The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمانای جذاب و زندگی نی نی پلاسیا و زایمان😍

643 عضو

کردم:
-شما برو مامانی...اینجا بیمارستانه...محیطش امنه...مشکلی پیش نمیاد به خدا...!
از جا برخاست و گفت:

1401/11/06 21:20

پارت #47

نه عزیزم...نمی شه... برم یه زنگ به شادی بزنم ببینم چه می کنه...
کیفم را به چوب رختی آویزان کردم و روی صندلی کنار تختش نشستم...لباس آبی بیمارستان...صورتش را رنگ پریده تر
نشان می داد...به رگ متورم دستش که پذیرای سرنگ زمخت و بی رحم بود نگاه کردم...انگشتم را جلو بردم که لمسش
کنم...و دوباره دستم را پس کشیدم...پهنای سینه اش...گرمی آغوشش را برایم یادآوری کرد...یادآوری که نه...چون هیچ
وقت فراموشم نشده بود...! پهنای سینه اش...گرمی آغوشش را برایم مرور کرد...و حرکت آرام و منظم عضالت
دیافراگمش...گرمای نفسی را که فقط یکبار چشیده بودمش ...!
با حسرت چشم بستم و خیاالت را از ذهنم به عقب راندم...و اینبار به دانیار اندیشیدم...مردی پر از نقطه های سیاه و تاریک
در زندگی اش...پر از شایعات تلخ و وحشتناک...و البته رفتاری عجیب که بر تمام آن حرف و حدیثها...مهر تایید می زد...!یک
لحظه نفرت در دلم غل زد...از کسی که می توانست اینقدر ناجوانمردانه از برادرش بگذرد و او را تا مرز نابودی بکشاند...از
آدم بی وجدانی...که نه تنها قدردان زحمات این اسطوره ی از خود گذشتگی نبود...بلکه با تمام توانش سوهان بر روح و
جسمش می کشید...!بی اختیار نفرت غل زد...نفرت از دانیار حاتمی...!
دانیار
پاهایم را روی میز دراز کردم و لم دادم...و به مهتا که ایستاده...با موبایلش حرف می زد نگاه کردم...پشتش به من بود...با
یک پیراهن دو بنده کوتاه...که یکی از بندهایش شل بود و مرتب روی بازویش می افتاد...موهای خوشرنگ فندقی اش را
آزادانه و بی قید روی شانه هایش ریخته بود...چشمانم را روی صندل مشکی پاشنه داری که قدش را کشیده تر نشان می داد
چرخاندم...خسته از مکالمه طوالنی اش گوشی ام را برداشتم و برای بار سوم شماره دیاکو را گرفتم...نه..! جواب نمی
داد...برای اولین بار در تمام طول زندگی ام...دیاکو جوابم را نمی داد...! فکرم درگیر شده بود...دیاکو قهر نمی کرد...تنبیه
نمی کرد...تماس مرا بی جواب نمی گذاشت...حتی اگر دعوا کرده بودیم...بار اول نبود که دعوایمان می شد...همیشه بعد از
دعوا خودش زنگ می زد...خودش آشتی می کرد...اما امروز...امروز که آنقدر عصبانی شده بود...امروز که آنطور رنگش
برگشته بود...امروز که آنطور یقه مرا چسبید و هلم داد...امروز که بیشتر از هر وقت دیگری آتشش زده
بودم...امروز...تماس نگرفت...امروز تماس مرا هم جواب نداد...!
سنگینی وزن مهتا...مرا از فکر و خیال بیرون کشید...با جام سرخرنگ توی دستش...و آنهمه زیبایی و مالحت حواس مردانه ام
را به خروش آورد...گردن برنزه و برهنه اش را بوسیدم و بی حرف نگاهش کردم...خندید...بازویم را نوازش کرد و گفت:
-بعد از اون همه بداخالقیات که

1401/11/06 21:22

اونجوری جلو چشم مهندس ضایعم کردی...می خواستم دیگه نیام طرفت...!
دست آزادش را دور گردنم انداخت و کمی از محتویات جامش را نوشید و با سرمستی گفت:
چشمانم حرکت بند لباسش را دنبال کرد...لیوان را از دستش گرفتم و بیشتر به خودم چسباندمش...بوی خوبی می￾ولی درسته که اخالق نداری...اما متاسفانه مهره مار داری..نمیشه ازت گذشت...!
داد...بویی که می توانست هوش از سرم ببرد...اما یک فکر موذی..در گوشه ذهنم...از مستی و بی خبری ام جلو گیری می
کرد...چشمم را بستم و سرم را بین موهایش فرو بردم...
"دیاکو قهر نمی کرد...تنبیه نمی کرد..."
حرکت بی وقفه دستانش حرارت تنم را باال برد...
"وسط راه پیاده شد...صورتش قرمز بود..."
بند لباس مهتا را گرفتم و پایین تر کشیدم...
"تلفنش را جواب نمی داد...تماس مرا...دانیار را...!"
سرم را از عقب بردم و جام را به لبم نزدیک کردم...!
"نکند...نکند...نکند...!"
خم شدم و لیوان را روی میز گذاشتم..."بهتر است هوشیار باشم...شاید زنگ زد..."
مهتا را در آغوش گرفتم و به اتاق خواب بردم...روی تخت انداختمش و به لبخند اغواگرانه اش خیره شدم...
"اما االن نزدیک سه ساعت است که زنگ نزده"
کالفه و عصبی...سرم را بین دستانم گرفتم.
-چی شده دنی؟
زمزمه کردم:
-یه اتفاقی افتاده..مطمئنم...!
از روی تخت بلند شد و گفت:

1401/11/06 21:22

ترسم...
نگرانی اش را درک می کردم...کنایه های غیرمستقیمش را هم همینطور...داشتن همچین جواهری...در این زمانه
خراب...ترس هم داشت...درک می کردم که حتی در این شرایط جسمانی من..بخواهد کمی خیالش را راحت کند...از اینکه
کسی چشم بد به این دختر ندارد...کسی قصد بدی در موردش ندارد...کسی فکر بدی درباره اش نمی کند...!
با نفس عمیقی که کشیدم درد در تمام اعضا و جوارحم پیچید...کمی جا به جا شدم و گفتم:

1401/11/07 20:33

پارت #48

چی می گی؟چه اتفاقی؟واسه کی؟
بدون اینکه جوابش را بدهم از خانه بیرون زدم...!
دیاکو
همزمان با تابیدن اولین اشعه های خورشید چشم باز کردم...فضای اتاق نا آشنا بود...گیج و منگ سرم را چرخاندم و طعم خون
را در گلویم حس کردم...آب دهانم را قورت دادم...زن مشکی پوشی به رویم لبخند زد و آرام گفت:
چشمم به دختری که روی تخت کناری خوابش برده بود افتاد...با تشخیص چهره شاداب..همه اتفاقات را به یاد آوردم...دوباره￾بهتری پسرم؟
صدای زن را شنیدم.
-خوبی؟ می خوای پرستار رو صدا کنم؟
سعی کردم لبخند بزنم.
– نه خوبم...ممنون...
دوباره به شاداب نگاه کردم...پاهایش را توی شکمش جمع کرده بود.
-شما مادر شاداب هستین؟
با مهربانی گفت:
-آره پسرم...خیلی نگرانت شدیم..خدا رو شکر که بهتری...!
به زحمت گفتم:
-باعث دردسر شدم...نمی دونم چجوری تشکر کنم.
خندید:
-نزن این حرفو مادر جان...شما هم مثل پسر من...!
دلم نمی خواست از شاداب غرق خواب چشم بردارم...اشک های دیشبش...نگرانی بی حد و اندازه اش...تالشی که برای کمک
به من می کرد...همه و همه قلبم را لبریز از محبت به این دختر کوچک کرده بود...!
-شاداب بدونه بیدار شدین خیلی خوشحال میشه...!
زیرلب گفتم:
-خیلی ترسوندمش...بیشتر از خودم نگران اون بودم...همش می ترسیدم از حال برم و رو دستش بمونم...!
روی صندلی نشست و گفت:
-شاداب دختره احساساتی و حساسیه...خیلی هم دل نازکه...و البته ترسو...همین که دست و پاش رو گم نکرده و تونسته
شما رو تا اینجا برسونه کلی جای تعجب داره..!
و باز هم خندید...چقدر این زن آرام بود...درست مثل شاداب...!
-بله..خودمم متوجه شدم...واقعا متاسفم که اینجوری اذیتش کردم...!
توی صورتم دقیق شد...نگاهش حرف داشت...
-شاداب وظیفه انسانیش رو انجام داده...باید اینکارو می کرد...خدا رو شکر این اتفاق باعث شد که منم شما رو ببینم و خیالم
از محیط کارش راحت شه...!
نگاهی به دخترش کرد و ادامه داد:
نباشه که تو این جامعه یه بچه رو اینجوری صاف و معصوم بار بیاری...شاید الزم بشه یه کم گرگ بودن رو هم یادشون￾آخه می دونین...هر دو تا دختر من...ساده و چشم و گوش بستن...خیلی ساده..خیلی احساساتی...خیلی رویایی...شاید خوب
بدی...اما من نتونستم...به قیمت عذاب کشیدن و استرسهای مداوم و تموم نشدنی خودم...بچه هامو سالم بار آوردم...دور
از هر زشتی و کثیفی...شاداب من شاید نوزده سالش باشه..اما دلش مثه یه بچه دو ساله کوچیکه...فکر می کنه همه مثل
خودش خوبن..همه مثل خودش پاکن...نجیبن...بی غل و غشن! همینم نگرانم می کنه...از اینکه به ظاهر بزرگ شده...وارد
اجتماعی شده که هیچ سنخیتی با روحیاتش نداره...از روباه و شغالهای دور و برش می

1401/11/07 20:33

پارت #49

حق با شماست...امثال شاداب تو این مملکت کم شدن...و گرگهای زیادی در کمین همچین بره های معصومی هستن...اما
خیالتون راحت باشه...شاداب برای من مثه خواهر کوچیکم و یا حتی دختر خودم می مونه...من واسه همه چیش احترام
قائلم...واسه پشتکاری که تو درس خوندن داشته و داره...واسه احساس مسئولیت مردانه ای که در برابر شما و خواهرش
داره...و واسه نجابت و شرافتش...! بهتون قول می دم که جاش پیش من امنه...منم یه خواهر داشتم که متاسفانه فوت
کرده...اما از روز اول شاداب شما رو به همون چشم دیدم..!
نگاهش دقیق و موشکافانه بود...! اما نمی دانم در چشمم چه دید که آرامش به صورتش بازگشت...نفس راحتی کشید و
گفت:
-از کردای مملکتمون به جز این چیز دیگه ای انتظار نمی ره...خدا رو شکر که هنوز توی منطقه شما...ناموس و ناموس پرستی
حرمت داره...!
دردم شدت گرفته بود...به زور لبخندی زدم و گفتم:
-از برادرم خبر ندارین؟
کمی چادرش را جلو کشید و گفت:
-نه واال...هیچ شماره ای ازش نداشتیم...شادابم موبایلتون رو پیدا نکرد...می خواین االن بهش زنگ بزنین؟
هوا هنوز کامل روشن نشده بود...همینطوری هم این بچه خواب راحتی نداشت...نمی خواستم بیشتر از این بدخوابش
کنم...آهی کشیدم و گفتم:
شاداب￾نه...چند ساعت دیگه تماس می گیرم...!
-اه...شاداب...چندش...همچی ضجه موره می کنه انگار سرطان ترموستات داره..بابا یه زخم معدست دیگه...خوب میشه..!
در اوج غصه خنده ام گرفت:
-پروستات...بی سواد...
با بی خیالی گفت:
-حاال هرچی...مهم همون ترموستاتشه که مثه بنز کار می کنه...
آهی کشیدم و گفتم:
-چقدر تو بی ادب و منحرفی...می گم اون یارو خفاش شبه اونجا بود...نگرانشم...!
جزوه را داخل کیفش انداخت و گفت:
-خب باشه...به اون که نمی تونه تجاوز کنه...!
ناگهان سکوت کرد و به فکر فرو رفت و کمی بعد گفت:
-البته شایدم بتونه ها...من شنیدم که میشه...!
عصبانی گفتم:
-تبسم..!
چشمانش را گرد کرد و گفت:
-ها؟؟چیه؟می خوای بگی بیشتر از برادرش نگرانشی؟
با تمام وجود خروشیدم:
ساعت نشده بود که با هم بیرون رفته بودن که دیاکو با اون وضع افتضاح و داغون برگشت...!اگه دوباره بحثشون بشه￾معلومه...باید می دیدیش..انگار نه انگار...تازه مطمئنم دیشبم همین عجایب این بال رو سر دیاکو آورده...چون هنوز نیم
چی؟دکتر می گفت عصبانیت واسش سمه.
کولی اش را در آغوش گرفت...آستین مانتویم را چسبید و در حالیکه مرا از کالس بیرون می برد گفت:
-بشین بینیم...واسه من کاسه داغتر از آش شده...اون دوتا برادرن..خودشونم می دونن چجوری باید با هم کنار بیان...تو
چیکاره ای این وسط؟
آستینم را از دستش نجات دادم و گفتم:
– چرا منو درک نمی کنی؟
با شنیدن

1401/11/07 20:34

صدای زنگ اس ام اس...سریع گوشی اش را از جیبش بیرون آورد و با حواس پرتی گفت:

1401/11/07 20:34

پارت #50

درکت میکنم عزیزم..درکت می کنم...
آهسته گفتم:
-من طاقت ندارم اونجوری درب و داغون ببینمش...!
گوشی را توی کیفش انداخت و زیرلب غر زد:
-سالی یه بار واسمون اس ام اس میاد اونم تبلیغاتیه..!
داد زدم:
-دارم با تو حرف می زنم کودن...!
نفس عمیقی کشید و گفت:
-این چیزایی که تو می گی حرف نیست...چرت و پرته...اگه اون دیاکوئه یه سر سوزن از این احساسات تو رو می فهمید دلم
نمی سوخت...!
کامل چرخید و رو در رویم ایستاد و با جدیت گفت:
-خانوم شاداب..."حواست" هست که اون اصال "حواسش" نیست؟
چرا تمام کائنات اصرار داشتند این موضوع را توی صورتم بکوبند؟؟؟
با ناراحتی گفتم:
-بله...حواسم هست...اما مگه دست خودمه؟؟؟
با افسوس سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
-واقعا متاسفم واست..تو دیگه از دست رفتی...!
*******
بعد از ظهر به بهانه چند امضای فوری به بیمارستان رفتم...دانیار روی تخت کناری...پاهایش را دراز کرده بود و با هم فیلم می
دیدند...! با لذت به چهره جدی دیاکو نگاه کردم و داخل شدم...آهسته سالم کردم...با دیدنم لبخند زد و گفت:
-به به...دانیار ببین کی اومده...!
دانیار بدون اینکه چشم از تلویزیون بگیرد گفت:
-چطوری خوشحال؟
با من بود؟؟؟به من گفت خوشحال؟مردک بی ادب...!چه زود هم پسرخاله شد...!
با غیظ گفتم:
-اسم من شادابه...!
لبخند شیطنت باری زد و گفت:
-چه فرقی می کنه؟همونه دیگه...!
دیاکو خندید و گفت:
-سر به سرش نذار...بیا اینجا ببینم..چه خبر؟
روی صندلی نشستم و گفتم:
-بهترین؟
با دلنشین ترین لحنی که می شناختم گفت:
همان یک ذره دلی هم که برایم مانده بود از دست رفت...آنوقت تبسم می گفت حواسش نیست...حواسش بود به خدا...! بی￾مگه میشه یه پرستار مهربون و دلسوز مثل تو داشته باشم و خوب نباشم؟
اختیار نگاهی به دانیار و پوزخند کش آمده اش کردم و گفتم:
-خدا رو شکر..این پرونده ها رو آوردم واسه امضا...!
خودکاری از دستم گرفت و گفت:
-الزم نبود تا اینجا به خاطر اینا بیای...فردا مرخص می شم...
بی هوا گفتم:
-نه...به خاطر خودتون اومدم...
دانیار با خنده سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت...به چه می خندید این لعنتی نفرت انگیز؟
دیاکو هم خندید..اما این خنده کجا و آن خنده کجا؟

1401/11/07 20:35

پارت #51

ممنونم خانوم کوچولو...حاال پاشو یه چای واسه خودم و خودت بریز که هم خستگی تو در بره هم بی حوصلگی من...!
آرام گفتم:
-آخه...شما که نمی تونین چیزی بخورین...!
کاش اینطور لبخند نمی زد...کاش اینطور نگاهم نمی کرد...دست پاچه می شدم زیر نگاههای عمیق و لبخندهای جذابش...!
-مایعات مشکلی نداره..نترس...!
از فالسک روی میز چای ریختم و به دستش دادم...برای خودم هم ریختم...قند برایش بردم...چشمکی زد و گفت:
-مطمئنی قندم جزء مایعات محسوب میشه؟
تا بناگوشم سرخ شد...ببخشید زیرلبی گفتم و قندان را کنار گذاشتم.درحالیکه به دقت پرونده ها را بررسی می کرد گفت:
-تو چرا برنداشتی؟
آرام گفتم:
-منم تلخ می خورم...!
و بدون اینکه حتی به اندازه پلک زدنی دست از تماشایش بردارم...شیرین ترین چای عمرم را نوشیدم...!
و کسی چه می داند که "با فنجانی چای هم می توان ""مست"" شد...اگر کسی که باید باشد...باشد...!"
دیاکو
مقابل شرکت پارک کردم و موبایلم را از جیبم در آوردم و شماره دفتر را گرفتم.صدای ظریف شاداب خنده بر لبم آورد.
-شرکتِ نما...بفرمایید.
نگاهی به ساعت مچی ام کردم و گفتم:
-منم شاداب...دم شرکتم...بپر پایین که بد جا پارک کردم...
چند لحظه مکث کرد و بدون هیچ سوالی گفت:
کمتر از پنج دقیقه خودش را رساند.از صورت قرمز و نفس نفس زدنش معلوم بود که عجله زیادی به خرج داده...کنار ماشین￾چشم.
ایستاد...منتظر و متعجب...خم شدم..دستگیره را کشیدم و در را برایش باز کردم.با کمی تعلل سوار شد و آرام سالم
کرد.جوابش را دادم و سریع راه افتادم.همانطور سر به زیر و مظلوم پرسید:
-چیزی شده؟
صدای ضبط را اندکی بلند کردم و گفتم:
-نه...می خوام برسونمت.
لحظه ای نگاهم کرد و گفت:
-شما چرا زحمت می کشین؟خودم می رفتم.
خندیدم و جواب ندادم.بند کوله اش را دور دستش پیچاند و با صدای ضعیف تری گفت:
-قرصاتون رو به موقع می خورین؟حالتون بهتره؟
ای خدا...چقدر این دختر شیرین بود..حتی این سوال ساده را هم با شرم بیان می کرد.
-خوبم...بهترم می شم.
"خدا را شکر" ش را به زحمت شنیدم و لبخند زدم.نزدیک خانه گفت:
-من اینجا پیاده می شم.
ترمز کردم و به سمتش چرخیدم.
-یعنی دعوتم نمی کنی بیام داخل؟
چشمانش تا آخرین درجه گرد شد و رنگ از رویش پرید.می دانستم در موقعیت بدی قرارش داده ام...با آرامش لبخند زدم و
گفتم:
-زیاد نمی مونم.
سریع به خودش آمد و گفت:
-نه...نه...بفرمایین..خیلی هم خوشحال میشیم...!
پیچیدم و درست دم در ترمز کردم.ببخشید کوتاهی گفت و زودتر از من وارد خانه شد.به حرکات شتابزده اش لبخند زدم و
جعبه ها را از ماشین پیاده کردم و داخل حیاط چیدم.شاداب و مادرش به استقبالم آمدند.سالم کردم.با

1401/11/07 20:36

مهربانی و خوشرویی
جواب داد و گفت:
-خیلی خوش اومدی پسرم.بفرمایید.

1401/11/07 20:36

پارت #52

بدون اینکه به دور و برم نگاه کنم کفشم را کندم و داخل شدم.خانه ای کوچک و ساده و شاید تا حدی محقر...اما تمیز و
مرتب...سعی کردم چشمانم را نچرخانم که مبادا احساس شرم کنند و در اولین مکانی که تعارفم کردند نشستم و به پشتی
تکیه دادم.
-حالت چطوره پسرم؟بهتر شدی؟
سرم را باال گرفتم و گفتم:
احمداللهی گفت و به اتاقی که حدس می زدم آشپزخانه باشد رفت.صدایی از کنار گوشم سالم کرد...صدایی به ظرافت صدای￾به لطف شما...بهترم.
شاداب.سرم را چرخاندم و دختر چهارده پانزده ساله کوچک و ریز نقشی را دیدم که درست مثل خواهرش سر به زیر و متین
ایستاده بود.شال صورتی اش را محکم دور گردنش پیچیده بود اما باز هم دسته ای از موهای لخت و شبرنگش صورتش را
قاب گرفته بود...دلم در هم پیچید...با محبت گفتم:
-سالم...شما باید شادی خانوم باشین نه؟
معصومانه گفت:
-منو می شناسین؟
نگاهی به شاداب کردم و گفتم:
برقی در چشمان زیبایش جهید و لبهایش به خنده باز شد.شاداب هم خندید و دستش را گرفت و کنار خودش نشاند.بی اختیار￾بله که میشناسم.شاداب خیلی ازت تعریف می کنه...خیلی هم دوستت داره...!
نگاهم از لباس عروسهای کنار اتاق و چرخ خیاطی فکستنی و فرسوده به در بسته اتاقی کشیده شد و گفتم:
-کالس چندمی شادی خانوم؟
-اول دبیرستان.
-توام مثل خواهرت درست خوبه یا نه؟
با شوق کودکانه گفت:
-آره..ولی من می خوام دندون پزشک بشم.
خندیدم.
او هم خندید...با متانت...با آرامش...چقدر همه اعضای این خانواده آرام بودند...علی رغم همه مشکالتشان...هرکدام به￾خیلی عالیه...پس باید از حاال واسه اون دندون عقل نهفتم نوبت بگیرم.
نوعی حس آرامش را به وجود مخاطبشان القا می کردند.
مادر خانواده درحالیکه چادر نماز سفیدش را به دندان گرفته بود با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد.شاداب از جا پرید و
سینی را از دست مادرش قاپید.حین اینکه فنجان تمیز و براق را برمی داشتم گفتم:
-چیکار می کنین با زحمتای من خانوم نیایش؟
نشست و در حالیکه زانوانش را می مالید گفت:
-کدوم زحمت پسرم؟همیشه از شاداب جویای حالت هستم.خدا رو شکر که صحیح و سالمت می بینمت.
لحظه ای چهره درد کشیده این زن را با مادرم مقایسه کردم و تفاوت چندانی ندیدم.بی اختیار گفتم:
-ممنونم مادر جان.ایشاال بتونم جبران کنم.االنم غرض از مزاحمت ادای قسمت کوچیکی از دینمه.
پاکتی از جیبم در آوردم و مقابلش نهادم.حاوی هزینه بیمارستان و دارو بود.بدون کم و زیاد...!
-این پولی که بابت بیمارستان پرداخت کردین...ببخشید اگه دیر شد...می دونین که تازه مرخص شدم.
ابروهایش را درهم کشید و گفت:
-این چی کاریه پسرم؟درسته دستم تنگه ولی هنوز

1401/11/07 20:37

اونقدر پاهام قوت دارن که پولی رو که در راه خدا دادم پس نگیرم.
نفس عمیقی کشیدم...از مادری با چنین عزت نفسی...باید دختری مثل شاداب متولد می شد.
-اجر کارتون محفوظه مادر جون.اما کدوم پسریه که غیرتش اجازه بده مادر و خواهراش خرج دوا و درمونش رو بدن؟
چشمان هر سه نفرشان چراغانی شد...چقدر یک حرف ساده به دلشان نشسته بود.خانم نیایش چندبار تکرار کرد.
-زنده باشی پسرم..زنده باشی.
-این پول بیمارستان بی کم و کاسته...اما واسه قدردانی هم چندتا کادوی ناقابل واستون خریدم.اجازه می دین تقدیم کنم؟
مهلت اعتراض ندادم.به حیاط رفتم و بسته ها را یکی یکی داخل آوردم.جعبه چرخ خیاطی را جلوی دست خانم نیایش گذاشتم و
گفتم:
-این برای شما و محبت مادرانه بی دریغتون.

1401/11/07 20:37

پارت #53

جعبه لب تاپ را به شاداب دادم.
-اینم واسه شاداب خانوم که بهش قول داده بودم اگه فتوشاپ یاد بگیره بهش جایزه بدم.
چشمکی زدم و ادامه دادم:
-البته هنوز یاد نگرفته...اما چون تو این مدت خیلی خوب تالش کرده و از دستش راضی بودم جایزه ش رو پیش پیش می دم.
کولی سورمه ای را هم که پر از انواع و اقسام لوازم نوشتاری بود به شادی دادم و گفتم:
-اینم ابزار کار خانوم دکتر آینده مون.
مادر شاداب معترضانه گفت:
-این کارا چیه پسرم؟ما...
دستم را باال بردم و حرفش را قطع کردم و با جدیت گفتم:
-اگه قبول نکنین دلخور میشم.کاری که شما واسه من کردین با هیچ چی قابل اندازه گیری و قدردانی نیست.اینجوری حداقل
احساس می کنم کمی از زحمتاتون رو جبران کردم.
-آخه مگه ما چیکار کردیم؟هر کی دیگه جای ما بود همین کارو می کرد.
نه..انگار مادر شاداب هم مثل دخترانش ساده بود و از دنیای بیرون خبر نداشت.انگار نمی دانست دوره این حرفها گذشته و
مردم این روزهای مملکتم حتی اگر انسانی را در حال جان دادن ببیند از ترس عواقبش چشم می بندند و می گذرند...!
آهی کشیدم و گفتم:
-شما یاد مادر و خواهرمو واسم زنده کردین.به نظر شما هرکسی می تونه اینکارو بکنه؟
لبخند رضایتمندانه ای زد و گفت:
-خدا مادر و خواهرت رو رحمت کنه پسرم.
چیزی در گلویم چنگ انداخت...بغض بود شاید و یا...عذاب وجدان...!
شاداب
-چیه شاداب؟چرا اینجوری بغ کردی؟
به شادی که با خوشحالی مشغول بازرسی کیف جدیدش بود نگاه کردم و گفتم:
-نباید قبول می کردیم.
مادر با کالفگی گفت:
-از دست تو...از سر شب یه سر داری همینو تکرار می کنی.
با عصبانیت تکیه ام را از دیوار برداشتم و گفتم:
-می دونی قیمت همه اینا چقدره؟ارزون ترینش همون کیف و وسایل شادیه که کمِ کم 711-611 تومن پول بابتش داده...این
چرخ و لپ تاپ که بماند...به نظرت واسه تشکر زیاد نیست؟
مادر عینکش را به چشم زد...لباس پسته ای رنگ را برداشت و منجوق ها و ملیله ها را از سوزن رد کرد و گفت:
نخواستم قبول کنم...اما نشد...چجوری می گفتم هرچی خریدی بردار و ببر...زشت بود...تو عمل انجام شده قرار￾چیکار می کردم مادر جون؟؟؟تا اینجا بلند شده اومده...با اون حالش چرخ به این سنگینی رو بغل زده و آورده...دیدی که
گرفتم...وگرنه خودت که منو بهتر می شناسی...تا حاال چند بار صدقه قبول کردم که این بار دومم باشه؟
با اخم رویم را برگرداندم.مادر کمی به سمتم خم شد و از باالی عینکش نگاهم کرد.
-حاال هم چیزی نشده...یه جوری جبران می کنیم...می خوای واسش شال گردن ببافم؟پیرهن مردونه هم بلدم.می خوای
واسش بدوزم؟
بلند و با حرص گفتم:
-شال گردن و پیرهن واسه جبران اینا؟
و با دست به

1401/11/07 20:37

چرخ خیاطی و لپ تاپ که کنار هم گذاشته بودم...اشاره کردم.
مادر از تندی من لب برچید و سرش را به زیر انداخت و آهسته گفت:
-نه...ولی خب منم وُسعم همین قدره مادر جون...! تو بگو چیکار کنم؟
به دستان لرزان و سر فروافکنده اش نگاه کردم و قلبم گرفت...از خودم بدم آمد...روی زمین خزیدم و کنارش
نشستم.دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم:
-ببخشید مامانی..غلط کردم داد زدم...یه لحظه کنترلم رو از دست دادم...
بدون اینکه سرش را باال بگیرد گفت:

1401/11/07 20:37

پارت #54

چشمام زل زد حس کردم واقعا پسرمه...دلم نیومد با اون مریض احوالیش دست رد به سینش بزنم...بعدشم حتما که نباید￾من اینهمه جون می کنم که شما با سربلندی زندگی کنین! ولی امشب نتونستم رو حرف این پسر حرف بزنم...وقتی اونجوری
از طریق مالی واسش جبران کنیم...هرکی به اندازه تواناییش...اصال از این به بعد یه ذره بیشتر واست غذا می ذارم که سهم
اونم بدی..از بس از این آت و آشغاالی رستورانا خورده معدش به این حال و روز افتاده...! یه مدت غذای خونگی بخوره حالشم
بهتر میشه...خوبه اینجوری؟
عینکش را بداشتم و نم زیر پلکش را گرفتم..توی آغوشش فرو رفتم و به خاطر دلخوشی اش گفتم:
-آره مامانی...اینجوری خیلی خوبه...
دستی روی موهایم کشید و گفت:
-تازه نگاه به حال و روز االنمون نکن...تو که مدرکت رو بگیری...مهندس بشی...دست و بالمون باز میشه...اون موقع خودت
هرجوری خواستی جواب مهربونی این پسر رو بده...
سرم را توی سینه اش باال و پایین کردم. موهایم را بوسید و گفت:
-دیگه غصه نمی خوری؟
محکمتر به تن نحیفش چسبیدم و گفتم:
-وقتی تو رو دارم غصه چیو بخورم؟
شادی هم روی زانوهایش جلو آمد و گفت:
مادر دست چپش را دراز کرد و او را هم در آغوش گرفت و به نوبت موهایمان را بوسید...!آرامش به وجودم برگشت...علی￾پس من چی؟
رغم دلخوریهایم...شب فوق العاده ای بود...دیاکو برای اولین بار به خانه ما آمد... با صمیمت هرچه تمام تر کنارمان نشست و
بدون هیچ تعجب و ترحمی از سادگی زندگیمان لذت برد...این را از خنده های بی غل و غش و سر زنده اش فهمیدم...و غرق
خوشی بودم از هوش باالیش جهت ایجاد اعتماد و اطمینان در مادر حساس و نگران من...!قطعا هیچ چیز به اندازه همان رابطه
خواهر و برادری که گفته بود خیال مادرم را راحت نمی کرد...!
به هرحال اکثر مردها از همین جا و به همین شکل شروع می کنند دیگر...!؟!
دانیار
بی حوصله و خسته دکمه اتصال تماس را زدم و گفتم:
-بله؟
صدای زیر و گاهی اعصاب خردکن مهتا در گوشم پیچید.
-چه عجب آقا...باالخره این گوشیتون رو جواب دادین.
چقدر از این جمله تکراری بیزار بودم.
-مهتا من االن وقت ندارم.کارت رو بگو.
با عصبانیت گفت:
-پس تو کی واسه من وقت داری؟شبا؟تو رختخواب؟
پوفی کردم و گفتم:
-خیلی ناراحتی همونم بی خیال میشم.
از صدای جیغش گوشم آزرده شد...موبایل را با فاصله نگه داشتم.
-سر من منت می ذاری؟اصال از کی تا حاال اینقدر خونواده دوست شدی که از ور دل اون برادرت جم نمی خوری؟
خوشم نمی آمد کسی در مورد خانواده ام حرف بزند..یا کالً هر چیزی که مربوط به شخص خودم می شد. به سردی جواب دادم:
-اینش به تو مربوط نیست.یه بار گفتم فرصت داشته باشم

1401/11/07 20:38

میام.الزمه بازم تکرار کنم؟
حرصش را توی گوشت فوت کرد و گفت:
-من این حرفا حالیم نیست...یا امشب میای یا اینکه همه چی تمومه...
هههههه...تهدید می کرد...مرا...!
-باشه...همه چی تمومه...!
جیغ کشید.
-دانیار...!

1401/11/07 20:38

پارت #55

قطع کردم و نفس راحتی کشیدم...مهتا ثابت کرد که با هیچ زنی نباید بیشتر از شش ماه رابطه داشت چون به طرز عجیبی
متوقع و طلبکار می شوند...!
وارد سالن منتهی به اتاق دیاکو شدم.آخر وقت بود و شرکت خلوت...! شاداب پشت میزش نشسته و سرش را توی کتاب و
دفترش فرو برده بود...از اخمهای درهمش معلوم بود که حسابی گرفتار شده...با دست چپش پیشانی اش را می مالید و با
دست راست تند تند چیزهایی یادداشت می کرد و خط می زد...هرچند لحظه یکبار هم اصواتی مانند"نچ" و "اه" از گلویش خارج
می شد...چند قدم جلوتر رفتم و روی دفترش سرک کشیدم...به محض دیدن صورت مساله دردش را فهمیدم...سنگینی
نگاهم را حس کرد و سرش را باال گرفت...با دیدن من سریع از جا برخاست و گفت:
-سالم..خوش اومدین...
سرم را تکان دادم و گفتم:
-کسی پیشش نیست؟
نگاهش را از صورتم گرفت و گفت:
-نه...بفرمایید.
به سمت اتاق رفتم...اما خودم هم نفهمیدم چه شد که بدون اینکه برگردم یا نگاهش کنم گفتم:
-اون مساله با یه انتگرال نوع دو حل میشه...!
منتظر عکس العملش نشدم و در اتاق را گشودم.
دیاکو مثل همیشه با دیدنم لبخند زد و گفت:
-داری می ری؟
کمی این پا و آن پا کردم و گفتم:
-آره...این دو هفته رو کرج می مونم.حوصله رفت و آمد ندارم.
بلند شد و به طرفم آمد..دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
-باشه...هرطور راحتی...فقط منو بیخبر نذار...!
چشمم را باز و بسته کردم.
-هتل گرفتن واستون؟
نگاهم را دور اتاق چرخاندم و گفتم:
-آره.
شانه ام را فشار داد و گفت:
می شد دست داد..می شد در آغوش گرفت...می شد روبوسی کرد...اما بی حرف عقبگرد کردم و به سمت در رفتم...اما قبل￾باشه...پس برو...خدا به همرات.
از خروج من..ضربه ای به در خورد وشاداب داخل آمد.لیوان شیری که در دست داشت به دیاکو داد و گفت:
-وقت قرصتونه...فقط با شیر نخورینش.
دیاکو تشکر کرد...به محض بسته شدن در..ابروهایم را به حالت استفهام باال بردم...دیاکو خندید و گفت:
-نمی دونم کدوم دکتر بیکاری به این دختر گفته که شیرعسل گرم برای تسکین دستگاه گوارشم خوبه...به زور شبی یه لیوان
تو حلقم می ریزه...تایم داروهام رو از خودمم بهتر می دونه...عجیبه که تو این مدت با این حجم کار و درسش حتی یه بار هم
یادش نرفته...!
پوزخند زدم و گفتم:
-البد عاشقته...!
بلندتر خندید و گفت:
برایم عجیب بود که دیاکو این اشتیاق واضح را در چشمان این دختر نمی دید...!نگاههای زیرچشمی که گاهی خیره می￾شاید...!
شدند...سرخ و سفیدشدنها و دستپاچگی اش در مقابل دیاکو...اینهمه توجه و نگرانی برای سالمتی اش...
شانه ام را باال انداختم و گفتم:
-من رفتم...خداحافظ...
و از اتاق بیرون زدم...شاداب مجددا بلند شد...نیازی

1401/11/07 20:39

به خداحافظی ندیدم...فقط سر تکان دادم...اما او صدایم زد:
-آقای حاتمی؟؟
ایستادم و از گوشه چشم نگاهش کردم...سرش را پایین انداخت و با آرام ترین صدایی که تا آن روز شنیده بودم گفت:

1401/11/07 20:39

پارت #56

به انتگرال جواب داد...خیلی ممنون...!
جوابش را ندادم...اما طوری که نبیند لبخند زدم...جنس این دختر با بقیه فرق داشت...!
شاداب
با خنده به تبسم که جزوه هایش را پاره می کرد گفتم:
-دیوونه...تو مگه نمی خوای ارشد شرکت کنی؟الزمت می شن.
با حرص گفت:
-من به گور استاتیک و استادش خندیدم...ارشد می خوام چیکار؟به خدا این لیسانس زپرتی رو که بگیرم عمراً دیگه برم طرف
کتاب...اول یه شوهر خوشگل و خوش تیپ و جنتلمن و پولدار و رینگ اسپرت و ترمز ای بی اس پیدا می کنم...بعدش می رم
کالس آشپزی و گلدوزی و قالی بافی و از این چیزا...مگه مغز خر خوردم دوباره خودمو اسیر این مزخرفات کنم؟
روی نیمکت دانشگاه نشستم و با لذت نفس کشیدم...همیشه در هر مقطعی از تحصیالت...عاشق این امتحان آخری تیر ماه
بودم...و احساس آزادی و راحتی وصف ناپذیرش...!
زل زدم به نیمکت محبوب دیاکو و گفتم:
-با این برنامه های پربارت..آبروی هرچی مهندسه بردی...!
تبسم هم نشست و گفت:
-برو بابا...مهندس مهندس..فکر کردی االن فارغ التحصیل بشی چه خبره؟بهت می گن بیا بشو سرپرست فالن کارگاه یا مسئول
پروژه فالن طرح عظیم؟کار کو خنگ خدا؟همه اینایی که تو دانشگاه می بینی فقط اومدن اینجا که یه مدرک مهندسی بگیرن و تو
فامیل پزش رو بدن.که فردا مردم بهشون نگن عرضه درس خوندن نداشتین...همینو همین..! البته ترم اول و دوم باد تو
کلشونه و حالیشون نیست...اما یه کم که بگذره می فهمن دنیا دست کیه..!
با اعتماد به نفس کامل گفتم:
-ولی من کار پیدا می کنم..هرجوری که شده...اصال نیتم واسه درس خوندن همینه...نمی خوام تا ابد هشتم گرو نهم
باشه...تا اونجایی که بتونم درسم رو ادامه می دم و در کنارش کار می کنم...تا وقتی هم که شادی...
حین حرف زدن سرم را چرخاندم و دیاکو را همراه دوستانش دیدم...حرفم یادم رفت و سیخ نشستم...! حواسش به من
نبود...شهاب دستش را دور گردنش انداخته بود و با چند نفر دیگر حرف می زدند...می دانستم امروز برای تحویل پروژه اش
آمده و دیگر کارش در این دانشگاه تمام شده...دلم گرفت...از تصور روزهای بدون دیاکوی این دانشگاه...
-چیه عین بوقلمون گردن می کشی؟چرا نطقت بند رفت؟
سرش را کمی جلو آورد و مسیر نگاهم را دنبال کرد...با دیدن گروه پسرها لحن صحبتش عوض شد.
-اِوا...شهاب جونه؟چرا زودتر نمی گی؟؟چشم کورت نمی بینه عین مردای شکم گنده با لنگ باز نشستم....؟؟
کمی خودش را جمع و جور کرد و دستی به مقنعه اش کشید.من همچنان محو لبخندهای کمرنگ دیاکو بودم.
-می گم تو نمی خوای چیزی به عشقت بگی؟فکر کنم صبح گفتی کارش داریا...پاشو بریم کارت رو بهش بگو...پاشو
عزیزم..پاشو خوشگلم...
گیج و حواس پرت

1401/11/07 20:40

گفتم:
-من؟؟
-نه پس من...! پاشو به یه بهانه ای بریم اونجا...بلکه چشم این شهاب خان به جمال من روشن شه و ترموستاتش استارت بزنه
و منم به یه نوایی برسم.
.…-
-شاداب درد گرفته با توام...باز که رفتی تو هپروت...
زیرلب گفتم:
-دیگه تو دانشگاه نمی بینمش...!
با تمام قدرتش گوشت بازویم را چالند و گفت:
-مرگ...خوبه از صبح تا شب بیخ گوشته...من چی بگم که شهاب جون از دستم رفت...!
به زور نگاهم را از دیاکو گرفتم و گفتم:
-تو واقعا از شهاب خوشت میاد؟
آه سوزانی کشید و گفت:

1401/11/07 20:40

هل دادم و روی تشکم دراز کشیدم...صدای خواننده در فضا پیچید و باز مرا برد به روزی که در آغوش
دیاکو جا خوش کرده بودم...خجالت می کشیدم از اینکه تکرار مجددش را از خدا بخواهم...اما نمی توانستم حسرتش را در
دلم مدفون سازم...پس بارها و بارها برای خودم صحنه را بازسازی می کردم...چهره اش را حتی از صورت خودم هم بهتر می

1401/11/07 20:42

پارت #57

از خودش نه...ولی می میرم واسه او آزرای سفیدش...جون می دم واسه اون ساعت دیزل دستش...هالک می شم واسه
اون لباسای مارکش...
به سمتم چرخید و گفت:
-اصال دقت کردی از کنارش که رد می شیم بوی گاو می ده؟؟؟
ابروهایم را با تعجب باال بردم.دوباره آه کشید و روی نیمکت پهن شد و با حسرت گفت:
-از بس که چرم کفشش اصله...!
تمام تالشم برای بیصدا ماندن خنده ام بی نتیجه بود.با جدیت گفت:
-زهرمار...بایدم بخندی...تو که ماشاال دور و برت پره از طاووس و قناری...من بدبخت چی بگم که ترم سومم تموم شد و هنوز
یه کالغ نر هم پیدا نکردم.
خنده ام شدت گرفت.یکدفعه انگار چیزی یادش آمده اشد پرسید:
-راستی از کُردَک چه خبر؟
منظورش دانیار بود...دیاکو کرد بزرگ بود...دانیار کردک یا همان کرد کوچک...!
دستم را جلوی دهانم گرفتم که کمتر آبروریزی کنم...از بس خندیده بودم اشک در چشمم جمع شده بود...ناگهان صاف و
مرتب نشست و گفت:
در یک لحظه خنده در دهانم ماسید و ضربان قلبم اوج گرفت...هنوز و همچنان با دیدنش...با نزدیک شدنش...یا حتی شنیدن￾آخ آخ دارن میان این طرف..جون مادرت عین آدم رفتار کن که واسه یه بارم که شده جلو این بشر سوتی ندیم.
خبر نزدیک شدنش قلبم دیوانه می شد و پمپاژ خونش را صد برابر می کرد.نگاهم را به آسفالت کف دانشگاه دوخته بودم..اما
با دیدن چند جفت کفش آهسته سرم را باال گرفتم...آب دهانم را قورت دادم و ایستادم...تبسم هم به تبعیت از من ایستاد
و سالم کردیم.جواب هردویمان را داد و به من گفت:
-امتحان چطور بود؟
همیشه با اینطور مستقیم و خیره نگاه کردنش مشکل داشتم...زبانم بند می رفت.
-بد نبود...
-تموم شد دیگه؟
-بله آخریش بود.
-پس از فردا می تونی صبحا رو هم بیای شرکت؟
متعجبانه گفتم:
-پس خانوم سلطانی؟
بدون اینکه تغییری در حالت صورتش بدهد گفت:
-می تونی؟
بی اختیار نگاهی به تبسم کردم و گفتم:
-بله می تونم.
دستش را توی جیبش کرد و گفت:
-خوبه...پس ساعت نه اونجا باش.
چشم آهسته ای گفتم...سرش را نزدیک آورد و با صدایی آرام طوری که فقط من و تبسم بشنویم گفت:
-اینقدرم بلند نخندین...توجه همه رو جلب کرده بودین...!
تنم یکپارچه آتش شد...وقتی که با جیغ تبسم به خودم آمدم رفته بود...
-این چی گفت؟؟؟ها؟به این چه اصالً؟؟مگه مفتش محله؟؟؟بی ادبِ خاک بر سرِ فضول...کی گفته نسل دایناسور منقرض
شده؟؟؟کجاست بیاد این شِرِک از خود راضی رو ببینه؟؟بابامم به من نمی گه چیکار کنم چیکار نکنم...اون وقت این ...
بی توجه به غرغرهای تبسم روی نیمکت نشستم و بازوهایم را بغل کردم...کجا خوانده بودم که مردها فقط روی زن مورد عالقه
و مهم زندگیشان غیرت دارند؟؟؟
کاست را داخل ضبط

1401/11/07 20:42

پارت #58

شناختم...جز به جز این پازل دوست داشتنی را کنار هم می چیدم..با عشق..با دقت ...که مبادا خشی به تصیرش بیفتد و از
جذابیتهایش بکاهد...
آه کشیدم و غلتیدم...خواننده می خواند..
یاد روزی افتادم که دستم را گرفت و گفت مرا همینجوری که هستم دوست دارد.گفت هیچ وقت به خاطر فقیر بودنم خجالت
نکشم.گفت هوایم را دارد...گفت دوستم دارد...خانه مان هم آمد..بدون کبر...بدون غرور...بدون هیچ ررنگ و
ریایی...یادش بود که مادر خیاطی می کند..برایش چرخ خرید..یادش بود که من کامپیوتر ندارم...برایم لپ تاپ خرید...یادش
بود که شاددی محصل است..برایش دفتر و کتاب خرید...
خواننده می خواند...غمگین و عاشقانه...تصور کردم..باز هم ساختم...
با هم غذا می خوردیم...من برایش غذا می بردم...از روزی که مادر مجوز داده بود...خودم برایش غذا می پختم...او نمی
دانست...اما من که می دانستم...ذره ذره عشقم..قلبم را...وجودم را چاشنی غذا می کردم...خدا می داند وقتی که شروع به
خوردن می کرد چه استرسی می کشیدم...که نکند دستپخت مرا دوست نداشته باشد...
خواننده با سوز می خواند...یاور همیشه مومن...
اما دوست داشته...همیشه دوست داشته...همیشه هم می گوید تو هم با من بخور...تنهایی نمی چسبد...هیچ وقت ندیدم با
سلطانی یک لیوان چای هم بخورد...فقط با من..فقط من...
خواننده خواند و من ساختم....
چه لذتی داشت هوایش را داشتن...که گرسنه نباشد...تشنه نباشد..خسته نباشد...چه لذتی داشت به چهره خسته
اش..خسته نباشید گفتن...
آه کشیدم...
حتما این لذت اگر در خانه اش بودم بیشتر هم می شد...وقتی که او برای خودم می شد...وقتی که می توانستم شانه هایش
را ماساژ دهم...سرش را روی پایم بگذارم و آرامش کنم...وقتی که می توانستم بدون ترس و دلهره دیاکو صدایش
کنم..دیاکو..دیاکو...دیاکو...چه اسم خوش آهنگی داشت...او می شد دیاکوی خالی و من می شدم خانم حاتمی...
قلبم لرزید...
خانم حاتمی...خانم حاتمی...خانم دیاکو...خانم او...می شد پسر واقعی مادرم...مادر چقدر دوستش داشت...شادی هم...در
دل همه جا باز کرده بود...در دل من...که جایی برای فرد دیگری نذاشته بود...
باز غلت زدم.در باز شد و مادر داخل آمد.
-بیداری مادر جون؟
دلم گرفته بود...خودم را کنار کشیدم و گفتم:
-پیشم می خوابی؟
لبخندی زد و لنگان جلو آمد و کنارم دراز کشید...او رو به سقف..من رو به او..دستم را روی شکمش گذاشتم و گفتم:
-مامانی...یه سوال بپرسم؟
مادر دستم را نوازش کرد و گفت:
-دوتا بپرس عزیزم.
سرم را به شانه اش چسباندم و گفتم:
-شما چندسالگی ازدواج کردین؟
نفسش را بیرون داد و گفت:
-بیست سالگی...
دل دل کردم برای پرسیدن سوال بعدی.
-بابا رو دوست داشتی؟
لبش کج شد...چیزی شبیه

1401/11/07 20:43

لبخند پهلو شکسته...!
-اون موقع که این حرفا نبود عزیزم..اومد خواستگاری...آقام گفت...سالمه...کاریه...منم گفتم چشم...
دلم سخت تر گرفت..چطور می شد بدون یک عشق بزرگ و سوزان ازدواج کرد؟؟؟
-یعنی بعدشم بهش عالقه مند نشدی؟
آه کشید.
بداخالقی می کرد...اما دوستم داشت...پونزده سال به پای بچه دار نشدنم موند...عالم و آدم گفتن این زن ناقصه...اجاقش￾مگه میشه نشد...یه زن بعد از ازدواجش همه زندگیش میشه شوهرش...سایه سرم بود...تکیه گاهم بود...شاید گاهی

1401/11/07 20:43

پارت #59

کوره...نمی خوای طالقش بدی حداقل یکی دیگه بگیر که حداقل اسم و رسمت با خودت خاک نشه...اما حرفش یه کلوم
بود...نه...خدا یکی...زن یکی...خودمم ازش خواستم..گفتم به پای من نسوز...گفتم دندون رو جیگر می ذارم....تحمل می
کنم تا تو صدای بچه ت رو بشنوی...اما هربار می گفت...خجالت بکش زن...واسه چی عین طوطی حرفای مردم رو بلغور می
کنی...فکر کن من سرطان داشته باشم..تو ولم می کنی؟منم می زدم تو صورتمو می گفتم..خدا منو بکشه و اون روز رو
نبینم...
خنده اش شکل گرفت...
-تا تو سه ماهت شد نفهمیدم حامله م...اصال بعد از اون همه سال باورم نمی شد...آخرش یه روز که یکی از زنهای همسایه
خونمون بود..از حال خراب و رنگ و روی زردم فهمید دردم چیه...اگه بدونی آقات چیکار کرد...
لب به دندان گزید..با اشتیاق پرسیدم:
-چیکار کرد؟؟؟تعریف کن واسم...
خنده اش شرمگین بود..مثل نوعروس ها...
-دست انداخت دور کمرم و چرخوندم...می چرخوند و من می خندیدم و می گفتم نکن آقا مهدی...سرم گیج می ره...ولی خدا
می دونه که دیگه هیچ وقت لذت اون چرخ و فلک رو تجربه نکردم....
غم در صدایش شکست...
-شب و روزش تو بودی...دین و ایمونش..عشق و امیدش..اصال دیگه سر کار طاقتش نمی گرفت...به هر بهونه ای می اومد
خونه...شدی چلچراغ خونمون...روشنی زندگیمون..بعدش هم که شادی...
بغضش هم شکست...
-خدا نسازه واسه اون نارفیق نامردی که اینجوری آتیش به زندگیمون انداخت...
اشکش سر خورد و از گوشه چشمش افتاد...
غصه ام گرفت...صورتش را بوسیدم و گفتم:
-قربونت برم...تو رو خدا گریه نکن...منم گریه م می گیره...
میان اشک لبخند زد و گفت:
-نه عمرم...تو قوت پاهامی...تو غصه نخور...خدای ما هم بزرگه...
سرم را روی سینه اش گذاشتم و گفتم:
-چرا اینهمه سال تحمل کردی؟شاید اگه جدا می شدی االن خیلی وضعمون بهتر بود...هزینه مواد اون ما رو به این حال و روز
انداخته...
هیش محکم و قاطعی گفت:
-زندگی که کفش و پیرهن نیست که هر وقت پاره شد بندازیش دور...پونزده سال اون درد منو تحمل کرد...حاال نوبت
منه...هرچی باشه بازم پدر شماست...ما باید کمکش کنیم...اعتیاد درده...مرضه...مثل سرطان...گفت اگه سرطان بگیرم ولم
می کنی...گفتم نه...سر عقد بله گفتم..تا آخرشم هستم...االنم می گم...تا روزی که زنده م به خوب شدنش امیدوارم...یه
دکتر جدید پیدا کردم...این لباسای جدید رو که تحویل بدم می برمش پیش اون..بابات خوب میشه..من می دونم...
چشمانم را روی هم فشردم...چقدر من و مادرم در ساده دلی و خوش باوری...شبیه هم بودیم...!!!
دیاکو
تقویم را جلوی دستم گذاشتم و شاداب را صدا زدم.مثل همیشه نرم و بیصدا داخل شد.نگاهی به اندام ظریف و دخترانه اش
کردم و گفتم:
-من امشب می رم

1401/11/07 20:44