The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

هانتر

6 عضو

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
389
389



سر تکون دادم و گفتم:

-حالم خوب نبود.

با تاسف نگام کرد و مشغول یه کاری شد که لبمو با زون تر کردم و پرسیدم:

-تو کجا بودی؟

زیر چشمی نگام کرد و بعد از چند لحظه دوباره مشغول کارش شد:

-از کی تا حالا باید به تو جواب پس بدم؟

1401/11/18 14:51

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
390




با گیجی نگاش کردم:

-چی؟

یه پوزخند عصبی تحویلم داد و گفت:

-ریدمان امروزت!

با ناراحتی نگاش کردم و اونم چشماشو ریز کرد و طوری که حرصمو دربیاره گفت:

-می دونی از این بدترش چیه؟

با کنجکاوی و چشمای مظلومم نگاش کردم که حرصی تر گفت:

-که دوتا نود درصد داریم!

قلبم چنگ خورد. تا الان پیش نیومده بود ک رتبه سوم بشم.

اقا پرهامتون
پریده میون پارت که بگه
حواستون به فصل دوم هانتر هست؟
رمان کانترمون با حضور پر رنگ محراب و نسیم دنبال می‌کنید؟

-از این بدتر اینه که همون آدمی که چندوقت پیش اومد اتاقم و گفت می خوام دوم بشم، الان از تو هم جلو زده و تو عین بز نشستی جلو من و از خواب هفت پادشاه برگشتی!

یه بغض به چه گندگی گلومو گرفت و اون ادامه داد:

-چته سرخوش؟ داری چه گهی می زنی به آینده ت؟ می فهمی؟

سر تکون دادم و اون با تاسف نگاهشو ازم گرفت.

-پاشو برو سر کلاست...

-می خوام برم خونه.

یه نگاه وحشی بهم انداخت و اخطار داد:

-سر کلاس... همین الان!

1401/11/18 14:51

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
391



با ناراحتی و پاکوبان پاشدم رفتم سر کلاس.

چطور می شه که یه نفر انقدر گاو می شه؟ نمی دونه حالم بده؟ نمی دونه دلم می خواد همه دلشوره های مسخره ای که بخاطر نبودنش گرفته بودمو بیارم بالا؟ اه...

رفتم سر کلاس و همه با تعجب و سوالی نگام می کردن.

اه... چتونه؟ چِتووونه؟

نمی دونم چرا امروز دلم می خواست فرار کنم. احساس می کردم دارم روی هوا راه می رم... خیلی حس بدی داشتم از سوم شدن...

نمی دونم چقدر گذشته بود که کلاس عربی تموم شد... می شد گفت هیچی ازش نفهمیده بودم!

همه بچه ها ریختن بیرون و دیدم جلوی تابلوی اعلانات صف کشیدن و صدای جیغ و هورای چند نفر اومد و از اون بین، یکی بود که صداش به گوش منم رسید:

-اوووووف... دختر... بالاخره این سرخوش میمونو رد کردی!

چشام اندازه توپ تنیس گرد شد. با من بود گفت میمون؟ کصکش بی همه چیز...•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
392



پاشدم که برم دهنشو صاف کنم که دیدم فتوحی از اتاق اومد بیرون و گفت:

-اونایی که زیر پنجاه درصد زدن بیان اتاقم. کسایی که نود زدن هم برن جایزشون رو از استادشون بگیرن!

یه ده بیست نفری رفتن دفترش و اون دو نفر با غرور و افتخار بدون اینکه بهم نگاه کنن، پاشدن رفتن دفتر اساتید.

یه چیزی تو وجودم داشت قل می زد. پوزخند بقیه رو مغزم بود. ینی من حق خسته شدن و کم آوردن نداشتم؟

با این جماعتی که دارم می بینم، جوابم یه " نه" گنده بود. یه نه که سیلی می زد تو سک و صورتم.

با شونه هایی خمیده خواستم برم تو کلاس که صدای جیغ جیغ گرشاسبی اومد که داشت تذکر می داد زودتر برن تو حیاط.

منم عین بقیه دممو گذاشتم رو کولمو رفتم تو حیاط.

همینطوری داشتم چرخ می زدم که می دیدم هرکی ازم سبقت می گیره، با یه پوزخند گنده نگام می کنه و با دوستاش قهقهه می زنن و رد می شن.

وا... ینی کل مدرسه فهمیدن من امروز ریدم؟ یا رو پیشونیم نوشته؟

1401/11/18 14:51

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
393



یهو دو هزاریم افتاد و دست انداختم به کمرم و دیدم بلهههه... یه کاغذ پشتم نصب شده که روش نوشته:

-خطر جوگرفتگی!... من یه احمقم که فکر می کنم خیلی بارمه ولی درواقع *** بارم نیست....

و جای عن، ایموجیشو کشیده بودن.
پوف کلافه ای کشیدم و به دور و ورم نگاه کردم دیدم هرکی یجور خندید و پشت کرد رفت.

سهیلا هم که جزء زیر پنجاییا بود و الان احتمالا تو اتاق فتوحی بود وگرنه بهم می گفت.

ولی بقیه انگار با قاتل باباشون روبه رو بودن که اینجوری می خواستن حالمو بگیرن!

یه لحظه از نظرم گذشت که نکنه کار فتوحیه؟ عصبانی شدم... خیلی زیاد!

بدون اینکه بخوام از پله ها بالا رفتم. انقدر عصبی شده بودم که خون جلو چشممو گرفته بود و اصلا به کل یادم رفت که یه گله آدم تو اتاقش بودن!

درو بکوب باز کردم و داد زدم:

-کار تو بود؟

همزمان هم سر فتوحی که نشسته بود اومد بالا و هم سر همه بچه هایی که تو اتاقش بودن برگشت به سمت من.

1401/11/18 14:51

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
394



همه با تعجب نگام می کردن و بعضیاشون چشماشون رنگ حسادت و عصبانیت گرفته بود.

فتوحی کاملا خودشو حفظ کرد و یه پوزخند مسخره تحویلم داد:

-ریدمانتو می گی؟

منم نمی خواستم خودمو ببازم. هنوز همونقدر عصبانی بودم ولی عقلم اومده بود سر جاش.

-نخیرم... این!

برگه رو گرفتم جلوش و دیدم دستشو گرفت روبه روم. ینی بیا جلو بدش دستم.

رفتم جلوتر و دیدم برگه رو که دید، خندید و دستشو گرفت به فکش.

-نه یادم نبود اصلا... ولی کار هرکی باشه یه جایزه پیش من داره.

چشام دیگه جا نداشت از این گردتر و سرخ تر بشه. دلم می خواست جر بدم فقط.

دندونامو روی هم فشار دادم و دستامو مشت کردم. داشت از گوشام دود می زد بیرون.

-حق... نداری... انقدرررر... تحقیر کنی!!!

1401/11/18 14:51

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
395



بعدم یه لگد زدم به صندلی جلوم و با اینکه پام داشت خورد می شد، از اتاق کوفتیش بیرون رفتم.

اشک تو چشام حلقه زده بود و از درد داشتم به خودم می پیچیدم ولی از درد قلبم بدتر نبود.

رفتم تو انتهایی ترین گوشه کلاس چمپاتمه زدم و سرمو گذاشتم رو زانوهام.

دلم زار زدن می خواست...خسته بودم... واقعا خسته بودم.... این اخلاق گه فتوحی هم بد رو مخم بود. داشت ته مونده انرژیمو می گرفت.

صدای در اومد ولی من از جام تکون نخوردم.

در بسته شد. احتمالا یکی از بچه ها رو فرستاده بود دنبالم.

سر بلند کردم بگم بره بیرون که یهو دیدم خودشه!

قلبم وایساد... دنیا زده بود رو دکمه ی استپ و اون قدم به قدم بهم نزدیک می شد.

آب دهنمو قورت دادم و دیدم دقیقا جلوم وایساده.

خم شد و دور بازوهامو گرفت و بلندم کردم. به همون اندازه کوتاه مدت، نزدیکم بود و من حالم دگرگون شد.

1401/11/18 14:51

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
396





این چه حس مزخرفی بود؟ این چی بود که بهش دچار شده بودم؟

ازم فاصله گرفت ولی کم... در این حد که اگه کسی اومد تو، فکر نکنه تو نخ همیم...

-چته؟ افسار پاره کردی؟

سرمو انداختم پایین و فوری انگشتش اومد زیر چونه م و سرمو بالا گرفت.

داشتم له می شد زیر بار فشار اون نزدیکی و کاراش... نمی فهمید چه بلایی داره سرم میاره ینی؟

-به من نگاه کن...

نگاهش کردم. ضربان قلبم داشت گوشمو پر می کرد.

-حرف بزن...

-من... من....

من چی؟ می گفتم از بی محلیت دلم می خواد سر به بیابون بذارم؟ چی می گفتم وقتی خودمم نمی دونستم چمه...

نیم قدم بهم نزدیک شد و من هول زده سرمو بالا گرفتم واسه دیدنش... دیوونه شده بود؟

-تو چی؟

-الان یکی میاد...

-کسی جرات نداره بیاد... حرف بزن... تو چی؟

1401/11/18 14:51

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
397




خدایا داشتم پس می افتادم... قدرت حرف زدنم از دست رفته بود که خودش ادامه داد:

-تو... دلت برام تنگ شده؟ نه؟

همونطور نگاهش می کردم که باز گفت:

-از سگ محلیام خسته شدی...

آب دهنمو قورت دادم...

-دلت می خواد بیخ همین دیوار خفتت کنم و دوباره بشم همون محراب سابق که بهت امون نمی داد؟

قلبم طوری فرو ریخت که منم باهاش آوار شدم. قدرت کلامش داشت از من ویرونه بجا می ذاشت و تصور کاراش، بدجور خرابم می کرد.

-واسه همینه بی قراری... کلافه ای.... نمی دونی چته... هوم؟

آره واسه همینه... تو منو بهتر از من می شناسی...

-حرف بزن نسیم... اعتراف کن که دلت می خواد همین الان کارتو یه سره کنم!

1401/11/18 14:51

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
398




اوه... پروی وقیح... دستمو گذاشتم رو سینه ش و گفتم:

-الان یکی میاد...

دستشو گذاشت دو طرف پهلوم، خودشو بهم فشار داد و خم شد زیر گوشم پچ زد:

-اعتراف کن لامصب...

تمام تنم داغ شد و آتیش گرفت... خوب می دونست چیکار کنه باهام... خوب می دونست که دوریش نسخم کرده بود.

-آره... آره... همه اینایی ک می گی درسته...

یهو ولم کرد و عقب کشید. با یه لبخند که گوشه لباش نقش بسته بود نگام کرد و گفت:

-کارت تمومه!

یهو در باز شد و فتوحی هم انگار نه انگار که تا همین یک ثانیه پیش تو حلقم بود.

گرشاسبی داشت با کنجکاوی نگاه می کرد که فتوحی با اخمای وحشتناک برگشت و رو بهم با تشر گفت:

-جمع کن خودتو دیگه... بیشتر از این بهت اخطار نمی دم سرخوش... دفعه بعد اخراجی!

1401/11/18 14:51

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
399



گرشاسبی با این حرفش یه نفس راحت کشید و منم که می دونستم همه اینا بازیه، سرمو انداختم پایین و یه چشم گفتم.

می دونستم همه صورتم سرخ شده... ولی گرشاسبی می ذاشت پای خشم و ناراحتی... نه شرم و داغ شدنم...

فتوحی رفت و گرشاسبی گفت:

-چیکار کردی دختر؟

پشت میز نشستم و صورت ملتهبمو بین دستام گرفتم:

-چیزی نیست... ببخشید من حالم خوب نیست...

سرمو گذاشتم رو میز و به چند دقیقه پیش فکر کردم.

گرشاسبی رفت و دیدم فتوحی یبار دیگه اومد دم در و گفت:

-خودتو ننداز... رویاپردازی نکن... پاشو به خودت بیا که عقب موندی دختر...

1401/11/18 14:52

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
400
400



اینو گفت و رفت که رفت. زنگ خورد و همه بچه ها یکی یکی اومدن بالا.

هم می خواستم حواسمو جمع کنم که به قول فتوحی از قافله عقب نمونم هم نمی تونستم تمرکز کنم و همه هوش و حواسم پیش اون نگاه لعنتیش بود.

انگار همه اون کارایی ک تو ذهنش بودو داشت با نگاهش انجام می داد. شتتت...

اصلا یه لحظه هم نمی تونستم از فکرش بیام بیرون و مدام یه چیزی تو قلبم شورش می کرد.

به هر بدبختی ای که بود حواسمو دادم پی درسم. الان دیگه دلم می خواست تو چشمش باشم.

دوست داشتم بهترین باشم و به بهترین بودنم افتخار کنه. بدونه که اون همه تلاش و ریش گرو گذاشتنشو بگا ندادم با ندونم کاریام.

تا زنگ آخر دیگه باهاش چشم تو چشم نشدم. فکر کنم هم اون تلاششو می کرد باهم برخورد نداشته باشیم و هم من...

هرچند دلم با تمام وجود التماس می کرد واسه دیدنش ولی خجالت می کشیدم...

1401/11/18 14:52

پارت جدید تقدیم نگاهتون

1401/11/18 14:52

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
401
401




زنگ آخر شد و من طبق معمول موندم تا ههمه برن.

دیدمش که با طمانینه اومد و تکیه شو به چارچوب داد و عمیق و خیره، با یه لبخند گوشه ای نگام کرد.

نگاهش بازم منعطف شده بود. ینی بخشیده بود؟

هیچ کدوم حرفی نزدیم و من فورا وسایلمو برداشتم و وقتی بهش رسیدم، سرمو انداختم پایین و گفتم:

-می رم همون جای همیشگی...

هیچی نگفت و منم به قدمام سرعت دادم. رفتم همون جای همیشگی و چند دقیقه منتظر موندم تا اومد و فورا سوار شدم.

دست برد و یه موزیک گذاشت...

-روز به روز چشمات بیشتر... مال من میشن... عشقم روز به روز میشی عاشق تر پیشم... روز به روز بیشتر می فهمی که من واسه همیشه م... روز به روز انگار قلبم داره عاشق تر می شه... روز به روز می خوام باشه همیشه... پیش من سایه ت که من عاشقم پیشت...
من این عشقو با تو میشناسم نشنو... پانتومیم بازم غش کن تو بغلم دنیاتو می سازم...
من این عشقو با تو میشناسم نشنو... پانتومیم بازم غش کن تو بغلم دنیاتو می سازم...

1401/11/19 16:27

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__

402

هرازگاهی زیر چشمی نگام می کرد و من نمی دونستم با اون چشمای وحشی و عصیانگرش چه نقشه ای برام کشیده ولی دلم فرو می ریخت...

اون آهنگ دقیقا حس و حال ما بود... راست می گفت... داشتم روز به روز بیشتر عاشقش می شدم...

نمی دونم حالا عشق بود یا نه... ولی قلبم بدجور بازیچه اون احساسات نوظهور شده بودن...

بالاخره رسیدیم ولی انگار هیچکدوم قصد پیاده شدن نداشتیم. نگاش کردم...

حس می کردم داره با خودش کلنجار می ره... هنوزم با خودش تو جدال بود...

شاید هنوز نبخشیده بود... دستمو روی دستش که رو دنده بود گذاشتم و نگاه پر اخم و جدیش به سمتم کشیده شد.

چشماش بین چشمام طوری در حرکت بود که توان گفتن هر حرف و انجام هر حرکتی رو ازم گرفته بود.

آب دهنمو به زحمت قورت دادم و لبمو با زبون تر کردم که نگاهش از چشام کنده شد و روی لبام سقوط کرد.

سرش روی گردنش خم شد و طوری به لبام نگاه می کرد که حس می کردم با نگاهش داره منو می بوسه... همونقدر داغ شده بودم از نگاهش...

1401/11/19 16:27

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
403
403



نمی دونم چی تو سرش بود که انقدر عجیبش کرده بود... ترسیده بودم از حسی که با نگاهش بهم القا می کرد...

دیوث خوب می دونست چجوری همه ی تنمو به چالش بکشه...

نگاهمو به زیر انداختم که دستوری گفت:

-نگام کن...


همه ی تنم گر گرفته بود که دوباره نگاش کردم و بدتر آتیشی شدم... چم بود؟ چش بود؟ نکنه انتظار داشت من شروع کنم؟

خم شد و من ناخداگاه عقب کشیدم از ترسم... ولی اون دستشو روی گودی کمرم گذاشت و با دستش دیگش از یقه م منو سمت خودش کشوند و با یه آرامش خاصی منو کشوند تو بغلش و لباشو روی لبام گذاشت.

چشماشو بسته بود و من چشام باز بود. نمی دونم چی انقدر درگیرش کرده بود که معلوم بود حالش خوب نیست.

با یه اخم غلیظ و وحشتناک، بی حرکت لباشو گذاشته بود رو لبام و چشماش همچنان بسته بود.

دستمو رو شونه ش گذاشته بودم که کمی نوازشوار تکونش دادم و باعث شدم چشماشو یهو باز کنه و نگاهش درونمو به شور بندازه.

یه شور عجیب و دلنشین که باعث شد اینبار من واسه بوسیدنش پیش قدم بشم و نتونم دست از اون عملِ شنیع بکشم...

1401/11/19 16:27

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
404
404



عین زامبیا افتاده بودم به جونش و انگار اونم متعجب شده بود اما فشار دستاش دور تنم تشویقم کرد به اون کار...

دست برد زیر صندلی و کشیدش عقب تا جای ممکن... حالا جای بیشتری داشتم واسه اینکه برعکس بشینم تو بغلش و دل نکنم از بوسیدنش...

چقدر دلم براش تنگ بود... چقدر الان به زورگوییش محتاج بودم و دلم می خواست اونم بیفته به جونم...

همینم شد و خیلی زود اون افسار رابطه رو گرفت تو دستش و دستاش قاب سینه هام شد... لعنتی... با این کارش تقریبا غش کردم تو بغلش و اون بیشتر بهم مسلط شد...

دستشو انداخت دورم و با یه حرکت، بدون اینکه ازم جدا شه، از ماشین پیاده شد و همچنان به بوسیدنم ادامه داد.

من که چشامو بسته بودم و خودمو سپرده بودم بهش... فقط فهمیدم درو با یه حرکت باز کرد و صدای مسعود که می گفت:

-هووووی... عمو اینجا آدم نشسته ها...

نتونست مانعش بشه و فوری پیچید تو راهروی اتاقم و درو با پاش بست...

1401/11/19 16:27

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
405
405



شتتتت... از خجالت آب شدم جلو مسعود ولی مگه با کاراش اجازه می داد بیشتر فکر کنم؟

فوری منو از شر لباسای مدرسه خلاص کرد و قبل از اینکه دوباره بهم پیوند بخوره، خیره تو چشام گفت:

-اون روز چی کار کرد باهات؟

گیج و منگ نگاش کردم.

-چی؟

اصلا خون به مغزم نمی رسید و نمی فهمیدم داره از کدوم روز حرف می زنه؟

دوباره اخماش تو هم شد و فهمیدم حالش بد شده.

-اون شهاب مادرج‍*** رو می گم...

لبامو به دندون کشیدم و قلبم خالی شد... حالا می فهمیدم دلیل حال بدش چی بود و واسه چی مدام با خودش تو جدال بود...

-هی‍... هیچی...

1401/11/19 16:27

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
406
406





یهو یه سیلی زد به لپ باسنم و براق شد تو چشام:

-زر نزن نسیم... چرند تحویلم نده...

آب دهنمو قورت دادم... گلوم از جیغی که بخاطر ضربه محکمش خورده بودم میسوخت...

-دستمالیت کرد؟

حتی فکر به اون روزم حالمو بهم می زد... چقدر *** بودم...

نگاهمو ازش گرفتم که فورا دست انداخت دور فکم و مجبورم کرد نگاش کنم.

-حرف بزن لعنتی... دارم دیوونه می شم...

-نه نه... می خواست به زور انجامش بده اما نذاشتم...

چشماش یه لحظه غلتان خون شد... وحشت کردم...

-چیکار کرد دقیقا؟ بوسیدت؟

1401/11/19 16:27

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
407
407



اشکم از چشام سر خورد و سرمو تکون دادم:

-آره...

یجوری نفسش به سختی بالا اومد که ترسیدم سکته کنه... دستمو انداختم دور گردنشو گفتم:

-به خدا... به ارواح خاک بابام قسم... من نمی خواستم... من اصلا واسه این چیزا نرفته بودم... من تف انداختم تو روش... من تو رو دوس دارم... تو رو... فقط تو...

خودمم نمی دونم اون اعترافای لعنتی از کجا اومد؟ ولی انگار آروم تر شده بود...

دستمو روی کمرش حرکت دادم و گفتم:

-بهش گفتم همون لحظه که هیچی نمی خوام... گفتم اصلا من خودم دوست پسر دارم... گیرت بندازه کشتت... ولی گوشش بدهکار نبود... عین حیوون شده بود...

بعد از چند روز داشتم بهش فکر می کردم و به گریه افتاده بودم... یادم اومد که چقدر ترسیده بودم و چقدر همه فکرم پیش محراب بود...

1401/11/19 16:27

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
408
408



یادم افتاد که چقدر التماسش کردم و بازم بهم رحم نکرد.. عین یه حیوون درنده شده بود و افتاده بود به جونم...

چقدر اون لحظه احساس ناامنی می کردم... چقدر ناتوان بودم و از خدا می خواستم کمکم کنه... ولی هیچ امیدی نداشتم...

یاد دخترایی افتادم که بهشون تجاوز می شد و یا خودکشی می کردن یا سالیان سال، روحشون زخمی می شد...

بحث بکارتم که نباشه... بحث تجاوز به روح یه انسانه... بحث اینکه اون لحظه انگار طرف مقابل تو رو عین یه سوراخ می بینه واسه آروم کردن هوای نفس لعنتی و به درد نخورش...

خاک تو سر هرچی آدم متجاوزه... اون لعنتی بی همه چیز داشت بهم تجاوز می کرد....

یه لحظه نگام افتاد به محراب که با چشمایی خون بار نگام می کرد و تازه فهمیدم جمله آخرمو با داد و فریاد گفته بودم...

1401/11/19 16:27

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
409
409




ازم فاصله گرفت و با حال بدی گفت:

-می کشمش...

نیمخیز شدم و با نگرانی گفتم:

-محراب...

قدمی عقب رفت و انگار هیستیریک شده بود.. دوباره داد زد:

-می کشمش...

بلند شدم و خواستم برم سمتش که یهو درو باز کرد و رفت. فورا برگشتم و پتو دور خودم پیچیدم که برم ولی دیر شده بود...

به مسعود که هاج و واج داشت نگاه می کرد گفتم:

-تو رو به هرچی می پرستی برو دنبالش... نذار بلایی سر خودش و اون یارو بیاره...

-یارو کیه؟

-برو مسعود... بعدا می گم...

اونم بلافاصله رفت و من روی زمین آوار شدم...

1401/11/19 16:27

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
410
410




گیج و منگ بودم. اگه می رفت و بلایی سرش میاورد چی؟ حالا شهاب به درک...

یوقت کاری نکنه که شهاب بتونه ازش شکایت کنه و دهنشو سرویس کنه؟

پاشدم رفتم یه لیوان آب خوردم و همونجا روی صندلی میزنهارخوری نشستم تا حالم جا بیاد. اما نمیومد...

نگرانی داشت دهنمو سرویس می کرد.

پاشدم برم زنگ بزنم ولی یادم افتاد گوشیمو گرفته بود. شتتتت... میمون نمی گه یوقت تو خونه بلایی سرم بیاد نمی تونم بهش اطلاع بدم؟

پاشدم گشتی تو خونه زدم تا ببینم چیزی پیدا می کنم واسه زنگ زدن یا نه... ولی این خونه درندشت لعنتیِ همه چی تموم، فقط یه تلفن کم داشت!

فصل دو هانتر عضو شدین؟

داشتم دیوونه می شدم. واسه همینم رفتم تو اتاق و خودمو با درس مشغول کردم اما چیزی نمی رفت تو مخم.

همونجا سرمو گذاشتم و خوابیدم.

یهو با صدای در و زمزمه مردونه ای از خواب پاشدم و فوری رفتم بیرون. قبلشم لباس مناسب پوشیده بودم شکر خدا.

1401/11/19 16:27

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
411
411



نگاه تیز و برنده ی محراب افتاد بهم و انگار خیالش راحت شد پوششم خوبه که یهو آروم گرفت.

-خوبی؟

اینو من پرسیدم و مسعود فوری جواب داد:

-به خوبی شما...

نگام برگشت سمتش و با دیدن لبش که پاره شده بود، هین وحشت زده ای کشیدم و گفتم:
‌‌
-چی شده؟

مسعود تک خنده ای تمسخرآمیز کرد و گفت:

-هیچی... شده بودم کیسه بوکس ایشون و اوشون...

-اوشون کیه؟

-دوست پسرِ...

می خواست بگه دوست پسر قبلی شما که با دادِ وحشتناک محراب، زبون به دهن گرفت.

-همون چیزکشی ک محراب می خواست سرویسش کنه و شما گفتی نذار!

لبمو به دندون کشیدم و با ناراحتی نگاش کردم.

-بذار الان کمپرس یخ میارم.

1401/11/19 16:27

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
412
412




بدو بدو رفتم تو آشپزخونه و یه کیسه برداشتم و توش یخ ریختم.

اومدم و دیدم اینا جیک تو جیکن و دارن یه چیزایی می گن که با اومدن من، حرفشونو قطع کردن.

محراب اخم خیلی غلیظی داشت و به شدت عصبانی بود.

خواستم برم یخو بذارم رو دهنش که محراب کیسه رو گرفت و نگاه چپ و وحشیشو حواله م کرد:

-تو کجا؟

خونه آقا شجا... ببین کصکش چجوری منو تحقیر می کنه!!

چپ چپ نگاش کردم و ازشون فاصله گرفتم.

-چی کارش کردین؟

دوباره همون نگاه لعنتی رو نثارم کرد:

-الان باید واست توضیح بدیم؟ نگرانی؟

-نگران نیستم. نمی خوام ازتون شکایت کنه یوقت...

-نترس... تخم این کارا رو نداره!

1401/11/19 16:28

•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
413
413



پشم ریزون نگاش کردم. معلوم نیست چه بلایی سرش آورده بودن.

مسعود هی صدای آی و اویش میومد و حسابی داشت درد می کشید.

داشتم با دلسوزی نگاش می کردم که محراب یکی با دست زد به رون پام و گفت:

-پاشو برو درستو بخون.

ایش... این دیگه فکر می کنه من کلکسیون خیانتم و با انواع و اقساام آدما بهش خیانت می کنم.

واسه اینکه دردسر نشه پاشدم رفتم اتاق و اینبار دیگه تونستم چند ساعت با خیال راحت درس بخونم.

چند تقه به در خورد و دیدم مسعوده که داره با عذرخواهی وارد می شه و میره سمت کمد.

دست دراز کرد سمت انتهای کمدی که بالاترین طبقه بود و گفت:

-قول میدم دیگه مزاحم نشم...

چندتا کارتون برداشت و گفت:

-اینجا چندتا وسیله هست که واسه مهمونی می خوایم. برش دارم دیگه نمیام اتاقت...

1401/11/19 16:28