The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

هانتر

6 عضو

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
362
362



نسیم داشت به سوال یکی از بچه ها جواب می داد و اصلا به من نگاهم نمی کرد.

ولی بغل دستیش قفل بود رو من و آخرشم نسیم یه نیم نگاه به من انداخت و با آرنج یکی زد تو پهلوی دختره و طلبکار گفت:

-هووووی! واسه تو دارم غدغد می کنم!

دختره دستپاچه سرشو انداخت پایین و من خندمو خوردم و رفتم تو دفتر تا شروع به کارمو ثبت کنم.

این دختر درست بشو نبود. فقط بلد بود منو حرص بده.

زنگشون خورد و منم مشغول انجام یه سری کارا شدم که دیگه کم کم همهمه ی توی راهرو شروع شد.

به محض اینکه پامو گذاشتم طبقه پیش دانشگاهی، دیدم چند نفر پشت اتاقم صف کشیدن و منتظرن که بیام.

اصلا و ابدا اعصاب نداشتم و آرزو می کردم با خنگ بازیاشون نرن رو مخم که مجبور شم داد بزنم.

1401/11/16 13:10

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
363
363



همشون سلام کردن و من یه سر تکون دادم.

یه نگاه انداختم تو کلاس و دیدم نسیم داره با بدخلقی بیرونو نگاه می کنه و اخماش به شدت تو همه.

حسود کوچولو! دارم برات!

رفتم پشت میزم نشستم و گفتم:

-خبریه؟ همه درس خون شدن واسه ما!

-اجازه آقا؟

وای که متنفر بودم عین بچه های دبستانی اجازه می گرفتن. انگار نه انگار که ماده خرای پیش دانشگاهی بودن!

نگاش کردم و دلم می خواست بگم: بنال!

ولی سرمو تکون دادم و اونم گفت:

-معلم دیفرانسیل گفته که می خواد یه امتحان بگیره و به نفر برتر که حداقل هشتاد درصد بزنه جایزه بده. ما می خوایم برنامه ریزی کنیم.

خندیدم و گفتم:

-حتما باید جایزه بدن که خر شید درس بخونید؟

1401/11/16 13:10

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
364
364



همه خندیدن که یه دونه کوبیدم رو میز و گفتم:

-انگار تا الان واسه عمه ی من درس می خوندن. خر که خاک می خوره دل خودش درد می گیره! حالا هی نخونید تا بعد از کنکور، با یه چشم اشک یه چشم خون ببینمتون و یکی هم من بزنم تو سرتون.

باز خندیدن و من یکی یکی بهشون اجازه دادم که بیان و برنامه هاشونو چک کنن باهام.

بعد از چند دقیقه، دیدم صدای بحث میاد که سر بالا گرفتم و دیدم نسیمه که معرکه گرفته و داره می ره تو شکم یکی.

با جذبه داد زدم:

-چه خبره؟ سرخوش؟ دوباره معرکه گرفتی؟

چشماش با دلخوری و عصبانیت به من دوخته شد و گفت:

-من؟ یجوری می گید انگار من لات مدرسه م!

-نیستی؟

1401/11/16 13:10

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
365
365


چشماش گرد شد و بچه ها همه شروع کردن خندیدن. الدنگا منتظر بودن من برینم به نسیم و اونا حال کنن!

-چه خبره؟ به خر تی تاب دادم اینجوری ذوق می کنید؟

اینبار نسیم بود که قهقه خندید و دست زد.

پوزخندی زدم و با تمسخر گفتم:

-شماها آدم نمی شید. چه خبرتونه حالا؟

-آقا، نسیم فکر کرده مشاور اختصاصی گیر آورده. نمی دونم مشکلش چیه که یه سره داره کاری می کنه ما برگردیم تو کلاس.

نسیم چشماشو گرد کرد و گفت:

-من؟ من مشکل دارم؟ لعنتی راستشو بگو چی گفتی!!

دختره یه لحظه رنگش پرید و گفت:

-برو بابا توهمی!

نسیم داشت منفجر می شد انگار. یه نگاه به من و یه نگاه به جمع انداخت و زیر لب با حرص گفت:

-به من چه اصن!

بعدشم پاکوبان به سمت کلاس رفت و منم ترجیح دادم فعلا تو همون حال بمونه.

الان وقت ناز کشیدن نبود. بیشتر حسِ جر دادنشو داشتم!

1401/11/16 13:10

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
366
366



معلمشون اومد و منم ازشون خواستم برنامه هاشونو بذارن تا چک کنم.

تا چند زنگ بعد یه ریز داشتم برنامه چک می کردم و دیگه فحش می دادم به تک تکشون که هنوز ساده ترین اصول درس خوندنم بلد نبودن.

واسه همین بود جای اینکه پنج ساعت مفید بخونن، ده ساعت غیرمفید می خوندن و از گوساله ای که اول سال تحویل می گرفتیم، تبدیل به گاو می شدن!

چند تقه به در خورد و دیدم نسیم با اخمای تو هم، سرشو انداخت پایین و اومد که زدم تو پرش:

-من اجازه دادم؟

ولو شد رو صندلی و پوف کلافه ای کشید:

-اول و آخرش اجازه می دادی دیگه!

یه نگاه چپ بهش انداختم و مشغول کارم شدم:

-خیلی بعید بود. چون درحال حاضر نمی خوام سر به تنت باشه!

1401/11/17 16:29

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
367
367



تقریبا داد زد:

-چرااا؟؟؟ چرا نمی خوای یکم شل کنی بابا؟ اه... خسته شدم!

یه تای ابروم رفت بالا و دفترچه برنامه بعدی رو برداشتم:

-خسته نباشی... ولی ظاهرا هنوز نفهمیدی چطور نزدیک بود بگا بری و بگا بدی!

-من فهمیدم اشتباهمو... باشه... باشه... غلط کردم... نباید می رفتم خونه کسی...

کاش می فهمید با هر حرفش، حتی اگه اون حرف عذرخواهی بود، چه خونی به دلم می کرد.

انگار یکی چاقو برداشته بود و هی خط خطی می کرد قلب بی صاحابمو.

فقط خیره نگاهش کردم و گویا نگاهم خیلی وحشی بود که ساکت موند و فقط به زور آب دهنشو قورت داد.

یه تکون ریزی خورد که طبق معمول فهمیدم ادرارش گرفته.

اینم یه موهبت بود واسه خودش چون دلم نمیومد کاری کنم خودشو خیس کنه و غرورش بشکنه. دست خودش نبود!

نگاهمو برداشتم و گفتم:

-بدو برو سر کلاست سرخوش.

1401/11/17 16:29

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
368
368




یه نفس کلافه کشید و با بغض گفت:

-من نمی خواستم معرکه راه بندازم. دختره داشت به رفیق عنتر از خودش می گفت: جووووون چه هیکلی داره این لامصب... دلم می خواد براش بخو...

نذاشتم حرفشو ادامه بده و پریدم وسط حرفش:

-خیلی خب... چه خبره؟ هرچی شنیدی باید تف کنی تو صورتم؟

چپ و با دلخوری نگام کرد و گفت:

-من روزی صدتا از این حرفا می شنوم و باید آروم باشم ولی تو...

یه جوری نگاش کردم که خودش پاشد وایساد و اعتراف کرد:

-باشه فرق داشت موقعیتا... ولی من حق...

نیمخیز شدم که بدو بدو رفت بیرون و لحظه آخر برگشت گفت:

-خیلی گاوی!

و درو محکم بست... طوری که چشمام محکم روی هم افتاد و زیر لب گفتم:

-پدرسگ!

1401/11/17 16:29

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
369
369



نمی دونم هرکی دیگه بود چه بلایی سرش می آوردم. ولی با اینکه خیلی از دستش عصبانی بودم، در مقابلش هیچ کار وحشتناکی نمی تونستم بکنم.

تنها تنبیهم این بود که توجهمو ازش کم کنم.... و بنظرم همین کارم داشت بدجور آتیشش می زد که اصلا آروم و قرار نداشت.

زنگ آخر بود که با من کلاس داشتن. رفتم تو کلاس و یکی یکی برنامه هاشونو بهشون دادم و گفتم:

-خب به سلامتی کی می خواید آپولوهاتونو هوا کنید با این برنامه ها؟

همه خندیدن و محکم گفتم:

-مرض! همتون ریدید با این برنامه ها... من میام اینجا براتون گل لگد می کنم که وقت برنامه ریزی و درس خوندن می شه، قد گاو بارتون نیست؟

همشون ساکت شدن و انگار عمق فاجعه رو فهمیدن که چقدر عصبی ام.

-سرخوش؟ زیادی سرخوشی! برنامه تو کجاست؟

1401/11/17 16:29

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
370
370




با تعجب نگام کرد:

-کدوم برنامه؟

-برنامه دستیابی به سلاح هسته ای آمریکا.

هرکس سرشو تو یه سوراخی کرد واسه خندیدن. جرات نداشتن بخندن...

با اعتماد بنفس گفت:

-من نیازی به برنامه ندارم. خودم می دونم چیو کی بخونم!

یه دست به ته ریشم کشیدم و گفتم:

-خیلی خب... زیر نود بزنی، باید یه روز کامل پشتت بنویسی: خطر جوگرفتی... من یه احمقم که فکر می کنم خیلی بارمه ولی نیست!

با تعجب و دلخوری نگام کرد که نگاهمو ازش گرفتم و گفتم:

-یکی بیاد این تخته رو پاک کنه.

یکی از خودشیرینا بدو بدو اومد به پاک کردن و من زیر چشمی به نسیم نگاه کردم و دیدم رفته تو خودش و داره با خودکار خطوط نامفهوم می کشه.•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
371
371



پاشدم به تحلیل کردن یکی از آزموناشون و برخلاف همیشه که سرخوش پای تخته بود و تند تند همه چی رو حل می کرد و توضیح می داد، به بچه های مختلف این فرصتو دادم.

هربار که می گفتم: بشین، نفر بعدی...
می دیدم که گوشاش تیز می شد که صداش کنم.

ولی تقریبا همه بچه های کلاسو کار گرفتم بجز سرخوشی که حالا بنظر پژمرده میومد.

هیچ کدوم از این کارا خنکم نمی کرد ولی اونو حسابی می سوزوند.

وقتی دختری که اون حرف کریه رو زده بود آوردم پای تخته، همه هوش و حواس سرخوش پیش نگاهم بود.

منم اینو فهمیده بودم و مدام نگاهش می کردم ولی واقعیت این بود که هیچی به چشمم نمیومد!

گچ از دستش افتاد و خم شد که برداره و دقیقا زاویه ای رو انتخاب کرد که باسنشو واسه من به نمایش بذاره.

چندشم شد از این کار. خیلی واضح داشت خودشو به رخ می کشید.

-پنج ساعت یه گچو طول می کشه از زمین برداری؟

با ناز خندید و موهاشو داد پشت گوشش که از مقنعه شل و ولش پیدا بود.

-برو خودتو به مرکز معلولین معرفی کن که از خدماتشون بهره مند شی. مسئله حل کردنتم عادی نیست. شاید فقط جسمی نباشه و ذهنی هم باشه!

1401/11/17 16:29

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
372
372


همه می خندیدن و من بیشتر از همه قیافه سرخوشو می دیدم که انگار حالش جا اومده بود.

-مسئله حل کردنم چشه؟

-چش نیست، گوشه... یه محاسبه معمولی هم من باید برات انجام بدم؟

یه گچ برداشتم و شروع کردم رو دونه دونه محاسباتش خط کشیدم و گفتم:

-هروقت فکرتو از پایین کشیدی بالا، می تونی بگی مغز داری و می تونی فکر کنی!

رنگش پرید و با خجالت از کلاس رفت بیرون.

نفری بعدی رو صدا کردم و گفتم:

-بدو... وقت کمه...

اونم اومد و دیدم داره گند می زنه با مسئله حل کردنش.

داد زدم:

-چه مرگتونه شما؟ چند ماه دیگه کنکور دارید و هنوز چیز به این سادگی رو نمی تونید حل کنید؟ هرکی می تونه داوطلب شه!•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
373
373



دیدم هیچکس جز سرخوش دستشو بالا نمی بره که یبار دیگه داد زدم:

-یالا... چرا هیچکس نباید این تستو درست بزنه؟

سرخوش گفت:

-من درست زدم.

ولی من نشنیده گرفتمش و دوباره گفتم:

-مگه وقتی بهتون می گم درس بخونید، چیزی جز کتاب و جزوه می خونید؟ جزوه هاتونو از مریخ میارید؟

هیچکس حتی نفس هم نمی کشید. سرخوشم خسته شده بود و دستشو انداخته بود پایین که گفتم:

-تا اینو حل نکنید نمی ذارم برید خونه هاتون.

یکیشون آروم گفت:

-آقا، سرخوش ...

تا گفت سرخوش، گفتم:

-من گفتم سرخوش؟ گفتم شماها... تا کی باید سرخوش گهی که تو درس خوندتون می زنیدو لاپوشانی کنه؟ همه تون یاد گرفتید پشت سرخوش قایم شید؟

1401/11/17 16:29

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
374
374



رفتم سوالو گام به گام با سوال و جواب کردن حل کردم و گفتم:

-مشکل چی بود؟

یکی یکی صداشون زدم و پرسیدم:

-واسه چی حل نکردی این سوالو؟

هرکس یه بهونه ای می آورد و دیدم سرخوش چشماش سنگین شده که یه گچ به سمتش پرت کردم و با عصبانیت گفتم:

-گه می خوری سر کلاس من می خوابی!

با وحشت نگاه کرد و گفت:

-نخوابیدم!

-معصومی چی گفت؟

ساکت نگام کرد و وقتی دید دست بردار نیستم گفت:

-به حرفای بقیه توجه نمی کنم!

1401/11/17 16:29

375
375



با عصبانیت زدم رو میز و گفتم:

-مشکل تخمی همتون همینه! گوش نمی کنید! حتی وقتایی ک سرخوش میاد اینجا و تند تند همه چیو حل می کنه، بقیه گوش نمیدن که دو قرون بره رو سوادشون.

مشکل شما اینه که از گوش کرید! فقط تند تند تند می نویسید که جا نمونید... و سال ها این جزوه های آشغالتون خونده نمی شه و همینطور بی سواد بار میاید!


-آقا خب چی کار کنیم؟ نمیشه هم گوش داد هم نوشت!

-یاد بگیرید! فقط در حد نوت برداشتن بنویسید... باید بتونید همزمان هم یاد بگیرید هم بنویسید... تمرین کنید... نیومدید پیش دانشگاهی که من درس خوندنو یادتون بدم...

یه مشت دانش آموز کصخلید که اصولا باید درس خوندن یاد گرفته باشید و امسال فقط جمع بندی کنید... ولی از ریشه بی سوادید!

اینو گفتم و جمع کردم و رفتم بیرون.

انقدر عصبی بودم که فقط سرمو گذاشتم رو میز و چند لحظه چشمامو بستم.

و خوشبختانه احدی جرات نداشت پاشو بذاره تو اتاق!

1401/11/17 16:30

376
376




صدای رفتنشون داشت میومد. صدای

یه چند دقیقه ای سکوت شده بود که جیغ جیغ گرشاسبی، ناظمشون اومد که می گفت:

-چرا نشستی سرخوش؟ صبح دیر میای، عصر که باید بری نمیری؟

دیدم این تا سرخوشو کچل نکنه بی خیال نمی شه. وسایلمو جمع کردم و رفتم دیدم سرخوش داره تخته رو پاک می کنه.

-چه خبره؟

گرشاسبی برگشت و با دیدنم لبخند گل گشادی زد و کلا یادش رفت داشت به نسیم گیر می داد.

نسیمم از پشتش در رفت و منم که دیدم باید بره تو خیابون منتظرم بمونه، وسط حرف زدناش گفتم:

-ببخشید من عجله دارم. بحثمون بمونه برای فردا...

با عجله پله ها رو پایین رفتم و از مدرسه زدم بیرون.

بچه های مدرسه همه جا بودن و خیلی احتمال داشت که سرخوش رو ببینن.

واسه همین شیشه هامو دودی کرده بودم و فقط وقتی چراغ میزدم بدو بدو خودشو می نداخت تو ماشین و منم گاز می دادم و می رفتم...

1401/11/17 16:30

377
377



دلم می خواست سرشو بگیرم از تنش جدا کنم.

من از دستش عصبانی ام، ولی ایشون طلبکاره!

یجوری نگاه نمی کنه و ساکته انگار ارث پدر بزرگوارش دستمه و بهش ادا نکردم...

پامو گذاشتم رو گاز و سرعت رفتم. یجوری که فورا کمربندشو بست و باز بی تفاوت موند.

به سمت خونه رفتم و وقتی پیاده شد، گازشو گرفتم رفتم. تحمل اون خونه و این سکوت و سنگینی رو نداشتم... حالم خوش نبود اصلا...

نسیم کمی دنبال ماشین دویید که فوری ترمز کردم. کنار شیشه ماشین رسید و با نگرانی نگام کرد:

-کجا؟

-قبرسون! میای؟

بغض کرد. حسش کردم.. ولی حقش بود... اون چشمشو رو غیرت و تعصب و علاقه من بسته بود.

گازو گرفتم و رفتم و وقتی از آینه نگا کردم دیدم هنوز همونجا وایساده!

1401/11/17 16:30

378
378






نسیم:


نمی دونم چرا از رفتنش انقدر دلم شکست و گرفت. امروز که تا تونست رید رو من... حالا هم که رفت و تنهام گذاشت...

کلیدی که بهم داده بودو انداختم رفتم تو خونه. بی حوصله کوله مو انداختم رو زمین و فوری مقنعه کوفتیمو دراوردم.

با همون مانتو شلوار مدرسه نشستم پشت میز تحریرم و شروع کردم درس خوندن. ولی ذهنم آروم نمی شد و همه ش می پرید.

بعد از یکی دو ساعت یهو در باز شد و من خوشحال از اینکه برگشته، با هیجان عقبو نگاه کردم و با قیافه نکره یکی دیگه روبه رو شدم.

اونم بدتر از من یهو عقب کشید و وقتی دید ظاهرم مناسبه، وایساد و گفت:

-ای بابا... من هی یادم میره محراب گفت نیا... چیکارشی؟ خواهرش؟

همونطوری زل زدم بهش. نمی دونستم چی بگم. تعللم رو از نگاه گاوانه م خوند و خندید:

-هه... دوست دخترشی؟ با بچه مدرسه ای ریخته روهم؟

1401/11/17 16:30

379
379




بازم همونطوری زل زده بودم بهش که با تعجب و بهت، نیشش بسته شد و پرسید:

-لالی؟

اخم کردم و گفتم:

-نخیر.... ولی فضولو بردن جهنم!

آقا یجوری این زد زیر خنده که منم از خنده ش خنده م گرفته بود. حالا نخند کی بخند...

-خیلی خوبی... خدایی اگه دوس دخترش نیستی، خودم می گیرمت!

یهو با صدای «درد » گفتنِ فتوحی رنگش پرید و سکوتو رعایت کرد... منم بدتر از اون لال شدم و نگا کردم ببینم زنده می مونه یا نه...

اومد جلو و یه نگاه به من و یه نگاه درنده به اون رفیقش که نمی دونم اسمش چی بود انداختو گفت:

-خوبه... معرکه راه انداختید!

-حاجی شرمنده... آخر هفته مهمونیه، من هی باید تو رفت و آمد باشم!

فتوحی با تغیر گفت:

-مگه نگفتم فعلا کنسله؟

1401/11/17 16:30

380
380



شرمنده نگاش کرد و گفت:

-می دونی که نمیشه... تنها فرصتیه که می شه ربکا رو گیر انداخت.

چشمام گرد شد... ربکا؟؟؟؟؟!!!!

فتوحی یه نگاه وحشتناک انداخت بهش و گفت:

-خیلی خب... برو بعدا حرف می زنیم!

بعدشم برگشت تو اتاق من و چند قدم با آرامش برداشت. ولی از اخمای وحشیش معلوم بود که آرامشه قبل از طوفانه...

-چیه؟

-عادت داری با همه لاس بزنی؟

چشمامو تو کاسه گردوندم و گفتم:

-رفیق جنابعلی خودش اومد داخل. من گوششو نگرفتم بگم بیا با من بِلاس!

نگاهش برزخی شد و یه قدم اومد به سمتم:

-درست حرف بزن توله سگ!

تو چشاش زل زدم و گفتم:

-اگه نزنم؟

اومد جلوتر و تو یه سانتی صورتم وایساد. نگاهش بین چشام می دویید و من گرخیده بودم اما خودمو شجاع نشون می دادم.

1401/11/17 16:30

381
381




دلم می خواست واسه تنبیهمم که شده ماچ ماچ بازی کنه ولی نکرد و در عوض، چنان گوشمو پیچوند که عین مار به خودم پیچیدم و جیغ زدم:

-آی... آی ولم کن کصکش...

در کمال ناباوری یه دونه هم چک خوردم و با چشمای گرد و وحشت زده داشتم نگاش می کردم که گفت:

-زبونتو از بیخ می برم یه بار دیگه بی ادبی کنی! فهمیدی؟

فهمیدی رو یه جوری تو روم کوبید که چاره ای جز سر تکون دادن نداشتم. می ترسیدم اینبار واقعا زبونمو بگیره و از حلقم بکشه بیرون.

حاجی پشم نمونده بود برام...

تو همون اوضاع ولم کرد رفت بیرون و هرچی دوستش اصرار داشت بیاد داخل ببینه چی شده نذاشت. آخرشم یه داد سر اون زد و گفت:

-گفتم نه!!!

اون بدبختم عین من آچمز شد و رفتن که رفتن...

اوه مای پشم... چرا انقدر وحشی شد یهو؟

1401/11/17 16:30

382
382



هنوز جای دستش روی گوشم داشت می سوخت. حس می کردم جدا شده ازم و یه عضو بیگانه ست...

اشک تو چشام حلقه زد و چیزی نگذشت که به هق هق افتادم.... دلم می خواست عر بزنم... نفسم بالا نمیومد...

ینی یجوری اون خشانتشو بهم نشون داده بود که هیچ جوره آروم نمی گرفتم...

بعد از چند لحظه در باز شد و دیدم دوستش یواشکی و با وحشت اومد تو...

یجوری که انگار می خواست آرومم کنه نزدیکم شد و گفت:

-چته؟ ای وای... اون وحشی چش بود؟

میون گریه هام گفتم:

-نمی... نمی ... نمی... دونم....

می خواست بغلم کنه انگار... یجوری بود که طاقت گریمو نداشت... هی عقب رفت... دوباره جلو اومد و یهو سرمو گرفت تو بغلش و گفت:

-آرومممم... هیسسس... عیب نداره... این محراب همینطوری وحشیه... کسی حریفش نیست....

حالا من بعد از مدت ها نازکش پیدا کرده بودم و مرتب عر می زدم و اونم روی موهامو نوازش می کرد...

البته واقعا من هیچ حس بدی نمی گرفتم... انگار که داداش خودم بود...

هرچند داداش خودم عین اون حیوان درازگوش بود و ققط لگد می زد...

-اسمت چیه؟

1401/11/17 16:30

383
383



ازش فاصله گرفتم. نمی تونستم تو چشماش نگاه کنم. حس می کردم غرورم له شده...

-نسیم...

یهو با تعجب گفت:

-پشمااااام... نسیم تویی؟

این رفیقمونم تو کار پشم بود گویا... با تعجب نگاش کردم:

-چیه مگه؟

-باورم نمی شه حاجی! این قوچ وحشی نگفته بود تو همسنه....

یه لحظه بین حرفاش نگام کرد و گفت:

-چندسالته؟

-تازه هفدهو تموم کردم!

یه نفس راحت کشید...

-خدارو شکر... فکر کردم راهنمایی باشی.

خندید و گفت:

-بازم کمه سنت ولی خب... لااقل خیالم راحت شد محراب پدوفیل نیست!

منم خندیدم و گفتم:

-اسم شما چیه؟

-مسعود

دستمو بردم جلو و گفتم:

-خوشوقتم!

اونم با محبت دست داد و گفت:

-همچنین... نگران این نباش... نمی دونم چرا چندوقته انقدر قاطیه... ولی درست می شه... رو مخش نرو.

چشمی گفتم و اونم با خنده گفت:

-برم تا نیومده با تریلی از روم رد شه... راستی...

برگشتم و نگاش کردم. با خنده گفت:

-دیگه یادم می مونه اتاق توئه... دفعه بعد در می زنم...

خندیدم و براش دست تکون دادم. بچه با حالی بود... ازونا که می شد روشون حساب کرد.

1401/11/17 16:30

384
384




رفت و منم خدارو شکر آروم تر شدم.

دیگه حتی خبری هم از مردِ وحشیِ شب نشد... به لقبی که بهش دادم خندیدم و مشغول درس خوندن شدم.

صبح دوباره با تهدیدای جناب بیدار شدم و زمین و از هوا تشخیص نمی دادم که مجبور شدم در عرض پنج دقیقه دم در باشم.

میز صبحانه چیده بود اما خودم از دستش دادم بدبختانه... از بس که هی صدام کرد و هی تو خواب گفتم: الان...

و دوباره می خوابیدم تا دادِ بعدی...

تا نشستم تو ماشین حرکت کرد و بعد از چندتا تکون دوباره نفهمیدم چطوری خوابیدم که با صدای عتاب آلودش از جا پریدم:

-چیه؟

-رسیدیم! محض رضای خدا پیاده شو که دیرم شده.

پیاده شدم و هنوز داشتم گیج می زدم که گازشو گرفت و رفت.

سلانه سلانه به سمت مدرسه رفتم و یه گوشه از حیاط نشستم تا زنگ بخوره.

هرچی هم نگاه می کردم، سر و کله فتوحی پیدا نمی شد. دیگه داشتم نگران می شدم که زنگ خورد و به صف رفتیم بالا.

1401/11/17 16:30

385
385



بعد از چند دقیقه گرشاسبی اومد و برگه های امتحانی دیفرانسیل رو پخش کرد.

اکثر اوقات خود فتوحی این کارو می کرد و حالا که نبود، مشخص بود که نیومده!

دلم بدجور شور افتاده بود. معلم دیفم اومد بالا سرمون و گفت:

-مشاورتون امروز دیر میاد. بهتره تست رو شروع کنید. فقط نیم ساعت فرصت هست.

همه شیرجه زدن و من نمی دونم چرا دلم آشوب شد. یاد ربکا افتادم که می خواستن گیرش بندازن. کی بود ینی؟

شروع کردم تستا رو زدن. ولی اون دلشوره لعنتیِ حواس پرت کن، سرعتمو کم کرده بود.

بعد از نیم ساعت، معلممون دستور داد که برگه ها رو بالا بگیریم. گفت یه نقطه بذارید تو پاسخنامه هاتون، خطش می زنم و کلا صفر رد می شه.

سه نفر پاشدن به جمع کردن و من حس می کردم یه چی راه گلومو بسته.

برگه رو دادم و سرمو گذاشتم رو میز.

1401/11/17 16:30

386
386



معلم اومد و شروع کرد درس دادن که اجازه گرفتم رفتم بیرون.

یواشکی رفتم تو نمازخونه و همونجا خوابیدم. حالم خوب نبود اصلا....

یهو با یه صدای وحشتناک بیدار شدم.
یکی، دوتا فوت کرد تو بلندگوی مدرسه و به محض اینکه کرک و پر من ریخت، گفت:

-نسیم سرخوش... زود بیاد دفتر...

نگاه کردم دیدم ساعت ده شده... یا حضرت موسی... چطوری ده شد؟

بدو بدو با بدنی ک هنوز نصفش خواب بود، رفتم سمت دفتر و به محض ورود، با چهره برزخی فتوحی روبه شدم که تقریبا به سمتم حمله کرد:

-کجا بودی؟

یه نگاهم به گرشاسبی بود که سرزنش گر نگاهم می کرد و یه نگاهم به مدیر بود که با یه آرامش مصنوعی دستشو برد بالا و رو به فتوحی گفت:

-من باهاش صحبت می کنم آقای فتوحی...

فتوحی دست به کمر گرفت و چند قدم عصبی برداشت و گفت:

-بسپریدش به من لطفا...

1401/11/18 14:51

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
387
387



بعدشم یه نگاه سرزنشگر بهم انداخت و من ک حسابی جفت کرده بودم، با علامت سرش، دیگه یه لحظه هم واینسادم... بدو بدو پله ها رو بالا رفتم و رفتم تو دفترش...

بعد از گذشت نمی دونم چند دقیقه بود که اومد و درو پشت سرش محکم بست.

فوری شروع کردم دفاع کردن:

-حالم خوب نَ...

-ساکت شو سرخوش!

پشت میزش نشست و پلکاشو محکم بهم کوبید. انقدر عصبانی بود که رگای روی شقیقه ش داشت پوست صورتشو جر می داد.

دستی به گلوش کشید و گفت:

-فکر کردم از صبح نیستی....

نگرانم شده بود ینی؟ می شد امید داشت؟

-وقتی برگتو دیدم، فهمیدم امتحان دادی و از وسطش رفتی و دیگه پیدات نشده...

1401/11/18 14:51

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
388
388



دوباره نفس کشید و گفت:

-شانس آوردی نسیم... می خواستم جنازتو بندازم رو دست ننه ت...

با دلخوری نگاش کردم. مگه چیکار کرده بودم؟

-چشماتو اونجوری مظلوم نکن... نمی دونی چی به سرم آوردی!!!

نه واقعا نمی دونستم... شاید توی اون سن، درکش برام سخت بود.

همونطور مظلومانه داشتم نگاش می کردم که آروم پرسید:

-کجا بودی؟

انگار می ترسید از جوابش...

جواب دادم:

-تو نمازخونه خواب بودم.

-دروغ نگو... کسیو فرستادم اونجا رو چک کردن...

با تعجب نگاش کردم:

-به خدا نمازخونه بودم. سردم شده بود اون پتو نازکه رو انداخته بودم روم.

با بهت چند ثانیه نگام کرد و گفت:

-این همه مدت اونجا خواب بودی، بدون اینکه حتی دلت شور کلاساتو بزنه؟

1401/11/18 14:51