رمان کده🤤

324 عضو

پارت 460
بی اراده خودم رو لوس میکنم و صورتم رو بیشتر به
دستش فشار میدم.
-ترسیدم...
-چیزی نبود! میخواستم یه خرده حسابی رو با بابام
تسویه کنم که چشمای ترسیده ی یه زلزله نذاشت
-خوبی؟ چی شدی یهو؟
-آره عزیزم، چیزی نیست یه دفعه چشمام سیاهی
رفت، نفهمیدم چی شد. الان خوبم نگران نباش عزیزم.
هامون همراه دکتر به اتاق میاد و دکتر بعد از تایید
وضعیت بهراد اجازه ی مرخصی میده.

بعد انجام کارهای ترخیص با هم به سمت هتل میریم.
تا رسیدن به هتل کسی حرف نمیزنه. انگار بین ما سه
نفر هیچکس حرفی برای گفتن نداره.
به بهراد کمک میکنم تا روی مبل بشینه.
لباسم رو در میارم و با یه لیوان آب و قرص هایی که
هامون از داروخونه ی بیمارستان گرفته بود جلوی پای
بهراد روی زمین میشینم.

1403/10/16 23:46

#پارت462
هر کاری میکردم قبول کردم و
صیغه کردیم.
نگاه خیره اش از هامون جدا نمیشه.
-هیچکس نمیدونست بجز من و مامان و دنیا ! خاله
ماریا و هامون اون موقع ایران نبودن و همایون هم ازلج مادرم هیچ راه ارتباطی براشون نذاشته بود. وقتی
هامون اومد ایران جریان رو بهش گفتم. هامون از
قبلش همه چیز رو راجع به علاقه م به دنیا میدونست
مثل من که جریان دختری به اسم زلال رو
میدونستم...
لبخند تلخی روی لباش میشینه.
-آخه داداشم بود! مگه میشد چیز پنهون از هم داشته
باشیم؟ درسته که صیغه بودیم اما تموم محرمیت منو
دنیا خلاصه میشد توی اینکه اجازه داشتم دستاش رو
بگیرم جلوم روسری نذاره یا اگر خیلی پیشروی
میکردیم اجازه داشتم بغلش کنم. هنوز دو ماه از
محرمیت من و دنیا نگذشته بود که مادرم توی خواب
سکته کرد و واسه همیشه .رفت یه مراسم ساده و
کوچیک شد خداحافظی مادرم از همه چیز اینجا .
همایون حتی برای خاکسپاری مادرم هم حاضر نشد
بیاد ایران حتی نذاشت خاله ماریا بیاد...
هامون عصبی و دستی توی موهاش میکشه . انگار
میخواد از نگاه خیره ی بهراد فرار کنه. میترسم بهراد
ادامه بده و حالش بد بشه اما انگار بهراد قصد سکوت نداره .
-من موندم و دنیایی که دیگه بجز من کسی رو
نداشت. سخت گذشت اما چند ماه گذشت و منم توی
شرکت عمو ابراهیم مشغول کار شدم، دنیا هم توی
آموزشگاه تدریس زبان انگلیسی رو شروع کرده و از
اون حالت افسرده خارج شده بود. مخصوصا وقتی
هامون فارغ التحصیل شد و برگشت و هر روزکار
شده بود حرف زدن در مورد زلال! هر بار به دنیا قول
میداد که یه برنامهای بچینه تا دنیا هم زالل رو ببینه و
من از این موضوع حسابی راضی بودم! دنیا با دوست
شدن با تو از تنهایی در میومد...
مامان خیلی درباره ی هامون بهم سفارش میکرد .
گاهی حس میکردم هامون رو از من هم بیشتر دوست داره. از بچگی توی گوشم خونده بود حالا که اوضاع همایون اینجوریه من باید هم برادر بزرگش باشم هم پدرش. بعد از چند وقت جریان تو و هامون پیش اومدو تو ناپدید شدی !یه ماموریت کاری برام پیش اومده بود که باید برای چند روز به سفر میرفتم . اول نمیخواستم برم اما دنیا راضیم کرد. دنیا رو برای دو روز سپردم به هامون و خودم رفتم
نفس عمیقی میکشه تا بتونه ادامه بده. انگار چیزی
اذیتش میکنه.
-بعد از تموم شدن کارم با اینکه داشتم از خستگی
بیهوش میشدم حرکت کردم تا زودتر برگردم. صبح
اول وقت رسیدم خونه. هنوز هوا گرگ و میش صبح
بود وقتی رسیدم یه راست رفتم عمارت که دنیا رو
اونجا سپرده بودم به هامون. به لطف خاله ماریا یکی از اتاق های اون خونه برای من بود . خونه غرق سکوت بود، انگار هیچکس توی خونه زندگی نمیکرد

1403/10/16 23:47

#پارت463
از به هم ریختگی خونه معلوم بود که دوباره بساط مهمونی ها و عیاشی همایون توی خونه به پا بوده. به سالن بالا رفتم و در اتاقم رو باز کردم، دنیا روی تخت بود اما زنده نبود...
چشم میبنده و از چهره ش درد رو احساس میکنم.
- دنیا رو توی بغلم گرفتم اما بدنش از سرما مثلیخ و
لبای کوچیکش سفید بود. روی گردنش پر از رد
کبودی بود، کبودی هایی مثل رد عشقبازی ...
روی میز یه یادداشت برام گذاشته بود. توی
یادداشتش گفته بود حاضر شد بمیره اما توی چشمام
نگاه نکنه. دنیای من خودش رو کشت چون برادر
مست من شب قبل به همه کسم دست درازی کرد، به
دنیای ...من تجاوز کرد، به امانتم، به زن داداشش
باورم نمیشد تا اینکه فیلمهای دوربین رو دیدم ! تموم
تنم میلرزید با صدای گریه ها و ضجه های دنیا وقتی
میخواست جلوی هامون رو بگیره.
بدون اینکه پلکی بزنه دونه ی درشت اشک روی
صورتش روونه میشه. صداش انگار از ته چاه در میاد.
توی حال خودش نیست. زل زده به هامون و از بین
فک های قفل شده ش ادامه میده:
-وقتی که جیغ میزد و با غریبی اسمم رو صدا میکرد
وقتی به این نامرد التماس میکرد تا ولش کنه، وقتی با
گریه میخواست بهش بفهمونه که اون دنیای ...منه
خشکم زده. نگاه ناباورم از لبای بهراد جدا نمیشه .
انگار توانایی هیچ کاری رو ندارم. دردی مثل صاعقه از
قلبم عبور میکنه. اشکای بی صدای بهراد حالم رو به
هم میریزه.
دلم میخواد جیغ بزنم و گریه کنم
برای درد بهراد، برای غم چشماش! نمیتونم باور کنم
دردم بیشتر شد وقتی صدای دنیا توی گوشم پیچید .
انگار فیلمش جلوی چشمامه، انگار گریه ها و التماسای
دنیا رو میشنوم! صدای گریه های مظلوم یه دختر
تنها... صدای گریه و ضجه های دنیا توی سرم میپیچه
و اکو میشه و اکو میشه...
هنوز نگاه ناباورم از بهراد جدا نمیشه . انگار حالا
میفهمم که چرا هروقت اسم خودکشی آیسا میومد
بهراد میشکست...
انگار دلیل غم چشماش برام قابل درک شده! تجاوز به
عشق زندگیش رو دیده اونم به دستای ،برادرش
ضجه ها و التماس های عشقش رو شنیده..
مگه میشد چنین دردی رو تاب آورد؟ مرد مرموز
زندگی من چطور با این درد زنده مونده؟ چطور بیصدا
و مظلومانه اشک میریزه در حالی که هامون جلوی
چشماشه....
کی گفته مردها گریه نمیکنن؟! برای بعضی چیزها فقط باید مرد باشی تا گریه کنی...
صدای گریه ی مردونه ای باعث میشه از بهراد چشم
بردارم .
هامون صورتش رو توی دستاش گرفته و گریه میکنه.
بلند و از ته دل ....
جوری زار میزنه که حال اون دست کمی از حال
برادرش نداره .
زار میزنه به سمت بهراد میاد و جلوی پاهاش میشینه .
نه، انگار که به پاهای بهراد میفته.
- بهراد! حالم خوب نبود رفتن.

1403/10/16 23:48

#پارت464
زلال اونم با اون وضع
داغونم کرده بود، خودت دیدی که هرجا رو میگشتم
خبری ازش نبودیاد اشکش وقتی که داشت از خونه
بیرون میرفت آتیشم میزد. خودت دیدی که داشتم
ذره ذره آب میشدم. داشتم میمردم!
دنیا رو سپردی و رفتی، شب بعدش طبق معمول بابا
بساط مهمونی و جشن توی .خونه راه انداخت یاد
جشن فارغ التحصیلیم افتاده بودم. هر جا رو که نگاه
میکردم زلال جلوی چشمام بود که داشت مثل همون
لحظه ی آخر با گریه نگاهم میکرد داشتم
دیــــــوونه میشدم بهراد ....
هرجایی که نگاه میکردم یادم میومد که زلال رو واسه
همیشه ازدست دادم. در و دیوار خونه بهم یاد آوری
میکرد زلال به خاطر حماقت من معلوم نیست الان
کجاست و چه حالی داره ...
به خاطر خودخواهی من عوضی انگ هرزه بودن خورد
دنیا میخواست آرومم کنه اما نمیشد.
هق هق میکنه. صورتش از اشک خیس شده و دیگه
خبری از اون غرورش نیست.
-دنیا هرچی که با تو تماس میگرفت در دسترس
نبودی! دیگه نمیتونستم تحمل کنم و رفتم سالن
پایین پیش مهمونای بابا! تا جایی که تونستم خوردم تایادم بره، برای اولین بار نشستم پای بساطشون و اون کوفتی رو کشیدم! اونقدر کشیدم .که خوب شدم
خوب خوب ...
توی حال خودم بودم که صدای زلال رو شنیدم .
داشت صدام میکرد! توی اون شلوغی به همه جا نگاه
کردم، نبود اما روی پله های سالن بالا پیداش کردم
همون لباسی ،که براش انتخاب کرده بودم تنش بود
همونی که دلم میخواست توی جشن وقتی دارم به
عشقم اعتراف میکنم تنش باشه. نگاهم کرد و با
شیطنت خندید! از همون خنده هایی که عاشقش شده بودم، از همونایی که آرزوم شده بودیه بار توی
چشمام نگاه کنه و برای من بخنده
از جمع جدا شدم و رفتم دنبالش، مثل همیشه با
شیطنت میدویید میخندید و مجبورم میکرد که به
دنبالش برم. رفت توی اتاقم و پشت سرش وارد اتاق
شدم و در رو قفل کردم. میدونستم اونقدر وروجک
هست که بخواد شیطونی کنه و در بره اما من دیگه
طاقت نداشتم. کلی دویید شیطونی کرد اما بالاخره
توی بغلم گیر انداختمش. طاقتم از نداشتنش طاق
شده بود ...
دوباره بلند و از ته دل زار میزنه.
-دنیای تو نبود بهراد، زلال خودم بود... اون دنیای تو
نبود. من به دنیای تو دست درازی نکرده بودم. زلال
خودم رو توی بغل م گرفته بودم. زلال بود که بالاخره
مال من شده بود. زلال بود، دنیا نبود! دنیای تو دست
من امانت بود، من به امانت داداشم، به عشق داداشم به دنیا که برام خواهر بود دست درازی .نکردم
و جوری که انگار نفسی برای ادامه داد نداره هق هق
میکنه:
-من به دنیای داداشم خیانت نکردم، من نمیخواستم ...
بهراد حتی نگاهش هم نمی کنه نگاهش خشک شده
به ساعت روی دیوار که نزدیک به دوازده شب رو ...

1403/10/16 23:51

#پارت466
آرامستان دفن کردن اینقدر آروم و ساکت که انگار نه که تموم دنیای بهراد زیر خاک دفن شد. انگار نه یکی تموم دنیاش رو از دست داد، که انگار نه
چشماش رو بست و سرش رو تا حد ممکن بالا برد، به
سقف نگاه کرد. بدون هیچ صدایی فقط قطره های
اشک صورتش رو میشستن.
تیک تاک عقربه های ساعت و صدای رعد و برق و
بارون توی سکوت میپیچه و بهراد ادامه میده؛ انگار
میخواد همه دردش رویه جا نبش قبر کنه
-نمیدونم دیگه چی شد! وقتی به خودم اومدن توی
اتاقم روی تخت عین جنازه ها افتاده بودم، چجوری
میتونستم باور کنم دیگه دنیایی ندارم؟ مگه میشد؟
صدای خندههای دنیا توی تموم خونه پخش میشد .
صدای جیغ ضجه و گریه های توی فیلم توی مغزم
میپیچید .یادم میومد که من حتی ندیدم عزیزم رو
.چطور به خاک سپردن .
دنیا از تنهایی میترسید امایه شب بود تنهای تنها
زیر خروارها خاک خوابیده بود. فقط تا نیمه شب
تونستم عاقل باشم و بعدش از اتاقی که صدقه سر
خاله ماریا توی اون خونه داشتم زدم بیرون ... خون
جلوی چشمام رو گرفته بود، فقط من و همایون و
هامون خونه بودیم. خاله ماریا بخاطر نبود مادرم ،
نمیتونست ایران رو تحمل کنه و نیومده بود ،
حتی در نزدم! با لگد در اتاق هامون رو باز کردم. مثل
خودم بیدار و عین جن زده هایه گوشه توی تاریکی
اتاق نشسته بود. نگاهم کرد و قبل اینکه حرف بزنه
مشتم توی صورتش فرود اومد. روی زمین پرت شد
لبش پاره شد بود، همون لبش که باهاش گردن دنیای
من رو کبود کرده بودزدمش؛ تا جایی که نفس
داشتم زدمش صدای ضجه های دنیا از سرم بیرون
نمیرفت.
هر دوتا دستاش رو شکستم، همون دستایی که باهاش به دنیای من دست درازی کرده بود. انگشتاش رو شکستم، همون انگشتایی که باهاش دنیای منو لمس کرده بود. شکستم! صدای شکستن استخون هاش هم آرومم نمیکرد. هامون زار میزد و من عربده
میکشیدم.
اون گریه میکرد و من فریاد میکشیدم. میخواستم
کمرش رو بشکونم، کمری که ...
دوباره سخت نفس میکشه نگران حالشم. نباید ادامه
بده اما اون انگار داغش تازه شده
-قبل اینکه دوباره به سمتش هجوم ببرم انگار چیزی
مانعم شد، هر چی سعی میکردم نمیتونستم .جلو برم
وقتی به خودم اومدم دیدم پرت شدم یه گوشه ی اتاق
و همایون سعی داره هامون رو که عین جنازه ها
بیهوش روی زمین افتاده رو بلند کنه. وقتی همایون
هامون رو با ماشین از خونه بیرون برد منم زدم بیرون!
نمیدونم چقدر، نمیدونم چند ساعت! اما فقط توی
شهر راه رفتم بدون اینکه چیزی بفهمم .
وقتی برگشتم خونه، نزدیک ظهر بود و خونه همچنان
خونه ی ارواح... به اتاق رفتم و هرچی که فکر میکردم
ممکنه لازمم بشه رو برداشتم قبل اینکه از خونه
بیرون برم

1403/10/16 23:52

#پارت465
نشون میده و با همون نگاه خیره به ساعت ادامه
میده انگار که هیچی از حرف های هامون نشنیده و
حرف خودش رو ادامه میده:
-مگه باورم میشد؟ هی دنیا رو تکون میدادم . با
اینکه بدن سردش توی دستام بود با امید واهی انتظار
داشتم نبضش بزنه! وقتی دنیا ،چشماش رو باز نکرد
وقتی برعکس همیشه وقتی که صداش میزدم با
"جانم" جوابم رو نداد، به اتاق هامون رفتم. روی
تختش افتاده بود، ملافه ی روی تخت ...
فقط چشماش رو میبنده و نفس عمیقی میکشه.
-هامون رو بیدار کردم! وقتی باهاش حرف میزدم
گیج منگ بود، حرفام رو نمیفهمید . انگار که من به یه
زبونی حرف میزدم که اون باهاش آشنایی نداشت.
فهمیدم شب قبل مست کرده و تنم لرزی،د مجبورش
کردم دست و صورتش رو بشوره به سختی به اتاق
خودم بردمش تا ببینه!
وقتی دنیا رو دید انگار خماریش از سرش پرید دویید
و دنیا رو بغل کرد. از من میپرسید چی شده؟ داد
میزد که برم ماشین رو بیارم تا دنیا رو برسونیم به
بیمارستان. چند بار به صورت دنیا ضربه زد، هی
میگفت :
« دنیا؟ دنیا چشات رو وا کن! قربونت برم چشات رو وا کن»
قطره ی اشک دیگه ای روی صورتش روونه میشه.
-احمقانه بود اما باز هم هنوز امید داشتم که شاید دنیا
با ضجه های هامون چشم باز کنه! هامون وقتی دید به چهارچوب در تکیه دادم و تکون نمیخورم انگار اون
موقع چیزی رو فهمید به دنیا نگاه کرد، به صورت
رنگ پریده اش، به لبای سفیدش به دستای سردش
که بی جون کنار بدنش آویزون بود ...
با داد و بیداد ازم میپرسید چی شده؟ فیلم رو که
بهش نشون دادم خشکش زد. فقط میخ شده بود به
صفحه... اونقدر نگاه کرد تا باورش بشه و قبل اینکه
چیزی بگم یه دفعه به سمت دستشویی دویید . پاهاش روی سرامیک سرویس سر خورد و روی زمین افتاد و بالا آورد، به گریه افتاده بود ...
میخواست حرف بزنه اما گریه و حالت تهوع
نمیگذاشت. سرش که به کف سرویس برخورد کرده
بود شکست و کم کم خون از پشت روی ستون
فقراتش جاری شد... همه چیز عجیب غریب بود. عین
یه کابوس مسخره! همه چیز پیش میرفت بدون اینکه
من چیزی ازش بفهمم، انگار قدرت کاری ،رو نداشتم
فقط نگاه میکردم...
قطره های اشک بعدی که راه رویاد گرفته بود از
چشمای غمگینش جاری میشن.
-همایون اومد خونه و جریان رو فهمید . اما
نمیدونست دنیا نامزد و محرم منه! مثل تموم زندگیش با پول و پارتی همه چیز براش آسون بود! به وکیلش زنگ زد!خیلی راحت با پول برای دنیا یه گواهی فوت !جور کرد چون اگر جریان خودکشی گزارش میشد پای پلیس و پرونده وسط میومد و پای خیلیا گیر میشد و از همه بیشتر برای همایون گرون تموم میشد.با اون گواهی فوت قبل از اینکه هوا کاملا
تاریک بشه دنیا رویه گوشه ی

1403/10/16 23:56

#پارت482
جوابش چیزی بجز سکوت نیست. شاید به تلافی
اینکه توی سختی و فشار واقعیتی که رو شده بود توی
سکوت و سردی رابطه مون تنهام گذاشت
ماشین رو نگه میداره و صدای نگرانش به گوشم
میرسه :
-زلال جان؟ حالت خوبه؟
نمیخوام جوابی بهش بدم! اسمش هرچی که هست
برام مهم نیست. قهر؟ لج؟ بچه بازی؟ چه فرقی به حال من داره!؟
-ببینمت زلال! حرف بزن، چی شده؟ سرت درد
میکنه؟
دستاش رو پس میزنم و شقیقهم فشار میدم.
-زلال حرف بزن! چرا چیزی نمیگی؟ داری تلافی
میکنی؟ زلال؟
از شدت درد عین مار زخمی به خودم میپیچم.
کیفم رو از روی پاهام برمیداره و با صدای خش خش
میفهمم که کیف قرصام رو باز کرده. چند لحظه
سکوت کرد و بعد صدای فریاد عصبیش توی ماشین
میپیچه:
-دختره ی کله شق! چند وقته قرصات رو نمیخوری؟
صدای پرت شدن وسایلم رو به صندلی عقب رو
میشنوم و بعد ماشین با سرعت به حرکت در میاد .
چند دقیقه میگذره دقیقه هایی که بهراد فقط با
عصبانیت حرف میزنه و من حتی نمیفهمم چی
میگه...
فهمیده بود توی یه هفته گذشته از روی لج، هیچ
کدوم از قرصام رو نخوردم .
ماشین رو به سرعت کنار میزنه و پیاده میشه میره
و خیلی زود برمیگرده.
از درد نمیتونم چشمام رو باز کنم اما از صداهایی که
به گوشم میرسه میفهمم که داره بین قرصام میگرده
و بعد حرکت انگشتش روی لبم حس میکنم .
-دهنت رو باز کن
قبل اینکه مخالفت کنم صدای نفسای تندش و لحن
فوق العاده عصبانیش که سعی میکنه آروم باشه توی
ماشین می پیچه:
-زلال! به خاک مادرم اگر همین الان قرصات رو
نخوری یه کاری میکنم تا عمر داری از این لجبازیات
پشیمون بشی...
با تشر و اجبارش قرص رو میخورم. بهراد بطری آب
رو روی داشبورد پرت میکنه و سرش رو روی فرمون
میذاره.
چند دقیقه سکوت توی ماشین حاکمه تا اینکه خودش
به حرف میاد:
-با کی داری لج میکنی زلال؟ هان؟ مگه دکترت نگفت
دوز قرصات رو کم کرد اما به هیچ وجه نباید سرخود
قرصات رو قطع کنی؟
بدون اینکه نگاهم رو از قطره های بارون روی شیشه ی ماشین که سرم رو بهش تکیه دادم بردارم به حرفاش گوش میدم .
-نمیخوای باهام حرف بزنی؟
سکوت میکنم.
- باشه! لج کن، قهر کن امایادت باشه تو به من قول
دادی که به هیچ دلیلی به خودت آسیب نزنی...
باز هم سکوت میکنم و با دیدن سکوتم به خونه
حرکت میکنه.
از وقتی که رابطه م با بهراد سرد شده زیاد از اتاق
بیرون نمیرم. بدون صمیمیت بهراد احساس غریبی
میکنم و ترجیح میدم از همه ی اونا دور باشم
ساعت ده و نیم شبه همه توی سالن پایین در حال
تماشای فیلم هستن و من تنها توی اتاق روی صندلی
نزدیک به شومینه میشینم.
تخته طراحی رو توی دستم میگیرم و بی هدف روی
کاغذ اسکیس میزنم.

1403/10/17 16:01

#پارت483
ذهنم اونقدر آشفته ست که
آخر تموم اسکیس ها به خط خطی های پررنگ روی
طرح ختم میشه. عصبی کاغذ رو برمیگردم و دوباره مشغول میشم.
دلم برای بهراد تنگ شده ....
سعی میکنم جلوی جوشش اشک توی چشمام رو
بگیرم و خودم رو با سیاه کردن کاغذ سرگرم کنم که
در اتاق باز و کسی وارد میشه.
نمیدونم از کی اما صدای قدماش رو میشناسم...
بدون حرفی روبروم روی صندلی میشینه و سینی توی
دستش رو جلوم روی میز میذاره . بخار دمنوش بابونه
و گل محمدی به همراه بوش توی اتاق پخش میشه و
حتی سرم رو بلند نمیکنم...
ازش دلخورم، خیلی زیاد!
حس آدم بازی خورده ی بیچاره ای رو دارم که بهراد
فقط برای رسیدن به منافعش ازش سوء استفاده کرده
و حالل که کارش تموم شده....
حالا من تموم سهمم از انتقام یه برگه ی چک سفید
امضا شده ست. برگه ی که انگار هامون با استفاده از
اون میخواسته من رو از بهراد بخره. بهرادی که دیگه
کارش با من تموم شده و باید هر آن آماده ی طلاق
باشم .
من میمونم و چکی که نمیدونم چی توش بنویسم؟
درسته که بچگانه ست اما دلم میخواد هرچی که
بنویسم بدون چون و چرایی اجرا بشه ...
شاید اون موقع میدونستم که در ازای تموم این سال
ها چی بنویسم!
شاید توی اون برگه اسم خانواده م رو بنویسم یا
برگشت زمان به عقب به سال هایی که ندونم هامون
کیه !یا هرچیزی که من رو خلاص کنه از حصار این
روزهای بد و گنگ بی پایان...
- زلال؟
بهش نگاه نمیکنم. دیدن چشماش حالم رو بدتر
میکنه! نمیخوام تصور اون چشم های مشکی که
همیشه جور خاصی بود توی ذهنم عوض بشه
نمیخوام...
-میدونم از دستم ناراحتی! منم این روزا حال خوبی
ندارم. اینا رو نمیگم تا خودم رو تبرئه کنم، فقط
میگم تا بدونی منم شرایط خوبی ندارم. حالا میشه
بگی چی شده؟
اونقدر پرم که نمیتونم سکوت کنم، حتی شده به
دروغ! باید چیزی بگم وگرنه خفه میشم.
-هیچی !
-زلال! راستش رو بگو، چرا اینطوری شدی؟ چرا بازم
ساکتی؟
-چیزی نیست !
-از چی ناراحتی؟
-ناراحت نیستم !
- زلال! تویه چیزیت هست، بگو چیه !
-هیچی !
پوفی میکنه هر دو دستش رو توی موهاش فرو
میبره و چشم میبنده.
-یاد بگیر وقتی که ناراحتی حرف بزنی! تا نگی که من
نمیفهمم چی ،شده یا از چی ناراحتی؟ حرف بزن تا
بفهمم دردت مثل منه ..‌
-چرا اینقدر اصرار داری بگی من ناراحتم؟
-چون هستی...

1403/10/17 16:02

#پارت485
رو انتخاب کردم، هرچی که داشتی من برای فراموش
کردنت دنبال نقطه ی مقابلت گشتم !
از ستون فاصله میگیره بهم نگاه میکنه و چند قدم
بهم نزدیک میشه. هر قدمی که به سمتم میاد چند
قدم به عقب میرم و اون با حرص ادامه میده:
-لعنتی من واسه فراموش کردنت هم به تو فکر
میکردم! دیگه باید چیکار میکردم؟ نه از فکرم
میرفتی و نه به زندگیم برمیگشتی. این همه سال
گذشت، کم کم باورم شده بود که دیگه مثل اون موقع
ها عاشقت نیستم. فکر میکردم تو فقط یه احساس
یهویی بودی. کم کم اسکای خودش رو توی زندگیم پر
رنگ کرد... کم کم داشت باورم میشد که دیدارمون
شده به قیامت که پیدا شدی! درست مثل بار اولی که
اومدی توی زندگی،م وقتی چشم باز کردم جلوی
چشمام بودی...
به سمت دیگه ی ساختمون میرم. فضای خالی محوطه
شهرک و ماشین آلات غول پیکر اما بی حرکت نشون
میده همه رفتن .
-یک سال پیش توی جلسه ی معرفی مهندس ها وقتی تموم حواسم به نقشه ی روز میز بودیه صدای آشنایی مجبورم کرد سرم رو بالا بیارم. صدای دختری که به محض اینکه نگاهم توی چشماش گره خورد قلبم ازحرکت ایستاد. زلال؟! واقعا قلبم از حرکت ایستاده بود، باورم نمیشد !یا قیامت شده بودیا واقعا دنیا خیلی کوچیک بود! تو جلوی چشمام بودی، تویی که همه جا رو دنبالت گشتم. اینکه جلوی چشمام باشی یا معجزه بودیا خواب! اما، فکرشم نمیکردم که همش یه نقشه ی از پیش تعیین شده واسه ی انتقام باشه ...
به سمتم میاد نمیخوام بهم نزدیک بشه اما راه فراری
هم ندارم .
-اما حالا، بعد ازهمه ی این سال ها میخوام جبران
کنم. میخوام همه چیز رو از نو بسازم. جوری بسازم
که تو کنارم و برای خودم باشی، انتقام بسه! نبودنت به اندازه یه عمر جونم رو گرفت این ازدواج مسخره ت با بهراد برای انتقام از من بیشتر از اونی که فکرش رو
بکنی عذابم داد و تنبیه ام کرد. حالا ازت میخوام که
تمومش کنی! نمیخوام باز هم از دست بدمت زلال، بیا
و تمومش کن. بیا اصلا فکر کنیم این ده یازده سال
وجود نداشته! بیا و این بار زلال من باش. بیا همه چیز رو با هم و از نو بسازیم...
-وقتی یه بار نتونستی نگهش داری چه اطمینانی به
بار دومه؟
نگاهم به سمت بهراد برمیگرده که قدم به قدم
نزدیک میشه. هامون جا میخوره انگار مثل من اصلا
انتظار دیدن بهراد رو نداشته و به سمتش میره.
-چی میخوای بهراد؟
-اومدم دنبال زنم!
هامون مشتاش رو گره میکنه و با فکی که طبق عادت
روی هم فشار میداد می غره:
-چیزی که میخواستی رو بهت دادم. برو اونقدر که
دلت رو آروم میکنه از زندگیم بگیر.
بهراد سینه به سینه ش می ایسته.
-اون به جای خودش. اما دلیل نمیشه که فکر کنی
زلال رو بهت میفروشم.
-بس کن بهراد!

1403/10/17 16:16

#پارت487
نمیدونم چقدر میدوم که کف پاهام به گزگز میافته.
سوز سرد زمستون مثل شلاق به صورتم میخوره و رد
اشک های گرمم رو سرد میکنه.
نفسم بند میاد...
با گریه از حرکت میایستم. سعی میکنم نفس بکشم
و سرفه میکنم که ماشینی با سرعت کنارم متوقف
میشه.
-زلال؟ زلال؟ خوبی؟
صدای بهراده... سرم رو به نشونه ی مثبت تکون میدم
تا نگران نباشه. نوازش دستش پشت کمرم کمکم
میکنه راحت تر نفس بکشم
-بهتری؟
-آره
در ماشین رو برام باز میکنه.
-سوار شو عزیزم !هوا سرده
-نه
برام مهم نیست که جا خورده، دیگه هیچی برام مهم
نیست. چند قدم جلو میرم و توی چشماش نگاه
میکنم.
-چرا چکی که هامون بهت داد رو به من دادی؟
- گفتم که به عنوان یه هدیه!
-تو این همه سال صبر کردی نقشه کشیدی من رو از
دور زیر نظر داشتی تموم مهره هات رو همون جایی که
میخواستی چیدی تا این بازی رو شروع کنی حالا
دقیقا وقتی که به هدفت رسیدی و میتونی هامون رو با خاک یکی کنی برگ برنده ت رو به عنوان هدیه دو
دستی تقدیم من کردی؟! چرا؟
- حالا دقیقا وقتی که به هدفت رسیدی و میتونی
هامون رو با خاک یکی کنی، برگه ی برنده ت رو به
عنوان هدیه دو دستی تقدیم من کردی؟! چرا
-خب
حرفش رو قطع میکنم.
-بهراد به نظرت من اینقدر احمقم؟
-چی میگی زلال؟
-تو این چک رو هامون گرفتی و دادیش به من، گفتی
انتقامت رو از هامون گرفتی! اون انتقامی که از هامون گرفتی چیه که این چک در مقابلش اونقدر کم بود که هدیه دادیش به من؟
ساکت و بی حرکت نگاهم میکنه و بعد از چند ثانیه
در ماشین رو میبنده.
-آره، من انتقامم رو از هامون گرفتم. خیلی بدتر از
اونی که انتظارش رو میکشیدم.
لبخند تلخی روی لباش میشینه و دستی توی موهاش
میکشه.
-هامون توی مستی و توهم دنیا رو از من گرفت، اما
من توی هوشیاری و واقعیت عشقش رو ازش گرفتم
دنیا راضی به بودن با هامون نبود، اما من کاری کردم
که عشق برادرم با رضایت خودش کنارمه. دنیا توی
بغل هامون حالش از مرگ بدتر بود اما تو، توی بغل من آرومی هامون با دنیا ازواج نکرد، اما من با عشقش ازدواج کردم ...
آروم به سمتم میاد...
-هامون اگر زمان به عقب برگرده دیگه نه مست
میکنه و نه چیزی میکشه تا دنیا رو از من نگیره اما
من اگر هزار بار زمان به عقب برگرده باز هم تو رو از
هامون میگیرم! هامون دنیا رو ازم گرفت اما عاشقش
نبود، ولی من هم تو رو ازش گرفتم و هم .....
توی چشمام خیره میشه و لبخند غمگینی روی لباش
میشینه.
نمیتونم جمله ش رو کامل کنم! نه... میتونم اما باورم
نمیشه و فقط نگاهش میکنم...
-آره، میدونم! اوایلش فقط دوست داشتم ازت حمایت
کنم، برام مثل یه دوست نبودی حتی از وجود من خبر
نداشتی و فکرش رو هم نمیکردی که ...

1403/10/17 16:40

#پارت488
یه نفر چند ساله که از دور حواسش بهت هست یه دختر کوچولو تنها بودی که من پیدات کردم یه دختر کوچولوی خسته که گم شده بود...
از همه میترسید حالش خوب نبود وکسی رو نداشت بعدش مظلومیتت لجبازیت سرتقی و حاضر جوابیات بیشتر مایلم میکرد تا بهت نزدیکتر بشم.
تا مراقب این دختر کوچولوی جنگجو باشم ونذارم کسی اذیتت کنه و مواظبت باشم .
نزدیک تر میشه موهای ریخته توی صورتم رو پشت
گوشم میفرسته.
نمیتونم تکون بخورم نگاهم قفل شده توی چشماش
و منتظرم تا بگه داره شوخی میکنه...
- نمیدونم از کی اما وقتی به خودم اومدم دیدم وقتی
نیستی، وقتی لج نمیکنی، وقتی صدات رو نمی شنوم
وقتی چشمات رو نمی بینم وقتی نمیخندی انگاریه
چیزی کم دارم. نمیدونم چطور اما که تک تک
ثانیه های زندگیم وابسته شده به تویی که تموم
زندگیم رو پر کردی، تویی که تموم دغدغه ام شدی.
کمی خم میشه تا هم قدم باشه .
- دختری که باعث شد حتی... دنیا رو بعد چندین
سال عذاب توی خاطرات گذشته رها کنم بجاش
خودش رو پر رنگ کرده، جوری که دیگه به دنیا فکر
نمیکنم. دختری که انگاریه جور خاصی همه ی
زندگیم شده .
قلبم قصد آروم بودن نداره یعنی !بهراد...؟
نه... نه... مگه میشه؟ !یعنی اون هم منو ...
دستام رو توی دستای گرمش میگیره و آروم فشار
میده.
- بهت دو روز وقت میدم تا فکرات رو بکنی . اگر دلت
با منه، اگر حاضری بدون هیچ اجباری کنار من باشی از اینجا به بعدش رو با هم جلو میریم . اما نه واسه خراب کردن چیزی واسه ی اینکه دلیل احساس خوشبختی هم باشیم و اگرم نه که....
نفسش رو سخت بیرون می فرسته دستم رو روی
قلبش میذاره.
- باید بدونی مهم نیست چرا کنار هم موندیم من
نمیخوام از اینجا به بعد رو بدون تو ادامه بدم، اما
میخوام بدونی چه قبول کنی چه نه، تا وقتی که نفس
میکشم جات اینجاست. میخوام بدونی دلیل اینکه از
این به بعد زندگی رو ادامه میدم واسه اینه که صدای
خنده هات رو بشنوم حتی از دور ....
لب های داغش روی پیشونیم میشینه و مثل همیشه با شستش گونه م رو نوازش میکنه.
_یادت باشه فقط دو روز، بعدش همه چیز به هم
میریزه...
نگاهش توی چشمام میگرده و با لبخند کمرنگی ادامه
میده:
-حالاکه هرچی که خواستی رو شنیدی سوار میشی؟
داری یخ میزنی زلزله...
همش فکر میکنم دارم خواب میبینم منتظر تکونی
هستم که بیدارم کنه ...
چرا اینقدر همه چیز توی هم گره خورده!؟ از اون گره
های که محل باز شدنش یه نقطه ی کوره ...
ترجیح میدم سرم رو به پشتی صندلی تکیه بدم و
فقط به گذر از کنار درختای سرسبز پرتقال نگاه کنم
که مثل اتفاقای زندگی من یکی بعد از اون یکی رد
میشن و من فقط نگاه میکنم.

1403/10/17 16:42

#پارت489
نگاه میکنم تا فکر نکنم به حرفای بهراد، به حرفای
هامون، به اسکای که بازیچه ای بود تا هامون من رو
فراموش کنه و حتی فکر نکنم به دو روز دیگه که
نمیدونم چرا بهراد گفت همه چیز میخواد به هم
بریزه...
**** **** **** ****
- زلال تو نمیای؟
- نه عزیزم خیلی خسته م
- حیف! چیزی نمیخوای برات بگیرم؟
توی چشمای آبی رنگش که این روزها حسابی غمگینه
نگاه میکنم و لبخند میزنم.
-نه عزیزم.! برو خوش بگذره
گونه م رو میبوسه و از خونه بیرون میره . همراهش به
ایوون میرم و براش دست تکون میدم که سوار ماشین
هامون میشه و به همراه ماریا و هامون برای خرید از
خونه بیرون میرن.
دلم به حالش میسوزه خیلی شبیه آیساست
مخصوصا وقتی طرف مقابلش هامونه !
وقتی یادم میاد که توی دستای هامون یه عروسکه تا
من ازیادش برم به حالش گریه م میگیره.
دیوانه وار عاشق هامونه، اونقدر زیاد که با همه چیز
کنار میاد...
به اتاقم برمیگردم. صدای شرشر آب نشون میده که
بهراد هنوز از حموم بیرون نیومده. چند ساعت دیگه
فرصتی که بهراد بهم داده تموم میشه.
به تراس میرم بارونی که نم نم میباره هوا رو حسابی
تازه کرده. تموم فکرم درگیر بهراده ...
به تصمیمم مطمئنم من دوستش دارم، بیشتر از اونی
که خودم فکر میکردم.
خودش آرامش چشماش، صداش، آغوشش و
لبخندهاش ...
من هرچیزی که به اون مربوط باشه رو دوست دارم یه
حسی عمیقتر از دوست داشتن اونقدر عمیق که
گاهی خودم رو فراموش میکنم.
-زلال؟
از جا میپریم و به سمتش برمیگردم. کلاه حوله ش
روی سرشه و از روی موهاش قطره های آب دونه دونه
روی صورتش میریزه.

1403/10/17 16:43

#پارت501
شروع کنه؟
-از دید اون شروع کردنه، اگر به منه که میگم
تمومش کن !
-چی رو بهراد؟
- دورهی اوج مهندس همایون عامر سر رسیده
وقتشه که از عرش به فرش بیوفته...
- نمیفهمم چی میگی! واضح حرف بزن
با لبخند نگاهم میکنه و پیشونیم رو میبوسه.
-خرده حسابی که با همایون داشتم رو تسویه کردم .
-تو چیکار کردی بهراد؟
-هیچی! مدارکی که لازم بود رو به دست کسایی
رسوندم که باید یه چیزایی رو میدونستن یه سری
مدارک بی عیب و نقص ویه پرونده ی درست و
حسابی! از فردا پلیس شریک هاش طرف های قرار
دادش، کارگر، کارمندها و هر کسی که این مدت
باهاش طرف حساب بوده میوفتن دنبالش
-تو برای پدرت پرونده ساختی؟
-نه! فقط مدارکی رو که کسی نداشت تا بتونه براش
پرونده درست کنه رو به دست کسی رسوندم که
خودش میدونه باهاش چیکار کنه .
همیشه از چشماش میخوندم که نمیتونه از همایون
بگذره اما حتی از ذهنم هم نمیگذشت که بخواد
اینطور همایون رو به خاک بنشونه
-چه مدارکی؟
- هشت ساله که دارم این مدارک رو جمع میکنم از
اختلاس و کلاهبرداری و دور زدن قانون و فرار از
مالیات و زمین خواری هاش و مدارک این مافیایی که
راه انداخته گرفته تا ندادن حقوق و نداشتن بیمه ی
کارگرها و... این آخری هم که طلاق خاله ماریا.
-چــــــــــــی؟
- خاله یک ساله که در گیر طلاق از همایونه!
-هامون میدونه؟
-آره! اما فکر نمیکنه من پیگیر این ...موضوعم
آروم روی مبل کنارم میشینم. انگار خیلی خوب
متوجه حالم شد که مجبورم میکنه .نگاهش کنم
-زلال! من هیچ چیز دروغ توی اون پرونده نذاشتم
همه ی اسناد و مدارکی که فرستادم واقعیت محضه!
حقیه سری بیچاره که یا گول اعتمادشون به همایون
رو خوردن یا برای مقابله باهاش قدرت یا مدرک
نداشتن .
لباش روی هم فشارمیده.
-اون باید میفهمید که هر کاری که میکنه یه تقاصی
داره باید تقاص بده. تقاص قلب شکسته ی مادرم و
زجر کشیدنش تقاص بازی و عذاب دادن خاله ماریا
تقاص خون دنیا تقاص گند زدن به رابطه ی من و
هامون .
به سرامیک کف سالن خیره میشه و ادامه میده.
-تقاص اینکه اونقدر سرش گرم زنها و دخترهای
رنگارنگ دورشه که خانواده ش رو فراموش کرده
**** **** **** ****
- زلال! دمنوشت یخ کرد...
به غر زدن هاش میخندم و در جواب پیام اسکای
شکلک قلب میفرستم گوشی رو روی میز میذارم و
فنجون رو برمیدارم.
- بهراد! این که هنوز داغه ...
چپ چپ نگاهم میکنه .
- حتما باید یخ کنه تا گوشی رو بذاری کنار؟
لبخند تلخی روی لبام میشینه.
- داشتم با اسکای حرف میزدم. خیلی ناراحته ...
- چرا؟
کمی از دمنوشم مزه میکنم لامپ اتاق خاموشه اما به
لطف لامپ های هالوژنی میتونم چهره اش رو ببینم.

1403/10/17 17:09

#پارت502
_به خاطر هامون،میگه دیگه دلش نمیخواد با این
اوضاع ادامه بده. میخواد نامزدیش رو به هم بزنه
از شوک و تعجب به سمتم خم میشه.
- جدی؟
- آره... خیلی هم جدیه! دیگه خسته شده
با مشتش آروم روی پاهاش ضرب میگیره .
- حق داره، داره عذاب میکشه خوبه که باهات
صمیمیه و حرف دلش رو میزنه.
- برگشتن به تهران واسه این تعطیلات سه روزه هم
پیشنهاد اسکای بود. میخواست اخرین فرصت رو به
هامون بده .
آروم میخنده و به مبل تکیه میده.
- فکر میکردم پیشنهاد خاله ماریاست تا بعد مدت ها
من و تو رو تنها بذارن
- نه! راستی یه هفته گذشت، خبری از پدرت نشد؟
- نگران نباش... همه چیز زیر نظر طلوعی داره جلو
میره چیزی نمونده.
هر دوسکوت میکنیم ساعت گوشی رو چک میکنم
نزدیک به یک و نیم شبه
خم میشم و فنجونم رو توی سینی میذارم . خونه و
حتی اتاق از دیروز که خاله به همراه اسکای و هامون
برای تعطیلات به تهران رفتن غرق در سکوته، سکوتی
که تنها با بودن کنار بهراد آرامشی مطلق رو برای من
ایجاد میکنه.
- خوابت نمیاد؟
با لبخند بهش نگاه میکنم. حتی نمیدونم چطور
اینقدر عاشقش شدم .
- نه، ولی اگه برام شازده کوچولو بخونی شاید بتونم
بخوابم ...
آروم از روی مبل بلند میشه و به سمت قفسه ی
کتابها میره.
- بد عادت شدی ها! بدون شازده کوچولو خوابت
نمیبره.
خندم میگیره . هامون کم بود، حالا به شازده کوچولو
هم حسادت میکنه!
به سمتش میرم. از پشت بغلش میکنم و با لبخند
سرم رو به ستون مهره هاش تکیه میدم.
- میدونستی خیلی حسودی؟
- حق ندارم؟
اروم میخندم دستم رو دورش حلقه و بغلش میکنم.
- خب پس بذار اینجوری بگم! آره عادت کردم، اما نه
به شازده کوچولو! به صدای تو عادت کردم، به حرکت
دستت لای موهام، به بودن توی بغلت... ایناست که
باعث میشه !بخوابم نه شازده کوچولو
به سمتم برمیگرده:
- حواست به دلبریات هست؟ میدونی ممکنه عواقب
داشته باشه؟
میخندم و میخوام ازش فاصله بگیرم که دستش دور
کمرم میپیچه و چشمام رو میبوسه.
- بهراد؟
- جان دل بهراد؟
من من میکنم میترسم از حرفم بخنده اما برام مهم
نیست...
- قول میدی اذیتم نکنی؟ قول میدی همیشه دوستم
داشته باشی؟
- زلال؟ دیوونه شدی؟ من اذیتت کنم؟
لبام میلرزه که سرم روی سینه ش فشار میده.
- نه تنها اذیتت نمیکنم گردن هر کسی هم که
اذیتت رو میشکنم .
قبل اینکه چیزی بگم بلندم میکنه و توی هوا
میچرخونه.
توی همون حال میخندم و پاهام رو دور کمرش حلقه
میکنم.
- یه دور دیگه...
- خوشت اومده ها!
سرم رو توی گردنش فرو میبرم و عمیق و طولانی رگ
گردنش رو میبوسم. بوسیدن رگ گردنش رو دوست
دارم ....
فشار دستاش دور کمرم بیشتر میشه نگاهم میکنه.

1403/10/17 17:13

#پارت504
فشارآرومی که به سینه م وارد میکنه باعث میشه
بی اراده صدای ناله م بلندتر بشه. ناله های خفه ی توی گلوم دست خودم نیست انگار بدنم تشنه ی محبت ولمس بهراده .
بین خجالت و خواستن معلقم که متوقف شدنش باعث میشه چشم باز کنم. میبینمش که پیراهنش رو درمیاره دیدن سینه ی ستبرش زیر نور نسبتا ضعیف
اتاق اونقدر حواسم رو پرت میکنه که ناغافل باقی
مونده لباس های من رو هم در میاره و روی زمین کنار
لباس خودش میندازه.
نگاه خمارش باعث میشه بیشتر خجالت بکشم و
چشم بدزدم از بهرادی که انگار خوب بلده چطور ترس
و خجالت من رو به میل و خواستن تبدیل کنه که
دیگه بدنم و صدام تحت کنترل خودم نباشه .
از فاصله ی بین پرده های اتاق میتونم آسمون رو ببینم که خبر میده زمان زیادی به طلوع نمونده
نوازش دست بهراد بی وقفه روی ستون مهره هام در
حالی که توی آغوش برهنه و گرمش مچاله شدم
همچنان ادامه داره .
پیشونیم رو میبوسه و با صدای گرفته ای کنار گوشم
زمزمه میکنه.
-خوبی؟
با خجالت سرم رو بیشتر توی سینه ش فرو میبرم و
فقط به نشونه مثبت سر تکون میدم که آروم و توی
گلوم میخنده.
-درد نداری عزیزم؟
کمی درد داشتم، حتی با وجود مراعات بهراد که
بیشتر از هرچیزی توجه و حواسش به من بود
حتی توی اوج نیازش هم مراعات میکرد و همین
باعث شده بود احساس کنم حتی بیشتر از اونی که
تصورش رو میکردم عاشقشم و کنارش آرومم
سکوتم باعث میشه کمی من رو توی آغوشش جابجا
کنه تا بتونه چهره م رو ببینه.
-زلال؟ درد داری؟ بریم دکتر؟
بالاخره با صدای گرفته و آرومی جواب میدم.
-نه، خوبم دردم کمه...
گیجگاهم رو میبوسه و با اخم ادامه میده.
- تو بهم دروغ گفتی؟
-من؟
-دیشب بهم دروغ گفتی! گفتی درد نداری اما داشتی،
دوبار رابطه برات زیاد بود !

1403/10/17 17:26

#پارت480
و من نمیتونستم کاری برات کنم ...
ناباورانه نگاهش میکنم و اون نگاهش رو به دریا
میدوزه. همیشه رفتارای استاد، ریسکش برای انتخاب
من به عنوان مدیر عامل برام غیرقابل هضم بود و حالا
دلیلش جلوی چشمامه !
" بهراد"
-چندین بار توی شرکت استاد باهات روبرو شدم اما
برعکس اون چیزی که میترسیدم تو اصلا منو نشناختی. همه چیز خوب پیش میرفت . از همه لحاظ
تحت نظرم بودی. همون اوایل به سختی دکترت رو
پیدا کردم و بعد از توضیح کل ماجرا بخاطر شرایطتت
قبول کرد که باهام در ارتباط باشه دورادور تلاش
میکردم که حالت بهتر بشه اما نمیشد. دکتر میگفت
نیازه که یکی کنارت باشه، نمیتونستم بهت نزدیک
بشم چون اگر میفهمیدی من کیم و میفهمیدی که
همه چیز رو میدونم ممکن بود هر عکس العملی
نشون بدی و دکترت اصلا این کار رو تایید نمیکرد .تو
همه ی راهها رو برای نزدیک شدن به خودت بسته
بودی.
موهام توی دست باد به اینور و اونور میرن...
-اعتراف میکنم تموم این سال ها حواسم بهت بود. از
ریزترین تا واضحترین عادت و اخلاقت رویادگرفتم
خیلی بیشتر از اونی که فکر کنی میشناسمت. اما طی
این چند سال اخیر به خودم که اومدم دیدم یه چیزی
غیر از مسئولیت باعث میشه بخوام پیگیرت ،باشم یه
چیزی که ...
لبخند میزنه و سر تکون میده و بحث رو عوض
میکنه.
-یکی دو سال پیش بود که استاد برام یه طرحی رو
ایمیل کرد! نقشه ی یه شهرک خیلی بزرگ تفریحی
تجاری، حساب شده و دقیق! وقتی استاد بهم گفت که
احتمالا این طرح تز دکترای توئه باورم نمیشد. معرکه
بود! نشون این بود که آماده ای! آماده ی انتقامی که
حالت رو خوب کنه...
بدون حرفی نگاهش میکنم. فقط شوکه م
انگار قرار نبود این شوکه ای عجیب و غریب توی
زندگی من تموم بشن. انگار نمیشه زندگی من هم
آروم و ساده پیش بره! انگار که زندگی من"باید" با
همه فرق داشته باشه .
حس میکنم با واقعیت هایی که از حضور این خانواده
توی زندگیم روشن شده، تمام یازده سال گذشته ی
زندگیم رو توی یه بازی بودم ...
زندگی منه اما انگار من تنها کسی هستم که هیچی از
دستهایی که زندگیم رو هدایت میکردن نمیدونستم.
-خوشحالم که حالت خوب شده و برای همین فکر
کردم حق داری که یه واقعیت هایی رو بدونی. میدونم
این ازدواج صوری ما چیزی نبوده که میل وخواسته ی خودت باشه، حق طلاق رو هم برای همین روز بهت
دادم که هر وقت خودت خواستی بتونی راهت رو از
من جدا کنی.
و کاغذی رو به سمتم میگیره آروم دست دراز میکنم
و کاغذ رو ازش میگیرم. توان سوال پرسیدن ندارم و
اون این رو خیلی خوب میفهمه .
-همایون ماه پیش قبل اینکه بیاد ایران شرکت های
تهران و کیش و اصفهان رو به طور کامل به هامون واگذار کرده.

1403/10/17 17:28

پارت 505
اون بی مهابا حرف میزنه اما من هنوز هم با یادآوری
چند ساعت پیش خجالت میکشم. خجالت میکشم از
اینکه مثل یه تکه چوب بیحرکت بودم و اون باید
بیشتر از خودش حواسش به من بود.
به منی که میدونستم بیشتر از اون دوبار رابطه نصفه
و نیمه و پر استرس نیاز داره اما بخاطر من رعایت
میکنه.
-دروغ نگفتم، الانم حالم خوبه!
-مطمئنی؟
-آره، باور کن.
-پس واسه یه بار دیگه آماده ای؟
با تعجب به چشمهای شیطونش نگاه میکنم و آروم به
سینه برهنه اش میکوبم
-بهــــــــــــراد!!!
میخنده، مشتم رو توی دستش میگیره و میبوسه.
-جانم عزیز دل بهراد! دیگه مزه ات رفته زیر دندونم
راه فرار نداری...
با خجالت و ناراحتی زمزمه میکنم:
-چقدر هم که من برات مزه داشتم
اخماش توی هم میره و با گذاشتن دست زیر چونهم
مجبورم میکنه نگاهش کنم.
-تو شیرینترین تجربه ی زندگی منی زلال! تموم
شیرینی تجربه دیشب هم بخاطر نابلدیت بود. یه شیرینی بکـــــر.
سرش رو نزدیکتر میاره و زیر گوشم با شیطنت
زمزمه میکنه.
-خودم یه جوری راهت میندازم که به کمتر از 3 بار راضی نشی
خوب فهمیده که خجالت میکشم و ازش برای اذیت
کردنم استفاده میکنه. با جیغ آرومی صداش میکنم و
بازوش رو گاز میگیرم.
-خیلی بیحیایی بهراد...
-از دیشب فهمیدم که دیگه نمیشه تو توی بغلم
باشی و من بدونم حیا چیه! اصلا چجوری این همه شب
توی بغلم بودی و من جلوی خواستنت می ایستادم؟
بوسه ی آرومی روی لبام مینشونه و محکمتر من رو
توی آغوشش میگیره.
-باید به فکر یه خونه باشیم. من نمیخوام توی
خونه ای باشم که مجبورم برای بغل کردنت، بوسیدنت،
داشتنت و یا حتی رابطه مون مراعات حضور بقیه رو
کنم.
آروم روی سینه اش رو میبوسم و با رضایت از این
تصمیم، باهاش موافقت میکنم.
-منم! دلم میخواد شبها توی بغلت، وقتی داریم اون
سریاله رو میبینیم بخوابم اما اینجا... میدونی حس
مهمون ها رو دارم.
-میدونم عزیزم. هرچه زودتر یه فکری براش میکنم
اما...
منتظر نگاهش میکنم
-فکر اینکه موقع فیلم دیدن توی بغلم بخوابی رو از
سرت بنداز بیرون! ما قبلش یه برنامه های دیگه ای
داریم که قراره شما بعدش از خستگی توی بغل من
بخوابی...
میخوام چیزی بگم که بلند میخنده و من رو محکم
بین بازوهاش فشار میده.
- اگه به بار دیگه اینطور خجالت بکشی قول نمیدم
امروز به دفعه سوم ختم نشه.
از تخت پایین میره که نگران نگاهش میکنم.
-کجا میری؟
لحاف رو روی شونه های برهنهم مرتب میکنه.
- درسته هر دومون کسی رو نداریم تا امروز هوات رو
داشته باشه و توی این شرایط بهت برسه، اما خودم تا
اخرش جای همه رو برات پر میکنم زلزله.
و لبای گرمش پشت پلکم میشینه

1403/10/17 22:06

پارت 507
-امشب دیر میاد. با یکی از مهندسها جدیدا دوست
شده، امشب قرار بود دوتایی برن جایی، فکر کنم یه
دورهمی یا همچین چیزی.
روی مبل میشینم و با روشن کردن تلوزیون دنبال
شبکه مد نظرم میگردم. با رفتن اسکای تنها دلخوشی
توی این خونه برام همین سریاله که هرشب با هم میدیدیم.
بهراد با ظرف تقریبا بزرگ از پاپ کورن کنارم میشینه.
-آمارش رو در آوردم! این مهندسه که جدیدا با هامون
میپره همچین بگی نگی خرده شیشه داره و هرز-امشب دیر میاد. با یکی از مهندسها جدیدا دوست
شده، امشب قرار بود دوتایی برن جایی، فکر کنم یه
دورهمی یا همچین چیزی.
روی مبل میشینم و با روشن کردن تلوزیون دنبال
شبکه مد نظرم میگردم. با رفتن اسکای تنها دلخوشی
توی این خونه برام همین سریاله که هرشب با هم
میدیدیم.
بهراد با ظرف تقریبا بزرگ از پاپ کورن کنارم میشینه.
-آمارش رو در آوردم! این مهندسه که جدیدا با هامون
میپره همچین بگی نگی خرده شیشه داره و هرز میپره. باید یه گوشمالی درست حسابی بهش بدم
دیگه طرفهای هامون نپلکه.
-بهراد! هامون بچه نیست که خوب و بد رو تشخیص
نده.
-آره ولی تا دلت بخواد احمقه!
- تا کی میخوای نگرانش باشی؟
موهام رو از جلوی چشمام کنار میزنه.
- با سابقه گندهایی که زده، تا زمانی که نفس میکشم
نگرانم.
سکوت میکنم و صدای تیتراژ باعث میشه در حالی
که روی کاناپه بزرگ روبروی تلویزیون، توی آغوش
بهراد مچاله میشم چشم به تصویر بدوزم.
کمی که میگذره احساس میکنم چشمام گرم خواب
شده و سرم بدون مقاومت روی سینه بهراد قرار
میگیره.
صدای ضربان قلبش رو میشناسم، صدای نفس هاش
رو هم میشناسم. حتی صدای زمزمه اش زیر گوشم...
- تو اونقدر توی جونم ریشه دووندی که حتی وقتی
توی بغلمی نگرانتم.
*/*/*/* */*/*/* */*/*/*
- من آماده ام!
به سمتم برمیگرده و با تعجب نگاهم میکنه.
-چقدر زود! صبر کن تا منم آماده بشم
به سمتش میرم و شال گردنش رو میگیرم و با اینکه
روی پنجه میایستم باز هم قدم بهش نمیرسه!
لبخند میزنه و کمی خم میشه. شال گردنش رو دور
گردنش میذارم و یقهی پالتوش رو درست میکنم.
کمی این پا و اون پا میکنم، هنوز به کاری که میخوام
بکنم شک دارم...
چند ثانیه با دقت نگاهم میکنه.
-چی میخوای بگی که اینقدر این پا و اون پا میکنی؟!

میدونستم میفهمه! اون واقعا من رو خیلی خوب میشناسه.
به سمت کمد میرم، چک سفیدی که امضای هامون
پاش خورده بود رو برمیدارم، به سمتش میرم و قبل
اینکه چیزی بگم خودش جواب میده:
-اینکه مال توئه من کاری باهاش ندارم! گفتم هرچی
میخوای رو اونجا بنویس.
-هرچی؟
-آره!هرچی...
-خودکاری که بهت هدیه دادم رو میدی؟
-هدیه تولدم؟ میخوای چیکار؟

1403/10/17 22:18

پارت18
در بازکردم سرش مثل همیشه پایین بود سرشو که بالا اورد بادیدن من جاخورد.
به خودش اومد کمی اخم کرد گفت
_ تو اینجا چه غلطی میکنی؟
ناراحت شدم از حرفش
-اومدم یه سر به مادر اینا بزنم.
-غلط کردی اومدی اینجا دختر خ...
_ دختره ی چی بگو دیگه چراحرفتو نمیزنی
_دوست داری بشنوی پس بشنو دختره خراب خوشم نمیاد با خانواده ام رفت امد کنی فهمیدی خراب؟!
کنترلمو دیگه از دست دادمو چک محکمی بهش زدم
چون کارم یهو بود چند قدم عقب رفت
بدون توجه بهش از کنارش رد شدمو به سمت خیابون راه افتادم
_ کجا داری میری
دنبالم راه افتاده بود
بازومو توی دست گرفتو منودبه سمت خودش برگردوند
_باتوام
-به توچه که منه خراب کجا میرم هان؟
_ ابرو ریزی بیشترنکن بیا فعلا بریم بعد هرقبرستونی خواستی برو.
بازومو ازتوی دستش بیرون کشیدم گفتم
-برو گمشو
_ به جهنم میدونی چیه تقصیرخودت نیست تقصیر پدرمادرته که تورو خراب بار اوردن
کنترلمو بدتر از دست دادم توی همون کوچه اشون با داد بهش حمله ور شدم با دستام محکم بهش مشت میزدم
_ چرا به خانواده من میگی خراب هان اصلا به اونا چه هان من خراب نیستم عوضی اصلا خودت خرابی که یه سال دخترمردمو معطل گذاشتی نه من اشغال چرا میگی خراب بهم هان...
سام دستامو گرفت وگفت
_ انقدر مظلوم نمایی نکن تو واون خانواده ات خراب ترین ادامای شهرید.
خانواده سام از خونه اومده بودن بیرون مادر سام اومد سمتون گفت
_ چی شده چرا داد میزنید
باگریه گفتم
-به منو خانواده ام میگه خراب ... مگه چیکارکردم چون بی اجازه اومدم پیشتون بهم گفت خراب به مامان ازگل پاک ترم گفت خراب.
مادر سام انگار تعجب کرده بود
_ سام ساره داره چی میگه؟!
سام چیزی نگفتو سرشو انداخت پایین
_ هان بگو دیگه چرا لال شدی...
با تمام وجودش سرم دادکشید
_ خفه شو
جوری که هممون از ترس لرزیدم
بدون توجه به اونا بازومو گرفتو منو به سمت ماشینش برد در ماشینو باز کردو محکم پرتم کرد توماشین
از درد اخی گفتم
در رو محکم بست کم مونده بود شیشه های ماشین بشکنه
خودشم زود سوار ماشین شد و به راه افتاد
اما هرچقدر مادر و خواهرش صداش کردن انگار نه انگار به راه افتاد انقدر عصبی بود که جرئت یه حرکت کوچولو هم نداشتم.
...
در رو باز کرد محکم به سمت داخل پرتم کرد
_ چته وحشی
انگار دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره به سمتم حمله کرد رو یقه مانتمو گرفتو بلند کردم به محکم به دیوار چسبوند
حس کردم کمرم شکست
_ واسه من کولی بازی در میاری اره دوست داشتی بهشون بگم بخاطر چی باهام ازدواج کردی یااینکه بگم دیشب از کدوم خونه خرابی جمعت کردم تا اونام بفهمن خرابی..

1403/10/21 03:51

پارت 32
سر شام همه بغل زناشون نشسته بودن ؛سامم مجبور شد بیاد بغل من بشینه

مشغول خوردن بودیم که سرمو بلندکردم نگاهی بهشون کردم بااین که بسیجی بودن اما توی عشق عاشقی از هرکی بهتر بودن

لبخندی بهشون زدمو دوباره مشغول خوردن غذام شدم
...........
_ با اقا سام قهری
باتعجب گفتم
_نه
_ ولی معلومه که سام از دستت خیلی عصبیه ها
_ اون همیشه همینجوریه
_ برعکس ؛سام خیلی دیر عصبی میشه ؛اما موقعی که عصبی بشه دیگه فقط خدا باید رحم کنه
_ اون همیشه از دست من عصبیه؛کاریم نمیکنم ها الکی عصبی میشه
_ خب توهم حتما یه کاری میکنی دیگه
_ اخه وقتی عصبانیش میکنم خیلی حال میده اما امروز فکر کنم زیاده روی کردم
تک خنده ای کرد گفت
_ سام واقعا پسر خوبیه همه ازش تعریف میکنن
_ سام نه بابا جلو بقیه مثل موشه اما نمیدونی که مثل اژدهاس بخداا
*****
_ خوب با زن محمد جورشده بودیا
چیزی نگفتمو رومو به سمت پنجره برگردوندم
_ الان انصافا حق منه برای تو قیافه بگیرم یا تو برا من
_ به من چه که انقدر بی جنبه اییی
باحالت سوالی گفت
_ من بی جنبه ام
_ بله خیلی هم بی جنبه ای
_ اون کاری که تو کردی هرکسی به جا من بود میگرفت قشنگ یه دست کتک حسابی بهت میزد
_ نکه تو اصلا دست رو من بلند نکردی تاحالا
_ حقت بوده
_ به کدوم حقی اونوخت
_ حق خراب کردن زندگیم ابرو بردنم جلو فک فامیل
_ اونوخت من چه ابرو ریزی کردم تو فامیلتون
_ . اون روز که رفته بودی توی اون خراب شده بردنت پاسگاهه پسرخاله ام یا توهمون کوچه مامانم اینا
ـ کوچه مادرت اینا که مقصر خودت بودی
پسرخالتم میخواستی نیای بالاخره خودم میتونستم بیام بیرون
_ وقتی پسر خاله ام زنگ زد گفت بیا زنتو جمع کن نباید میومدم
_ بقول خودت تا چند ماه دیگه از دستم راحت میشی
_ یعنی میتونی به این راحتی زندگیتو ول کنی بری
_ هندیش نکن لطفا من ادم زندگی نیستم من به درد زندگی باتو نمیخورم
_ چرا به خودت فرصت نمیدی ماکه از محمد و زنش کمتر نیستیم
_ اونا با ما فرق میکنن
چه فرقی اوناهم هم دیگه رو نمیخواستن
_ اونا مجبورن باهم زندگی کنن ولی ما مجبور نیستیم
_ میخوای منم یه کاری کنم که مجبور بشی باهم تا اخربمونی
_ منظورت چیه
_ خودت کم کم میفهمی
_ .سام منو تو زمین تا اسمون فرق داریم اخلاقمون فرهنگمون اعتقادمون
_ چه ربطی به اینا داره؛وقتی دونفر همو بخوان دیگع نه اعتقادشون مهمه نه فرهنگ نه چیزای دیگه
_ چرا نمیفهمی؛وقتی دلم باتو نیست

1403/10/21 23:23

پارت 35
بعد ازچند دقیقه ...
حس کردم دستی دور شکمم انداخته شد
برگشتم سمتش و گفتم
_ خیلی بی جنبه ای

چشمکی بهم زد وگفت
_چرا
دستشو پرت کردم اونور
_ به من دست نزن و گرنه جیغ میزنما
_ اتفاقا اینجا هرچقدرمیخوای جیغ بزن چون دیگه ابروی تو میره میگن دختره چقدر بی حیاس
راست میگفت
_ پس برو اونور
ابروهاشو بالا انداخت
_نچ
_ بزار بخوابم خسته ام
_ تو بخواب من به تو چیکار دارم
_ پس بهم دست نمیزنیا
_ دستِ دیگه تکون میخوره
_ میزاری یه امشبو مثل ادم بخوابیم
_ پس شبای دیگه مثل کدوم حیوان میخوابیدیم
باحرص گفتم
_سام
_جونم
_ برو اونور بزار من بخوابم
_ خب بزار منم اونورت بخوابم دیگه
میدونستم هرکاری هم کنم بازم کار خودشو میکنه
پشت بهش دراز کشیدم
بعد از چند ثانیه بغلم دراز کشید و دستشو دورم انداخت
نفسش که به گوشم میخورد حالم یه جوری میشد
_ میدونی مثل چی هستی
_چی
_ این گربه وحشی ها هستن که بعد اروم میشن شبیه اونایی
_ تو هم شبیه سگای ولگرد خیابونی که هارن
_ اما این سگه خوب تونسته این گربه وحشی رو رام خودش کنه ها
اما این گربه رام هیشکی نمیشه همه گول میزنه
_ منو نمیتونه گول بزنه
***
با تقه در چشمامو بازکردم
_بله
خواهر سام بود
_ زنداداش هنوز خوابی
نگاهی به ساعت روی دیوار کردم
ساعت 11 رو نشون میداد
ـ تو نمیدونی که این داداشت چیکار میکنه
با حالت شیطونی گفت
_چیکار
_ برا تو زوده هروقت شوهرکردی خودت میفهمی
......
سرمیز صبحونه نشسته بودیم و مشغول خوردن بودیم
_ میگم مادر جون عجیبه خواهرتون و دخترشون نیومدنا
لبخندی زد و بهم گفت
_ شاید به نظرتون ادم بدی باشه اما من میدونم چقدر مهربونه اما خب اونا کینه سام رو به دل گرفتن
_ منم قبول دارم سام بد کرده باهاش ولی خب دیگه کاری که شده بهتره که اونام گذشته رو فراموش
کنن
_ بخدا من ده هزارمرتبه بهش گفتم ولی این دختره دست بردار نیست
میگه یا سام یا هیشکی
ـ خدا رحم کنه ادم میترسه نکنه کاری کنه .
_ امیدت به خدا باشه فقط وقتی اون پشتت باشه هیچکی هیچ کاری نمیتونه بکنه
ـ راستی اینجا رو مثل خونه خودت بدون ها نمیخوام غریبی کنی منم مثل مادرت بدون حرفی
یاکمکی خواستی به خودم بگو
_ چشم من که دیگه حال حال مزاحمتونم
_ چه مزاحمتی اخه من که از اول دوست داشتن بیان با ما
زندگی کنید اما خب گفتم توهم دوست داری باشوهرت تنها باشی
_ اتفاقا من عاشق خونه های پرجمعیت وشلوغم نکه خودم تنها بودم همیشه دوست داشتم باکسی
ازدواج کنم که یه خانواده شلوغ داشته باشه
وقتی سام گفت که بیام باشما زندگی کنیم خیلی خوشحال شدم

1403/10/21 23:34

پارت 36
_ مامان بابا و داداش سام اومدن
به طرف در رفتم
با باز شدن در اول پدر سام وارد شد
_ سلام بابا جون خسته نباشی
_ سلام دخترم ممنونم بابا توخودت خوبی
_ خوبم مرسی
باباش به طرف مادر سام رفت مادر شو بغل کرد وبوسید مادرش کت و کیفشو گرفت ...
_ سلام خانوم
ـ اِ سلام خوبی
_ خوبم اما خسته
_ خسته هم نباشی
_ اووووو توهم از این حرفا بلدی
_ کتو کیفتو بده به من خودتم برو یه ابی به دست صورت بزنن
انگار تعجب کرده باحالت تعجبی کیف و کتشو بهم داد
**
سر میز ناهار بودیم
همه مشغول خوردن ناهار بودن
که یهو مادر سام گفت
_ شما خیلی تنبلید ها چندماه از ازدواجتون میگذره اونوخت هنوز خبری از نوه من نشده
با این حرفش اب پرید توی گلم
هرچقدر سرفه میکردم حالم بهترنمیشد
سام هرچی پشتم میزد انگار نه انگار
به زور بهم دوباره یه لیوان اب داد
با نگرانی پرسیدن که حالم خوبه

ـولی برای بچه دارشدن زوده واقعا مادر جون ـ به نظر من بهترین موقع برای بچه دارشدن5 سال بعد از عروسیه
_5 سال مادر به نظرت زیاد نیست
_ اخه الان دیگه همه چی فرق کرده مثل قدیم نیستش که
_
بهونه نیارید الکی چی فرق کرده اخه من پنج ماه بود ازدواج کرده بودم 4 ماهه هم حامله بودم
_واقعا
_بله
ـ خب واقعا زود بچه دارشدید
ـ ولی خیلی خوب بود زندگیمون هر روز بهتر میشد کلا بچه برکت میاره
***
توی اتاق بودیم
-ساره
-هوم
- هوم نه بله
-بله
- میگمـ دیدی مامان اینا چی گفتن
-چی
-بچه
چپ چپ نگاهش کردمو گفتم
- خیلی دیگه پرو شدی
ـ وا
اخمی کردمو گفتم
- والا بچه پررو
- اون روز که بچه انداختم تو شکمت حالیت میشه
- اونوخت منم میشینم همینجوری نگات میکنم
- نه عزیزمـ چرا نگاه کنی توهم باهم همکاری میکنی
ـ اره همین الان
به طرفم اومد منو روی تخت هل داد خودش هم روم خیمه زد
- حالا بچه دختر دوست داری یا پسر
- برو اونور
بدتر وزنشو رو من انداخت
- حالا بگو ببینم دختریا پسر
-پسر
- ولی من دختر
- اَه دختر
- مگه دختر چشه
- پسر میخوام
- میخوای یه جفت دوقلو بسازم
- امشب زدی بالاها
- اره همچیم زده بالا
- بلند شو ببینم
- نچ نمیشم جام خیلی خوبه
ـ اِ من الام خفه میشما
- تنفس دهان به دهان میدم بهت
ـ اِ سام بلندشو بخدا نمیتونم نفس بکشم
یهو لباشو رویـ لبام......

***
با تابش نور خورشید کم کم چشمامو بازکردم

1403/10/21 23:41

پارت 37
که قیافه خواب الود سام جلوم بود
خنده ام گرفته بود از قیافش شبیه پسر بچه های تخس شده بود
با یاد اوری دیشب لبخندی زدم این پسر زیادی خوب بود
به کسی که قراره جای منو بعدا براش بگیره حسودیم میشد
به نظرم اون دختر خوشبخت ترین دختر دنیا بود
ای کاش میشد سهم من باشه دوست داشتم یه فرصت به خودمو این زندگی بدم ... ...
اما علاقه ام نسبت به سام خیلی بیشتر از علاقه ام رفتن به خارج بود
لعنت بهت سام
حرفای عاشقانه ای که دیشب بهم زد دل لمصبمو لرزوند
لعنت بهت سام

نمیدونم تصمیم درستی گرفته بودم یانه
اما تا نتیجه این تصمیم به سام چیزی نمیگم
نگاهی به ساعت کردم ساعت شش نیم بود
الانا بود که ساعت گوشیش زنگ بخوره وبیدارشه
تصمیم گرفتم خودم زودتر بیدار کنم
با نوک انگشتان گونشو نوازش کردم تا بیدار شه
ـ سامی ....سلام بلند شو دیره ها
یهو منو تو بغل خودش کشوند
باصدای خواب الودی گفت
_ گربه کوچولو انقدر میو میو نکن دیشب ک نزاشتی بخوابم
با تعجب پرسیدم
_ من نزاشتم
_ اره دیگه
_ دیشب پس کی بود داشت لبامو از جا میکند
_ خیلی پررویی ها
_ نظر لطفته عزیزم
لبخندی بهش زدمو گفتم میرم پایین تا صبحونه برات درست کنم
_ اخرالزمون شده
باتعجب پرسیدم
_چی
_ تومیخوای صبحونه برام درست کنی
_ اره،مگه بار اولمه
ـ نه خب،اما باید همیشه مجبورت میکردم
چپ چپ نگاهش کردم
......
نگاهی به میز صبحونه کردم عالی بود
خداروشکر سام امروز باید میرفت سرکلاس و زودترازهمه باید میرفت پس میتونستیم تنها باشیم سر
صبحونه وارد اشپزخونه شد

نمیشد منکر خوشگلیش و خوشتیپ شدنش شد
ـ تموم شدما
_ ها چی
لبخندی زد وگفت
_هیچی
سرمیز نشست
بادیدن میز گفت
_ به به خانومم چیکارا کرده
لبخندی زدمو گفتم
_ کاری نکردم که
_ به به به این مادرم که عجب زنی برام گرفته
لبخندی زدم ...
براش لقمه ای گرفتم
_بیا
_ جووننن بابا
لقمه رو ازدستم گرفت و خورد
_ بهترین لقمه ای عمرم بود
اونم برام لقمه ای گرفت
_ دهنتو باز کن
_ خب بده دستم
ـ نچ
دهنمو باز کردمو لقمه رو توی دهنم گذاشت
_ اومم بدترین لقمه ای زندگیم بود
_چرا
_ چون من تخم مرغ اصلا دوست ندارم
_ الهی من بگردم
_ خدا نکنه
_ تو امروز یه چیزیت هستا
_ نه چیزیم نیست
_ اخه تاحالا انقدر باهام مهربون نبودی
ـ بده
_ نه خیلیم خوبه

_ من میرم کاری نداری بامن
_ نه،فقط مراقب خودت باش حتما
_ چشم،توهم مراقت خودت باش
خواست در رو باز کنه

1403/10/21 23:47

#پارت47
_اون یه دختر5 ساله س فقط
اونجوری که شما باهاش رفتار میکنید همیشه یه بچه میمونه که نیاز به محبت داره دختری که گدای محبته به من ربطی نداره مشکل شما و خانومت چیه این وسط حناس که مهمه
_فکر نکنم تربیت و برخورد من با بچه ام به شما ربطی نداره!
_داره اقای محترم
منم یه ادم بخاطر اینکه‌که محبت ندیده بود باعث شد گند بزنه به زندگیم و ولم کردش ...
_خاتون گفته بود که مرده شوهرت
_بله الان چند روزه که فوت کرده
باتعجب پرسید:
_اون وقت نباید عزادار باشی چند روز
_برای همین ازتون میخوام با حنا مهربون باشید،خوشحالم که رفتش عزادار نیستم
دخترا خیلی حساسن پس فردا که بزرگ شد یه جنس مخالف بهش یه کم محبت کرد خدا میدونه چی
میشه
_کسی غلط میکنه به دختر من نزدیک بشه
_جشن تولد شده یه عقده براش شما که انقدر دوسش دارید پس جلوشم همینجوری رفتار کنید
_بهتره بری سرکارت وتوی تربیت بچه ام دخالت نکنی _این تربیته اخه
_در هم پشت سرت ببند
****
_ساره
_جانم خاتون جون
_مامانت بهم زنگ زد
_بهش نگفتی که اینجام !
_همه جارو دنبالت گشتن کلی نگرانت بودن ،نه مادر نگفتم
پوزخندی زدمو گفتم
_ولشون کن خاتون
_هرچی ام باشن پدر مادرتن
_من مثلا تنها بچه شون بودم، ولی بابای خودم مامان که نه میدونم از گل پاک تره
بخاطر پول گند زد به زندگیم
_قضاوت نکن مادر
_نمیبینی زندگیموخاتون بازم قضاوت نکنم............
خداروشکر امروز عمارت خلوت ارباب هم امشب نمیومد امروز تولد حنا بود
اما نمیدونم چرا جدیدا حالم انقدر بد بود
همش حالت تهوع داشتم به بوها حساس شده بودم
فکرکنم مسموم شده بودم....
به کسی راجب تولد نگفته بودم
پشت عمارت کلبه کوچیکی بود که تونستم برای تولد حنا تزئینش کنم
کیک و کادومو یواشکی به عمارت بردم
همه چیز اماده بود
_کجا میخوای ببری منو ساره ای
_الان میفهمی چشماتو باز نکنیا
در کلبه رو باز کردم دستمو از روی چشماش
خم شدمو صورتشو بوسیدم تولدت مبارک حنایی جونم انگار تعجب کرده بود زود پرید بغلم صورتمو بوس کرد
_من یادم رفته بودپس چرا نگفتی امروزه تولدم
لبخندی زدمو کادومو بهش ندادم
_بفرما اینم کادوی من
با شوق کادومو گرفت و بازش کرد میدونستم همون عروسکیه که میخواد بادیدن عروسکش چشماش از خوشحالی برق زد بالا و پایین میپرید...
****
با صدای تقه در از جام بلند شدم
ساعت11 شب این موقع کی میتونست باشه خاتونم که خوابش سنگین بود.
در رو باز کروم که یهو یکی یقمو گرفت از ترس فشارم افتاده بود، ارباب بود
_به چه حقی براون بچه امروز تولد گرفتی هان
باترس گفتم
_منم دوست نداشتم مثل تو عقده ای باشه همش حسرت تولد بچه های دیگه رومیخورد

1403/10/23 14:48

#پارت48
میخورد
_چه زری زدی به من میگی عقده ای بدبخت
_اره به تو میگم بخاطر همین عقده ای بودنت داری گند میزنی به زندگی بچت
از عصبانیت صورتش قرمز شده بود یقمو ول کرد
انگار شجاع شده بودم
_وظیفه توعه که براش تولد بگیری تا حسرت نخوره من وظیفه تو رو انجام دادم
_ میدونی الان یه ساله دلش از عروسک مهناز میخواد اینارو میدونی اقای نمونه
خواهش میکنم بزار تاوقتی که اینجام محبت کنم بهش...
خواستم ادامه حرفمو بزنم که باصدای رعد برق از ترسم بازوی ارباب رو گرفتم با رعد برق بعدی سفت تر گرفتم
بعد از چند دقیقه چشمامو باز کردم دیدم باتعجب بهم نگاه میکنه
دستمامو از دور بازوش در اوردم سرمو انداختم پایین گفتم
_ببخشید من از رد و برق خیلی میترسم
_به نظرت بچسبی به من دیگه از رعد برق نمی ترسی
چپ چپ نگاهش کردمو گفتم
_من خوابم میاد باید برم شماهم برو اتاق خودت
_بببین خیلی پروئی
****
_حنا تو به بابات گفتی من برات تولد گرفتم
_عروسکمو دستم دید گفت کی داده بهت منم گفتم ساره برام جشن تولدگرفته ،به خدا نمیخواستم بگم
بهم کادو دادی...
نمیدونم چراامروز انقدر حالم بد بود
تصمیم گرفتم با خاتون یه سر بریم بیمارستان که با روستا یه ساعتی فاصله ای داشت...
تمام حالت هامو به دکتر گفتم
_ازدواج کردی
_بله
_من ازمایش نوشتم فوری جواب شو بهت بدن تا یه ساعت دیگه تا نخوای دوباره بری برو این ازمایش بده
_ازمایش اخه چرا مشکل خاصی دارم یعنی
_میخوام از یه چیزی مطمعن بشم ،نه عزیزم
_خاتون میگم نکنه بیماری چیزی داشتم که گفت ازمایش بدم
_انشالله که هیچی نیست ،نه مادر این حرفا چیه
باصدای پرستار به طرفش رفتم
_ببرید پیش دکترجواب ازمایشتون اماده است
دکتر لبخندی بهم زد گفت
_دوماهه بارداری مبارکه عزیزم
با داد گفتم
_امکان نداره این چه حرفیه یعنی چی خانوم دکتر
_حالا که امکان داره
_صد درصد یه اشتباهی شده
_شما الان دوماهه که باردارین عزیزم
با تکرار اسم بارداری دیگه نفهمیدم چیشد
...
باصداهای دعا گفتن خاتون کم کم چشامو باز کردم
چشمامو اروم اروم بازکردم تازه یاد بدبختیم افتادم
خاتون با دیدن چشمای باز لبخندی بهم زد
_مامان کوچولوالهی من قربون تو برم اخه
_من بدبخت شدم اون وقت داری باخوشحالی حرف میزنی خاتون معلومه چی میگی
_وامادر این چه حرفی میزنی!
_آخه خاتون من چیکار کنم ، اون خودش الان داره اون ور کیف حال میکنه همچین بلایی سر من آورده
_مادر این حکمت خداس
_نمی خوام این حکمت خدا رو
_نگو مادر مادر خدا قهرش میگیره
_بزار قهرش بگیره خاتون زندگیم بدتر از این نمیشه ک _مرگ مادر اینجوری نگو
_خاتون کسی رو میشناسی که بتونه بچه سقط کنه

1403/10/23 15:12