The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

هانتر

6 عضو

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
414
414



تا خواست بره پرسیدم:

-جریان مهمونی و ربکا و اینا چیه؟

قیافه بی تفاوتی به خودش گرفت و گفت:

-چیزی نیست... تو خودتو درگیرش نکن...

بعدم رفت... تفففف... آخرشم با کوهی از سوال منو تنها گذاشت.

خبری از محراب نبود. دلم می خواست بازم بیاد و به کارای خاکبرسری ادامه بدیم ولی یهو تو اوج عصبانی شد، منو ول کرد رفت و دیگه هم نیومد.

کاش می فهمیدم تو سرش چخبره؟

رفتم بیرون یه سر و گوشی آب بدم که دیدم همون موقع درِ ورودی باز شد و محراب اومد داخل.

ناخداگاه سلام کردم و اونم با اون همه کیسه خریدی که دستش بود، چپ چپ نگام کرد و جواب نداد...

1401/11/19 16:28

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
415
415



هوووی... جواب سلام واجبه ها!

-مسعود؟ بدو بیا چک کن چیزی کم و کسر نباشه و بعدم ببرشون بالا.

روشو کرد سمت من و گفت:

-تو هم برو درستو بخون دیگه. مگه قرار نشد از این خراب شده نیای بیرون؟

لبام برگشت و با ناراحتی نگاش کردم که چشم غره ای رفت و دست به کمر وایساد.

-چته الان؟ نگران شهابی؟

با داد و اخم گفتم:

-نخیرم!

-پس چته؟

با صدایی که آروم شده بود گفتم:

-نگران تو ام...

همونطور نگاش روی من کش اومد:

-نگران چی دقیقا؟

مسعود بدو بدو از پله ها اومد پایین و مشغول بازرسی بسته ها شد که محراب اومد سمت من و دستمو گرفت و برد تو اتاق.

1401/11/19 16:28

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
416
416



درو بست که مسعود داد زد:

-اِ دیدی چی شد؟ کافور یادت رفت حاجی.

محراب، دیوثِ زیر لبی گفت و دستشو گذاشت رو گودی کمرم و نگاهش تو چشمام، نفسمو گرفت:

-جان؟ بگو...

یادم رفته بود چی می خوام بگم. گرمای تنش داشت دیوونه م می کرد و نگاهش داشت آتیش میزد به جونم.

-چی باید بگم؟

انگار فهمیده بود چه بلایی سرم اورده که یه لبخند گوشه ای کنار لبش نشست و منو به خودش چسبوند.

-نگران چی هستی؟

-تو!

-گور بابای من، نگران چیزی نباش! بگو چی میخوای

چی میخواستم؟ ینی میفهمید از چشام؟

حرکت دستش پشتم باعث شد شل شم تو بغلش که نیشخند جذابی زد و کشیده گفت:

-جوووون به چشمای خمارت...لبو بده بیاد!

خم شد و لبامو به اسارت لباش برد و منو که شل شده بودم تو بغلش کشید...

1401/11/19 16:28

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
417
417



دیگه کم کم کارمون به عقب رفتن و رو تخت دراز کشیدن و تحملِ وزنِ آقا کشید که یهو در باز شد و فوری بسته شد.

مسعود بلند و بی وقفه گفت:

-من بودم... چیزی ندیدم به مولا... واست کافور گذاشتم حاجی!

محراب که با چشمای سرخ و حالت پریشونیش از من فاصله گرفته بود و داشت عقبو نگاه می کرد، زیر لب یه دیوث نثارش کرد و داد زد:

-بر خرمگس معرکه لعنت!

مسعود غش غش زد زیر خنده و محراب دوباره برگشت و نگاهش روی لبام که احتمال می دادم از شدت بوسه های پُرمکشش ورم کرده بود مانور داد.

مثل رونالدینیو که چپو نگاه می کنه می زنه راست، لبو نگاه کرد و حمله کرد به گردنم.

از شدت قلقلک و هیجان و خوش اومدن، چنان جیغ کشیدم و ب خودم پیچیدم که نه تنها دست از اون کارش نکشید، که بیشتر و بیشتر گردنمو سرویس کرد و من فقط به این فکر می کردم که چقدر قراره کبود شم!

1401/11/19 16:28

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
418
418




با شور و هیجانی که به اونم تزریق شده بود، تو چشام با یه عشق وافر نگاه کرد و غرید:

-تو فقط مال منی! تکرار کن، بذار ذهنت، دهنت، بدنت، هرچی که مال توئه عادت کنه که دیگه هوس خیانت نزنه به سرت که سرت به باد میره نسیم خانوم!

یه خوفی از اینجور حرف زدنش تو دلم نشست و نگاهم تو نگاه خمار و قرمزش به گردش اومد که زمزمه وار و پرتحرص گفت:

-تکرار کن... فقط من...

-فقط تو...

-فقط من چی؟ بگو بذار دهنت عادت کنه بچه!

صدام لرزید:

-من فقط... واسه تو ام...


???

محراب


-خوش ندارم با کسی جز من باشی... حتی اگه بفهمم قبلا بودی، دهنت سرویسه نسیم!

1401/11/19 16:28

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
419
419



داشتم لذت می بردم از اون عشق بازی و نگاهی که ترسون و لرزون بود ولی حس داشت...

باید حساب کار دستش میومد که دیگه با هر ننه قمری نخواد بهم خیانت کنه!

فکرشم منو از هم می پاشوند بعد از این همه مدت...

یهو پاشدم و سیگار و فندکمو برداشتم و رفتم لب پنجره...

نگاهش با من همراه شد و وقتی ازش دور شدم، جسارت چشمای شیطونش برگشت و حتی تو صدای سکسی لعنتیشم نمود پیدا کرد.

-تو خودت باکره ای؟

برگشتم نگاش کردم و زدم زیر خنده. بدبختیم اینه که هنوز زیادی بچه ست...

با حرص نگام کرد.

دهن سرویسو وقتی بهش زور نمی گفتم و از بالا به پایین نگاش نمی کردم، شاخ می شد واسم!

-آره خب... بخند... تو این زمونه دیگه خنده هم داره پسر به سن تو باکره باشه!

یه سیگار روشن کردم و پرده رو کشیدم کنار.

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__

420
420



اون لعنتیِ دهن سرویس هم پشتم بود و گرمای تنش داشت به تنم می خورد و کلافه م می کرد.

-چطور انتظار داری من باکره باشم ولی خودت...

برگشتم و باهاش چشم تو چشم شدم. یجوری که وحشت به دلش بندازه پرسیدم:

-باکره نیستی؟

چشماش گرد شد و گفت:

-هستم بابا... هستم... می گم تو خودت همه دنیا رو یه دور دستمالی کردی، بعد از من انتظار باکره بودن داری؟

دود سیگارمو با تعلل دادم بیرون و گفتم:

-من فرق دارم با تو...

-چه فرقی؟ خب منم دلم می خواست دورامو بزنم بعد بیام با تو... یه عمر...

چنان برگشتم نگاش کردم که پشماش فر خورد و دهنشو بست...
فکشو محکم بین دستام گرفتم و گفتم:

-حرف دهنتو بفهم نسیم!... من اگه قرار بود تو رو با کسی شریک شم، از هفده سالگی نمیومدم سراغت که خودم بزرگت کنم، که آلوده ت کنم به تن خودم و بهت یاد بدم که دست کسی جز من بهت بخوره، تاوانشو با قطع کردن دستش ازش می گیرم...

پس انقدر واسه من بالا پایین نکن و ازین سوالا نپرس که بدجور داری مغزمو بگا میدی... یهو دیدی همین الان ترتیبتو دادم که دیگه انقدر باکره بودن برات مسئله نباشه!

1401/11/19 16:28

این پارت های امروز

1401/11/19 16:29

دقت کنین اگه توگروه زنان موفق چت نکنین تعداد پارتهاکم میشه ها

1401/11/19 16:29

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
421
421




دیگه هیچی نگفت و منم ولو شدم رو تختش و سیگارمو کشیدم.

عجیبه که انقدر گستاخه و بی پروا تو حرف زدن.

چطور ممکنه نترسه؟
چطور ممکنه احتمال نده خون جلو چشامو بگیره و بخوام بگاش بدم با این حرفای تحریک کننده واسه غیرتم!!!

شروع کرد راه رفتن و همه حواسم ازون افکار مزخرف و آزاردهنده جمع شد رو باسن تپل و تحریک کنندش!‌

خیلی داشتم خودمو کنترل می کردم که فعلا باهاش رابطه نداشته باشم ولی بدجور رو مغزم بود همه جونش!

دلم نمیومد از اتاقش برم بیرون و اونم همچنان رو مغزم بود و دلم می خواست پاشم کارشو یه سره کنم.

ولی آرنجمو گذاشتم رو چشام تا نگام به نگاه شیطانیش نیفته!

بعد از چند لحظه تخت بالا و پایین شد و خواستم آرنجمو از رو چشام بردارم که دستشو محکم روی آرنجم فشار داد و با صدایی که از شدت خنده داشت می لرزید و نشون می داد که هرآن ممکنه منفجر شه از خنده، گفت:

-نه نه... چشاتو باز نکن... دهنتو باز کن!

-چی کار داری وزه؟ سیگار دستمه!

1401/11/19 23:29

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
422
422



بلندتر خندید و گفت:
-اونو بده به من! یه خوراکی خوشمزه دارم برات.

سیگارو گرفت و نمی‌دونم چیکارش کرد.

از خنده هاش یه لبخند گوشه لبم جا خوش کرد و گفتم:

-وای به حالت اگه مشقی باشه!

شدیدتر شد خنده های لعنتیش و گفت:

-چی کارم می کنی؟ هوم؟ یالا بگو!

-از ناحیه *** دارت می زنم تا درس عبرتی بشی واسه بقیه دوست دخترام!

چنان به خنده افتاد که فشار دستش روی آرنجم شل شد و دیدم تو مشتش پر از پودر کافوره و این *** می خواست پودر کافورو بده به خوردم.

نیمخیز شدم و مچ دستشو چسبیدم:

-ای بر پدرت... من اگه امشب به حساب تو نرسم، مرد نیستم!

اینو گفتم و زیرش گرفتم که جیغ می زد و از مسعود بخت برگشته کمک می خواست.

ولی من تقریبا به هیچ نقطه ای از بدنش رحم نکردم و با وحشی گری، به جونش افتادم.

هم جیغ می زد و هم گاهی آه می کشید و لذت می برد.

1401/11/19 23:29

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
423
423



به نفس نفس افتاد و سرمو بین دستاش گرفت و با چشمای خمارش گفت:

-بسه... بسه... تو رو خدا بسه...

تو بغلم چرخوندمش و پتو رو کشیدم روش.

-یه بار دیگه مسعودو صدا بزنی وقتی زیرمی، می دم دهنتو بدوزن!

یجوری سست شده بود و بی حال که فقط سرشو گذاشت رو سینه م و یه اوهوم بی جون از بین لباش خارج شد.

صدای چند تقه به در اومد و مسعود گفت:

-آقا اجازه؟ می تونم بپرسم به کجا رسید این کُشتی جانانه؟

خم شدم و از کنار تخت یه صندل برداشتم و پرتش کردم تو در:

-گمشو کیون کش!


با قهقهه دور شد و من بیشتر از قبل نسیمو به حصار دستام کشیدم.

نمی‌ تونستم ازش بگذرم!

1401/11/19 23:29

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__

424
424





امروز صبح خود محراب منو رسونده بود مدرسه، تا زنگ سوم هم مدرسه بود و بعد رفت.

البته قبلش از وسط کلاس منو صدا زد و گفت:

-راس ساعت که مدرسه تعطیل می شه، می ری جلوی مدرسه یه ماشین با این مشخصات وایساده. خنگ بازی درنمیاری نسیم!... جای دیگه هم نمی ری... مستقیم می ری خونه تا من برسم.

برگه ای که دادو ازش گرفتم و پرسیدم:

-خودت چی؟

-من امروز کلی کار ریخته سرم. باید زودتر برم، دیگه نمی رسم بیام مدرسه دنبالت.

با لبای برگشت خورده نگاهش کردم که نیشگونی از لبام گرفت و گفت:

-جمعشون کن تا نخوردمشون.

لبخند زدم و اونم یه بوسه سریع روی لپام نشوند و گفت:

-برو درستو بخون. پس فردا آزمون دارید. نمی خوام خرابش کنی.

-باشه.

1401/11/19 23:29

هانتر
425
425



از اتاقش رفتم بیرون ولی نمیدونم چرا استرس گرفتم. لابد می خواستن کارای پارتی رو بکنن و منم اصلا حس خوبی به اتفاقاتی که قرار بود تو اون پارتی لعنتی بیفته نداشتم.

اصلا نمی دونم چرا محراب باید همچین کارایی می کرد وقتی یه آدم فرهنگی بود.

باید ازش می پرسیدم سر فرصت.

اون روز با ماشین رفتم خونه و به محض اینکه رسیدم، ماشین محرابم جلومون توقف کرد و دیدم یه باند به چه گنده ای گذاشته بود پشت ماشین.

به من اشاره کرد برم بالا و خودش با کمک اون یارویی که منو رسونده بود، باند رو آوردن خونه.

من داشتم تو اتاق لباسامو عوض می کردم که یهو در باز شد و محراب بی توجه به جیغ فرابنفشم اومد تو و درو بهم کوبید.

-هیس بابا کرم کردی! یجوری جیغ می زنه انگار همه جونشو ندیدم!

1401/11/19 23:29

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__

426
426




دستمو گذاشتم رو قلبم و گفتم:

-ترسیدم... فکر کردم مسعوده، یا اون یارو!

-مسعود و اون یارو گه می خورن بی اجازه بیان تو اتاق تو!

یه نگاهی به اطراف انداخت. نمی دونم چرا عصبی بود. چند قدم برداشت و وقتی من درست درمون لباس پوشیدم گفت:

-خوب گوش کن نسیم. امشب از آسمون بمبم افتاد، تو حق بیرون اومدن از این اتاقو نداری.

با وحشت تو چشمای سرخش نگاه کردم.

-چی شده مگه؟

دستی تو موهام کشید و با یه حال بی قراری نگام کرد:

-مگه چیزی باید شده باشه؟

-خب چرا باید زندانی شم تو این اتاق؟

1401/11/19 23:29

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__

427
427




دستش روی کمرمو نوازش کرد و گفت:

-چون آدمای درستی اینجا نیستن.

-تو چرا میزبان همچین آدمای نادرستی هستی؟

یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت و سکوت کرد.

دلم می خواست کاری کنم که واسم حرف بزنه. چون مشخص بود داشت عذاب می کشید. ولی نمی دونم مراعات کم سن بودنمو می کرد یا کنکور داشتنمو.

-چرا سکوتو رعایت کردی؟

زد زیر خنده و جوری منو تو بغلش کشید که پاهام از زمین جدا شد. لباشو محکم رو لبام چسبوند و بعد از یه ماچ جانانه گفت:

-آخه تو چرا انقدر شیرین زبونی؟

دستی تو ابروهای پرپشت و مرتبش کشیدم و گفتم:

-اگه این زبونو نداشتم که تا الان خورده بودیم.

چنان به قهقهه افتاد که دل منم زیر و رو شد باهاش:

-همین الانم بخاطر این زبونته که دلم می خواد بخورمت!

منو گذاشت رو تخت و منم از خدا خواسته باهاش همراهی کردم.

1401/11/19 23:29

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
428
428





کسی که فکر می کردیم عصب خنده نداره، حالا کنار من چه راحت می خندید، شوخی می کرد و از مکنونات قلبیش حرف می زد و حتی عمل می کرد بهشون.

هرچند خودم می فهمیدم چقدر در تلاشه واسه کنترل کردن خودش و موفقم نمی شد خیلی وقتا.

مثل حالا که گمون کنم یه کبودی رو لبم گذاشت چون خودشم با دقت به شاهکارش نگاه کرد و گفت:

-فکر کنم خون مرده بشه.

لبمو به دندون گرفتم و گفتم:

-مدرسه رو چیکار کنم؟

-بگو شوهرم دلش خواست.

خندید و پاشد و نفهمید با اون نسبتی که به خودش داد، چجوری دلمو زیر و رو کرد.

یه بار دیگه جلوم وایساد و گفت:

-دیگه سفارش نکنم نسیم! از این اتاق پاتو بیرون نذار. یهو دیدی یه مستی، پستی پیدا شد خفتت کردا... گوش بده به حرف تا خون کسی نیفته گردنم.

باشه ای گفتم ولی تو دلم غلغله بود.
محراب چشمکی زد و رفت و تمام حواس منم با خودش برد. یعنی کی بود ربکا؟

1401/11/19 23:29

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
429
429



نشستم پای درسام چون محراب خواسته بود. پا گذاشتم روی فضولیام و نرفتم بیرون چون محراب خواسته بود.

من حتی داشتم *** خودمو پاره می کردم موفق بشم چون محراب خواسته بود. اگه این اسمش دوست داشتن نبود پس چی بود؟

همه حواسم پی این بود که کی میاد، چی می خواد، چطور می خواد باهام رفتار کنه. برام مهم بود بهم کم توجهی نکنه. برام مهم بود باهام قهر نباشه و از دستم ناراحت نباشه.

کلی صدا از بیرون میومد و من دل تو دلم نبود. درواقع صدا از طبقه ی بالا میومد و بزن بکوب هم کم کم چاشنی صداهای خرکیشون می شد.

همیشه وصف پارتی و مهمونی رو شنیده بودم ولی هیچوقت تجربه شو نداشتم.

هی که فکرم می رفت سمتشون، با یه *** لقشون می خواستم افکارمو از بندشون خلاص کنم ولی نمی شد.

1401/11/19 23:29

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
430
430



یهو صدای مسعود که واضح بود از همین طبقه اول میومد اومد. پاشدم رفتم گوشمو چسبوندم به در و شنیدم داره می گه:

-احمق بازی درنیار محراب...

صدای قاطع و کوبنده محراب اومد که گفت:

-گمشو نمی خوام ببینمت.

بعدشم قارت درو باز کرد که خورد به پیشونیم و دیدم محراب با اخمای تو همش، هاج و واج داره منو نگاه می کنه.

یهو ترکید و داد زد:

-مگه من به تو نگفتم از این اتاق نمیای بیرون؟

مسعود یکی زد رو پیشونی خودش و گفت:

-الان گیر دادی به این بچه؟ اینکه کُلُهم توئه...

هم خنده م گرفته بود و هم از درد یه بند پیشونیمو می مالیدم که محراب گفت:

-داشتی میومدی بیرون؟

1401/11/19 23:29

این ده پارت برای مخاطب خاص??

1401/11/19 23:30

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
431
431



روم نمی شد بگم گوش وایساده بودم. همونطوری زل زده بودم بهش که عصبی رو به مسعود گفت:

-بیا... داشته میومده بیرون دیگه!!

-ای باباااا... آقا بی خیال... تو الان باید بری اون بالا کارای مهم تر داری!

محراب اومد داخل اتاق و گفت:

-بهت گفتم منو از بازی کثیفتون بکشید بیرون! گفتم یا نگفتم؟

-آقاااا.. آقاااا... من چی کار کنم که تو به چشمش جذاب تری؟

اینو با خنده و تمسخر گفت و محراب داشت چپ چپ و وحشتناک نگاش می کرد. یجوری بود که اگه اون نگاهو به من کرده بود الان شلوارم انقدر خشک و مرتب نبود تو پام!

-جمع کن اون بساطتو... من دیگه نیستم مسعود.

مسعود یه نگاه درمونده به من کرد و گفت:

-تو بهش بگو...

سوالی نگاش کردم و سر تکون دادم:

-چی بگم؟

1401/11/21 11:46

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
432
432



مسعود زد زیر خنده و گفت:

-آهنگ خر شو خر شو بخون براش.

-خودت که صدات خوبه، تو بخون براش...

مسعودم زد زیر خنده و یه قرِ خیلی بامزه داد و هم ریتم آهنگ که یه آهنگ جنوبی بود خوند:

-خر شو خر شو محراب... جونِ مو خر شو...

من و محراب جفتمون زدیم زیر خنده و محراب منو کشوند تو بغلش:

-من نیستم. برو خودتو قالب کن بهش.

مسعود با یه حال عصبی و خشمگین نگاهش کرد و تهدید آمیز گفت:

-حرف آخرته دیگه داداش؟

محراب سر تکون داد و مسعود یه نفس عمیق از روی حرصش کشید و به من اشاره کرد:

-اگه همین خانومی که الان داری بخاطرش می کشی کنار، دو روز دیگه دورت نزد، اسممو می ذارم عمو قزی!

1401/11/21 11:46

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
433
433



یه قدم با خشم برداشت که دوباره برگشت و گفت:

-یادت باشه... تاریخ تکرار می شود...

دستشو دایره وار رو هوا تکون داد و من که اصلا نفهمیده بودم چی می گه، پرسشی به محراب نگاه کردم.

محراب درو بست و دو طرف شونه های منو گرفت. انگار تو چشماش ترس نشسته بود.

"محراب":

شونه هاشو گرفتم و پرسیدم:

-بعد از کنکور برنامه ت چیه؟

بی حال و ترسیده نگام کرد و پرسید:

-چطور؟

-حاضری تو همون خونه ای که قبلا رفتیم بری؟

رنگ صورتش پرید. تو چشماش ترس و وحشت و بد اومدن بود. من باید چی کار می کردم با این دختر بلند پرواز و دیوونه؟

شونه هاشو تکون بدم:

-حرف بزن نسیم.

1401/11/21 11:46

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
434
434






بریده بریده و پرسشی گفت:

-مگه اینجا چشه؟

قلبم وایساد... این دختری نبود ک بخواد پای بدبختیای من بمونه... دختری نبود که بشه روش حساب کرد و من بیشتر از چیزی که فکرشو می کردم عاشقش شده بودم.

نگاهمو گرفتم رو به بالا و به سقف خیره شدم.

باید چی کار می کردم؟ دوباره می شدم همون محراب؟
چرا هیچ راهی نبود که از شرِ بدبختیا خلاص شم؟ یه راه سالم... یه چیزی که نخوام پا رو وجدان خودم بذارم!

آب دهنمو قورت دادم و گفتم:

-همینجا بمون درستو بخون.

خواستم برم که به شونه م چنگ انداخت و ترسیده پرسید:

-چی شده محراب؟ مسعود چی می گه؟ خودت چی می گی؟

به چشماش نگاه کردم. مطمئن نبودم واسه شروع کاری که می خواستم بکنم. ولی مجبور بودم. بدجورم مجبور بودم...

1401/11/21 11:46

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
435
435




وگرنه دوباره جلو چشمم همه چیز دود می شد... دوباره شکست می خوردم...
دوباره همه چیمو از دست می دادم...

من این نسیمو با همه بلندپروازیای بچگونه ش، با همه نادون بازیاش، با همه بددهنیاش که رو مخم بود، دوست داشتم و نمی خواستم از دستش بدم.

-چیزی نیست. من باید به مهمونا برسم... تو هم به درسات برس... چیزی می خوای بیارم برات؟

اخمی کرد و گفت:

-گشنم نیست.

-باشه برو...

همونجا موند و گفت:

-برو من درو می بندم.

دست خودم نبود که داد زدم:

-می گم برو... من خودم این گهو می بندم!

بدو بدو رفت سمت میزش و نشست. ازم حساب می برد ولی توسری نمی خورد. همینش برام جذاب بود.

درو بستم و رفتم بالا... مسعود به محض اینکه منو دید، با لبخند گشادی اومد سمتم و من و به سمتی که ربکا نشسته بود برد...

1401/11/21 11:46

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
436
436


"نسیم":

دل تو دلم نبود. هرچی که خوندم پرید و جاشو داد به یه مشت کصشری که دلمو زیر و رو می کرد.

منظور محرابو نفهمیده بودم ولی واقعا دلم نمی خواست تو اون خونه ی نمور برگردم.

من دلم می خواست یکی باشه یه کمکی بده به خودم بیام ببینم از رو پله ی اول پریدم پله ی صدم... بهش می گن یه شبه ره صد ساله رفتن...

من همینو می خواستم و تامام...
انقدر تو زندگیم سختی و بدبختی و نداری کشیده بودم که فکر به تکرارِ اون زندگی هم منو از هم می پاشید.

همیشه حسرت... همیشه لنگ بودن و آرزوی همه چیو داشتن! همیشه صبر صبر صبر کردن و به هیچی نرسیدن...

صبر واسه یه آرزوی کوچیک، واسه اینکه یه روزی قراره برآورده بشه ولی راستش هیچوقت نمی شد.

حتی رفتن به خونه بدون اتوبوس هم برام شده بود آرزو... الان که محراب میومد دنبالم و انقدر هوامو داشت، انگار داشتم رو ابرا راه می رفتم...

1401/11/21 11:46