The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

هانتر

6 عضو

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
462
462




صبح درحالی پاشدم که هنوز تنم گرم بود از حضورش ولی کنارم نبود.

با وحشت سر بلند کردم و دور تا دور اتاقو نگاه کردم.

همین که خواستم بلند شم در باز شد و اونم تا دید من بیدار شدم، لبخندش عریض شد و گفت:

-می خواستم بیدارت کنم بیای صبحانه بخوری.

با صدای خنگ و گرفته م گفتم:

-اینجا خوابیدی؟

یه لبخند کاملا دیوثانه رو لبش نشست و گفت:

-بدو بیا نون تست کردم.

بعدم رفت. جا داشت چند تا فحش نون و آب دار بهش بدم برای خالی نبودن عریضه ولی خب متاسفانه تو دلم داشت قند آب می شد.

من نمی دونم به ریش کدوم اسکلی تو مدرسه مون خندیده بودم بابت این احساسات کصشر که الان نصیب خودم شده بود. می گن دنیا دار مکافاته ها... منِ بز باور نکردم.

1401/11/22 16:00

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
463
463



بلند شدم رفتم سرویس و گلای کاشی رو آب دادم. (البته این مخصوص پسراست )))) )

بعدم دست و رومو شستم و اومدم بیرون. قبل از اینکه برم آشپزخونه شنیدم که مسعود گفت:

-حالا بخند... فردا باهم گریه می کنیم واسه حالت!

تو دلم خالی شد. ینی ممکن بود بگا بریم؟ گا کجاست که ما یه سره میریم اونجا؟ زندگی چی می خواد ازمون که همه ش هدایتمون می کنه به این سمت؟ پووووف...

رفتم آشپزخونه و دیدم رو یه نون تست، داره پنیر و عسل و گردو می ذاره و با لبخند بهم نگاه می کنه:

-بیا اینجا این ترکیب سمی رو امتحان کن ببین چی هست؟!

رفتم جلو و با اشتها ساندویچی که درست کرده بودو گرفتم. مسعودم عاقل اندر سفیه نگاهمون کرد و یه لبخند پر حرصم گوشه لبش بود.

-حالا هی دل بدید قلوه بگیرید... هیچ اشکال نداره... فردا باهم صحبت می کنیم.

من و محراب جفتمون با حرص نگاش کردم و اونم زحمت کشید دهنشو بست و گورشو گم کرد!

1401/11/22 16:00

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
464
464



تمام اون روز رو محراب با حوصله برام وقت گذاشت و یه سری نکات تستی خفن باهام کار کرد.

منم از تمام روزای عمرم که درس می خوندم، اون روز بیشترین انرژی رو داشتم واسه درس خوندن و تست زدن.

هربار که تو تخم چشام نگاه می کرد و با لحن مخصوص خودش تهدید می کرد و می گفت:

-اگه اول نشی، من می دونم و تو!

انگیزه م واسه اول شدن بیشتر می شد.

طرفای عصر بود و برام عصرونه آماده کرده بود که نشستم پشت میز آشپزخونه و با شیطنت نگاش کردم:

-اگه اول نشم چی کار می کنی؟

قاشقی که به سمت دهنش برده بود، همونجا تو دهنش موند و مردمک چشمش خیلی ترسناک چرخید به سمتم.

گه خوردم حاجی... آخه این چه نگاه ترسناکیه که تو داری!!!

لبخندم جمع شد و آب دهنمو قورت دادم. با جذبه وحشتناکش نگاهم کرد و اخم ریزی کرد:

-چی پرسیدی؟

-خیلی خب بابا... فقط خواستم ببینم چی می گی! انقدر خشانت لازم نیست واقعا!

1401/11/22 16:00

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
465
465



از طرز حرف زدنمو کلمه هایی که بکار برده بودم معلوم بود خنده ش گرفته بود ولی طبق معمول یجوری جذبه از خودش در می کرد که جیشم گرفت.

اخم کردم و همونطور که بلند می شدم گفتم:

-ای بابا... دکمه گه خوردن نداره؟

روم نشد بگم دسشویی دارم. به سمت اتاقم راه افتادم که برم سرویس، ولی با دم دم و سُم سم...

همینطوری داشتم می رفتم که یهو رو هوا بلند شدم و تا بیام بفهمم چی شده، یه جیغ فرابنفش کشیدم و دیدم رو شونه محرابم.

چقدر اینجا ارتفاع زیاد بود... پشم برام نمونده بود.

-بذارم زمین... بذارم زمیییین عنتر برقی...

همونطور رو هوا می چرخید و با بدجنسی می گفت:

-درست حرف بزن تا به تنبیهت اضافه نکردم.

من جیغ می زدم و اون سر حرف خودش مونده بود. ننه بابای من تو هجده سال نتونستن منو ادب کنن اونوقت این آقا می خواست منو ادب کنه تو دو روز...
اگه حرفش زور نیست پس چیه؟

1401/11/22 16:01

هانتر
466
466



شروع کردم ضربه زدن به قفسه سینه ش ولی خدایی دلم نمیومد محکم بزنم.

اونم یهو از همون فاصله منو پرت کرد ولی در اصل تو بغلش!

من دیگه عری نداشتم که بزنم فقط محکم بهش چنگ انداختم و از خودم مطمئن نبودم که شلوارم خشکه هنوز یا نه؟

تا بخوام لب باز کنم و از ترسم بگم، نشست رو تخت و منو چرخوند. دستش رو باسنم بود و نگاهِش تو چشام...

از طرفی خیالم راحت شد هنوز خشکم و از طرفی گرخیده بودم از این طرز نگاه کردنش.

اونم منو محصور کرده بود تو دستاش...

دستشو نوازش وار روی باسنم حرکت داد و نگاهش بین چشام در رفت و آمد بود.

-می دونی چیکار می کنم اگه اول نشی؟

صداش آروم بود، تهدیدآمیز و ترسناک... خوف به دلم انداخته بود.

می دونستم همه ش یه بازی و یه شوخیه واسه بهتر درس خوندنم ولی اون حالی که تو نگاهش بود منو می ترسوند...

انگار هر لمسی که می کرد، حالشو عوض می کرد... البته فشاری که داشت توسط پا وسطیش به پهلوم میومدم بی تاثیر نبود تو فهمیدن حالش!

1401/11/22 16:01

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
467
467




آب دهنمو قورت دادم و لبمو با زبونم تر کردم که تمام نگاه و حواسش معطوف شد به لبام و چشماش سرخ شد.

قشنگ معلوم بود تو حال خودش نیست آقای همیشه بالا...

آروم پرسیدم:

-چی؟

فشار دستشو روی باسنم بیشتر کرد و رونمو از داخل پام، تو مشتش فشار داد و با حرص تو چشام براق شد:

-اونوقت این باسن خوشگلتو سرخش می کنم می ندازم جلو گربه های محل!

هم خنده م گرفته بود و هم از فشاری که بهم می داد اشک تو چشام جمع شده بود:

-آی آی... دردم گرفت...

فشارشو کم کرد و من با شیطنت تو بغلش چرخیدم:

-اونوقت گربه های محل خوش بحالشون نمی شه؟

یهو غش غش زد زیر خنده و دوباره تو چشام زل زد. زل زدنشو دوست داشتم.

-اونوقت تک به تکشونو از وسط پاره می کنم...

1401/11/22 16:01

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
468
468




تا خواستم چیزی بگم، خنده ش جمع شد و تو چشام دقیق تر شد...

یجوری اومده بود نزدیک و زل زده بود تو چشام که حال منم خراب شده بود.

-هرکی بیاد نزدیکت، از وسط جرش میدم که درس عبرت شه واسه بقیه!

لبشو مماس لبم گذاشت و غرید:

-لعنت بهت... فردا امتحان داری... اینجا چه غلطی می کنی؟

خندیدم و لبمو رو لبش کشیدم و فوری فاصله گرفتم:

-یادت نیست؟ خودت منو کشوندی اینجا!

بی قرار خندید... معلوم بود داشت جر می خورد که خودشو کنترل کنه ولی نمی تونست.

منم حسابی خرکیف بودم که می تونستم به این نقطه برسونمش و تشنه ش کنم!

-تو باید پاشی، فرار کنی، بگی من امتحان دارم...

صداش آروم و خش دار بود و قلقلکم می داد... قلقلک نه ها... مور مورم می شد!

-من همینجا می مونم، می بوسم، می گم من عاشقتم...

نگاهش مات شد و تا به خودش بیاد، من پیشقدم شدم واسه بوسیدنش...

دستامو دور گردنش حلقه کردم و اونم بهم امون نداد... پرتم کرد رو تخت و قبل از اینکه بهم ملحق بشه غرید:

-دهنتو سرویس می کنم اگه رتبت از یک بیشتر شه نسیم! تو الان باید زیر فشار درس و تست باشی، نه زیر من!

1401/11/22 16:01

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__

469
بعد از اون سکسی که به قول خودش کامل نبود، عین باباها شده بود.

برگه های خلاصه نویسی منو دستش گرفته بود و هی ازم سوال می پرسید و به قولی دهنمو صاف می کرد.

کافی بود یه ذره حواسم پرت شه یا دیر جوابشو بدم، یه دونه محکم می زد روی رون پام و می گفت:

-الان وقت هپروت نیست نسیم! زود تند سریع...

هوووف... حتی نذاشت یه ذره هم به اون لحظه ها فکر کنم. ذهنِ بی پدر من هی تصویرسازی می کرد و محراب تو نطفه خاموشش می کرد.

کلافه شدم، عین بچه ها لبامو آویزون کردم و رفتم یه پامو گذاشتم اینور یکیشو اونور و نشستم توی بغلش...

هنوز هضمش نکرده بود که لگنمو روی جای حساسش تکون دادم و با لحن خماری گفتم:

-بازم می خوام!

درجا ری اکشن نشون داد. خودش نه ها... اون عضوی که من باهاش کار داشتم!

به کمرم چنگ انداخت و تو گوشم گفت:

-توله سگِ نفهم! مگه نمی گم آزمون فردات برام مهمه؟

خودمو تکون دادم و بهانه گرفتم:

-اهههه... خسته شدم دیگه! به خدا نا ندارم... مغزمم کار نمی کنه... می خوام بخوابم!

1401/11/22 16:01

هانتر
470



ازم فاصله گرفت و معلوم بود کلافه شده... گفت:

-حوصله درس نداری... ولی حوصله داری دهن منو سرویس کنی!

بعدم دست برد و تکونش داد تا در جای مناسبِ خودش قرار بگیره!

نمی دونم چرا اخماش به شدت در هم بود. بلند شد و بدون اینکه نگام کنه گفت:

-به موقع بخواب ساعت پنج بیدارت می کنم دوره کنی!

یا حضرت پشم... ولم کن بذار بخوابم مرررررد!

رفت و درم پشت سرش محکم بست. هنوز تو بهت بودم که در به شدت باز شد، مستر تشریف آوردن بسته سیگارشونو برداشتن و دوباره به همون منوال رفتن.


محراب کوچولو رو بیدار کرده بودم که انقدر سگ اخلاق شده بود.

به خودم هار هار خندیدم و رفتم مسواک زدم و رو تخت ولو شدم.

دلم می خواست بخوابم ولی با فکر به اتفاقی که بینمون افتاد، هم کیلو کیلو قند تو دلم آب می شد و هم بدنم گر گرفته بود. سخت بود برام خوابیدن...

تهشم پاشدم رفتم بیرون آب بخورم که دیدم بوی سیگار میاد.

1401/11/22 16:01

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
471




چراغو روشن کردم و دیدم بلههه... آقای محراب تو تاریکی آشپزخونه نشسته بود و یه عالمه سیگار جلوشه...

به شدت سرشو دزدید و روی چشماشو گرفت:

-کرم داری برق روشن می کنی؟ چشام عادت کرده به تاریکی...

فوری خاموشش کردم و گفتم:

-خودتو خفه کردی با سیگار...

چند تا هالوژن روشن کردم و دیدم نگاهش روی من عمیق تر شد و پوکش به سیگار بیشتر...

-چرا بیداری؟

-آب می خوام.

رفتم سمت یخچال که پرسید:

-خوابت نمی بره؟

نچ کوتاهی گفتم و دیدم فورا پاشد از سبد داروها یه برگ قرص درآورد و یکیشونو نصف کرد و داد دستم بخورم.

-این چیه؟

-پیچ پیچی... اگه تا صبح بخوای فکر و خیال کنی که خوابت نمی بره... می رینی تو امتحانت و برمی گردی... اینو بخور لااقل خوابت ببره!

با نگرانی نگاهش کردم:

-تو چی؟

1401/11/22 16:01

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
471


نگاهش جدی و بی انعطاف شد:

-مگه من می خوام فردا پنج ساعت بشینم پای امتحان کصخل؟

دیدم راست می گه... فوری کاری که گفت رو انجام دادم و دیدم انگار داره خودخوری می کنه...

-چیه چرا آروم و قرار نداری تو؟

با کلافگی سرشو بین دستاش گرفت و گفت:

-نباید اون کارو می کردیم!

با لبخندی شیطانی گفتم:

-چرا؟ خوب بود که...

همونطور کلافه و پریشون، اینبار سر منو بین دستاش گرفت و گفت:

-بر منکرش لعنت... ولی الان هم مزه ت بدجور رفته زیر دندونم و هم تمرکز تو به فاک رفته!

خندیدم ولی انقدر جدی بود که فورا لبمو بین دندونام گرفتم. از اینکه انقدر تونسته بودم روش تاثیر بذارم خوشحال بودم.

-من به اندازه کافی درس خوندنم... نیاز نیست نگران باشی.

-تو به اندازه کافی سر به هوا هستی و این منو نگران می کنه!

روی پام بلند شدم یه بوسه کوتاه به لبش زدم و یه چشمک خوشگلم حواله ش کردم:

-نگران نباش... از پسش برمیام!

بعدم بدو بدو رفتم تو اتاقم و روی تختم... نباید ناامیدش می کردم. اون تنها کسی بود که واقعا بهم اهمیت می داد.

1401/11/22 16:01

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__

473




دیگه با اون قرصی که بهم داده بود نفهمیدم چطور خوابم برد.

فقط صبح بعد از کلی رفت و آمد محراب، بالاخره دل کندم از تخت و رفتم سر میز صبحانه.

دیدم محراب با برگه های خلاصه نویسیم اومد نشست رو به روم و ماگ چاییمو گذاشت جلوتر...

یه دستش به برگه ها بود و با اون یکی داشت چاییمو شیرین می کرد و دیگه حواسش نبود به چشمای گرد شده ی من.

یعنی حتی قابلیت اینکه بزنمشو داشتم.
یهو نگاهش افتاد به چشام و سر تکون داد:

-چته؟

با دلخوری و گریه مانند گفتم:

-بذار ویندوزم بیاد بالا!!!!

خندید و یه لقمه فوری برام درست کرد:

-نگران نباش ویندوزتم میاد بالا. بخور عجله کن دختر.

با حرص لقمه رو خوردم و چای شیرینی که برام درست کرده بودو پشت بندش بالا کشیدم.

1401/11/22 16:02

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
474



عین باباها شده بود. حتی بابای خودمم تا الان انقدر پای تک تک کارای من نمونده بود.

بعد از چند دقیقه شروع کرد باهام دوره کردن و منم ناچار جوابشو می دادم.

دیگه دلم می خواست همه نکته های تستی رو بیارم بالا که بالاخره رضایت داد و گفت:

-بسه دیگه بیشتر از این گیج می شی!

بی حرف رفتم تو اتاق و مانتو شلوار مدرسه رو پوشیدم. استرس بهم حالت تهوع داده بود.

چون این یکی از مهمترین آزمونامون بود و از طرفی هم محراب خیلی روش حساس بود.

با عجله از خونه بیرون زدیم. محراب اخماشو کرده بود تو هم و دیگه بازم نمی کرد. اونم بدتر از من استرس گرفته بود انگار. حتی یه کلمه هم حرف نزدیم باهم.

منو جای همیشگی پیاده کرد و من بدو بدو رفتم سمت مدرسه.

1401/11/22 16:02

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
475



بچه ها هر کدوم تو حیاط مدرسه بودن و داشتن یا کتاب و جزوه می خوندن یا حرف می زدن.

با صدای زنگ مدرسه، یواش یواش رفتیم سمت زیرزمین که محل برگزاری آزمونای هماهنگ بود.

سعی می کردم جزء آخرین نفرا باشم که اومدن محرابو به چشم ببینم.
انگار دیر کرده بود.

دلشوره داشتم که یهو دیدم در باز شد و با نن جونم اومد داخل.

چشام اندازه توپ پینگ پونگ گرد شد و بی اختیار رفتم جلو.

اینکه نن جونم تا اونجا با پای لنگونش بخاطر من اومده بود، حسابی برام شوکه کننده بود و یه بغض گنده گذاشته بود تو گلوم.

با همون بغض سلام کردم و فوری اشکم چکید.

نن جونم برام آغوش باز کرد و من بدو بدو رفتم بغلش.

زیر گوشم با حرص گفت:

-ورپریده ببین چجوری با این کنکورت ما رو مچل خودت کردی!

1401/11/22 16:02