رمان کده🤤

324 عضو

#پارت49
_ساره تو که نمیخوای بلایی سر این بچه بیاری
پس خاتون چطوری بزرگش کنم بدون پدر خودم که وضعیتم مشخص نیست برا چی یکی دیگه رو پس
بندازم
_بچه روزی رسونه مادر با خودش روزیشو میاره
_خاتون!!!
_تو مثل دخترمی بچه اتم مثل نوه ام،ساره بخدا قسم بلایی سر این بچه بیاری دیگه نه من نه تو
خودت خوب میدونی چقدر دوستت دارممم
_این بچه عصای پیریت میشه خرج و مخارجت همه بامن
_من چی بگم پسفردا گفت بابام کیه کجاست اخه خاتون مگه میشه بدون پدر بزرگش کنم
_حقیقتو بهش بگو مادر
_خاتون نه من دیگه اینده ای دارم نه این بچه بزار...
نذاشت ادامه حرفمو بزن
_ساره بخدا قسم یه بار دیگه حرف کشتن
این بچه رو بیاری دیگه نه من نه تو حتما یه حکمتی هست
......
_هی با توام
ارباب بود
_ببخشید اصلا حواسم نبود
_این چند روزه حالت معلومه خوب نیستا
_راستش یه مشکلی پیش اومده تمام ذهنم فقط میره سمت مشکلم
_چه مشکلی داری
_شخصیه
چیزی نگفت دوباره مشغول کار شد
حنا از طبقه بالا صدام کرد
_ساره ای کجایی
_باصدای متوسطی گفتم
_تو سالنم عزیزم
حنا انگار ارباب رو ندید
سریع به سمتم اومد و بغلم کرد
_خوبی ساره ای جونم
_اره حنا جونم
اروم در گوشش گفتم
_برو پیش ارباب بوسش کن وصبح بخیر بگو
_دعوا نکنه منو
_نه تو برو
حنا باسرعت به سمت ارباب رفت
روی مبل رفت و اروم گونه ارباب رو بوسید
_صبح بخیر
ارباب انگار تو شوک رفته بود
حنا هم بدو بدو به سمت من اومددستمو کشید و به سمت حیاط برد حنا مثل همیشه سرشو روی پاهام گذاشته بود ومنم مشغول نوازش موهاش
_حنایی
_بله
_یادت گفتی قیافه ام شبیه اونایی که نی نی دارن
_اوهوم
_‌یه نی نی کوچولو تو شکمم دارم چند روز پیش فهمیدم
سرشو از روپاهام برداشت باخوشحالی گفت
_کجای شکمته
دستشو گذاشتم روی شکمم
_اینجاس

1403/10/23 15:12

#پارت51
_اگه خواستی من میتونم شبا برات میتونم حساب رسی هامونو بیارم
_فعلا که اصلا ذهنم پر از فکر خیاله یه چند وقت دیگه خبر میدم
_بابت فوت شوهرتم تسلیت میگم
_ممنون
_اخه خیلی جون بودی برای بیوه شدن واقعا ناراحت شدم
_راستی تو چراانقدر با ارباب فرق میکنی
هرچقدر اون بد تو خوب تر
_فکر میکنی اون از من خیلیم خوب تر اما بروز نمیده
پوفی کشیدمو گفتم
_چرا انقدر این بشر عجیبه
_والا ما خودمونم موندیم این به کی رفته
......
هنوز هیچ ‌حسی نسبت به این بچه نداشتم اماشکمم یه کم برامده شده بود
یه جورایی به ارباب حق میدم که حسی به بچه اش نداره
لعنت به ادمای نصف نیمه زندگی ها که فقط میان گند میزنن
هنوز نتونسته بودم خبری از سام بگیرم ،هم پدر مادر من و هم پدر مادر سام یاهمون عمو وزن عموش در به در دنبال ما بودن. تنها چیزی که میدونم اینه بابام به خواستش رسیده بود
اخ که فقط این پول لعنتی گند زد به زندگیم ای کاش سام از اول بهم میگفت که اونم از ماجراخبر
داره چقدر راحت گولشونو خوردم
.....
_ساره خانوم
_بله مریم خانوم
_ارباب گفت بیاین اتاقش کارتون داره
_باشه الان میام
دیگه حوصله اینو تو زندگیم نداشتم
_بله
_اون روز باداداش من تو حیاط چی میگفتید
_چطور
_سوال منو با سوال جواب نده
هوفی کشیدمو گفتم
_درباره حنا و شماحرف میزدیم
یه تای ابروشو بالا داد
_من؟!
_بله
_چی میگفتید اون وقت پشت سرمن
_اینکه این اخلاق گندتون به کی رفته
باصدای پر از تعجب گفت:
_چی!!!؟؟؟
_همون که شنیدی...
از عصبانیت صورتش قرمز شده بود
به زور خودمو گرفته بودم که از خنده منفجر نشم
_برو بیرون تا بلایی سرت نیوردم
بچه پرور...
_مثل چه بلایی
_اگه تا1 دقیقه دیگه نری بیرون خودت میفهمی
_تو فکر کن یه دقیقه تموم شده
به سمتم اومدیه قدم اون جلو میومد یه قدم من عقب میرفتم لعنت به من، بالاخره کمرم به دیوار خورد
دوتادستاشو به دیوار تیکه داد حالا دیگه جای فرار نداشتم صورتشو نزدیکم اورد
همین جوری که توصورتش خیره بودم جیغ محکمی کشیدم!!!
سریع دستشو روی دهنم گذاشت به چشمام خیره شد
توی چشاش میشد فهمید که مهربونه اما رفتارش نه
برادرش راست میگفت ازم دور شد
_برا چی جیغ میزنی
_خجالت نمیکشی میخواستی منو بوس کنی
_من غلط بکنم که تو رو بخوام بوس کنم
_پس براچی همچین کاری کردی
_اما تو منو ترسوندی گفتم بترسونمت
_دفعه اخرت باشه همچین کارایی میکنیا
_انگارتو ارباب شدی و من کلفت تو، فکرکنم جاهامون عوض شده ها!
چپ چپ نگاهش کردم از اتاق زدم بیرون
از دست این پسر....
_ساره ای
_جانم حنا جونم
_خاتون گفت ارباب گفته لباسای منو وخودتو جمع کنی
_چرا
_نمیدونم

1403/10/23 16:44

پارت 54
ـ حالا انگار چیشده اینجوری برامن قیافه میگیره
بازم چیزی نگفت
رومو ازش برگردوندم
با صدای پیامک گوشیم گوشیم رو از جیبم در اوردم سعیده بود
تنها کسی بود که بعد از خاتون تونستم همه چی رو بهش بگم
تونسته بود طلاقمو بگیره با رشوه دادن به اینو اون تونسته بود خیلی راحت طلاقمو کمتر از یه ماه بگیره
*خبر خوش امروز طلاقتو گرفتم شناسنامتم فردا میفرستم به اون روستا که توشی بازم کاری
داشتی حتما بهم بگو*
نفس اسودی کشیدم
راحت شدم دیگه سنگینی اسمش همراهم نیست
_ مادر حنا خبری از حنا نگرفته
پوزخندی زد وگفت
ـ خودش الان یه دختر دیگه داره
_ ازدواج کرده
ـ اره البته از من غیابی طلاق گرفته بوده که من نفهمیده بودم
_ حنا بهونه مادرشو نمیگیره؟
_ اون اصلا نمیدونه مادر‌یعنی چی
_ چراهمچین فکرمیکنی اتفاقا اون معنی مادر رو بیشتر از هر بچه ای میدونه
_خیلی دوسش داشتم حرف پشتش زیاد بود ولی من گفتم گذشته هرکسی مربوط به خودشه مربوطه اینده اش مهمه
باشوق و ذوق ازدواج کردم ولی فهمیدم فقط بخاطر پول باهام ازدواج کرده و با عشقش هنو در ارتباطه حتی چند نفر باهم دیده بودنشون
منم مرد بودم سخت بود برام گفتم طلاقش میدم اما توی ازمایشا فهمیدیم حامله است
ترس اینکه نکنه بچه من نباشه مثل خوره افتاده بود به جونم
سریع گفتم سقطش کنه
اما خانواده ام نذاشتن
نمیتونستم بهشون بگم شاید این نوه تون نباشه
به دنیا که اومد سریع ازمایش دادم خداروشکر از من بود حنا
_ حالا که حنا از پوست و خون خودته چرااینجوری میکنی
جوابمو نداد
_شوهر منم خیلی راحت ولم کرد من یه دختر شیطون پرانرژی سرحال بودم اما اون بسیجی
عاشقش نبودم اما کم کم شدم روز سالگرد ازدواجم اومدم بهش بگم دوسش دارم
اما اون رفت
_ چطوری فوت کرد
_میخواست ترکم کنه توی راه تصادف کرد
_ ترکت کنه چرا
_ هم برای انتقام از خانوادش هم برای پول
بغضم ترکید

ماشین رو نگه داشت
بطری ابو به سمتم گرفت
_تو گذشتت زندگی نکن اونا تموم شدن
_ چطور میشه فکر نکردن
_ کم کم باید عادت کنی تافکرش اومد سراغت زود خودتو مشغول یه کاری کن
برو دعا کن که بچه ای ازش نداری که هی جلوچشمات باشه که هی یادش بیفته
بااین حرفش گریه ام بیشتر شد
حنا باصدای گریه ام بیدار شد
_ چرا گریه میکنی
فقط تونستم بهش لبخند بزنم
اخمی به ارباب کردُ گفت
ـ میخوای مثل من هی اذیتش کنی گریه کنه
مشتی به شونه ارباب زد
ارباب عصبی شد خواست سیلی بهش بزنه
که نذاشتم
_ولش کن بچه است
با حالت بدی به حنا نگاه کرد
که حتی منم ترسیدم

1403/10/23 17:38

پارت 59
باخنده گفت
_ حالا چند وقتته
ـ سه ماه خورده ای
حنا باشوق صورتشو اورد جلو گفت
_ به من گفته اسم نی نی شو من انتخاب کنه مگه نه مامانی
برگشتم بغلش کردم روی پاهام نشوندمش
گونه شو بوس کردم
_ اره عشق من
_ کدومو نو بیشتر دوست من یا نی نی تو
ـ معلومه که تو رو
_ یعنی نی نی تو دوست نداری
_ یه کوچولو اونم دوست دارم اما تو رو اندازه اسمون دوست دارم
لبخند زد گفت
_ منم تو رو یه عالمه ی عالمه دوست دارم
اروم گفتم
_ پس بابات چیه
_ یه کم
_ نه باید زیاد دوسش داشته باشی که
_نمیخوام
لبخندی بهش زدمو دوباره بوسش کردم
***
_ ای سعید زرنگ میخواستی به ما نگی که یه توراهی داری اره
_ بخدا منم نمیدونستم خودمم همین امروز فهمیدم
_واقعا
_ ساره تازه فهمیده بود ولی به من نگفته بود میخواسته سوپرایزم کنه
_ شرمنده ساره سوپرایزتونو خراب کردیما
لبخندی زدمو گفتم
_ خواهش میکنم این چه حرفیه
_ زهرا هم سر دنیا میخواست سوپرایزم کنه اونم چه سوپرایزی
شروع کرد خندیدن
_ یادته زهرا
زهرا هم خندید و سرشو تکون داد
_ اون روز زهرا به من زنگ‌میزنه با گریه میگه ازت متنفرم تو خیلی اشغالی خلاصه هرچی از دهن در
میاد به من میگه گوشی رو قطع میکنه
منم با چه سرعتی خودمو میرسونم خونه خانوم وسط سالن نشسته چه گریه ای میکنی
بهش گفتم چیشده
یهو مثل چی حمله کرد به من
وسط فوش دادناش گفتش حامله است
منم‌انقدر خوشحال شدم که نگو
اخه زهرا قرار بود تا تخصصشو نگیره اصلا بچه نیاریم ولی خب ما بعد از یه سال زهرا ،دنیا رو باردارشد
برای تو چطوری گفت حنا رو بارداره
یه لحظه تعجب کردم
اما سعید انگار نه انگار
لبخندی به من زدُ گفت
_ خودت تعریف میکنی یا خودم
لبخندی الکی زدمو گفتم
_ خودت بگو
_ اقا ایشون تازه دوماهش بود که فهمید بار داره خب ساره هم سنش کم بود دیگه
این خانومم فوق العاده خجالتی
با این که من شوهرش بودم اما از من بیشتر از هرکس دیگه ای خجالت میکشد
شب که میام خونه
سرشام میگه میخوام بهت یه چیز بگم
از خجالت میره چراغا رو خاموش میکنه
تو تاریکی به من میگه حامله است
حالا من اون لحظه مونده بود خوشحال باشیم یه برم چراغا روشن کنم اصلا یه وضعی بود
همه خندیدن
اون لحظه فقط دوست داشتم که با دستم خفه اش کنم
****
همینکه سوار ماشین شدیم
با صدای بلندی گفت
_ اون چرت پرته های چی بود گفتی من خجالتی بودم چراغ خاموش کردم هان
_ هیس بچه خوابه
این بار صدای اروم تری گفتم
_باشه فقط بگو اون چرته پرتارو واسه چی گفتی الان هی دارن مسخره ام میکنن
با خنده گفت
_ من همیشه فانتزیم این بود یه زن خجالتی داشته باشم و خبر حاملگیشو اینجوری بهم بگه

1403/10/23 17:51

پارت 83
الان خبر برسه بهش من چه گوهی بخورم هان
با داد امیر علی بلند شروع به گریه کرد
انگار لال شد بودم جلوش
امیر علی رو تکون میدادم تا اروم شه اما انگار اونم از دست این مرد حسابی ناراحت بود
.....
نگاهی به ایینه به خودم کردم
یه طرف صورت کمی باد کرده بود و کبود شده بود
اونم دیگه برام شد مثل همون سام
از درد صورتم نمیتونستم بخوابم
راست میگفت نباید همچین کاری رو باهاش میکردم هرچیم باشه یه ادم سرشناسه
ولی نباید منو میزد
***
علی عطیه همون شب رفتن تهران مثل اینکه حال مادر علی بد شده بود و بیمارستان بود
ای کاش نمیرفتن
میز صبحونه رو اماده کردم
منو حنا مشغول خوردن بودیم که اونم بهمون اضافه شد
با اخم میخورد صبحونه رو حتی نگاهمم نمیکرد
_بابا
با داد گفت
ـ ارباب نه بابا
حنا بغض کرد
همش تقصیر من بود
حنا خواست بیاد بغلم که دستشو محکم گرفت
بااخم گفت
_ بشین صبحونتو بخور
_ نمیخوام پیش تو بشینم ازت بدم میاد
سیلی محکمی به حنا زد
که گوشه لبش پاره شد
بلندشد دست حنارو محکم گرفت به سمت اتاق برد
دنبالش رفتم
ـ ولش کن چیکارش داری
ـ به توچه ربطی داره هان توی کی هستی که دخالت میکنی
حنا رو توی اتاق انداخت
گفت
_ تا وقتی که مثل ادم یاد نگرفتی با بزرگترت چطوری حرف بزنی توی این اتاق میمیونی
در اتاق رو بست وقفل کرد کیلد رو توی جیبش انداخت
حنا با گریه محکم به در میزد و التماس میکرد که در روش باز کنه

دوباره رفتم سمت
با گریه گفتم
_ توروخدا گناه داره بخدا دیگه درست حرف میزنه
محکم دستشو از تو دستم در آورد
_همین تو اینجوریش کردی وقتی خودت انقدر فهم شعور ادب نداری حناهم مثل خودت میشه دیگه
ـ اون فقط 5 سالشه بخدا هیچی حالیش نیست
یقمو محکم گرفت
صورتشو نزدیک صورتم اورد
نگاهی به صورتم کرد و پوزخندی بهم زد
_ هه دوست ندارم مثل تو بشه اگه ازهمون بچگی درست تربیت میشدی اینجوری نمیشدی
لعنت به من که همیشه شوخی بی جا میکنم
بعد از یه ساعت باهزار بدبختی حنا رو در اوردم
حنا بد ترسیده بود حتی یه دقیقه هم ازم جدا نمیشد گوشه پیراهنمو همش میگرفت
ارباب هم توی سالن مشغول تماشای فیلم بود
منم بایه دست امیر علی رو بغل کردم از این ور هم حنا محکم پیراهنمو گرفته بود باهزار بدبختی داشتم
اشپزی میکردم
ارباب باصدای بلند حنارو صدا کرد
حنا ترسید بچم بغض کرد
_ برو مامانی تو که کار اشتباهی نکردی
ـ توهم باهام بیا مامان
_ اگه بیام منم دعوا میکنه تو برو من از اینجا حواسم هست
_حنااا
حنا با دو به سمت ارباب رفت
_بله
_ لباس بپوش میخوایم بریم بیرون
ـ الان به مامان میگم که حاضرشیم
_ اونا جایی نمیان فقط من و تو

1403/10/24 12:39

پارت 84
_ من بدون مامان جایی نمیدم
_ دوست نداری که دوباره اتاقت زندانی شی
_نه
_ پس زود برو حاضرشو
_چشم
یه ساعتی میشد رفته بودن
باید ازش معذرت بخوام
اما اون که هیچ وقت اینجوری نمیشد
حتما دنبال یه بهونه بوده که قضیه ازدواج رو تموم کنه
حالا فکرکرده که کی هست
ایکاش کسی رو داشتم تا باهاش یه کم درد دل کنم
اما انقدر بی *** بودم که هیشکی رو نداشتم
بی کسی خیلی سخته سخت تر از هرچی توی این دنیا
نگاهم به امیر افتاد که مشغول بازی بود
از اینکه دارمت خیلی خوشحالم اما دلم به حال اینده ات میسوزه
اما من تمام تلاشو میکنم که خوشبختت کنم قول میدم
باصدای زنگ گوشیم دست از فکرکردن برداشتم
شماره ناشناس بود
جواب دادم
_بله
_ سلم عزیزم خوبی عطیه ام
اخ که چقدر نیازت داشتم
بغضم ترکید یهو
_ چیشده ساره چراگریه میکنی اتفاقی افتاده
_ارباب
_ سعید میگی؟چیشده
_ دیدی گفتم اون منو نمیخواد از وقتی شما رفتید صددرجه فرق کرده
امروز حنا رو تو اتاق زندانی کرده باهزار بدبختی درش اوردم
الانم با حنا رفتن بیرون تنهایی
_ اخه چرا تو کار اشتباهی شاید کردی
_ همش تقصیر من دیوونه است که باهاش شوخی میکنم

_ مگه چه شوخی کردم
_ همون شب که رفتیم رستوران به شوخی کل کل میردیم گفت جرات داری جیغ بزن منم با داد تو
رستوران گفتم خجالت نمیکشی زن ودوتا بچه داری میخوای دوباره ازدواج کنی
عطیه خندید
باحرص گفتم
_عطیه
_ اخه این چه شوخی بود
_ من چه میدونستم انقدر بی جنبه است
_ همشون همینن
_ من الان چیکارکنم‌تا اشتی کنه باهام
__ باید یه معذرت خواهی درست حسابی ازش کنی
_اخه
_اخه اما نمیشه ساره شب که بچه ها خواب بودن برو ازش درست حسابی معذرت خواهی کن
*****
تو بالکن داشت سیگار میکشید
حنارو برده بود شهر بازی
میدونم عاشق حناس اما ازبس عصبانی بود نفهمید چیکار داره میکنه
دربالکن روکه باز کردم
متوجه ام شد
_ برو بیرون
به سمتش رفتم
تو چشاش باجدیت نگاه کردم
_ من کارم اشتباه بود خیلیم اشتباه من انقدر خنگم که اصلا به حرفا وکارام فکرنمیکنم
هرچی به ذهنم میرسه همون دقیقه رو زبونم میارم
من واقعا فقط اون لحظه دوست داشتم بخندیم فکرنمیکردن اینجوری بشه
بخدا حاضرم دوباره بریم همون رستوان جلوی همه ازت معذرت خواهی کنم یا اینکه تو جلو اونا هرچی
دلت خواست بگی
فقط دیگه اینجور باهام رفتار نکن
من تودنیا جزتو حنا امیر علیم هیچکسو ندارم
وقتی تو اینجوری باهام رفتار میکنی دیگه تموم میشم
تو به من فهموندی مرداهم میتونن خوب باشن نزار تصوراتم دوباره خراب بشه
معذرت میخوام براهمه چی
_تو میفهمی چیکار‌کردی بامن شدم نقل مجلس از صبح ده هزار نفر زنگ زدن راجب اون شب پرسیدن

1403/10/24 12:45

پارت 85
ابرومو بردی چه جوری میخوای ببخشمت
_ حق داری
خواستم برم
که گفت
_ به یه شرط میبخشمت
خوشحال شدم
_ هرشرطی باشه قبول میکنم
ابروشو بالا داد گفت
_هرشرطی
_اوهوم
_ بغلم کن حس میکنم میتونم ارامش بگیرم تو بغلت
اخمی کردمو گفتم
_ از این شرطا که نگو یه شرط درست بگو
_ تنها شرط من همینه اگه انجام ندادی به جان حنام نمیبخشمت

حالا که جون حنا رو قسم داده بود میدونستم امکان نداشت ببخشه منو
ـ چشماتو ببند
_ منکه نگفتم منو ببوس که
_ بی ادب تا چشاتو نبندی منم بغلت نمیکنم
خندید چشماشو بست دستاشو به سمتم دراز کرد
باهزار بدبختی رفتم تو بغلش
هنوز بعد از دو دقیقه که خواستم از بغلش بیام دستشو محکم روی کمرم گذاشت
نذاشت
ـ ول کن
_ هیس بچه ها بیدار میشن
_ بغلت کردم دیگه حالا ولم کن دیگه
ـ نچ نمیخوام مال خودمی
_ من مال هیشکی نیستم
گاز ریزی از گونم گرفت
_ اییی دردم گرفت
_ تاتو باشی رو حرف من حرف نزنی
_ بزار برم پیش بچه ها
_ این همه مدت پیش اونا بودی یه چندساعتم همینجوری پیشم باش
برام مثل مسکنی
_ .بزار برم ارباب الان یکی میبینه زشته
خندید
ـ کی میخواد ببینه اخه
_ خیلی جرزنی گفتی بغلت کنم منو میبخشی منم بغلت کردم دیگه
بزار برم دیگه
_ خب باید صبر کنی تا ببخشمت دیگه
باصدای بلندی گفتم
_ اربابببب
_ جان ارباب
خندیدم
_ اولین باری که دیدمت زیاد به دلم نشستی
خوشم نیومد ازت حس کردم از اون دخترایی که با هیشکی کنار نمیان
اما کم کم نشستی به دلم
اما به فکر ازدواج باهات اصلا نبودم
تااینکه علی بهم پیشنهاد داد
دیدم راست میگه
توهمونی که من دنبالش میگشتم
ـ اما بعضی موقع ها عصبیم میکنی
که کنترلمو از دست میدم
_ خب به من چه تو منو عصبی میکنی ... الانم بزار برم دیگه
_ باش الان تو چشماتو ببند
_براچی
_ ببند تو
چشمامو بستم
که بوسه ی به لب زد
چشامو باز کردم
خنده اش گرفت
_ اگه امشب بوست نمیکردم تا اخرعمر خودمو نمیبخشیدم
اخمی کردمو
_ کی گفت منو بوس کنی
_خودم
_خودت
نفسمو‌بیرون دادمو
ازش دور شدم
من ساره نیستم اگه حالشو بخاطر اینکار نگرفتم
***
منو حنا مشغول خوردن صبحونه بودیم
که بالاخره اقا بیدار شد و از اتاقش اومد بیرون
_سلام
اروم سلامی کردم حناهم جوابشو داد
صندلی بغل منو انتخاب کرد و نشست
_ صبحت بخیر
و گونمو بوسید
ازتعجب چشمامم گرد شد
حنا بدتر از من بود
_ چرا اینجوری منو نگاه میکنید
_ این چیکار بود کردی
این بار خم شد و گونه حنا رو بوسید
خب عشقامو بوسیدم
_ حالت خوبه
_ بهتراز این نمیشمم
ـ ولی فکرنکنم
چشمکی زد گفت
_ از این به بعد فکرکن
****
ـ مامان
_جانم

1403/10/24 12:51

پارت 86
_ بابا چرا اینجوری شده
_چه جوری
_سر صبحونه مهربون شده بود ما رو بوس کرد
_ شاید خدارو مهربونش کرده
_ یعنی دیگه واسه همیشه میخواد بوسمون کنه
خندیدم
_اره
&**&*&*
_ساره
_بله
_ فردا تولدمه
_ خب به من چه
_ گفتم بهت بگم یه کادو یه کیک برام بگیری
لبخندی زدمو گفتم
_ اره به همین خیال باش
_ دختر یکی از شرکا بهم پیشنهاد داده که فردا بریم یه رستوران هم تولد بگیره برام هم شام مهمونم
کنه
من گفتم که خانومم قراره بگیره
اما حالا که تو نمیگیری بهش زنگ میزنم میگم قراره فردا رو اوکی کنه
عصبی شدم
_ خودت خوب میدونی حساسم روی این چیزا انقدر من رو عصبی کن
_ خب من که گفتم خودت برام تولد بگیر
_ نمیگیرم و توهم حق نداری فردا صبح پاتو از این خونه بندازی
بیرون
_ اوه اوه غیرتی شدی برام
انقدر از دستش عصبی شدم که حد نداره
بدون توجه بهش رفتم توی اتاقم
خیلی وقت بود برا خودم زندگی نمیکردم همش در گیر حنا امیرعلی و ارباب بودم
دلم یه گشت گذار حسابی میخواست
اما دیگه نمیشد
چقدر زود داره میشع دوسال که از زندگیم رفت سام
الان کجاس با کیا
دوروغ بگم بعضی از شبا فکرشو نمیکنم
من یه سال خوب بعد باهاش زندگی کردم ازش یه بچه دارم اولین عشقم بود
سخته فراموش کردنش
خیلی سخته
میدونم با سعید میتونم خوشبخت شم
اینده خودمو بچه ام تضمینه
نمیگم بدم میاد ازش نه
دوسش دارم
اما بعضی موقع ها ازش میترسم
جز خودش کسی رو ندارم توی این دنیا
میترسم اونم بشه مثل سام
هرچقدرم خوب باشه اما مَرده
نمیدونستم داره زندگیم به کجا میکشه
انگار خدا فراموشم کرده
میدونم گناهکارم اما میگن خدا مهربونه
هوای همه ی بنده هاشو داره
اما چرا حواسش به من نیست
همه جای زندگیم درد میکشه
یه کم برام ارامش بفرس تو زندگیم خدا
زندگیم درد میکنه خداااا
کمکم کن که جزتو هیچکسو ندارم
.....
نگاهم به کیکی که ددست کرده بودم افتاد
ساعت 10 صبح بود
میدونستم الاناس که هم حنا ارباب بیدار شن
امیر علی ام مثل خودم از ساعت 7 بیداره بااسباب بازی هاش مشغول بازیش بود
شمع ها رو هم روی کیک گذاشتم
با صدای در اتاقش
فهمیدم داره میاد
زود شمع هارو با کبریت روشن کردم
و منتظر موندم که بیاد اشپزخونه
همینکه وارد اشپز خونه شد
و منو دید جاخورد
لبخندی بهش زدمو گفتم
_ تولدت مبارک
خندید
_ فکرنمیکردم این کارا رو انجام بدی
_البته که نمیخواستم اما لحظه اخری تصمیم گرفتم تازه کیکم خودم درست کردما
_ به به چه خانومی من دارم
میخواست گونمو ببوسه که امیر علی جیغ زد
با تعجب به امیر علی نگاه کردم
_اوه اوه یه رقیب سرسخت دارم من
کیک روی میز گذاشتم و به طرف امیر رفتم

1403/10/24 12:57

پارت 87
_ تا من چایی رو میریزم تو هم برو حنا رو صدا کن
_ چشم بانووو
&&&
_ساره
_جانم
_ باید یه روز بریم تهران
_تهران برای چی
_ میخوام تو رو ازشون خواستگاری کنم
_ نیازی به خواستگاری کردن نیست
_چرا
_ اگه بریم تهران معلوم میشه امیر بچه سامه شاید برگرده بچمو بگیره
نه من دختر 15 ساله نه تو پسر 20 ساله که بخوای بیای خواستگاریم
درضمن منم هنوز قبول نکردم باهات ازدواج کنم
_ اوهو قبول نکردی نه
_نه
_ واقعا معلومه که قبول نکردی
_ خوبه که برات معلومه
ـ انقدر حرص منو در نیار
_ دوس دارم
_ اول اخر مال خودمی منم میدونم کی تمام‌ این کارو برات جبران کنم
_ از کجا معلوم شاید یه گزینه بهتر از تو برام پیدا شد
_ غلط کرده کسی بخواد بهتر از من برا تو پیدا شه
_ الان غیرتی شدی
_ دختر منو عصبی نکن اصلا کادوم کو
_ خیلی فکر کردم تا اخر به این نتیجه رسیدم که خودم برات بهترین کادوم
_ اعتماد به نفست منو کشته بانو
_ حقیقته اقااا
_بله
امیر رو از بغلم گرفت
بوسش کرد گفت
_ من با پسرم میریم بیرون
_ کجا میخوای ببریش
_بتوچه
_سعید
_ میخوام بچه هامو ببرم بیرون کار بدی میکنم
_ نه ولی من باید بدونم کجا میخوای بری
ـ تا همین خیابون میرم یه کم خوراکی اسباب بازی بخرم براشون
.....
نگاهی به حنا و امیر علی انداختم که باخوشحالی مشغول بازی با اسباب بازی های جدیدشون بودن
_ ساره یه دقیقه بیا تو اتاق کارت دارم
....
تفه ای به در زدم
_ بیا تو
وارد اتاق شدم
در رو بستم
_ بشین رو صندلی
_نشستم
به سمتم اومد
از توی جیبیش جعبه ای دراورد
_ این سلیقه منو بچه هاس نمیدونم خوشت میاد یانه
ازت میخوام اگه تصمیمیت برا زندگی با من حتمیه
دستت کنی
اگه هم نه که من تا اخر پشتتم

در جعبه رو باز کرد
یه حلقه تک نگین نقره ای
اما من این مرد رو میخواستم یانه
یه بار بخاطر پدرم زندگیمو فدا کردم بسه ام بود
میخوام یه بار براخودم زندگی کنم
_ من یه حرفایی دارم اگه بعد از اونا هم هنوز حاضری باهام ازدواج کنی
اونوخت حلقه رو خودت دستم کنن
_ باشه حرفاتو بگو
_ ازت میخوام برا امیرم مثل یه‌پدر باشی به اسم خودت براش شناسنامه بگیری
براش فرق نذاری نمیخوام هیچ وقت بفهمه که تو پدرش نیستی
من هنوزم به سام بعضی موقع ها فکر میکنم
اون عشق اول من تو زندگیم بود
اما موقعی که این انگشتر دستم کردی تمام من میشه تو
موقع هایی که پیش توام احساس امنیت میکنم
وقتی تو پیش منی از هیچی نمیترسم
با بغض گفتم
دیگه دست روم بلند نکن
توی زندگی قبلیم کتکای بدی از سام خوردم
هرموقع پشیمون شدی از بودن با من
بهم بگو
دوست ندارم اضافی باشم
ـ خودت میدونی امیر علی برام با حنا فرقی نداره هزاربار هم گفتم

1403/10/24 13:06

پارت 88
امیر تربیتش بامن حناهم تربیتش با تو
عشق اول چیزی که هیج وقت فراموش نمیشه
منم بعضی موقع ها به مادر حنا فکرمیکنم
اما وقتی دیگه منو قبول کنی بقول خودت میشی همه چی
من غلط بکنم دیگه دست روت بلند بکنم بشکنه دستی که رو تو بخواد بلند شه
حالا اجازه میدی این حلقه رو دستت کنم
لبخندی زدمو سرمو تکون دادم
تو چشماش معلوم بود خوشحاله
انگشتر رو دستم کرد
فوق العاده زیبا بود
_ به به سلیقه بچه هام به خودم رفته ها

**
با زنگ خوردن تلفن خونه زود به سمتش رفتم جواب دادم
_بله
صدای مادر سعید بود
_ سلام عزیزم منم
_ سلام خانوم خوب هستید
_ خداروشکر خوبم تو خودت خوبی حنا و امیر علی چطورن
_ هم من خوبن همه اونا
_ دیروزسعید بهم زنگ زد گفتش که قبولش کردی
نمیدونستم چی بگم
که خودش گفت
_ خیلی خوشحالم که اومدی تو زندگیش
فقط ازت میخوام رابطشو باحنا خوب کنی
هر روز داره بهتر میشه
_ امیدوارم اما میدونم میتونه پدر خوبی برای امیرعلی باشه
_ بله توی این یه مورد شک ندارم بهش
_ خانوادتو در جریان گذاشتی
_ من هیچ خانواده ای جز امیرعلی ندارم
ـ سعید میگفت با مادرت صحبت میکنی
_ مامانم بحثش جداست اما اگه اون بفهمه دوباره میخوام ازدواج کنم صد درصد میفهمه امیر علی
بچه ی سامه و من اینو نمیخوام
_ تاکی میخوای ازهمه مخفی باشی
_ حداقل تا دو سه سال سعید گفته به اسم خودش برای امیر علی شناسنامه میگیره
_ اگه کاری داشتی حرفی چیزی من همیشه هستم فکرکن منم مادرتم
_ ممنونم بابت همه چیز تا اخر مدیونتونم
_ مدیون چی اخه توهم تو هم سعیدم لیاقت یه زندگی خوب رو داشتید
فقط ادمای بدی رو برای زندگیتون انتخاب کردین اما الان مطمعنم که ادمای درست رو انتخاب کردید
دیگه داری اشکمو در میاری
مواظب خودتو سعید بچه ها باش
_ چشم شماهم مواظب خودتون باشید
تلفن رو قطع کردم
این زن همیشه حس خوبی بهم میداد
_ کی بود
هینی از ترس کشیدم
_ترسیدم
خندید
_ مامانت بود
ـ اِ....پس چرا تلفن رو به من ندادی باهاش حرف بزنم
_ با من کار داشت نه باتو
اخمی کرد گفت
_ از الان خودتو توی دل خانواده ام جا کردی دیگه اره
_ چیکار کنم که هرکی منو میبینه زود عاشقم میشه
_ وایسا حالا عقدت کنم یه مادر شوهر جانی ببینی
_ مادر شوهرم عشقه هیچ وقتم رفتارش تغییر نمیکنه
_ باش حالا میبینی
_دورغگو زنگ میزنم به مامانت میگما چیا داری پشتش میگی
ـ مردم چه از مادرشوهراشونم تعریف میکنن
امیر علی بابارو بده که میخوام برم باهاش لالا کنم
تو اشپزخونه است داره بازی میکنه
.
امیر علی بغل کرد گفت
_ حالا با مامانت بای بای کن
امیر علی سریع دستشو به علامت بای بای تکون داد

1403/10/24 13:11

پارت 91
همیشه اولین چیز توی زندگی تو ذهنت میمونه و هیچ وقت پاک نمیشه لطفا برو دیگه برنگرد میخوام طمع یه زندکی باعشق رو بچشم
ـ چرا با من نه چرا با همچین مردی که دوتا بچه داره
_ به تو هیچ ربطی نداره لطف کن برو بیرون و دیگه هم نمیخوام ببینمت
عصبی شد ازجاش بلند شد دستاشو مشت کرد گفت
_ تومال منی یا هیشکی دیگه
به سمتش رفتم
باتمام قدرتمو عصبانیتم تمام
مشکلاتی که واسم درست کرد سیلی بهش زدم
چون یهویی بود کارام چند قدم عقب رفت
_ من مجسمه نیستم که بخوام به کسی تعلق داشته باشمم
ادمم خودم برای زندگیم تصمیم میگیرم که باکی باشم
تصمیم سعیده بفهم اینو
دیگه هم‌نه میخوام صداتو بشنوم نه قیافت
باراخرت باشه که میای اینجا دفعه دیگه به جرم مزاحمت ازت شکایت میکنم
هرلحظه صورتش قرمز تر میشد
باداد گفتم
_بیرون
.....
چراهروقت میام طعم خوشبختی رو بچشم یهو همه چی میریزه بهم
چرا اینقدر بدشانسم خداا
دیگه خسته شدم
چراباید بعد از این همه مدت باید سرکله اون سام پیدا بشه
اصلا ازکجا فهمید من اینجام
لعنتی ای کاش ازش میپرسیدم
_رفت
سعید بود
_ اره‌ ولی میترسم
به سمتم اومد
_ازچی
_ از اینکه زندگیمو خراب کنه
_ نترس تاوقتی که من هستم ازهیچی نترس
_ حس میکنم میتونه زندگیمو نابود کنه
_هیس بهت گفتم تاوقتی منم نمیزارم کسی به زندگیمون حتی نزدیک شه
_ اصلا دیگه از اینجا بریم
_میریم صبر داشته باش
_
زودتر فقط
_چشم
_ بچه ها کوشن
_خوابوندمشون
_ گناه دارن انقدر نخوابونشون
_ بچه باید بخوابه
****
چند روزی بود خبری ازسام نبود
اما بازهم دلم شور میزد
**
_ساره
_جانم
_ ناراحت نمیشی اگه مراسم برای ازدواجمون نگیریم
میخواستم بگم نه اماخب حتما یه چیزی میدونست که همچین حرفی رو زده بود
_نه زشتم هست میخوایم بادوتا بچه هم مراسم بگیریم
_ بخدا خودمم خیلی دوست داشتم بهترین مراسمو برات بگیرم
اماخب نمیتونم چون همه فکرمیکنن منو تو ازدواج کردیم
اگه بفهمن تازه میخوایم ازدواج کنیم برای هردوتامون بد میشه
اما بریم شمال یه لباس عروس داماد اجاره میکنم میریم اتلیه تاحالشو ببریم قبول
لبخندی به این مهربونیش زدم
_قبول
_ یه اشناهم پیدا کردم تاریخ ازدواجمو برای یه سال قبل میزنه توی دفتر عقد وشناسنامه هامون
چند روز بعد از عقدمون شناسنامه امیر علی هم دستمون میرسه اما خب امیر الان شش هفت
ماهشه اما توی اون شناسنامه میزنه که تازه 1 یه روزه که متولد شده
_ اشکال نداره فقط شناسنامه داشته باشه بچم تاریخ تولدش و ایناش مهم نیست
بابت همه چی ازت ممنونم
لبخندی زد
_ یادت میاد اون شب اومدم دم درخونه خاتون رعد برق زد بازومو گرفتی

1403/10/24 22:47

پارت 92
خندیدم
_اره
_ اون‌ شب فکرمیکردم ازقصد همچین کاری رو کردی
اخمی کردم
_ سعید من همچین ادمیم مگه
_ اخه تاحالا کسی رو ندیده بودم که انقدر از رعد برق بترسه
اخه وقتیم میترسی انقدر دلبری میکنی که ادم‌دوست داره بغلت کنه
همش ماچت کنه
ـ فکرنکن از اون کارت گذشتمااا
_ کدوم کارم
_ همونکه بوسم کردی تو بالکن
_ خب به کم گفتم نامزد بازی کنم
ـ کارت زشت بود
_ زشت تر از کاری که بعد از ازدواجم میکنم که نیست
متوجه حرفش شدم
_ خیلی بی ادبی سعید خیلی
_ الان ادای دخترای خجالتی رو داری درمیاری منکه میدونم تو از من وحشی تری
دادی زدم که فرار کرد
منم دنبالش دویدم
بچه پرو
***
سعید میگفت سام همش میاد جلوی در شرکتش
و داد بیداد راه مینداخت
.....
امروز تصمیم گرفتیم برگردیم روستا
اگه اونجاهم پیداش بشه
سعید انقدر اشنا داره که بتونن برای همیشه از توی زندگیمون بندازنش بیرون
...
_ساره
_جانم
_ به چی فکرمیکنی
_هیچی
_ دوروغ نگو
_نمیگم
_ یکی دوسال پیش توی این راه بودیم هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی بخوام باتوی پررو ازدواج کنم
_ سعید من کجام پرور اخه
_ قبول کن هستی
_ نه نیستم
_ چرا هستی دیگه
- خب حالا یه کَمو اره ولی نه اونقدر که تومیگی
_ عاشق همین زبون درازیاتم دیگه
ولپمو کشید
_ منم عاشق همین جدی بودنو مغرور بودنو اقا بالاسر بودنتم دیگه
_ میدونم همه دخترا عاشق همین اخلاقمن
_ کدوم دخترا اونوخت
_اوه
_ سعید من از خیانت متنفرمااا
_ من همیشه به تو وفادارم این دختران که منو ول نمیکنن
_ توهم که خیلی بدت میاد نه
_ ای بگی نگی
_ از این به بعد دوست دارم ببینم کدوم دختری جرئت داره به تو نزدیک شه
_ واییی خانومی روم غیرتی شدی
باخنده گفتم
_دیونه
حنا بالاخره از گوشی بازی خسته شد
به سمت جلو اومد گفت
ـ مامانی پس کی داداشی بیدار میشه
_ تو ماشین که نمیتونی بازی کنی با داداش
_ چرا همیشه که توخونه پیش منه منم مراقبشم
_ میدونم عزیز دلم اما تو ماشین خطرناکه
باحالت بغضی گفت
_ پس منم میام جلو تو بغلت
خواست بیاد که گفتم
_ نه حنا نمیشه که بیای امیر علی رو کجا بزارم
_ عقب بزار مثل من

_ حنا داداشی کوچولوعه نمیشه که بزارمش عقب
_ توهم شدی مثل بابا توهم دیگه منو دوست نداری
_ کی گفته من تو رو دوست ندارم
تعجب کردم
_ خودت گفتی
_ من غلط کرده باشم که بخوام بگم من تو رو هم خیلیم دوست دارم
این بار حنا سرشو به سمت سعید کشوند
_ راست میگی
_ مگه من بهت دوروغ گفتم تا حالا
ـ نه ولی مگه نگفتی دوسم نداری تازه به مامان جون عموهم گفتی خودم شنیدم

1403/10/24 22:52

پارت 96
با بدبختی بدن بی جونشو انداختم اون‌ ور
خدایا من چیکار کردمش
یعنی کشتمش
.....
یه گوشه نشسته بودم بجه هارو بغل کرده بودمو همینجوری گریه میکردم
با باز شدن در اتاق سعیدو دیدم
با دیدنش انگار به خودم اومدم
سریع بلند شدم
سعید باتعجب به من نگاه کرد
و نگاهش به تخت افتاد
_ سعید من سامو کشتم
_ چی میگی تو
با عجله به طرف سام رف
دستشو گرفت تا نبضشو ببینه
_ ساره اینکه نبضش نمیزنه
_ بخدا خودش مجبورم کرد من خوابیده بودم دیدم یکی داره موهامو ناز میکنه فکر کردم تویی
اما تو نبودی اون اشغال بود
هرکاری کردم ولم نکرد بخدا
منم مجبور شدم با اون مجسمه روی میز بزنم تو پشت سرش
بخدا من نمیخواستم بکشم
میخواستم از خودم دفاع کنم
_ باید به پلیس زنگ بزنیم ساره
_ اگه پلیس بیاد اونا منو میبرن اعدام میکنن
_نه نه من بهترین وکیل این شهر برات میگیرم
_ بیا چالش کنیم من از زندان میترسم
_ ساره ده نفر ادم حتما دیدن این اومده تو روستا
اگه الان به پلیس خبر بدیم همه چی به نفع ماست
_ قول میدی پشتم باشی
_ یعنی نیستم
_ میترسم برم دیگه نباشی
_ من همیشه هستم
.....
دو روز بود که توی بازداشتگاه بودم
از هیشکی خبر نداشتم نه از سعید نه از بچه هام
میترسم از اینکه سعید ولم کنه

با باز شدن در نوری رو صورتم افتاد
_ بیا بیرون
.....
وارداتاق جناب سروان شدم
پدر مادر سام رو به روم بود
سلام ارومی زیر لب کردم
مادرسام باصدای پر از بغض گفت
ـ روت میشه سلام اره
ساممو انداختی گوشه قبرستون
خیالت راحت شد اره
_ بخدا من نمیخواستم همچین کاری کنم
_ دهنتو ببند بچم راست میگفت
که تو خرابیه

_ خانوم محترم شماحق توهین به این خانوم رو ندارید
ـ ندارم چطور اون تونست
بچمو بکشه من نمیتونم چیزی بگم بهش
با بغض گفتم
_بخدا من نمیخواستم بکشم سامو من خونه خواب بودم دیدم اون رو تختمه اون میخواست بهم
تجاوز کنه
مادرش با داد گفت
_ دهنتو ببند
سام من از گل پاک تر بود
بچم نمازه اش قضا نمیشد
اونوخت بخواد همچین کار کثیفی رو بکنه
جناب سروان اشاره ای به سرباز زن کرد گفت
_ببرتش
همین که در رو باز کرد
چهره ای نگران سعید رو دیدم
اخ چقدر دلم برای دیدنش پر میکشید
_ خوبی ساره
_کجا بودی فکر کردم توهم ولم کردی
_ دیونه من زندگیمو ول کنم کجا برم هان
_ من اعدام میشم نه
_ نه قول میدم تا ماه دیگه میای بیرون
_ دیگه بسه بریم
_ ساره مواظب خودت باش خب از هیچیم نترس خب من همیشه پشتتم

1403/10/24 23:23

پارت 99
نفسشو باخشم بیرون داد
_ این چرت پرتا رو پیش فاطمه نگیا ها زشته
_ خوبه دیگه داری به اسم کوچیک صداش میکنی
خواست چیزی بگه
سرباز گفت
_ وقت ملاقات تمومه
_ خداروشکر کن ملاقات تموم شد
به سمت اومدم
با اخم نگام کرد
_ دوست دارم
بغلم کرد
سرباز زن گفت
_ اقا این کارا چیه
_خانوممه
_ هرچی این کارا جاش اینجا نیست
منم مثل خودش گفتم
_ منم دوستت دارم ولی وای به حالت ببینم سر گوشت میجنبه ها
سرشو از روی تاسف تکون داد
_خداحفظ
،،،،،،

روبه روی خانوم اصلانی بودم
هرچقدر از زیبایش میگفتم کم بود
واقعا باید یه خاک برسعید میگفتم که همین زن قشنگی رو ول کرده
_ تموم شدم خانومی
تازه به خودم اومد
مثل دیونه ها 5 دقیقه بهش زل زدم
_ببخشید
با لبخند گفت
_ فکرکنم سعید گفته که من وکالتتو به عهده گرفتم
_ بله گفته
_ خوبه‌ پس ازت میخوام ریز به ریز ماجراتو برام تعریف کنی حتی موضوعاتی که فکر میکنی مهم
نیست
.....
_ خوبه توی خونه که تو شهرستان بود دوربین داشت
له داشت
_خوبه بلید به سعیدبگم فیلما رو بیاره تو دادگاه لازممون میشه
_ امکان داره حکمم اعدام باشه
_اعدام
خندید
ـ شاید ولی با وجود کمتر از8 ماه بهت زندانی میدن
_واقعا
چشمکی بهم زد گفت
_ صد درصد
_ من میتونم یه سوال بپرسم ازتون
_ اره حتما
_ از من متنفر نیستی
_ چرا باید باشم
خواستم بگم چون زن سعید شدم اما گفتم الان فکرمیکنه من حسودم
_هیچی
_ سعید برا من الان فقط یه دوسته نه بیشتر نه کمتر اگه ازت متنفر بودم صد درصد پرونده اون
مرحوم رو قبول میکردم نه تو رو
لبخند الکی زدمو ببخشیدی گفتم
به تای ابروشو بالا داد گفت
ـ خواهش میکنم ولی باید بگم سعید خیلی دوستت داره
اون ادم مغرور خودخواه یه دنده قبل نبود
برای اینکه من بیام ایران داشت غرورشو میذاشت کنار
با خودم گفت تو براش چی هستی که داره از همه چیش میگذره
قدرشو بدون اون فوق العاده است مثل یه شانس میمونه شانس من نبود ولی شانس تو بود

_ انقدرا هم تعریفی نیست
_ چرا هست دلت تا اخرعمر باید قرص باشه خیالت جمع
--------------------------------

_ دیدیش خانوم اصلانی رو
باذوق گفتم خیلی خوشگل بود سعید
سعید انگار تعجب کرده بود
_ ساره ترو خدا یه کم بفکر وضعیتمون باش
من صبح تاشب دادم از استرس میمیرم
اونوخت تو میگی خوشگل بود
_ خب خودش گفت نمیخواد فکر خیال کنی اعدام نمیشی
_ چرا من عاشق تو خنگ شدم اخه هان
_ خب اسکلی دیگه اگه نبودی با خانوم اصلانی زندگی میکردی نه من

1403/10/24 23:35

پارت 100
با داد اسمموو صدا زد
_ انقدر سگم نکن یه کم به خودت بیااا
_ تو از دل من خبر داری که اینجوری میگی
از روزی اومدم اینجا هرشب دارم خواب روز اعداممو میبینم
مجبورم خودمو بزنم به بیخیالی نزنم داغون میشم
خیالم از حنا جمعِ اون تو مامانت داداشت رو داره
ولی امیر علی من چی ؟ جز من کسی رو نداره
_ انقدر نامرد نیستم من
_ بحث مرد بودن یا نامرد بودن نیست تو اگه قبولشم نکنی من بازم بهت حق میدم
هیچ کسی نمیتونه بچه کسی دیگه رو قبول کنه
_ اولین مردی که میفهمه که یه زن حامله است پدر اون بچه است یه مرد زنو بچه اشو میرسونه
بیمارستان یه پدر پشت در اتاق عمل منتظر بچه اش میمونه
اسم بچه تو شناسنامه پدرش میره نه *** دیگه ای
اون تو گوشت خوب فرو کن ساره
امیر علی پسر واقعی منه نه *** دیگه ای
حتی اگه خودتم بخوای من عمرا بزارم کسی جز من بزرگش کنه
امیر برای تمامی ادمای اون خونه هیچ فرقی با حنا نداره اینو بفهم
_ توی صورتش نمیتونستم نگاه کنم نگاهمو به زمین دوختم
ـ به من نگاه کن
_نمیتونم
_ نازتو اینجا نمیتونم بخرمااا

باحالت اعتراض گونه ای اسمشو صدا زدم
_ جان زندگیم دلم برای اینکه تو بغلت بخوابم تنگ شده نمیدونستم که انقدر دیونتم
تازه الان فهمیدم که چقدر دوستت دارم
_ یعنی قبلا دوسم نداشتی
_ چرا عزیز دلم ولی دیگه نه انقدر که شب تاصبح با عکست میشینم حرف میزنم
_ بچه ها خوبن
_انقدر شیطون شدن که حد نداره و قتی پیش هم نباشن ساکت مثل یه بچه خوبه ولی وقتی
باهمن فقط رحم کنه
_ به منو تو رفتن دیگه
ـ امیرعلی جدیدا یه عادتی پیدا کرده به زنا اخم‌میکنه
_واقعا
_ اره اون روز باخودمش بردم تو روستا که یه چرخی بزنیم
دخترا میومدن طرفش اخم میکرد
مثل منه دیگه به دخترا رو نمیدم
_ تو به دخترا محل نمیدادی اره
_ اگه میدادم که الان تو بغلم کمه کم3تادختر بود
ـ هم تو غلط کردی هم اون 3تآ دختر
_ خب حالا روم غیرتی نشو
_ولی امیر علی رو مثل خودت نکنیا دوست ندارم بچه ام بد اخلاق باشه
_ من بداخلاقم
_ اره روزای اول چقدر اذیتم‌میکردی هی کلفت کلفت بهم میگفتی
_ نکنه توهم کم میاوردی هیچی نمیگفتی
ـ نکنه توقع هرچی بخوای بهم بگی
منم هیچی نگم
_ این حرفا رو بزار برای بعد فردا دادگاهت شروع میشه
اصلانی گفت همه‌چیز خوبه
_ خداکنه پیش مامان باباش رفتی
_ اره فیلم اون روزا که توشیرازم بودیم نشونشون دادم یه کم نرم شدن اون نامه رو هم پیدا کردم تو
وسایلت اونم نشونشون دادم
_ نامه رو چرا نشونشون دادی
_ باید میفهمیدن اون چه ادمیه
...
توقع هر کسی رو داشتم که تودادگاه باشه اِلی پدر مادر خودم
مادرم خواست بغلم کنه که سرباز زن نذاشت

1403/10/24 23:43

پارت 120
پریسا با حلقه ی بزرگ توی دستش به لیوانش زد
همه جا ساکت شد
_ خب رفقا حالا وقت رقصه از زوجای عزیز میخوام بیان سمت سالن
برای یه رقص عاشقانه
برقا خاموش فقط رقص نور روشن باشه
بلافاصله چراغا خاموش شد
نفس ترسید
گریه میکرد وجیغ میکشید
هرکاری میکردم اروم نمیشد
_ بده به من ارومش کنم
_ خودم میتونم
_ ببین من به اندازه کافی اعصابم خورده بهتره تو دیگه نری رو اعصابم
_ چیه عشقتو دیدی اعصابت خورد شده که بهش نرسیدی نتونستی باهاش باشی اره از اینکه لبای اون پیرمرده رو میبوسه ناراحتی اره
توی اون تاریکی هم میشد فهمید که صورتش از عصبانیت قرمز شده
_ دهنت ببنده شکوفه دارم ملاحظه اتو میکنم چیزی نمیگم بهت
_ ملاحظه امو نکن میخوای چی بگی هان جی داری اصلا بگی
باصدای عربده اش همه دست از رقص کشیدن
_ گمشو جمع کن بریم سریع
چراغ ها روشن کردن
با دادی که زد نتونستم چیزی بگم
لعنت بهم چرا خراب کردم همه چی رو این عصبانیت مسخره ام از کجا اومده
همون پسره به سمتمون اومدن
_ محمد چی شده داداش برای چی داد زدی اتفاقی افتاده
محمد همونجوری که نگاهش به من بود
_ نه داداش باید بریم خونه‌ زود جمع کن توهم
_ خونه؟قراره امشب بمونیم که
_ من شرمنده ام باید بریم
پریسا هم به جمعمون اضافه شد
با پوزخند گفت
_ چیشده بین لیلی مجنون شکر اب شده
از جام بلند شدم
مانتومو پوشیدم
محمد انگار پریسایی وجود نداشت
فقط از اون پسره خداحفظی کرد
و سریع از اون عمارت دور شدیم
ترسیدم
خدا کنه بلایی سرم نیاره
میدونم خیلی عصبیش کردم
ولی دست خودم نبود
سوار ماشین شدیم
پاشو روی گاز گذشت وباسرعت دور شدیم
نگاهم به نفس که با خیال راحت خواب بود افتاد
چقدر راحت خوابیده
نگاهم بهش افتاد هنوز صورتش قرمز بود
_ معذرت می
هنو حرفم تموم نشده بود که با تمام قدرتش سیلی بهم زد
محکم ای گفتم
خون از لبام داشت روی لباس نفس میریخت
از تو جیب مانتوم دستمال در اوردم و روی لبم گذاشتم
لبم بد پاره شده بود
حقم این سیلی بود
که بفهم اون مال من نیست
_ دیگه نمیخوام نه خودت نه اون قیافه عنتو ببینم هرموقع منو دیدی میری یه جا دیگه گم شی فهمیدی
جیزی نگفتم
با داد بلند تری گفت
_ نشنیدم صداتو
_ بله فهمیدم
......
دو روز گذشته بود از شب لعنتی
هنوز لبم درد میکرد
هرجا که محمد بود زود خودمو قایم میکردم
دلتنگ صداشو قیافش بودم
انگار نفس هم مثل من دلتنگ محمد بود
همش بهونه های الکی میگرفت
از شانس من امروز مادر ارباب یه مهمونی خانوادگی گرفته بود
هرچقدر خواستم توی مهمونی نباشم
قبول نکردن
فقط از وجود محمد میترسیدم
نباید خودمو به هیچ عنوان بهش نشون بدم

1403/10/25 12:13

پارت 128
ببینم من جز تو از کی خواستگاری کردم که بخوام دست پام بلرزه هان
اون دختر خانوادش خودشون اومدن توی این خونه نه من
اگه دیدی اومد تو اتاقم خودش اومد داشت راجب شهر میپرسید
_ اره صدای خندیدناتون میشنیدم
_ اهان چطور تو میری تو اتاق اون هیز عوضی اونوخت دو دقیقه با دختره خندیدم بهت برخورده
ـ اولا اون هیز نیست
دوماًمن وظیفمو انجام میدادم
فکر نکنم وظیفه توهم خندوندن دخترا باشه

_ من خاکی ام خودتم میدونی نمیتونم مثل بقیه سر سنگین باشم
_ وقتی مال کسی هستی نباید باهرکسی بپری
_ ببخشید من متوجه نشدم مال کی ام
_ منظورم همسر اینده اته
_ از کجا معلوم همسر اینده ام خود همون دختره نشه
_ خیلی نامردی
خواستم برم
که بازومو گرفت
پرت شدم تو بغلش
_ هنوزم نمیخوای اعتراف کنی که دوسم داری
_ ولم کن
_ بگو دوسم داری
_ندارم
_ انقدر لجبازی با خودت نکن
مغرورانه گفتم
_نمیکنم
_ پس چرا انقدر حسودیت شد به اون دختره
_کی؟من
_ نه عمه ام
اخمی کردم
_ میشه ولم کنی
_نه
_ میترسم دختره ببینه ناراحت شه
ـ مهم توی که از دستم ناراحتی فعلا ناراحتی کسی جز تو برام مهم نیس
لبخندی روی لبم نشست
ـ تو نفس شدید جزئی از زندگیم از اون اولی که دیدمت ازت خوشم اومد
اما حرفای که پشتت بود یه کم بدبینم کرد
اما توی فسقل بچه بهم ثابت کردی که همش دورغ بود
سخت بود بهت بگم از بس پرو بودی
_خودتی
_ باشه اصلا من پرو بی ادب
_افرین
خندید
ـ الان یه جورایی باز میخوای بهم پیشنهاد ازدواج بدی
_ من کی بهت درخواست ازدواج دادم که این دفعه دوم باشه
_محمد
صدای تقه در اومد
تا خواستم ازش جداشدم
در بازشد
و مادرش مارو دید

محمد بادیدن مادرش بازومو ول کرد
مادرس باحالت عصبی گفت
_ پس حرفای سعید درست بود
_ نه مامان بخدا اونجوری که فکر میکنی نیست
_انقدر غریبه بودم برا پسرم یا شکوفه ،تونباید میگفتی بهم
سرمو انداختم پایین
_ شماها که همو میخواستید پس چرا نگفتی من این خانواده بدبخت رو مسخره نکنم
محمد هم سرشو انداخت پایین
_ الان مادرشون اومده بهم گفته که پسرشون از شکوفه خوشش اومده
بااین حرف محمد به مامانش خیره شد
با حالت عصبانی گفت
_ غلط کرده اون پسره عوضی
مادرش لبخندی زد
_ خودت برو بهشون بگو دلتون پیش هم گیره
_مامان
_ تقصیر خودته که مثل سعید از اول بهم نگفتی حالاهم یه جور تنبیه حساب میشه برا جفتتون
خودتون میرید بهشون میگید که هم رو دوست دارید
وشکوفه تو هم چند دقیقه دیگه میخوام تو اتاقم ببینمت
رفت
_ اَه،همش تقصیر توعه هی میگم ولم کن ولم کن
_ حالا برو ببین مامانم چیکارت داره
_میترسم
_ از چی
_مامانت
_ مگه مامان من ترسناکه
_ نه
ولی از حرفایی که قراره بزنه میترسم

1403/10/25 14:28

پارت2
بی صبرانه وارد آرایشگاه شد و فیلم بردارهم پشت سرش اومد تو و فیلم گرفتن
رو شروع کرد
دست به سینه کنار ایستادم و بهشون نگاه کردم، مژده پشتش به سهیل بود و
با هیجان دستاشو بهم چسبونده بود و لبخند میزد.
سهیل همچنان که از پشت آهسته جلو می رفت با دوتا دستش دسته گل سفید
رو محکم گرفته بود و هیجان توی حرکاتش مشهود بود، مژده آهسته به
سمتش چرخید و دوتایی با دیدن هم گل از گلشون شکفت.
سهیل ناباورانه به مژده نگاه کرد و گفت :
- بالاخره این روز و هم دیدم، خیلی قشنگ شدی قربونت برم.
همو بغل کردن و چند دقیقه ا ی در همون حالت موندن، مژده همونطور که
دستاشو دور گردن سهیل حلقه کرده بود کمی عقب رفت و به چشما ی سهیل
نگاه کرد:
- دیگه مال همیم .
از دیدن این صحنه بغضم گرفت، دوست صمیم ی من بالاخره داشت با کسی که
دوستش داره ازدواج میکرد، واقعا چه صحنه ای بهتر از این میتونست باشه؟
ای کاش منم...
سرم رو به طرفین تکون دادم و با اخم افکار مزخرف رو از خودم دور کردم.
مژده از سهیل فاصله گرفت و پیش من اومد:
-شهرزاد، سریع بریم دیگه داره دیرم یشه.
اخم کردم:
- با شما بیام؟ لابد میخوای راننده اتون هم باشم!
- پس تو چجور ی میخوای برگردی؟
دستمو گذاشتم روی شونه اش و مجبورش کردم راه بیفته
- برو کیارش میاد دنبالم انقدرم فکرت پیش من نباشه.
مقاومت کرد و سرشو تکون داد :
- باشه پس الاقل تا دم در باهام بیا به عنوان خواهر، به عنوان... خانواده ام.
لبخندی بهش زدم و دستاشو گرفتم:
- ببین باز داری هندیش میکنیا حواسم هست.
سریع لپمو بوسید و گفت :
- ایشاالله عروسی خودت جبران میکنم، برات خواهر میشم، مادر میشم، برادر
میشم، بابا میشم .
لبخند از روی صورتم محو شد.
با دیدن چهره درهَم شده ام برای عوض کردن بحث گفت :
- بیا بریم دیگه سهیل منتظرمه.
سرمو تکون دادم و به سمت در رفتیم .
سهیل و مژده سوار ماشین شدن و براشون دست تکون دادم.
منتظر به اطراف نگاه کردم و منتظر موندم یهو یه صدایی از پشت سرم گفت :
- ببخشید شما منتظر یه آقای خوش تیپ بودید؟
با شنیدن صدای کیارش مردمک چشمامو به سمت بالا چرخوندم با خنده
برگشتم سمتش. همین که خواستم چیزی بگم شاخه گل قرمزی جلوی صورتم
اومد .
- تقدیم با عشق.
اینو گفت و کمی عقب رفت.
حالا میتونستم قشنگ سرتا پاشو ببینم . به کت و شلوار مشکی که پوشیده بود
و تیپ رسمی و همیشه معقولانه اش نگاه کردم و گل رو گرفتم :
- سلام آقای خوش تیپ، ممنونم.
در ماشینو برام باز کرد و گفت :

1403/10/29 22:23

پارت 8
اصلا معنی این رفتارش رو درک نکردم ، چند ثانیه بهش خیره موندم، با سرفه محسن به
خودم اومدم و بیخیال تعریف ماجرا شدم
اخم کردم :
- باشه برای خودت، ازش زیاد دارم.
و روی مبل کنار محسن نشستم.
راستین در همون حالت که ایستاده بود دستشو پایین اورد و چیزی نگفت.
کیارش به نوشته های روی کتاب نگاه کرد
- آها کتاب شهرزاده ...بهت گفته بودم که شهرزاد نویسنده است؟
محسن با شوخی اخم کرد
- تو خیلی پیگیری ها نکنه برای خواهرم فن پیج زدی؟
خودمم از این حرف کیارش جا خوردم! اون از من پیش راستین تعریف کرده
بود؟
کیارش دستی به موهای مشکی و سر بالاش کشید و با خنده گفت :
- بله، بنده یکی از طرفدارای خانم شهزاد صامتی هستم.
محسن با خنده به من اشاره کرد:
- آدم قحط بوده ببین رفتی طرفدار کی شدی.
با اخم نیشکونی از بازوش گرفتم:
- نه تو خوبی.
ناهار حاضره بیاید سر میز.
با صدای ثریا خانم بحث نیمه تموم موند.
کیارش و محسن، راستین و عمو و بابا سر میز رفتن و منم بعد چند ثانیه بلند
شدم و رفتم پیششون و ناهارو دور هم خوردیم.
متوجه شناخت قبلی محسن از راستین شدم و حین غذا خوردن به این فکر
میکردم که هرچه زودتر بپرسم کیه؟ تو همین فکرها بودم که کیارش ظرف برنجو
نزدیکم ظرفم گرفت:
- تعارف میکنیا خانم نویسنده نکنه دوست نداری؟
خندیدم و گفتم :
- ممنون کیارش نمیخوام.
ظرف برنجو به سمت راستین گرفت :
- راستین، برنج بکش برای خودت، چرا چیزی نمیخورید شما، اَهه.
راستین آروم گفت :
- نمیخورم ممنون
کیارش با لحن شوخ و جدی ادامه داد :
- تو ورزشکاری باید جون بگیری غذا بکش قوی شی بتونی خوب مشت بندازی
تو صورت بچه های مردم.
راستین سرشو بالا گرفت و لبخند تصنعی به ما زد و رو به کیارش با لحن آهسته
و تهدید آمیزی گفت :
- غذات سرد نشه.
کیارش مثل بچه ها رو به محسن چقولی راستین رو کرد:
- ببینش محسن باز از اون نگاه ها کرد.
محسن کله اشو از توی بشقاب غذاش بیرون اورد و چشماشو ریز کرد و به
راستین نگاه کرد.
-ها...پس سر به سرش نذار.
و دوباره سرشو پایین انداخت و مشغول خوردن شد . هممون از این خول
بازیهای کیارش و محسن خنده امون گرفت. کیارش با آرنج به پهلوی محسن زد:
- باز خداروشکر این محسن گشنه جای همتون غذا میخوره .
از اونجایی که من و محسن به دعواهای خواهر و برادری معروف بودیم با خنده
گفتم :
- کلا محسن شتر و با بارش قورت میده.
محسن قاشق چنگالشو توی بشقابش رها کرد و کلافه به ما نگاه کرد.

1403/10/29 23:06

پارت 19
عکس العملی نشون نداد، اومدم بلند شم هرطور شده از این فلاکت و رسوایی
فرار کنم که یادم اومد پول ندارم! با بیچاره ترین حالت ممکن به در اشاره کردم :
- پیاده از اینجا تا خونه عمو خیلی راهه نه؟
به در نگاه کرد و آهسته سرشو تکون داد :
- البته برای تو که شیش طبقه رو با پله میری فکر نکنم کار سختی باشه.
اینو که گفت مضطرب خندیدم و شونه هامو انداختم بالا.
سوار ماشین دویست و شیش نقره ای راستین شدیم و بدون حرف راه افتادیم .
زیر چشم ی بهش نگاه کردم
نکنه میخواد یهویی انتقام بگیره؟
نکنه این آرامش قبل طوفانه؟
نکنه میخواد منو ببره بندازه وسط بیابون ولم کنه گازشو بگیره برگرده؟ آخه انقدر
آرامش از این فرد بد عُنق بعیده!
طولی نکشید که ماشین متوقف شد، با تعجب به آپارتمان مقابل نگاه کردم و
دیدم محل توقفمون خونه عمو بهرام نیست
با چشمای درشت شده به سمت راستین برگشتم.
ماشینو خاموش کرد و گفت :
- باید برم بالا لباسمو عوض کنم.
- اونقدرام مشخص نیستا
نگاه خیره اشو که دیدم حالت جدی خودمو حفظ کردم
- حالا دوست داری برو عوض کن، منتظر میمونم دیگه، مجبورم.
سرشو کمی کج کرد تا صورتمو ببینه بعد با لحن کشیده ای گفت :
- خیلی لطف میکنید خانم صامتی.

سرمو تکون دادم و رومو اونطرف کردم، خدا به سر شاهد بود جدا از این داستان
آرامش عجیب قبل طوفانش اندازه یه ارزن از کار ی که باهاش کردم پشیمون
نبودم.
یکم زاویه رو بالاتر میگرفتم مستقیم تو صورتش هم بیشتر دلم خنک میشد هم
با یه شستن ساده حل بود.
پیاده شد و وارد آپارتمانی که مقابلش ایستاده بودیم شد
دستمو توی کیفم بردم و گوشیمو در اوردم و بهش نگاه کردم بازم خداروشکر
کیفف پولم شپش توش ملق مینداخت نسیب کدوم بیچاره ای شده خدا میدونه
فقط میتونه از کارت اتوبوس و کارت دانشجویش استفاده کنه.
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و فکر کردم. راستین عجیب بود! وقتی باهاش
تنها بودم خیلی شخصیت خوب و نرمالی داشت، اما جلوی جمع اخلاقش خیلی
حوصله بر و مزخرف میشد

اَه اَه بدم میاد از این آدمای مودی که هر بار یه جورین.
حرصی شماره محسنو گرفتم و منتظر موندم بعد چند ثانیه که برداشت ،
عصبانی گفتم :
- محسن مرده شورتو ببرن، من نگفتم تو بیا دنبالم؟ چرا منو سپردی به این آدم
بی تعادل؟ واقعاًخاکـ...
یهو نفس توی سینه ام حبس شد، به حدی که حتی نتونستم آب دهنمو قورت
بدم، چرا انقدر حافظه ام مثل ماهی قرمز بود؟ چرا خانواده به من فلک زده یاد
نداده بودن قبل از عصبانیت تا ده بشمارم بعدش لال شم؟
صدای خونسردش توی تلفن پیچید :
- فقط دو دقیقه منتظر این آدم تلخه، بی اعصابه، بی تعادل باش الان میاد پایین میرسونتت

1403/10/30 15:25

پارت 20
و قطع کرد
چشمامو بستم و حرف نزدم. دلم می خواست گوشی رو از شیشه پرت کنم بیرون .
بعد از گذشت چند دقیقه که صدای در اومد ، فهمیدم اومده بیرون
بلوز طوسی پوشیده بود و کت مشکی هم توی دستش بود، با چهره نچندان
دوستانه ای گفت :
- شرمنده یکم معطل شدی، کتی یکم مریض احول بود باید داروهاشو میدادم.
ماشینو روشن کرد و راه افتادیم، به ساعتم نگاه کردم و معمولی گفتم :
- نه، خواهش میکنم، من شرمنده ام.
یهو چشام درشت شد کتی؟
زیر چشمی بهش نگاه کردم و با شیطون سرمو تکون دادم
-آها بهتر باشن ایشالا.
گوشه لبش یه لبخند نامحسوس شکل گرفت:
- ممنون.
یکم حرفمو توی ذهنم بالا و پایین کردم و گفتم :
- میشه نریم خونه عمو منو برسونید خوابگاه؟
همونطور که به رو به رو خیره شده بود و مسیرشو میرفت مکث کرد و سرشو به
سمتم چرخوند
- میشه.
و فرمونو چرخوند و کل مسیرو دور زدیم اون موقع بود که به این نتیجه
رسیدم خوابگاه دقیقا در جهت مخالف مسیر خونه عمو بهرامه! چند دقیقه ای رو
به سکوت گذروندیم و بالاخره رسیدیم، ماشین توقف کرد و تشکر آرومی کردم
دستمو گذاشتم روی دستگیره ماشین و خواستم پیاده بشم که یهو گفت :
- صبر کن.
متعجب بهش نگاه کردم گوشیش رو که از توی جیبش بیرون اورد پوزخندی
زدم و تو دلم گفتم :
میخوای شماره بدی؟ از همون اولشم میدونستم یه فازایی رو من داری برای
همین هی جلب توجه میکردی ، هه! کتی جونت میدونه با این و اون تیک
میزنی؟
گوشی رو به سمتم گرفت :
- خدمت شما.
با اخم به گوشی نگاه کردم، منظورش اینکه خودم شماره امو بزنم؟ چقدر که این
بشر وقیحه اصلا بهش نمیومد
- نمیگیرید؟
خواستم بزنم زیر گوشی بعد درو باز کنم برم بیرون که گوشی زنگ خورد و عکس
بابا روش اومد!
یهو یادم اومد، که این گوشی محسن خودمونه! باید یادم باشه از این به بعد
فسفر بیشتر بخورم وضعیت حواس و حافظه ام داره کارو به جاهای باریک
میکشونه
سریع گوشی رو ازش گرفتم
- آها، چرا، ممنون خداحافظ.
و با یه لبخند درو باز کردم و پیاده شدم و توی افق محو شدم
************************
دهنمو باز کردم و داد زدم :
- ازت متــــــنفرم محسن.
نگاهی به اطراف انداخت
- دو دقیقه ببند درتو جلوی بقیه آبروم رفت.
با قدم های بلند محوطه بیرونی خوابگاه رو طی کردم و بهش نزدیک شدم و
عصبانی گفتم :
- من گفتم خودت بیا دنبالم بعد تو اون...
حرفمو ناتموم گذاشتم و به هر دو سمت و پشت سر محسن و خودم نگاه
کردم ببینم یه وقت از شانس زار من دوباره اینورا نباشه بشنوه چی پشتش
گفتم، بعد ادامه دادم :
-پسره نچسبو فرستادی دنبال من؟
کلافه به جهت مخالف نگاه کرد :
- الان حوصله ندارم جواب پس بدم، ترجیح میدم تمرکزمو روی جذابیت دختر کشم بزارم

1403/10/30 15:30

پارت 23
وهمونطور که قدم هامو تند میکردم داد زدم :
- مرده شور این شانسو ببرن، من رفتم خوابگاه مقنعه ام و عوض کنم، خیر سرم
میخواستم برم کمک اون محسن نحس، فکرش میاد تو ذهنم گند زده میشه به
زندگیم .
مژده داد زد :
- شهرزاد وایستا.
درحالی که سرم پاین بود بی توجه به صدا زدنای مکرر مژده به سرعت راه
میرفتم یهو خوردم به یه چیزی!
این صد در صد همون مرد سیکس پک دار قد بلند و چشم رنگی نیمه گمشده
من بود! ولی چرا الان؟

دوتا دستامو گذاشتم روی صورتم و به جهت مخالف برگشتم سمت مژده.
ای تف تو روح این شانس که همین الان باید نیمه گمشده من باهام برخورد کنه؟ وقتی گنجشگ روی سرم خرابکاری کرده؟

همینطوری داشتم مستقیم میرفتم تو شکم مژده که با دوتا دستش شونه امو
گرفت و متوقفم کرد:
-کجا؟
تا خواستم عکس العملی نشون بدم به پشت سرم نگاه کرد و با اخم گفت :
- آها بازم این.
با چشای متعجب گفتم :
- بازم؟ مگه چندبار اومده اینجا ؟
برگشتم سمت پسره و با دیدن سهیل خندیدم :
- بازم تو؟
یه پسر قد بلند با چهره موجه و مظلوم و سر به زیر بهترین تعریفی بود که
میتونستم ازش داشته باشم، فقط یکم هول بود... یِکَم!
یهو با عجله قبل از اینکه عکس العملی از مژده سر بزنه جلوی پاش زانو زد :
- با من ازدواج میکنی؟
مژده دست به سینه و بیخیال نگاهی به آسمون انداخت، یه چشممو کوچیک
کردم و به دست سهیل اشاره کردم :
- ببین درکت میکنم هول شدی حقم داری ولی در جعبه حلقه رو اشتباهی
سمت خودت باز کردی!
نگاهی به جعبه قرمز رنگ توی دستش انداخت و دستپاچه تا اومد بچرخونتش
حلقه از دستش سر خورد افتاد روی زمین همینطوری قل زد و قل زد و رفت تو
جدول!
سهیل هول شده همونطور که از پیشونیش عرق میریخت درحالی که روی دو
زانو نشسته بود دوتا دستاشو گذاشت رو زمین و چهار دست و پا دنبال حلقه
رفت .
دستاشو روی لبه جدول گذاشت و با حالت بدبختانه ای گفت :
- خدایا چراااا.
مژده دستمو گرفت:
- بیا بریم این آدم بشو نیست.
با خنده همونطور که دستم توسط مژده کشیده میشد گفتم :
- پیشرفتت خوب بود ایشالا دفعه بعدی
مقنعه مشکیم رو با یه شال یاسی عوض کردم و همراه مژده به سمت خونه
جدید محسن که آدرسشو فرستاده بود راه افتادیم، از تاکسی پیاده شدیم، مژده
همونطور که هندزفری تو گوشش بود نگاه بیتفاوتی به ساختمون مقابل
انداخت:
- یعنی بندازمت وسط بلوار گم میشیا، اینجا که خیلی آدرسش سر راسته.
چندبار پلک زدم و همونطور که به ساختمون نگاه میکردم گفتم :
- نمیدونم چرا انقدر این ساختمون آشناست، بعدم من گم نشده بودم یکم گیج
شده بودم همین.
بدون ری اکشنی توی صورتش گفت:

1403/10/30 23:01

پارت 25
ـ مگه نیومدیم کمک؟ اول کار کنیم بعد تموم شدنش بریم سراغ چایی.
با آرنجم زدم به دستش:
- سخت کوش لنتی.
محسن به سمت آشپزخونه رفت و گفت :
- نه بابا صبر کنید الان میام.
در همين حین صدای باز شدن در اومد و منو مژده همزمان به سمت در
برگشتیم .
- سلام.
با دیدن کیارش لبخندی زدم:
- عه سلام، خوبی؟
مژده هم بهش سلام کرد، کیارش با دیدن من با خوشحالی که از چهره اش
مشخص بود گفت :
- پس بالاخره اومدی برای کُزت بازی؟
خندیدم و مشتمو روی دیوار کوبیدم:
- دیگه خواهرم و ستم کش.
بلند خندید:
- لازم نبود بیای خودمون بودیم دیگه.
بعد به سمت آشپزخونه پیش محسن رفت.
مژده آهسته کنار گوشم گفت :
- این پسره خیلی با دیدنت گل از گلش شکفت، میخوادت.
خنده از روی صورتم رفت و با اخم برگشتم سمتش:
- نخیر منو کیارش از این فازا رو هم نداریم .
بدون عکس العملی توی صورتش گفت :
- اون داره.
نفسمو فوت کردم و به سقف سفید رنگ خونه بدون وسایل و خالی محسن
نگاه کردم، گند زده شد تو حسم، من از وقتی کی ارشو میشناختم اینجوری باهام
رفتار میکرد و راحت و شوخ بود اینکه از بیرون اشتباه برداشت میشد خیلی رو
اعصابم بود.
محسن داد زد :
- بخشکی شانس یادم نبود چایی ندارم تو خونه.
کیارش از آشپزخونه خارج شد و گفت :
- من میگیرم، بیرون یه سری کار دارم چیز دیگه ای نمی خواید؟
ناخودآگاه گفتم :
- بستنی!
- باشه شکمو شکلاتی دیگه؟
زیر چشم ی به مژده نگاه کردم و گفتم :
- آره.

کیارش رفت و محسن برای اینکه لباسای منو مژده کثیف یا رنگی نشه یه نایلون
بهم داد و گفت توش لباس و دستکشه بپوشیم، با مژده رفتم توی تنها اتاق
خواب خونه تا لباسمونو عوض کنیم، در نایلنو باز کردم و با دیدن پیراهن و
روسری های خودم چشام درشت شد، اینارو کی از خونه برداشته بود؟
مژده یکی از پیراهنامو به زور پوشید:
- باید دکمه باز بپوشم اندازه ام نمیشه .
عصبانی نگاهی به خودم انداختم و دیدم چاره ای نیست، دستکشارو دستم
کردم و یه پیراهن نسبتا گشاد آبی بازمانده از اون زمانی که جو گرفته بودم
لباس لش بپوشم خریده بودم رو پوشیدم و روسری رو پشت موهام گره زدم و
با خشم به در بسته نگاه کردم، مژده با ابرو های بالا رفته گفت :
- چرا همچین شدی؟
قلنج انگشتای دستمو شکستم و با همون نگاه به سمت در دویدم و با لگد
بازش کردم و پریدم توی حال و داد زدم :
- محسن دهنت سرویس لباسای منو چرا بی اجازه برداشتی اوردی؟
محسن دستشو گذاشت رو قلبش:
- پشمام!
- با همین انگشتم چشاتو از کاسه در بیارم یه وری؟ گوراناوتان ؟
همونطور که دستش روی قلبش بود با اخم ناشی از شوکی که بهش وارد شده
بود گفت:

1403/10/30 23:03

پارت 30
محسن سرشو تکون داد :
- مرسی.
در جواب محکم پلک زد و بعد خداحافظی از خونه بیرون رفت.
بعد رفتنش کیارش گفت :
- آخ راستی یادم رفته بود، راستین شکلات دوست نداره.
بلند پوزخند زدم و گفتم :
- چه مزخرف، اصلا مگه کسی تو این دنیا وجود داره که از شکلات بدش بیاد؟
محسن بشکنی زد و گفت :
- آره راستین.
قاشقو با حرص توی ظرف بستنی فرو بردم و خوردم و با خشم به در خروجی
نگاه کردم، یهو دوباره یادم اومد کتابم پرفروش شده حالتم عوض شد و بغض
کردم و رفتم تو رویا و بعدش خندیدم.

کیارش دهنش نیمه باز مونده بود انگاری میخواست یه چیزی بگه که منصرف
شد.
- چیه؟
- هیچی... خواستم بپرسم چرا عصبانی؟ یهو دیدم چشمات پُر شد! الانم که
داری میخندی ! کلا پشیمون شدم از پرسیدن سوالم.
مژده آهسته گفت :
- تعادل احساس نداره یکم، چیزی نیست عادت میکنید.

مژده علیرغم اینکه خیلی اصرار کردم ناهار پیشمون بمونه نموند و رفت، چون
اصولا خودش میدونست تعارفم الکیه و ناهاری برای خوردن نیست!
محسن درحالی که سر و صورتش پر رنگ سفید بود کليدو تو هوا به سمتم پرت
کرد و گفت :
- گشنمه.
با چشمای درشت شده جا خالی دادم، همین مونده برم خونه اون غذا بپزم
بیارم حناق کنیم .
با جا خالی دادن من کلید تَق خورد تو کله کیارش که پشت سرم ایستاده بود و
با آخ دستشو روی سرش گذاشت.
نفسمو آزاد کردم و گفتم :
- تو ام عاشقیا، بابا یکم حواستو جمع کن دیگه اگه میخورد تو چشمت چی؟
به محسن اشاره کرد و گفت :
-اینو نباید به اون بگی؟
انگشت اشاره امو اوردم پاین و گفتم :
- آها راست میگی.
چرخیدم سمت محسن :
- اگه میخورد تو چشمش چی؟
محسن خسته روی صندلی نشست :
- حالا که نخورده، بعدم چرا انقدر توی دست و پایی تو؟
کیارش در همون حالت که دستش روی سرش بود به من و محسن نگاه کرد :
- خیلی ببخشید واقعا.
با صدای زنگ گوشیش چپ چپ بهمون نگاه کرد و ازمون دور شد و رفت تا
جواب بده.
محسن خمیازه ای کشید:
- خدا ببخشه.
بعد داد زد :

1403/11/01 10:13

پارت 34
خجالت آوره مثلا طرف
مهندس معمار و طراح داخلی یه شرکته!

چشمم به کتی لوس که روی مبل لم داده بود و دمشو تکون میداد افتاد، براش
پشت چشم نازک کردم :
- پیشته بابا.
با شنیدن صدای پای راستین برگشتم، سه تا بسته ساندویچ آماده و یه بطری
آب معدنی توی دستش بود.
- بهترین غذای حاضری در دسترس همین بود.
به سمتم گرفت، ازش گرفتم و به بسته ساندویج آماده نگاه کردم، سرد بود! البته
برای پر کردن شکم این محسن رو مخ کافی بود.
- ممنون.
خواستم برم که یهو گفت :
- راستی امیدوارم برای امروز منو...
اخم کردم و نذاشتم حرفشو بزنه ، عذرخواهی دیگه دیر بود :
- خداحافظ.
یهو در خونه باز شد و محسن با حالت خشمگینی به منو راستین نگاه کرد.
دستپاچه بهم نگاه کردیم؛ خواستم چیزی بگم که سه تا ساندویچو از دستم
گرفت و دوتاشو زد زیر بغلش و یکیشو باز کرد و شروع به گاز زدن کرد و گفت :
- دو ساعته رفتی غذا بیاری.
بعد به راستین نگاه کرد و گفت :
- تو ام سه ساعته رفتی غذا سفارش بدی کو؟
راستین به تلفن رو ی م یز نگاه کرد :
- آخ یادم رفت.
***
همونطور که بالای چهارپایه بودم و شیشه های بالایی پنجره رو پاک میکردم
دستمو پاین اوردم و گفتم :
- یه روزنامه دیگه لطفا.
کسی جوابمو نداد، داد زدم :
- میگم یدونه روزنامه بدید...
برگشتم و دیدم راستین پشت سرم ایستاده. لبخند مصنوعی بهش زدم:
- نمیخواید که دوباره برای یک ساعت پیش ازتون تشکر کنم؟
سرشو به طرفین تکون داد:
- نه.
پشت چشم نازک کردم و گفتم :
- پس چرا ایستادی اینجا؟
زیر چشمی بهش نگاه کردم و آروم گفتم :
- بی استفاده...
چشماش درشت شد و به دهنم اشاره کرد :
- شنیدم چی گفتی !
خودمو به اون راه زدم.
- هیچی نگفتم... محسن چرا هیچ وقت نيستی .
در همين حین کیارش از در خونه وارد شد و با دیدنم اون بالا سریع گفت :
- سلام، اونجا چیکار میکنی؟ بیا پایین من میرم به جات

بی حوصله بهش نگاه کردم و زیر لب همونطور که داشتم می اومدم پایین
گفتم :
-لات بمیری.
لبخند کمرنگی گوشه لب راستین شکل گرفت و به کیارش که صدامو نشنید نگاه
کرد، کیارش سریع گفت :
- مراقب باش نیفتی.
پامو گذاشتم پایین تر از سطح چهار پایه و زیر لب گفتم :
- چقدرم که انرژی منفی م گیدی دارم میام دیگه بچه نیستم که.
در همين حین گوشی راستین زنگ خورد و از ما دور شد تا جواب بده بی توجه
به جفتشون خواستم سریعتر برم پایین که یهو چهار پایه از ز یر پام سرازیر شد
چشمامو محکم بستم و خودمو منقبض کردم و منتظر یه سقوط جانانه بودم که
یهو یکی منو تو هوا گرفت!
همونطور که دستامو جلوی صورتم گرفته بودم و چشمام بسته بود صدای نفس
کشیدن و تپش قلب کسی که توی بغلش بودم و شنیدم با خجالت چشمامو باز کردم

1403/11/01 11:17