ایستاده...با موبایلش حرف می زد نگاه کردم...پشتش به من بود...با
یک پیراهن دو بنده کوتاه...که یکی از بندهایش شل بود و مرتب روی بازویش می افتاد...موهای خوشرنگ فندقی اش را
آزادانه و بی قید روی شانه هایش ریخته بود...چشمانم را روی صندل مشکی پاشنه داری که قدش را کشیده تر نشان می داد
چرخاندم...خسته از مکالمه طوالنی اش گوشی ام را برداشتم و برای بار سوم شماره دیاکو را گرفتم...نه..! جواب نمی
داد...برای اولین بار در تمام طول زندگی ام...دیاکو جوابم را نمی داد...! فکرم درگیر شده بود...دیاکو قهر نمی کرد...تنبیه
نمی کرد...تماس مرا بی جواب نمی گذاشت...حتی اگر دعوا کرده بودیم...بار اول نبود که دعوایمان می شد...همیشه بعد از
دعوا خودش زنگ می زد...خودش آشتی می کرد...اما امروز...امروز که آنقدر عصبانی شده بود...امروز که آنطور رنگش
برگشته بود...امروز که آنطور یقه مرا چسبید و هلم داد...امروز که بیشتر از هر وقت دیگری آتشش زده
بودم...امروز...تماس نگرفت...امروز تماس مرا هم جواب نداد...!
سنگینی وزن مهتا...مرا از فکر و خیال بیرون کشید...با جام سرخرنگ توی دستش...و آنهمه زیبایی و مالحت حواس مردانه ام
را به خروش آورد...گردن برنزه و برهنه اش را بوسیدم و بی حرف نگاهش کردم...خندید...بازویم را نوازش کرد و گفت:
-بعد از اون همه بداخالقیات که
1401/11/06 21:22