The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

هانتر

6 عضو

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
437
437




نمی دونم تا حالا شده کسی از بوی پرتغال یا نارنگی ای که دوستاش تو مدرسه می خورن و اون داره حسرت می کشه، کفر گفته باشه یا نه؟

غرورم اجازه نمی داد دست به سمتشون دراز کنم و جیبمم اجازه نمی داد خودم صاحب اون خوراکیای خوشمزه و خوشبو بشم.

خلاصه که از چند ناحیه مورد زخمی شدنِ روزگار قرار گرفته بودم و ناشکری و کفرشو به خدا می گفتم.

همونی که می گفتن عادله ولی این عدالت نبود... بود؟ نه...

من با بچه های دیگه همسن بودم، خودم خانوادمو انتخاب نکرده بودم و حسرت چیزایی که از لباسا، مهمونیا، خوش گذرونیا و وسایل تحریر جدیدی که می خریدن رو دلم می موند هیچ...
باید حتی حسرت خوردنیای رنگ و وارنگشونم می کشیدم.


هیچوقت یادم نمی ره که چطور از دیدن گوجه سبزایی که شاید یه بار تو عمرم خورده بودم، دهنم آب میفتاد و نمی تونستم کاری کنم...

حتی پولی نبود که پس انداز کنم و جمعش کنم تا شاید یه روز بتونم بخرم...

1401/11/21 11:46

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
438
438




به عزیز گرامی ننم که می گفتم فحش حواله م می کرد که حالا جلوی خیکتو بگیر! خرجای مهمتر داریم...

به ننمم که نمی شد حرف زد. زمین و زمانو بهم می دوخت...

واس همین اصلا دوست نداشتم حتی یک دقیقه به اون زندگی یا زندگی شبیه به اون برگردم... چون تداعی کننده هزار تا حسرت و دلسوزی و نداشتن بود...

تو افکار خودم غرق بودم که صدای زنونه ای شاخکامو تیز کرد:

-محراب؟

اون لحظه هم آهنگ قطع شده بود و فقط صدای زر زرای دیجی میومد.

صدای محراب آرومتر به گوشم رسید:

-جانم؟ چرا اومدی پایین؟

ینی یجوری این قلب لامصب من از کار افتاد و یهو شروع کرد زدن که خودمم باورم نمی شد این صدای لعنتی قلب منه که خودشو داره به کشتن می ده.

پاهام سر شده بودن و آب دهنم راهشو پیدا نمی کرد از گلوی مسدودم بره پایین.

-نمی خوای تمومش کنی مهمونیو؟ چرا نمی رن خونه هاشون؟

یجوری با ناز گفت و خندید که پنجولامو روی گردنش تصور می کردم. هرچند هنوز ندیده بودمش.

1401/11/21 11:46

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
439
439





با یه حال بدی پاشدم رفتم پشت در و شنیدم که محراب با حرص نهفته ای که سعی می کرد پنهونش کنه گفت:

-تو برو بالا، من میام ردشون می کنم برن.

دستمو گذاشتم رو دستگیره و چشمامو لای در یجوری گذاشتم که با یه میلیمتر باز کردن در، بتونم روبه رومو دید بزنم.

دیدمش... پشمام...

محراب دستشو گذاشت پشت کمرشو داشت راهیش می کرد. من هنوز قیافه شو ندیده بودم ولی موهای بلند شرابیش که صافشون کرده بود معلوم بود.

پیراهن مجلسی و بلندش که خوب می دونم مدل یکی از لباسای گوگوش بود تو یکی از کنسرتاش چون سهیلا نشونم داده بود تو گوشیش.

اون و خانواده ش کلم اجعین طرفدار گوگوش بودن.

تو اون هیری ویری مسعود با خنده و سرمستی اومد پایین و رو به همون زن ایکبیریه گفت:

-اومدی پایین که... بابا در نمی ره این محراب...

نمی دونم چی بینشون رد و بدل شد که مسعود زنیکه رو برد بالا و محراب گفت الان میاد.

دیدم همونجا رو پله ها نشست و دستشو گرفت دو طرف سرش...

1401/11/21 11:46

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
440
440




درو باز کردم و تا منو دید، مثل فشنگ از جا پرید و با دستش اشاره کرد برم تو...

یجوری دستشو رو هوا برام پرت می کرد و از درون داشت منفجر می شد که واقعا نگرانش شدم و با چشمایی که غمگین تر از همیشه بود، رفتم تو و با بغض نگاش کردم.

رسید بهم و با اخطار گفت:

-بغض نمی کنیا... دهنت سرویسه اگه حتی یه اشک بریزه...

لبامو روی هم فشار دادم و با زور گفتم:

-کی بود... محراب؟

انگشت اشارشو گرفت رو دماغش و گفت:

-هیس... هیس بغض نکن فقط...

زدم زیر گریه و اون عاصی شده اومد تو اتاق و درو بست.

-نمی فهمی چی می گم؟ اصلا چرا اومدی بیرون؟

همونطور نگاش می کردم. یعنی نمی فهمید چرا رفتم بیرون؟ یا می خواست دست پیشو بگیره!؟

صدای محراب گفتنِ زنه یهو اومد و من و محراب عین برق گرفته ها بهم نگاه کردیم.

-همینجا بمون!

1401/11/21 11:46

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
441
441



یهو درو باز کرد و رفت و منم سرمو چسبوندم به در که شنیدم محراب گفت:

-چی شده؟ چرا میای پایین؟

صداش کشیده بود. انگار مست کرده بود. یجوری محراب محراب می گفت که دلم می خواست دسته خر بهش تحویل بدم!

دوباره درو کمی باز کردم و دیدم آویزون شده بود از محراب.

همه بدنم یخ زد و یه جوری تنم بی جون شد که دستگیره محکم از دستم بیرون اومد و در کوبیده شد بهم.

صدای زنه میومد که خودشو تا دسته لوس کرده بود:

-هییین... صدای چی بود؟ کسیه تو اون اتاق؟

محراب درمونده خندید:

-نه بابا زیاد مصرف کردی، توهم زدی... بیا بریم...

دیگه جرات نکردم درو باز کنم ولی فکر کنم کشون کشون بردش پیری رو... آخه درست عین یه زن جا افتاده بود!!! لعنتی...

هرچند زیاد فرصت نشد دید بزنم ریخت نحسِ جذابشو!

انقدر به خودش رسیده بود که عین دخترای 30 ساله بود.. ولی معلوم بود که سن و سالی ازش گذشته...

نمیدونم شایدم من وقت نکردم درست براندازش کنم ولی میدونم قلبم دیگه اصلا اروم نبود...

چرا محراب نمیومد توضیح بده؟

1401/11/21 11:47

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
442
442




حیرون مونده بودم چی کارکنم. برم جر بدم زنیکه رو، یا صبر کنم خود محراب بیاد و بگه چرا اجازه داده بود عین میمون درختی ازش آویزون بشه!

بی جون و دلمرده نشسته بودم رو تخت که چند تقه به در خورد و تا خواستم ذوق کنم از اومدنِ محراب، مسعود با نیش باز اومد تو و گفت:

-چطوری؟

فوری هم درو پشت سرش بست.

داشتم مشکوک نگاهش می کردم که کنار میزم وایساد و با همون نیش واموندش گفت:

-درس نمی خونی؟

نفس بریده رفتم جلو و گفتم:

-مسعود!!!! می گی چه خبره یا خودم برم بالا؟

هم وحشت کرده بود اون وسط و هم خنده ش گرفته بود.

-کجا بری؟ الان وست فایتن!

محکم و کوبنده داد زدم:

-fight????

1401/11/21 11:47

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
443
443



جلو دهنمو پرخنده گرفت و با بالا دادن ابروهاش و هیسی که از بین لباش خارج می شد تشویقم کرد به سکوت:

-چرا انقدر جقجقه ای تو؟ آرووووم...

دستشو پس زدم و با عصبانیت گفتم:

-حرف بزن مسعود! من الان هیچی حالیم نیستا... پامیشم میرم وسط مهمونیتون می رینم به اون زنیکه میمونِ آویزون!

جوری زد زیر خنده که حالا نمی شد آرومش کرد. من از یادآوریشم گریه م گرفته بود و این بوزینه داشت می خندید به حرفام.

میون خنده هایی که بند نمیومدن گفت:

-واقعا... واقعا صفته... خیلی خوبی بود... لعنتی... پاچیدم...

دوباره شروع کرد خندیدن که من دنده عقب رفتم و خواستم به سرعت از اتاق خارج بشم که دنبالم دویید ولی من تندتر دوییدم و نذاشتم دستش بهم برسه...


چند بار محکم ولی آروم اسممو صدا زد ولی بدو بدو از پله ها رفتم بالا و با دیدن صحنه روبه روم، یه لحظه احساس کردم زمین زیر پاهام خالی شد.

1401/11/21 11:47

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
444
444




همون موقع هم مسعود بازوی منو کشید ولی دیگه دیر شده بود.

هم من دیدم که چطور زنیکه از محراب آویزون شده بود و داشت می بوسیدش، هم اونا منو دیدن و انگار چالش مانکن شده بود که اینجوری بهم زل زده بودیم.

محراب زودتر از بقیه به خودش اومد و زنیکه رو ول کرد و رو به مسعود با خشم گفت:

-مراقب بودی دیگه؟

زنیکه با یه وحشت خاصی اومد جلو و بازوی نازنینِ محراب قشنگمو گرفت:

-چی شده محراب؟ این دختره کیه؟

خواستم بگم من باید از تو بپرسم کی هستی عن‌خور... که همون لحظه محراب با یه لبخند زیادی مصنوعی برگشت و طوری که بخواد همه چیزو خوب جلوه بده گفت:

-خواهرمه... داره واسه کنکور می خونه، یکی از اتاقای پایینو دادیم بهش!

انگار یکی خنجر برداشته بود داشت رو قلبم می کشید.

لعنتی... به من گفت خواهر... باید می رفتم می زدم تو صورتش می گفتم من همونی ام که حتی با چشمات و نگاهت روزی چندبار می خوای به قول خودت ترتیبمو بدی! حالا شدم خواهر، عنکش؟

مسعودم با یه حالت خجول گفت:

-واقعا شرمنده م ... نمی خواستم مزاحم خلوتتون بشه... ولی عین موش از زیر دستم در رفت.

1401/11/21 11:47

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
445
445



برگشتم و با نگاه خونبارم نگاهش کردم. این آشی بود که همین میمون خان واسمون پخته بود!

برگاش ریخته بود از نگاهم ولی دستمو کشید و خواست به زور ببره که داد زدم:

-محراب؟

محراب برگشت و نگاهم کرد. زنیکه و مسعودم همینطور...

مسعود داشت زیر گوشم ضجه موره می زد که خفه شم و محراب داشت با نگاهش ازم می خواست که سکوتو رعایت کنم!

یه عالمه بغضی که تو گلوم با دیدن اون صحنه اومده بود رو خوردم و اشکمو پس زدم.

-زود بیا... من... من یکم سوال دارم که...

نفسم برید میون حرفام... صدام لرزید و گفتم:

-که نمی تونم ادامه بدم درسو... اگه... اگه می تونی امشب زود بیا چون امتحان... دارم...

محراب فوری رو به زنیکه گفت:

-امشب قراردادو امضا کنیم، من شنبه باهات تماس می گیرم... خوبه؟

زنیکه با اینکه خیلی مست و پاره بود ولی با هزار ناز و ادا و غمزه و عشوه شتری قبول کرد و محرابم راهنماییش کرد که بره...

منم همونجا روی پله ها ولو شدم و تا مسعود اومد چیزی بگه داد زدم:

-تو یکی خفه شو....!!!

1401/11/21 11:47

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
446
446




عین برج زهرمار پاشدم رفتم رو مبل نشستم و زل زدم به در تا تشریف بیارن جناب فتوحی!

آماده گرفتن پاچه بودم ولی به محض اینکه در باز شد و با یه پوشه خاکی رنگ تو دستش اومد تو، نگاهمون بهم گره خورد و جفتمون لال موندیم.

انقدر حجم غمی که حس می کردم زیاد بود که بعض گلومو گرفته بود.

مسعود اومد جلو و دستشو رو هوا تکون داد:

-ای بابا... فیلم هندیش نکنید دیگه!

نگاه عصبی جفتمون رفت سمتش و محراب پوشه تو دستشو پرت کرد رو میزو گفت:

-تو قدقد نکن. خوبه گفتم حواست باشه!

از جام پریدم و داد زدم:

-حواسش باشه و نگهبانی منو بده شما با خیال راحت به عشق بازیتون برسید؟ *** بوده خبر نداشتم؟

انقدر حرص داشتم که عین چی نفس نفس می زدمو دستمو به کمرم گرفته بودم.

یه قدم اومد جلو و انگشت اشاره شو سمتم گرفت:

-مراقب حرف زدنت باش!

1401/11/21 11:47

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
447
447





چند قدم بلند برداشتم و جوری از حرص مشتامو توی سینه ش خالی می کردم که حس می کردم هر آن ممکنه سینشو سوراخ کنم!

-می... گم.... هر... حرفی... دلم... خواست... حق... نداشتی... حق نداشتی!!!!

با هر مشتم جون می کندم تا جمله ای که تو ذهنم بودو بهش برسونم!

دستامو تو مشتش گرفت و منو طوری کشوند سمت خودش که تو حلق هم بودیم و هردو از عصبانیت نفس کم آورده بودیم.

-هیچ حسی بین من و اون زنی که دیدی نیست...

یاد خودم و شهاب افتادم و دردی که تو صورت محراب بود ولی من نمی فهمیدمش...

هم دلم سوخته بود و هم توش اتیش بود. با همه وجودم می فهمیدم چه دردی کشیده و از ته قلبم دلم می خواست بزنم پاره پوره ش کنم واسه عذابی که دیدن اون صحنه بهم داده بود.

چند بار تقلا کردم تو بغلش ولی سفت نگهم داشت و با حرص گفت:

-هیچ عشقی این وسط نیست نفهم!

1401/11/21 11:47

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
448
448




ضجه زدم:

-من نفهمم؟ من؟؟؟؟؟؟؟ یا توی بی رحم!

مسعود که نمی دیدم تو چه حالتیه، اینبار جدی شد و گفت:

-ببین نسیم...

جیغ زدم:

-توووو خفهههه شو....!!!

درجا سکوتو رعایت کرد و محراب گفت:

-گوش کن به حرفش!

عصبی خندیدم:

-هه... هه هه... الان باید حرفای دم روباهو بشنوم؟

محراب عاصی شده تکونم داد و تو چشام براق شد:

-ساکت میشی یا نه؟ تا صبح می خوای ور ور، غر بزنی تو سرم؟

طوری با حرص گفت که درجا بغض کردم و فقط لرزیدم.

شل شدم... طوری که محراب مجبور شد بغلم کنه...

دلم می خواست برم اتاقم، تمام وسایلمو جمع کنم و برم قبرستون ننه م...

دیگه اینجا با همه عظمت و قشنگیش واسم مثل زندون بود.

1401/11/21 11:47

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
449
449





خواستم برم سمت اتاقم که محراب کمرمو گرفت و کشید عقب:

-کجا؟ کجا میری سگ مصب؟ چرا یه دیقه عین گراز وحشی حمله می کنی، یه دیقه عین گربه شرک مظلوم میشی تو؟

برنگشتم ولی همونجا ترکیدم از گریه و روی زانوهام نشستم که اومد جلوم و بغلم کرد و زیر گوشم گفت:

-بگم گه خوردم کافیه؟ بس کن... طاقت این لعنتیا رو ندارم!

منظورش اشکام بود که تند تند فرود می اومد و بی طاقتش می کرد.

-بس کن نسیم! من مجبورم... می فهمی؟ بلندپروازیای تو منو مجبور کرده!

تند و تیز و با همون چشمای اشکی نگاش کردم و گفتم:

-بلندپروازی من غلط کرده که تو رو مجبور به خیانت کرده!

خندید... بی حوصله و کلافه...

-اینو باید وقتی می گفتی که من قرارداد لعنتی رو امضا نکرده بودم.

تو چشمام ترس نشست و گفتم:

-داری چی کار می کنی محراب؟

1401/11/21 11:47

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
450
450




بلند شد و نفس آه مانند و پرحسرتی کشید:

-واسه آینده تو تلاش می کنم که دوباره واسه یه آیفون نری زیر این و اون!

قلبم هزار تیکه شد. خورد شدم... له شدم... بغض عین یه غده سرطانی اومد تو گلوم و جلوی نگاه ماتم زده م، محراب رفت تو اتاق و درو کوبید.

من موندم و گریه هام و مسعودی که داشت با اخم و ناراحتی به ما نگاه می کرد.

بدجور این موضوعو به رخم کشیده بود. بدجور خوردم کرده بود و می تونستم بفهمم هنوز جای زخمی که بهش زده بودم درد می کرد.

مسعود جلوم نشست و گفت:

-محراب یه تجربه خیلی تلخ داشته!

پرسشی نگاهش کردم که خودش ادامه داد:

-مربوط می شه به وقتی که بیست سالش بود. یکیو دوست داشت و بخاطر پول و وضع مالی از دستش داد.

قلبم سنگین شد، نزد... یکیو دوست داشته؟ چرا حسادت عین خوره افتاده بود به جونم؟

1401/11/21 11:47

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
451
451



-از اون موقع رفت سمت همین کارا... آلوده شد.... این خونه ای که می بینی رو با پول همین چیزا تونستیم اجاره کنیم...

با پول زنای پولدار و سن بالایی که خودشون داوطلبانه خرج می کردن و ما عین خر با پولش کار می کردیم تا چند برابرش کنیم.

خیلی وقتا ضرر کردیم، خیلی وقتا هم چندین برابر سود کردیم... دیگه کارمون شده بود اینکه من سوژه جور کنم و محراب مخشونو بزنه تا اعتماد کنن...

انقدر این کار تکرار شد که تو اکیپمون به محراب می گفتیم شکارچی(هانتر) !

با بهت و تعجب نگاهش می کردم. دلم می خواست عق بزنم ولی محرابم دقیقا عین من بود ولی خیلی پیشرفته تر....

این کاری بود که منم داشتم با شهاب می کردم. می خواستم بچاپمش...

اون موقع به خودم حق می دادم ولی درمورد محراب... نمی دونم چه حسی داشتم ولی بدم میومد از این کار... احساس خطر می کردم!

مسعود گفت:

-تا اینکه یکی دو سال پیش مادرش یه بیماری خیلی سخت گرفت و حالش خیلی وخیم شد. باباشم همون سال سکته کرد و محراب که حس می کرد نحسی این پولا گرفتش، تصمیم گرفت عین آدم زندگی کنه.

ولی همین امشب، نمی دونم چی گفتی و چی شنید که تصمیم گرفت به حرفم گوش بده. الان هرچی پول درمیاره داره خرج دوا درمون مادرش می کنه. از این پولا حتی یه هل پوک نمی خره بده بهش...

دلم گرفت. هیچوقت از مادر پدرش حرفی نزده بود.

-تو رو خیلی دوست داره نسیم! نمی خواد عین همون عشقی که تو بیست سالگی از دستش داد، از دستت بده. اونم بخاطر پول!

1401/11/21 12:00

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
452
452




دلم هزار تیکه شد و با یه حال خیلی خراب رفتم تو اتاقم و درو بستم.

تو ذهنم یه هیولای وحشتناک بود که مدام با صدای نکره ش تکرار می کرد:

اون یکیو دوست داشته و بخاطر پول از دستش داده!!!

سرمو گذاشتم روی بالش و تا تونستم زار زدم. حسادت داشت می خورد منو از درون.

انقدر گریه کردم که خوابم برد و با صدای جر و بحث بیدار شدم.

-نمی شه محراب!! بفهم!

نیمخیز شدم و به سمت در رفتم که انگار یکی کوبیده شد به دیوار.

فورا درو باز کردم و دیدم بلهههه... محراب، مسعودو عین مگس به دیوار چسبونده و داره یه چیزایی می گه که نمی فهمم... چون حسابی با حرص حرف می زد و آروم!

وقتی قیافه له شده ی مسعودو دیدم، فوری رفتم به سمتشون و سعی کردم محرابو عقب بکشم ولی نمی شد.

داشت با زور و بریده بریده می گفت:

-تو... کارِ من... دخالت... نکن!

1401/11/21 12:00

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
453
453




شروع کردم مشت زدن تو کمرش و گفتم:

-بس کن... بس کن دیوونه!

یهو ولش کرد و برگشت سمت من. با چشمای خونبار نگاهم کرد و هیچی نگفت.

کلافه نشست رو مبل و مسعود که تازه نفسش اومده بود سر جاش، همونجا سر خورد رو زمین و نشست.

چند تا سرفه کرد و من فورا رفتم یه لیوان آب براش اوردم و به خوردش دادم.

قبل از اینکه آبو بخوره، رو کرد به محرابو گفت:

-احمققققق... ازت شکایت می کنه، می ندازت زندان... دهنتو صاف و صوف می کنه!

با تعجب و ترس نگاشون کردم و گفتم:

-کی؟

-یه مرد خیکی!

اینو مسعود گفت. جدا تو هیچ شرایطی دست از شوخیای تخماتیکش برنمیداشت.

1401/11/21 12:00

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
454
454




یه چشم غره ی مرد رفتم و اونم نه گذاشت نه برداشت با خنده گفت:

-اونجوری نگاه نکن شهلا... *** به خودم!

هر سه تو اوج عصبانیت زدیم زیر خنده و محراب میون خنده هامون، جدی گفت:

-من باهاش صحبت می کنم... راضیش می کنم!

طلبکار جفتشونو نگاه کردم و گفتم:

-می شه یکی این وسط منو آدم حساب کنه و بگه چی شده؟

مسعود پیش دستی کرد و گفت:

-هیچی بابا... آقا خوشی زده زیر دلش می خواد قراردادش با ربکا رو کنسل کنه.

با خوشحالی نگاهی به محراب کردم و با نیش باز گفتم:

-راست می گه؟ بخاطر من؟

یجوری ذوق داشتم که انگار هیچکدوم دلشون نیومد بزنن تو ذوقم.


محراب فورا از جاش بلند شد و گفت:

-بریم اتاق کارت دارم.

ترس افتاد تو دلم. حرفای مسعود تو ذهنم مرور شد و پرسیدم:

-کی قراره بندازت زندان؟

1401/11/21 12:00

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
455
455





محراب دستمو کشید و دنبال خودش برد ب سمت اتاقم و خواست درو ببنده که مسعود گفت:

-من همینجا می مونم تا بیای.

محراب یه لحظه درو باز کرد و چپ چپ نگاش کرد.

-شاید من خواستم بمونم یابو!

مسعود خندید و گفت:

-زارتان زورتان ممنوع آقا محراب... این بچه چندوقت دیگه کنکورشه و تو هم کم مونده واسش از عمه من مایه بذاری!

هم خجالت کشیدم و هم خندم گرفت.
محراب گفت:

-برو بالا یابو علفی!


مسعودم عین بچه ها لج کرده بود:

-امکان نداره بدون تو از اینجا تکون بخورم.

درو بستم و گفتم:

-ای بابا... عین بچه ها می مونید... ولتون کنم تا صبح دعوا می کنید!

همونجور وایساده بود و زل زده بود به من. یه چیزی تو دلم بدجور تکون خورد از نگاهش و سرمو انداختم پایین که دستمو گرفت و با خودش برد روی تخت.

-نگاه کن منو.

نگاهش کردم و چشماشو بست. انگار داشت عذاب می کشید.

دستامو محکم گرفت و گفت:

-نمی خوام اذیتت کنم. نمی خوام ازم متنفر بشی.

1401/11/21 12:00

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
456
456




با ترس نگاش کردم و پرسیدم:

-مگه قراره چی بشه؟

جواب سوالمو نداد. زل زده بود تو چشام ولی نه یه زل زدن معمولی... انگار داشت اعماق وجودمو نگاه می کرد.

-می خوای برگردی خونتون؟

با وحشت دستشو فشار دادم و چشام چهارتا شد:

-خونمون؟؟؟؟؟

حس می کردم هنگ کردم. چه پیشنهاد خوفناکی بود نصفه شبی آخه؟

-واسه چی؟

-بهتره یه مدت اینجا نباشی.

نزدیکتر رفتم و دستمو انداختم دور گردنش:

-نه تو رو خدا... من خونمون برنمی گردم... حتی دلم براشون تنگم نشده!

دستشو محکم پیچید دور کمرم و گفت:

-خونه قبلیه چی؟ نمیری؟

با حال زاری گفتم:

-نه... تو رو خدا... من هرجا تو باشی می خوام بمونم... از تنهایی وحشت دارم محراب...

می خواست آرومم کنه که زمزمه وار و داغ زیر گوشم نجوا می کرد:

-خیلی خب... باشه... باشه...

هنوز چند لحظه بیشتر از اون آرامشی که بغلش بهم داده بود نگذشته بود که گفت:

-من مجبورم یه مدت نقش بازی کنم نسیم...

1401/11/21 12:00

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
457
457





ازش فاصله گرفتم و با ترس پرسیدم:

-چه نقشی؟ همون که داشتی طبقه بالا انجامش می دادی و اگه من نرسیده بودم...

نتونستم بگم اگه نرسیده بودم ترتیب یارو رو داده بودی. چون یه چیزی تو گلوم سنگینی می کرد و قلبمو به درد میاورد. یه حسادت غلیظ...

سرشو تکون داد به معنی آره و چشمای من گرد شد.

-چی می گی محراب؟

-ربکا یه زن عقده ی محبته... البته اسم شناسنامه ش ربکا نیست... یجورایی خودش روی خودش این اسمو گذاشته... یه قرارداد با من امضا کرده که در عوض پول خیلی کلانی که به من می ده یه سری حق و حقوق داره و من اگه ازشون سرپیچی کنم، می تونه منو واسه همیشه بندازه زندان.

با وحشت نگاهش کردم. چی می گفت؟ چرا باید همچین خبطی می کرد آخه؟

-درعوض... از تو چی خواسته؟

-رابطه...

1401/11/21 12:00

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
458
458




انگار یکی با پتک زد تو سرم... بدنم بی حال شد و ازش فاصله گرفتم که گفت:

-اون پولو به من می ده و من یک سال وقت دارم که چند برابرش کنم و با سود بهش برگردونم.

-چرا همچین کاری کردی؟

-چون راه دیگه ای نیست واسه یه شبه پولدار شدن!

پشمااام... خدایا این بنده ت چی میگه؟ من نمی فهممش؟ یا تو هم مشکل داری باهاش؟ اگه گیرنده های من خرابه، دستم به دامنت، کمکم کن...

-محراب؟ کی می گه باید یه شبه پولدار بشی؟

اخم کرد و جدی گفت:

-تو ازم خواستی... یادت بیاد حرفایی که نجوییده تف کردی تو صورت من!

پوکر نگاش کردم. راست می گفت خب... منِ *** توقعمو زیاد نشون داده بودم.
هرچند که زیادم بود... ولی خب...

1401/11/21 12:00

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
459
459




-الان باید چی کار کرد؟ فکر می کنی راحته واقعا تحمل همچین چیزی؟ اصلا گیریم که من از این خونه برم... هرجاییی... انصافه که همه ش فکرم اینجا باشه؟
می دونی چقدر درد داره؟ خودتو گذاشتی جای من؟

فشار دستش روی شونه هام زیاد شد و زیر لب غرید:

-ساکت شو! جای من با جای تو خیلی فرق داره.

جسورتر از قبل گفتم:

-هیچ فرقی نداره محراب... هیچی... می دونی مشکل تو چیه؟ اینکه فکر می کنی اگه تو هزارتا خیانت به من کنی عیب نیست ولی من یه بار بکنم، لایق مرگم!

تو صورتم داد زد:

-کردی... تو خیانت کردی!!!

چشمامو محکم بستم... از دادش ترسیده بودم... ترسم داشت والا... نره خرِ بابا جابر بود...

آروم لای چشامو باز کردم و وقتی دیدم خطری تهدیدم نمی کنه بجز یه جفت چشم وحشی، گفتم:

-عمدی نبود...

1401/11/21 12:00

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
460
460





با حرص از لای دندونای کلید شده ش گفت:

-لعنتی تو تمام مدتی که با من بودی باهاش لاس می زدی، ارتباط داشتی...

-سکس نداشتم که!

اینو با جسارت گفتم و محراب به معنای واقعی خشکش زد. بعدم چشماشو ریز کرد و با تهدید گفت:

-فکر کردی خیانت فقط به سکسه؟

کلافه پوف کشیدم و گفتم:

-بس می کنی یا نه؟ الان چرا موضوع خودتو با من یکی می کنی؟ تو می خوای واسه یه مدت نامعلومی با یارو باشی. حتی ممکنه همون سکسم داشته باشی باهاش. بد داری گیرشو به من میدی؟

نمی دونم اون حرف چه تاثیری روش داشت که کلافه پاشد و چند قدم تو اتاق برداشت و بعدم رو به من گفت:

-کنسلش می کنم. فردا باهاش قرار می ذارم و بهش می گم نمی تونم ادامه بدم.

همونطور داشتم نگاهش می کردم که مظلوم گفت:

-می مونی باهام؟

جیگرم خون شد. پاشدم رفتم بغلش کردم و بغضمو قورت دادم. زیر گوشش با جون و دل گفتم:

-باهم آیندمونو می سازیم... خوبه؟

1401/11/21 12:00

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
461
461




دستاشو دورم اونقدر محکم کرد که حس کردم استخونام داره خورد میشه ولی می چسبید... من این مردو دوست داشتم... با همه ی جونم...

نمی ذاشتم یه پیر خرفت از دستم درش بیاره...

دو طرف صورتمو تو دستاش گرفت و انقدر بوسید که تو بغلش شل شدم.

-چشمات خیلی دیدنی شده بود وقتی اومدی بالا.

یدونه با زانو زدم تو جای حساسش، البته نسبتا آروم. هرچند همون آرومم دادش رو درآورد و دهنش به اندازه ای که باید سرویس شد.

خم شده بود رو جای مبارک که گفتم:

-حالا دیگه حسادت من دیدنی شده برات؟

هم خنده ش گرفته بود هم انگار دلش می خواست کله مو بکنه.

به زور تونست سر پا بمونه و زیر لب بگه:

-تو روحت توله سگ...

براش قیافه گرفتم و گفتم:

-همینه که هست... من داشتم جون می دادم اون لحظه بعد تو می گی دیدنی شده بود؟

خندید و یهو دست انداخت زیر پام و بغلم کرد. روی تخت افتاد و انقدر قلقلکم داد که جیغ می زدم و لگد می نداختم.

ولی بی خیال نمی شد. دیگه نفسم داشت قطع می شد که محکم بغلم کرد و زیر گوشم گفت:

-تو رو با دنیا عوض نمی کنم...

1401/11/22 16:00