The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان خدمتکار عمارت

191 عضو

پارت115
با سر به دستم اشاره زدم.جلو اومد خودمو کمی عقب کشیدم ولی بدتر شد چون کامل بین کانتر گیر کردم.
جاوید دستمو که داخل شکاف گیر کرده بود چک کرد‌.
_ هرچی ایستادم کسی نیمد برای همین مجبور شدم داد بزنم.
جاوید: بقیه رفتن.اینجا دوتا سرویس داره یدونم تو قسمت شرقی برج...
پس برای همین بود که کسی پیداش نشده بود.جاوید دستمو تکون داد که باعث شد دردم بگیره آخ آرومی زیر لب زمزمه کردم.
جاوید: دنبال چی بودی؟
با حرص لب زدم: در رژم افتاد خواستم برش دارم ولی دیگه نتونستم دستمو بیرون بیارم.
دستمو کشیدم تا بلکه موفق بشم دستمو از شکاف بیرون بکشم ولی فقط باعث خراش برداشتن دستم شد.
_ اییییی.
جاوید اخم آلود بازوم و میون پنجه هاش گرفت: تکون نخور انقدر...
نگاهم به انگشتای دستش بود که کامل دور بازوم گرفته بودن آب دهنم و قورت دادم.
جاوید: نگاه کن انقدر زور بی خود زدی که تموم دستتو زخم کردی.
لب و لوچم آویزون شد:خب چیکار میکردم؟
نگاهی بهم انداخت: بعضی کارا عقلیه زوری که نیست.
با شنیدن حرفش جوش اوردم داشت رک میگفت من عقل ندارم.بعد زیرلب گفت: حالا چیکار کنیم؟
پر حرص گفتم: من عقل ندارم شما بفرمایید چیکار کنیم؟
حرفم باعث شد گوشه پلکش چین بخوره مردک ماموت داشت تفریح میکرد.
جاوید دستمو با مایع دستشویی لیز کرد و دستمو آروم آروم بیرون کشید.
دستمو زیر آب گرفتم: چسب زخم نداری؟

1403/01/08 03:32

پارت116
شونه بالا انداختم: مهم نیست چندتا خراش کوچیکه زود خوب میشه.
جاوید دستمو میون دستش گرفت و چرخوند خراش های کوچک دستمو چک کرد.
_ انقدر هام کوچیک نیستن پوست دستت خیلی قرمز شده.
نفهمیدم داشت راجب چی حرف میزد من حواسم به تناقض دستامون کنار هم بود دست کوچک من کامل تو دست بزرگ مردانه ی جاوید جا گرفته بود.
چونه ام و بالا اوردم دیدم جاوید به صورتم خیره شده.نگاهش منو یاد چند روز پیش انداخت که دعوت نامه هارو برای زیبا برده بودم. اون روزم دقیقا اینجوری نگاهم میکرد.
دستمو با هل زدگی عقب کشیدم: چیزه بریم خوب نیست اینجا موندیم.
قبل از این که جاوید حرفی بزنه کیفمو برداشتم و سمت در رفتم درو نصفه نیمه باز نکرده بودم که چشمم به راه رو افتاد دوتا زن که دوربین عکاسی دستشون بود و مشخص بود خبرنگار هستن داشتن سمت سرویس بهداشتی میومدن درو ول کردم و یک قدم به عقب برداشتم. فقط همینو کم داشتم منو با مردی داخل سرویس زنانه ببینن.خدای من چرا امروز همش بدشانسی میوردم.چرخیدم جاوید پشتم ایستاده بود.
جاوید: خوبی ایران؟!
نه اینجور حاشیه ها الان واس منی که تازه کارم روی غلطک افتاده بود اصلا خوب نبود.
نفهمیدم چیکار میکنم تنها راهی که اون لحظه به ذهنم رسید قایم شدن بود.
دست جاوید و گرفتم کشیدمش سمت یکی از توالت ها درو بستم.
جاوید: چیکار...
انگشت اشاره ام و روی لبم گذاشتم:هییییش یه لحظه هیچی نگو لطفا.
صدای زن هارو شنیدم انگار جاوید تازه متوجه شده بود قضیه چیه که چنان اخمی کرد که با خجالت سرمو پایین انداختم.
اتاقکی که داخلش قایم شده بودیم برای 2 نفر کوچیک بود اونم برای جاوید که عرض و طولی چند برابر من بود.
من به دیوار تکیه زده بودم و جاوید روبه روم ایستاده بود.کمی خودشو جابه جا کرد دستشو کنار گوشم به دیوار تکیه داد...

1403/01/08 03:52

پارت117
بین دیوار و جاوید برای بار دوم تو امروز زندانی شده بودم.ارتفاع در کوتاه بود اگه جاوید صاف می ایستاد سرش از بالای در مشخص میشد انگار خودش متوجه ی این موضوع نبود بی حواس کراواتش و سمت خودم کشیدم جاوید که انتظار همچین کاری و از من نداشت سرش پایین اومد و کمی جا به جا شد و برای این که تعادلش و حفظ کنه بازومو نگه داشت.
این نزدیکی یهویی انقدر برام غیر منتظره بود که سرجام خشکم زد قلبم تقریبا نمیزد.
نصف و نیمه میون بازوها و سینه ی پت و پهن جاوید گیر افتاده بودم.
جاوید فقط سرشو کمی عقب کشید و برای ایجاد فاصله بینمون هیچ اقدامی نکرد.
یه بلایی سر چشماش اومده بود که شبیه چند دقیقه ی پیش نبود یه جورایی خمار داشت نگاهم میکرد میتونم قسم بخورم حس کردم دستاش دور بازوهام تنگتر شد.
سرشو که نزدیکتر اورد تو یه حرکت غیراختیاری لبمو داخل دهنم جمع کردم کار کودکانه ام باعث شد طرح لبخندی روی لبش شکل بگیره.
لبش و نزدیک گوشم نگه داشت:ایران.
تکون خودم وضعیت انگار بدتر شد جدا شدنم از دیوار باعث شد دستای جاوید پشت کمرم قرار بگیره و دیگه واقعا منو تو بغلش داشت.
حس کردم پاهام شل شدن چشم بستم تا شاید اینجوری کمی آرامشم و به دست بیارم
جاوید پهلوم و با دست فشار داد.
جاوید: ایران.
منتظر بودم ادامه ی حرفشو بزنه: خیلی وقته که رفتن.
جملش باعث شد به خودم بیام گوشامو تیز کردم ولی صدایی نشنیدم خاک توسرم با یه بغل خودم هم یادمم رفت آخه چه مرگم شده بود.
ازم فاصله گرفت یه جورایی از این سرویس بهداشتی شوم فرار کردم.جاوید پشتم راه افتاد.
خواستم سمت سالن رستوران برم که جاوید صدام زد: بقیه رفتن پایین...

1403/01/10 05:16

پارت118
_ آخه گوشیم جا مونده.
جاوید: آفرین برداشت قرار شد من بیام دنبالت که بهت خبر بدم.
آهانی گفتم.
همین طور که سمت آسانسور میرفتم با خودم فکر کردم چرا جاوید باید دنبال من بیاد روم هم نمیشد نه باهاش حرف بزنم نه نگاهش کنم تا همین چند ثانیه پیش تو بغلش بودم،گرمای بدنش و که تصاعدی بالا میرفت و حس کرده بودم. برای مدت کوتاهی به چشم یه مرد نگاهش کرده بودم نه برادرشوهر خواهرم.
جلو در آسانسور ایستادیم: ایران؟
صدای جاوید باعث شد حواسم و جمع کنم:
_ بله!
جاوید: بابت تمام موفقیت هات تبریک میگم.
شوکه و متعجب چرخیدم سمتش خب انتظار شنیدن هر حرفی و داشتم غیر از این جملات: ممنون...
گوشه ی لبشو خاروند: رابطه ات با آقای نامجو ظاهرا خیلی بیشتر از یه کارگردانه و بازیگر.صمیمیتتون خیلی بیشتر از دوتا همکار نشون میده.
چند لحظه به صورتش خیره موندم چرا همچین سوالی پرسیده بود.
لبخند زدم: درست متوجه شدین البته صمیمیت تو کار ما هست چون کارمون جوریه که بیشتر وقتمون با همکارامون میگذره تا خانواده ولی خب آشنایی من و هومن برمیگرده به خیلی سال قبل وقتی برای تحصیل رفته بودم ایتالیا اونجا با هومن آشنا شدم.
دیگه چیزی نگفتم همین توضیح کافی بود
لازم نبود بگم این صمیمیت به خاطر اینکه اسمم به مدت چندسال به عنوان همسر هومن داخل شناسنامه اش بوده.کسی از این ازدواج خبر نداشت قرار هم نبود کسی خبردار بشه.
انگار جاوید متوجه شده بود که نباید بیشتر سوالی بپرسه که فقط سرشو تکون داد.
با هم وارد آسانسور شدیم...

1403/01/10 05:41

پارت119
هوا تو این چند روز سردتر شده بود.
در ماشینو بستم و عینکمو روی شالم گذاشتم و نگاهی به خورشید که ابرهای خاکستری حالا پوشونده بودنش کردم.
نگاهی به در ورودی دانشگاه انداختم قبل از این که از خیابون عبور کنم صدای ملودی گوشیم بلند شد با دیدن شماره ی جاوید نفسمو به بیرون فوت کردم و تماس رو برقرار کردم.
_ الو،سلام...
جاوید: سلام کجایی؟
یه قدم یه سمت خیابون برداشتم و به سمت راست نگاهی انداختم: من جلوی ورودی دانشگاهم دارم میام داخل،چیزه ببخشید دیر کردم آخه نیست فیلم برداری امروز طولانی شد منم نتونستم زودتر راه بیوفتم میدونم باید تماس میگرفتم و خبر...
جاوید: ایران...
با شنیدن اسمم ساکت شدم.
جاوید: دیگه نیا داخل...
اخمام درهم شد درست بود دیر کردم ولی خب رفتار جاوید هم درست نبود: باشه متوجه شدم خداحافظ...
جاوید: ایران...
به ادامه ی حرفش توجه نکردم و گوشی قطع کردم.اصلا آدم زودرنجی نبودم برعکس زیادی هم پوستم کلفت بود ولی نمیدونم چرا به این مرد که میرسیدم نمیتونستم احساساتم و کنترل کنم بی دلیل جلوش گارد میگرفتم.
با این که هوا ابری بود عینکمو روی چشمام گذاشتم حوصله ی جمعیت و نداشتم.
ماشین آژانس و رد کرده بودم حالا باید کنار خیابون می ایستادم تا تاکسی میگرفتم.زیرلبم فحشی به جاوید دادم دلیل عصبانیتم بیشتر خوابی بود که چندشب پیش دیده بودم خنده دار بود فقط همینم مونده خواب برادرشوهر خواهرمو ببینم.
لعنتی حتی توی خواب هم قلبم با ضربان بالایی میزد.
کنار خیابون منتظر تاکسی ایستادم.بعد افتتاحیه دیگه جاویدو ندیده بودم همش میترسیدم برداشت بدی نسبت به رفتارم داخل سرویس بهداشتی داشته باشه ولی برعکس انتظارم بعد این که پایین رفتیم دیگه حتی اشاره ی کوچکی به اتفاقی که بینمون گذشته بود نکرد اخر شب هم مثل جنتلمن ها خداحافظی کرد و رفت...

1403/01/10 06:02

پارت120
خب انتظار داشتم مثل بقیه ی مرد ها با شیطنت و شوخی سربه سرم بذاره ولی جاوید هیچی نگفت اگه مکالمه اش رو با عسل خانومش نشنیده بودم اگه بچه هاش با دوتا چشمای خودم ندیده بودم حتما به مرد بودنش شک میکردم.
لندکروز جاوید و از دور دیدم.مردک آروم آروم سمت من میومد با دیدنم پاش و روی گاز گذاشت سمتم اومد و جلوی پام ترمز کرد.
شیشه رو پایین داد: بیا بالا ایران...
همین الان منو از سر خودش باز کرده بود حالا اومده بود دنبالم که چی بشه: ممنونم آقای دکتر با تاکسی...
میون حرفم پرید: لج نکن دیرم شده بیا بالا..
ظاهرش نگران به نظر میومد کنارش جاگیر شدم: چیزی شده؟
گوشیش و روی اسپیکر گذاشت و شماره ای گرفت: تا الان تو جلسه بودم گوشیمو تو اتاق جا گذاشته بودم از مدرسه ی کوشا چندبار باهام تماس گرفتن.
ابروم بالا پرید پس این حال عصبیش بابت نگرانی برای پسرش بود.
_ ای وای چیشده چرا زودتر نگفتید؟
با لحن دلخور گفت: تو اصلا گذاشتی من حرف بزنم فقط گوشیو قطع کردی.
خجالت زده نگاهش کردم: پسربچه اند حتما تو مدرسه دعواشون شده نگران نباشید.
برگشت و نگاهم کرد: نه ظاهرا امروز زود تعطیل میشدن آقا هم طبق معمول یادش رفته به من بگه حالا تنها مونده تو مدرسه.
اوف حالا گفتم چیشده!
مرد گنده جوری رفتار میکرد انگار نورا تنها مونده کوشا دیگه 12 سال و داشت یادم میومد کلاس سوم دبستان بودم خودم تا مدرسه میرفتم و میومدم یعنی یه بچه ی12 ساله از پس خودش برنمیومد درسته ایران بزرگ نشده بود جایی و بلد نبود ولی این همه نگرانی برای یه پسر نو جوون قابل درک حداقل برای من نبود.
شماره ای که باهاش تماس می گرفت جوابگو نبود: لعنتی یعنی یه نفر تو اون خراب شده نیس تلفن و برداره..

1403/01/16 04:56

پارت122
_ حالا که خداروشکر کوشا جان پیدا شد میخواستم بگم برگه هایی که من باید ترجمه کنم...
میون حرفم پرید: حرف میزنیم الان وقتش نیست.
ماشینو جلوی خونشون پارک کرد و با تحکم گفت: پیاده شو.
ماموت حتی به خودش این زحمت و نمیداد یکم فکر کنه شاید منه بخت برگشته جایی کار داشته باشم هرچند جایی کار نداشتم ولی ادب حکم میکرد بپرسه.
با حرص همراهش بالا رفتم و زیبا با دیدنم اونم همراه جاوید تعجب کرد.با فریده خانم روبوسی کردم و توضیح دادم چرا همراه پسرش شدم.سیروس خان با دیدنم دعوتم کرد بنشینم.
ولی جاوید بدون توجه به من کتشو پرت کرد رو کاناپه و سمت زیبا چرخید.
جاوید: کوشا کجاس؟
زیبا که از لحن خشن جاوید جا خورده بود با دست به اتاق اشاره کرد: تو اتاقش،چیزی شده؟
قبل اینکه جاوید حرفی بزنه کوشا از اتاق خارج شد: زیبا فلشت و قرض میدی؟
جاوید: *** مگه من به تو نگفتم هراتفاقی هم افتاد میمونی تو مدرسه تا من بیام دنبالت هان؟
لحن جاوید خیلی بد بود حتی سیروس خان هم ناراحت شد و چهرش تو هم رفت.
کوشا نیم نگاهی به من انداخت مشت فشرد: گفتی ولی...
جاوید: ولی چی؟
متوجه شده بودم کوشا از این که جاوید جلوی من داشت باهاش بد صحبت میکرد ناراحت شده.
کوشا: با پدر یکی از دوستام برگشتم.
جاوید: تو غلط...
سیروس: جاوید بسه.

1403/01/16 05:31

پارت123
جاوید به احترام پدرش سکوت کرد دستی یه صورتش کشید: مگه من نگفتم سوار ماشین غریبه ها حق نداری بشی؟
کوشا: غریبه نبود بابای دوستم...
جاوید بلندتر گفت: ای بابای دوستتو من میشناسم؟
کوشا جوابی نداد سرشو پایین انداخت و مشت دستش تنگ تر شد.
نورا ترسیده از اتاق بیرون اومد و به پای زیبا آویزون شد.
جاوید: با شما بودم سوالم جواب نداشت؟
کوشا با لحن حرصی جواب داد: نه.
جاوید: پس نباید سوار میشدی نه آقا کوشا درسته؟
فریده: جاوید مادرجان چیزی نشده حالا با دوستش برگشته.
جاوید: شده مادر من خیلی چیزا شده
من بهش قبلا راجب همه ی این موارد تذکر دادم من اصلا اون مرد و نمیشناشم اومدیم عوضی در میومد اون وقت من چه خاکی تو سرم میکردم.
از یه لحاظی بهش حق میدادم نگران باشه ولی جاوید دیگه شور نگرانی و دراورده بود.
کوشا: من زنگ زدم بهت...
کوشا بغض کرده بود داشت سعی میکرد گریه نکنه.
جاوید: تو جلسه بودم متوجه نشدم ولی این توجیح کاری که کردی نیست.
کوشا جویده جویده گفت: من کار اشتباهی نکردم میخواستی گوشیتو جواب بدی که من خودم نیام خونه.
اینو گفت و دوید سمت اتاقش.
جاوید قدم برداشت سمتش: وایسا ببینم مگه اجازه دادم بری؟
سیروس: بسه جاوید رفتارت اصلا درست نیست...

1403/01/16 05:45

پارت124
جاوید دکمه ی بالای یقشو آزاد کرد:اعصاب واسه آدم نمیذارن خیلی کار خوبی کرده خبر نداده بدتر سرشو میندازه پایین سرخود سوار ماشین هرکسی میشه.
سیروس: والا من نمیفهمم چرا انقدر حساسیت نشون میدی اون از نورا که اجازه نمیدی با بچه های همسایه بازی کنه اینم از این کوشا که دو قدم راه و خودت از اون سر شهر میکوبی میای تا ببری و بیاریش نگرانی ام حدی داره این بچه هارو تو خونه زندانی کردی که چی بشه؟
جاوید ابروهاش و درهم کشید:کی گفته زندانیشون کردم من که تا وقت خالی پیدا میکنم اولین الویتم این دوتاس شما که شاهدین.
سیروس خان عصبی به نظر میومد: منم نمیگم بچه هارو ول کردی به امان خدا،برعکس یه حصار کشیدی دور خودت و بچه هات،کوشا چند صباح دیگه میخواد وارد جامعه بشه ایشاالله که یه عمر سایت بالاسر بچه هات باشه مثل کوه پشتشون باشی ولی پسرجان تا کی میخوای متکی به خودت بارشون بیاری فکر فردا و پس فرداشون هم کردی همینجوری ادامه بدی این بچه ها بزرگ هم بشن باز چشمشون به تو، باید یادشون بدی بدون توام از پس کاراشون بر بیان.
جاوید: کوشا هنوز بچه اس حالا زوده که رو پای خودش وایسته حالا حالا وقت داره.
سیروس: جاوید این چه حرفیه که میزنی الان از پس کوچکترین کارشون این بچه ها برنمیان یه بزرگتر بالاسر این دوتا نباشه تو کارشون میمونن.پس کی میخوای اجازه بدی یکم استقلال داشته باشن لابد وقتی کوشا بیست سالش شد وقتی که شخصیتش شکل گرفت.
جاوید ناراحت روی مبل نشست: من که نمیگم جایی نرن کاری نکنن فقط زیر نظر خودم، پدر من آخه من که نمیتونم پسرمو دست هرکسی بسپارم حق ندارم نگرانش باشم؟
سیروس: حق داری ولی نه به این شوری.
حالا که بحث به اینجا کشید باید بگم بچه های تو خیلی کمبود های دیگه ام دارن که تو نادیدشون میگیری.
جاوید با ابروی بالا رفته پدرشو نگاه کرد: منظورتون از کمبود چیه من تمام سعیم میکنم برای بچه هام کم ندارم.
این بار فریده خانم با لحن دلسوزی گفت: میدونیم پسرم،ولی این بچه ها مادر میخوان والا اون خدابیامرزم حتما دلش پیش بچه هاش مونده این بچه ها به محبت مادری هم احتیاج دارن.
جاوید پوزخندزد: مادر من اگه خسته شدید باید زودتر میگفتید من که داشتم دنبال خونه میگشتم شما اصرار کردی برم بالا...

1403/01/19 07:08

پارت125
سیروس: کلا همه چیزو چپکی میفهمی.
فریده: خاک به سرم این چه حرفیه آخه پسرم این دوتا بچه نور چشمی من هستن
حرف من چیز دیگه اس،دخترت داره بزرگ میشه به یه زن احتیاج داره که کنارش باشه
خواهرت چندصباح دیگه میره سر زندگی خودش من پیرزنم مگه چقد عمر میکنم
حرف ما اینکه باید زن بگیری و یه سرسامون به این زندگی آشفتت بدی.
جاوید به طرفین سرتکون داد: مادر من نشدنیه اخه کدوم زن الان حاضره مسئولیت دوتا بچرو قبول کنه هیچکس حاضر نیس.
با ورود یه زن به زندگیم تازه اول بدبختی منه.
سیروس: تو قبول کن ما سراغ کسی میریم که شیرپاک خورده باشه.
جاوید کلافه شده بود: پدر من بحث اصلا من نیستم من بچه های خودمو میشناسم فکر میکنید به همین راحتی حضور یک زنو کنار من قبول میکنن من دلم نمیخواد به خاطر راحتی خودم آرامش بچه هام بهم بزنم.
دلم به حال جاوید سوخت راستش بهش حق میدادم بزرگ کردن دوتا بچه بدون مادر خیلی سخت بود این مرد تموم زورشو داشت میزد بچه هاش تو آرامش و امنیت زندگی کنن وگرنه میتونست همون سال اول بعد فوت زنش ازدواج کنه.
پوزخند زدم یکی مثل جاوید که حاضر بود قیدزن گرفتن به خاطر بچه هاش بزنه یکی مثل پدر خودم که به خاطر سوگلیش زن و بچه اش رو کنار گذاشته بود.
******** *******
داخل اتاق جاوید منتظر نشسته بودم دلم نمیخواست موقع بحث خانوادگیشون بشینم و به حرفاشون گوش بدم تصمیم گرفتم تو اتاق منتظر بمونم.
یه ربع بعد در اتاق باز شد و جاوید با پوشه ی طلقی وارد شد.
پوشه رو به دستم داد: ایران من بابت امروز شرمنده ام این بچه کل برنامه هام بهم ریخت.
حالا که بیشتر درکش میکردم دیگه ناراحت نبودم از دستش لبخند زدم:مهم نیست پیش میاد...

1403/01/19 07:33

پارت126
جاوید از داخل کتابخونه ی کوچک گوشه ی دیوار چندکتاب بیرون کشید روی تخت گذاشت با فاصله از من روی تخت نشست.
جاوید: این کتاب ها حتما کمکت میکنه،من فصل بندی کردم که ترجمه اینجوری واست آسون تر بشه.
جاوید داشت راجب کتاب توضیحاتی میداد که در اتاق باز شد و نورا خزید داخل اتاق و بی صدا کنار در ایستاد.
جاوید متوجه نورا نشده بود و به توضیحاتش ادامه میداد.حواسم به نورا بود که گوشه ی اتاق کز کرده بود و به ما نگاه میکرد.
چشمکی به نورا زدم لبخند زد چون نمی تونست با یه چشم چشمک بزنه دوتا چشماشو بهم زد.
جاوید سرش‌ بالا اورد و نگاهی به نورا انداخت جدی گفت: نورا بیرون باش.
لب های نورا آویزون شد ولی تکون نخورد از جاش با دست به کنارم اشاره زدم از خدا خواسته اومد کنارم نشست.
جاوید سرشو از رو برگه ها بلند کرد: مگه با شما نبودم نورا خانم؟
نورا مظلوم نگاهم کرد.صدامو بچگانه کردم ودستمو دور شونه ی نورا حلقه کردم:باباش قول میده ساکت بشینه بذار بمونه باشه؟
سرمو کج کردم نگاهم به مردمک های جاوید افتاد که یجور خاصی نگاهم میکرد.
تازه متوجه شدم زیادی لحنم لوس بود لبم گزیدم.
_ چیزه کاری نداره بچه، یعنی داشتید توضیح می دادید.
لبخندی بهم زد توضیح هاتش و ادامه داد قرار شد فصل اول امروز ترجمه کنم تا دستم راه بیوفته نورا هم دفتر نقاشیش وکنار من که رو زمین نشسته بودم پهن کرده بود و
هم آواز میخوند هم تند تند حرف میزد که باعث میشد هربار جاوید بهش تشر بره ولی مگه وروجک از رو می رفت چند دقیقه بعدش دوباره شروع میکرد.
چند کلمه برام نا آشنا بود برگه هارو سمت جاوید کشیدم:آقای دکتر این...
قبل این که بتونم جملم و کامل کنم نورا خودشو بین من و جاوید قرار داد و دفترنقاشیش رو بالا اورد.
نورا: بابایییی... بابایی نقاشیم و نگاه کن منو نگاه کن..

1403/01/21 03:02

پارت127
برعکس انتظارم جاوید عصبی نشد دست انداخت دور کمر نورا بغلش کرد و روی پاش نشوند و دفتر نقاشیش واز دستش گرفت بوسه ای روی موهای دخترش زد.
نگاهی به خط خطی هایی که نورا کرده بود انداخت: اره باباجان خیلی قشنگه حالا اجازه میدی من و خاله ایران به کارمون برسیم؟
نورا نق زد: نه بابایی منو نگاه کن با من حرف بزن.
از گردن جاوید آویزون شد با تعجب به حرکات نورا نگاه میکردم.
جاوید لب زد: حسودی میکنه.
تازه فهمیدم درد این بچه چیه تموم توجه پدرشو برای خودش میخواست خب بهش حق میدادم منم همچین پدری داشتم حسودی میکردم.
جاوید: واست شیرکاکائو درست کنم؟
نورا با سر موافقت خودشو اعلام کرد و جاوید از جاش بلند شد.
جاوید: ببخش من الان برمیگردم.
_ اشکال نداره راحت باشید.
حالا معنی حرف جاوید خوب درک میکردم این بچه به منی که برای مدت کوتاهی فقط کنار پدرش نشسته بودم حسودی کرده بود،پس خیلی سخت حضور زنی و کنار پدرش قبول میکرد. پدر مادر بودن هم کاری سختی بود که من اصلا در ظرفیت خودم نمیدیدم.
جاوید با نورا از اتاق خارج شد و زیر لب زمزمه کردم:لپ تپلی حسود...

1403/01/21 05:21

پارت128
&جاوید&
پشت پنجره ایستاده بود و به باغ خیره شده بود کمی از آب پرتقالش مزه کرد محمد از پشت سر صداش زد
محمد: جاوید بیا پیش بچه ها چرا غریبی میکنی؟
برگشت و لبخند بی جونی زد:میام شما راحت باشید.
حوصله ی این جمع و نداشت اگه به خودش بود خونه میموند و وقت ازادش صرف کتابش میکرد،امروز براش روز گندی بود.
برخورد شدید صبحش با کوشا باعث شده بود پسر چموش تو لاک خودش بره رفتار های کوشا دقیقا شبیه نگار بود قهر میکرد و تو خودش می رفت دقیقا مثل خودش کم حرف بود.
تمام روز و تو اتاقش گذرونده بود و حتی برای شام هم بیرون نیومده بود.
تو مسیرش برای کوشا کنسول بازی جدیدی خرید باج دادن دوست نداشت ولی خودشو خوب میشناخت بلد نبود با حرف دل پسرک چموش و به دست بیاره میدونست اقدامی نکنه کوشا حالا حالا از لاک خودش بیرون نمیومد.این وسط نورا هم فراموش نکرده بود میدونست اگه برای دختر لوس ننرش چیزی نخرد با گریه هاش کلافش اش میکنه.
اینجوری میتونست رفتار بی منطق صبحش رو جبران کنه.
میدونست کمی زیاده روی کرده ولی رفتارش دست خودش نبود هیچکس نمی تونست ترساشو درک کنه.هیچکس نمیدونست دردش چیه حتی فکر این که بچه هاش گذشته ای مثل خودش داشته باشن آزارش میداد.
این بدبینی به آدم های اطرافش حاصل تجربه های سختی بود که حاضر بود جونشو بده ولی کوشا و نورا حتی تجربه مشابه تجربه های تلخ گذشته ی خودشو نداشته باشن.نگار که بود کمی خیالش راحت بود حداقل کسی به اندازه ی خودش شایدم بیشتر حواسش به بچه ها بود ولی حالا تنها بود و بچه ها داشتن بزرگ میشدن مسئولیتش هر روز بیشتر و بیشتر میشد.
یاد حرفای پدرش افتاد بچه هاش به مادر احتیاج داشتند حقیقت محض بود.
اون موقع ها که هنوز نگار زنده بود زندگیش پر بود از آرامش، عاشق نگار نبود بعد دنیا اومدن کوشا کم کم به وجود نگار در کنارش عادت کرد.نگار زن اروم و فهمیده ای بود صبوریش و دوست داشت ذاتا مهربون بود
با این که از همون اول فهمیده بود به زن دیگه ای علاقه داره ولی هیچوقت شکایتی نکرده بود. خودشم خوب میدونست نگار لایق یه زندگی بهتر بود نگار انتخاب خودشو کرده بود و پای انتخابش هم تا اخرین نفسش موند.

1403/01/21 15:56

پارت129
نگار با خیلی از زن هایی که میشناخت فرق میکرد که تونسته بود اخلاق خاص جاوید و تحمل کنه.خودش هم میدونست خیلی وقت ها ناخواسته باعث ناراحتی نگار شده بود عشق کورکورانش نمیذاشت یه همسر ایده آل برای کسی باشه.به هزار دلیل که برای خودش قابل قبول بود نمیتونست ماه پیشونیش و برای خودش داشته باشه.
یاد حسودی کردن نورا افتاد حتی دخترک چهارساله اش هم متوجه شده بود نگاه و رفتار پدرش نسبت به ماه پیشونی خاص و باهمه فرق میکرد.
لبخند روی لبش نشست قبل از این که آماده بشه تا خودشو به مهمونی دکتر بیات برسونه ماه پیشونیش از خستگی خوابش برده بود و دخترکش هم کنار ایران به خواب رفته بود.حسرت خورد چرا نباید مادر دخترکش ماه پیشونیش باشه.
سحر:تنها ایستادی دکتر؟
با شنیدن صدای سحر از فکر بیرون اومد و سرشو سمت سحر که با فاصله ی خیلی کم ازش ایستاده بود کج کرد: دارم از منظره لذت میبرم.
سحر خنده ی نمکی کرد: تو این مدت کم متوجه شدم اصلا از شلوغی خوشت نمیاد.
در جواب سحر فقط لبخند زد.
سحر ادامه داد: و این که خیلی کم حرفی...
بعد خنده ی طنازی سر داد و با دست ضربه آروم با شوخی به بازوش زد.
سحر: تفاهم زیاد داریم منم از شلوغی متنفرم البته از مرد هایی که شنونده خوبی هستن هم خیلی خوشم میاد.چشمکی هم چاشنی حرفاش کرد.
اخماش درهم شد.
رفتار سحر اصلا براش قابل قبول نبود اگه رفتار سحرو با پرسنل کلینیک ندیده بود فکر میکرد از این همه صمیمیت باید منظور خاصی داشته باشه ولی تو این چند روز که تو کلینیک مشغول به کار شده بود متوجه شده بود سحر با کل پرسنل کلینیک صمیمی برخورد میکرد.

1403/01/21 16:30

پارت130
ولی بازم با این وجود از این همه صمیمیت خوشش نمی اومد.آدمی نبود که اجازه بده کسی خارج از چهارچوب هاش باهاش برخورد کنه همیشه سعی کرده بود جوری رفتار کنه که طرف مقابلش از حد و حدود خودش خارج نشه.با مورد هایی که شبیه سحر رفتار میکردن زیاد برخورد داشت و کمی تحکم و جدیت باعث شده بود حد خودشون بدونن ولی تا امروز در مقابل سحر نرمش نشون داده بود نه به خاطر خودسحر فقط به خاطر دکتر بیات چون موقعیت شغلیش فعلا در گروی دکتر بیات بود و به حمایتش احتیاج داشت تا موقعیت کاریش تصویب میشد.دلش نمیخواست یه ناراحتی زنانه کار دستش بده و تمام نقشه هاش و نقش بر آب کنه.
سحر: راستی جاوید...
سحر با ناز موهاشو پشت گوشش زد:مشکلی نیس که جاوید صدات بزنم؟
دوباره با همون لوندی بازوشو لمس کرد از این برخورد های فیزیکی اصلا خوشش نمیومد و نمیفهمید چرا این زن موقع حرف زدن انقدر از دستاش استفاده میکرد.
خودشو نا محسوس عقب کشید و با سر به محمد اشاره کرد که محمد دوباره بلند گفت:جاوید بیا دیگه...
همینو میخواست دوری از این زن،ترجیح میداد برای سحر همون دکتر یا نواب باقی بمونه ولی چون میدونست این حرف باعث ناراحتی میشه از گفتنش امتناع کرد.
زیرلب زمزمه کرد: ببخشید با اجازه...
از رفتارای این زن بدش می اومد.بی هیچ دلیلی سحر وبا ماه پیشونیش مقایسه کرد با وجود آشنایی در گذشته و فامیل شدنشون ایران آقای دکتر خطابش میکرد و تا امروز ندیده بود بخواد خودشو بهش نزدیک کنه و دنبال صمیمیت بیشتری باشه هرچند موقعیت های ناخواسته ای پیش اومده بود که باعث شده بود خواه نخواه کمی بهم نزدیک بشن که اصلا از این موضوع ناراحت نبود‌.
مبل تکی و برای نشستن انتخاب کرد صدای آروم موسیقی با صدای خنده ی جمعیت ترکیب شده بود.
محمد دوست دوران دانشجویی و شریکش خم شده و لباشو به گوشش رسوند.
محمد: این کاره ای خوشم میاد ازت.
یه تای ابروش و بالا برد: نفهمیدم؟
محمد با لبخند به سحر که نزدیکشون میشد اشاره زد.

1403/01/24 03:05

پارت131
محمد: برادر زاده دکتر بیات و شیفته ی خودت کردی خوب بلدی،کارت درسته سحر برگه برنده خوبیه.
پوزخندی به تفکرات خنده دار محمد زد: من کاریش ندارم،بدون برگ برنده ام میتونم پیشرفت کنم.
محمد: اون که آره،آخ مهمونی کاوه نبودی قیافه ی دکتر ربانی وقتی دکتربیات داشت ازت تعریف میکرد دیدنی بود.جاوید هنوز کارتو شروع نکردی کلی دشمن پیدا کردی برای خودت زیادی حواست جمع کن.
خودشم میدونست خیلیا خودشون رو مناسب تر برای سمت فعلی که داشت میدونستند منتظر کوچکترین لغزشی از طرفش بودن تا از دور رقابت کنار بذارنش...
نگاهی به مرضیه همسر محمد که همراه چند زن دیگه گوشه ترین قسمت سالن نشسته بودن و صحبت میکردن انداخت ظاهرا حواسش به شوهرش نبود.
_ من حواسم هست تو بیشتر حواست به خودت باشه ناسلامتی زنتم اومده مراقب چشمات باش.
محمد نگاه خیره اش و از سحر گرفت.
با دهن شکلکی دراورد:فکر میکنی مرضیه خبر زیرآبی رفتن هام و نداره؟
دم ابروش خاروند:خبر داره و هیچی نمیگه؟!
محمد: آره بابا حتی از آپارتمان مجردیم هم خبر داره به روی خودش نمیاره.
با تاسف سرشو تکون داد: از خانومیش به روت نمیاره اون وقت تو...
محمد بلند خندید:بیخیال جاوید همه که نگار نیستن فکر میکنی شوهر بهتر از من پیدا میکنه بهترین زندگی که یه زن میتونه داشته باشه براش درست کردم هرماه حساب بانکیشو پر میکنم اگه پای دخترام وسط نبود صدبار از هم جدا شده بودیم مرضیه برام فقط مادر بچه هامه من زندگی جدایی دارم این بیرون.
حرفی نزد خودشو در جایگاهی نمیدید که محمد و قضاوت کنه.
محمد: اگه سحر برادر زاده دکتر بیات نبود حتما تخت خوابم و میدید...

1403/01/24 03:41

پارت132
زیرلب زمزمه کرد:کی همچین جونوری شدی؟
محمد غش غش خندید: من یا تو آخه بیشرف معلوم نیس چه غلطی میکنی زنارو اینجوری شیفته خودت میکنی.
با نشستن سحر و دکتربیات کنارشون بحثو تموم کردن.
زودتر از جمع خداحافظی کرد هرچی دکتر بیات اصرار کرد تا بیشتر بمونه قبول نکرد و بچه هارو بهونه کرد.
پشت ماشین نشست و قبل از این که استارت بزنه ضربه ای به شیشه ماشین خورد با دیدن سحر شیشه رو پایین داد.
سحر: میشه منم تا آپارتمانم برسونی؟ اخه ماشین نیوردم عموجونم هم که حالا حالا سرش با مهموناش گرمه...
علاقه ای به این کار نداشت ولی دور از ادب بود که درخواستش و رد میکرد.
_ بفرمایید بالا.
سحر کنارش جاگیر شد:دیرتراز همه اومدی و زودتراز همه داری میری حتی برای شام هم نیومدی عموجان دلخور میشه از دستت.
دستشو سراند بین موهاش و همونجا نگهداشت:دکتر بیات شرایط منو میدونن بیشتر ازاین نمیتونستم بمونم.
سحر با لحن شوخی گفت:نکنه خانم بچه ها خونه منتظرت هستند؟
بعد خنده ریزی کرد.
_ پسرم فردا صبح مدرسه داره باید صبح خودم ببرمش.
سحرسکوت کرد.انقدر جملشو آرام ادا کرده بود که انگار دم دستی ترین حرفی بود که باید میزد.
سحر:نمیدونستم ازدواج کردی؟
صدای ملودی گوشیش بلند شد با دیدن شماره ی ماه پیشونیش لبخند رولبش نشست.چون خیابونا خلوت بود تصمیم گرفت بدون نگه داشتن ماشین جواب بده.

1403/01/24 04:31

پارت133
_ ببخشید یه لحظه، الو ایران آروم لب زد:الوسلام آقای دکتر.
دلش میخواست به جای این آقای دکتر اسمشو صدا میزد ولی خواسته ی دلش و خفه کرد.
_ سلام چیزی شده؟
ایران: بیدار شدم دیدم شب شده شماهم نبودین.
توضیح داد: شب مهمون استاد بودم وقتی خواب بودی رفتم الانم دارم برمیگردم.
چندثانیه کوتاه سکوت کرد: خیلی زشت شد باید بیدارم میکردید اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.
_ صدات زدم بیدار نشدی.
دروغ گفت، حتی یکبار هم صداش نزده بود خودخواهانه دلش میخواست وقتی بر میگرده دوباره چهره ی غرق خوابشو ببینه.
ایران: ببخشید.
حرفو عوض کرد: نورا خوبه؟
ایران: آره وقتی بیدار شدم دیدم تو بغلم خوابیده نگرانش نباشید نورا خوابه...
_ تو هم بخواب من تا 1 ساعت دیگه میرسم.
ایران: ای وای نه همینجوریشم زشت شد حالا پدر و مادرتون چی فکر میکنن؟ خیلی زشت شد من دیگه میرم خونه.
استرس دخترک از پشت تلفن هم مشخص بود:ایران؟
ساکت شد و دیگه به تندتند حرف زدنش ادامه نداد: بله؟
از داخل آیینه پشت سرش چک کرد: چیزمهمی نشده خب،حالا راحت برو بخواب باشه؟
باید اعتراف میکرد صدای نفساسم دوست داشت: چیزه،نه دیگه من میرم خونه...

1403/01/25 04:40

پارت134
نگاهش به ساعت دیجیتالی ماشین افتاد و اخماش درهم شد:ساعتو دیدی؟
ایران: چی؟
با تحکم گفت: این وقت شب هیجا نمیری فهمیدی؟
ولی ایران مصرانه ادامه داد:با آژانس میرم درست نیست که...
اجازه نداد ایران حرفشو ادامه بده:این درست نیست که این وقت شب تنها راه بیوفتی تو خیابون،یا بخواب یا منتظر میمونی من بیام جز این دوتا را هیچی تو کتم نمیره.
صدای غرغرشو شنید: ماموت زورگو.
خندشو خورد.
ایران: باشه منتظرتون میمونم.
_ یبار گفتم این زورگویی نیست گفتم که من زورگو نیستم.
تو دلش اضافه کرد"فقط نگرانتم"
ایران هین بلندی کشید: شنیدین؟!یعنی خب من آروم گفتم،یعنی نه منظور خاصی نداشتم وای ناراحت نشید.
این بار نتونست جلو خندشو بگیره خواست چیزی بگه که با جیغ سحر هول کرد: وای جاوید مراقب باش.
بی اختیار روی ترمز زد شکه شده به اطراف نگاه کرد:چیشده؟
سحر خندید: وای یه لحظه فکر کردم یه سگ وسط خیابون دیدم ببخش جاوید جان..
از شک خارج شد ابروهاش درهم شد نگاه بدی به سحر انداخت سحر هم انگار اتفاقی نیوفتاده ففط لبخند زد.
سحر: ولی ترسیدیا.
نفسشو پرحرص بیرون فرستاد: الو ایران..
_ فکر کنم بدموقع زنگ زدم ظاهرا تنها نیستید؟

1403/01/26 05:03

پارت 135
لحن ایران جدی شده بود.
_ نه نیستم من با...
ایران: من دیگه قطع میکنم.
قطع کرد حتی نذاشت خداحافظی کنه.ازاین اخلاق ایران متنفر بود اگه باهم نسبتی داشتند حتما باهاش برخورد جدی میکرد.
دوباره استارت زد و راه افتاد.
سحر: ای وای حتما خانمت ناراحت شد؟
چون تو فکر بودمتوجه حرف سحر نشد: چی؟
سحر به پنجره تکیه زد و چرخید طرفش:میگم حالا زنت ناراحت نشه یه وقت فکر بد نکنه نمیخواستم حرفی بزنم که صدامو بشنوه ولی یهویی شد.
جوابی نداد بچه که نبود متوجه رفتار منظور دار سحر نشه با این حرفش متوجه شد سحر از روی قصد جیغ کشیده بود که مثلا صداشو زنش بشنوه حالش از رفتار سحر بهم خورد.
سحر: میخوای من زنگ بزنم به زنت راجب امشب توضیح بدم؟
سحر فکر میکرد داشت با همسرش حرف میزد اقدامی هم برای سوتفاهم پیش آمده نکرد لازم نمیدید راجب زندگی شخصیش توضیحی بده این که سحر چی فکر میکرد براش اصلا اهمیت نداشت.
_ نه مهم نیست.
این رفتار سحر باعث شد تو نظرش از قبل هم منفور تر بشه.

1403/01/26 05:16

پارت136
&ایران&
تماسو قطع کردم و گوشیو روی تخت پرت کردم اصلا نمیدونم چرا همچین واکنشی نشون دادم خب به من چه که تنها نبود مگه جاوید با من نسبتی داشت که همچین واکنشی نشون دادم؟
روی تخت کنار نورا دراز کشیدم و موهای ابریشمی نورا و از جلوی صورتش کنار زدم شبیه فرشته ها به خواب رفته بود پتو رو که جنس سبکی داشت روی نورا مرتب کردم به پهلو خوابیده و طره ای از موهای نورارو دور انگشت دستم پیچیدم.
_ تو نمیدونی چرا حالم خوب نیست؟
لبای نورا غنچه شده و تکون خورد:خیلی زشت شد قطع کردم نه؟
چرخیدم و دمر دراز کشیدم.حالا چی فکر میکنه؟؟ رفتارم درست نبود مثل دختربچه های حسود رفتار کردم.
آهی کشیدم از خودم لجم گرفت که جوری رفتار کردم انگار جاوید نسبتی با من داشت و من از این که با زن دیگس ناراحت شدم.
ناراحت بودم؟؟ نبودم؟؟نه دلیلی برای ناراحتی نبود جاوید یه مرد مجرد آزاد که هرکاری دوست داشت میتونست انجام بده
میتونست باهرکی دوست داشت رابطه داشته باشه آره این موضوع اصلا به من مربوط نمیشد.
پس چرا دلخور بودم؟؟یکم هم عصبی بودم چرا؟؟؟ چرا انتظار شنیدن صدای زنی و کنارش نداشتم؟؟؟
کلافه از جام بلند شدم آباژور کنار تخت روشن کردم موهامو با کلیپس بالای سرم جمع کردم و برگه های اچار و جلوم گذاشتم تا خودمو مشغول کار کنم.
به نوشته هایی که به نظرم خیلی نا آشنا بودزل زدم خود نویس بین انگشتام فشار دادم:بهش میگه جاویدجان...
نفسمو محکم بیرون فرستادم: ایران بسه به تو چه چجوری صداش میزنه؟!
پاهامو داخل شکمم جمع کردم و چونمو روی زانوم گذاشتم: یعنی با عسل خانمش بود؟ اه چرا قطع کردم داشت توضیح میداد.
نفسی گرفتم: خیلی بچه ای ایران خیلی،اره هم بچه ام هم بی جنبه اون فقط یه بغل کردن ساده بود اونم اتفاقی.
خاک توسرم کنن که انقد بی جنبه ام.
دوباره دم عمیقی گرفتم هنوز رایحه ی عطر جاوید داخل اتاق حس میشد.

1403/01/26 05:44

پارت137
نق زدم: لعنت به هرچی عطر مردونه تهوع آوره.اصلا به درک که با زن دیگه اس اون بغل کردنم اتفاقی و از سر اجبار بود آره همینه چیز مهمی نبود که بخوام فکرمو درگیرش کنم.
بلند شدم سمت پنجره رفتم و پرده رو کنار زدم: ولی چرا پس نگاهش،صداش، حتی حرکاتش با همیشه فرق میکرد؟!
پیشونیمو به به شیشه ی سرد پنجره چسبوندم:فرق نداشت این تفکرات منه،تمومش کن ایران،جاوید همون مردی که قرار بود ازش متنفر باشی.
بلند غریدم: لعنت به همشون که فقط بلدن خاطره بسازن جاویدم پسرعموی سهراب پس یکی لنگه ی سهراب.
شالمو از کنار تخت برداشتم و سرم کشیدم از این خود درگیری که با خودم پیدا کرده بودم متنفر بودم من حق نداشتم دوباره ریسک کنم احساسات تو زندگی من جایگاهی نداشت یه چای یا نسکافه ی داغ باعث میشد به خودم بیام.
چراغ های خونه خاموش بود فقط نور آباژور ها بود که باعث شده بود همه جا تو تارکی مطلق فرو نره.همه خوابیده بودن با کمترین سر و صدا خودمو به آشپزخونه رسوندم و چای ساز رو به برق زدم.
پشت پنجره ی آشپزخونه ایستادم نگاهی به حیاط پشتی ساختمون انداختم باد ملایمی میوزید و شاخ و برگارو با خودش همراه کرده بود.
فریده خانم پشت پنجره ی آشپزخانه اش و پر کرده بود از گلدان های کوچیک و بزرگ که نمای زیبا و دوست داشتنی به آشپزخونه داده بودن.
به سرم زد که چاییمو تو سرما بخورم.
برگشتم اتاق و بافتمو روی شونه هام انداختم.گوشی موبایلم برداشتم یاد مادرم افتادم با این که ساعت از نیم شبم گذشته بود میدونستم مادرم هنوز از نگرانی نخوابیده.یه فنجون چای برای خودم ریختم روی صندلیای حصیری که داخل حیاط بودن نشستم‌.
شماره مادرم گرفتم بوق سوم نخورده بود که صدای خواب آلود مادرم داخل گوشی پخش شد: الو؟
تعجب کردم یعنی مادرم خوابیده بود: مامان منم ایران خوابی؟
سمن: تویی ایران؟ چیشده؟
_ هیچی نشده نترس زنگ زدم بگم من شب موندم خونه آقای دکتز...

1403/01/31 03:04

پارت138
سمن: میدونم جاوید زنگ زد خبر داد به تو که بود من تا الان از نگرانی دق میکردم.
از بی حواسی خودم خجالت کشیدم اون وقت جاوید حتی حواسش بود که به مادرم خبر بده.
_ بخشید انقدر درگیر کار شدم مامان جان که فراموش کردم. برو بخواب پس کاری نداری؟
سمن: نه مادر صبح داری میای مراقب خودت باش.
_ چشم.
گوشیمو روی میز گذاشتم و فنجون چای بین انگشتام نگه داشتم.صورتمو به فنجون نزدیک تر کردم و بخار چای و نفس کشیدم.
سهراب: ایران؟!
توقع شنیدن صدای سهراب نداشتم روی صندلی پریدم و فنجون و گذاشتم رومیز و چرخیدم.
متعجب و سوالی نگاهم میکرد انگار اونم توقع نداشت منو اینجا ببینه.
از جام بلند شدم: تو اینجا چیکار میکنی؟
بی اختیار شالمو مرتب کردم:من،یعنی من با آقای دکتر کار داشتم کارمون طولانی شد دیگه شب موندگار شدم.
سهراب سرشو تکون داد و نگاهی به ساختمون انداخت‌ انگار میخواست مطمئن بشه که همه خواب هستند و کسی مارو باهم نمیبینه.نتونستم جلو پوزخندم و بگیرم.
سهراب با دست به صندلیا اشاره کرد: چرا نمیشینی؟
اینو گفت و روی یکی از صندلیا نشست.
به اجبار دوباره نشستم از این که با سهراب تنها شده بودم خوشم نمی اومد خودمو لعنت کردم که چرا چایمو تو خونه کوفت نکردم.
سهراب: سردت که نیس؟
اینو گفت و خواست زیپ کاپشنش باز کنه که با دست ردش کردم: ممنون من خوبم،هوا خوبه...
تکیه زد و چیزی نگفت.گوشام از زیر شالم یخ زده بودن.دلم میخواست یه بهونه بیارم ازسهراب دور بشم...

1403/01/31 03:27

پارت139
سهراب: کار جدید گرفتی؟چندوقت پیش اکران فیلم جدیدت بود خیلی دوست داشتم بیام ولی از قبل جایی دعوت بودیم نمیشد که نرم.
_ مهم نیست.
واقعا هم برام مهم نبود سال ها بود که دیگه هیچ چیز سهراب برام اهمیت نداشت.
سهراب: مهم نیست ایران چیشد به اینجا رسیدیم که به همین راحتی میگی مهم نیست؟
واقعا خنده دار بود داشت از من میپرسید چیشده؟ حافظش مشکل پیدا کرده بود؟ با تموم بی تفاوتی زل زدم تو چشماش که داشت دلخور نگاهم میکرد بیشتر از دلخوری عصبی بود.
_ جواب این سوال باید از خودت بپرسی نه من.
بلند شدم جواب دادن به این سوال غرورم جریحه دار میکرد. دلم نمیخواست یادآوری کنم کسی که به خاطر پول منو کنار گذاشت اون بود. خنده دار بود که حالا از دست من دلخور بود.
قبل از این که قدم از قدم بردارم ایستاد و ساعد دستمو بین پنچه هاش نگهداشت.
تو صورتش براق شدم: ولم کن همین الان دستمو ول میکنی.
سهراب: آروم چرا داد میزنی؟ دارم باهات حرف میزنم کجا سرتو میندازی پایین میری؟
_ من حرفی ندارم.
دستمو عقب کشیدم: گفتم ولم کن.
سهراب به ساعد دستم فشار اورد: حرف زدی واستا جوابتو بگیر.منو متهم میکنی به نخواستنت آره من بچه بود قدرتی نداشتم جلو خانوادم وایسم آره من تمومش کردم ولی مگه برنگشتم مگه نیومدم نگفتم از نو شروع کنیم هان؟
نوش دارو بعدمرگ سهراب،این مرد راجب من چه فکری میکرد منو مثل یه تیکه آشغال از زندگیش بیرون انداخته بود حالا توقع داشت با یک ببخشید دوباره برمیگشتم مگه من شخصیت نداشتم؟ مگه من غرور نداشتم؟

1403/01/31 07:05

پارت140
پوزخند زدم. پوزخندم زیادی پر رنگ بود زیادی غلظت داشت‌. سهراب ابروهاش درهم شد زیرپلکش چین افتاد.
سهراب: پوزخند تحویل من نده ها یه جواب بهم بده‌.
بی حس جواب دادم: این حرفا فایدش چیه؟ واقعا میخوای با این حرفا به کجا برسی وقتی یکی دیگرو شریک زندگیت کردی؟
سهراب: من که اومدم.نیومدم ایران تو نخواستی لعنتی،من که حتی التماست کردم گفتم حالا کسی نیست که بخواد جلو پامون سنگ بندازه حالا روی پای خودم هستم رستوران و کار خودمو دارم بدون این که زیر منت کسی باشم تو بودی که نخواستی تو بودی که ردم کردی.لج کردم حماقت کردم سمانه رو اوردم تو زندگیم.
دلم نمیخواست این حرفارو بشنوم من خیلی سال پیش گذشترو خاک کرده بودم از این نبش قبر کردن ها بیزار بودم.
_ میخوای بدونی چرا نخواستم؟؟ برنگشتم چون همون روزی که نخواستیم منم تموم احساسی که بهت داشتم ریختم دور،خودت باعث و بانیش بودی سهراب،الان این ایرانی که اینجا جلوت ایستاده نه حسی داره بهت نه ازت متنفره،حس من به تو سهراب یه حس خنثاس دیگه حرفات نه ناراحتم میکنه نه خوشحال.
دروغ نگفتم واقعا حسی به سهراب نداشتم و بی تفاوت بودم.جایی خونده بودم بدترین حالت ممکنه تنفر نیس بی احساسیه،تموم احساسی که امروز به سهراب داشتم بی تفاوتی بودحسم به سهراب پر بود از خالی.
دستای سهراب شل شد یه جورایی ناامید نگاهم میکرد.
از فرصت پیش اومده استفاده کردم و دستامو از دستش بیرون کشیدم و سمت ساختمون راه افتادم ولی قبل از این که به پله های ایوان برسم نگهم داشت و جفت بازوهام تو چنگش گرفت. صورتشو پایین اورد انقدر که نفسای داغش پوست صورتمو به گز گز انداخته بود.
سهراب: دروغ میگی،ایران اگه به خاطر سمانه اس بگو تو فقط بگو منو میخوای بخدا همین امشب تکلیف سمانه رو مشخص میکنم تو بگو هنوز دوستم داری بخدا دنیارو زیر و رو میکنم جلو هرکسی که بخواد چپ نگاهت کنه خودم سینه ستبر میکنم...

1403/01/31 07:44