The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

هانتر

6 عضو

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__

337
337




بدتر از خودش داد زدم:

-گیریم که تولد گرفته بود، گیریم که بنز می نداخت زیر پات... باید می رفتی؟ تو مگه با من تو رابطه نیستی؟
باید شرافتتو به یه بنز می فروختی؟ تو امثال این شهابو نمی شناسی احمق؟

نگاهمون توی نگاه هم دودو می زد و هیچکدوم آروم نمی شدیم... دلم می خواست یه جواب دلگرم کننده بشنوم...

مثلا با تهدید بردش اونجا... چمیدونم... یه چیزی که ثابت نکنه بهم، نسیم اون آدم بالیاقتی که فکر می کردمه...
یه چیزی که منو از هم نپاشونه...

من داشتم قبر خودمو می کندم از عصبانیت و اون لام تا کام حرف نمی زد...

ای کاش می زد تو صورتم و می گفت درموردم اشتباه فکر می کنی... اما نکرد... نزد... و من داشتم درست فکر می کردم...

نسیم همونقدر احمق، بلندپرواز و خائن و بی معرفت بود!

من بی خودی این همه از جون براش مایه گذاشتم...

به سرعت روندم سمت خونه م تو زعفرانیه... نه دلم می خواست پیشم باشه و نه می تونستم ازش جدا شم... باید تنبیهش می کردم.... باید بهش می فهموندم سزای کارش چیه...

1401/11/16 04:14

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__

338
338



نسیم:

خیلی وقت بود که داشتم بی صدا اشک می ریختم.

از خودم یه *** هرزه ساخته بودم.

تف تو گور اون شهاب که منو گول زد. چقدر قسم و آیه که من کاریت ندارم.

عنتر میمون، اگه فتوحی می دید چجوری افتاده بود به جونم ک لباسامو دربیاره، از عضو مقابلِ ماتحت، دارش می زد تا درس عبرتی باشه واسه کصکشایی مثل خودش.

چقدر حس بدی بود... چقدر احساس بی ارزش بودن کردم... چقدر حس گهی دارم که عین چی از چشم فتوحی افتادم.

طوری که حتی برنگشت بگه: خرت به چند من که انقدر عر می زنی؟

هوووف... خر ما از کرگی دم نداشت... اینم روش!

ولی نمیدونم چرا یه حس بدی رو قلبم سنگینی می کرد. عادت داشتم فتوحی حواسش بهم باشه... عادت نداشتم به بی توجهیاش...

جلوی یه پارکینگ شیک و مجلسی وایساد و ریموتو زد.

با صدایی گرفته و لحنی بداخلاقی پرسیدم:

-کجا آوردی منو؟

1401/11/16 04:14

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__

339
339


نگام کرد و تازه انگار فهمید چشام از شدت گریه سرخه... فین کشیدم و رومو کردم اونور.

-می خوام برم خونه.

ماشینو از جاش کند و رفت تو پارکینگ اون خونه هه...

درو باز کرد و ماشینو دور زد اومد سمتم.

درِ سمت منم باز کرد که داد زدم:

-گفتم می خوام برم خونه.

بدتر از من عربده کشید:

-که اونجارم مکان کنی؟ پیاده شو نسیم... پیاده شو تا نزدم با گه خودت یکی شی.

با تعجب و عصبانیت و دلخوری نگاش کردم. اصلا انگار آدم سابق نبود.

چشماش از شدت عصبانیت سرخ بود و نفس نفس می زد. زیادی داشت خودشو کنترل می کرد و من می ترسیدم از اینکه هر آن منفجر شه و روی سر من خراب شه.

بغض کردم و خواستم چیزی بگم، که در جا خفه م کرد:

-هیچچچی نمی گیا... حق زر زر کردن نداری... فقط پیاده شو و کاری که گفتمو بکن!

پیاده شدم. پاهام داشت می لرزید و زانوهام سست بود. سعی داشتم جلوشو بگیرم ولی مگه از زیر نگاه تیزبینش می شد چیزیو مخفی کرد آخه؟ عین عقاب بود لامصب...

1401/11/16 04:14

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
340
340




داشتم آروم می رفتم که یهو چسبید به بازومو منو کشوند دنبال خودش.

حتی یادم نمیاد پله های توی راهرو رو با پاهای خودم رفتم بالا، یا اون منو یه دستی بلند کرد و پاهام کشیده شد رو زمین. وحشیییییی!!!!!

درو باز کرد و منو انداخت رو اولین مبلی که دم دست بود. داد زدم:

-آآآآآیییییی....

انگشت اشاره شو مقابلم گرفت و تهدید کرد:

-نق و غر نداریم... دهنتو می بندی، کاری که وظیفته انجام می دی!

پرو بازی درآوردم:

-نمی خوام... اصن می خوام برم خونمون...

یه دور عصبی دور خودش زد و دست به کمر جلوم وایساد.

-تو موقعیتی نیستی که بگی چی می خوای چی نمی خوای. دهنتو ببند و همینجا بشین تا برگردم.

داشت می رفت بیرون که یهو برگشت و منو جلوی خودش، سرپا نگه داشت.

هاج و واج داشتم نگاهش می کردم که دستاش تند و بی وقفه، وجب به وجب تنمو لمس کرد و قبل از اینکه بفهمم چی شده، گوشیمو برداشت و فورا از خونه زد بیرون.

اوه مای پشم... نمی دونم قراره با چه پدیده ای روبه رو بشم تو این خونه ی زیادی لاکچری!

1401/11/16 04:14

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
341
341




به محض اینکه رفت، جون از تنم رفت و بی حال افتادم روی همون مبلی که عین پشه از روش بلندم کرده بود. غول تشن بیابونی!

چشامو برای چند لحظه بستم و هرچی فحش خوار مادر بود، نثار ننه بابای شهاب کردم که همچین توله ای پس انداختن.

شاید باید زودتر از این حرفا باهاش تموم می کردم همه چیو اما نمی شد که بشه.

توان نه گفتن نداشتم به اون یالغوز. اما با رفتاری که امروز دیدم، توان تف انداختن تو روی گهشم داشتم.

هرچند فتوحی یه دوش *** رو هیکلم باز کرد اما خدارو شکر می کنم که اومد.
وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرم میومد.

خاک تو سرم که وقتی جلوی خونه ش بودم، به دلشوره تخمیم توجه نکرده بودم و واسه آروم کردن خودم، شروع کردم آیت الکرسی خوندن.

درجه اعتقاداتم، خیلی پشمناک بالا بود. از یه طرف می رفتم خونه خالی و از یه طرف ذکر می خوندم که مبادا بلایی سرم بیاره. این چه سمی بود آخه؟

1401/11/16 04:14

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
342
342



یکم گذشته بود که پاشدم خونه رو مورد عنایت چشمای خیس از اشکم قرار دادم و کم کم همه غم و غصه و بدهیامو یادم رفت. چقدددددررر خوب بود حاجی!

یه هال نسبتا بزرگ داشت اونجایی که من نشسته بودم. دست چپم یه راهرو، آشپزخونه فول امکانات با ویوی فول اچ دی.

یه همچین منظره ای تو عمرِ فقیرانه خودم ندیده بودم.

سرتاسر شیشه بود و یه حیاط فوق العاده خوشگل پشتش بود.

پر از گل و بلبل و این چیزا. یه آلاچیق و تاب گنده هم بود که فضا رو بدجور دیدنی کرده بود.

یه یه متری رفتم جلوتر و رسیدم به یه اتاق که یه تخت یه نفره روش بود و سرویس بهداشتی ای که اندازه آشپزخونه خونه ی ما بود هم، تو همون اتاق بود.

پشم حاجی... فکر می کردم این خونه ها فقط تو کصشرایی پیدا می شه که دوستام باهاش قپی میان. ولی انگار واقعیه الله وکیلی

1401/11/16 04:14

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
343
343





تا الان هرکی از این خونه ها حرف می زد، یجوری نگاش می کردم که انگار دارم به گاو می نگرم... یجوری که بهشون می گفتم: خر خودتونید...

ولی انگار اونی که خر و گاو بود من بودم که همه عمرم تو اون لونه موش گذشته بود و تو خواب هم همچین خونه ای نمی دیدم.

خدا به سر شاهده که وان حمومش اندازه تخت من بود. پوووووف... *** تو این زندگی....

از اون اتاق اومدم بیرون و رفتم اون سمت هال... یه راهرو که یکیش پله می خورد می رفت بالا و یکی دیگه ش می خورد به دو تا اتاق.

یکیشون تخت دو نفره روش بود و یکیش پر بود از وسایل ورزشی.

فکم چسبیده بود رو زمین. ولی تخمام اجازه نداد بیشتر کنکاش کنم.

رفتم از پله ها بالا و دیدم یه جایی شبیه دیسکو درست کردن و یه بار بزرگ اون وسطشه... چه خبر بود اینجا واقعا؟

از پله ها رفتم پایین و مونده بودم به کدامین سمت برم که ترجیح دادم واسه خودم دردسر نخرم و برم روی همون مبل خودم بشینم.

1401/11/16 04:14

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
344
344




زانوهامو بغل گرفتم و همونطوری خوابیدم. کاش بیدار می شدم و می دیدم همه چی خواب بوده و تو همون خونه ی سوسکی که فتوحی برام گرفته، باهم خوبیم.

ولی بیدار شدم دیدم عین مجسمه ابوالهول، اخماشو کرده تو هم و داره راه می ره.

تا نگاهش افتاد به من، یه فحش زیر لب داد که من ترجیح دادم سکوتو رعایت کنم.

الان وقت کل انداختن نبود. ازش می ترسیدم.

این بار بلندتر گفت:

-وسیله هاتو آوردم. تو اون اتاقه س. فعلا همینجا بمون تا تکلیفت معلوم شه.

خیلی دلم می خواست بپرسم چه تکیلفی؟ ولی دندون رو جیگر گذاشتم و رفتم سمت همون اتاق خفنه که فکمو چسبونده بود زمین.

اومد تو چارچوب وایساد و با حالت اخطار گفت:

-ببینم... بشنوم... بفهمم... کوچکترین رابطه ای با این پسره داشتی، می کنم تو چاه توالت، سیفونم می کشم روت...

1401/11/16 04:14

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
345
345



پوکر نگاش کردم. کاش می شد بزنم تو دهنش که با من اینجوری حرف نزنه پفیوز.

-نن جونت از نیم ساعت پیش تا الان شونصد بار زنگ زده. بهش زنگ می زنی، می گی نمی تونم گوشی دستم بگیرم. دارم درس می خونم و باید زود برم. یه کلمه کم و زیاد بشه، من می دونم و تو... فهمیدی سرخوش؟

دوباره از مقام نسیم، تنزل پیدا کرده بودم به سرخوش... پووووف...

کاش می شد دو طرف دهنشو بگیرم جر بدم که دیگه سرخوش ازش نزنه بیرون...
من همون نسیم خودمو می خوام!

-نشنیدم!

سرمو تکون دادم:

-چیو؟

-چشمتو!

تخس گفتم:

-باشه.

چنان با شتاب خیز برداشت تو اتاق که خودمو رسوندم به درِ حموم و گفتم:
-چشم، چشم...

1401/11/16 04:14

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
346
346



چند لحظه فقط نگاه کرد و بعد گوشی خودشو گرفت جلوم.

-با این زنگ بزن. بگو گوشیامون مصادره شده.

-باشه.

-نشنیدم...

با کلافگی مردمک تو کاسه چشمم چرخوندم و گفتم:

-چشم!

-ادا اصولاتو واسه من نمیای. یه بار دیگه دهن کج کنی، نگاه راست کنی، از کیون می گیرم می ندازمت تو خیابون.

فکر کنم خیلی *** سوخته بود که لحن تخمیش درست نمی شد.

نمی دونم تا کی باید این تهدیداشو گوش می دادم.
ولی هرچی بیشتر بهم برمی خورد، بیشتر تو دلم می گفتم:

-حقشه!!!!! کاش اصن کار از جاهای کلفت به جاهای باریک کشیده بود که انقدر دلم نمی سوخت!

با نن جونم هول هولی حرف زدم و تلفنشو دادم دستش. با یه حرکت از دستم قاپیدش و درو کوبید رو هم و رفت.

من موندم و وسایلی که پخش زمین شده بود.

1401/11/16 04:14

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
347
347



دلم می خواست کله مو بکوبونم تو در... این بی توجهیش بدتر از هر تنبیهی بود.

وسایلمو یکی یکی برداشتم و هرکدومو مرتب تو جای خودش گذاشتم.

حتی یه میز کارم داشت. راضی بودم تا آخر عمرم تو همین اتاق بمونم ولی از این خونه و محل بیرون نرم. حاجی بد سمی بود!!

آخه اگه می دونستم همچین جایی داره که شهابِ سس مغزو ردش می کردم بره پی کارش.

نگا چطوری بخاطر یه گوشی آیفون خودمو بگا دادم.

لعنت بهت فتوحی... می مردی زودتر منو میاوردی اینجا که حتی ننه بابامم یادم بره؟

ایششش... همینقدر بی جنبه و سست عنصر بودم در مقابل این چیزا...

از بس که دخترای خرپول مدرسه می شستن و قپی میومدن از داراییاشون...

فکر کن من تا همین چند لحظه پیش فکر می کردم زر می زدن... بعد الان فهمیدم که خیر... بنده داشتم تو دلم بهشون زر می زدم که زر نزنن...

1401/11/16 04:15

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
348
348





اه... چه زر تو زری شد!

ولی خداااایی حیف من با این هوش سرشارم بود که بخوام برگردم باز تو اون خونه... اونم به امید کی؟ نن جونم؟ پسر پرست عالم!

فکر کنم یه یک ساعتی وقت گرفت ازم این جمع و جور کردن و حمالی وسایلم.

رو تخت ولو شده بودم و پاهامو بدون شلوار داده بودم بالا که یهو در باز شد و من عین فشنگ پریدم بالا و چشم تو چشمِ یه مرد غریبه، دهنو وا کردم به عر زدن...

من عر اون عر...

یهو رخِ عقاب فتوحی نمایان شد و یه جوری عین هژبر ژیان اومد تو شکم اون یارو که یارو چسبید به در.

-مگه نگفتم تشریفتو نیار امشب؟

-به قرآن کار داشتم، گوشیتو جواب ندادی لامصب.

1401/11/16 04:15

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
349
349



فتوحی با عصبانیت مچشو گرفت و انداختش بیرون و بعدم رو به من با صدایی خفه ولی یجوری که معلوم بود داره جر میده حلقشو گفت:

-مجبوری جلو همه *** لخت بگردی؟

تازه یاد موقعیتم افتادم و با کوبیده شدن در، همه تنم از خجالت آتیش گرفت.

شایدم آتیش *** فتوحی بود که دامنگیرم شد... جرررر... تو اون هیری ویری خنده م گرفته بود حالا...

داشتم فتوحی رو با ماتحت آتیش گرفته تصور می کردم و هارهار می خندیدم...

بذاره بسوزه که دیگه با من اینجوری حرف نزنه...

حالا من که کف دستمو بو نکرده بودم قراره کسی بیاد...

اون دیگه مشکل خودش بود که عین گاو وارد شد و عین موش خارج...

1401/11/16 04:15

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__

350
350



تو همین فکرای شخمی بودم که یهو در باز شد و اینبار من رفتم زیر پتو پناه گرفتم و چشم تو چشم فتوحی شدم که صورتش از شدت خشم سرخ شده بود.

ای خدا... کم تو مدرسه از دستش می کشیدم، اینجا هم همه ش با یه من اخم و خشم اژدها باید تحملش می کردم.

شاشم گرفته بود و عین موش زیر پتو بودم که اومد تو و درو بست.

-تو آدم نمی شی؟

-مگه من گفتم بیاد تو؟

دندوناشو از خشم روی هم فشار داد:

-تو محیط غریبه ای که هنوز نمی دونی کی میاد کی میره باید زارت شلوارو بکشی پایین؟ عادت داری؟

دستام از شدت ناراحتی و عصبانیت مشت شد. عمه ت عادت داره کصکش!

-با من درست حرف بزنید!

1401/11/16 04:15

351
351



یه پوزخند از سر عصبانیت زد و نشست پشت صندلی میز تحریر و گفت:

-اینجا خونه خاله نیست که هروقت دوست داشتی سرتو بندازی پایین و هرجا دوست داشتی بری.
فقط حق استفاده از همین اتاقو داری و بس! سرویس و دستشویی و حموم که همینجاست... ته تهش اینه که بری آشپزخونه و دوباره عین یه دختر خوب برگردی تو لونه ت!

لوچام آویزون شد و با نهایتِ مظلومیتی که می دونستم شبیه گربه شرک می شم گفتم:

-مگه اسیر آوردی؟

-از اسیرم بدتر. من تا تو رو آدم نکنم، بی خیال نمی شم. خوب گوش کن نسیم! صبح به صبح با من میای مدرسه، با خودم برمی گردی و میای تو این اتاق تا وقتی که دیگه جون نداری واسه درس خوندن. انقدر می خونی که حال و هوای عاشقی مسخره و تخماتیکت از سرت بپره!

با همون صدای ضعیف، اخم کردم و گفتم:

-عاشق نبودم...

اون که برگشته بود و داشت به کتابخونه مرتبم نگاه می کرد، با این حرف چنان برگشت و نگام کرد که می خواستم بگم: گه خوردم! عاشقم!

1401/11/16 13:09

352
352



چشم تو چشم شدیم واسه چند لحظه و دیگه چیزی نمونده بود خودمو خیس کنم که چند قدم به سمتم برداشت و با انگشت اشاره ش تهدیدوار گفت:

-سعی نکن منو گول بزنی و دور بزنی. وگرنه جوری دورت می زنم که بیفتی دنبالم به التماس!

خفه خون گرفته بودم از شدت نفوذ نگاهش که داشت تمام تنمو سوراخ می کرد.

نمی دونم چی داشت نگاهش که هم ازش می ترسیدم و هم دلمو یجوری می کرد.

نگاهش چنان بین چشام جابه جا می شد و هر بازدمش طوری موهامو تکون می داد که کرک و پر برام نمونده بود.

قلبم داشت قفسه سینمو جر می داد و می زد بیرون که نگاهش از چشام افتاد رو لبام و درست لحظه ای که فکر می کردم ممکنه دوباره اون بوسه لعنتیشو تکرار کنه، عقب کشید و از اتاق رفت بیرون و چنان درو کوبید که گوشامو گرفتم.

1401/11/16 13:09

353
353



بدو بدو پاشدم رفتم دسشویی و تازه اونجا بود که تونستم فکر کنم چقدر ازش ترسیده بودم.

چرا اینجوری نگام می کرد؟ چرا نبوسید؟ چرا عقب کشید؟ پووووفففف...

دلم می خواست بازم مثل قبل باشه... یجوری که نتونه جلوم مقاومت کنه.

ولی متاسفانه از اون دنده پاشده بود و هیچ جوره نمی خواست کوتاه بیاد در برابرم.

باز خوبه یه دونه نزده بود درِ *** و دکم نکرده بود. فرصت داده بود که درسمو بخونم حداقل...

ولی... خودمونیما... هرکی دیگه بود، الان من تو خونه، درواقع لونه مون بودم و داشتم با تخمای نداشته م بازی می کردم...

چقدر بی ادبی تو نسیم! ساکت شو و پاشو از اون دسشویی کوفتی بیا بیرون و برو به درست برس!

به صدای درونم گوش دادم و پاشدم اومدم بیرون و مشغول درس خوندن شدم.

فتوحی واسه غذا خوردن صدام زد و منم درو باز کردم دیدم یه سینی پر از مخلفات و همچنین یه غذای خوشمزه داشت بهم چشمک می زد.

اما از خود فتوح جان خبری نبود. منم پیگیر نشدم و راستش از تهدیدش ترسیده بودم.

حتی هنوز جرات نکرده بودم تا آشپزخونه برم.

1401/11/16 13:09

354
354




ساعت حدودا یازده شب بود که باز در کوبیده شد و من که دیگه خواب داشت از سر و کولم می رفت بالا، پریدم و با همون قیافه آَشفته رفتم دم در و دیدم یه مسواک پلمب دستشه و داره با تمسخر نگاه می کنه.

-خسته شدی امروز حسابی!!

کلامش زهر داشت. زهرِ مار!ً

دلم می خواست سیفونو باز کنم روش ولی خوب در حال حاضر من ریده بودم.

به مسواک اشاره کردم و گفتم:

-مال منه؟

-هوم.

مسواکو به سمتم گرفت و گفت:

-چیزی لازم داشتی به خودم بگو. آدرس اینجارم حق نداری به کسی بدی.

-باشه.

-برو بخواب فردا ساعت شش بیدارت می کنم.

درو بستم و رفتم مسواک زدم و گرفتم خوابیدم.

تا صبح کابوس دیدم و به فتوحی فحش دادم. این حس نادیده گرفته شدن از سمتش داشت منو تو خوابم می کشت!

شت!

1401/11/16 13:09

355
355



محراب:


از دیشب یک ثانیه هم پلک روی هم نذاشتم. مدام قیافه کریه شهاب و اون حرفایی که واسه سوزوندن و خاکستر کردن من می گفت جلو چشمم بود.

انقدر خشم تو جونم بود که شبیه یه انبار باروت بودم و منتظر یه جرقه واسه ترکیدن و آوار شدن تو سر نسیم!

فقط خدا باید بهش رحم می کرد که پرم به پرش نگیره و نخوام تو چشم بهم زدنی پوره ش کنم.

فکر به اینکه شهاب حتی بهش نگاه کرده، داشت نابودم می کرد. چه برسه به اینکه بهش دستم زده باشه.

حتی اگه زوری بوده باشه، نسیمو نمی بخشم! ینی نمی تونم که ببخشم...

چون خودِ لعنتیش با پاهای بی صاحبش رفته تو اون خونه و این موضوع اصلا قابل هضم و بخشش نیست!

1401/11/16 13:09

356
356



تا صبح صدبار پاشدم تا پشت در اتاقش رفتم و باز برگشتم. مثل مرغ سر کنده شده بودم و آروم نداشتم اصلا.

ساعت پنج و نیم صبح بود که دیگه خون جلو چشمامو گرفت و رفتم تو اتاقش اما به محض اینکه چراغو روشن کردم، خشکم زد.

پتو رو دور خودش حسابی پیچیده بود و درواقع انگار دیشب یه کشتی حسابی با پتو گرفته بود.

خنده م گرفت... زل زدم بهش و چنان چهره مظلومش آتیش دلمو خاموش کرد، که تا بالا سرش رفتم و چند ثانیه نگاش کردم.

این چشما، دنیای منو زیرو رو کرده بود. لعنت بهت نسیم... چی کار کردی باهام؟

اصلا حالم خوب نبود. دوست داشتم سرش داد بزنم، بزنم تو گوشش و بگم چرا؟ من که بهت گفته بودم مال منی!!!

اما نگه داشتن آدما که زوری نبود. اگه دلش با من نبود، می رفت... چه الان، چه صد سال دیگه!

1401/11/16 13:10

357
357



نه می تونستم ولش کنم تو این شرایط، نه می خواستم!

باید به زندگی خودم ادامه می دادم همونطور که قبلا بود.

نسیمم کنارم رشد می کرد و بعدشم هرکس می رفت دنبال زندگی خودش.

هوم؟ بنظر معقول میومد اگه من می تونستم عصبانیمو کم کنم نسبت به این دختر چموش و احمق!

درضمن خودمو مدیون پدرش می دیدم و دلم می خواست اونو به آرزوش برسونم.

شایدم همه اینا بهانه بود برای بیشتر داشتنش. اما اشکالی نداشت.

از اتاقش رفتم بیرون و برقو خاموش کردم. انقدر خوابش سنگین بود که حتی تکونم نخورد تو این فاصله.

رفتم میز صبحانه رو آماده کردم و لباسامو اتو کشیدم. تنهایی باعث شده بود بتونم خودم کارامو انجام بدم تا حدود زیادی.

برگشتم و در اتاق نسیمو زدم که بیدار شه. ترجیح می دادم فعلا باهاش روبه رو نشم.

1401/11/16 13:10

358
358



رفتم آشپزخونه و صبحانمو خوردم ولی خبری ازش نشد. یادم افتادم که خوابش سنگین بود.

نچی کردم و وقتی وسایل صبحانه خودمو جمع کردم، براش توی یه ماگ بزرگ چای ریختم و دوباره رفتم سراغش.

اینبار محکم کوبیدم به در و منتظر موندم ولی بی فایده بود.

درو باز کردم و دیدم همچنان خوابه.

-صبح شده!

داد زدم ولی تکون نخورد. رفتم نزدیک تر و سعی کردم پتو رو ازش جدا کنم.

ولی حرکتی که زدم باعث شد هیکلش غلت بخوره رو تخت و با گیجی بیدار شه.

-چی شده؟ زلزله اومده؟

-نخیرم صبح اومده. پاشو نسیم. تنبلی رو بذار کنار و پاشو صبحانه بخور بریم.

گفت باشه و دوباره سرشو گذاشت رو بالش که بالشو کشیدم و گفتم:

-فقط ده دقیقه وقت داری. بعدش باید پیاده بیای مدرسه!

1401/11/16 13:10

359
359




پتو رو کشید رو خودش که پتو هم کنار کشیدم و گفتم:

-شوخی ندارم باهات. اگه دیر بیای مدرسه هم هیچ دفاعی نمی کنم ازت تا گرشاسبی حسابی دهنتو سرویس کنه.

کلافه نشست و با حالت گریه گفت:

-خوابم میاد.

اخمامو غلیظ تر کردم:

-بی خود. زودباش دیر شد.

و از اتاق زدم بیرون و رفتم لباسامو پوشیدم.

وقتی دیدم از سرویس بهداشتی اومد بیرون، به ساعتم نگاه کردم و گفتم:

-شش دقیقه وقت داری. نیای، من رفتم.

داد زد و اعتراض کرد:

-جون ننه ت فتوحی...

-ساکت شو، حدتو بدون.

بی شرف عادت کرده هرچی به زبونش میادو تف کنه تو صورت من. ‌
باید تنبیهش می کردم که جلو دهنشو بگیره.

رفتم پایین و دیدم ده دقیقه ای که اخطار داده بودم تموم شد که گاز دادم و دیدم یهو در باز شد و درحالی که داشت کیفشو رو زمین می کشید و می دویید و از یه طرف کتونیشو تو هوا پاش می کرد، داره میاد به سمتم.

جای چونه مقنعه ش رفته بود رو سرش و کلا بهم ریخته و آشفته بود.

خنده م گرفته بود به ریختش ولی عصبانیتم ازش، اجازه نمی داد که بهش رو بدم.

باید تنبیه می شد. باید می فهمید احساس واقعیش نسبت به من چیه که دیگه با سگ و سوته بهم خیانت نکنه کره بز!

1401/11/16 13:10

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
360
360



یه نیمچه گاز دادم که با همون وضعیت شیتیر شلخته دویید و بدون کوچکترین اعتراضی نشست تو ماشین.

می دونست دیگه حناش پیشم رنگ نداره و نازشو نمی خرم.

منم گاز دادم و بی معطلی رفتم.

دیدم خودش بدون اینکه من بگم، دفترچه خلاصه نویسیاشو برداشته و داره مرور می کنه. دست گذاشته بود رو نقطه ضعفم!

من می مردم واسه دیدن تلاشش و درس خوندنش. اما با این حال شدت ناراحتیم اونقدر بود که اصلا به روی خودم نیارم.

هربار که یه ذره قلبم نرم می شد، حرفای شهاب و وضعیت تخمی نسیم جلو چشمم میومد و دوباره از سنگ می شدم.

اصلا نمی دونم می تونستم ببخشمش یا نه؟

کوچه بالایی مدرسه پیاده ش کردم و گفتم:

-تو حیاط دو دقیقه وایمیسم تا بیای. یک ثانیه دیر کنی، خودم پرونده‌تو میذارم زیر بغلت که بری.

1401/11/16 13:10

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
361
361



با همون مقنعه کج و کوله، سر تکون داد و بدون اینکه منتظر بمونه چیزی بگم، پیاده شد و از توی آینه دیدم که دویید.

فکر کنم خیلی ترسیده بود و حساب برده بود.

حقش بود... چطور می تونستم اعتماد کنم بهش وقتی اعتمادمو به بدترین شکل ممکن خدشه دار کرده بود؟

دور زدم و یه مقدار تو ترافیک موندم تا وقتی که رسیدم و دیدم نسیم هم همزمان با من رسید اما انقدر دوییده بود که داشت نفس نفس می زد و راه می رفت.

جای اینکه ازش بدم بیاد و متنفر بشم، داشت راه خودشو بدجور تو دل من باز می کرد کره بز.

ولی دل شکسته بودم و خودمو کنترل می کردم چون اصلا نمی دونم وقتی مقابلش قرار می گرفتم و می خواستم بهش عشقمو نشون بدم، چه واکنشی نشون می دادم و ممکن بود چه بلایی سرش بیارم؟

از ماشین پیاده شدم و طبق معمول به هرکی که لازم بود سلام علیک کردم.

1401/11/16 13:10